سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
زمستان 31 دسامبر2012 (شب عید کریسمس )
لیتوک با چشمان باریکش نگاهی مهربان به اعضای خانواده اش که با لباس نو شیک روی مبل های اتاق نشیمن نشسته بودنند چرخید و به کیو که با فاصله کنار شیوون نشسته بود و با نگاهی تشنه به شیوون خیره بود رسید تبسمی زد ، امسال مهمانی نیز در شب عید کریمس با انها بود. دونگهه و هیوک کنار هم نشسته با لبخند به تلوزیون ال سی دی بزرگ که سینمای خانگی بود برای سال تحویل برنامه پخش میکرد نگاه میکردند . نگاه کیوهم گاهی به تلوزیون و گاهی به شیوون بود. ولی نگاه شیوون اخم الود به تلوزیون بود ؛ دستانش را به روی سینه اش گذاشته بود با چهره ای درهم و عصبانی به تلوزیون نگاه میکرد .بخاطر زخم پایش سه روز بود که در خانه مانده بود ، یعنی از ان شب که موفق به فرستادن روحهای فراری شده بود به خانه برگشته بود دیگر اجازه رفتن به بیرون را نداشت با اینکه خودش هم میدانست با پای زخمیش راه زیاد نمیتوانست برود ،قلبش نیز وقت وبی وقت با اینکه داروهایش را مصرف میکرد بازی درد راه میانداخت، ولی اصرار به رفتن به شرکت را داشت که دونگهه و لیتوک وکانگین اجازه ندادن.حتی لیتوک جلسه اخر سال را کنسل کرد تا شیوون را مجبور به خانه ماندن بکند این کار شیوون را بیشتر عصبانی کرد با دلخوری کنار بقیه نشسته بود .
البته این دو روز استراحت موثر بود وضعیت پایش بهتر شده بود، تمام این سه روز را یا در رختخواب با خواب اورهای که دونگهه میزد در خواب بود یا در اتاق مطالعه مشغول درس و مطالعه یا با ژومی تلفنی در مورد شرکت حرف میزد . کیو را سرمیز شام و نهار وصبحانه میدید یا در اتاق نشیمن با حضور بقیه بود. هیچوقت تنها نبودن و این کیو را بیشتر ناراحت کرد ؛ کیو سخت منتظر سفر تعطیلات بود که شاید انجا بتواند کاری بکند یا حتی با شیوون تنها باشد .
شیوون با نگاه جدی واخم الود خیره به تلوزیون بود ذهنش درگیر اوضاع شرکت و فروشگاه ، کیو هم خیره به شیوون ذهنش به نقشه ای برای سفر، لیتوک هم خیره به انها با صدای بلند هیوک که گفت: آه...سال تحویل شد... بالاخره 2013 شد...از تلوزیون صدای فش فشه و تاب و توپ و فریاد شادی تحویل سال امد . شیوون و کیو و لیتوک را به خود و نگاهشان به هیوک شد که دونگهه کنارش نشسته بود با خنده گفت : بالاخره 2013 شد؟...مگه قرار نبود بشه؟... حالا چرا چقدر تو منتظر 2013 بودی ؟...
هیوک هم با لبخند پهنی که که تمام لثه هایش مشخص بود به دونگهه نگاه میکرد گفت: چرا میشد ؟...من منتظر 2013 نبودم... من منتظر یه چیز دیگه بودم... رو برگرداند به لیتوک کرد لبخندش گشادتر شد .شیوون با حرف و نگاه خندان برادرش خنده اش گرفت ، چهره درهمش تغییر کرد خنده کوچکی کرد که صدای کانگین مهلت جواب به لیتوک نداد که گفت: آه... بالاخره وقتش رسید... این منو دیوونه کرد... نگاها به کانگین شد که وسط سالن ایستاده بود با چهره ای گرفته به انها نگاه میکرد ادامه داد : خوب بیاید دیگه...منتظر چی هستید؟... سالم که تحویل شد... رو به لیتوک که درحال بلند شدن از روی مبل بود کرد گفت: بیا...این خودشو کشت....
لیتوک با لبخند به کانگین نگاه کرد به سویش میرفت گفت: باشه اومدم... شیوون و هیوک و دونگهه هم از مبل بلند شدند ،شیوون رو به کیو که با چهره متعجب و گیج و چشمان باز به انها نگاه میکرد نمیفهمید انها قصد دارند کجا بروند چه بکند؛ کرد با دیدن چهره اش لبخند پهنی زد که چال گونه هایش هویدا شد گفت: بیا بریم پای درخت کریسمس بشینیم ...وقت گرفتن کادوهاست ...کیو با همان چهره بهت زده نگاهش میکرد گفت : چی ؟...کادو؟... شیوون هم با همان لبخند سرش را تکان داد گفت: اره...کادو... امشب شب عیده...بابا و عمو کانگین به همه هدیه میدن...کادوی عید برای تو هم هست... بیا بریم کنار درخت کریسمس...
هیوک مهلت تمام کردن جمله اش را نداد با ذوق به همراه دونگهه به طرف درخت کریمس که لیتوک و کانگین کنارش نشسته بودن میرفت گفت : من عاشق همین لحظه ام... یعنی عیدو فقط برای همین دوست دارم....کیو هم با به راه افتادن شیوون که کمی لنگ میزد از جا بلند شد به دنبالش رفت به کنار درخت کریمس ایستاد .زیر درخت کریسمس چندین جعبه کادو با روبانهای صورتی و سفید و سرخ تزیین شده بود کنار هم چیده شده بود .
جیهون کمر خم کرده بود دستانش را به روی زانوهایش گذاشته بود با این پا اون پا کردن به جعبه ها نگاه میکرد گویی با نگاه کردن به انها میدید داخلشان چیست که با امدن پدرش که کنارش ؛ که شیوون با دیدن وضعیت ایستادن جیهون با اخم لبخندی زد گفت: جیهونی چیکار میکنی؟...کمر راست کرد رو به پدرش کرد ولی مهلت جواب دادن نداشت . کانگین با اخم نگاهش میکرد گفت : هیچی... ندیدی این بچه ات یه ساعته ایستاده کنار درخت تکونم نمیخوره؟... دیونه ام کرده از بس که هی پرسید این توش چیه ؟... اون توش چیه؟... اون چیه؟... این چیه؟... داشت همه رو باز میکرد... جیهون نگاهی به کانگین کرد دوباره نگاهش به جعبه ها شد حرفهای کانگین مهم نبودن ؛ مهم فقط کادو بودن که میخواست بدانند چیست .
شیوون هم کنار جیهون نشست از پشت کمر جیهون را گرفت گفت: بیا بابایی بشین... او را در بغلش روی پای راستش که خم کرده بود نشاند پای چپش بخاطر زخمش دراز کرده بود، دستش را روی سینه پسرش حلقه کرد بوسه ای به موهای پسرش زد ، دستش روی سینه پسرش را نوازش کرد، جیهون هم دراغوش پدرش نشست ولی چشمان درشتش فقط خیره به جعبه ها بود. کیو هم نگاهی گیج به همه کرد کنار شیوون روی زمین نشست . هیوک ودونگهه هم کنار کانگین که کنار لیتوک نشسته بود نشستند ؛ همه نگاها به لیتوک وکانگین و کادوها بود کانگین با لبخند نگاهی به همه کرد گفت: خوب شروع میکنیم....با گرفتن دو جعبه قهوه ای رنگ که با روبانهای سرخ تزیین شده بود به طرف هیوک ودونگهه برگشت گفت: اول پسر بزرگ خانواده و دکتر عزیزمون... کادو را به طرفشان گرفت گفت: قابل شما رو نداره....این از طرف منه...
نگاه دونگهه و هیوک با لبخند شادی همراه بود به کادوها با گرفتنش با هم گفتند: ممنون...هیوک با سر راست کردن نگاهی به کانگین و لیتوک کرد با لبخند شیطنت امیزی گفت: اما عمو اول باید به یکی دیگه میدادیا... یکی دیگه پیشقدم تر بود... مهلت جواب به کانگین و لیتوک که با چشمانی کمی باز و متعجب که چه کسی را میگوید نگاهی به هم و دوباره به هیوک کردند نداد با سر تکان دادن گفت : اها یادم رفت... کادوهای شما فرق داره ...باید جای دیگه ای بدید...نه؟... جلوی ما که نمیشه... لبخندش با خنده کوچکی همراه شد با کوچک کردن یکی از چشمانش گفت: حالا کادو چی خریدین ؟....به ما نمی.... کانگین و لیتوک متوجه منظور هیوک شدن ، منظورش خود لیتوک و کانگین بود ،دونگهه هم متوجه شد چشمانش از حرف هیوک گشاد شد با ارنج به ارنج هیوک زد که ساکتش کند ولی صدای بلند لیتوک که عصبانی با چهره جدی گفت: هیـــــــــــــــــوک... و فریاد کانگین با اخم و عصبانی فریاد زد: هیوک دهنتو میبندی یا خودم بدوزمش... ساکت شد ، لبخندش محو شد با چشمانی گرد شده ترسید و سرش را پایین کرد درحال باز کردن روبان گفت: ببینم عموی مهربونم چی برام خریده؟...
شیوون از حرفهای هیوک و ترسش و عصبانیت کانگین خنده اش گرفت خنده کوچکی کرد . کیو هم با خنده شیوون فهمید موضوع چیست لبخند زد . دونگهه از عصبانیت کانگین چشمانش گرد شد سرش را پایین کرد مشغول باز کردن کادویش شد که با باز کردن کادویش دید ست کامل کمربند و دستکش چرم است که با هیوک یکی است هر دو مشکی وشیک یک شکل هستند فقط در سگک کمربند و لبه ی دستکش تفاوت وجود دارد. چشمان هیوک دونگهه به شدت گشاد و لبانشان هم از شگفتی غنچه ای شد ، هیوک با سر راست کردن گفت : واااااااااو....عمو ممنـــــــــــــون ...چه کردی... "پرادا"؟ ...ایتالیایی؟.... این مارک عالیـــــــــــــــــــــه...حرف نداره... ممنونننننننننن.... دونگهه هم با همان شگفتی گفت: خیلی ممنون.... کانگین لبخندی پهنای صورتش را پوشاند گفت: خواهش... قابلتو نداشت.... هیوک نیم خیز شد که با گرفته شدن دو جعبه توسط لیتوک به طرفشان دوباره نشست با همان چهره خوشحال به همراه دونگهه گفتند: ممنون... لیتوک هم با لبخند گفت: مبارکتون باشه... هیوک و دونگهه با خوشحالی جعبه ها را باز کردنند با دیدن کیف پول چرم قهوه ای رنگ دوباره چهره هایشان شگفت زده شد اینبار دونگهه گفت: اوفففففففففف....مارکش فنده؟... عالیهههههههههههه... کانگین تابی به ابروهایش داد به ان دو نگاه میکرد گفت: هر کی ندونه فکر میکنه این دوتا تا حالا تو عمرشون کادو نگرفتن قیافشون این شکلی میشه.... دارن از ذوق مرگی میمیرن...
لیتوک با لبخند به کانگین نگاه کرد گفت: نه این دوتا قیافه شون بخاطر کادو گرفتن نیست... بخاطر مارک کادوهاست... خودت میدونی عشق مارک های معروفو دارن... مهم کادوشون نیست... مهم مارکاشونه... هر چی باشه فقط... که با حلقه شدن دستان هیوک دور گردنش بوسه ای که به گونه اش زد حرفش قطع شد ؛ هیوک گفت: ممنون بابا جون... دونگهه هم کانگین را به اغوش گرفت گفت: ممنون عمو... مهلت جواب به انها نداد جاهایشان را عوض کردنند ؛ دونگهه لیتوک و هیوک کانگین را بغل کردند تشکر کردنند . کانگین هم گفت: خواهش... سال نو مبارک... لیتوک هم از سرعت عمل این دو چشمانش قدری گشاد شد با زدن ضربه ارام به پشت دونگهه گفت: خواهش میکنم... سال نو مبارک...
شیوون دوباره از رفتار ان دو خندید، کیو هم خندید. جیهون هم که روی پای پدرش نشسته بود با چشمانی درشت کنجکاو به انها و جعبه های دستاشان نگاه میکرد به جعبه های باقیمانده نگاهی کرد ازروی پای پدرش بلند شد به کنار جعبه ها ایستاد رو به کانگین گفت:من ....من مخوام... من اده...( به منم بده) ....هیوک و دونگهه سر جایشان نشستند هدایایشان را ورانداز میکردنند ، کانگین نگاهی به جیهون کرد گفت : باشه بهت میدم... صبر کن... دوجعبه سفید که گل های سرخ رویش داشت با روبانهای سرخ تزیین شده بود را برداشت یکی را به طرف شیوون و دیگری را به طرف کیو گرفت با لبخند گفت: اینها هم برای شماست... سال نو مبارک... شیوون با لبخند به کانگین نگاه کرد با گرفتن جعبه با لبخند گفت: ممنون... نیم خیز شد دستانش را دور گردن کانگین حلقه کرد با لبخند چشمانش ریز شد گفت: ممنون عمو... سال نو توهم مبارک...
کانگین دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد گونه اش را بوسید با محکم کردن حلقه دستانش سینه اش را به سینه خود فشرد با مهربانی گفت: قابلتو نداشت عزیز دلم... کیو که با گرفتن جعبه بهت زده با چشمانی گشاد شده به هدیه دستش نگاه میکرد با صدای که متعجب از ان هویدا بود گفت: ممنون ...با همان چهره بهت زده به کانگین نگاه میکرد گفت: شما برای منم هدیه... که کانگین با درامدن شیوون از اغوشش رو به کیو با لبخند نگاهش کرد حرفش را قطع کرد گفت: اره...برای تو هم هدیه خریدم...چطور؟...عیده دیگه... لیتوک هم با لبخند به کیو نگاه میکرد با مهربانی گفت: اقای چو این هدیه شب عیده.... همه توی این خونه شب عید از ما هدیه میگیرند...از خانواده و خدمتکارها گرفته تا مهمونها... فرقی نمیکنه ...هر کی این شب اینجا باشه هدیه میگیره... کیو هم بدون تغییر به چهره متعجبش گفت: واقعا؟...ممنون... نمیدونم چطور تشکر کنم... کانگین هم با همان لبخند گفت: تشکر لازم نیست... عوضش کادوتو باز کن ببینم خوشت میاد یا نه ....نمیدونم سلیقه ات چیه؟...چی دوست داری؟...این هدیه رو شیوونی گفت برات بگیرم.... اگه خوشت نیومده تقصیر شیوونه...
چشمان گشاد کیو با جمله کانگین گردتر شد ؛ هدیه شب عید را شیوون برایش انتخاب کرده بود کانگین خریده بود ؛ قلبش از شادی شدید طپید ، دستانش از هیجان و شادی میلرزید به سختی لرزشش را کنترل کرد روبان را باز کرد با برداشتن در جعبه چشمانش ازشگفتی بی اندازه گشاد شد "دستمال گردن ابریشمی مشکی با خالهای سفید "کادوی کانگین ولی با انتخاب شیوون بود . با همان نگاه و دهان باز رو به شیوون کرد فقط توانست بگوید: این...شیوون از چهره وحشت زده کیوناراحت شد ؛ فکر کرد از هدیه اش خوشش نیامده با چهره ای درهم ناراحت گفت: چی شده؟...خوشتون نیومده؟... ببخشید... کیو با همان چهره بهت زده دستانش را تکان داد به سختی توانست بگوید : نه...نه.... این خیلی عالیه... خیلی قشنگه...واقعا عالیه... خیلی خیلی خیلی ممنون... دلش میخواست دستانش را دور گردن شیوون حلقه کند و بوسه ای به لبان شیوون بزند مطمینا با شنیدن بوی تنش و چشیدن گرمای تنش بوسه بارانش میکرد، باورش نمیشد شیوون همچین هدیه ای براش انتخاب کرده بود درست مطابق سلیقه اش چیزی که دوست داشت ، شیک وزیبا و با کلاس قلبش از شادی بی امان به در ودیوار سینه ش میکوبید.
شیوون لبخند زد که چال گونه هایش برای بازی گرفتن قلب کیو نمایان شد گفت: خوشحالم خوشت اومده... کانگین هم سریع گفت : حالا تو هم مال خودتو باز کن...ببینم خوشت میاد یا نه؟... شیوون سر پایین کرد درحال باز کردن روبان جعبه اش که از همه جعبه ها بزرگتر بود گفت: حتما خوشم میاد ...مگه میشه عمو برام ...با برداشتن در جعبه تابلوی نقاشی که چمنزاری با گلهای وحشی و کوهستانی را نقاشی کرد بود دید، مکثی کرد جمله اش را تمام نکرد با گشاد کردن چشمانش پررنگتر شدن لبخندش گفت: این عالیه... با رو به کانگین گفت: عمو شما همیشه میدونید من چی دوست دارم... هیوک با لبخند به شیوون نگاه میکرد گفت: عمو و بابا میدونن ما از چی خوشمون میاد ...هر سال با هدیه هاشون مارو شگفت زده میکنند ...به تابلو نگاه کرد گفت: راستی تابلوش مال کیه؟... اصله؟... به دستمال گردن دست کیو نگاه میکرد تابی به ابروهایش داد گفت: راستی مارک دستمال گردنه چیه؟...به نظر میاد... کانگین هم حرفش را قطع کرد با اخم گفت:جورجی ارمانی ... مارکش ارامنیه... عقده مارک داره این بشر....تابلو هم به تو ربط نداره مال... چهره هیوک هم مانند دونگهه و کیو از شنیدن مارک دستمال گردن شگفت زده شد، با چشمانی گشاد و لبانی غنچه ای خواست حرف بزند که لیتوک امان نداد جعبه کادوهایش که جعبه های سرخ با روبانهای سفید بود را به طرف شیوون و کیو گرفت گفت: اینا هم مال من...قابلتونو نداره...
شیوون هم بدون تغییر به چهره لبخند به لبش با گرفتن جعبه گفت : ممنون بابایی... کیو هم که بهت زدگی از چهره اش از بین نمیرفت نالید: اه...خیلی ممنون... شما منو شرمنده کردید....لیتوک با لبخند گفت: سال نو مبارک... شیوون سریع جعبه اش را باز کرد با دیدن جعبه ادکلن لبخندش پررنگتر شد گفت: میدونستم...خودشه... لیتوک از حرف شیوون تابی به ابروهایش داد لبخندش محو شد گفت: چی ؟....میدونستی؟.... میدونیستی من برات.... شیوون امانش نداد کمی از جا بلند شد دستانش را به دور گردن پدرش حلقه کرد با فشردنش به تن خودش با بستن چشمانش گفت: ممنون بابایی ...خیلی ممنون... شما بهترینین... لیتوک هم دستانش دور تن پسرش حلقه شد با سر پس کشیدن بوسه ای به پیشانی پسرش زد گفت: تو هم برام بهترین وعزیزترینی... هیوک به جعبه دست کیو نگاه میکرد با صدای بلند گفت: واااااااو....عطر ورساچه.... ایتالیایه ...محشره... کیو که با باز کردن جعبه کادویش که ان هم عطر بود با جعبه ای متفاوت با شیوون؛ ولی از یک مدل عطر بودن با رنگ های مختلف مطمینا بوهای متفاوت با تعجب گفت: برای منم عطرو ادکلن خریدید؟... این...
لیتوک بدون رها کردن شیوون رو به کیو شد با لبخند گفت: اره ...برای تو هم خریدم......چیه ؟...از ادکلنش خوشتون نمیاد؟...خوب شما هم مثل پسرمی ...میخواستم به شما هم .... کیو امانش نداد سریع گفت: نه...این عالیه... شما منو خیلی خیلی شرمنده کردید.... ممنون... من ...که با صدای جیهون تمام مدت ایستاده بود با نگاهی کنجکاو به همه کادوها نگاه میکرد صبرش تمام شد اخم کرد با صدای بلند گفت: من...من مخوام... بابایی من اده... من اده... ساکت شد. همه رو به جیهون کردنند شیوون از اغوش پدرش در امد با لبخند به چهره عصبانی پسرش نگاه کرد با خنده کوچکی دوباره نشست گفت: الان به تو میدم عسلکم... همانطور که پایش دراز بود روی زمین به کنار چند بسته باقیمانده رفت جعبه صورتی رنگی که با روبان صورتی تزیین شده بود را برداشت میان نگاه جیهون که با چشمانی گشاد شده و کنجکاو به جعبه دست پدرش میکرد روبان را باز کرد با برداشتن در جعبه چشمانش گردتر شد لبانش خندان شد با صدای : هههههههههههههه.... دستانش را از شادی بهم زد فریاد زد: بابا نوفلللللللل.... بابا نوفلللل.... شیوون از شادی پسرش خندید اسباب بازی که بابانولی بود که روی سورتمه نشسته بود سورتمه به دو گوزن وصل بود را دراورد با چند بار پیچاندن پیچی که پشت سورتمه ، سورتمه را روی زمین گذاشت گفت: نگاه...ببین بابا نوئل چیکار میکنه؟... سورتمه حرکت کرد صدای بابانوئل عروسکی در امد به کره ای عید را تبریک گفت دستش را تکان میداد.
جیهون چشمان گرد شد از شادی جیغ کشید دستانش را بلند کرد دنبال سورتمه راه میرفت از شادی فریاد میزد : بابا نوفل لا میره... بابانوفل...بابانوفل... بویو...بویو... دستانش را بهم میزد بالا و پایین میرفت نگاهی به پدرش میکرد که میخندید و به اسباب بازی در حال حرکت نگاه میکرد با شادی فریاد میزد : بابا نوفل بویووووووووو.... که یهو اسباب بازی ایستاد حرکت نکرد ؛ جیهون از بی حرکتی بابانوئل ایستاد دستانش که درحال کف زدن بود بی حرکت شد با چشمانی گرد شده و دهان باز نگاهش میکرد با صدای بلند گفت: ههههههههههه... خلاب شودددددددد.... بقیه که از شادی جیهون ارام میخندیدند با حرفش دوباره خندیدند.
لیتوک میان خنده اش گفت: خراب نشد عزیزم... سالمه... باید کوک کنی... بیا اینو بگیر... بعد دوباره با اون بازی کن... جیهون به عقب برگشت با چشمان درشتش و دهانی باز به پدربزرگش نگاه کرد با دیدن کادوی در دستش که مانند کیسه ای بود با روبان بسته شده چشمانش بیشتر درشت شد با چهره ای خندان به طرفش دوید . لیتوک روبان کادو را باز کرد با کشیدن کاغذ کادو به پایین چشمان جیهون به شدت گرد شد صدای بلند :هههههههههه ..از خود دراورد با ذوق فریاد زد: کامبونا مونی... کامبونا مونی...لیتوک از ذوق و حرف جیهون خندید عروسک بزرگ سفید رنگ میمونی که صورت و دست و پایش مشکی بود را به طرفش گرفت با تابی به ابروهایش گفت: چی؟...کامبونا مونی دیگه چیه؟.... این میمونه...
جیهون بدون توجه به حرف لیتوک با چهره ای به شدت شاد و ذوق زده عروسک را از دستان لیتوک گرفت گفت: کامبونا مونی عسل میخویه... کامبونا مونی موز نمیخویه...موز دوس ندایه... بغلش کرد حلقه دستانش دور عروسک را تنگتر کرد از شادی خندید. لیتوک که با چشمانی پر ذوق به حرکات نوه اش نگاه میکرد تاب ابروهایش بیشتر شد با لبخند گفت: کامبونا مونی چیه؟... هی میگه کامبونا مونی.... این میمونه...میمون هم موز میخوره نه عسل... عسل رو ... شیوون هم که به جیهون نگاه میکرد از ذوق کردن پسرش لبخند پهنی زد حرف پدرش را قطع کرد گفت: کامبونا مونی اسم میمونه توی کارتونه... این عروسکی که خریدین از روی همون شخصیت میمون کارتون ساخته شده.... رو به پدرش کرد ادامه داد : میمون توی کارتون عسل میخوره به جای موز... شما که یه چند دفعه ای کارتونشو با جیهونی دیدن یادتون نیست؟.... لیتوک ابروهایش را بالا داد چشمانش را کمی باز کرد رو به شیوون گفت: آه... اره یادم اومد.... راست میگی ... اون خانم فروشنده هم گفت این عروسک الان خیلی پر فروشه برای همین بود؟.... دوباره روبه جیهون کرد از جمله های نامفهوم جیهون که با عروسک بزرگی که تقریبا هم قدش بود نوک پاهای عروسک تا زیر زانوهایش بود به سختی تلو تلو خوران راه میرفت ولی چهره اش به شدت خندان و ذوق زده بود به صورت عروسک نگاه میکرد با هیجان گفت: کامبونا مونی بیا بیم... دیخت... دیخت توتومانو بخویم... عسل بتنیم ...بیزیم... بیزیم...تو هادامانسو... خنده اش گرفت گفت : معلوم نیست چی میگه؟...و با بقیه خندید.
کانگین رو به جیهون که همچنان با عروسکش حرف میزد با به دست داشتن جعبه کادویی با لبخند گفت: جیهونی مال منو نمیخوای؟...بیا ببین من برات چی خریدم....جیهونی بیا... جیهون با صدای کانگین ساکت شد برگشت با دیدن جعبه دست کانگین چشمانش برای چندمین بار گرد شد با ذوق دوباره صدای : هههههههههههه... از گلویش دراورد نگاهی به صورت میمون در بغلش کرد با زور زدن عروسک به بغل به طرف کانگین رفت ، کانگین هم با باز کردن روبان در حال باز کردن در جعبه اخمی کرد گفت : شیوونی.... اگه خوشش نیاد تقصیر تویه... اخه کی برای بچه سه ساله از این چیزا میخره... میخواستم براش اسباب بازی یا لباس بخرم...نذاشتی گفتی... شیوون با لبخند به کانگین نگاه کرد گفت : نگران نباش... خوشش میاد... بیشتر از کادوی من و بابا دوسش داره... جیهون کنار کانگین ایستاد با گذاشتن عروسک روی زمین با چشمانی منتظر به جعبه نگاه میکرد که با باز شدن کامل در جعبه چشمان گشاد شده اش تغییر نکرد مات و بی حرکت به جعبه نگاه کرد .
کانگین از داخل جعبه که چند کتاب داستان بچه گانه و نقاشی و جعبه مداد رنگی و دفتر و وسایل نقاشی بود ؛ کتابی را دراورد با لبخند رو به جیهون گرفت گفت: ببین چی برات گرفتم؟...کتاب ...مکثی کرد گره ای به ابروهایش داد رو به شیوون با عصبانیت گفت: حالا چی به بچه بگم؟... این حالیش میشه کتاب چیه؟... بگم کتاب چی... که با صدای جیهون که دوباره از گلویش صدای بلند : ههههههههههههه... تتاب... ساکت شد به جیهون نگاه کرد که جیهون با چشمان درشتش و دهانی باز کتاب را از دست کانگین گرفت با ذوق جیغی زد به طرف شیوون دوید با خوشحالی فریاد زد: بابایی... بابایی تتاب... بابایی عمو کانی تتاب داد... تتاب بوخونننننن...شیوون دستانش را باز کرد جیهون را بغل کرد جیهون در بغلش به کتاب دستش با ذوق نگاه میکرد گفت: بابایی تتاب ...
شیوون هم با چشمانی مهربان لبخند به پسرش نگاه میکرد گفت: اره ... دیدم...عمو کانگین برات کتاب خریده... دستش درد نکنه...گفتی ممنون؟... کانگین از مورد قبول قرار گرفتن هدیه اش توسط جیهون لبخندش پر رنگتر شد گفت : از کتاب خیلی خوشش میاد... یادم رفته فسقلی تو اتاقش کتابخونه داره... که با حرکت جیهون چشمانش گشاد شد . جیهون که با ذوق به کتابش نگاه میکرد با ذوق رو به پدرش کرد دربغلش چرخید دستانش را به دور گردن شیوون حلقه کرد به گونه پدرش بوسه زد گفت: بابایی ...مممون... شیوون هم با لبخند بوسه ای به لبان جیهون زد به چشمان درشت پسرش چشم تو چشم شد گفت: جانم عسلکم...
کانگین با چشمان گرد شده اخمی کرد گفت: هی بچه...کادوهای دوست داشتنی تو از ما میگیری ...تشکر و بوسه شو به بابات میدی... هی با توام... ولی جیهون توجه ای نکرد در بغل شیوون نشسته بود به پهلو بازویش را به سینه پدرش چسباند بود سرش را به روی شانه شیوون گذاشته بود کتاب را باز کرده بود با تکان دادن لبانش کلمات نامفهومی را تکرار میکرد مثلا در حال خواندن کتاب بود ، کانگین پوفی کرد گفت: اصلا تحویل نمیگیره ما رو... همه کادوهاشو از چش باباش میبنه... وروجک فهمید کتابارو باباش گفته براش بخرم... برای همین بوسشو به باباش زده... همه از حرف کانگین خنده شان گرفت . شیوون سر پایین کرد با لبخند به جیهون گفت: جیهونی از عمو کانگین تشکر نمیکنی؟...عمو برات کتاب خریده... برو بوسش کن بگو ممنون...بابا بزرگ هم بوس کن... بابا بزرگ برات کامبونا مونی خریده ....
جیهون سر راست کرد نگاهی به پدرش کرد گفت: هاااااا؟... نگاهی به کانگین که با لبخند نگاهش میکرد کرد گویی براش اهمیتی نداشت ، دوباره مشغول کتاب خواندن شد. کانگین از بی توجه دوباره جیهون چشمانش دوباره گرد شد گفت: اوهههه.... اصن مارو نمیبینه... بچه بابات با تو بودا... یه بوس ناقابل هم نمیتونی به ما بکنی؟... لیتوک که همچنان میخندید رو به کانگین گفت : ولش کن بچه رو...خودت میدونی که وقتی تو بغل باباشه همه چیزم از چش اون میبینه... دیگه به کسی اهمیت نمیده...خودتو خسته نکن...وقتی باباش نیست ازش بوسه بگیر... کانگین با چهره ای درهم رو به لیتوک کرد گفت: چی رو بوسه بگیرم؟...مگه من عقده بوسشو دارم که بعدا ازش... لیتوک امانش نداد گفت:اینطور که ما میبینیم بله... کانگین با همان چهره گفت: نخیرم... لیتوک هم سریع گفت : بله ام...داری... کانگین اخمش بیشتر شد با صدای بلند تر گفت: نخیرم... یهو چهره اش ناراحت شد با لبانی پیچ خورده رو به جیهون گفت: اره...عقده شده برام... اینقدر این بچه باباشو میبوسه که عقده شده برام....جیهونی منو ببوس...من برات کتاب خریدم.... جیهون با حرف کانگین با دهانی باز و گیج فقط کانگین را نگاه کرد گفت: هااااا...ولی حرکتی نکرد.
همه از حرف کانگن و حرکت متعجب جیهون دوباره خندیدند، هیوک و دونگهه که قهقهه زدن. ولی کیو با لبخند به انها نگاه میکرد به خانواده گرم وصمیمی که او را درجمعشان پذیرفتن ؛ حتی کسی که عاشقانه دوسش داشت البته خود کیو احساسش را عشق نمیدانست ، شهوت و نیاز بدنش میدانست برایش هدیه خریده بود . هدیه ای که واقعا دوسش داشت . گویی شیوون از علاقه اش خبر داشت و لیتوک هم که او را پسر خود خطاب کرد حس کرد درجمع خانواده خود است. دلش خواست برای همیشه در این خانه و کنار این خانواده بماند . این شد ارزوی سال جدیدش.
************************************
زمستان 1 ژانویه 2013 ( روز اول عید)
ژومی با مهارت با چوب اسکی به پا ایستاد ، عینک مخصوص اسکی را از روی چشمش برداشت بالای کلاهش گذاشت نگاهش چرخید؛ دید کانگین و لیتوک با لباس کامل و مجهز زمستانی کنار کافه مخصوص ایستاده اند در حال نوشیدن چای هستند با هم حرف میزنند. هیوک و دونگهه هم هر کدام چوب اسکی به پا به اهستگی در حال اسکی هستند ؛ پاهایشان پرانتزی باز است با احتیاط از سراشیبی پایین میروند که تا رسیدن به اخر سراشیبی دونگهه نتوانست کنترل کند با صورت به روی زمین افتاد هیوک هم ایستاد کمر خم کرد با گرفتن دست دونگهه خواست بلند شود ولی نتوانست تعادلش را از دست داد به روی زمین افتاد هر دو در تقلا بودنند که بلند شوند ولی نیم خیز میشدند دوباره به زمین میافتادن .
ژومی با دیدن این صحنه خنده اش گرفت با سر تکان دادن خواست به کمکشان برود که دید یسونگ هم که در اسکی کردن مانند ژومی مهارت داشت به کنارشان رسید به کمکشان رفت انها را بلند کرد همراهشان شد . ژومی روبرگردانند چشمانش دنبال شخص دیگری بود ؛ شخصی که برای او به اینجا امده بود ، این سفر را ترتیب داده بود چویی شیوون . ولی این سفر مناسب وضع شیوون نبود نمیدانست چرا شیوون میلنگید اصلا دوباره دو روز به شرکت نیامده بود حتی لیتوک جلسه اخر سال را لغو کرده بود تعطیلاتشان را امسال چند روز زودتر شروع کرده بودنند .
صبح که با سونگمین به درخانه شیوون رفتند با انها به پیست اسکی امده بودنند ، البته به هتل رفتن با تحویل گرفتن اتاقهایشان که لیتوک تعیین که با کی باشد . لیتوک و کانگین و هیوک ودونگهه به صورت زوج اتاق جدا داشتند؛ سونگمین و ژژومی با هم هماتاق شدند ؛ کیو و یسونگ هم با هماتاق شدند ؛ شیوون و جیهون هم اتاق مشترک داشتند. بدون استراحت در اتاقها با گذاشتن وسایل همه به پیست اسکی امدند تمام این مدت ژومی مواظب شیوون بود دید که شیوون پای چپش میلنگد ؛ دونگهه و لیتوک وکانگین هم مراقبش بودنند. اجازه اسکی هم ندادنند هر چند خود شیوون هم تمایلی برای این کار نداشت.
حال با نگاهش به دنبالش گشت دید با جیهون مشغول بازی است کیو هم کنارش است ؛ سه نفری باهم بودن . ژومی پاهایش را با چوب اسکی که داشت روی برف کشید تا به طرف شیوون برود که یهو صدای فریادی : آییییییییییی...برو کنار... امد رو برگردانند تا خواست بفهمد کیست ؟ شخصی بهش برخورد کرد نتوانست تعادلش را حفظ کند از عقب به روی برف افتاد و شخص هم با فریاد به رویش افتاد صورتشان بهم خورد ، لبان نرم گوشتی به لبانش چسبید ؛ نفس های داغی صورت یخ زده اش را سوزاند ، لبان گوشی به ارامی لبانش را به بازی گرفت ؛ بازی که شیرین بود گویی قبلا طعمش را چشیده بود قلبش را پر طپش کردنند. چشمانش را به ارامی باز کرد سونگمین را دید که با چشمانی بسته رویش است لبانش درحال بوسه بر لبان اوست .
سونگمین هم که با افتادن روی ژومی با شنیدن بوی تن اش و نفس های اتشینش که پوست صورتش را داغ کرده بودن لبان نرمش زیر لبانش تشنه شهوتش کرده بودن ؛ بی اختیار از لبانش چشید ؛ چشمانش را باز کرد چشمان گرد شده ژومی را دید؛ شوکه شد لبانش ساکن شد چشمان خودش هم گرد شد ، ولی انقدر شوکه بود که نتوانست حرکتی بکند حتی نتوانست بلند شود هر دو شوکه شده بهم خیره بودنند تکان نمیخوردنند که با صدای مردی بالای سرشان : بیا اینجا ... به خود امدند .سونگمین سریع از جا پرید ولی نتوانست بلند شود روی برف کنار ژومی نشست ، ژومی هم بلند شد نشست .
سونگمین نگاهش را از ژومی دزدید سرش را پایین کرد با دستپاچگی گفت: ببخشید ...من...من نتونستم ...تعادلمو ...یهو افتادم ...گفتم برید کنار... شما متوجه ...ژومی هم حالش بهتر از سونگمین نبود ؛ اب دهانش را قورت داد با کشیدن نفس عمیقی سعی در کم کردن دستپاچگیش کرد نگاهی به سونگمین کرد حرفش را قطع کرد گفت: نه اشکال نداره... من دیر متوجه شدم...تا اومدم بجنبم شما افتادین روم... سونگمین چهره اش شرمگین شد با ناراحتی بدون سر راست کردن گفت: واقعا ببخشید...من اسکی بلد نیستم... کسی هم نیست که بهم یاد بده...تن صدایش پایین اورد گفت: راستش اولین باره که اومدم اسکی... هیچی نمیدونم...ژومی چشمانش از تعجب کمی گشاد شد گفت: واقعا ؟....اولین باره اومدید؟...سونگمین یهو سر راست کرد او هم با چشمانی گشاد شده گفت: نه اولین بار که نه...یعنی اولین باره دارم اسکی میکنم... همیشه اگه میاومدم فقط میاومدم تیوپ سوار میشدم... هیچوقت... ژومی با همان تعجب تبسمی کرد گفت: واقعا؟... هیچوقت اسکی نکردی؟...نمیدانست چرا بی اختیار گفت: میخواین بهتون کمک کنم؟... من اسکی ام خیلی خوبه... یعنی حرفه ایم... میخواید بهتون کمک کنم؟...
سونگمین از پیشنهاد ژومی به شدت خوشحال شد قلبش نالید : نیکی و پرسش ...باورش نمیشد ژومی میخواست به او کمک کند با چشمانی گشاد شده با ذوق گفت: کمکم کنید؟... این عالی میشه.... چهره اش تغییر کرد با ناراحتی گفت: ولی ببخشید باعث زحمتون میشم... ژومی نمیدانست چرا میخواست به سونگمین کمک کند ؛ قلبش بی اختیار همراه این مرد جوان زیبا رو شد ؛ زبانش نیز از ندای قلبش حرف میزد ، نمیدانست از اینکه کسی تا حالا اسکی نکرده بود را دیده بود میخواست کمکش کند یا اینکه سونگمین منشی اش بود رابطه رئیس و دستیاری خواست همراهش باشد ؛ هر چه بود ژومی را وادار به این کار کرد با لبخند رو به سونگمین گفت: نه چه زحمتی...خوشحال میشم کمکت کنم... با بلند شدن دستش را به طرف سونگمین گرفت گفت: خوب بیا شروع کنیم.... سونگمین را از جا بلند کرد.
کیو با صدای بلند کانگین رو برگردانند . کانگین لیوانی به دست با اخم نگاه میکرد گفت: شیوونی ...بهتر نیست برگردیم داخل... اینقدر با اون پات راه نرو... نشنیدی دونگهه چی گفت...نباید به پات فشار بیاری... اخرش بخیه هاشو باز میکنی...کیو هم رویش را برگردانند ، شیوون توجه ای به حرف کانگین نکرد .
کیو که با همراه شدن با خانواده چویی بسیار خوشحال بود با رسیدن به هتل هم اتاق شدن با یسونگ دلخور و عصبانی شد ولی نمیتوانست حرفی بزند . با گذاشتن وسایلش در اتاق بدون حرف زدن با یسونگ حتی نگاه کردن به او از اتاق خارج شد به پیست امد که البته میدانست شیوون هم فقط با گذاشتن وسایل در اتاقش به پیست میاید . حال هم با شیوون و جیهون در حال بازی بود البته بازی خواستی نبود ، جیهون میدوید پدرش هم دنبالش میرفت میگرفتش . چون شیوون نمیتوانست با پای زخمیش اسکی کند کیو پیشنهاد داد که برود تیوپ بیاورد سوار شوند منتظر جواب شیوون نشد رفت تیوپی اورد با صدای فریاد کانگین ایستاد نگاهی به کانگین و دوباره به شیوون شد.کانگین با توجه نکردن شیوون اخمش بیشتر شد گفت: این بچه اصلن گوش نمیده... گلمو دارم برای کی پاره میکنم... بگو بچه اش به کی رفته...عین خودش...که با صدای لیتوک که گفت: کانگین بیا.... برگشت به طرف لیتوک رفت . کیو دوباره به شیوون نگاه کرد .
جیهون با جیغ و خنده کنان در زمین لغزنده پر برف میدوید ، انها در زمین صاف پیست که برای اسکی بود بازی نمیکردنند برف این قسمت صاف نبود و پف کرده و طبیعی بود . شیوون با لبخند و شاد دنبال جیهون تقریبا میدوید با صدای بلند گفت: وایستا الان میگیرمت... با رسیدن به جیهون گرفتن کمرش او را بلند میکرد خود میچرخید جیهون هم در بغلش میچرخید پاهایش در هوا تاب میخورد صدای خنده و جیغش بلند تر میشد . شیوون با چند چرخ او را به روی زمین میگذاشت دست روی چشمان خود میگذاشت ، جیهون هم با قهقهه کودکانه اش به پدرش نگاه میکرد با بسته شدن چشمان پدرش دوباره شروع به دویدن میکرد فریاد میزد: بابایی بیا... بابایی بیااااا... شیوون هم فریاد میزد : اومدم جیهونی.... اومدمااااا... دست از روی چشمانش بر میداشت با شنیدن صدای خنده پسرش رو برمیگردانند با خنده فریاد زد : دیدمت...وایستا...با اینکه ران زخمی اش درد داشت لنگان شروع به دویدن کرد دوباره جیهون را گرفت چرخاند . درد پایش هر لحظه بیشتر مشد ؛ نمیدانست از درد پایش بود یا تقلایهای که میکرد یا شایدم از سعی در سرکوب کردن درد پایش بود که قلبش نیز درد گرفته بود ولی به درد توجه ای نمیکرد. از خنده مستانه پسرش توان ایستادن نداشت ، حاضر بود دردهای شدیدتری را تحمل کند ولی پسرش همچنان مستانه بخندد و شاد باشد ، نمیخواست برای ارام شدن دردهایش بایستد جیهون را غمگین کند هم پای او میدوید برای شاد کردنش با او بازی میکرد از شنیدن صدای خنده اش لذت میبرد.
جیهون با نزدیک شدن پدرش سرعتش را بیشتر کرد از شادی قهقهه زد ولی پاهای کوچکش با انکه سرعت گرفته بود ، درمقابل پاهای بزرگ اما لنگان پدرش کم اورد ، شیوون به او رسید از پشت به کمرش چنگ زد بلندش کرد که جیهون جیغ کشید شیوون او را به سینه اش کشید با گفتن : دیدی گرفتمت... چرخی زد جیهون دوباره از شادی جیغ کشید . شیوون خواست چرخ دیگری بزند که یهو قلبش تیر کشید ، گویی دستی به قلبش چنگ زد ان را از جا کند ؛ درد به نیم ثانیه ای تمام بدنش را در بر گرفت نفس اش را بند اورد با ناله : اهههه.... از دهانش خارج شد چشمانش از هجوم ناگهانی درد یهو گشاد شد پلکهایش سریع بسته شد چهره اش مچاله شد حلقه دستانش که به روی سینه جیهون بود تنگتر شد جیهون را به سینه اش فشرد پاهایش بی اختیار سست شد زانو زد که با زانو زدن رانش نیز درد گرفت ناله از ان درد هم کرد: آییییی... سرش را پایین کرد با چشمانی بسته از درد نفس نفس زد. جیهون که از حرکت ناگهانی پدرش خنده اش محو شد با دهانی باز چشمانی درشت شده سر چرخاند به شیوون نگاه کرد خواست حرفی بزند که کیو امانش نداد با تیوپ بزرگی که به بغل داشت طناب تیوپ دیگری را میکشید کنارشان ایستاد گفت: شیوونا بیا تیوپ سوار شیم... عموت راست میگه ...اونقدر با اون پات ندو...بیا از این بازیها بکنیم...
شیوون پلکهایش را بهم فشرد با گزیدن لب زیرینش ناله اش را در گلویش خفه کرد نمیخواست کیو متوجه درد قلبش شود، اگر کیو میفهمید بقیه هم میفهمیدند ، نمیخواست هیچکدام بفهمند با قورت دادن اب دهانش گویی خواست دردش را تسکین دهد چشمانش را باز کرد رو به کیو که با دیر جواب دادنش گره به ابروهایش داده بود نگاهش مشکوک شده بود با لبخندی که دردش را مخفی میکرد نگاهی به تیوپ کرد گفت: باشه.... جیهون را به زمین گذاشت با مکث بلند شد با این حرکت قلب ناارامش دوباره بی تاب شد چهره اش درهم شد قدری نفس نفس میزد سر پایین کرد نگاهش را از کیو دزدید به تیوپ زیر پای کیو نگاه میکرد بریده بریده گفت: دو..تا.. تیوپ... اوردی؟...چه خوب....
کیو از چهره درهم شیوون و بریده حرف زدنش اخمش بیشتر شد پرسید: شیوونا حالت خوبه؟...چیزیته؟...چرا اینطوری حرف میزنی؟... پات درد میکنه؟.. نکنه... شیوون که دیگر درد امانش را بریده بود نمفهمید درد پایش بیشتر است یا درد قلبش سرش گیج میرفت ، ولی همچنان مقاومت میکرد ، فکر میکرد با نشستن به روی تیوپ دردش ارام میگیرد چند قدم به کیو نزدیک شد بدون سر راست کردن دستش را برای گرفتن طناب تیوپ دراز کرد گفت: نه چیزی نیست... حالم... نتوانست جمله اش را کامل کند ، دوباره قلبش تیر کشید اینبار وحشتناک تر از دفعه قبل طوری که حس کرد قلبش دیگر نمیزدند؛ چشمانش از درد شدید سیاهی رفت پلکهایش را بهم فشرد بی اختیار ناله زد: آییییییییییی... دستش را به روی سینه اش چنگ زد گویی میخواست با چنگ زدن سینه اش را بشکافد قلبش را که از درد میسوخت در اورد ، پاهایش دیگر به اختیارش نبود سست شد دیگر نفهمید چطور افتاد ، تنش از درد شدید بی حس شد نفس اش به زور بالا میامد دیگر چیزی حس نمیکرد چیزی هم نمیشنید ، چشمانش را نیز نمیتوانست باز کند هیچ حرکتی نمیتوانست بکند ؛ فقط نفس نفس میزد ، قلبش تقلا میکرد تا درد را از خود دور کند ولی موفق نبود.
کیو که دراز شدن دست شیوون برای گرفتن تیوپ نگاهش به دستش بود خواست طناب تیوپ را به دستش دهد یهو با ناله شیوون دست گذاشتن روی سینه و مچاله شدن بدنش تا بتواند حرکتی بکند شیوون به زمین افتاد چشمانش به شدت گرد شد با وحشت نالید: شیوونااااااااا... تیوپ از دستش افتاد کنار شیوون زانو زد با گرفتن بازویش و تکان دادنش با وحشت فریاد زد: شیوونا چی شده؟... به سر تا پای شیوون نگاه کرد نگاهش به رانش متوقف شد گفت : پات درد گرفته؟....اره؟.... دوباره رو به شیوون کرد .شیوون جوابی نداد چهره اش به شدت درهم وچشمانش را بسته بود به سختی نفس میزد ناله میزد تنش را مچاله کرده بود دستانش را به روی سینه اش چنگ زده بود .
چشمانش کیو گشاد شد نگاهش به سینه شیوون شد گیج و منگ نگاهش میکرد ؛ پای شیوون زخم بود ولی او به سینه اش چنگ میزد با گیجی گفت: قلبته؟.... قلبت درد میکنه؟...شیوونا جواب بده... شیوونا؟...ولی شیوون فقط نفس نفس میزد ناله میکرد جوابی نمیداد؛ کیو وحشتش بیشتر شد شیوون را بلند کرد سرش را به روی ران خود گذاشت ، جیهون هم که با به زمین افتادن پدرش چشمانش درشتش گرد شده با وحشت نگاه میکرد با دستان کوچکش به کاپشن پدرش چنگ زد چهره اش گریان شد با صدای بلند گفت: باباییییییییی.... بابایی جونممممممم.... با جواب ندادن پدر صدای گریه اش بلند تر شد فریاد زد: بابایییییییییی.... ولی شیوون توان پاسخ به هیچکدامشان را نداشت.
سلام گلم
اینم از کادوهاشون واقعا هم جیهون فقط شیوون رو میبینه بقیه همه نامریی هستن
هیوک و دونی چه جور کادوی همه رو از لحاظ مارک تحلیل میکردن
ممنون عزیزم عالی بود
سلام خوشگلم....
اره وقتی شیوون هست اون هیچکی رو نمبینه عین برادر زادا خودم وقتی باباشو میبینه دیگه حتی مامانمش فراموش میکنه....
اره اون دوتا عشق مارکن....
خواهش عزیزدلم
تیکی چه مهربونههههههه منم دلم کادو خواست
عخیییییی چه بوسه ی نازیییی ژومی و مینی؟؟؟ خعلی خوبههههه
من دوس دارم این کاپلو
کلا به هیچ کاپلی نه نمی گم.. خخخخخ
چرا قلب وونیم خوب نمیشهههه؟؟؟؟
مرسی هانیییی مرسییی
خودم برات میخرم...

اره این دوتا زوج یکمی ناجورن نه؟
خوبه که خوشت اومده عشقم از این کاپل....
خبو میشه ولی زمان میبره ...یه علتی هم داره که بعدا میفهمی....
خواهش عشقم خواهش
آخی به کیو هم کادو دادن
این هیوک و دونگهه هم چقد ندید بدیدنااا
شیوون چش شد؟؟؟؟؟؟
شیوون
اره دیگه به کیو هم کادو دادن....
اونا عشق مارکن.....
تو قسمت بعد میفهمی چش شده...
قشنگ بود....مثه همیشه عاااااااااااااااالی بود...مرسی عشقم...راستی حنانه جان چند سالته؟؟
ممنون عزیزدلم....



مطمینا خیلی ازت بزرگترم
من چند سالمهههه
خوب من متولد دهه شصتم