SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

من که فراموشش نکردم 16


 


سلام  دوستای گلم...

خوب بفرماید ادامه.....


 

پارت شانزده

( امریکا )

کیو سرچرخاند نگاهش به در کرد دوباره به پرستاری که لباس مخصوص اتاق عمل را به دستش داد کرد لباس را تند دستپاچه میپوشید، از پرستاری به امریکا تشکر میکرد با پوشیدن لباس چرخید قدمی برداشت خواست به طرف در برود پرستار بازویش را گرفت گفت:  مستر ...کیو ایستاد با کلافگی رو به پرستاری کرد خواست اعتراض کند که چرا مانعش شده که پرستاری مهلت نداد دستکش سفیدی را به طرف صورتش گرفت تکانش میداد که یعنی"  دستکشها را هم دستت کن " کیو ابروهایش بالا رفت سری تکان داد سریع دستکش را گرفت و دوباره تشکر کرد به دستش میکرد به سرتاپای خود نگاهی کرد رو به پرستار با اشاره گفت: گود ؟ (خوبه؟)... پرستار در تایید سری تکانی داد با دست به در اشاره کرد که برود و کیو هم اینبار با حالت دو به طرف در رفت . موقع عمل شیوون بود.

چند ماه بود  که شیوون در کما بود را به امریکا اورده بودنند . شیوون بعد یک ماه از کما درامد ولی حافظه اش را از دست داده بود بخاطر تصادف هم اسیب های زیادی دیده بود چند بار برای پای راستش عمل شده بود، یکبار برای قلبش ،حال دوباره عمل قبل داشت و کیو هم اماده شد لباس مخصوص پوشید تا به اتاق عمل برود تا قبل از بیهوش شدن شیوون بالای سرش باشد . این کار هر دفعه کیو بود .هربار که شیوون عمل میشد کیو به اتاق عمل میرفت تا بیهوش میشد چشمانش را میبست  کیو بالای سرش نشسته دستش را گرفته بود . شیوون اخرین تصویری که قبل از بیهوش شدن میدید صورت کیو بود، بعد عمل هم کیو بالای سرش در ریکاوری مینشست وقتی شیوون  چشم باز میکرد دوباره صورت کیو بود که جلوی چشمانش بود. در حالت عادی هم کیو تماما کنار شیوون بود چه در بیمارستان چه در خانه ای که خانواده چویی برای اقامت در شیکاگو خریده و زندگی میکردن ، کیو یه لحظه هم شیوون را تنها نمیگذاشت . شیوون حافظه اش را از دست داده بود هیچ کس را بخاطر نمی اورد ،نه خانواده اش را، نه کیو را، حتی نام خودش را هم نمیدانست در سکوت کامل حافظه بود. از این حالت ابتدا خیلی اذیت شد به شدت بی قرار بود .از اینکه نمیدانست کیست و اطرافیان که هستند کاملا بهم ریخته بود .ولی کم کم به شرایط جدید عادت کرد با معالجه وعملی های هم که میشد دیگر نا و توانی هم برای شرایط خود نداشت .

کیو هم که اشفته و نگران و عشقش بود با تمام توان به او محبت میکرد از او مراقبت تا حال روحی و جسمی عشقش دوباره سالم و شاد شود ،دوباره شود همان شیوون بینظیرش. یک لحظه هم تنهایش نمیگذاشت وهمه جوره مراقبش بود .ولی این میان چیز خاصی را حس کرد ،چیزی که دکتر به او فهمانده شادش میکرد میان غم و درد برای معشوقش دست وپا میزد از دانستن این حس شاد بود .

کیو لباس پوشید دوان وارد اتاق عمل شد لختی ایستاد نفس زنان به تخت وسط اتاق نگاه کرد  شیوون را کاملا لخت وصل به وسایل پزشکی اطراف تخت دید که پرستاری پارچه ابی مخصوص را روی تن شیوون میکشید ،شیوون هم گویی دنبال کسی میگشت و به ادمهایی اطراف تخت نگاه میکرد با صدا زدن کیو "شیوونا.." یهو رو برگردانند در نگاه انتظاری که با دیدن کیو به پایان رسیده دیده میشد این نگاه را کیو میفهمید .همیشه همینطور بود کیو وقتی وارد اتاق عمل میشد میدید  شیوون با نگاهش به ادمها دنبال او میگردد ،کیو هم هر دفعه بی نفس با عجله بیشتری که شیوون را بیشتر از این  منتظر نگذارد خود را به کنار بالین شیوون میرساند . حال هم کیو با دیدن نگاه شیوون لبخند کمرنگی زد صدا زد : شیوونا ...با قدمها بلند سریع به طرفش رفت  سریع دستش را گرفت هم نگاه چشمان خمار و بی حال شیوون بود دستش را بالا اورد بوسه ای به پشت دست زد با لبخند کمرنگی گفت: من اینجام عشقم ...همیشه کنارت هستم تا بی هوشی بشی... وقتی هم چشماتو باز کنی بازم منو میبینی....شیوون هم با بی حالی پلکی زد لبخند خیلی کمرنگی زد با گذاشته شدن ماسک به روی دهانش نگاهش را از کیو نگرفت همزمان هم نوک سرنگی ماده بی هوش در مچ دستش فرو رفت. شیوون از گزشش چهره اش از درد درهم شد . کیو هم که فقط نگاهش میکرد گفت: اروم نفس بکش... خیلی اروم عشقم...شیوون هم خیلی ارام و منتظم نفس می کشید پلکهایش ارام برای پنهان کردن نگین های یا قوتی رنگش به روی هم رفت.

...............................

کیو نگاه خیس و غمگینش به شیوونش بود که بیهوش اسیر وسایل پزشکی بود دست شیوون را میان دستان خود میفشرد بیقرار منتظر به هوش امدنش بود با ورود پرفسور پالکی و همراهانش رو بگردانند ارام بلند شد با صدای گرفته ای سلام کرد . پرفسور هم جوابش را داد سریع سراغ پرونده کنار تخت رفت و پرستاری هم کنار تخت ایستاد به سوالات پرفسور پالکی که از علایم طبیعی شیوون میپرسید جواب میداد. کیو هم فقط نگران نگاهش میکرد با تمام شدن کار پرفسور رو به کیو کرد به امریکایی گفت: دوستت خیلی پسر قویه...عمل های خوب دووم میاره...هر چند امروز مثل دفعه قبل زیر عمل اذیت شد ...قلبش کم اورده بود داشت ایست قلبی میکرد....ولی بازم خوب بود ...عملش عالی تموم شد... کیو هم با سرتعظیمی کرد به امریکای تشکر کرد پرفسور هم با لبخند سری تکان داد به همراه پرستارها همراهش بیرون رفت .

ولی دکتر کره ای یعنی دکتر جانگ این سوک ماند به کنار کیو ایستاد با چهره ای اخم الود و ناراحت به شیوون نگاه میکرد گفت: پرفسور میگه شیوون شی قویه...ولی خیلی اذیت میشه... واقعا عمل هایش خیلی طولانی و سخته.. ولی این پسر همه شو داره دوم میاره...واقعا پسر بینظیره...کیو اشک در چشمانش بیشتر حلقه زد به شیوونش نگاه کرد با بغض و صدای لرزانی گفت: اره ...شیوون تحملش زیاده....همیشه صبر و تحملش زیاد بود...تو کی پاپ معروف به خونسرد ترین و صبورترین پسر بود...خیلی سختی کشید خیلی عذاب دید ...ولی با متانت همه شو تحمل میکرد ...همه شو... نگاهش به دکتر جانگ شد چهره ش درهم شد گفت :ولی انگار داره کم یاره... مدت بی هوشی هاش  بیشتر شده...اوایل خیلی زود به هوش میومد...ولی حالا هر چی میگذره دیرتر  به هوش میاد...دکتر جانگ وسط حرفش گفت: نه کم نمیاره...این دیر به هوش اومدنا بخاطر طولانی بودن عملیات هاست.... عمل هاش طولانیه...بدنش خسته میشه... زمان بیشتری به استراحت احتیاج داره...همین...

کیو نگاه بغض الودش دوباره به شیوون شد نالید : کی تموم میشه؟...این عملها کی تموم میشه؟... کی میشه همه چیز یادش بیاد؟...کی میشه مارو بشناسه؟... دکتر دست روی شانه ش گذاشت گفت: یادش میاد...شماها رو هم یادش میاد...ولی فکر کنم تو رو زودتر از بقیه یادش بیاد...کیو با حرفش یهو رو بگردانند با چشمانی کمی گشاد نگاه پرسگر و گیجی به دکتر کرد گفت: منو زودتر از بقیه یادش میاد؟...چرا؟... نه ...یعنی واقعا؟... واقعا منو زودتر از بقیه یادش میاد؟... دکتر لبخند کمرنگی زد گفت: نه ...نگفتم حتما تورو زودتر از بقیه یادش میاد...گفتم ممکنه...بخاطر رفتارش میگم...بخاطر احسای که بهت داره.... کیو با گیجی اخمی کرد گفت: احساسش؟... رفتارش؟... چه رفتاری؟... اون که همیشه میگه منو نمیشناسه...اصلا منو یادش نیست...

دکتر سری تکان داد گفت: اره ...تو رو یادش نیست... ولی احساس شو که یادشه...یعنی احساسی که به تو داشته عوض نشده...اخمی همراه لبخند کرد گفت: خودت متوجه نشدی ؟... کیو اخمش بیشتر شد گفت: متوجه نشدم؟... چی رو ... دکتر هم امان نداد حرفش را برید گفت: احساسش به تو رو میگم... وقتی شیوون شی رو میبریم اتاق عمل تا تو بیای بالای سرش دنبالت میگرده...چیزی نمیگه...ولی وقتی میبریمش تو اتاق عمل دنبال کسی میگرده که اون تویی....وقتی تو میای پیش اون دیگه به کسی نگاه نمیکنه...یا وقتی درد میکشه تو دستشو میگیری باهاش حرف میزنی متوجه نشدی اروم میشه...انگار وجودتو زودتر از مسکن اثر میکنه...تو متوجه اینا نشدی؟.... کیو با چشمانی گشاد ابروهای بالا داده به دکتر نگاه کرد گفت: هاااا؟...چند بار پلک زد نگاه گیجی به را از دکتر گرفت به شیوونش نگاه کرد در ذهنش انچه را که دکتر گفت تحلیل کرد دید درست گفته با همان حالت گفت: اه...اره...درسته...درسته...ولی اینا ...یعنی ....

دکتر امان نداد با لبخند سری تکان داد گفت: اره...همه اینا یعنی شیوون به تو احساس داره...درسته همه چیز رو فراموش کرده...ولی احساسش به تو رو که نمیتونه فراموش کنه...چون مربوط به قلبشه ...به درونشه...اون یادش نمیاد تو کی هستی...یه احساسی بهت داره ...ولی تو قلبش... در درونش موقع درد ...موقع خاص احساس میکنه.... که بهت نیاز داره...احساس درونی شیوون تو رو میشناسه...با حرفهای کیو چشمانش کیو اینبار از شوق خیس اشک شد اشک بیاجازه سریع و ارام بی صدا رو گونه هایش جاری شد دستانش را بهم چسباند جلوی دهانش گذاشت گویی میخواست صدای گریه ش را خفه کند میفشرد، شانه هایش از گریه بی صدایش تکان میخورد .از شوق ،از شوق احساس شیوون حال خود را نمیفهمید ،میان گریه ش با صدای لرزانی نالید : شیوونا... شیوونی من...عاشقتم...عاشقتم... بیاخیتار گریه ش صدادار شد به روی شیوون خم شد دستانش را دور تن لخت شیوون حلقه کرد او را به اغوش کشید سرجلو برد بوسه ای به لبان بیرنگ و یخ زده شیوون زد پیشانی به روی شانه لخت شیوون گذاشت بوسه ای هم به شانه ش زد حلقه دستانش را تنگتر کرد با صدای لرزانی نالید: شیوونا دوستت دارم ...عاشقتم...عاشقتم تا همیشه... هق هق گریه ش بلندتر شد. دکتر جانگ هم با لبخند و چشمان خیس نگاهش میکرد.

....................................

شیوون به همراه خانواده اش  و کیو هفت ماه برای معالجه در امریکا ماند. در این مدت هفت ماه که برای معالجه اسیب های که دیده بود چندین بار عمل شد ،چندین بار پای راستش ،دوبار قلبش ،یکبار معده اش و یکبار هم رودهایش مشید، گفت جای سالم در بدنش نمانده بود، رد بخیه های عمل همه جا بدنش جاخوش کرده بود. پزشکان فقط میتوانستند اسیب های جسمی اش را درمان کنند نتوانستند برای حافظه اش کاری بکنند، شیوون همچنان حافظه اش را از دست داده بود. به همراه خانواده ش و کیو به کره برگشت یک عمل ساده برای پای راستش مانده بود که آقای چوی ترجیح داد اخرین عمل را در وطن خود بکنند چون دیگر کاری نداشتند پس به کره برگشتند .در این مدت هم سوجو در پی کسب موفقیت و جایزه وپول بیشتر بود ،به بهانه اینکه چرا کیو نگفته که کجا میروند با شیوون چه میکنند دیگر سراغی از انها نگرفتند به مشغولیات و تفریحات خود رسیدن .

***********************************************

(( پایان فلاش بگ ))

خانواده چویی و کیو  شیوون را بعد از 7 ماه به کره برگردانند .سوجو هم توسط چانگمین باخبر شد .کیو هم برای سوجو برنامه های برای کسب موفقیت بیشتر که شیوون از قبل تدارک دیده بود حال یادش نبود برد .بعد هم سوجو به بیمارستان روز عمل شیوون امدند و کیوهم بعد از درگیری با انها به اتاق ریکاوری رفت تا وقتی شیوونش به هوش میاید چشم باز میکند مثل همیشه چهره او را قبل از همه ببیند .

حال کیو کنار تخت شیوون نشسته بود دست سرد شیوون در دستش بود چشمان نمناک و بیرمقش به صورت رنگ پریده و بی هوش شیوونش بود در ذهنش مرور خاطرات میکرد. خاطراتی که زجراور بودن و قلبش را هزار تکه میکرد. این میان فقط یه چیز بود که مدت این هشت ماه همشیه از به یاد اوردنش خود را لعنت میکرد .روزی که شیوون بخاطراو تصادف کرده بود در کافه به او گفته بود که برای حل مشکلشان فکری دارد ،میتواند کاری کند که هم سوجو راضی شود ،هم پدر سونگمین  دیگر گله ای نداشته باشد هم انها میتوانستند بهم نزنند برای همیشه باهم باشند. ولی کیو عجله کرد، چون حال خود را نمیفهمید اجازه نداد شیوون حرفی خودش را بزند فکرش را بگوید . همیشه به این فکر میکرد شیوون چه میخواست بگوید؟ چه فکری داشت؟ چه نقشه ای داشت که میتوانست مشکل را حل کند ؟؟ حتما میتونست حل کند ،مثل همیشه که هر مشکلی پیش میامد حلش میکرد .ولی ان روز کیو بهش اجازه نداده بود بسیار پشیمان بود. این سوالات مثل خوره به جانش میافتاد پاسخی برایشان نداشت جز خود شیوون که باید حافظه اش برمیگشت جواب سوالاتش را میداد .

این افکار دیوانه ش میکرد از کلافگی دستش را به روی سرش و موهایش را به عقب چنگ زد باد گونه اش را با پوفی بیرون داد دستش را روی پیشانی اش گذاشت شقیقه اش را با انگشت فشار میداد که با تکان خوردن ارام انگشت شیوون در کف دستش دست از پیشانی گرفته و یهو سرراست کرد نگاهی به دست شیوون که در دستش بود روبه صورت شیوون کرد، که پلکهای شیوون ارام تکانی خورد و سرش را هم قدری تکان داد و پلکهایش را با لرزش ارام نیمه باز شد از لای مژهای پرپشتش نگین های یاقوتیش را بیرمق نشان کیو داد .

کیو گویی بزرگترین هدیه دنیا را به او داده باشند چشمانش گشاد و لبخند پهنی زد ازشادی میلرزید دست شیوون که میان دستش بود را فشرد دست دیگر روی گونه شیوون گذاشت به اغوشش کشید با صدای لرزانی گفت: شیوونی من...عشق قشنگم... شیوون با ضعف شدید که توان هیچ حرکتی و حرفی نداشت گیج حال خود بود در جواب کیو پلک ارامی زد خمار نگاهش کرد کیو را بیشتر غرق شادی کرد. کیو هم برای تشکر کمر خم کرد سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد ارام و نرم لب زیرنش را مکید با مکث سرپس کشید چشمانش نیازمند و تشنه به صورت بیحال عشقش نگاه میکرد زمزمه کرد :دوستت دارم شیوونا...دوستت دارم بینهایت ...ممنونم...ممنوم که عشق من شدی....  

..........................................................................

دکتر پرونده که به دست داشت پایین اورد با لبخند نگاهش به صورت بیحال شیوون که چشمان خمارش نگاه بینظیری را تقدیم دیگران میکرد شد با لبخند گفت: خوبه...خیلی خوبه... وضعیتتون خیلی خوب شده...رو بگردانند رو به اقا و خانم چویی و کیوهیون که کنار تخت ایستاده بودنند کرد گفت: دیگه تموم شد ...عملهای شیوون شی تموم شد... دیگه لازم نیست عمل بشن... فقط باید یه سری فیزیوتراپی بشن و مشکل پاشون دیگه حل میشه... الانم دیگه مرخصن میتونین ببرینش خونه.... اقای چوی قدری ابروهایش بالا رفت چشمانش گشاد شد نگاهی به شیوون که هنوز گیج و بیحال دارو بیهوشی بود نیم خیز با بالاتنه ای لخت متصل به وسایل پزشکی تخت بود کرد رو به دکتر گفت: ببخشید اقای دکتر پسرم مرخصه؟... ولی چند ساعته که عملش کردید؟... انوقت مرخصش میکنید....

دکتر با لبخند سری تکان داد گفت: بله مرخصن...گفتم که عملش زیاد مهم نبود...با لیزر بود...قبلا هم گفتم طریقه عمل چطوریه .... به پای بلاند پیچی شیوون که تا رانش لخت بود از زیر لحاف بیرون بود اشاره کرد گفت: میبنید که باند باریکی دور پاش پیچیده شده که بخاطر اینکه بخیه های کوچیک و ساده زدیم... عمل باز که نبوده...این چند ساعتم که نگهشون داشتیم بخاطر قلبشون بود...یکی دو ساعت دیگه هم مهمون ما هستند ...کاملا که به وضعیت نرمال رسیدن میتونید ببریدش .... 

آقای چویی لبخند خیلی کمرنگی زد با سرتعظیمی کرد گفت: ممنون آقای دکتر ..واقعا ممنون ...خیلی زحمت کشیدید...دکتر هم سریع گفت: خواهش میکنم ... من کاری نکردم...هر کاری کردم وظیفه ام بود...کار مهم رو شما کردید...هفت ماه توی امریکا ...غربت و شرایط سخت رو تحمل کردید تا حال پسرتون خوب بشه... درسته دکترهای اونجا معالجات رو انجام دادن...ولی تلاشی که شما برای بردن پسرتون کردید...اون همه کار اونجا کردید...واقعا قابل ستایشه...حالا هم دارید اثرشو میبیند...حال پسرتون بهتر شده...به زودی هم مطمینا حافظه شون برمیگرده...نگران نباشید....

اقای چویی با سرتکان دادن گفت: ممنون اقای دکتر..بله.. حتما پسرم حافظه شو به دست میاره...رو بگردانند نگاه مهربانی به کیو کرد گفت: درسته من و خانواده ام تلاش کردیم تا حال پسرم خوب بشه... چون پدر و مادرش بودیم وظیفه ام بود ...چون شیوون جگر گوشه مون بود...ولی این وسط کسی هم بود که خیلی زحمت کشید ..همراه ما بود ...با بودنش لطف بزرگی بهمون کرد...کیوهیون عزیزم...

کیو که با عشق و تشنه بیتوجه به حرفهای دکتر و اقای چویی فقط به شیوون نگاه میکرد با جمله اخر اقای چویی گویی به خود امد با چشمانی گشاد و ابورهای بالا داده یهو رو به آقای چویی کرد هول شده گفت: هااااااااا؟...من؟؟؟... من که کاری نکردم... من... آقای چویی لبخند ملایمی به صورت مهربانش داد وسط حرفش گفت: چرا ..تو کار خیلی مهمی کردی...از همه کس و همه چیزت اینجا زدی ...همراه ما اومدی به کشور غریب ...اون شرایط سخت رو تحمل کردی...تا شیوونو ..

کیو چهره ش تغییر کرد حالت غمگین گرفت از حرفهای اقای چویی چشمانش خیس اشک شد چهره ش غمگین بود بخاطر حال شیوون ولی چشمانش اشک الود شد از شوق ،از حرفهای محبت امیز اقای چویی حرفش را برید با صدای لرزانی از بغض گفت: برای عشقم...من هرکاری کردم بخاطر شیوونم کردم... نگاهش را از اقای چویی دزدید به شیوون که بیحال نگاهش میکرد دستش را گرفت با همان حالت گفت: شیوونی همه کس منه... محبتی که شیوون درحقم کرد...کاری که شیوون درحقم کرد هیچوقت نمیتونم جبران کنم.... هیچوقت... من زندگیمو...جونمو مدیون شیوونم...هر کاری بکنم هیچوقت نمیتونم کارشو جبران کنم...پس نگید من کاری کردم...چون هنوز کاری نکردم...هنوز نتونستم یه ذره از محبت و کاری که شیوون برام کرده رو جبران کنم... از بغض صدایش بیشتر میلرزید با قورت دادن با دهانش سعی کرد بغضش را فرو دهد ولی موفق نشد با همان حالت گفت: من منتظرم...منتظر روزیم که شیوون همه چیز  رو به یاد بیاره...همه کسایی که دوستش دارن به یاد بیاره...من منتظر اون روزم...اون روزه که  من میگم تونستم کاری برای شیوون بکنم...فقط اون روز...بغضش بی صدا ترکید اشک ارام گونه اش را خیس کرد نگاه خیسش را از شیوون که از بیحالی پلکهایش را ارام بست گرفت سرش را پایین کرد دست شیوون را که میان دستش بود فشرد.

اقا و خانم چویی هم از حرفهای کیو و حال پسرشان بغض کردن نگاهشان به فرزندشان شد دکتر هم غمگین نگاهش میکرد گفت: میرسه... اون روز هم میرسه...اون روز هم میرسه که شیوون شی همه رو به یاد میاره...

***********************************************

کیو حلقه دستانش را که دور تن شیوون بود تنگتر کرد سرجلو برد به نیم رخ جذاب عشقش نگاه کرد از زیبایش لذت میبرد بوسه ای ارام به گونه اش زد گفت: هوا خیلی خوبه نه؟... بوی طبعیت حال ادمو جا میاره نه؟... شیوون همانطور که چشمانش را بسته بود لبخند کمرنگی روی لبان خوش فرمش نشسته بود ارام سرش را تکان داد گفت: اوهوم ...خیلی خوبه... بوی طبیعت خوبه...ولی بوی گلها رو بیشتر دوست دارم... کیو لبخندش پررنگتر شد گفت: اره میدونم...تو گلها رو دوست داری ...بهار رو دوست داری ...ولی من عاشق برفم....

شیوون پلکهایش را ارام باز کرد قدری سرچرخاند  رخ به رخ کیو شد گفت: عاشق برف؟... تو برف دوست داری؟؟...چه جالب...من نمیدونستم.... کیو که با لبخند پهنی به شیوون نگاه میکرد از جوابش لبخندش خشکید چهره ش ناراحت شد گفت: نمیدونستی؟... چرا میدونستی...انقدر خوب یادت بود که زمستونها وقتی برف میومد با اینکه تو زود سرما میخوری نباید تو برف بری....ولی بخاطر اینکه من خوشم میاد بخاطر من میرفتیم برف بازی...ولی حالا.... شیوون که متوجه حرفهایش نمیشد چون چیزی یادش نمیاد با حالیت گیج نگاهش میکرد ،دوباره کیو چیزی گفت که او یادش نمیامد، دوباره نداشتن حافظه به رخش کشیده شد ،دوباره گذاشته اش شد سیاهی مطلق بدون هیچ خاطره ای  چهره ش غمگین شد با ناراحتی وسط حرفش گفت: میدونستم؟... من میدونستم توبرف دوست داری؟... من....  

کیو که از شدت ناراحتی ان حرفها را بیاختیار زده بود با غمگین شدن شیوون تمام وجودش لرزید سریع سرجلو برد  بوسه ای به لبان شیوون زد ساکتش کرد با سرپس کشیدن لبخند زد گفت: حالا که میدونی...حالا هر وقت زمستون شد باید باهام بیای برف بازی ...فهمیدی؟... اخمی همراه لبخند کرد از سرشوخی گفت: از الان هم بگم ..من سردمه ...من حال ندارم...بیخیال بیا بریم کافه...من چه میدونم...من خوابم میاد...هم قبول نیست...باید باهم بیای برف بازی... گفته باشم... شیوون تابی به ابورهایش داد گفت: از الان داری وعده زمستون رو میگیری؟... هنوز کو تا زمستون....

کیو به حالت بامزه ای لبانش را بهم فشرد سری تکان داد گفت: اوهوم...از الان وعده گرفتم... شیوون از حرکتش خنده ش گرفت خنده بی صدای کرد کیوهم از خنده شیوون خنده ش گرفت حلقه دستانش را تنگتر کرد شیوون را به سینه خود فشرد گفت: دوستت دارم شیوونی...دوستت دارم... شیوون هم رو بگردانند نگاهش به طبیعت بینظیر روبریش بود از حرفش لبخند زیبای زد .کیو هم نگاهش به روبرویش شد گونه به گونه شیوون چسباند همانطور که شیوون را در اغشو داشت نه نو وار تکانی میداد که صدای اقای چویی امد که گفت: پسرا کیک و قهوه میخورید؟... کیو از تکان دادن شیوون بیحرکت شد با شیوون روبرگردانند به اقا و خانم چویی و جیوون که با فاصله از انها نشسته بوددند کردنند ولی فرصت عکس العملی پیدا نکردنند.

 چون خانم چویی رو به همسرش با اخم و حالتی عصبانی گفت: عوض اینکه ببری براشون صداشون میزنی؟... نمیدونی پای پسرم درد میکنه...نباید راه بره...انوقت بلند شه این همه راه رو بیاد اینجا...خوب ببراشون.... آقای چویی  ابروهایش بالا داد و چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... شیوون نباید راه بره؟... کی گفته؟... اتفاقا براش خوبه که راه بره... درثانی من براشون ببرم؟...من... که جیوون برای پایان دادن بحث سریع سینی که داخلش دو ظرف کیک و فنجان قهوه بود را گرفت وسط حرف پدرش گفت: من میبرم براشون...من برای اوپا کیک قهوه میبرم... سریع بلند شد سینی به دست به طرف شیوون و کیو رفت. خانم چوی با اخم شدید به همسرش نگاه میکرد عصبانی گفت: تنبل.... اقای چویی هم چشمانش گشادتر شد گفت: چی؟... تنبل؟...من؟... خام چویی توجه ای  به حرف همسرش نکرد به رفتن دخترش نگاه میکرد گفت: افرین دختر خوشگلم... چقدر به فکر داداشه شه...

شیوون و کیو به همراه اقا و خانم چویی و جیوون به گردش امده بودنند و روز بهاری زیبای بود . سه روز قبل شیوون بعد از عمل پایش از بیمارستان مرخص شده بود .سه روز در خانه کاملا تحت مراقبت خانواده و کیو بود. حال هم به همراه انها به تجویز پزشک که برای روحیه و حال شیوون سفر به طبیعت خوب بود به تفریحگاه خانواده چویی که در خارج از شهر سئول بود امدن، در حیاط باغ ویلا که به مانند یک پارک جنگلی زیبا بود طبیعت بکر و بینظیرش که از انواع درختان  میوه تزیین و گل بوته های نایابش به مانند بهشت بود نشسته بودنند.

شیوون و کیو زیر درخت الو که شکوفه های گلبه ای رنگش چون سایبانی سفید روی سرشان بود با نسیم گلبرگهای شکوفه ها مانند قطرات باران بر سر وصورتشان میریخت. کیو تکیه داده به تنه درخت نشسته بود شیوون نشسته در اغوشش پشت به سینه کیو چسباند و سرش به روی شانه کیو بود پاهایش را دراز کرده بود دراغوشش جا خوش کرده بود.کیو هم حلقه دستانش دور تن خواستنی عشقش حلقه بود از بودن شیوون در اغوشش لذت میبرد . از اینکه عشقش حالش بهتر شده بود در اغوشش نشسته بود خدایش را شکر میکرد . از تک تک لحظات عاشقانه ای که باهم داشتند لذت میبردند. هر چند شیوون هنوز چیزی باشد نبود حافظه اش را بدست نیاورده بود، ولی احساس ارامشی که با بودن در کنار کیوحس میکرد از نوازش و بوسه های کیو لبخند لذت را به کیو هدیه میکرد، دنیایی برای کیو میارزید. بعد از ان همه سختی که کشیده بودن این ارامش بهترین هدیه خداوند بود.

اقا و خانم چویی و جیوون هم با فاصله زیر درخت الوی دیگری نشسته بودنند. خانم چوی هم برای ان دو کیک قهوه اماده کرده بود جیوون به جای پدرش برای ان دو برد ،تا به کنار ان دو رسید کیو قدری کمر راست کرد خود را جمع و جور کرد ولی شیوون را از بغل خود بیرون نیاورد با حالتی خجالت زده به جیوون نگاه کرد گفت: ممنون..ببخشید تو زحمت افتادی...تو چرا اینکارو کردی...خودم میاوردم... جیوون سینی را جلوی ان دو گذاشت زانو زده کنار پای برادرش نشست با لبخند مهربان هم نگاه شیوون بود گفت: نه بابا...این حرفا چیه...من که کاری نکردم...من برای اوپاهام هر کاری میکنم...یه سینی کیکه که برای اوپام اوردم...شیوون لبخند ملایم مهربانی زد گفت: ممنون...کیو هم امان نداد گفت: ممنون... جیوون هم شاد از حال برادرش لبخند پهنی زد گفت: نوش جونتون...چشمکی زد گفت: فقط مراقب باشد انگشتاتونو باهاش نخورید...چون میدونید که دستپخت مامانی حرف نداره.... کیکاش عالیه... 

کیو لبخندش پرنگتر شد گفت: اره...من...که با صدا زده شدن اسمش جمله اش ناتمام ماند یهو رو بگردانند : کیوهیون.... کیو با چشمانی گشاد یهو رو بگردانند با دیدن کسی که صدایش زد چهره ش تغییر کرد اخم شدید کرد چشمانش ریز شد با حالیت عصبانی و خفه ای گفت: اقای پارک...اقای کیم... جیوون هم باخنده به شیوون و کیو نگاه میکرد یهو روبگردانند خنده ش قطع شد اخم کرد نگاهش ازرده شد . ولی شیوون نگاهش فرق داشت ،شیوون با تغییر حالت جیوون و کیو و امدن صدای غریبه ای لبخندش محو شد نگاهی به کیو و خواهرش کرد ارام سرچرخاند گیج و پرسگر به سه مرد غریبه ای  که با فاصله ایستاده بودنند نگاه کرد. نمیدانست این غریبه های کی هستند ،فقط حس کرد وجودشان جو شاده و ارام خانوادهش و کیو را بهم زده، اخم کرد به سرتای پای انها نگاه کرد.

یکی از ان مردان با حالت بغض الود و صدای لرزانی گفت: شیوونا...شیوونا حالت خوبه؟... دیگری هم با همان حالت گفت:  شیوونی... شیوون اخمش بیشتر شد به غریبه ها که میشناختنش نگاهی کرد ولی فرصت عکس العمل نکرد کیو اجازه نداد. کیو با اخم شدید که دندانهایش را بهم میساید به لیتوک و کانگین و رئیس منیجرها که بافاصله جلویشان ایستاده بودن نگاه میکرد با جمله لیتوک : شیوونا حالت خوبه؟... کانگین: شیوونی.... اخمش از خشم بیشتر شد از لای دندانهای بهم فشرده ش با حالت خفه ای گفت: شماها اینجا چیکار میکنید؟... برای چی اومدید؟؟....دوباره چی میخواید؟... نکنه کارتون جایی گیر کرده اومدی شیوون براتون حل کنه؟... شیوون با اخم به سرتا پای غریبه ها که گویی کیو میشناخت دوباره نگاهی کرد رو بگردانند پرسید: این اقایون کین؟... میشناسیشون؟...من که نمیشناسمشون...ولی اینا انگار منو میشناسن....

کیو با خشم به انها نگاه میکرد بدون رو کردن به شیوون گفت: نه نمیشناسمشون...یعنی یه زمانی میشناختمشون...ولی خیلی وقته نمیشناسمشون...یه هشت ماهی هست دیگه نمیدونم این اقایون کین... که لیتوک با ناراحتی وسط حرفش گفت: کیوهیون این حرفا چیه؟... ما رو نمیشناسی چیه؟... سریع جلو امد کنار شیوون زانو زد با همان حالت گفت: این حرفا رو به شیوون نزن...ما دوستاتونیم...ما ده ساله دوستیم...مثل برادر هستیم...ما بچه های سوجو همه مثل برادر هستیم...مگه میشه مارو نشناسید... کانگین هم چند قدم جلو امد گفت: اره کیوهیون...اینطوری نگو ...شیوون...

کیو از خشم صدادار نفس نفس میزد دندانهاش را به شدت بهم میفشرد طوری که حس میکرد دندانهایش بکشند انگشتانش را جلوی  سینه شیوون بهم قفل کرده بود را بهم فشرد با صدای کمی بلند و عصبانی وسط حرف کانگین گفت: مارو میشناسد؟... بچه های سوجو مثل برادرن؟...حالا شدیم برادر؟... حالا مارو میشناسید؟... واقعا؟...از کی؟...از کی منوو شیوون دوباره شدیم برادر؟... ما که...که با حرف و ناله شیوون دراغوشش جمله اش نیمه ماند با وحشت نگاهش را از انها گرفت.

شیوون با چشمانی به شدت ریز و ابروهای درهم با صدای لرزانی گفت: اینا کین؟؟...اینا...اینا کین؟... یهو دستاتش را روی صورت خود گذاشت چهره ش از درد درهم شد نالید: آیییییییییییییییییی...سرم... آییییییییییی... در اغوش کیو مچاله شد .کیو با چشمانی گشاد و وحشت زده به شیوون که از درد در اغوشش درخورد مچاله شد نگاه میکرد نالید: چی شده شیوونا؟...چت شده؟...درد...درد داری؟... شیوون صدای کسی رو نمیشنید در دردی که به جان سرش افتاده بود دست وپا میزد دراغوش کیو مچاله تر شد چشمانش چشمه اشک شده بود گونه هایش را خیس میکرد صدای ناله اش به فریاد رسید: آیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.... سرمممممممممممممممم.... آیییییییییییییییییییییییییییییییییی... لیتوک و کانگین از وحشت خشکشان زده نمیفهمیدند چه شده؟ حال شیوون بد شده بود انها از وحشت نمیدانستند چه کنند.

جیوون هم با خشم به ان دو نگاه میکرد با درامدن ناله برادرش ازوحشت جیغی کشید بازوهای شیوون را گرفت وحشت زده نالید: اوپا...اوپا ...چی شده؟...اقا و خانم چویی هم بی نفس و سراسیمه به طرف جگر گوشه شان دویدند فریاد زدنند: شیوونی ...شیوونی عزیزم... شیوونا پسرم.....

 


نظرات 4 + ارسال نظر
tarane جمعه 28 اسفند 1394 ساعت 09:20

سلام گلم
هر جا کیو و شیوون میرن اینا هم. نبالشون. اه میوفتن فراموش کردن با کاراشون چقدر شیوون و کیو اذیت شدن
ممنون گلم عالی بود

سلام نازنینم....
اره اینا همه جا میرن کنه ان کنه....
خواهش عزیزدلم

maryam جمعه 28 اسفند 1394 ساعت 02:21

من نمیفهمم این پسرا واسه چی اومدن بعد پروپرو میگن ما برادراتیم حتما شیوون حافظه ش وبه دست بیاره سریع اینارو میبخسه ازبس مهربونه

برای یه کرای اومدن یه مشکل که شیوون باید حلش کنه..بعدا یمفهمید....
میبخشه؟...خوب بعدا مشخص میشه...

سانی جمعه 28 اسفند 1394 ساعت 02:09

قشنگ بود...من که کلی برا شیوون و کیو گریه کردم...کاشکی زودتر حافظه شیوونی برگرده..

هی چی بگم حافظه ش؟>.. بعدا میفهمید

Sheyda جمعه 28 اسفند 1394 ساعت 00:17

خب شد پسرا اومدن تا به شیوون شک وارد بشه
امیدوارم اینبار حافظه شیوون برگرده
مرسی عزیزم

هی چی بگم...منم امیدوارم...خخخ انگار نه انگار خودم مینویسما؟....
خواهش خوشگلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد