میدونم این اپش امشب نیست.. یکی ازم درخواست کرد من گذاشتم...
گل بیست و پنجم
شیوون عصبانی از حرف زدن کانگین با سانی در پارک و دروغ گفتن کانگین در مورد سانی در خانه دعوایی راه انداخت با کانگین درگیر شد، اجازه نمیداد کانگین او را ارام کند لباس خیسش را دربیاورد. کانگین هم نمیفهمید شیوون از چه عصبانی است ،بالاخره صبرش تمام شد عصبانی با نعره ای بلند شیوون را ساکت کرد روی تخت رفت روی شیوون شوکه شده از فریادش دمر شد با چشمانی از خشم سرخ به چشمان گشاد شده شیوون خیره شد دوباره فریاد زد : باهات س/ک/س کنـــــــم؟...باشــــــه...خودت خواستی...الان حالیت میکنم...به شیوون که از نعره اش ترسیده بود چهرهش بی رنگ شده چشمانش به شدت گشاد و ابروهایش بالا رفته با دهانی باز تند نفس نفس میزد امان نداد به یقه پیراهن مردانه خیسش چنگ زد از هم درید دکمه های پیراهن به اطراف پرت شد، سینه و خوش فرم وشکم چند تکه شیوون از با حرکت یهوی کانگین برای لحظه ای نفس اش بند امد سینه ش بالا و شکمش فرو رفته و تند تند از نفس زدن بالا و پایین میرفت لخت شد.
کانگین هم که با دیدن تن لخت و عسلی رنگ شیوون چشمانش از شهوت گشاد و نفس عمیقی کشید لبانش را از تشنگی هوس لیسید ،امان نداد پیراهن و ژاکتش را به چنگ گرفت به شدت و وحشیانه از تن شیوون دراورد بالاتنه شیوون که از خیسی رنگ عسلیش براق شده بود خوش رنگتر شده بود لخت کرد، امان نداد به کمربند شلوار شیوون چنگ زد با تقلا بازش کرد به کمره شلوار و شورتش باهم چنگ زد با هم پایین کشید تا ریز رانهایش و لگن شیوون را هم لخت کرد ، کانگین از هوس نفس عمیقی کشید خم شد دستانش انگشتان شیوون را به چنگ گرفت دستانش را از هم باز کرد به تخت قفل کرد شیوون حالت طاق باز شد .کانگین بیشتر خم شد بوسه ای به وسط سینه شیوون زد از لمس داغی پوست سینه لبانش سوخت تشنه تر شد .
شیوون که از حرکات کانگین شوکه شده و ترسیده بود با چشمانی گشاد و نفس زنان نگاه میکرد با گزیده شدن سینه ش چهره ش از درد درهم شد پلکهایش را بهم فشرد سربه بالش فرو برد ناله زد : آآیییییی... که ناله اش برای کانگین تشنه بسیار هوس انگیز بود،از وقتی شیوون را دیده بود تشنه اینطور چشیدن تن شیوون و شنیدن ناله اش بود ،که حال نسیبش شده بود. با انکه از خشم داشت س/ک/س میکرد ولی بدن لخت عشقش زیر تنش بود او را دیوانه شه/وت کرده بود. میخواست شیوون را از هوس ببلعد .با ناله شیوون سرراست کرد با چشمانی تشنه به صورت درد کش شیوون نگاه میکرد کارش را وحشیانه تر انجام میداد.
کانگین از اوج شهوت متوجه اطرافش نبود که کیو با چه سرعتی از اتاق خارج شد. با فریاد کانگین کیو وحشت زده و اشفته نگاه میکرد، با حرکت بعدی کانگین که به روی تخت شیوون رفت فکر کرد کانگین میخواهد برادرش را بزند چهرهش درهم شد خیز برداشت تا به کانگین یورش ببرد با صدای که از وحشت ضعیف بود گفت: هیونگ داری ...که با جمله کانگین که گفت: حالا باهات س/ک/س میکنم...یهو ایستاد شوکه شده نگاهش کرد. با شروع کار کانگین که در حال لخت کردن برادرش بود چشمانش گشاد شد بی اختیار دست جلوی دهان خود گذاشت تا صدای " آه"... گفتنش را خفه کند تا کانگین نشوند، خم شد نینا را که با فریاد کانگین ترسیده سکسکه وار گریه میکرد را بغل کرد تقریبا دوان از تاق خارج شد در را بست . از صحنه ای که دیده بود تنش میلرزید صدادار نفس نفس میزد پاهایش سست شده بود برای نیافتادن پشتش را به در تکیه داد همانجا پشت در اتاق شیوون ایستاده بود .نمیدانست اشفتگی و بهم ریختگی شیوون برای چه بود، ناخواسته هم عشق بازی برادر و عاشقش را دیده بود. برادرش لخت کامل زیر بدن کانگین بود ، ولی از چهره وحشت زده برادرش فهمید ترسیده، اما نمیتوانست کاری بکند. کانگین عاشق شیوون بود یه جورایی صاحبش ،درحال عشق بازی بود . کیو هم نمیتوانست کاری بکند در درماندگی همانطور پشت در ایستاده بود توان قدم برداشتن رفتن نداشت.
کانگین هم با لخت کردن کامل شیوون تنش از عطش خواستن لرزید ولی میتوانست کنترلش کند مثل دفعه قبل، ولی این خواسته شیوون بود . شیوون عصبانی با کانگین دعوا کرد که چرا با او عشق بازی نمیکند ؟برای ان که دوستش ندارد عشق بازی نمیکند؟ کانگین هم میخواست ثابت کند که چقدر عاشقش است ،هر چند از طرفی بخاطر رفتار شیوون میخواست تنبه ایش کند که "چرا به عشقش شک کرده"... پس با کاملا لخت کردنش از اندام س/ک/سیش حسابی چشید دمر رویش خوابید سنگینی بدنش را روی تن لخت شیوون که از حرکاتش شوکه بود از فریادش ترسیده بود با چشمانی وحشت زده نگاهش میکرد بلند و صدادار نفس نفس میزد گذاشت. شیوون هم از فشار بدن کانگین نفس اش بند امد دوباره سربه بالش فرو برد نفس عمیقی با دهان باز کشید کانگین هم امان نداد سربه گردنش فرو برد پوست گردنش را با ولع مکید. شیوون از درد سرش را بیشتر به بالش فرو برد چشمانش گشادتر شد ناله زد : آیییی... کانگین انگشتانش را روی شانه ش گذاشت نوازش کنان بازو و ساعدش را گزراند به انگشتانش چنگ زد دستان شیوون را بالا کنار سر شیوون روی بالش قفل تخت کرد ،سینه شیوون با این حالت کش امد دستانش بالای سرش اسیر دستان کانگین شد.
شیوون تب داشت حالش خوب نبود ،از حرکات کانگین به جای لذت بردن درد میکشید. خودش از عصبانیت خواسته بود کانگین با او عشق بازی کند ،ولی گویی با نعره کانگین به خود امد ه بود .حال عشق بازی هنوز شروع نکرده دردناک بود. ولی حرفی نمیزد ونه اعتراض نداشت چون میدانست کانگین تشنه اوست ،میخواست کانگین از او لذت ببرد. چون او عشق کانگین بود وظیفه خود میدانست که همه نیازهای کانگین را براورده کند. حتی اگر به حد شکنجه باشد پس اعتراض نکرد بی چون و چرا خود را تسلیم کانگین کرد تا هر کاری میخواهد با او بکند .
کانگین هم با هر چشیدن و لمس تن داغ از تب شیوون رعشه به تنش میافتاد بیشتر تحریک میشد وحشیانه تر شیوون را میخواست .گویی برای تنبیه اش اعمالش شکنجه وار انجام میداد، با میکدن پوست گردن شیوون که رد کبودی از عشق به جا گذاشت سرراست کرد با چشمان خمار از شهوت اما اخم شدید به صورت رنگ پریده و دردکش شیوون نگاه میکرد،
دستان شیوون که به بالای سرش قفل کرده اسیر کرده بود را بیشتر بالا کشید بدن شیوون بیشتر کش امد درد به جانش انداخت ،کانگین لبانش را به گوش شیوون نزدیک کرد با صدای لرزانی از تحریک زمزمه کرد : دردت میاد نه؟... بایدم دردت بیاد...چون من شدید تشنه میخوامت...میدونستی هر چی بیشتر طرفو بخوای تو س/ک/س وحشی تر میشی ؟...چون طرفت خیلی هاته...تو میخوای با تمام وجودت اونو ببلعی...تشنه و وحشی بخوریش...مثل من که حالا میخوام یه س/ک/س هات باهات داشته باشم ...چون تو برام خیلی خیلی خیلی س/ک/سی هستی... میخوام انقدر دردت بیارم که برام ناله که نه فریاد بزنی...فهمیدی؟... فرصت پاسخ به شیوون شوکه و دردکش را نداد نرمه گوش شیوون را به میان لبانش گرفت مکید گاز کوچکی با دندان گرفت دوباره ناله شیوون در امد: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...امان نداد با سرچرخاندن لبانش را روی لبان شیوون گذاشت وحشیانه و تشنه شروع به خوردن لبانش کرد .
شیوون از درد چهره اش به شدت مچاله و پلکهایش را بهم فشرد از درد ناله خفه ای در گلو زد تن لختش بیاختیار زیر بدن سنگین کانگین تکان خورد از درد لرزید ،گویی میخواست خود را نجات دهد انگشتانش بی اخیتار به دستان کانگین چنگ زد ناخن هایش را در پشت دست کانگین فرو کرد . گویی با حرکت و ناله شیوون کانگین به خود امد " داشت چه میکرد؟؟..با شیوونش ..با عشق تب دارش چه میکرد؟.. داشت به او اسیب میرساند؟..ولی شیوون خود خواسته بود..از او خواست برای اثبات عشق با او سکس کند..باشد ..شیوون این را خواسته باشد..تو نباید قبول میکردی..تو که بخاطر س/ک/س شیوون را نمیخوای..تو او را برای خودش میخوای..برای وجودش..اینهارا باید با او ثابت کنی نه با سکس ..نه با اسیب رساندن..ولی چطور اینکار را میکرد؟..چطور ثابت میکرد؟.." درمانده در ثابت کردن بود از درماندگی اشک زیر پلکهای بسته ش حلقه زد تنش از خشم تحرک میلرزید، عصبانی از دست شیوون بود که چرا عشقش را درک نمیکرد؟ چرا نمیفهمید او را بخاطر خودش دوست دارد . از خشم لبانش خوش فرم شیوون را میان لبان خود وحشی تر مکید گازش گرفت لبش را پاره کرد مزه خون را چشید.
شیوون هم از درد پارگی لبش تکان شدیدی زیر بدن کانگین خورد سربه بالش فرو برد پلکهایش را بیشتر بهم فشرد ناله خفه بلندی زد : همممممممممممم.... زیر پلکهای بسته اش اشک درد جمع شد شوری خون را دردهانش مزه مزه کرد دستانش برای بلند کردن . کانگین از روی خود تقلا کرد ولی کانگین او را صلیب وار به تخت اسیر کرد با بدن و دستان خود او را به تخت فشار داد . شیوون از درد به نفس نفس افتاد .کانگین را بیشتر پشیمان کرد درمانده .
کانگین دیگر نمیتوانست ادامه دهد با انکه به شدت تشنه چشیدن بود تحریک شده بود ولی نمیتوانست به عشقش اسیب برساند ،از بیچارگی یهو گریه ش درامد همانطور لبان شیوون را به میان لبانش داشت گریه اش درامد از شدت گریه لبان شیوون را رها کرد دستانش شل شد قفل دستان شیوون هم باز شد ،ولی از روی شیوون کنار نرفت همانطور دمر به روی تنش بود قفل دستانش را کامل باز کرد دستانش را کنار سر شیوون روی بالش گذاشت انگشتانش را از خشم بهم مشت کرد .
شیوون هم با جدا شدن لبان کانگین که سرش را پس کشید از درد نفس عمیقی کشید اشک ارام از زیر پلک های بسته ش جاری شد گونه های سرخ از تبش را خیس کرد. کانگین هم امان نداد شیوون حالش جا بیاد بفهمد کانگین به گریه افتاده ،از گریه به نفس نفس افتاده بود از خشم انگشتانش به روکش بالش چنگ زد بدون سرراست کردن همانطور روی سینه شیوون بود با صدای لرزان میان گریه اش گفت: چرا؟...چرا اینکارو باهم میکنی؟...چرا نفهمی چقدر دوستت دارم؟... انگشتانش را بیشتر بهم مشت کرد دستش را قدری بالا اورد چند مشت به بالش کنار سرشیوون کوبید بدون سرراست کردن و چشم باز کردن میانش با صدای کمی بلند گفت: من دوستت دارم...عاشقتم... میخوامت...نه بخاطر تنت...نه بخاطر هوس ..نه بخاطر سکس... من خودتو میخوام...وجود تو رو...بودنت کنارم...به خودت احتیاج دارم...نه به سکس با تو....عشق بازی یه هوسه...یه هوس که تموم میشه...ولی خودت برام مهمی...چرا نمیفهمی؟...چرا اینکارو باهم میکنی؟...چرا عذابم میدی....دستانش دستان شیوون را پایین اورد روی شانه های لخت و داغ از تب شیوون گذاشت قدری خود را بلند کرد سنگینی سینه ش را از روی سینه شیوون برداشت با صورتی خیس از گریه و سرخ از تحریک و چشمانی سرخ و خیس به صورت شیوون که از تب بیحال و چشمانش را بسته ارام گریه میکرد نگاه کرد با صدای لرزان و گرفته ای نالید : اخه جون دلم...تو چت شده؟...چرا فکر میکنی من دوستت ندارم؟...تو نفس منی...جون دلمی... تمام وجودمی...من با وجود تو زنده ام... نفسم به نفست بنده.... انوقت میگی بخاطر یه عشق بازی...یه هوس زود گذر من تو رو نمیخوام...اخه چی شده که همچین فکری کردی عشقم؟...دستانش را دور تن لخت شیوون که با حرفهایش هق هق ارام گریه ش درامد چشمانش را باز هم نکرد حلقه کرد او را به آغوش گرفت با شیوونش هم گریه شد گونه به گونه خیس داغ شیوون چسباند او را بیشتر به خود فشرد میان گریه ش با صدای لرزانی گفت: چرا همچین چیزی ازا من میخوای ؟...چرا بهم شک کردی؟... من که عاشقتم...من که شدید دوستت دارم... سرچرخاند بوسه ای عاشقانه و طولانی به گونه خیس و داغ شیوون زد پیشانی به شقیقه شیوون چسباند زمزمه کرد : منو ببخش عشقم...بخشش که میخواستم اینکارو باهات بکنم...ببخش که ترسوندمت...منو ببخش... ببخش که میخواستم بهت اسیب برسونم... گریه نگذاشت بیشتر حرف بزند .شیوون هم پلکهایش را بسته بود از حرفهای کانگین هق هق گریه ش بیشتر از تب بیحال شد، بدون هیچ حرفی فقط گریه کرد .کانگین هم حلقه دستانش را دور تن شیوون تنگتر کرد او را به خود فشرد صدای هق هق گریه ش بلند شد فضای اتاق را پر کرد.
کیو هم که پشت در اتاق پشتش چسبید به درایستاده بود نینا به اغوش بیتاب عمویش گریه میکرد . کیو هم با شنیدن حرفهای کانگین اشکش درامد دستی نینا به بغل داشت دست دیگر روی دهانش گذاشت ارام اشک میریخت.
***********************************************
دکتر یسونگ سرسرنگ را آرام در مچ دست شیوون فرو کرد . شیوون هم از درد چهره ش درهم شد پلکهایش را بهم فشرد گوشه لبش را گزید تا صدای ناله اش در نیاید . دکتر یسونگ هم نگاه خونسردش را از شیوون گرفت سرمی که به دست داشت را به دست کانگین داد تا به تاج تخت اویزان کند شلنگ سرم را به دست دیگر داشت با سرسرنگ مچ دست شیوون ور میرفت تا شلنگ را به ان وصل کند گفت: تبش زیاد بالا نیست ...سرما خورده ...ممکنه تبش بالا بره...من تو سرمش تب بر و چند نوع تقویتی و دارو میریزم...ولی خوب باید مراقب باشید ...اگه تبش بالا میرفت پاشویه ش کنید...یا شیاف میدم... براش بذارید...با وصل کردن شلنگ تنظیم کردن درجه اش سرراست کرد نگاهی به کانگین و کیو که با صورتهای رنگ پریده و نگران نگاهشان به شیوون بود کرد گفت: اگه هم وضعیتش بدتر شد حتما خبرم کنید...من خودمو میرسونم... صبح فردا هم میام برای معاینه ش ...
کانگین نگاه لرزان و نگرانش را با مکث از شیوون که نگاه خمار و بیحالی به دکتر میکرد پلکهایش از بیحالی در حال بسته شدن بود گرفت رو به دکتر با صدای لرزانی نالید : اقای دکتر لازم نیست ببریمش بیمارستان؟... اگه یه وقت حالش بدتر بشه ...اوقت بردن به بیمارستان دیر نشه؟... بهتر نیست از الان ببریمش ...؟.. دکتر از لبه تخت بلند شد گره ملایمی به ابروهایش داد گفت: نه...بیمارستان برای چی؟...داروهای که لازم بوده رو من دارم تزریق میکنم...گفتم که سرماخوردیش خیلی مختصره...این بتبم بیشتر بخاطر عصبی شدنشه...میگید که خیلی عصبانی بوده حرص خورده....خوب شیوون شی بعد اون تصادف با یکم عصبی شدن حمله اسمی بهشون دست میده...خوب این تب هم میتونه از همون باشه.... بیمارستان لازم نیست...فقط باید مراقب باشید...بذارید استراحت کنه... محیط اروم رو براش فراهم کنید...از چیزهای که عصبیش کرده دروش کنید ...بذارید به ارامش برسه...وضعیتشون بهتر میشه...به طرف سرم اویزان به تاج تخت رفت چند سرنگی که به دستش داشت را یکی یکی در سرم خالی میکرد گفت: حالت عصبیش که از بین بره تبش هم از بین میره....
کانگین و کیو نگاه خیس و نگرانشان به شیوون بود دیگر به حرف دکتر گوش نمیدانند ،به این فکر میکردنند که نمیدانستند چه چیزی شیوون را اینطور عصبی کرده بهم ریخته که به این حال افتاده تا برایش چاره ای بیندیشن. باید میفهمیدند اما چطور نمیداستند، از همین اشفته و کلافه بودنند دل نگران عزیز زندگیشان.
******************************************************************
62 روز بازگشت به خانه
(( 7 آپریل) ) ( روز تولد شیوون)
شیوون پشت به بالش تکیه داد به حالت نیم خیز به روی تخت نشسته نگاه خمارش به کانگین بود با بیحالی گفت: سیر شدم...دیگه نمیخورم...کانگین که لبه تخت نشسته و سینی که داخلش با بشقاب کاسه که هر دو نصفش غذا بود روی رانهایش بود نگاهش به شیوون شد چهره ش را درهم کرد گفت: سیر شدی؟... تو که چیزی نخوردی... باز نمیخورم... نمیخورم شروع شد... قاشق دستش را داخل کاسه گذاشت سینی را از روی پاهای خود گرفت به طرف آجوما که کنارش ایستاده بود گرفت با حالتی که مشخص بود عصبانی است گفت: بیا آجوما ..بیا اینو بگیر ببر ...فایده ای نداره نمیخوردش... ماهم امروز خیلی کار داریم ..اصرار کردن به این بیفایده ست...
آجوما که با نگرانی به شیوون نگاه میکرد چهره اش درهمتر شد گفت: چرا پسرم؟... چرا غذاتو نمیخوری؟... تو مریضی ...حالت خوب نیست...باید غذا بخوری جون بگیری...چرا غذا نمیخوری؟... سوپو دوست نداشتی؟... میخوای برات غذای دریای درست کنم...یا برات بول گوکی ( خوراک گوشت) درست کنم...یا گرن جیم( مرغ بخارپز) دست کنم؟...شیوون با حالت بیحالی سرش را آرام به دو طرف تکان داد گفت: نه.... که کانگین مهلت نداد با اخم به شیوون نگاه کرد گفت: نخیـــــــــــر ...نمیخوره یعنی هیچی نمیخوره... دوباره رو به آجوما کرد گفت: خودت نمیدونی نمیخوره یعنی هیچ میلی نداره آقا...فقط الان احتیاج به سرم داره تا به زور حداقل غش نکنه...غذا بی غذا.... شیوون گره ملایمی به ابروهایش داد نگاه دلخوری به کانگین کرد وسط حرفش با بیحالی گفت: من به اندازه خودم خوردم...میلم بیشتر نمیکشه.... بیشتر بخورم حالم بهم میخوره...
کانگین هم رو به شیوون باهمان چهره اخم الود اما نگران سرش راتکان داد گفت: اره میدونم...میل شما این چند وقته به هیچکی نمیکشه...که همین زمان صدای زنگ موبایلش درامد کانگین ساکت شد رو بگرداند نگاهش به موبایلش که روی میز عسلی بود شد با دیدن اسم سانی روی صحفه اش اخمش بیشتر شد دندانهایش از خشم بهم فشرد گوشی را از روی میز عسلی برداشت سریع رد تماس داد رو بگردانند با همان حالت عصبانی به آجوما که همانطور سینی به دست ایستاده به شیوون نگاه میکرد گفت: نمیری آجوما؟... فکر کنم کلی کار داری ها... اجوما با حرف کانگین یهو رو بگردانند قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: هااااا...اره..اره...باشه...دوباره نگاه نگرانی به شیوون کرد برگشت به طرف در اتاق رفت.
شیوون هم با نگاه خمار و اخم الود به بیرون رفتن آجوما بود با بسته شدن در رو به کانگین کرد با حالتی عصبی اما بی حال گفت: چرا با آجوما اینجوری حرف زدی؟... مگه چیکار ...که دوباره صدای زنگ موبایل کانگین در امد شیوون جمله اش نیمه ماند .کانگین هم که دهان باز کرده بود تا جوابش را بدهد شروع نکرده ساکت شد، به گوشی دست خود نگاه کرد با دیدن اسم روی صحفه اش که دوباره سانی بود چهره ش از خشم به شدت درهم و اخم الود شد دوباره سریع رد تماس داد با عصبانیت غرید: دختره عوضی...ول کن نیست... بیخودی زنگ میزنی که چی؟... دوباره چه بهونه ای داری برای لاس زدن...دختره بی شعور... بلند شد به طرف اتاق لباس میرفت موبایل دستش را روی مبل پرت کرد همانطور غرلند کرد : زندگی برام نذاشته...اونکه میاد تو مغازه اعصابمو بهم میریزه...اونکه بهم زنگ میزنه...با اون صدای نخراشیده ش میخواد زر بزنه...بگو تو کار و زندگی نداری؟... چرا میای مزاحم من میشی؟... از دستش کجا فرار کنم...یعنی من نمیخوام ببینم باید کی رو ببینم هاااا؟...دختره شکستنی بی شعور... بیریخت... از هر چی زنه بدم میاد... ازشون متنفرم... انوقت این دختره عوضی ...چند قدم مانده به اتاق لباس ایستاد اخمش بیشتر شد گویی چیزی یادش امد گفت: آآآآهههه... حواس نمیزاره برای ادم که... چرا دارم میرم اتاق لباس؟...برگشت سریع به طرف مبل رفت غرلند کنان گفت: دختره بی شعور زندگیمو کرده جهنم... تحمل دیدنشو ندارم ...اونم هی جلوم ظاهر میشه...یعنی بخاطر برادرش نبود...اوفففففففففففف..... موبایلش را برداشت شروع کرد به شماره گرفتن کرد که با صدا درامدن زنگ موبایل شیوون سرراست کرد .
شیوون هم فقط با نگاه اخم الود خمار چشم به او دوخته بود هیچ حرفی یا حرکتی نمیکرد. 2 روز قبل کانگین برای قرارشان شیوون را به پارک برده بود در انجا کانگین سانی را دیده بود .شیوون دیدار انها را دید ولی کانگین نفهمید شیوون انها را دیده و شیوون از این دیدار انها به شدت ناراحت شد بهم ریخت ،قلبش شکست زیر باران که خیس شد .وقتی به خانه رسیدن با کانگین دعوا کرد بعدم بیمار شد دو روز در خانه بستری شد . کانگین تمام مدت کنارش بود از او مراقبت میکرد. ولی از آن روز جو سنگینی و سردی بین شیوون و کانگین برقرار بود. شیوون بخاطر سانی از کانگین دلگیر بود قلبش شکسته بود، ولی چیزی هم نگفت .کانگین هم نمیدانست شیوون چرا از دستش ناراحت است ،از اینکه در عشقش به او شک کرده ناراحت بود قلبش شکسته بود میشد گفت این دو عاشق بخاطر عشق از هم دلگیر تقریبا باهم قهر بودن. ولی چون شیوون بیمار بود کانگین هم شدید نگرانش از او مراقبت میکرد بیتاب شیوون بود، ولی در نگاهشان دلخوری موج میزد .
در این مدت دو روز هم سانی مدام به موبایل کانگین زنگ میزد ،کانگین هم شدید نگران حال شیوون بود حوصله اش را نداشت بخصوص اینکه از سانی متنفر بود جوابش را نمیداد . شیوون هم متوجه شد که سانی زنگ میزند و کانگین جوابش را نمیدهد حتی فحشش میداد ،برایش سوالی پیش امده بود که "کانگین که در مغازه سانی را میدید لبخندش تا بنا گوشش باز میشد از او استقبال میکرد ،حال چرا اینقدر از تماس سانی عصبامی میشد حتی فحش های بدی به سانی میداد ؟یعنی بینشان بهم خورده بود؟ یا واقعا کانگین از سانی خوشش نمیامد ؟ شیوون اشتباه کرد؟.... درست بود کانگین که عاشق شیوون بود عشقش را فریاد میزد اینطور سانی را فحش باران میکرد یعنی شیوون اشتباه کرده؟"
شیوون با این افکار در ذهنش به کانگین نگاه میکرد که صدای موبایلش در امد کانگین هم امان نداد به طرف میز عسلی دوید گوشی شیوون ر ا گرفت با دیدن اسم دونگهه اخمش بیشتر شد عصبانی گفت: من دارم به این بشر زنگ میزنم ..انوقت این به عشق من زنگ میزنه...یعنی بزنم لهش کنم کمه...یعنی گیج تر از این ادم وجود نداره...برای چی داری به این گوشی زنگ میزنی هاااااااااا؟....سریع تماس را قطع کرد با گوشی خود شروع به شماره گرفتن کرد .با این کارش اخم شیوون بیشتر شد دست دراز کرد برای گرفتن موبایل خودش با عصبانیت و صدای ارامی گفت: کی بود؟...برای چی قعطش کردی؟... کانگین سرراست کرد با تشر رفتن شیوون چشمانش گشاد شد گویی ترسیده بود گفت: دونگهه ست...با من کار داره اشتباهی به تو ...که همین زمان چند ضربه به دراتاق نواخته شد جمله کانگین نیمه ماند.
شیوون نگاه پرخشمش را از کانگین گرفت رو به در با بیحالی گفت: بفرماید...در اتاق باز شد یونهو سریع وارد شد با چشمانی گشاد شده به شیوون و کانگین نگاه کرد گفت: سلام ... شیوونا حالت خوبه؟... با همان چهره وحشت زده و قدمهای بلند و سریع به طرف تخت رفت به کانگین و شیوون فرصت جواب نداد یک نفس گفت: رفتم مغازه دیدم بسته ست...یعنی دو روزه که میرم مغازه ولی بسته ست... نگران شدم اومدم بینم چی شده ...چرا مغازو بستید...اجوما گفته مریض شدی...جلوی تخت ایستاد با نگرانی به سرتاپای شیوون که روی تخت نیم خیز دراز کشیده بود نگاه کرد گفت: چی شده شیوونا ؟...چت شده؟؟...مریضی؟...چرا؟...رو به کانگین کرد با همان حالت گفت: چشه؟... مریضیش چیه؟...
کانگین قدری سرش پایین بود از زیر ابروهای به شدت درهمش غضب الود به یونهو نگاه میکرد زیر لب غرید: به خودش اجازه نمیده نفس بکشه...فقط سوال میکنه...داره میترکه از بس که حرف زد...رو بگردانند بدون اینکه به یونهو جواب دهد به طرف در اتاق میرفت زیر لب همانطور غرلند کرد: از دستشون اسایش ندارم... خواهرو برادر مزاحمن...کلا رو اعصابن...اون دختره بیشعورکمه اینم هی میاد...مزاحمها...همانطور که میرفت گوشی را به گوشش چسباند با صدای کمی بلند و عصبانی گفت: الو ...هیوکجه؟...چی؟...دونگهه ای؟...نخیر ...نمیدونم چرا همش باید صدای تو رو بشنوم... به هیوکجه زنگ میزنم تو جواب میدی ...به گوشی شیوون تو زنگ میزنی... نکنه شما اسماتونو عوض کردید؟... همانطور که به جون دونگهه از پشت تلفن غر میزد از اتاق خارج شد.
یونهو با چشمانی گشاد شده و گیج به کانگین و بیرون رفتنش نگاه میکرد با بسته شدن در که کانگین به شدت محکم بست یکه ای خورد بهت زده رو به شیوون کرد گفت: این چشه؟...کانگین شی چرا اینقدر عصبانیه؟...از دست من عصبانیه؟... از اومدن من به اینجا ناراحته؟... شیوون که با اخم ملایمی به در بسته نگاه میکرد منظور غرلندهای کانگین را فهیمد کانگین از دست سانی و یونهو عصبانی بود از حرفهایش پوزخندی زد رو به یونهو کرد گفت: نه...از دست تو عصبای نیست... یه دختره هست که مدام مزاحم کانگین میشه...کلا رو اعصابه...کانگین هر روز میاد مغازه ...انگار از کانگین خوشش اومده...برای دیدنش هر روز میاد ...این دو روزم که ما خونه ایم بخاطر حال من...انگار این دختره همش زنگ میزنه...کانگین از اون بهم ریخته...چون نمیخواد با دختره حرف بزنه...دختره هم همش مزاحم میشه....
یونهو چشمانش بیشتر گشاد شد وسط حرفش گفت: یه دختره؟..یه دختره مزاحم کانگین شی شده؟... با همان حالت بهت زده خنده ریزی کرد گفت: این چه دختریه که از کانگین شی خوشش اومده؟...عجب دختر خل مغزیه...تو رو ول کرده از کانگین شی خوشش امده؟...مطمینا اصلا عقل نداره.... شیوون که با لبخند به یونهو نگاه میکرد یهو اخم کرد با حالتی عصبانی اما بیحالی حرفش را برید گفت: دختره خله؟؟...چرا؟... کانگین مگه چشه؟... یونهو با حالت عصبانیت شیوون ترسید خنده اش قطع شد چشمانش گشاد شد هول شد گفت: هااااااااااا...هیچی...کانگین شی خیلی هم خوبه... منظورم اینه که اون دختره دیونه کیه که تو پسر به این خوشتیپی و جذابی و مهربونی رو ول کرده...چسبیده به یه مرد بداخلاق خشن؟... شیوون اخمش بیشتر شد با همان حالت عصبانی و خمار گفت: کانگین بد اخلاق و خشنه؟... کی گفته؟... کانگین خیلی هم مهربون و خوش اخلاقه...ظاهرش اینجوریه...
یونهو چهره ش وحشت زده تر شد دهان باز کرد حرف بزند که چند ضربه به دراتاق نواخته شد فرصت نیافت شیوونهم فرصت بله گفتن پیدا نکرد در باز شد کیو وارد شد گفت: شیوونا ...که با دیدن یونهو جاخورد با چشمانی کمی گشاد نگاه میکرد گفت: اوه...یونهو تو اینجایی؟... یونهو کامل برگشت با سرتعظیمی کرد گفت: سلام هیونگ...کیو با لبخند به طرفش رفت گفت: سلام...خوبی؟... خوش اومدی...ااااااااااا...اومدی دیدن شیوونی؟...میخواستیم بریم بیرون که... یونهو قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: اوه...میخواید برید بیرون...پس من مزاحم شدم که... ولی ببخشید ...نیم نگاهی به شیوون کرد رو به کیو پرسید: کجا میخواید برید؟... شیوونو میخواید برید بیرون...با این حالش؟... مگه شیوونی مریض نیست؟... اجوما پایین بهم گفت که شیوونی حالش خوب نیست...مریضه...انوقت ...مکثی کرد به کیو امان نداد گفت: راستی امروز مگه تولد شیوونی نیست؟... قرار نیست براش تولد بگیرید؟... چهره ش ناراحت شد گفت: بخاطر حال شیوونی نمیتونید بگیرید ... یا...ابروهایش بالا رفت و چشمانش گشاد شد گفت: اوه...نکنه میخواید برید بیرون تا برای تولدش با شیوون جشن بگیرید؟... ظهر برای نهار رستوانی جای قرار دارید؟... پس کانگین شی چی؟... اخمی کرد گفت: مگه اون دوست پسر شیوون نیست...نباید تو جشنتون باشه..باید اونم ببرید رستوران دیگه نه؟...دوباره چهره اش شگفت زده گفت گفت: اوهمممم...پس همه باهم میخواید برید ؟... من مزاحمتون شدم...
شیوون از تغییر چهره ثانیه به ثانیه یونهو و حرفهایش خنده اش گرفته ارام میخندید کیو هم با چشمانی گشاد شده و ابروهای بالا داده نگاهش میکرد بالاخره حرفش را قطع کرد گفت: اوه...اوه... یونهو یکم نفس بکش ...چه خبره؟... خودت سوال میکنی...خودت جواب میدی... مهلت بده منم حرف بزنم... یونهو با حرف کیو خجالت کشید گونه هایش سرخ دست پس سرخود گذاشت خوراند گفت: ببخشید ...کیو هم خندید گفت: نه...قرار و رستوران چیه... شیوونی رو میخوام ببرم بیمارستان... به یونهو که با حرفش چشمانش گشاد شد مهلت نداد گفت: امروز نوبت فیزایوترابیش بود...فردا هم طب سوزنی داشت... ولی بخاطر سرما خوردگی نشد ببریمش ...چون مریضه ...این درمانها فعلا نمیشه انجام داد...دکترش ..دکتر پارک گفته ببریمش یه سری ازمایشات انجام بده...بخاطر سرماخوردیگش ..با بهتر شدن حالش میخوام امروز ببرمش...ولی خوب شما اومدید میخواستید ببینیدش.... متاسفانه ما باید بریم ..اینجوری خیلی بد...
یونهو وسط حرفش گفت: بد نشد..اشکال نداره...لبخند کمرنگی زد گفت: اصلا منم با شما میام بیمارستان... اشکالی داره منم بیام؟... نگاهش به شیوون شد ازش اجازه خواست. شیوون که با حرفهای کیو چهره ش درهم شد اخم الود و غمگین نگاه کرد دلش نمیخواست به بیمارستان برود تبسم کمرنگی زد خواست حرفی بزند که کیو مهلت نداد جای شیوون گفت: نه...چه اشکالی ...میتونید همرامون بیاید...فقط اینطوری بد میشه... یونهو لبخندش پهن شد گفت: نه...چرا بد میشه....من اینجوری هم کنار دوستم هستم...هم از حالش میفهمم... کجاش بده؟...
*****************************************************************
کیو ویونهو شیوون را باهم به بیمارستان بردنند تا لیتوک او را معاینه کند و یه سری ازمایشات فورمالیته ازش بگیرد . این نقشه کیو و کانگین بود برای کاری که میخواستند انجام دهند. امروز تولد شیوون بود ،دو روز قبل بخاطر مریض بودن شیوون همه نگران حال شیوون ،در حال مراقبت از او بودند .هر چند برای این جشن خیلی وقت بود که در حال تدارک چیدن بودنند .ولی این دو روز بخاطر حال شیوون کسی دل و دماغ نداشت که کارهای پایانی را انجام دهد .امروز که روز تولدش بود شیوون حالش بهتر شده بود همه درتلاش کارهای پایانی برای جشن بودن . شیوون را هم به بهانه از خانه بیرون بردن تا خانه را برای جشن اماده کنند. لیتوک هم از این نقشه خبر داشت همکاری میکرد .چون این نقشه در اصل بخاطر افسردگی شیوون در حال تدارک بودن، دکتر ریووک شدید ان را تایید کرده بود.
حال همه در تلاش بودنند . با بیرون رفتن شیوون بلوایی در خانه به پا شد.خدمتکارها دستورات کانگین را اجرا میکردند همه درتلاش بودنند. دونگهه وهیوک هم که برای خود ریاست میکردنند ، یه جورایی شده بودند مسئول اجرای جشن.هر چند دونگهه مدام گند میزد صدای کانگین را درمیاورد .هیوک هم در حال راست و ریس کردن گند کاری دونگهه بود. با این همه دونگهه بیخیال بیشتر گند میزد حتی به خود کانگین هم رحم نکرد.
به کانگین گیر داد که چون او دوست پسر شیوون است باید ظاهر او از همه بهتر باشد ،چون دوست پسر صاحب جشن است باید به ظاهرش برسد حتما باید تغییری در چهره خود بدهد تا شیوون را بیشتر سوپرایز کند. کانگین هم قبول نمیکرد گفت :ظاهرمو عوض کنم؟... چرا؟... چی رو عوض کنم؟... دونگهه هم با اخم و چشمانی ریز شده دست زیر چانه خود گذاشت گفت: هممممممممم...موهات...موهاتو رنگ کن... کانگین اخم کرد گفت: موهامو رنگ کنم؟؟... محکم گفت: نه...همین موهای مشکی چشه؟... من... دونگهه با هیجان وسط حرفش گفت: موهاش مشکی بد نست...ولی یه رنگ دیگه مثلا.. فندوقی...یا قهوه تیره...چهرتو جذابتر میکنه... چشمکی زد گفت: امشب شب شیوونه...تو هم باید براش جذابتر بشی... باید وقتی همه مهمونا تورو میبیندند بگن...واااااووو... شیوون چه دوست پسر داره...فهمیدی؟... کانگین هم با اخم و چشمانی ریز شده نگاهش میکرد گویی فکر میکرد گفت: اهمممم... ولی من الان رنگ از کجا بیارم؟... دونگهه لبخند پهنی زد گفت: من دارم برات...یه رنگ اوردم که حسابی خوشتیپت میکنه...
بعد از یکساعت که دونگهه رنگی که اورده بود را اماده کرده خودش سر کانگین ریخت. هر چند اول کانگین قبول نکرد گفت که" او ارایشگر نیست میرود ارایشگاه تا موهایش را رنگ بریزد ،ولی با حرف دونگهه که گفت: الان میخوای بری ارایشگاه؟... کم کم شیوون ازبیمارستان برمیگرده...بعلاوه هنوز کلی کار مونده برای جشن ...تو میخوای ول کنی بری ارایشگاه... بیا خودم برات بریزم... که هم وقتتو زیاد نمیگیره...هم بالای سرخدمتکارها هستی...با این حرف کانگین راضی شد دونگهه سرش رنگ ریخت.
کانگین هم به حمام رفت هم دوش بگیرد هم رنگ را از سرش پاک کند که با بیرون امدن از زیر دوش دیدن رنگ سر خود صدای فریادش در خانه پیچید طوری که تمام خدمتکارها در حال جنب و جوش صدایش را شنیدند : دونگهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...میکشمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...دونگهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...
دونی جز گند زدن کار دیگه ای هم بلدههه؟؟؟؟؟
شیوونی باید به کانگین بگه از چی تاراحتهههههه
باع بزورو بلا داشت با بچم...........................
آیدا دوستت داره حناییییییی نازم
اره خوب دونگههه همه کار بلده....
فرصت نشده...میگه میگه...
منم دوستت دارم خوشگلم...خیلی خیلی دوستت دارم
سلام گلم ممنون خیلی عالی بود واقعا ممنوم که هر شب میای خیلی گلی مرررررسی.

سلام عزیزدلم...
ممنون از لطفت 
خواهش میکنم خوشگلم...
یونهو چقدر از خواهر خودش تعریف کرد

الهی من به فدای ماهیم بازم موجب شادی شیوون شده
مرسی عزیزم
اره دیگه ...خواست خواهرشو بندازه به شیوون ولی نشد...
حالا مونده کارهای ماهی شما.... قسمت بعد بیداد میکنه کاراش...
خواهش عزیزدلم
سلام
بعد دیدم رفته بیرون خیالم راحت شد

من اولش چشام شده بود قد هندونه باخودم گفتم وااااا مگه کیو وقتی کانگین شروع کرد تو اتاق نبود؟!!!
بیصبرانه منتظر فهمیدن بلاییم که سر موهای کانگین اومده خخخخ
خسته نباشی ممنون
سلام عزیزدلم....
اره دیگه کیو بیرون رفت ...مگه وایسته ببینه ...
یه بلای سرش اومده که دونگهه رو زنده بذاره خیلیه...
خواهش عزیزدلم
مرسی عشقم که بخاطر من گذاشتیش
خواهش عزیزم...امیدوارم از این قسمت خوشت بیاد