SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

من که فراموشش نکردم 17


سلام دوستای عزیزم....

از مهمون داری خسته نباشید ...


ببخشید این قسمت  کمه...یعنی این پارتش کمه... وقتم خیلی کم بود میدونید که مهمون داری و عید و از این جرو حرفا ...دیگه این قسمت رو با کلی درد سر تایپیدم.... امیدوارم راضیتون کنه..بفرماید ادامه



  

پارت هفدهم


یسونگ روی مبل جابجا شد لبانش را غنچه ای کرد حالت بوسه گرفت دستش را دراز کرد گوشی را خیلی از خودش فاصله داد عکس سلفی از خود گرفت به همان حالت دستش را روی گونه خود گذاشت اخم کرد عکس درگیری گرفت گوشی را بالای سرخود برد سربه عقب برد زبانش را دراورد عکس دیگری از خود گرفت که سونگمین کنارش روی مبل نشست گفت: یسونگ داری چیکار میکنی؟... هیوک که بستنی دستش بود درحال لیس زدن به ان بود به طرفشان میرفت گفت: خوب معلومه داره از خودش عکس سلفی میگیره تا بذاره تو اینستا ...یا توییترشو یسونگ باران کنه.... دونگهه پشت سرهیوک تند تند قدم برداشت یهو بستنی دست هیوک را قاپید با لبخند پهن مزحکی بی توجه به حالت چهره هیوک که با اخم شدید و عصبانی به دست خود که همانطور بالا اورده و دونگهه نگاه میکرد روبه سونگمین گفت: اره...یسونگ هیونگ عکسای سلفی قشنگی میگیره...خیلی جذابه....فن ها رو شیفته خودش کرده...لیسی به بستنی خود زد طرف درگیر یسونگ خودش را روی مبل پرت کرد نشست لبخند زنان به یسونگ نگاه کرد.

یسونگ هم با لبخند پهنی که چشمانش باریک شد گفت: ممنون دونگی جونم... سونگمین از حرکت این دو پوزخندی زد سرش را تکان داد هیوک هم عصبانی به دونگهه نگاه میکرد فریاد زد: یااااااااااا...دونی... که امان نیافت جمله اش را کامل کند ریووک که پیشبندی به کمرش بسته بود با بشقاب کوچکی و قاشقی به دست از اشپزخانه بیرون امد با اخم نگاهی به بقیه کرد گفت: یکی نیست بیاد کمکم ؟...یعنی من باید تنهایی همه کارها رو بکنم؟...غذا درست کنم شما کوفت کنید.... صدای هیچل امد که فریاد زد: یااااااااااااا...یااااااااااااااااا...ریووک کوفتو خودت میکنی...به کی میگی کوفت کنه؟...به ما؟... با قدمهای سریع به ریووک رسید لگدی به باسن ریووک زد و ریووک هم "اخی" گفت باسن خود را با دست مالید با ناراحتی رو به هیچل گفت: ببخشید هیونگ با شما نبودم...صدای کانگین امد که گفت: با هیچل نبودی با کی بودی؟...به ما گفتی؟...

ریووک با چشمانی گشاد شده یهو رو به کانگین که دستکشهای بوکس به دستش داشت به طرفش میامد کرد دهان باز کرد حرفی بزند که امان نیافت در ورودی باز شد لیتوک وارد شد همه رو برگردانند به لیتوک که با حالتی شل و وارفته سربه پایین با رئیس منجرها به طرف سالن میامدند نگاه کردنند . کانگین زودتر از بقیه جنبید قدمی جلو گذاشت گفت: سلام...اومدید؟... چی شد؟... لیتنوک و رئیس منجرها سرراست کردنند باهم جواب دادن : سلام... رئیس منجرها با اخمی گفت: هیچی ...قبول نمیکنند... میگن خودش کجاست؟... ما شمارو یه گروه کامل میخوایم....

هیچل اخم شدید کرد وسط حرفش گفت: یعنی چی ؟... یعنی قبول نکردن؟... کانگین هم سریع به کنار لیتوک که روی مبل رفت نشست  گفت: اخه دلیلشون چیه؟... مگه کیو نگفت مشکلی نیست؟.... دونگهه که با گیجی به انها نگاه میکرد هنگ بود نمیفهمید انها از چه حرف میزنند وسط حرف کانگین پرسید: چی شده؟... کی قبول نمیکنه ؟... قضیه چیه؟... لیتوک هیونگ کجا رفته بودی؟... چرا ناراحتی؟...اتفاقی افتاده؟... ریووک با اخم نگاهی به دونگهه کرد گفت: دوباره دونگهه هیونگ هنگه.... یکی بهش توضیح بده چی به چیه...یکی باطریشو شارژ کنه.... هیوک با نگاه اخم الود تشری به ریووک رفت ساکتش کرد روبه دونگهه گفت: هیچی دونی ...بازم که فیشی شدی ...یادت نیست هیونگ جا رفته بود؟...مگه نرفته بود با نماینده والت دیزنی صحبت کنه؟... چند روز پیش کیوهیون یه سری برگه اورد گفت شیوون چند ماه قبل با والت دیزنی صحبت کرده تا ما یه تور جهانی داشته باشیم... هیونگ امروز رفت با نماینده والت دیزنی که اومده کره صحبت کنه....

دونگهه که با چشمانی گشاد و دهانی باز و ابروهای بالا داده به هیوک نگاه میکرد گفت: هاااان؟... اهااااا...اره...اره... اره...درسته...یادم اومد...رو به لیتوک گفت: حالا چی شده هیونگ؟... قبول نکردن مگه؟؟....اعضای سوجو با ابروهای تاب داده و کلافه به دونگهه نگاه میکردن .دونگهه بیتوجه به نگاه بقیه از کنار یسونگ بلند شد به طرف دیگر لیتوک رفت کنارش  نشست منتظر جواب سوالش بود . لیتوک هم با چهره ای غمگین رو به دونگهه کرد با مهربانی گفت: نه ....قبول نکردن... میگن طرف صحبتشون شیوون بود..باید خود شیوون باشه...تا شیوون نباشه مارو به تور جهانی نمیبرن.... کانگین اخم غلیظی کرد حرفش را برید گفت: یعنی چی؟... مگه نه اینکه کیو اون نامه رو قرارداد نامه رو اورد گفت مشکلی نیست ....ما میتونیم بریم به اون تور.... حالا چی شده که اینا همچین چیزی میگن؟.... نکنه کیو دروغ گفته اصلا همچین چیزی نیست مارو مسخره کرده؟...

لیتوک نگاه غمگینش را به کانگین کرد با همان حالت گفت: نه...اون نامه و قرارداد نامه درسته... شیوون واقعا 8 ماه قبل با والت دیزنی همچین صحبتی کرده و برنامه رو چیده... اون شرکت هم همه چیزو تایید کرده...تورهم تمام کاراش انجام شده...ولی میگن باید خود شیوون هم باشه...اونا این تور رو برای گروه کامل سوجو میخوان .... بخصوص برای کاپل وونکیو... کاپل وونکیو تو اروپا و امریکا خیلی طرفدار داره...اونا این تور و برنامه شو برای همین قبول کردن... بعلاوه طرف قرارداد شون شیوونه...اونا شیوونو میخوان... نه مارو...هیوک جلوی لیتوک ایستاد با حالتی جدی گفت: خوب بهشون میگفتی شیوون نمیتونه بیاد...مگه کیو نگفت خودش درست میکنه؟... بهشون میگه برنامه کاری شیوون پره...نمیتونه بیاد....

لیتوک نگاه غمگینش به هیوک شد گفت: چرا گفتم...اونا هم گفتن کیوهیون قبلا باهاشون صحبت کرده این حرفا رو زده...ولی اونا بازم قبول نکردن...به خود کیوهیون هم گفتن که اون و شیوون باید باشن.... کانگین چهره ش درهم تر شد دوباره حرفش را برید گفت: به کیو گفتن؟... پس چرا کیو بهمون چیزی نگفت؟... یسونگ امان نداد با اخم گفت: بخاطر اینکه تلافی کنه...همه رو به یسونگ کردن و یسونگ هم ادامه داد: مگه نه اینکه کیو از دستمون عصبانیه...خواست اینجوری با نگفتن جواب اونا تلافی کنه... ما بریم شرکت و ظایع بشیم.... هیچل دستانش را روی سینه خود جمع کرد اخم الود گفت: نه ...کیو اینطور ادمی نیست...حتما نتونسته بهمون بگه.... رو به یسونگ گفت: مگه نه اینکه شیوون عمل داشته...مطمینا درگیر بیمارستان بوده...به کسی مهلت صحبت نداد رو به لیتوک گفت: هیونگ ...به جای این حرفا بهتره برید سراغ کیو... باید با خود کیو حرف بزنیم...

کانگین هم امان نداد با تکان دادن سرش وسط حرف هیچل گفت: اره...هییچل راست میگه... باید بریم با کیو حرف بزنیم... باید از اون بخوایم مشکلمونو حل کنه...اصلا بهش میگیم با شیوون بیاد توی  تور شرکت کنه.... اگه اون دوتا بیان دیگه این شرکت که بهونه نداره راضی میشه ...درسته؟...به جای لیتوک رئیس منجرها گفت: درسته...مشکلی شرکت الان با ما فقط حضور اون دوتاست....کانگین هم سریع گفت : خوب پس ... من و تیکی و شما باهم میریم با کیو حرف میزنیم... راضیش میکنم شیوونو بیاره به تور...

دونگهه وسط حرفش گفت: یعنی کیو قبول میکنه؟... فکر نکنم حاضر بشه شیوونو بیارهااا.... کانگین رو به دونگهه گفت: من راضیش میکنم...فقط کافیه باهاش حرف بزنم...خودم راضیش میکنم...رو به لیتوک کرد گفت: درسته؟... ما راضیش میکنیم... درسته؟...چی میگی ؟؟....میریم؟... شیوون این برنامه رو برامون چیده خودشم باید درستش کنه ...درسته؟.... لیتوک که  در حال فکر کردن بود با مکث نگاه اخم الودش را به کانگین کرد گفت: باشه ...میریم باهاش حرف میزنیم... رئیس منجیرها هم قدمی جلو امد گفت: فکر کنم شیوون از بیمارستان مرخص شده ...باید ببینم کجا بردنش...باهم میریم پیششون...

*******************************************************************

لیتوک و کانگین و به همراه رئیس منیجرها به ویلای خانوادگی چویی رفتن تا با شیوون و کیو حرف بزنند که مشکل تور جهانی را حل کنند. راضیشان کنند تا با انها به تور بیایند تا شرکت والت دیزنی راضی شود.

شیوون با نزدیک شدن مرد غریبه ای که تا حالا ندیده بود اخمش بیشتر شد نگاهی به سرتاپای مرد کرد که جلویش زانو زد دستش را گرفت با چهره ای غمگین و چشمانی خیس نگاهش میکرد با صدای لرزانی گفت: شیوونا حالت خوبه؟... کجا بودی شیوونی؟... دلم برات تنگ شده بود...مرد غریبه دوم هم امان نداد گفت: کجایی تو پسر؟... میدونی چقدر دل بچه ها برات تنگ شده؟... شیوون با اخم شدید نگاهش به ان دو بود . افراد غریبه را نمیشناخت ولی گویی افراد او را میشناختند و اسمش را صدا میزدنند ،حتی میگفتند دلشان برایش تنگ شده .نمیداسنت انها که هستند ولی حس عجیبی داشت ،بخصوص با گرفته شدن دستش توسط مرد غریبه و نگاه عجیب مرد  بی اختیار حس درد عجیبی در قلبش و ترس میکرد دردی که تمام وجودش را میسوزاند.

وقتی مردان غریبه حرف میزدنند صدایش میزدنند تک تک سلولهای بدنش از درد قلبش فشرده میشد احساس خفگی میکرد سرش سنگین شده بود. وجود دو غریبه اذیتش میکرد از انها میترسید .گویی حس میکرد قصد اسیب رساندن به او را دارند یا میخواهند چیزی یا کسی را از او بگیرند یا شاید جانش را میخواهند ،هر چه بود وجود غریبه ها حالش را بد کرده بود. با فریاد کیو که با عصبانیت چیزهای به انها میگفت فهمید کیو انها را میشناسد میدانست انها کی هستند، پس باید از کیو میپرسید غریبه ها که هستند که او را میشناسند چه نسبتی با او دارند .

با اخم نگاه که بیاختیار ازدرد بود به مرد و به دست خود کرد دستش را از دست مرد که دستش را میان دستان خود گرفته بود میفشرد یهو بیرون کشید رو برگردانند با گیجی به کیو گفت: اینا...اینا کین؟... اینا کین که منو میشناسند ...ولی من نمیشناسمشون...که یهو درد عجیب و وحشتناکی به جان سرش افتاد حس کرد هزاران سوزن که نه خنجر به سرش فرو میکنند چشمانش سیاهی رفت، تمام تنش از درد یخ زد میلرزید ،گویی دستی به گردنش چنگ گرفته بود راه نفس کشیدنش را بسته بود ،با پتکی هم خنجرها را برسرش فرو میکنن. در سیاهی و درد دست و پا میزد دستانش را به روی سرش گذاشت تا شاید مانع کوبیدن پتک شود خنجرها را بر سرش نکوبند، ولی فایده ای نداشت درد هر لحظه بیشتر میشد شیوون هم با فشردن سرخود فقط توانست ناله بزند کمک بخواهد : آآآآیییییییییییییییییییییییی ....ســــــــــــــــــــــــرم.... آآآآآآیییییییییییییییییی..آییییییییییییییییییییی.... آهههههههههههههههه....از شدت درد بیاختیار گریه اش درامد و ناله اش بلندتر به حد فریاد رسید : اهههههههههههههههههههه...آآآییییییییییییی سسسسسرررررررررررررمممممممممم.... ســـــــــــــــــــــــــرم.... جز درد نه چیزی حس میکرد نه لمس دستانی ،نه صدای فریاد، فقط در درد  بیشتر و سیاهی فرو میرفت، تمام وجودش میسوخت .درد دیگر نفسی برایش نگذاشت حس خفگی مطلق کرد نفسش دیگر بالا نمیامد در سیاهی مطلق فرو رفت دیگر هیچ نفهمید.

کیو که با خشم بر سر لیتوک و کانگین فریاد میزد : حالا ما شدیم برادر؟... چطور شد ما شدیم برادرتون؟... دوستتون؟ ...تا چند روز پیش که ما شده بودیم ادمهای بد ...ادمهای که بیخبر  رفته بودیم تفریح... اصلا تقصیر خودمون بود که این اتفاق برامون افتاد... حالا شدیم برادر شما؟... اخمش بیشتر با صدای بلند گفت: به مشکل برخوردید نه؟... یه مشکل بزرگ که نمیتونید حلش کنید ...اومدید شیوون دوباره بهتون کمک کنه ...اومدید...که با حرف و ناله شیوون جمله ش نیمه ماند رو به شیوون که خود را دراغوشش مچاله کرد سرخود را میان دستانش داشته ناله میزد : آآآییییییییییی... سرمممممممممم...به شدت میلرزید درخود بیشتر مچاله شد ناله اش همراه با گریه بلندتر شد : آآآآآییییییییی...سرمممممممممم...با وحشت نگاه کرد دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد بیشتر به سینه خود فشرد دستی روی گونه یخ زده شیوون گذاشت با چشمانی گرد شده نالید : شیووناااااا...عشقم چی شده؟... کجات ...کجات درد میکنه ؟...سرت؟...

ولی شیوون صدایش را نشنید ناله ش بیشتر در خود مچاله تر شد به شدت گویی در حال خفه شدن بود نفس نفس زد با ناله خیلی بلند : آآآآآآآآآآآآآبببببببببیییییییییییییییییییییییییییییی.... ناله اش قطع شد نفس زدنش ارامتر گرفت بدنش شل شد بی هوش سرش به روی سینه کیو افتاد بدن شل شده اش در اغوش کیو فرو رفت . تمام وجود کیو از وحشت لرزید چشمانش بیشتر گرد شد همانطور که گونه شیوون را گرفته بود تکانش داد فریاد زد: شیووناااااااااااااااااااا...شیوونا چی شده؟... شیوون صدامو میشنوی؟... سرراست کرد از وحشت به شدت  نفس نفس میزد چون دیوانه ها به ادمهای اطرافش که لیتوک و کانگین و جیوون و آقا و خانم چویی بودن نگاه کرد فریاد زد : دکتر...دکتر ...نه امبولانس ...گریه ش درامد بی امان فریاد زد: شیوونمو نجات بدید ...تو رو خدا .... یکی امبولانس خبر کنه... تو رو خداااااااااااا...دستانش را بیشتر به دور تن  بیرمق عشقش حلقه کرد به سینه خود فشرد فریاد زد: آمبولانس خبر کنید... تو رو خدا ...شیوونااااااااااااااااااااااااااا...  

..................................................

کیو انگشتانش را بهم قفل کرده زیر چانه خود به روی سینه ش میفشرد بدنش از نگرانی و اشفتگی یخ زده بود صورت و لبانش از شدت بی نفسی بی رنگ شده بود صدادار نفس نفس میزد طوری  حس میشد نفسش در حال بند امدن است، نگاهش به دکتر جانگ بود که روبروی او و اقا و خانم چویی و جیوون ایستاده بود با اخم ملایمی گفت: از شوک که از ضمیر ناخوداگاه ذهنش بوده  بیهوش شده...خوشبختانه به سرش اسیبی نرسیده... ولی یه حمله بوده ...یه حمله عصبی شدید ...رو بگرداند اخمش بیشتر شد به لیتوک و کانگین رئیس منجیرها که با فاصله ایستاده بودنند نگاهی کرد دوباره رو به ان چهار نفر گفت: بخاطر دیدن این افراد که با گذاشته ش ارتباط دارن ضمیر ناخوداگاه ذهنش که از این افراد خاطره  داره  میشناستشون...ولی خود ذهنش همه چیز رو پاک کرده...پس فشاری که از ضمیر ناخواگاه بهش وارد اومده که دچار حمله اش کرده...چشمانش را باریک کرد گفت: که این مورد گاهی اوقات خوب نیست...گاهی اوقات هم باعث درمان میشه.... یعنی این جور حمله ها گاهی اوقات باعث میشه فرد حافظه اش برگرده ...ضمیر ناخوداگاه ذهنش پیروز بشه ...همه چیز رو به یادش بیاره...گاهی اوقات هم نه ...مواردی داشتیم که فرد دچار حمله شد... از شدت حمله بی هوش کامل یا حتی به کما رفته....چشمان ان چهار نفر به شدت گشاد شد کیو زودتر از بقیه با وحشت و صدای کمی بلند گفت: کمااااااااا؟...

دکتر سری تکان داد گفت: متاسفانه بله... کما...بیمار دچار حمله شده به کما رفته...ولی خوب شیوون شی خوشبختانه فقط بیهوش شدن...الانم به هوش اومدن...ولی چون شدت حمله زیاد بود و درد زیادی کشیدن ..توان کافی ندارن ...فعلا با ارام بخش دوباره خوابیدن...لازم هم نیست بستری بشن...سرمشون که توم شد و چک نهایی رو کردیم میتونید ببریدشون خونه...فقط بگم بیشتر مراقب باشید... چون اگه دوباره دچار حمله بشه ...ممکنه مثال اینبار شانس نیاره.... آقای چویی که از نگرانی چهره اش زرد شده بود با ناراحتی سری تکان داد گفت: ممنون آقای دکتر...چشم...ما... ولی جمله ش را نتوانست کامل کند چون کیو اجازه نداد.

کیو که بیجان به دکتر نگاه میکرد با جملات اخرش یهو چهره  بیرنگش به شدت درهم و اخم الود شد یهو رو بگردانند غضب الود و متنفر به لیتوک و کانگین نگاه کرد دندانهایش را از خشم بهم میساید انگشتانش بهم مشت بود چند قدم به طرف انها رفت با صدای کمی بلند با خشم گفت: همش تقصر شما عوضی هاست.... چرا دست از سرمون برنمیدارید هاااااااا؟... چی میخواید از جونمون؟... شیوونو به این روز انداختید بستون نبود؟... زندگیمونو ...تن سالمو از شیوون گرفتید بستون نبود؟... برای چی اومدید؟...دوباره چی از جون شیوون میخواید ؟... جلوی ان دو ایستاد چهره ش درهمتر و صدایش بلند شد غرید : چرا نمیرید گم شید؟... چرا دست از سرمون برنمیدارید؟... دیگه چی میخواید هاااااااااااا؟... فریاد زد : برید گم شید...برید گم شید.... که اقای دکتر و اقای چویی زیر بغل هایش را گرفتند اقای دکتر  میان فریادش گفت: کیوهیون شی اروم باشید ...چه خبره؟... اینجا بیمارستانه...اروم باشید...اقای چویی هم امان نداد گفت: کیوهیون ...اروم باش...ولشون کن..بیا ...بیا بریم...پیش شیوون... الان بیدار میشه...باید بالای سرش باشی ...نمیخوای وقتی شیوون بیدار شد تو رو بالای سرش ببینه؟....

کیو از حرص و فریاد زدن نفس نفس میزد با اخم غلیظ و صورتی سرخ از خشم به لیتوک و کانگین که با چشمانی گرد و چهره ای رنگ پریده که از وحشت و شرمندگی بود نگاه میکرد ان دو هم جرات نداشتن حرفی بزنند از خشم کیو شدید ترسیده بودن شرمنده حرفهایش و جواب دادن به او بودن . کیو هم با حرف اقای چویی اب دهانش را قورت داد میان نفس زدنش گویی از عالم خشم و اتش به وسط راهروی بیمارستان پرت شده باشد به خود امد با حالتی پرسشی گفت: شیوون ؟...چرا...چرا میخوام برم پیش شیوون... دیگر لیتوک و کانگین را فراموش کرد کامل برگشت نگاهش به اقا و خانم چویی و جیوون و دکتر بود گفت: بریم... بریم پیش شیوونی...به کسی مهلت نداد با قدمهای بلند به طرف در اتاق رفت . لیتوک و کانگین هم شرمنده و غمگین به رفتنش نگاه کردنند. امده بودن تا با کیو حرف بزند راضیش کنند ولی نتوانستند دست خالی باید برمیگشتند.

*************************************************************

کیو گره ای  به ابروهایش داد نگاه زل زده  به شیوون که با جیوون با فاصله  در حال رنگ کردن نردها بودنند شیوون میخندید و جیوون هم گهگاه بغلش میکرد بوسه ای به گونه هایش میزد باهم شیطنت میکردنند بود به مخاطب پشت خط موبایلش که به گوشش داشت گوش میداد با مکث با صدای ارامی گفت: خوب... پس همون موقع بهشون گفتن؟... کی یا اومدن؟... چی گفتن؟... مکثی کرد گفت: منیجر و لیتوک؟... نه  اقای وکیل ...خوب؟... چشمانش را ریز کرد با مکثی طولانی گفت: مطمینا تا حالا به همه اعضا هم گفتن ...برای همین هم لیتوک و کانگین اومده بودن دیدن ما... مطمینم دوباره هم میان سراغمون....اینا پروتر از این حرفان....نگاهش را از شیوون گرفت به نردهای جلوی خود نگاه کرد گفت: اره...میدونی که هر چی هم برن سراغ شرکت والت دیزنی اونا جوابشون یکیه... سوجو رو با من و شیوون میخوان... پس اونا هر چند بار هم شده با پرویی میان سراغ ما ....که منو راضی کنن شیوونو ببرم به تور یا یه جوری مشکلشونو حل کنم... حتی اگه دستشون باشه خودشون دست شیوونو میگیرند میبرن پیش نماینده شرکت والت دیزنی تا اونا رو راضی کنن... اصلا هم به حال شیوون توجه ندارن... فقط برای خودش ...فقط به فکر خودشونن... با پرویی تمام دوباره اومدن سراغمون...اونم بعد از اون همه کاری که با ما کردن... 8 ماه تموم مارو فراموش کردن...حالا دوباره اومدن سراغ ما...ولی نمیدونن من دیگه کیو سابق نیستم.... دیگه اون کیوی که سکوت کنه فقط نظارگر باشه نیستم... میدونم چیکار کنم...اخمش بیشتر شد دوباره نگاهش به شیوون شد گفت: اونا باید تقاص تمام کارهای  که با شیوون کردن رو پس بدن...کاری میکنم که نابود بشن... کاری میکنم...که با صدا زدن جیوون :کیوهیون  اوپا .... جمله ش ناتمام ماند .... گوشی را از گوشش فاصله داد رو به جیوون گفت: بله ...الان میام.... سریع گوشی را به گوشش چسباند گفت: وکیل لی ببخشید من باید برم ...بله...بله ... بهم اطلاع بدید ...نه ممنون...فعلا... تماس را قطع کرد با لبخند سرراست کرد با قدمهای بلند به طرف شیوون میرفت گفت : چی شده؟....

کیو برای سوجو برنامه ای داشت برنامه که میخواستد خطا کاران  را به سزای اعمالشان برساند. انتقام کیو از شروع شروع شد.

 

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
کیوهیون سه‌شنبه 30 آذر 1395 ساعت 11:14 http://hfghf

خواهش میکنم ادامه ی مطلب رو بفرست اخه خیلی جذاب بود:)پوزخند:

ادامه مطب هست دیگه...چی رو بذارم؟

Sheyda جمعه 6 فروردین 1395 ساعت 13:01

این پسرا چرا اینقدر پررو و خودخواه شدن
خدا رو شکر که تو واقعیت اینجوری نیستن
مرسی عزیزم

اره خیلی پرو خودخواهن
خواهش خوشگلم

tarane پنج‌شنبه 5 فروردین 1395 ساعت 22:03

سلام گلم
واقعا روشون زیاده الان هم دست از سر کیو و شیوون بر نمیدارن کیو واقعا چه برنامه هایی داره ? باید دید چطور میخواد انتقام بگیره
ممنون عزیزم خیلی خوب بود

سلام خوشگلم....
اره روشون خیلی زیاده ..اگه نبود که نمیرفتن سراغشون...
خوب باید خوب در مورد انتقامش فکر کنم
خواهش عزیزدلم.... ممنون ممنون

maryam پنج‌شنبه 5 فروردین 1395 ساعت 20:59

افرین برو کیو برو پدرشون ودربیار مرسی

چشم چشم میرم... خبو من باید فکر کنم کیو چه بکنه نه.... پس من جاش میگم چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد