SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

طلسم عشق 19


 


سلام دوستای گلم...

 به درخواست دوستان ایام عید هم اپ داریم....

بفرماید ادامه ...

 

طلسم نوزدهم


                                                                                                                  

کیو به صورت بی رنگ شده و مچاله از درد شیوون که سرش به روی رانش بود نگاه میکرد . شیوون به سختی نفس نفس میزد چشمانش را بسته بود ناله میزد ، نوک انگشتانش از فشردن بیش از حد پلیور جلوی سینه اش سفید شده بود . کیو با چشمانی به شدت گشاد شده سر راست کرد دنبال دونگهه گشت با دیدنش که دست در دست هیوک قهقهه میزند به راه رفتن هیوک با پاهای پرانتزی میخندید با وحشت فریاد زد: دکتر دونگهه...دونگهههههه کمکککککک.... با فریاد کیو جیهون که شدید گریه میکرد با چنگ زدن به کاپشن شیوون سعی داشت تکانش دهد گریه اش قطع شد با چشمانی پر اشک گرد شده و دهانی باز به کیو نگاه کرد مکثی کرد دوباره به پدرش نگاه کرد هق هق گریه اش بلند تر شد . مردان و زنانی که در اطرافشان درحال اسکی وراه رفتن بودن با فریاد کیو نگاهش کردند تعدادی به طرفش میامدند.

کیو که چشمانش از وحشت و نگرانی خیس اشک شده بود دوباره فریاد زد: دونگهه کمک.... دکتر دونگهه... شیووناااااااا....دونگهه که بار اول نشنید با فریاد دوباره کیو متوجه شد با گیجی اطراف را نگاه کرد که چه کسی او را صدا میزند که دید کیو زانو زده کسی سرش به روی پایش دراز کشیده ، کیو با دست تکان دادن به او اشاره میکند. دونگهه با هیوک هم قدم بود ایستاد با چشمانی ریز شده نگاه کرد یهو چشمانش گشاد شد ، شخصی که دراز کشیده روی پای کیو بود را تشخیص داد؛ کلاه مشکی و کاپشن سفید مال شیوون بود ، با زانو زدن جیهون که درحال گریه کردن پیش ان شخص  جای هیچ شکی نبود که شیوون است. ثانیه ای معطل نکرد با گفتن: شیوونـــا... دوان به طرفشان رفت.هیوک و یسونگ هم کنارش ایستاده بودن با بردن نام شیوون و دویدنش با تعجب نگاهش کردن ؛ هیوک گفت: چی شده؟... همچنان که با نگاه تعقیب میکرد متوجه کیو و جیهون که کنار شخصی افتاده بود چشمانش گرد شد با فریاد : اون شیوونه؟.... چی شده؟.... دنبالش دوید. یسونگ هم با دویدن دونگهه متوجه شد نگاهش وحشت زده شد دوید.

کانگین که با لیتوک جلوی بوفه ایستاده بودنند به خواسته لیتوک در حال گرفتن قهوه داغ برای گرم شدن بچه ها بودنند، صدای فریادهای کیو  را شنید رو برگردانند بدون هیچ مکثی متوجه به روی زمین افتادن شیوون شد دو لیوان قهوه ای که به دست داشت به زمین انداخت با چشمانی وحشت زده فریاد زد: لیتوک....شیوونی... شیوونی چش شده؟... دوان به طرفشان رفت. لیتوک در حال گرفتن دو لیوان قهوه از مرد داخل بوفه بود که با فریاد کانگین برگشت به سمتی که میدوید نگاه کرد با دیدن پسرش که روی زمین دراز کشیده بود ، چشمانش از وحشت گرد شد لیوانهای قهوه را فراموش کرد با صدای ضعیفی گفت: شیوونا... دوید. دونگهه و هیوک و کانگین با هم به بالای سر شیوون رسیدند ، کیو با وحشت به انها نگاه میکرد گفت: حالش بد شد... نمیدونم چشه...فکر کنم قلبشه... دونگهه کنار شیوون زانو زد با چشمانی گشاد شده به کیو نگاه کرد با صدای بلند از وحشت گفت: قلبش؟... جیهون کنار شیوون روی برفها نشسته بود با دیدن کانگین و بقیه هق هق گریه اش بلند تر شد همراه گریه گفت: بابایی جونم اوف شده؟... باباییی... لیتوک هم رسید با چشمانی وحشت زده زانو زد به شیوون نگاه میکرد نالید: چی شده؟... شیوونا چش شده؟... هیوک هم نگاهی به شیوون کرد با فریاد گریه جیهون زانو زد جیهون را بغل کرد رو به دونگهه با نگرانی شدید گفت: چش شده؟... پاشه؟... بخیه ش باز شده؟...

دونگهه به بازوی شیوون چنگ زد او را از روی پاهای کیو گرفت سرش  روی ران خودش گذاشت با دیدن دستان شیوون که به روی سینه اش چنگ زده چشمانش درشت تر شد . شیوون که با بغل کردن دونگهه چشمانش را به ارامی نیمه باز کرد با تاری به دونگهه و بقیه نگاه کرد ولی درد دوباره امانش نداد چهره اش درهم شد از درد مچاله شد نفس نفس زد لبانش تکان خورد چیزی گفت ولی انقدر صدایش ضعیف بود که کسی نشنید چه گفته.دونگهه دست به روی دست چنگ زده به سینه اش گذاشت با قورت دادن آب دهانش نالید : قلبته؟...درد داری؟...اخمی به صورتش نشست چهره وحشت زاده اش جدی شد گفت: الان بهت دواتو میدم... کانگین که کنار دونگهه زانو زاده بود همه چیز راشنید با چشمانی گرد شده که با اخم همراه شد با صدای بلند گفت: قلبش درد می کنه؟...دوا شو بدی ؟...یعنی ...دونگهه امانش نداد با چهره جدی به کانگین نگاه کرد گفت :عمو کمک میکنی ببریمش به اتاقش ؟...حالش خوب نیست... سریع باید مداواش کنم... کانگین هم چهره اش مانند بقیه دوباره وحشت زده شد پرسید :چی؟... مداواش ...

لیتوک که چشمانش از نگرانی میلرزید  پراشک شده بود حرف کانگین راقطع گفت : زود باشین ببریمش ...چرا نشستی ؟...کانگین به امر لیتوک و کنار رفتن دونگهه دستی به زیر گردن شیوون و دست دیگر به زیر زانویش گذاشت شیوون را به اغوش گرفت از جا بلند شد.  شیوون انقدر درد داشت بی حس بود متوجه اطرافش نبود .سر شیوون بی حال به روی شانه کانگین  افتاد نفس های داغ تندش پوست گردنش را سوزاند وقلبش را فشرد با چشمانی نگران به شیوون نگاه میکرد با قدمهای بلند به طرف ساختمان هتل رفت بقیه هم دنبالش راهی شدند. ژومی که درحال اموزش دادن به سونگمین بود دیر متوجه شد وقتی رو برگردانند تا ببیند شیوون چه میکند دید که کانگین شیوون را به اغوش گرفته دوان به طرف هتل میدود بقیه هم دوان دنبالش راهی هستند.ژومی  گیج و وحشت زده انها را نگاه کرد با وحشت گفت: چی شده؟... چه اتفاقی افتاده ؟...به طرف انها دوید . سونگمین هم که کنار ژومی ایستاده بود متوجه انها نشد فقط دید چهره ژومی وحشت زده شد دوان رفت او هم دنبال ژومی راهی شد.

....................................

کانگین شیوون را که چشمانش را بسته بود با چهره ای درهم نفس نفس میزد همچنان به سینه اش چنگ زده بود به روی تخت خواباند؛ بقیه هم دوان وارد اتاق شدند کنار تخت ایستادند. جیهون که بغل هیوک بود همچنان گریه میکرد دستانش را دراز کرده بود میخواست پیش پدرش رود میان گریه اش میگفت: بابایی...باباییییی...دونگهه سریع کنار شیوون روی تخت نشست دستان شیوون را از روی سینه اش برداشت شروع به در اوردن کاپشنش کرد یسونگ دوان کیف پزشکی دونگهه را اورد نفس زنان گفت: اوردمش....دونگهه که یک طرف استین شیوون را دراورده بود به کانگین که مانند بقیه با چشمانی گشاد شده و نگران به شیوون که با صورتی به شدت درهم و عرق کرده ناله های ضعیف میزد پلکهایش را بهم میفشرد نگاه میکرد گفت: کاپشنشو در بیارین...خودش کیفش را از دست یسونگ گرفت سریع شروع به کند و کاو در کیفش کرد .

کانگین هم لبه تخت زانو زد با بغل کردن شیوون کاپشن را از تنش در میاورد رو به بقیه که با وحشت نگاه میکردند گفت: چرا وایستادید؟... بوتاشو در بیارید...لیتوک که به کمک کانگین رفته بود در حال دراوردن استین کاپشن شیوون بود هم نگاهی به بقیه کرد رو به دونگهه با نگرانی شدید پرسید: وسایل کافی داری؟...لازم نیست ببریمش بیمارستان؟....اگه بخیه اش باز شده باشه که نمیتونی اینجا کاری بکنی میتونی؟...دونگهه جوابی نداد.

کیو که جلوی پاهای شیوون ایستاده بود با صدای کانگین گیج نگاهش کرد سریع خم شد در حال در اوردن بوت های پای شیوون شد. با دوباره خوابانده شدن شیوون میان نگاهای نگران همه دونگهه گوشی را به گوشش گذاشت لبه پلیور شیوون را از شلوارش در اورد با بالا زدن لباسش و مشخص شدن شکم و سینه اش گوشی را روی سینه شیوون گذاشت با چهره ای اخم الود به چهره شیوون که با چشمانی بسته از درد نفس نفس میزد نگاه میکرد ، دستش را چند بار جابجا کرد؛ با برداشتن از روی سینه اش ، از قوطی که از کیفش در اورده بود قرصی را در کف دستش ریخت ؛ قرص را میخواست در دهان شیوون بگذارد نتوانست چون شیوون از درد دندانهایش را بهم میفشرد قفل کرده بود ، لیتوک با دستی لرزان چانه شیوون را گرفت  دهانش را باز کرد دونگهه قرص را در دهانش زیر زبانش  گذاشت.

سریع شیوون را دوباره روی تخت خواباند و سرنگی را پر کرده بود را برداشت و استین شیوون را بالا میزد که کانگین کمکش کرد استینش را بالا کشید؛ دونگهه سریع نوک سوزن را در رگ ساعد شیوون فروکرد، شیوون با همان چشمان بسته پلکهایش را بیشتر بهم فشرد سرش را قدری در بالش فرو کرد ناله زد:ههههههههم.... دونگهه هم با احتیاط و ارام سرنگ را خالی کرد.

جیهون با دیدن سوزن که دونگهه به دست پدرش فرو میکند وناله زد گریه اش همراه جیغ شد ،هیوک سر جیهون را گرفت به روی شانه خود گذاشت تا نبیند ولی جیهون تقلا میکرد که پدرش را ببیند بیشتر گریه میکرد.دونگهه با بیرون کشیدن سرنگ دست شیوون را قدری خم کرد به روی سینه اش گذاشت با چهره جدی و اخم الود به صورت رنگ پریده و بی حال شیوون نگاه کرد با دست عرق پیشانی و گونه شیوون را نوازش کنان پاک کرد گفت: الان دردش کم میشه... اروم میشی... نگاهی به ران شیوون کرد ، ارام دست روی ران  روی زخمش  گذاشت چک کرد که زخمش خیس و خونی نباشد ، با مطمین شدن که زخم  خشک است ،سر چرخاند با دو انگشت مچ دست شیوون را گرفت با اخم بیشتری که به ابروهایش داد به ساعت مچی دست خود نگاه کرد.

کانگین که مثل بقیه با نگاه نگران و وحشت زده به دونگهه و شیوون نگاه میکرد منتظر ادامه کارش و مداوای پای شیوون بود ؛ ولی دونگهه کاری به پای شیوون نداشت فقط در حال کنترل نبض شیوون بود گره ای به ابروهایش داد سوالی که سوال بقیه هم بود راپرسید : چیکار میکنی؟...  چرا به زخمش نگاه نمیکنی؟....مگه پاش درد نمیکنه؟... چرا به بخیه اش نگاه نمیکنی؟...حتما بخیه اش باز شده که درد داره ؟...قدری ابروهایش را بالا انداخت گفت: آه... درسته... نمیشه تا ما اینجایم که نمیتونی ....سریع رو به بقیه کرد گفت: بچه ها برید بیرون...تا اینجا ایستادید که نمیتونه شلوارشو ... که دونگهه مهلت  تمام کردن جمله اش را نداد بدون سر راست کردن گفت: قلبشه ...پاش مشکلی نداره... قلبش درد میکنه... مشکل داره...چشمان همه گشاد شد نه با اندازه چشمان کانگین و لیتوک و هیوک.

کانگین گویی نفهمید دونگهه چه گفته جمله اش را هضم نکرده با گنگی گفت: قلبش درد میکنه؟... چه مشکلی ؟...مگه قلبش مشکل داره؟... اون داروها مال قلبش بود که بهش دادی؟...لیتوک با سوالات کانگین پشتش تیر کشید با چشمانی بی روح و وحشت زده به دونگهه نگاه کرد منتظر جوابش بود . دونگهه که تمام حواسش به ضربان قلب شیوون که با گذاشتن گوشی دوباره به گوشش و گوشی به روی سینه اش  به ضربانش گوش میداد همه چیز را فراموش کرد جواب کانگین را داد با چهره ای جدی و اخم الود به صورت رنگ پریده شیوون که دردش کم شده بود بی حال نفس های ارام میکشید بود گفت: اره...داروهای قلبشه... مشکل قلبی مادرزادی داره... مشکل قلبی که مادرش داشته رو داره...

کیو نگاهش وحشت زده بود او از چانگمین درمورد بیماری مادر شیوون شنیده بود که باعث مرگش شده بود ولی نمیدانست بیماریش چه بود ، حال دونگهه ازبیماری قلبی حرف میزد .یعنی مادر شیوون از بیماری قلبی مرده بود؟ حال شیوون هم دچار همان بیماری شد؟ وحشت تمام وجودش را فرا گرفت .ژومی و  سونگمین و یسونگ گیج حرفهای دونگهه و نگاه وحشت زده ان سه بودنند با چشمانی نگران به دونگهه نگاه میکردنند ، انها هم میدانستند مادر شیوون مرده بود ولی چطور را نمیدانستند و حال شوکه شده به انها نگاه میکردنند کسی قدرت حرف زدن نداشت. وحشت کانگین و لیتوک و هیوک غیر قابل وصف بود ، هیوک که جیهون همچنان در بغلش بود . جیهون از گریه زیاد خسته شده بود گریه اش سکسکه وار شده بود "بابایی"  گفتنش ارام تر شده بود دیگر توانی برای گفتن نداشت ، دستانش همچنان دراز کرده برای رفتن پیش پدرش بود . هیوک چشمانش از وحشت گرد شد مردمک چشمانش کوچک شد صورتش از بهت بی رنگ شد بدنش یخ زد ، دستانش شل شد جیهون که تقلا برای رفتن داشت از دستش تقریبا افتاد به روی تخت.

جیهون هم با چنگ زدن به پیراهن عمویش به روی تخت ایستاد چهار دست و پا شد به طرف پدرش رفت .هیوک با صدای لرزانی که کمی بلند بود گفت: مشکل قلبی مامان؟... شیوون قلبش مثل قلب مامان ناراحته؟... یعنی اونم مثل مامان... نتوانست جمله اش تمام کند. لیتوک هم نه رنگ به صورت داشت نه توان ایستادن، چشمان گشاد وحشت زده اش قطره اشکی را مهمان گونه هایش  کرده بود نفس اش به زور بالا میامد ، کمرش با شنیدن جمله دونگهه شکست ، پاهای ناتوانش خم شد کنار تخت زانو زده افتاد نگاهش مرده و وحشت زده فقط به صورت بی حال پسرش که به روی تخت دراز کشیده بود شد ، دهانش را باز کرد ولی حتی نتوانست ناله قلبش را به زبان بیاورد. کانگین چهره وحشت زده اش همراه اخم شدید شد رو به دونگهه با صدای بلند پرسید: مشکل قلبی مادرش؟... مطمینی ؟.. اشتباه نمیکنی؟... از کجا فهمیدی؟... دونگهه با فریاد هیوک وکانگین به خود امد تازه فهمید چه گندی زده همه چیز را لو داده بود چشمانش را بست لب زیرینش را گزید در دلش به خودش لعنت فرستاد. دیگر پنهان کاری فایده ای نداشت حالا که جملاتی را که نباید میگفت را گفته بود ، باید بقیه اش را هم میگفت .با چشم باز کردن رو به کانگین کرد با چهره ای ناراحت و چشمانی کمی ریز شده گفت: اره مطمینم ...تمام ازمایشاتی که انجام دادم نشون میده شیوونی مشکل قلبی مادرشو داره...درست همون بیماری رو داره... منم دارم با دارو جلوی پیشرفتشو میگیرم... نمیزارم به اون مرحله برسه... هر کاری میکنم که احتیاج به عمل پیدا نکنه...جیهون به کنار شیوون زانو زده نشسته بود گریه اش قطع نشده بود حتی از گریه سرفه هم میکرد . همه انقدرشوکه بودن که هیچکدام فکر اینکه جیهون را به بیرون از اتاق ببرن نمیکردن . جیهون دست روی سینه پدرش گذاشته بود با صدای گرفته میگفت : بابایی جونم...

کانگین هم شوکه شده بود باور نمیکرد ، باور اینکه شیوون هم بیماری قلبی مادرش را داشت برایش غیر قابل قبول بود ، بدون تغییر به چهره درهم واخم الودش گفت: آزمایش گرفتی؟...کی اینکارو کردی؟...حتما اشتباه میکنی؟...آزمایش ها اشتباه میگن...داری دروغ میگی...شیوونی پاش مشکل داره... پاش زخمه چه ربطی...لیتوک که اشک غم چشمان وحشت زده گرد شده اش صورت بی رنگش را خیس میکرد بدون حتی پلک زدن به شیوون نگاه میکرد حرف کانگین را قطع کرد مخاطبش شیوون بی حال بود نالید : میدونستم یه چیزی هست...میدونستم یه چیزی هست که ازم مخفی میکنی...میدیدم گاهی اوقات رنگ صورتت عوض میشه ...انگار درد میکشی ...به دل لعنتی ام افتاده بود که قلبت مشکل داره... دست یخ زده اش دست بی حس شیوون را گرفت میان چنگ مهر پدرانش گرفت گفت: چرا زودتر نفهمیدم؟... چرا پاپیچت نشدم؟...چرا نفهمیدم ؟...چرا.... گریه بی صدایش نگذاشت جمله اش را کامل کند .دونگهه چهره ناراحتش از حال لیتوک و کانگین درهم تر شد با ناراحتی بیشتری رو به کانگین گفت: آزمایشات درسته... اون روز که بردمش بیمارستان ازش ازمایش گرفتم...امایش کامل... همش درسته ...از همون موقع مراقبشم... قلبش واقعا مشکل داره... چرا باید دروغ بگم؟... این...

کیو با جوابهای دونگهه بدنش یخ زد شیوون به بیماری مادرش مبتلا شده بود ، تصور مرگ شیوون بدنش را به لرز انداخت ، بدنش عکس العمل عجیبی کرد پاهایش توان نگه داشتن بدنش را نداشتند در حال افتادن بود که به لبه تخت چنگ زد تا نیافتد . شیوون که با امپول و قرص درد قلبش ارامتر شده بود، فقط بی حال اثر ارام بخش بود با صدای گریه جیهون با اینکه بی حس بود توان هیچ حرکتی نداشت چشمانش را به ارامی نیمه باز کرد به جیهون نگاه کرد ، جیهون هم با دیدن چشمان نیمه باز پدرش مکثی کرد گریه اش لحظه ای قطع شد . شیوون به سختی صدایش درامد به جیهون نگاه میکرد لبانش تکان خورد: جانم...گریه نکن... خواست دستانش را برای به اغوش کشیدن جیهون تکان دهد ولی توانی نداشت ، دستی که در دست پدرش بود، دست دیگرش در دست دونگهه بود فقط تکانی خورد حرکت دیگری نکرد .جیهون با شنیدن صدای پدرش دوباره گریه اش گرفت صدای گریه اش بلند نبود چون انقدر خسته بود که توان جیغ یا گریه بلند را نداشت فقط با صدای گرفته ای از گریه نالید : بابایی جونم... برای ارام گرفتن تن کوچکش را به روی سینه پدرش انداخت پیشانی اش به چانه شیوون چسبید ، شیوون قدری سرش را چرخاند لبانش به پیشانی جیهون رسید بوسه ی خیلی ارامی به پیشانی جیهون زد زمزمه که فقط جیهون شنید کرد: جانم عزیزکم...گریه نکن ...من خوبم... برای ارام کردن پسرش دوباره بوسه ای دیگر به پیشانی اش زد نفس های داغش را به روی صورت پسرش پخش کرد به صدای فریادهای اطرافشان گوش نمیداد چون حالش را نداشت.

کانگین که با پاسخ دونگهه دوباره چشمانش گشاد شد گره ابروهایش بیشتر شده بود از حرفهای دونگهه وحشت زده گیج شد با گیجی پرسید : از اون روزی که بردیش بیمارستان ؟...پس اون موقع چرا گفتی چیزیش نیست؟...دروغ گفتی؟...چرا دروغ گفتی؟...چرا زودتر نگفتی؟...چرا الان داری میگی؟...چرا همون موقع نگفتی و مخفی اش کردی؟...دونگهه از سوال کانگین چهره اش ناراحت وترسیده شد از عکس العمل کانگین میترسید ولی باید میگفت ، اگر پاسخ نمیداد عواقب بدتری در انتظارش بود باید میگفت که تقصیر اونیست تا در امان باشد ؛ پس با همان چهره ناراحت وحشت زده گفت: اون موقع نگفتم چون شیوون ازم خواست ...شیوون گفت به شما نگم...نگرانتون نکنم... منم...

کانگین از عصبانیت چهره اش تغییر کرد از حرف دونگهه قاطی کرد با چشمانی از خشم گرد شده و ابروهای به شدت بالا زده فریاد زد: چی؟...شیوون بهت گفته؟... شیوون گفته بهمون نگی؟...دیگر کنترل بدنش دست خودش نبود به یقه دونگهه چنگ زد او را از تخت بلند کرد با چهره ای از خشم کبود شده و چشمانی سرخ شده از خشم به دونگهه ترسیده که با وحشت نگاهش میکرد فریاد زد: نمیخواستی به ما بگی؟...تا کی میخواستی قایمش کنین؟... چرا بچه بازی در اوردی؟...چرا به حرف شیوون گوش دادی؟....چرا اتفاق به این مهمی رو به ما نگفتی؟...خودتون تنهایی تا کجا میخواستین پیش برین؟...هااااا...حال خودش را نمیفهمید حتی نمیفهمید چه میگوید ؛ چشمان سرخ شده اش  از اشک پر شد صدای بلندش میلرزید : حالا باید چیکار کنیم؟...هاااااااا؟...اون ازت خواست بهمون نگفتی که چیکار کنین؟...هاااااا؟.... به ما نگفتید چون نگران میشیدم؟... بهتر شد حالا؟... حالش بد شده ما که نگران نیستیم نه؟... ببین نگران نیستیم...فقط دارم سکته میکنم.... اون بهت گفت نگی تو نگفتی...اون بچه ست ... تو هم بچه ای؟...نمیفهمی تو...اخه دیونه چرا زودتر نگفتی...

شیوون بی حال توان حرف زدن نداشت ولی با فریادهای کانگین اخرین توانش را برای ارام کردن کانگین بکار برد ؛ نمیخواست کانگین ناراحت باشد اشفتگی کانگین حالش را بدتر میکرد ؛ قلبش از شنیدن صدای لرزان کانگین فشرده شد با چشمانی خمار رو به کانگین کرد تمام توانش را درصدایش خلاصه کرد با صدای که سعی کرد کمی بلند باشد تا از میان فریادهای کانگین شنیده شود حرفش را قطع کرد نفس زنان گفت: عمو... اروم باش...حالم خوبه... چیزیم... نیست...

کانگین با شنیدن صدای شیوون ساکت شد رو برگرداند به چهره بی حال شیوون که نگاهش میکرد قلبش را به درد انداخت کرد ، دستانش یقه دونگهه را ول کرد نگاهش برای لحظه ای پر غم شد، چهره شیوون شبیه مادرش بود ، کانگین را یاد مادرش انداخت . هیوسو هم بیماری قلبی داشت لیتوک برایش هر کاری کرده بود ، هر دکتر و متخصصی را برای مداوایش اورده بود ولی فایده ای نداشت هیوسو تسلیم مرگ شد. کانگین شب مرگ هیوسو کنار لیتوک بالای سرش ایستاده بود ، هیوسو نفس های اخرش را دراغوش لیتوک کشیده بود ، اخرین جمله اش : مواظب شیوونم باشید ...خواهش میکنم تنهاش نذارید... را با نگاه قفل شده به نگاه پر اشک کانگین گفته بود با ریختن قطره اشکی خیره به شیوون نوزاد که در بغل کانگین بود بی نفس شد ، لیتوک را به ضجه انداخت ، کانگین را گریان کرده بود. لیتوک وکانگین از غم هیوسو ماها گریان بودن سالها طول کشید تا اخرین نگاه حسرت امیزش به شیوون را فراموش کنند ، دلهره و نگرانی لیتوک برای هیوک و شیوون که به بیماری و رنج و دردی که مادرشان دچارش بود را نکشند بی تابش کرده بود وخواب های شبانه لیتوک را به کابوس تبدیل کرده بود ؛ کار هر چند وقت یکبارشان بردن بچه ها برای معاینه بود با سالم بودن بچه ها شادی به لیتوک وکانگین بر میگشت.

ولی حال شیوون به درد بی درمان مادرش مبتلا بود و این کانگین را دیوانه میکرد.شیوون را به جان دل بزرگ کرده بود ؛ شیوون اسمن فرزند لیتوک بود ولی زحمتش را کانگین کشیده بود ، شیوون گوشت و پوست وخونش از لیتوک بود ولی فرزند کانگین بود قلبش مال کانگین بود ، حال شیوونش بیمار بود ، بیماری داشت که مرگ در کمینش نشسته بود. کانگین از به یاد اوردن مرگ مادرش از وحشت بیماریش عصبانی که نه دیوانه شده بود . عاشقانه دوست داشتن شیوون، سایه مرگ بالای سرش بودن تا حد مرگ ترسانده بودنش، فریادهاش با انکه از عصبانیت بود نه از دست شیوون از ترس مرگ ، از ترس از دست دادن شیوون ، از روزگار بی رحم بود با اخم شدید چشمان گرد شده فریاد زد : اروم باشم؟...حالت خوبه؟...هااااااا؟...اره حالت خوبه؟...میبینم چقدر خوبی...فقط نمیدونم چرا بی هوش بودی خودم اوردمت بالا... رو شیوون خم شد با گرفتن شانه هایش فشردنش بدون تغییر به چهره عصبانیش و پایین اوردن صدایش نگاهش به نگاه شیوون که با چشمانی خمار و ناراحت نگاهش میکرد فریاد زد : چرا به ما نگفتی؟...هااااااا؟... چرا بیماریتو ازمون مخفی کردی؟... چرا؟... مگه ما خانواده ات نبودیم ؟...چرا از خانواده ات مخفی کردی؟... میخواستی چیکار  کنی ؟....هاااا؟.... تو میدونی بیماریت چیه؟...بیماریت شوخی بود که بهمون نگفتی؟...میخواستی با این حالت به کارت... مکث خیلی کوتاهی کرد چهره اش جدی تر شد شانه های شیوون را رها کرد کمر راست کرد ؛نگاهی به جیهون که با فریادی های کانگین گریه اش قطع شده بود همانطور که دستانش را به روی سینه پدرش گذاشته بود قدری سرش را بالا اورده بود با چشمانی درشت شده و دهان باز به کانگین نگاه میکرد کرد، دوباره رو به شیوون کرد با صدای که فریاد نمیزد کمی بلند بود گفت: میدونم چیکار کنم...حالا که اینجوریه تو دیگه حق نداری جایی بری...نه شرکت نه دنبال اون وحشی ها ...نه دانشگاه... تا حالت خوب نشه... حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون...  رو به دونگهه کرد که دونگهه با چشمانی گرد شده ترسیده به کانگین نگاه میکرد با رو کردنش از ترس چند قدم به عقب رفت کانگین ادامه داد : هر چی مداوا لازمه توی خونه انجام میشه... یا نه اگه لازمه توی بیمارستان بستری بشه ...این کارو بکن ...هرچند بیمارستان نمیشه چون وقتی ببریمش بیمارستان ممکنه فرار کنه ...دست به فرارش عالیه ...تو همون خونه نگهش میداریم... اصلا بیمارستان رو میاریم خونه... هر چی لازمه هر کاری که لازمه رو باید توی خونه انجام بدیم...حتی نشد میریم خارج... بهتره از الان پرونده شو به چند تا بیمارستان معتبر توی خارج بفرستیم... به بیمارستان...

شیوون از حرفهای کانگین چشمان خمارش کمی باز شد با ابروهای گره کرده از ناراحتی حرفش را قطع کرد با صدای گرفته ای از ضعف گفت: چی میگی عمو؟...بیمارستان خارج چیه؟...لازم به این کارها نیست...حال من اینقدرم بد نیست...یه بیماری دیگه...مریضی برای همه پیش میاد... چی رو هیجا نرم...هیچ کار نکنم...من...کانگین یهو رو به شیوون کرد با همان چهره عصبانی جدی اش نگاهش میکرد فریاد زد: بسه شیوون...انگشتش را به طرف شیوون گرفته بود تهدیدش میکرد ادامه داد:...هیچی نگو ...تو دیگه حق هیچ کاری نداری فهمیدی ؟...فقط باید به فکر سلامیت باشی...فقط سلامتیت...تو دیگه هیچ جا نمیری...تو خونه میمونی...به حرف من ودکتر دونگهه گوش میدی تا حالت خوب شه...تا قلبت سالم نشه تا حالت خوب نشه...حق هیچ کاری دیگه ای نداری ...فهمیدی ؟...هیچ کاری...شیوون با ناراحتی و چشمانی خمار به کانگین نگاه میکرد از عصبانیت کانگین نمیترسید از اینکه کانگین نگرانش بود ناراحت بود نمی خواست ناراحتتر شود سکوت کرد با بی حالی نگاهش کرد هر مخالفت یا حرفی میزد کانگین را بیشتر عصبانی میکرد؛ این را نمی خواست ،کانگین مانند پدر خودش به همان اندازه دوستش داشت تحمل ناراحتش را نداشت پس سکوت کرد.

 لیتوک همچنان دست تبدار شیوون را میان دستان یخ زده ولرزان خود میفشرد با چشمانی خیس ، خیس از اشک وحشت از قلب بیمار شیوون، اشک از غم از درد کشیدن فرزندش ، اشک از سوز دلش به فرزند بیحالش نگاه میکرد برای فرو دادن بغضش اب دهانش را قورت داد رو به کانگین کرد با صدای که به زحمت در میامد میلرزید گفت: بسه کانگین ...  خواهش میکنم ارومتر... نمیبینی حالش خوب نیست...چرا داد میزنی؟...خواهش میکنم...کانگین ساکت شد نفس زنان از فریاد رو به لیتوک کرد. دید لیتوک با چهره ای به شدت رنگ پریده و درهم شده گویی دردی جانگاه به جانش افتاده به او نگاه میکند. چشمان خیس لیتوک چشمان او را هم خیس کرد میدانست لیتوک چرا چشمان گریان بود؛ غم دل او غم دل کانگین بود . شیوونشان درد میکشید به زودی  به کام مرگ  میرفت ، فرزندی که با جان دل بزرگ کردن حال با مرگ فاصله ی چندانی نداشت قلب این دو گویی مرده بود.

والدین فرزند برایشان شیرین تر از عسل است ، نفس شان به نفس فرزندشان بند است ، درد کوچک فرزنداشان جانشان را میگیرد ، با مرگ فرزندشان چه میشوند ؛ مرگ را نه یک بار که هر ثانیه تجربه میکنند ، حال باید بنشیند درد کشیدن فرزندشان و پرپر شدن در اغوشان را ببیند حتی فکرش هم دیوانه شان میکرد ، چشمان خیسشان با هم نگاه شدن با هم اشک را جاری گونه هایشان کردند، لیتوک دست شیوون را بالا اورد با لبان لرزان بوسه ای نیازمند به دست جگر گوشه اش زد .

هیوک هم زانو زده کنار تخت بود ؛ چشمانش مات و مرده فقط اشک میریخت خیره به شیوون بود ؛ مرگ مادرش را به یاد داشت. با اینکه کودکی 4 ساله بود ولی تنها خاطره کودکیش مرگ مادرش بود ؛ حال هم باید مرگ برادرش را تجربه میکرد ، تنها کسی که داشت ؛تنها کسی که همخونش بود ، تنها فرد خانواده اش بود ، مطمینا با بی نفس شدن شیوون او هم بی نفس میشد ؛ او یکبار با مرگ  مادرش مرده بود با وجود شیوون زنده شده بود ولی اینبار با مرگ برادرش دیگر زنده نمیماند. قلبش نواهای غم : شیوونی داری تنهام میزاری؟...شیوونی من بدون تو میمیرم... خواهش میکنم جون دلم تنهام نذار... یکی یکدونه برادرم خواهش میکنم...همه کسم تنهام نذار... نتوانست بر زبان جاری کند.

ژومی و کیو و یسونگ هم حال بهتری نداشتند . کیو با چشمانی گرد و گیج به خانواده چویی وخود شیوون نگاه میکرد با انکه لیتوک و کانگین و هیوک بی صدا اشک میریختند ولی او گویی مرثیه ای جان سوز میشنید ، چشمانش بی اختیار خیس اشک شد ، نمیدانست از چیست از فکر اینکه روزی شیوون را نبیند یا شاهد مرگش باشد قلبش از درد فشرده شد ، گویی خنجری به قلبش فرو کردن مزه تلخی را در دهانش حس کرد ؛ تلخی جدایی ، تلخی غمی جانسوز ، تلخی تنهایی ، تلخی که بدنش را به لرز انداخته توان هیچ حرکتی نداشت ، فقط قطره اشکی بی اختیار اجازه داد تا گونه صاف بر جسته اش را نوازش کند.ژومی  هم که حال خود را نمیفهمید از حرفهای کانگین وضعیت بد شیوون فهمید ، چشمانش خیس و گشاد بود نفس اش به شماره افتاده بود با دهان باز هوا را به ریه هایش که قلبش از درد سوزناک میسوخت میرساند تنش میلرزید چشمانش را بست  اشک را مهمان گونه هایش کرد.

یسونگ هم گویی خبر مرگ را شنیده بود خبر مرگ تنها کسی که در دنیا داشت ، پاهای سست شده اش توان بدن یخ زده اش  را نداشت برای اینکه نیافتد به دیوار تکیه داد چشمانش بدون هیچ اشکی چون مرده ای به شیوون خیره بود ؛ او محافظ شخصی شیوون بود چیزهای که لازم بود را میدانست از مرگ افراد خانواده و نسبت هایشان خبر داشت خیلی را ندیده بود بخصوص انهای که مرده بودنند ،ولی می دانست چه اتفاقی افتاده پس میدانست کانگین در مورد چه حرف میزند چه درانتظار این خانواده و او بود.

*********************************************

زمستان 3 ژانویه 2013 ( کریسمس)

شیوون از روی تخت بلند شد چند ساعتی بود که دردهای نوسانی قلبش ارام گرفته بود ، دو روز قبل که درپیست اسکی دچار حمله شده بود با خانواده همان روز بدون معطلی به خانه برگشته بود یعنی تعطیلات شان بهم خورد .روز قبل هم به اجبار دونگهه و لیتوک و کانگین و هیوک تماما در رختخواب بود ، قلبش هم بازی در میاورد درد میکرد . امان کاری به او نمیداد با ماندن در رختخواب با ارام بخشهای که دونگهه میزد به خواب میرفت از درد خلاص میشد ؛ گاه و بی گاه هم که بیدار میشد یکشان بالای سرش بود .جیهون هم که از کنارش تکان نمیخورد ؛ حتی کیو هم  مراقبش بود.

امروز هم که حالا دیگر داشت ظهر میشد چند ساعتی بود که قلبش درد نداشت کسی هم بالای سرش نبود تنها با جیهون  در اتاقش بود.از روی تخت بلند شد چون امروز فروشگهاها دوباره باز میشد شرکت هم دوباره کارش را اغاز میکرد ؛ البته کارمندانش کامل نبودنند ، چون بیشترشان به تعطیلات رفته بودنند و سری اولی که از طرف شیوون به تعطیلات فرستاده بودنند ، امروز به سر کار بر میگشتند . با قدمهای اهسته ولنگان به طرف اتاق لباس میرفت که جیهون که کنار میز و صندلی جلوی در بالکن بی صدا در حال بازی با اسباب بازی هایش که چند عروسک و ماشین کوچکی بود از جا بلند شد با نگرانی درشت شده نگاه میکرد گفت: بابایی تجا مییی؟... اوف شدی؟... عمو دونی بدم؟... عمو کانی بدم؟... شیوون ایستاد به عقب برگشت با تابی به ابروهایش به جیهون نگاه میکرد گفت: کجا میرم؟... حالا که خودشون نیستند تو رو گذاشتن مراقبم باشی؟...پرستاری بزرگتر از تو نبود؟... نخیر اوف نشدم... چی به عمو کانگین و دونگهه بگی؟... تو پسر منی یا مامور اونایی؟...تو رو اینجا...جیهون بدون تغییر به چهره نگرانش که به پدرش نگاه میکرد با قدمهای تند به طرف پدرش امد با گرفتن دستش حرفش را قطع کرد گفت: بابایی بیا... دیاز بتش... اوف شدی؟... دیه میتونی؟... دست شیوون را کشید تا او را به طرف تخت برگرداند .شیوون چند قدم همراهش رفت با ابروهای بالا زده چشمانی گرد شده گفت: چی رو اوف شدم؟....گریه میکنم؟... بچه تو هم مثل اونا شدی... نه عزیزمن حالم خوبه...میخوام برم کار دارم...ایستاد دستش را کشید که جیهون با کشیده شدن دست پدرش چشمانش درشت شد با پدرش نگاه کرد که صدای دونگهه امد: تو هیچ کاری نداری... الان بر میگردی به تختت تا من امپولتو بزنم... شیوون رو به دونگهه کرد بدون تغییر به چهره وحشت زده اش به دونگهه که با چهره جدی و اخم الود باسینی کوچکی که سرنگ و قرص و لیوان ابی داخلش بود به طرفش میامد نگاه میکرد گفت: چی؟...امپول؟... گره ای به ابروهایش داد با ناراحتی گفت: نه هیونگ ...امپول برای چی؟... دیروز تا حالا که سوراخم کردی...بسه دیگه...حالم خوبه...دیگه درد ندارم...

دونگهه به شیوون رسید با گرفتن بازویش او را کشان به طرف تخت برد بدون ذره ای تغییر به اجزای صورت جدیش گفت: اره درد نداری ...چون از همین امپولا و قرصا منظم میدم بخوری ...شیوون را لبه تخت نشاند گفت: اگه ندم و نزننم دوباره... شیوون تابی به ابروهایش داد با ریز کردن چشم چپش حرفش را قطع کرد گفت : جلوی جیهون بهم میخوای بزنی ؟...یعنی الان تو از جیهون...اینبار دونگهه امانش نداد دست به روی سینه شیوون گذاشت او را به روی تخت خواباند حرفش را برید گفت: اره ...جلوی جیهون بهت امپول میزنم ...اخمش را بیشتر کرد ادامه داد: جیهون هم میدونه تو حالت خوب نیست...رو به جیهون که کنار تخت ایستاده بود با چهره بسیار غمگین و چشمانی که نگرانی دران موج میزد به پدرش که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد ادامه داد: جیهونی هم میدونه بابایی اوف شده...باید بهش امپول بزنم خوب میشه...نه جیهونی؟...

جیهون دست به لبه تخت گذاشت رو به دونگهه کرد لبانش را پیچاند با ناراحتی گفت: بابایی اوف شده... عمو دونی خوبش تونه... شیوون با جمله جیهون رو برگردانند با چهره درهم و ناراحت به جیهون نگاه کرد گفت: نکن این کارو هیونگ...جلوی بچه ام بهم امپول نزن... رو به دونگهه ادامه داد: دل بچه ام پاره میشه... دوباره گریه ش میگیرها... دونگهه سینی را روی میز گذاشت پنبه را اغشته به الکل میکرد تغییری به چهره اخم الودش نداد گفت: گریه نمیکنه...اگه هم بکنه اروم میشه...فکرشو کردی چطور اینو از اتاق بیرونش کنی؟...اصلا نمیشه بیرونش کرد... هیچ کس نمیتونه از این اتاق بیرونش کنه... رو به شیوون گفت: معلومه دیروز حسابی حالت بد بوده... دیروز من چند بار بهت امپول زدم...جیهونی هم توی اتاق کنار تختت بود...متوجه نشدی که با هر بار امپول زدن اروم گریه میکرد ؟... بعدشم زود ساکت میشد کنارت مینشست...یا بغلت میکرد؟... به جیهون با انگشت اشاره کرد گفت: این بچه این دو سه روز از کنارت جم نخورده... تمام مدت کنارت بوده... میدونه حالت بده...من دارم درمونت میکنم... هر چند وقتی که از درد امپول ناله میکردی میون گریه بهم میگفت  عمو دونی بد... حتی یه بار اومد به پام لگد زد که چرا بهت امپول میزنم... ولی چون میدونست حالت بده کاری بهم نداشت... والا فکر کنم یه دونه مو تو سرم نباید باشه... کچل شده بودم... چون اون همشو میکند...

شیوون اخم کرد گفت: همچین میگی مو تو سرم نمیمونه که اینگار بچم خدا نکرده وحشیه... دونگهه هم با اخم جواب داد: اره ...وحشیه... یعنی وقتی اسم تو یا خود تو میاد جلوش اون وحشی میشه...یه شیر درنده میشه مثل عموش... شیوون ابروهایش را بالا انداخت با چشمانی باز گفت: عموش؟... دونگهه با اخم بیشتر گفت: اره عموش... عموشم وحشی شده... دو روزه باهام قهره... تا یه کلمه حرف میزنم پشیمون میشم... همچین بهم میپره و دعوام میکنه که از کرده و نکرده خودم پشیمون میشم... شیوون ابروهایش گره خورد گفت: هیونگ باهات دعوا میکنه؟...چرا؟...چیکارش کردی؟...دونگهه هم با اخم گفت: من کاری نکردمش... بخاطر جنابعالیه... به کمر شلوار شیوون چنگ زد قدری پایین اورد ادامه داد : از دستم عصبانیه که چرا زودتر در مورد بیماریت نگفتم؟... برادرش مریض بوده بهش نگفتم... مثلا من شوهرشم؟...چرا ازش مخفی کردم؟... به این میگن زندگی مشترک ؟...از این حرفا.... حسابی پوستمو کنده... با دست ضربه خیلی ارامی به شکم شیوون که با پایین اوردن شلوارش مشخص شده بود گفت: برگرد امپولتو بزنم... بعدشم میخوام پانسمان پاتو عوض کنم... باید یه نگاه به بخیه هات بندازم...

شیوون چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: اوف...نه هیونگ میگم امپول نه... اخه... دونگهه اخمش شدیدتر شد با عصبانیت گفت: برگرد شیوونی... حوصله بحث ندارم... برگرد... با گرفتن پهلویش وادارش کرد که دمر به روی شکم برگردد. جیهون بدون تغییر به چهره ناراحتش که چشمانش پر اشک شد صورت رنگ پریده پدرش نگاه میکرد زیر لب زمزمه کرد: بابایی اوف شده...امول بخویه...دونگهه شلوار با شورت شیوون را تا رانش پایین اورد باسنش کاملا مشخص شد ، شیوون سر بر بالش گذاشت با مهربانی لبخند زد رو به جیهون گفت: چیزی نیست بابایی....من خوبم... با مالیده شدن پنبه اغشته به الکل لرز خفیفی کرد ولی لبخندش محو نشد گفت: عمو امپول میزنه تا...با فرو رفتن سرنگ در باسنش بی اختیار بخاطر درد که داشت چهره اش درهم شد چشمانش را بست ناله بلندی کرد: آیییییییییییی... انگشتانش را بهم مشت کرد با فرو کردن صورتش در بالش گفت: اوفففففف... لعنتی چقدر درد داره... جیهون با ناله پدرش گریه اش هق هق کنان درامد.

 دونگهه نگاهی به صورت شیوون کرد مایع سرنگ را ارام خالی میکرد که شیوون بخاطر درد عضلاتش را منقبض کرد ، دونگهه با دست به باسنش فشار اورد گفت: شل کن... شیوون با شل کردن بدنش رو برگردانند رو به جیهون بدون تغییر به چهره اش دوباره ناله زد: اییییییی.... با بیرون کشیدن سرنگ گفت: اوفففف...هیونگ داغونم کردی... چشمانش را نیمه باز کرد با چهره ای دردکش به جیهون که گریه اش ارام شده بود زیر لب زمزمه کرد: بابایی دیه میتونه... کمی سر چرخاند به دونگهه نگاه میکرد ادامه داد: بسه دیگه... این اخریش باشه... به خدا حالم خوبه... بذار برم به کارم برسم... کامل برگشت به پشت خوابید گفت: به بقیه هم بگو چیزیم نیست...حالم خوب شده... بذارن من ...دونگهه با اخم چشمانش گشاد شد و حرفش را قطع کرد گفت: چی؟...حالت خوبه؟... دیگه چی؟... شیوونی میفهمی بیماریت چیه؟...میدونی وضعیتت چقدر بده؟... چقدر به مراقبت و درمان شدید احتیاج داری؟... چی رو به بقیه بگم کاریت نداشته باشن؟....همین قدر که بیماریت از بقیه مخفی کردم حسابی حالمو جا میارن...دیگه بگم میخوای...که صدای هیوک امد که گفت: دیگه میخوای چیکار کنی؟... چیکار تا حالا نکردی که حالا میخوای انجامش بدی؟...

شیوون قدری سر از بالش برداشت به هیوک که با چهره ای رنگ پریده اما جدی و اخم الود به طرفشان میامد نگاه کرد کاملا مشخص بود هیوک بخاطر حال شیوون نگران است ؛ از نگرانی رنگ به رخسار نداشت . دونگهه مهلت عکس العمل دیگری به شیوون نداد رو به هیوک گفت: هیچی ...میخواد بره شرکت ...میگه حالش خوبه... بذارم بره به کارش برسه... با این وضعیت قلبش میخواد راه بیوفته بره سرکار...نمیزاره دوا شو بدم...لجبازی میکنه... شیوون از حرفهای دونگهه چشمانش گرد شد با ابروهای بالا داده با وحشت نالید: لجبازی میکنم؟...من کی لجبازی ...هیوک  به کنار دونگهه ایستاد بودن تغییر به چهره جدی اخم الودش به شیوون نگاه میکرد امانش نداد گفت: دواهاشو نمیخوره؟...میخواد بره شرکت؟.... بجای یه امپول دوتا بهش بزن...فکر کنم تب داره به هذیون گویی افتاده...تو توجه نکن عزیزم...به... دونگهه هم با تبسم به هیوک نگاه میکرد سریع جواب داد : نه خیالت راحت عزیزم... امپولشو زدم... الان میخوابه...هذیون هم تموم میکنه... نگران نباش... اجازه هیچ کاری بهش نمیدم... تحت مراقبت شدیده... شیوون هم با همان حالت وحشت زده به انها نگاه میکرد گره ای به ابروهایش داد با عصبانیت زیر لب گفت: ادم فروش...همسر ذلیل...خود شیرین... منم لوت بدم... بگم بهش میگی...  جیهون با چنگ زدن به ملحفه تخت خود را با کش وقوس دادن بالا کشید کنار پدرش نشست با چشمان خیس  به پدرش نگاه میکرد ، دست پدرش را میان دست کوچکش گرفت .دونگهه رو به شیوون با چهره ای درهم وناراحت حرفش را قطع کرد گفت: شیوونی یه خورده وضعیت خودتو درک کن... مشکل قلبت شوخی نیست...خودتم خوب میدونی از وقتی مشکل قلبتو فهمیدم دارم بهت دارو میدم... مراقبتم... ولی وضعیتش بهتر نشده...بدترم شده... هر کاری که از دستم بر میاد دارم برات انجام میدم... ولی وضعیتت بهتر نمیشه...این منو داره داغون میکنه... به جای این کارا همکاری کن...استراحت کن... بهت گفتم بازم میگم فعالیت زیاد برات خوب نیست... حالاهم که وضعیتت بدتر شده ...گریه... ناراحتی... عصبانیت... استرس و هیجان... فعالیت زیاد...راه رفتن زیاد...حتی خنده زیاد برات خوب نیست...سمه... ارامش و استراحت مطلق...

شیوون ابروهایش گره خورد حرفش را قطع کرد گفت: پس بگو یهوبرم بمیرم ...دیگه چی؟... هیجان و کار خنده برام خوب نیست...مگه میشه...اولا نمیخوام برام داغون شی...نمیخوام هیشکی نگرانم باشه...من حالم خوبه...دوما این قلب منه توی بدن من...خودم میدونم قلبم چقدر وضعیتش بده یا خوبه... سوما من اگه یه جا دراز بکشم به سقف بالای سرم نگاه کنم ...دیونه میشم... اصن میمیرم... مگه میشه تمام مدت یه جا دراز بکشم کاری نکنم... نخیر من با کار حالم خوب میشه... این حالمم بخاطر اینه که چند روزه توی خونه ام... به جای اینکه بذارین برم به کارم برسم ...منو توی خونه زندانی کردین... دونگهه توجه ای به حرف شیوون نمیکرد ؛ شلوارش که تا نیمه رانش پایین اورده بود را کاملا پایین اورد در حال باز کردن باند دور پایش بود . جیهون هم که دست پدرش را نگه داشته بود با چشمان خیس که از گریه هنوز پر اشک بود به حرکات دست دونگهه نگاه میکرد. هیوک چهره اش اخم الوده تر شد دهان باز کرد که جواب دهد که صدای کانگین جایش جواب داد: زندانی نبودی...ولی از این به بعد هستی...

صدای لیتوک امد که گفت: کار تعطیله...چه کاری میخوای بری بکنی؟...شرکت تعطیله... چشمان شیوون یهو گشاد شد ؛ هیوک به عقب برگشت و شیوون لیتوک و کانگین را دید که با چهره های رنگ پریده درهم وارد اتاق شدند و پشت سرشان هم کیو وارد شد .شیوون با چهره وحشت زده به لیتوک نگاه میکرد گفت : چی شرکت تعطیله؟...برای چی؟... اتفاقی... لیتوک جلوی تخت زیر پای شیوون ایستاد با چشمانی نگران به ران شیوون که دونگهه بانداژش را باز کرده بود به زخم و بخیه ها نگاه میکرد بود مهلت نداد گفت: نه اتفاقی نیافتاده... من زمان تعطیلات رو بیشتر کردم... به صورت بهت زده شیوون نگاه کرد گفت: من رئیس شرکتم خواستم امسال تعطیلات شرکت و فروشگاه چند روز بیشتر باشه... امروز و فردا فروشگاه و شرکت تعطیله... شیوون هم بدون تغییر به چهره بهت زده اش گفت: چرا؟...اخه برای چی؟...نکنه بخاطر حال منه... این درست نیست... بخاطر من همه رو تعطیل...که یهو چهره اش درهم شد ناله اش از سوزش رانش که دونگهه در حال ضد عفونی بخیه هایش بود درامد : آیییییییی...سرش را از عقب به بالش فرو برد انگشتانش بی اختیار از درد بهم مشت شد که دست کوچک جیهون میان مشتش فشرده شد چشمان جیهون نه از درد دستش که با دیدن درد کشیدن پدرش گرد شد لب زیرنش پیچ خورد با حالتی گریه گفت: بابایی اوف شدی؟... رو به دونگهه که دونگهه با چهره ای جدی و اخم الود با گرفتن ران شیوون که تکانش ندهد پنبه را به روی بخیه میکشید ضدعفونیش میکرد گفت: عمودونی بده... بابایی دیه میتونه...

دونگهه هم بدون رو برگردانن زیر لب گفت: بد باباته... جیهون حرف دونگهه را شنید اخم شدید کرد عصبانی گفت: عمو دونی ژشته... که با ناله دوباره شیوون که پلکهایش را بهم فشرد لب زیرنش را گزید ناله اش در گلویش پیچید صدای خفه ای درامد رو به پدرش کرد. لیتوک قدم برداشت به کنار تخت ایستاد با چشمانی لرزان به شیوون که با چهره ای درهم چشمانش را ریز کرده بود ، نفس زنان از درد به کار دونگهه که در حال باند پیچی رانش بود نگاه میکرد گفت: اره بخاطر توهه...ببین وضعیتو...قلب و پات داغونه... با این وضعیتت میخوای بری... کجا میخوای بری چیکار میخوای بکنی؟... لازم نکرده... فعلا دو روز تعطیله... هم همه کارمندا تعطیلات بیشتری احتیاج دارن... میخوان استراحت کنن... هم خود ما بیشتر استراحت میکنیم...کنارت میمونیم... شیوون با چهره درهم به پدرش نگاه کرد اب دهانش را قورت داد با ناراحتی گفت: ولی بابا اینجوری که نمیشه... بخاطر من همه چیز رو تعطیل کنید... من که چیزیم نیست... اینجوری که شما رفتار میکنید اینگار من بیماری لاعلاج دارم...کنارم بمونید که چیکار کنید؟... اینجوری که نمیشه... بخاطر من از کار و زندگی بیفتید... من حالم خوبه... بچه که نیستم باهام این رفتار رو میکنید...

کانگین هم امد کنار لیتوک ایستاد با چهره ای جدی و اخم الود به شیوون نگاه میکرد حرفش را قطع کرد گفت : اولا بچه نیستی بخاطر حالته... دوما پدرت گفت فقط بخاطر تو نیست... دو روز تعطیلی اضافه برای استراحت همه ست ...بعد این دو روز همه دوباره شروع به کار میکنن...ولی تو نه...تو هیچ جا نمیری... فقط استراحت میکنی... تا حالت خوب بشه... گفتم که تا قلبت سالم نشه هیجا نمیری... بعد این دو روز پدرت و هیوک میرن شرکت...کارهای شرکت و فروشگاه رو میرسن...لازم به تو هم نیست... دونگهه هم که بیمارستانه...ولی ساعتهاشو کمتر میکنه... بیشتر توی خونه ست... منم که تمام وقت کنارتم... نگاهی به جیهون که با چشمان درشتش نگاهش به پدرش بود کرد گفت: جیهونم که از کنارت جم نیمخوره... تا حالت...که کیو که زیر پای شیوون ایستاده بود تمام مدت ساکت خیره به ران شیوون که با پایین اوردن شلوارش مشخص شده بود اندام سکسی اش بخاطر شورت سفید تنگی که به پا داشت برامده بود چشمان هیزکیو  را تشنه کرد ، قلبش شیطنت میکرد بی اختیار میطپید؛ ولی گوشش به حرفهای انها بود یهو سر راست کرد رو به کانگین حرفش را قطع کرد گفت: منم هستم...منم مراقبشم... از کنارش جم نمیخورم... کانگین مکثی کرد بدون تغییر به چهره جدی اخم الودش نگاهی به کیو کرد دوباره رو به شیوون شد گفت: اره ...اقای چو هم هستند...همه مراقبتیم... پس فکر فرار به سرت نزنه... همه مراقبتیم تا حالت خوب شه... اونوقت میتونی بری سرکار... تا خوب شدن حالت هیچ حرکتی نمیکنی... مطمین باش اگه فکر فرار هم به ذهنت برسه به تخت بسته شدی... التماساتت برای باز کردن دستات بی فاید ست...

شیوون چهره درهمش اخم الود شد مهلت تمام کردن جمله به کانگین نداد گفت: اوفففف...چقدر زندانبان دارم... باشه بابا...چشم...تا کانگین که از حرفش چشمانش را گشاد و ابروهایش بالا زد تا حرفی بزند ساعدش را روی صورتش گذاشت گفت: خدا به دادم برسه... ساکت شد چهره اش تغییر کرد مثل بقیه نگاه ناراحت شد. لیتوک که با چشمانش دوباره خیس اشک شد قلبش مثل این چند روز هزار تکه شد دست به روی سر شیوون گذاشت انگشتانش لای موهای شیوون پیچید ، کمر خم کرد بوسه ای به پیشانی شیوون زد ، کمر راست کرد اشک الود نگاهش کرد.

ولی شیوون هیچ عکس العمل به بوسه پدرش نشان نداد همانطور دست روی صورت خود داشت عصبانی بود ، از وضعیت خودش از حال خودش از بیماری لاعلاجی که مادرش گرفتار بود حال به جان او افتاده بود ، از حالی که باعث نگرانی خانواده اش شده بود از حالی که توان هر کاری را از او گرفته بود. ولی نگاه کیو با بقیه فرق میکرد . با اینکه نگران حال شیوون بود ولی قلبش اهنگ شادی را نیز مینواخت حال شیوون باعث میشد که درخانه بماند واین کیو را خوشحال میکرد ، میتوانست کنارش باشد میتوانست به بهانه مراقبت از او به شیوون نزدیکتر شود و مطمنا شیوون را عاشق خود کند.همه چیز داشت به خواسته کیو پیش میرفت سال جدید سال خوبی بود سال کیو ، سالی که اتفاقات شومی در پیش بود ولی کیو نمیدانست ، طوفانی در راه بود که قصد نابودی زندگی کیو را داشت.



نظرات 3 + ارسال نظر
aida چهارشنبه 4 فروردین 1395 ساعت 12:59

اتفاقات شوم؟؟؟؟
نچ نچ نچچچچچچچ دوس ندارم اتفاقات بد رو
هیوکیم وحشی شده ها .. پسره ی عوضی جیگر میمون
مرسی عشقم واسه فیک و واسه آپ تو ایام عید
مرسی

اره اتفاقات شوم...
همممم
الان تو بحش فحش دادی یا قربون صدقه شا رفتی؟....
خواهش عشقم...من ممنونم که تو عید میای داستانمو میخونی و برام کامنت میزاری...

tarane یکشنبه 1 فروردین 1395 ساعت 10:45

سلام عزیزم
ممنون گلم خیلی عالی بود
عیدت مبارک برات سال خیلی خیلی خوبی رو ارزو میکنم پر از شادی و سلامتی

سلام عزیزدلم...
خواهش میکنم عزیزم...
ممنون عزیزم...برای تو هم همچین... خیلی ممنون گلم

ghazal شنبه 29 اسفند 1394 ساعت 22:00

واقعا مررررسی که آپ کردی عاشقتم

خواهش عزیزدلم.... منم دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد