SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

طلسم عشق 20



سلام دوستای عزیزم....

برای خوندن این قسمت بفرماید ادامه ..

  

طلسم بیستم


زمستان 4 ژانویه 2013 ( کریسمس )

شیوون به ارامی چشمانش راباز کرد قدری سرش را از بالش بلند کرد ، چشمانش را ریز کرد نگاهی به اتاق انداخت فضای اتاق نیمه تاریک بود مشخص بود نمیه شب است ، کیو روی کاناپه ای که از روز قبل به دستور کانگین به اتاقش اوردن دراز کشیده خوابیده بود پتو را تا زیر چانه اش بالا اورده بود خود را مچاله کرده درخواب بود؛ گره ای به ابروهایش داد زیر لب با صدای گرفته ای  زمزمه کرد : زندانبانیشون شبانه روزی شده... دوباره سر بر بالش گذاشت به جیهون که سر بر بالش گذاشته در خواب بود نگاه کرد ادامه داد : این کوچولو هم که ازکنارم  جم نمیخوره...

از روز قبل به دستور کانگین نوبتی ، هیوک ودونگهه و کیو در اتاقش مراقبش هستند یکبار هم کانگین و یکبار هم لیتوک کنارش بودند. اجازه حرکت زیاد یا کار دیگری به او ندادن واین شیون را خسته و کلافه کرد ، اگر ارام بخش های که باعث به خواب رفتنش نبود از اوضاع خود دیوانه میشد. از اینکه خانواده اش را نگران کرده بود هم عصبانی بود هم خجالت میکشید ، نمیخواست بیشتر از این خانواده اش را نگران کند ؛ ولی کاری هم برای بهتر شدن اوضاع نمیتوانست بکند؛ چهره اش تغییر کرد با چشمانی خمار و ناراحت به پسر کوچکش که دستانش را به روی سینه پدرش گذاشته بود درخواب بود نگاه کرد دستش را گرفت به ارامی بوسه ای به  دست پسرش زد که یهو چشمانش گشاد شد ، دست جیهون داغ تب بود ؛ نیم خیز شد دستش را به پیشانی جیهون گذاشت پیشانی اش هم داغ بود ، وحشتش بیشتر شد با صدایی که مانند ناله بود گفت: جیهونی ...یهو نشست چراغ اباژور را روشن کرد فضای اتاق  روشن تر شد ؛ دوباره به جیهون نگاه کرد دید جیهون گونه هایش سرخ شده و تند تند نفس میکشد ؛ با دستانی لرزان به پیشانی و گونه وبازوی جیهون دست کشید با صدای لرزانی از وحشت گفت: جیهونی چی شده بابایی؟...چرا تب داری؟... با چشمانی به شدت گرد شده به همه جا نگاه کرد تقریبا با صدای بلند گفت: ای خدا...از روی تخت پرید بدون پوشیدن صندل لنگان به طرف در رفت با دستی لرزان دستگیره را چرخاند از اتاق خارج شد.

کیو با صدای شیوون بیدار شد بدون باز کردن چشمانش یهو از جا پرید نشست چشمانش را نیمه باز کرد به تخت نگاهی کرد چشمانش را بست دوباره روی کاناپه دراز کشید . امشب بعد هیوک به اتاق شیوون امده بود که مراقبش باشد اگر دچار حمله شد یا چیزی خواست کمکش کند ، هر چند  خودش  بیشتر مایل به همین بود ، بودن در اتاق شیوون وکنارش ولی با حالی که شیوون داشت نمیشد که با او هم تخت شود پس فقط کنار تخت نشست به صورت شیوون نگاه کرد در عالم خیال هزاران بار شیوون را بوسید نوازشش کرد و حتی چند بار عشق بازی کرد ولی ان در عالم خیال بود در عالم واقعیت  فقط کنار تخت نشسته بود خیره به شیوون واین خسته اش کرد نفهمید کی به خواب رفت وحال با صدای فریاد شیوون لحظه ای بیدار شد انقدر هم خواب الود بود که نفهمید چه شده دوباره به خواب رفت.

شیوون لنگان به طرف اتاق دونگهه وهیوک رفت ؛ این موقع شب هیوک و دونگهه در خواب بودن شیوون نمیتوانست یهو وارد اتاق شود ،  جلوی در اتاق ایستاد میدانست هیوک خوابش سنگین است ولی دونگهه خوابش سبک بود پس به ارامی ضربه ای به در اتاق زد ، جوابی نشنید ضربه ای بلند تر زد با صدای کمی بلندی گفت: هیونگ؟... دونگهه هیونگ ؟ ... منتظر ماند ولی دوباره پاسخی نشنید ، چشمانش از نگرانی خیس اشک شد ، دونگهه در خواب بود جیهونش مریض شده بود قلبش از نگرانی به شدت فشرده شد درد گزگزکنان به جانش افتاد ولی اهمیت نداد ، با نشنیدن پاسخ رو به اتاقش برگشت باید خودش کاری میکرد ؛ نمیدانست چه کاری ولی باید تب جیهون را پایین میاورد با سرعت چند قدم به طرف اتاقش برگشت که صدای پشت سرش گفت: شیوونی؟... چی شده؟... برگشت دونگهه بود که رودشابی به تن داشت با قدمهای بلند و چهره ای نگران که چشمانش گشاد شده نگاهش میکرد به طرفش میامد پرسید  : اینجا چیکار میکنی؟...چرا از جات بلند شدی؟...

شیوون با چهره ای رنگ پریده و نگران رو به در اتاق خود کرد دوباره به دونگهه نگاه کرد گفت: جیهون تب کرده...نمیدونم چش شده؟...حالش خوب نیست ...دونگهه چشمانش گشادتر شد گفت: چی؟...جیهون تب کرده ؟...چرا؟.... شیوون چشمان خیس اش از نگرانی میلرزید گفت: نمیدونم هیونگ... بچه ام تو تب داره میسوزه.... دونگهه با فشردن بازوی شیوون گفت: خیلی خوب ...توبرو من کیفمو بگیرم بیام... شیوون بدون جواب سریع لنگان به طرف اتاقش تقریبا دوید.دونگهه هم دوان به اتاقش رفت با برداشتن کیفش از روی میز عسلی نگاهی به هیوک که درخواب بود کرد بدون سرو صدایی از اتاق خارج شد دوان به اتاق شیوون رفت.

شیوون به روی تخت برگشت نشست با چهره ای به شدت درهم و نگاه خیس به جیهون نگاه میکرد، نفس نفس میزد دست کوچکش را به دست گرفت فشرد؛ قلبش از نگرانی بی تاب مینواخت مهمان ناخوانده این روزها دوباره قلبش را به بازی گرفته بود درد میکرد.دونگهه دوان وارد اتاق شد  با زدن کلید پریز برق و روشن شدن اتاق با گفتن : این بچه چش شده؟...دوان به طرف تخت رفت. کیو با روشن شدن لامپ و فریاد دونگهه بیدار شد از جا پرید نشست چشمانش با وحشت و گیج به اطراف و تخت نگاه کرد وحشت زده گفت: چی شده؟... با دیدن دونگهه جلوی تخت ایستاد چون هنوز خواب الود و گیج بود فکر کرد شیوون حالش بد شده دچار حمله شده او نفهمیده؛ از جا پرید دوان به طرف تخت رفت نالید : شیوونا چش شده؟... حالش بده؟... با رسیدن کنار تخت دید شیوون  و دونگهه کنار جیهون که به پشت خوابیده نشسته اند . دونگهه دماسنج را از کیفش دراورد در دهان جیهون گذاشت گوشی معاینه را دراورد با گذاشتن روی گوشش به روی سینه جیهون که شیوون لباسش را بالا زده بود از تند نفس زدن بالا و پایین میرفت با چهره جدی و اخم الود جیهون را معاینه میکرد ، کیو ایستاد چشمانش گشاد شد ، نگاهی به شیوون که از شدت نگرانی چهره اش درهم و بی رنگ شده بود با چشمانی خیس به جیهون خیره بود کرد گفت: چی شده؟...جیهون مریض شده؟...

دونگهه دماسنج را از دهان جیهون گرفت و تکانش داد بدون تغییر به چهره اش جواب داد : چیزی نیست ...سرما خورده... به دماسنج نگاه میکرد ، شیوون نگاه نگرانش رو به دونگهه و دستش شد پرسید : تبش خیلی بالاست؟...چند درجه ست؟... دونگهه با پایین اوردن دماسنج گره ابروهایش را باز کرد گفت: نه زیاد بالا نیست... نگران نباش... با چوب و چراغ قوه کوچک به معاینه گلوی جیهون پرداخت با گره کردن دوباره ابروهایش معاینه اش میکرد با مکثی گفت: خوشبختانه تب بردارم...بهش میزنم تبش میاد ...شیوون بدون تغییر به چهره نگرانش مهلت نداد پرسید: چش شده؟...چرا تب کرده؟...چند درجه بالاست؟...چرا نمیگی چش شده؟... اگه نمیشه کاریش کرد ببرمش بیمارستان...نکنه...دونگهه سر راست کرد با ناراحتی به شیوون نگاه کرد گفت: اروم باش شیوونی...گفتم چیزش نیست... جیهونی فقط یه خورده تب داره...اونم بخاطر سرماخوردگیه کوچیکه ..بچه ات این دو روزه تماما کنارت بوده...خودتم میدونی چقدر روت حساسه ...با یه امپول که بهت میزنم... زمین و زمانو بهم میزنه... حالا فکرشو بکن تو چند روزه حالت خوب نیست... من جلوش کلی بهت امپول زدم... پانسمان زخمتو عوض کردم... خوب اونم خیلی نگرانت بوده... با یه سرماخوردگی ساده تب کرده همین... چیزیش نیست...حتی سرماخوردگیش هم مهم نیست.... تو نگران نباش ...الان بهش دارو میدم حل میشه... شیوون دوباره نگاه لرزانش به جیهون شد با انگشتانش عرق پیشانی پسرش رانوازش کنان پاک میکرد با صدای گرفته ای گفت: بچه ام بخاطر من مریض شده؟... چقدر من پدر بی فکریم...به من هم میشه گفت پدر...

 دونگهه از داخل کیفش سرنگ و بقیه دارو را  درمیاورد گره ابروهایش بیشتر شد بدون سر راست کردن گفت: بیفکر نیستی... حرفهای بی ربط نزن شیوون ...بهت میگم چیزیش نیست... نگران نشو... به فکر خودت باش... تو خودت حالت خوب نیست...اصلا تو چرا از جات بلند شدی؟...تو استراحت کن...من که هستم... کیو چشمان گشادش ریز شد به جیهون و شیوون نگاه میکرد از عشق پدرو پسر گیج بود ؛ پسر کوچک از بیماری پدرش بیمار شد ؛ پدرهم که عشق پدرانه اش او را بیتاب کرده بود قلبش فشرده شد نمیدانست از بیماری شیوون بود که با دیدن حال فرزندش بدتر میشد یا از بیماری شاهزاده کوچک خانه که کیو از کل کل کردن با او لذت میبرد ، تنها کودکی بود که کیو  او را دوست داشت ؛ هر چه بود او را نگران کرده بود ، با صدای دونگهه که درحال پر کردن سرنگ بود به خود امد: الان تب برشو میزنم... پایشویش که بکنیم تبش سریع میاد پایین...

شیوون رو به دونگهه کرد با ناراحتی گفت: پاشویه؟... با پاشویه پایین میاد؟.... مهلت جواب به دونگهه نداد به لبه تخت چرخید قصد بلند شدن داشت ، دونگهه رو به او کرد پرسید: کجا میری؟... شیوون رو برگردانند گفت: برم لگن اب و حوله بیارم تا پاشویه اش کنم...دونگهه هوای سرنگ را خالی کرد گفت: نمیخواد...تو بشین من امپولشو میزنم... خودم میرم میارم... رو برگردانند با چهره ای جدی نگاهش کرد گفت:تو بیا برش گردون من امپولشو بزنم... کیو  امان نداد شیوون جواب دهد سریع گفت: من میارم... با رو کردن دونگهه و شیوون گفت: من میرم اب و حوله میارم... وسریع به طرف در اتاق دوید که دونگهه گفت: کجا میری؟... نمیخواد بری پایین... به در دستشویی اشاره میکرد گفت: توی دستشویی یه لگنچه با حوله باید باشه... کیو با گرفتن : باشه ...به طرف دستشویی دوید با باز کردن در همه جا را با چشم کاوید لگنچه کوچکی را جلوی اینه دید با گرفتنش در قفسه را باز کرد حوله سفید را برداشت سریع لگنچه را پر اب کرد با قدمهای بلند و با احتیاط که سعی میکرد اب لگنچه به روی زمین نپاشد به طرف تخت رفت .

دونگهه به باسن جیهون که از درد سوزن بیدار شده بود با بی حالی گریه میکرد تزریق کرد  شیوون هم با چشمان خیس به جیهون نگاه میکرد با دستی لای موهایش میکشید و نوازش میکرد ، زمزمه کرد: جانم... کمر خم کرد دست جیهون را بالا اورد بوسه ای به پشت دستش زد. کیو  با لگنچه جلوی تخت ایستاد گفت: اوردم... دونگهه لگنچه را گرفت روی میز عسلی گذاشت ، شیوون هم سریع جیهون را که دوباره بی حال شده بود برگردانند دونگهه با چلاندن اب حوله شروع به مالیدن روی پیشانی و صورت گردن جیهون شد تبسمی گوشه لبش نشست گفت: الان تب این وروجک میاد پایین...به چهره نگران شیوون نگاه کرد گفت: فکر میکنی الان اگه بیدار بود میدید بهش امپول میزدم.... چی میگفت ...وقتی به توامپول میزنم هزار و یک فحش بهم میده...به خودش بزنم چی میگه... شیوون انقدر نگران جیهون بود که به درد قلبش اهمیت نمیداد چه برسد به شوخی دونگهه عکس العمل نشان دهد فقط نگاهی به دونگهه کرد تبسمی خیلی کم رنگی زد .

دونگهه هم از اشفتگی قلبی شیوون ؛از دردی که مطمینا قلب بیمارش به راه انداخته بود خبر داشت ؛ رنگ پریده شیوون هویدای حالش بود میخواست با شوخی نگرانیش را کم کند ولی فایده ای نداشت چهره اش ناراحت شد گفت: شیوونی چرا اینقدر نگرانی ...حالش خوب میشه... چیزیش نیست... این وروجک فقط یه خورده تب داره... شیوون نگاه لرزانش به جیهون بود انگشتان کوچک داغش را میان انگشتان خود میفشرد با صدای گرفته ای گفت: میترسم تشنج کنه... اخه تب شدید باعث تشنج میشه... اگه تشنج... دونگهه با بالا دادن ابروهایش چشمانش گشاد شد گفت : چی؟...تشنج؟...تشنج برای چی؟... مگه تبش چقدر بالاست که تشنج کنه؟... تب بر بهش زدم... چراباید تشنج کنه؟...دکترش منم...تو تشخیص ...شیوون اشک در چشمانش بی تاب میکرد ولی اجازه خروج نداشت ، بغضش را با قورت دادن اب دهانش فرو داد گفت: من براش پدر بدیم... براش پدری نکردم... مایه عذاب بچه ام شدم... عوض اینکه شادش کنم ...همش گریه شو دراوردم... دونگهه چهره وحشت زده تغییر کرد با ناراحتی گفت: شیوون این حرفا... که صدای هیوک امد : چی شده؟.. چه خبره اینجا...شیوونا حالش خوبه؟...

دونگهه و کیورو برگردانند هیوک با چشمانی کمی گشاد و قدمهای تند به طرف تخت امد و دونگهه جواب داد : اه بیدارشدی عزیزم؟... شیوونی چیزیش نشده...جیهونی تب کرده... هیوک کنار تخت ایستاد نگاهی به شیوون کرد رو به جیهون که شیوون حوله را از دست دونگهه گرفته بود روی صورت و دستان جیهون میکشید نگاه کرد گفت: جیهونی؟...چرا؟... اینبار کیو با چشمانی ریز شده ناراحت نگاهش میکرد گفت: سرما خورده ...تبش بالا بوده....با پاشویه داریم میاریمش پایین...دونگهه با چشمانی گشاد شده به کیو که توضیح داد نگاه کرد ولی هیوک برایش فرقی نمیکرد چه کسی توضیح داده با چهره به شدت نگران فقط به جیهون نگاه میکرد لبه تخت نشست گفت: سرما خورده؟...چرا؟... مریض شده؟... حالا چیکار کنیم؟...حالش خوب میشه؟... دونگهه یهو با رو برگردانند با چشمانی گرد شده به هیوک نگاه کرد گفت: چی رو حالش خوب میشه؟...چشه مگه؟... هیوکی معلومه چی میگی؟...به بازوی هیوک که فقط خیره به جیهون بود نیشخونکی زد با رو کردن هیوک اخم کرد با چشم شیوون را نشان داد گفت: نشنیدی چی گفتم؟...بهت میگم یه خورده سرما خورده... کیو هم که به هیوک نگاه میکرد گفت: چیزی نیست... بچه مریض میشه دیگه... تو پیست اسکی هوا سرد بوده مریض شده...

هیوک که با ناراحتی به دونگهه و کیو نگاه میکرد متوجه اشاره دونگهه شد رو به شیوون کرد با دیدن چهره بی رنگ و نگران برادرش گفت: شیوونی اره... چیزیش نیست... نگران نباش ... اینجا نشین ...بیا بریم تو اتاق من استراحت کن...تو نباید بیدار بمونی... بیا داداشی... دونگهه بدون تغییر به چهره وحشت زده اش گفت: به کی میگی؟... اینکه چیزی نگفت... خودت هی میگی این بچه... شیوون اب حوله را چلاند حوله را روی پیشانی جیهون گذاشت نگاه لرزانش را رو به هیوک شد حرف دونگهه را قطع کرد گفت: نه خوبم هیونگ.... میخوام بالا سرش باشم تا تبش بیاد پایین ...دونگهه چهره اش تغییر کرد با ناراحتی نگاهش کرد گفت: هیوک راست میگه... شیوونی بلند شو برو تو اتاق ما بگیر بخواب... من و هیوک هستیم... تو...کیو  که او هم نگران جیهون بود با ناراحتی به انها نگاه میکرد سریع حرفش را برید گفت: منم هستم.. نوبتی مواظبشیم... تو...شیوون با تبسم کمرنگی که تلخی غم نگاهش را کم نکرد رو به کیو کرد گفت:نه ممنون... من خودم هستم...نمیتونم برم بخوابم... شما برید استراحت کنید... رو به جیهون بی حال کرد گفت: چطوری بخوابم؟... بچه ام اینطوری توی تب داره میسوزه من بخوابم؟...خواب به چشمم نمیاد...دونگهه بازوی جیهون را گرفت با مکثی پشت دستش را به گونه جیهون گذاشت تابی به ابروهایش داد گفت: تبش اومده پایین ...کجا داره میسوزه؟...رو به شیوون کرد خواست ادامه دهد ولی میدانست فایده ای ندارد شیوون مانند هر پدر نگران دیگری به حرفهای انها گوش نمیدهد برای استراحت نمیرفت.

شیوون چشمان خیس اش را از جیهون که نفس زدنش ارام شده و سرخی گونه هایش بخاطر پایین امدن تبش کمرنگتر شده بود برنمیداشت ، درد قلبش بیشتر شده بود او را بی حال کرده بود ولی او اهمیتی نداد ؛ از نگرانی درد را حس نمیکرد  قفسه سینه اش از درد میسوخت ولی او بی تاب جگر گوشه اش بود با دست راست حوله نمدار را به روی گردن و گونه های تپل جیهون میکشید ، چون دست چپش بخاطر درد قلبش بی حس شده بود ، نگاهش به کودکش بود ولی ذهنش در عالم دیگری بود؛ به قولی که داده بود به انکه پسر زیباش یادگاراو بود،او با دردهای بسیار به دنیا اورده بود ، با دیدنش یاد عشقی که هنوز هم قلبش را به طپش میانداخت بود ، عشقی که عمر صاحبش بسیار کم بود ولی هنوز در قلبش زنده ست.

..........

 شیوون نگاهی به سینی  دستش که دو لیوان اب پرتقال وچند شیرینی و رز سرخی دران بود کرد ؛ سر راست کرد به الاچیق روبرویش نگاه کرد درختهای الو وگیلاس و البالو شکوفه های رنگین داده بودنند ؛ صورتی و سفید و گلبه ای؛ امیختگی رنگهای شکوفه زیبا وصف نشدنی به باغ داده بود ؛ الاچیق میانشان که با سقف سرخ که پیچک های گلهای سفید و سرخ درهم پیچیده زیبایش را دوبرابر کرده بود.شیوون با قدمهای بلند به الاچیق نزدیک میشد با دیدن زن جوان که موهای بلند مشکی براقش با نسیم خنک بهاری به رقص درامده بود ؛ پیراهن سفید بلندش پاهای دراز شده اش را پوشانده بود دستانش را به روی شکم برامده اش گذاشته بود ، چشمانش را بسته بود لبانش تکان میخورد چیزی را زمزمه میکرد لبخند زد با صدای بلند گفت: ببین برای سولی خوشگلم چی اوردم؟...زن جوان یعنی سولی با کمر راست کردن چشمانش را باز کرد با لبخند زدن از همسرش استقبال کرد ، شیوون سینی روی میز گذاشت لبخندش پررنگتر شد چال گونه هایش نمایان شد دستانش را از هم باز کرد گفت: شیوونی به بهشت خوش امدی... چشمانش را قدری درشت کرد با ابروهای بالا زده لبانش را غنچه ای کرد گفت: اوه چه فرشته زیبایی اینجا نشسته... یعنی این فرشته زیبا مال من میشه؟... سریع رز داخل سینی را گرفت جلوی سولی زانو زد گل را طرفش گرفت با لبخند چشمانی ملتمس نگاهش میکرد گفت : فرشته زیبا مال من میشی؟... سولی خندید تابی به ابروهایش داد گفت: چوی شیوون... تو توی بهشت هم از این کارا میکنی؟...شیوون دوباره ابروهایش را بالا رفت  چشمانش قدری گشاد شد گفت : چه کاری؟... مگه من چیکار کردم؟... از یه فرشته خوشگل خواستم مال من بشه... این.. سولی پاهایش را از روی نیمکت به پایین انداخت سریع رز سرخ را از دست شیوون گرفت کمر خم کرد بوسه ای هم به لبان شیوون زد قدری سر پس کشید ، چشمانش عاشقانه غرق چشمان شیوون شد زمزمه کرد : من مال تو هستم...برای همیشه مال توام... شیوون هم مهلت نداد با بوسه بر لبان سولی ساکتش کرد زمزمه کرد: دوستت دارم سولی... سولی هم لبخند زد گفت: منم دوستت دارم شیوونی...

شیوون دستانش تن ظریف و زیبای همسرش را به اغوش کشید بلند شد روی نیمکت نشست سولی را میان پاهای خود نشاند ، سولی سر بر سینه شیوون گذاشت و شیوون دستانش را دور تن روی سینه سولی بهم قفل کرد به شکم برامدهاش نگاه کرد با لبخند گفت: یوبو(عسلم _عزیزم)داشتم میامدم دیدیم داشتی با یکی حرف میزدی... چشمانش را ریز کرد گره ای به ابروهایش داد به ظاهر عصبانی گفت: نیومده داره جامو میگیره... با چرخیدن رو برگردان سولی که با لبخند نگاهش کرد ادامه داد : فکر کنم بیشتر از من با اون حرف میزنی؟... باید یه فکری به حال...سولی دوباره بوسه ای به لبان شیوون زد نوک انگشتانش گونه دلبرش را نوازش میکرد گفت: دیگه این حرفو نزن... هیچکی نمیتونه جا ی تو برام بگیره... هیچکی... نگاه چشمانش ، چشمان یاقوتی شیوون را میان گرفت بوسه بارانش میکرد از داغی نفسهای شیوون که به روی صورتش پخش میشد لذت میبرد زمزمه کرد : تو همه چیز منی... همه چیز...شیوون هم بوسه ای به لبان سولی زد پیشانی اش را به پیشانی سولی چسباند با بستن چشمانش زمزمه کرد : تو هم همه چیز منی...نفسمی...دستانش حلقه اش را تنگتر کرد سولی را به سینه خود فشرد سولی هم با به اغوش گرفتن شیوون لبانش را دوباره برای بوسه ای از لذت دلدادگی به لبان شیوون قفل شد ؛ با میان گرفتن لبانش لبان هم را بوسیدن ومکیدن ، لبانشان لبان هم را میبوسید گرمای وجودعاشقشان چون نفس های داغ صورتشان را میسوزاند ،دستان سولی گونه هایش را به اغشو گرفت ونوازش میکرد سیری ناپذیر نوازش کنان به روی سینه شیوون شد از لای یقه پیراهنش به روی سینه خوش فرمش رفت با لمس پوست داغ سینه اش چنگی به سینه اش زد؛ ناله از لذت شیوون در دهانش پیچید  ، دستان شیوون هم تن نحیف و دلربای همسرش را لمس میکرد از این تماس شیرین به اوج لذتش رسید ، برای نفس گرفتن لبانشان از هم جدا شد به چشمان  خمار تشنه هم نگاهی کردن؛ لبانشان بیشتر خواست؛ برای بوسه ای دوباره خواست بهم قفل شود که یهو صدای مانند جیغ و با برخوردی و افتادن چیزی روی میز شیوون وسولی با هم چشمان خمارشان درشت شد به روی میز نگاه کردند . دوپرنده کوچک به روی میز افتاده بودند یکی از لیوانهای اب پرتقال را انداخته بودند ، اب پرتقال روی میز پخش شده بود با سر وصدا بال زنان رفتن .

 انها که لحظه اول فکر کردنند کسی وارد الاچیق شده بود و حشت زده نگاهش کردنند با دیدن پرندگان خیالشان راحت شد، سولی لبخند زد ولی شیوون اخم کرد به پرندگان که پروازکنان دور میشدند گفت: هی مزاحما کجا میرید؟... همینجوری سرتونو انداختید اومدید تو ...حالا هم بدون معذرت خواهی دارید میرید... جای دیگه نبود باهم دعوا کنید... یاااااااااا با شمام؟... کجا فرار کردید؟ ... بیاید  پاسخگوی باشید... سولی از حرفش خندید کمی دربغلش جابجا شد با لبخند گفت: یوبو چی میگی؟... چی رو پاسخ گو باشند؟...

شیوون بدون تغییر به چهره اخم الودش رو به سولی کرد گفت: چی رو پاسخ گو باشن؟... جرایمی که مرتکب شدن... ایجاد مزاحمت برای خلوت ما... حلقه دستش را باز کرد با انگشت به میز اشاره کرد ادامه داد: انداختن لیوان اب پرتقال...ریختن اب پرتقال ... کثیف کردن میز... سولی با صدای بلند خندید میان خنده اش گفت: چی میگی؟...از دست تو... شیوون هم از خنده سولی خندید ولی زود خنده اش قطع شد با لبخند به خندیدن همسرش نگاه کرد .سولی هم خنده اش کم شد با حالتی سکسکه وار میخندید به میز نگاه میکرد گفت: ولی راست میگی ها اینا باید بیان جواب گو باشن...اب پرتقالی که همسرم با زحمت گرفتش ریخت... شیوون هم با لبخند به میز نگاه میکرد گفت: پاسخ گو که باید باشن ...ولی نه به من...اب پرتقالو من نگرفتم... کار عمو کانگین بود... باید به عمو کانگین... سولی تابی به ابروهایش داد حرفش را قطع کرد گفت: عمو کانگین؟... شیوون رو به سولی کرد با سر تکان دادن لبخند زنان گفت: اهوم... عمو درسش کرد گفت بیارم برات.... حتی شیرینی ها هم خودش اماده کرد...حالا نمیدونم خودش پخته یا... سولی تاب ابروهایش بیشتر شد گل رز دستش را بالا اورد گفت: شیرنیها رو هم؟... نکنه این گل رو هم کار عمو بوده؟.... شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت: نه این رز دیگه کار خودمه... اخم را همراه لبخندش کرد گفت: یوبوتو مگه بار اوله که ازم گل میگیری... که اینبار کار عمو باشه... سولی گره ابروهایش باز شد با شرمندگی گفت: نه..من... شیوون امانش نداد خم شد با برداشتن لیوان اب پرتقال از روی میز گفت: ولش کن بیا اب پرتقالتوبخور... تا... لیوان را به دست سولی داد گفت : مزاحمای دیگه نیومدن اینو نریختن... سولی با نگاه به لیوان گفت: من بخورم؟...پس تو چی؟...

شیوون با لبخند بوسه ای به لبان سولی زد گفت: من نمیخوام... تو بخور...به شکم سولی نگاه کرد لبخندش پررنگتر شد گفت: نه یعنی ... شما دونفر بخورین... شما واجب ترین... شماها بخورین...مثل اینکه من خوردم...با دست لیوان را به لبان سولی چسباند گفت: بخور دیگه؟... سولی از اب پرتقال نوشید شیوون هم خنده ریزی کرد ، خم شد شیرینی را از روی میز برداشت به دهان گرفت ؛ سولی قولب دیگری از اب پرتقال نوشید رو کرد به شیوون که  شیرینی به دهانش بود نصف شیرینی مشخص بود خواست نصف دیگر شیرینی را گاز بزند که شیوون که متوجه شد سریع شیرینی را به دهان خود فرو برد شروع به جویدن کرد لبخندی پهنی زد ، سولی به ظاهر ناراحت شد لبانش را پیچاند  ؛شیوون سریع شیرینی دیگری از سینی برداشت به طرفش گرفت گفت: بیا عزیزم ...همه شیرینی بخور...نصفه نه...همه شیرینی مال تو...چون دو نفری...لبخند زد که چشمانش ریز شد، سولی هم لبخند زد به شیرینی گاز زد؛ شیوون لقمه دهانش قورت داد گفت: نه شیرینیه  خوشمزه ایه... فکر کنم کار ... سولی حرفش را قطع کرد گفت: شیوونی تو بهترین بابای دنیا میشی... شیوون نگاهش را به سولی کرد با لبخندش که دوباره چال گونه هایش را نمایش میگذاشت گفت: صددرصد... شک داری؟... سولی لبش تبسم داشت ولی قلبش غمی سنگین را حمل میکرد چشمانش نگاه خیسی به جز جز صورت شیوون به چشمان یاقوتی پرمژه اش که از عطش میدرخشید لبان خوشمزه ش که لبخند زیباتر کرده بود خیره بود گفت: میدونم وقتی نیستم پسرم خوشبخترین پسر دنیاست... بهترین و ومهربونترین بابای دنیا رو داره.... بابای که هر بچه ای ارزوشو داره...  اگه من نیستم ولی بچه ام هیچوقت تنها نیست...

لبخند شیوون محو شد چشمانش قدری گشاد شد نفس هایش از تیر کشیدن پشتش تندو بلندشد : بسه سولی... این حرفا چیه که میزنی؟...بازم داری از این حرفا میزنی؟... نیستی چیه؟... همیشه بهت... سولی کاملا چرخید سینه به سینه شیون شد چهره اش غمگین شد حرفش را قطع کرد گفت: یوبوخودت میدونی که نمیشه... من وقت زیادی ندارم... سر پایین کرد به شکم خود نگاه کرد گفت: میترسم نتونم به دنیا بیارمش... چشمانش چشمه اشک شد صدای لرزانش گفت: میترسم شرمنده تو بشم... نتونم... شیوون چهره اش درهم و اخم الود شد به شانه های سولی چنگ زد با بوسه ای به لبانش حرفش را برید با نگاه سولی که سر راست کرده با چشمانی که به اشک اجازه خروج داده بود با نگاه خیره و اخم الود گفت: نمیخوام ...همیشه بهت گفتم...بچه ای که بخواد تو رو ازم بگیره نمیخوام... بچه ای که بخواد منو از جونم از نفسم جدا نکنه نمیخوام...

سولی دستانش لرزانش گونه های شیوون را میان گرفت لبانش بوسه ای خواستنی به لبان زد با بسته شدن چشمانش اشک بیشتری گونه هایش راخیس کرد با سر پس کشیدن چهره اش وحشت زده شد با صدای لرزانی گفت:نه اینو نگو عزیزم... نگو تنهاش میزاری... میدونم تو هیچوقت تنهاش نمیزای...همین توری که حامی من بودی... از اون هم حمایت میکنی....این بچه ته... این ثمره عشق ماست... عشقی که منو زنده کرد... عشقی که اگه هزار بار دیگه به دنیا بیام میخوام تجربه اش کنم... عشقی که از تو دریافت کردم از هیچ کس دیگه ای دریافت نکردم... من خوشبخترین زن دنیام... من کنار تو زندگی داشتم که هر زنی ارزوشو داره... تو نجاتم دادی... بهم عشق دادی... که بچه ام از این عشق میچشه... پس این حرفا رو نزن... من اگه همین الان بمیرم افسوسی در زندگی ندارم... کنار تو بهترین لحظات رو داشتم...به هر چی میخواستم رسیدم... میخوام بچه مون ...

چهره شیوون هم تغییر کرد چشمانش از غم خیس اشک شد چهره اش درد غم را فریاد میزد نالید: عزیزم من دوستت دارم...نمیخوام از دستت بدم... چرا این حرفا رو میزنی؟...چرا عذابم میدی؟... بچه امو با تو میخوام...من چطوری بدون تو زندگی کنم... بدون تو زنده بمونم... سولی خواهش میکنم این حرفا رو نزن... نگو ترکم میکنی... نگو تنهام میزاری... تبسمی از شدت غم بر لبانش نشست ادامه داد : من وتو وپسرمون با هم روزهای قشنگی درانتظارمونه ...نگو که نیستی.... من وپسرم بهت احتیاج داریم... من با وجود تو خوشبختم... من بچه مو میخوام اما باتو...با وجود تو... با بودن درکنارتو... عزیز دلم...من عاشقانه میخوامت... برای تمام عمرم در کنارم میخوامت... گره ای به ابروهایش داد گفت : من نمیزارم ...نمیزارم اتفاقی برات بیفته... دستانش شانه های سولی را بیشتر به اغوش گرفت گفت: من نمیزارم خدا تو رو ازم ...که ناگهان با چهره درهم شده سولی که با بهم فشردن چشمانش به شکم خود دست گذاشت ناله زد چشمانش گرد شد با وحشت نالید : چی شده؟... سولی از درد نفس نفس زد ناله ای زد گفت: وااااااااااای بچه ام... شیوونی بچه ام... شیوون وحشتش دوبرابر شد تقریبا فریاد زد: چی؟...بچه؟...درد دارییییییییییییییییی؟.....

....................

شیوون پلکهایش را بهم فشرد دستانش صلیب کوچکی را میان خود به چنگ داشت ، با لرزشی خفیف جلوی دهان خود نگه داشته بود ، لبانش بی صدا تکان میخورد از خدای خود خواسته ای داشت ، همسرش در اتاق عمل بود او سلامتیش را از خدا خواستار بود ، بدن یخ زده اش به روی نیمکت نشسته اما لرز داشت ؛ نه از سرما بلکه از ترس از دست دادن عشق زندگیش ، از ترس مرگی که عزیز دیگری را داشت از او میگرفت ، مرگ مادرش ، دوستش، را از او گرفته بود حال همسرش هم درحال جدال با مرگ بود او از خدا پیروزیش بر مرگ را میخواست .

در اطرافش هیاهوی به پا بود ، لیتوک نگران و پریشان با کانگین در حال پیمودن طول و عرض راهروی بیمارستان بود درحال گفتگو بود شدید نگران عروسش ؛ هیوک هم تکیه به دیوار اشفته از دونگهه میخواست از اتاق عمل خبری برایشان بیاورد . ولی شیوون ارام اما نگرانتر و پریشانتر از انها نشسته بود ، از وحشت انگشتانش را بیشتر بهم فشرد طوری که ناخن هایش در پوست دستانش فرو رفت نفس هایش بلند و صدا دار شد ؛ نگرانیش هر لحظه بیشتر میشد ، انتظار کشیدن هم سخت تر. بی اختیار اخرین نجواهای شبانه سولی که شب قبل در اغوشش در رختخواب گفته بود درگوشش میپیچید: عشقم میدونم که از اول باعث دردسرت شدم... اما تو همیشه مثل یه پشتیبانی که هیچ وقت نداشتم تکیه گاهم شدی...ازم مراقبت کردی... تمام زندگیم شدی...باهات خوشبخت هستم... خوشبختی که هر زنی ارزوشو داره...نفهمیدم تو پاداش کدوم کار خوب من بودی... که خدا تو رو سر راه من قرار داده... ازت مچکرم... ازت ممنونم که همیشه پیشم بودی و هستی...تو خوشی وتو غم ...مثل همون عهدی که باهم بستیم ...حالا باید علاوه بر من تکیه گاه یه نفر دیگه هم باشی... کسی که بیشتر از من بهت احتیاج داره... یه پسر کوچولو که از این به بعد میشه همه زندگی ما...خوشبختیمونو کامل میکنه...دوستت دارم شیوونی ...برای همیشه...

شیوون چشمان بسته اش از یاد نجواها از اشک  داغ سوخت ، نوای قلبش بر لبانش بی صدا جاری شد: منم دوستت دارم سولی.... شاید خوشبخت بودم...اما تو خوشبختی منو کامل کردی...تو نیمه گمشده من بودی...همونی که میخواستم بودی... سولی تنهام نذار...سولی خواهش میکنم... سولی ...زمزمه هایش با باز شدن درهای شیشه ای اتاق عمل و بیرون امدن دکتر جراح با لباس مخصوص که جلوی لباسش قدری خونی بود نیمه تمام ماند ، چشمان خمارش گرد وبی فروغ شد.

همه دور دکتر جمع شدند ، شیوون با پاهای لرزان که روی زمین میکشید  نفس هایش بلند کشدار بود به دکتر که چهره پژمرده و اخم آلودش گواهی بدی میداد نزدیک میشد ، دکتر با نگاه به افراد نگران وآشفته دوروبرش و در جواب پرسش لیتوک : آقای دکتر چی شده؟..حالش چطوره؟... کانگین: بچه خوبه؟...دنیا اومد؟...سولی چطوره؟... با چهره ای شرمگین و غم زده گفت: متاسفم ماهر کاری که از دستمون بر میامد انجام دادیم... ولی...مکث کوتاهی کرد نگاهش به شیوون که چشمانش گشادتر شد روبروی دکتر ایستاده بود شد گفت: بچه سالم به دنیا اومده ...حالش خوبه...اما متاسفانه همسرتون دووم نیاوردن...متاسفانه ایشونو از دست دادیم... در نگاه شیوون هیچ تغییری نکرد نه پلکی زد نه حرکتی کرد سخنی هم نگفت ، نگاه یخ زده اش خیره به دکتر بود .

لیتوک با چشمانی گرد شده به دکترنگاه میکرد  نالید: چی؟... سولی... با خفه شدن صدا در گلویش جمله اش ناتمام ماند .کانگین چشمان گرد شده اش همراه اخم شد فریاد زد: چی میگید دکتر؟...از دستش دادید یعنی چی؟... هیوک هم چهره وحشت زده اش با پر اشک شدن چشمانش   نالید: سولی مرد؟... دونگهه هم با دست به سرخود کوبید وچشمانش را بست .دکتر با فریاد کانگین رو به او شد چهره اش تغییر کرد گویی گریه سر دهد با ناراحتی گفت: به خدا ماهر کاری که تونستیم کردیم... قبلا بهتون گفتم خانم سولی حاملگی براشون خوب نبود... بدن ضعیفی که ایشون داشتند ....مطمینا دووم نمیاوردن...بارها بهتون گفتم حاملگی براشون خیلی خطرناکه... باید بچه سقط کنن... ولی خودشون راضی نبودن... گفتم که حاملگی باعث مرگشون میشه... ایشون همیشه بیمار بودن ...بدنشون خیلی ضعیف بود ...ما احتمال اینکه بچه رو نتونن نگه دارن میدادیم... ولی خوب بچه موند ...زنده و سالم به دنیا اومد... ولی مادر بخاطر ضعف شدید و خونریزی رحم فوت کردن... ماهر کاری تونستیم انجام دادیم... تا خونریزی رو بند بیاریم... ولی نشد....واقعا متاسفم...

لبان دکتر تکان میخورد ؛ کانگین به یقه دکتر چنگ زد فریاد زد ، لیتوک اشک میریخت دست به کمرش گرفت گویی کمرش شکسته بود ؛ هیوک زانو زده بر زمین شدید گریه میکرد ، دونگهه با گرفتن بازوهای کانگین قصد جدا کردن از دکتر را داشت .ولی شیوون نه چیزی میدید نه چیزی میشنید ؛ با چشمانی خمار و بی حال خیره به انها ایستاده بود ، دکتر گفته بود : سولی اش مرده...عشقش ...همسر مهربانش مرده بود... تنهایش گذاشته بود... با جمله دکتر او هم مرده بود ، قلبش میزد ، شش هایش نفس میکشید ، ولی او حسی نداشت گرمای خون رگهایش را حس نمیکرد ، کور وکر شده بود ، فقط صدای فریاد خفه شده درگلوی خود در گوشهایش میپیچید : سولی مرده... سولی تنهام گذاشته... سولی رفت... بدنش بی اختیار تکان خورد ، دستانی گونه هایش را گرفته بودنند ، تکانش میدادنند صدایی گفت: شیوونااااا...پسرم...شیوونا صدامو میشنوی؟...شیوونا حرف بزن؟...پسرم ؟...عزیز دلم جوابمو بده؟...شیوونااااااا...صدای لیتوک بود . چهره وحشت زده لیتوک که با چشمانی سرخ شده از گریه و صورتی رنگ پریده جلویش تار نمایان شد.

لیتوک صورت شیوون که شوکه ومات ایستاده فقط خیره بود گرفته بود تکانش میداد ، با گریه صدایش میکرد ، شیوون هیچ تغییری به چهره بهت زده اش نکرد فقط با صدای که به سختی شنیده میشد گفت: سولی مرده؟....با جمله اش هق هق گریه لیتوک بلند درامد شیوون را به اغوش کشید به سینه اش فشرد ، دستانش تن بی روح پسرش را فشرد میان هق هق اش گفت: متاسفم پسرم... متاسفم... شیوون همچنان مات بود هیچ نگفت ، حتی اشک هم نریخت نگاهش مرده بود.

.............

چشمان خمارش نگاه بی حالش به گوری بود که در حال پر شدن بود شد ، خاک سرد چه بی رحم بدن معشوقش را به اغوش گرفته بود او را پنهان میکرد ، او را از دیدنش محروم میکرد ، محرومیت دایمی، برای ترک دادن عادتش.چشمانش چه بد عادت شده بودن ؛ هر روز وقتی پلکهایش باز میشد صورت زیبای همسرش را که به او لبخند میزد با بوسه ای عاشقانه بر لبش مینشست میدید ، شب با نگاه خمار و تشنه دلبرش نجواهای عاشقانه اش بسته میشد . ولی سه روز بود که چشمانش جز سیاهی چیزی نمیدید ، حال خاک سرد به او فهماند که این سیاهی دایمیست ، خاک سرد به او میگفت : همسرت مرده...دیگه مال من شده...تو دیگه تنها شدی...تو دیگه نداریش.... ولی خاک سرد نمیدانست که او هم مرده ؛ سه روز بود که نفس میکشید ، راه میرفت ، قلبش میطپید  ، ولی چیزی راه گلویش را بسته بود ، درحال خفه شدن بود ، چشمانش خشکیده بود ، نه میخوابید و نه غذا میخورد ، نه حرف میزد ، روز و شبش یکی بود ، نفهمید چند روز گذاشته ، به انها احتیاج نداشت او مرده بود ، زنده مرده بود.

بی حرکت خیره به گور پر شده ، مردان و زنان شاخه های گل های داودی را به روی خاک بی رحم میگذاشتند جلو میامدند دستان یخ زده اش را میگرفتند میفشردند ، چیزی را میگفتند حتما تسلی اش میدادنند ولی او تسلی انها را نیمخواست ، او سولی اش را میخواست . اغوش گرمش ، نخواهای عاشقانه اش ، نفس های داغش ، نگاه تشنه اش ، عشقش را میخواست . صدایی نام اورا برد: شیوونا؟...دستی بازوهایش را به اغوش کشید گرمایی بدن یخ زده اش را به اغوش کشید ، لحظه اول فکر کرد صدا اززیر خاک بود سولی صدایش میزند ، ولی با صدای دوباره :شیوونا...صدای پدرش بود ، سرش چرخاند با چشمانی مات و بی روح به لیتوک که از پشت او را به اغوش گرفته به سینه خود میفشرد نگاه کرد .

لیتوک با چشمانی سرخ شده نگاه کرد رنگ صورتش نشان از درد قلبش که از حال فرزندش فشرده میشد پریده بود ، لبان کبودش نالید: عزیزیم بیا بریم... بریم خونه... شیوون جوابی نداد ، مهر سکوت که از روز مرگ سولی بر لبانش زده شده بود اجازه هیچ پاسخی به او نمیداد ، دوباره نگاهش به قبر که با گلهای سفید پوش شده بود ، صدای گرفته کانگین امد :بیا شیوونا... بیا بریم عزیز دلم...صدای دونگهه امد: بهتره ما بریم... اونم بعدا ...صدای هیوک امد : ما بریم؟...کجا بریم؟...شیوونا رو اینجا بذاریم؟... چی میگ... صدای گریه نوزاد حرف هیوک را برید ، بی اختیار سر چرخاند .

همه رفته بودن فقط هیوک و دونگهه و کانگین و لیتوک در اطرافش ایستاده بودنند ، دراغوش هیوک نوزادی بود ، نوزاد پسری که فرزند او وسولی بود ، پسری که سولی برای به دنیا اوردنش جانش را داده بود ؛ صدای نوزاد ضعیف بود ولی چون ناقوسی بلند به گوشش میرسید.نوزادش سه روزه بود ، بدون مادر ، فرزندش مهر مادری ندیده بود ، مادرش زیر خوارهای خاک ارمیده بود ، او برایش اشک میریخت ، نوزادش گریه میکرد ولی مادرش نبود که او را دراغوش بگیرد و ارامش کند ، از شیره جانش دهد او را سیراب کند ، نوزادش مانند او سولی را از دست داده بود ، قلبش فشرده شد ، بغض گلویش ترکید ، چشمانش قلفش شکست اشکی که سه روز بود در ان خشکیده بود طوفانی به پا کرد ، سیلابش گونه هایش را غرق کرد ، صدایی که سه روز در گلویش خفه کرده بود را با فریاد : سولیییییییی....بیرون داد پاهایش توان  نگه داشتن بدن بیتابش را نداشتن ، کنار گور معشوقش زانو زد صدای ضجه گریه اش با فریاد : نهههههههه...سولییییییییی... فضای قبرستان را پر کرد ، به گلهای روی قبر چنگ زد ، خاک سرد را میان چنگش گرفت صدای هق هق خفه در گلویش بلند شد .

لیتوک با وحشت به کمر شیوون چنگ زد با ناله: شیوونا ...عزیز دلم اروم باش... خواست بلندش کند ، کانگین هم که صدای گریه اش بلند شد به طرف دیگر شیوون زانو زد با گرفتن بازویش قصد بلند کردنش را داشت ولی شیوون خود را به روی گور انداخت چنگ بیشتر به خاک زد ؛ میان هق هق اش نالید: نه ...سولییییییی...برگرددددد...صدای گریه هیوک هم بلند شد ، دونگهه هم که گریه اش در امده بود سریع به بازوی لیتوک وکانگین چنگ زد با کشیدن بازوهایشان گفت: ولش کنید... لیتوک وکانگین رو به دونگهه کردنند ، کانگین میان هق هق اش گفت: چی رو... دونگهه امانش نداد لبانش از گریه میلرزید اخمی به صورتش داد گفت: بذارید سبک بشه... اگه گریه نکنه...گریه اجازه نداد جمله اش را تمام کند.

لیتوک و کانگین هم منظورش را فهمیدند ، شیوون با مرگ سولی شوکه بود ، بالاخره بعد از سه روز از شوک درامده بود داشت گریه میکرد .لیتوک با رها کردن کمر شیوون کنارش زانو زد ؛ با هق هق زدن به ناله و ضجه پسرش نگاه میکرد ، کانگین هم دستانش را به روی سرش گذاشت بی امان اشک میریخت ولی شیوون متوجه اطرافش نبود ؛ دستانش میان گلهای پرپر شده چنگ میزد ، خاک را به مشتش میگرفت صدای ضجه گریه اش در فضای گورستان میپیچید ناله: خدااااااااااا...نههههههههههههه....سولیییییییی... قلب خانواده اش را به درد میاورد.

................

لیتوک نفس اش را با آهی سوزناک بیرون داد ، اشک از گوشه چشمان سرخ شده اش بیرون چکید، انگشتان یخ زده اش انگشتان ظریف جیهون نوزاد را نوازش کرد با صدای گرفته ای که از گریه دو رگه شده بود نالید : بچه ام خودش بی مادر بزرگ شده...حالا بچه اشم بی مادر باید بزرگ شه... لبانش برای فرو دادن بغضش بهم فشرد آب دهانش را به سختی فرو داد سر بالا کرد با باز کردن دهانش دوباره آهی کشید ولی قطره اشک اجازه نمیخواست خود را به روی گونه اش غلطاند گریه هم امانش نداد سر پایین کرد با نگاه  به نوزاد بی صدا گریه کرد شانه هایش قدری لرزید لب زیرش را به دندان گرفت با مکثی گفت : چرا همه اتفاقای بد باید برای شیوونی بیفته.. مادرشو.. بهترین دوستشو... حالا هم همسرشو از دست بده ...چرا بچه ام باید این همه عذاب بکشه ؟...مگه بچه ام چند سالشه؟... تازه 20 سالشه...ولی دوبرابر من عذاب کشیده ...عزیزاشو از دست داده...

کانگین که روی زمین گوشه اتاق نشسته بود سر به دیوار تکیه داده بود با چشمانی پف و سرخ شده به لیتوک که کنار تخت نوزاد ایستاده بود با گریه به جیهون نگاه میکرد خیره بود فینی کرد با جمع کرد پایش آرنج دستش را به روی زانوهایش گذاشت دست به پیشانی اش گذاشت چشمانش رابست لبانش را جمع کرد بغضش با فرو دادن آب دهانش قورت داد بدون تغییربه حالتش با صدای لرزانی گفت:اینبار خودشم از بین میره ...یه هفته ست که سولی مرده...نه غذا میخوره...نه میخوابه ...میشینه توی اتاقش خیره میشه به روبرویش... وقتی باهاش حرف میزنی جوابتو که میده...از صدای لرزون ونگاهش جیگرت میسوزه...ازبچه مون چنزی نمونده...ذره ذره داره اب میشه...ولی صدای ازش در نمیاد ..کاش گریه کنه ...کاش فریاد بزنه ..همه چیز بهم بریزه...ولی اینجوری نریزه توی خودش ...هیوک گوشه تخت بچه روی زمین نشسته بود پاهایش را جمع کرده دستانش را دور پاهایش حلقه کرد پیشانی اش را به روی زانوهایش گذاشت سر راست کرد چشمان سرخ شده اش خیس بود از لای میله های تخت به نوزاد درخواب نگاه میکرد با صدای گرفته ای گفت : فقط سرخاک سولی گریه کرد ...اونم که تقریبا از حال رفت...دوباره ساکت شده...گریه نمیکنه...حتی اشک هم نمیریزه ...به بچه اشم نگاه میکنه...هیچ عکس العمل نشون نمیده... میترسم بچه اشم نخواد...چشمانی خمارش قدری گشاد شد نالید : نکنه بچه اشو نمیخواد؟... نگاه وحشت زده اش به بقیه شد گفت: اگه بچه اشو نخواد چی؟.... چیکار باید بکنیم ؟...لیتوک وکانگین مهلت عکس العمل پیدا نکردنند .

دونگهه که تکیه داده به دیوار روبری هیوک ایستاده بود با چشمانی خمار سرخ شده به هیوک نگاه میکرد با حرفهایش گره ای به ابروهایش داد با قدمهای بلند به تخت نوزاد نزدیک می شد گفت : امکان نداره ...دوای دردش همینه...میان نگاه گیج لیتوک وکانگین وهیوک جلوی تخت ایستاد وکمر خمر کرد جیهون را بغل کرد وجیهون با دراغوش رفتنش تکانی خورد ، چشمانش را باز کرد دونگهه اخم الود به نوزاد در آغوشش نگاه میکرد گفت: الان وقتشه باباتو نجات بدی کوچولو...ببینم چیکار میکنی؟... خواست برود که لیتوک با چشمانی گرد شده به بازویش چنگ زد نگهش داشت گفت: چیکار داری می کنی ؟...بچه رو کجا میبری؟...

هیوک وکانگین هم از جا بلند شدند با چشمان گشاد شده نگاهش میکردنند هیوک پرسید : بچه رو میخوای ...دونگهه با چهره اخم الود نگاهی به انها مهلت تمام کردن جمله را به هیوک نداد گفت : میخوام ببرمش پیش پدرش ...میبرم پیش شیوون میزارم تا به خودش بیاد ...هیوک چشمانش گشادتر شد جلوی دونگهه ایستاد مانع رفتنش شد با وحشت گفت: چی ؟...پیش شیوون؟...نه این کارو نکن...شیوون بچه شو نگاه نمیکنه ...بچه شو نمیپذیره...تو میخوای ...دونگهه گره ابروهایش بیشتر شد حرفش را قطع کرد گفت: نه میپذیره...اون پدره...اون...هیوک امانش نداد بدون تغییر به چهره وحشت زده اش دستانش را به روی تن نوزاد گذاشت مانع رفتن دونگهه شد گفت: درسته ...پدره...ولی خودت میدونی شیوون عاشق سولی بوده... نمیبینی چه حالی داره... مثل مردها شده...با به دنیا اومدن این بچه سولی مرده... مطمینا شیوون این بچه رو مقصر میدونه... که بهش نگاه نمیکنه... ممکنه بلایی سر بچه بیاره... اگه بچه گریه بیاد اون بهش توجه نکنه... ممکنه ..دونگهه بدون تغییر به چهره جدی اش دستان هیوک را گرفت از روی نوزاد برداشت گفت : اگه تا نصفه شب هم گریه کنه...این بچه باید توی اتاق شیوون باشه... هیچکی هم نمیره بگیردش... هیچکی حق نداره بره...بچه رو از تو اتاقش بگیره....این بچه از این به بعد پیش پدرشه.. پیش شیوون...کانگین جلوی دونگهه امد ایستاد با چشمانی گشاد شده اخم کرد گفت: چی رو نریم نگیریم؟..دیوونه شدی؟...این حرفا ...دونگهه مهلت  تمام کردن جمله اش نداد گفت:هیچ اتفاقی برای بچه نمیوفته... اون کسی که داره براش اتفاق میافته شیوونه... اگه این بچه نره پیش پدرش ...ممکنه دیگه اونو نبینه... شیوون اینجوری ادامه بده... شماها هم دیگه اونو نمیبینید... نگاه اخم الودش به لیتوک که او هم جلویش ایستاده بود شد گفت: شیوونی داره میمیره... باید نجاتش بدیم... ناجیشم همین فرشته کوچولوهه ...با قدمهای تند به طرف در اتاق رفت. هیوک و کانگین و لیتوک با چشمان گرد شده وحشت زده خارج شدن از اتاقش را نگاه کردنند.

 


 

نظرات 4 + ارسال نظر
aida یکشنبه 8 فروردین 1395 ساعت 14:02

انقد بلا نیار سر بچمممممم من قلبممم میشکنه
مرسی عزیزم

چشم چشم... ببخشید ..ولی یه چیزی شما که دلت به دل هیچل بود...حالا شد شیوون؟
خواهش عزیزدلم

ghazal شنبه 7 فروردین 1395 ساعت 22:30

مرسی که یه سرنخایی دادی ولی الان دو برابر گیج شدم خو
من عاشق این داستانم ولی خیلی داره کش میادکاش زودتر به یه نتایجی برسهمرررسی

,واقعا؟>..
باشه چشم....
ممنون که دوستش داری میخونی

tarane شنبه 7 فروردین 1395 ساعت 22:07

سلام گلم
ممنون خیییلی عالی بود

سلام عزیزدلم
خواهش ..ممنون گلم

ghazal شنبه 7 فروردین 1395 ساعت 19:54

ینی اشکم در اومد
خیلی قشنگه این فیک
فقط من موندم با اینهمه عشق شیوون به سولی کیو اصن به هدفش میرسه؟؟
ممنون خسته نباشی

اخه الهی..شرمنده اشکت دراومد....
خوشحالم که خوشت اومده...
همممم؟>.چی بگم... خوب هر جوابی بدم اخرش لو میره...فقط بگم نگران نباش کیو به هدفش میرسه...
خواهش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد