SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

طلسم عشق 17


سلام دوستای گلم

بفرماید ادامه برای خوندنش ...

  

طلسم هفدهم


کیو با شنیدن صدای لیتوک یهو کمر راست کرد با چشمانی گرد شده از وحشت به عقب برگشت به لیتوک که به کنارش ایستاد بود نگاه کرد با دستپاچگی گفت: هیچی...هیچی... با به یاد اوردن حالتی که کمر خم کرده بود درحال دید زدن بود افتاد ؛مطمین لیتوک هم دیده بودتش شاید متوجه دید زدنش نشد به هر حال به  دروغ گفت: یهو کمرم گرفت ... لیتوک با اخم نگاهی به سر تا پای کیو کرد گفت: کمرت گرفت؟....پشت در اتاق بچه ام کمرت گرفت؟... منظورم این بود که تو اتاق شیوونی چه خبره که داشتید نگاه میکردید؟... کیو از اینکه لو رفته بود لیتوک دیده بودتش چشمانش بیشتر گشاد شد دستانش را بالا اورد تکانش میداد با دستپاچگی گفت : نه نگاه نمیکردم... داشتم رد میشدم...یهو کمرم... صدای فریاد شیوون بلندتر امد: اهههه...ولم کن...دیگه بسهههههههههههه.... اوففففففففف...جمله کیو نیمه ماند .

لیتوک نگاهش را از کیو گرفت به جلوی در ایستاد گفت: چرا اینقدر این بچه داد میزنه؟... خواست در اتاق را باز کند که یهوکیو  پرید جلویش ،سینه به سینه اش شد  با صدای بلند گفت: حالتون خوبه اقای چویی؟... راستی صبح بخیر... با صدای بلند گفت که شیوون و دونگهه بشنوند متوجه شوند که لیتوک پشت دراست وهم اینکه نمیخواست لیتوک وارد اتاق شود مطمینا دیدن شیوون و دونگهه لخت روی تخت لیتوک را شوکه میکرد .

لیتوک با حرکت ناگهانی کیو یکه ای خورد چشمانش گشاد شد با تعجب گفت: صبح شما هم بخیر... حال شما چطوره؟... اقای چو حالتون خوبه؟... کیو دهان باز کرد تا جواب دهد که فریاد دونگهه اجازه نداد : اااااااااااااااااا.... شیوونی... بذار ...اخرشه....لیتوک هم دوباره ابروهایش درهم شد دستگیره در را چرخاند تا کیو خواست بجنبد در باز کرد کیو  که به در تکیه داده بود به عقب وارد شد لیتوک هم وارد اتاق شد گفت: چه خبره دونگهه؟... داری چیکار میکنی؟... چیکارش داری میکنی؟... بیدارش کردی چه میکنی باهاش؟... صدای وونی تا سر کوچه داره میاد...

کیو که جلوی لیتوک ایستاده بود رخ به رخش بود با چشمانی گرد شده به لیتوک نگاه میکرد با فریادش یهو به عقب برگشت به تخت نگاه کرد . شیوون روی تخت دراز کشیده بود ، هیکلی سفید یقه بازی تنش بود که تا سینه هایش کاملا لخت بود ملحفه سفیدی روی کمرش بود شلواری به پا نداشت فقط شورت سفیدی به تن داشت ،پای چپش که بالا اورده در بغل دونگهه بود ، یعنی دونگهه وسط پاهای شیوون نشسته بود ران چپ شیوون که دورش باند پیچی بود بغل دونگهه بود . دونگهه درحال پیچیدن باند دور ران شیوون بود سر راست کرد با چهره ای درهم و اخم الود به لیتوک نگاه کرد گفت: هیچی دارم پانسمان پاشو عوض میکنم... یه خورده دوا مالیدم... بهش امپول زدم... شیوونی مسخره بازیش گرفته بی خودی هوار میکشه... میگه نمیخواد دوا بمالم... هی میگم داد نزن...همه شنیدن...بیشتر داد میکشه... کیو با چشمانی گرد وگیج به شیوون نگاه میکرد . شیوون شب قبل سالم بود از خانه بیرون رفته بود حال پایش زخمی بود دراز کشیده در رختخواب بود ، یعنی شب قبل چه اتفاقی افتاده بود ؟ تصادف کرده بود یا با روحا درگیر شده بود؟ مگه با روح درگیر هم میشد زخمی هم میشد؟ یا اتفاق دیگری افتاده بود؟ پس دونگهه برای همین نیمه شب بیرون رفته بود؟ ذهنش درگیر سوال بود گیج فکر که کرده بود که باطل شده بود ، فکر میکرد شیوون و دونگهه در حال عشق بازی بودنند ولی شیوون مجروح شده بود دونگهه درحال درمانش بود ، پس حرفهای دونگهه که درمورد شیوون چه بود ؟ یعنی درمورد همین موضوع بود یا نه؟ولی دونگهه که در مورد احساساتش حرف زده بود، انقدر شوکه حال شیوون بود که بدن لخت شیوون چشمانش را به شهوت نیانداخت.

 پاهای شیوون کاملا لخت بود رانهای خوش حالتش پیدا بود ، سینه خوش فرمش هم با نفس نفس زدن تند بالا و پایین میرفت ؛نگاهش را تشنه ولی همراه با نگران حالش بود ، خود هم حال خود را نمیفهمید ، چشمان و قلبش از نگرانی برای پای زخمی شیوون میطپید با دیدن بدن سکسی اش که حتی  در خواب هم او را تحریک و شهوتی میکرد گیج حال خود و شیوون بود که با جمله شیوون به خود امد . شیوون با صورتی رنگ پریده که زیر چشمانش گود افتاده بود درهم رو به پدرش کرد با دیدن کیو که همراه لیتوک وارد شد از لخت بودن پاهایش خجالت کشید؛ ملحفه را روی ران خود که در بغل دونگهه بود کشید ولی چون پایش بالا بود پوشانده نشد دوباره مشخص شد چهره اش درهم تر شد گفت: فریاد نزنم؟... دیشب توی بیمارستان پانسمانش کرده دوا زده... حالا دوباره اومده داره دوا میزنه... دیشب سوراخ سوراخم کرده... نمیدونی چند تا امپولم زده... حالا دوباره اومده دوتا زده... بهش میگم یه کیسه قرص رو میخورم...یه بشکه شربتم یه جا حاضرم بخورم... ولی امپولو شرمنده تم... ولی بازم هیونگ سوراخم کرده... 

دونگهه با اخم روبه شیوون کرد گفت: کجاشو دیدی...ده تا امپول دیگه هم باید بخوری... امپول زودتر از قرص و شربت اثر داره...چشمان بی حال شیوون گرد شد با ابروهای بالا زده رو به دونگهه کرد گفت: چی؟...ده تااااااااااااا.... اوههههههههههه....چه خبره مگه؟..زخم شمشیر که نخوردم... یه خراشه ...اونم... لیتوک کنار تخت ایستاد با چشمانی نگران به شیوون نگاه کرد حرفش را قطع کرد گفت: واقعا شانس اوردی... یعنی من شانس اوردم... بلای بیشتری سرت نیومده... اگه اون دره میخورد تو سرت یا شکمو... از گفتن بقیه جمله ماند نمیتوانست بقیه رو بگوید ادامه داد: وقتی کانگین داشت تعریف میکرد ...نمیدونی چه حالی شدم...خدا رو شکر کردم محافظت بوده کمکت کرده...به شیوون امان پاسخ نداد  رو به دونگهه کرد گفت:زخمش چطوره؟... مشکلش که جدی نیست هست؟... هر چند دیشب تو بیمارستان گفتی بهم... ولی من هنوزم نگرانم... دواهاش کافیه یا بازم... دونگهه هم سریع در جواب لیتوک گفت: نه خوشبختانه زخمش عمیق نبود ...گفتم که چند تا بخیه بیشتر نخورد...با اینکه بریدگیش زیاد بود ولی عمیق نبود ... با چند تا بخیه حل شد ... فقط بریدگش زیاد بوده تا بیارنش بیمارستان خونریزیش زیاد شده بود... منم بخاطر اینکه چند ساعت یه بار خودم چک میکنم که ببینم خونریزی نداشته باشه ...که نداره... این امپولاو دواها بیشتر بخاطر سرما خوردگیشه... تقویته... چون خونریزی و سرما خوردگی باعث ضعیف شدن بدنش شده... باید بدنش تقویت بشه... دونگهه نگفت که یک تعداد بخاطر قلب شیوون است چون وضعیت قلبش بهتر نشده بود دواهایش را بیشتر کرده بود.

شیوون با چشمانی خمار رو به پدرش کرد که کنارش لبه تخت نشت و دستش را گرفت میفشرد، لیتوک چهره اش به شدت نگران و رنگ پریده بود چشمانش خیس اشک بود کاملا مشخص بود که نگران حال شیوون است . شیوون که متوجه حال پدرش شد برای ارام کردنش واینکه نشان دهد حالش خوب است درحالی که حالش خوب نبود درد و پا و قلبش اذیتش میکرد با این حال خواست با شوخی حال پدرش را خوب کند با حالتی مثلا ناراحت گفت: بابا منو از دست هیونگ دونگهه نجات بده... میخواد منو تبدیل به ابکش کنه... بچه تون از دست رفت... هیونگ دونی دیگه بچه ای براتون نذاشت... دونگهه که باندپیچی پای شیوون را تمام کرده بود پایش را روی تخت گذاشت ملحفه را رویش کشید با اخم به شیوون نگاه کرد گفت: شیوون مسخره بازی رو بس کن... حداقل جلوی اقای چوعابرو خودتو نبر... مرد گنده از امپول میترسه... به باباش داره شکایت میکنه... تو حالت خوب نیست... باید تحت مراقبت باشی... هنوز داروهای بیشتر... که با دیدن چشم وابروی شیوون که با چشم به لیتوک اشاره میکرد که ببیند پدرش نگران است بخاطرحال پدرش  درمورد بدی حالش نگوید ساکت شد .

کیو که مات ایستاده بود به انها نگاه میکرد با ساکت شدن دونگهه بالاخره حرف امد با نگرانی میخواست از حال شیوون بداند پرسید: شیوونا چی شده؟... پاتون چی شده؟... تصادف کردین؟... همه رو به کیو کردنند ؛ دونگهه با چهره ای جدی نگاهش کرد در جوابش گفت: نه تصادف نکرده... دیشب یه درگیری داشته... پاش ...که در اتاق باز شد صدای هیوک امد که گفت: تموم نشد؟...این بشر منو کشت... بابا اینجوری که این حساستر شد... پدرمو دراورد... فهمید باباش چیزش شده...چیزی ازم نذاشت... صدای جیهون امد که با صدای بلند گفت: بابایی جونممممممم... باباییییی...کیوساکت شد رو برگردانند دید هیوک با چهره ای که از نگرانی درهم بود؛ جیهون در بغلش که جیهون چشمانش خیس اشک بود لبانش از گریه بی صدا پیچ خورده بود به پدرش نگاه میکرد به طرف انها میامدند. دونگهه کمی سر کج کرد رو به هیوک گفت: نگو جیهون حساس شده... بگو خودت نگرانشی... بیا تموم شد...با صدای اهسته تری گفت: اخ صاحبش اومد ...من برم... و از روی تخت بلند شد ایستاد که جیهون نبیندش کنار پدرش روی تخت نشسته بود.

هیوک  هم به کنار  تخت رسید نگاه نگرانش تغییر نکرد به شیوون نگاه میکرد گفت: اره نگرانم... خوب چیکار کنم؟... با وضعیتی که شیوونی داره مگه میشه بشر نگرانش نشه...رو به دونگهه کرد ادامه داد: حالش چطوره؟... خوبه؟... شیوون نشست دستانش را برای گرفتن جیهون که او هم کمر خم کرده بود دستانش را برای رفتن به اغوش پدرش دراز کرده بود صدای گریانش گفت: بابایی جونم... اوف شدی؟... دراز کرد گفت: خوبم هیونگ... چه وضعیتی دارم من؟... چی رو نگرانمی؟... چیزیم نیست ...شماها چرا اینجوری میکنید... هیوک رو به شیوون کرد جیهون را به بغل شیوون داد جیهون دستانش را دور گردن پدرش حلقه کرد سینه اش را به سینه پدرش چسباند خود را به سینه اش فشرد شیوون نگاهی به جیهون دراغوشش کرد با چهره ای درهم به بقیه کرد گفت: اینقدر میگید حالم بده....بچه فکر کرده واقعا حالم بده... اینقدرشلوغش نکنید... فکرای بی خود هم نکنید... فکر اینکه با این زخم منو قرنطینه کنید از سرتون بیرون کنید... یه امروز منو به زور توی این خونه نگه داشتید ...بسه... از فردا من میرم... هیوک دست به کمر شد چهره اش اخم الود شد امانش نداد گفت: چی ؟...از فردا کجا میخوای بری؟...فکر کردی عمو کانگین همچین اجازه ای بهت میده...زهی خیال باطل... ابروهای درهمش تابی خورد چشمانش قدری باز کرد گفت: نمیدونی چه خوابهای برات دیده...داره برات معجونی درست میکنه که نگو... یه سوپ پر ملات ...توش داره حسابی از این سبزیجات و میوه جات خون ساز و مقوی میریزه که نگو... یعنی بخوریش تکون چیه ...فکر کنم ده شبانه رو بخوابی...فکرای بیخود هم خودت نکن...

شیوون چشمانش را باز کرد ابروهایش را بالا زده دهان باز کرد خواست حرف بزند که لیتوک که کنارش نشسته بود دست روی شانه شیوون گذاشت با مهربانی گفت: شیوونی... این چند روزه استراحت کن پسرم... امروز که هیچی ...فردا هم یکشنبه ست... با اینکه فروشگاه شرکت تعطیل نیست...ولی تو لازم نیست بری... دو روز دیگه هم که ما میخوایم بریم تعطیلات ...بهتره این چند روزه خوب استراحت کنی...اصلا بخاطر وضع پات مسافرت رو کنسل میکنیم.... شیوون با همان چهره وحشت زده به پدرش نگاه کرد گفت: نه بابایی چی رو کنسل کنیم...نمیشه که تو خونه بمونم.... خودت میدونی پس فردا ما جلسه اخر سال با مدیران داریم... باید توی اون جلسه باشم... جیهون که همچنان پدرش را دراغوش گرفته بود بدون سر راست کرد حرف پدرش را قطع کرد گفت: بابای جونم... اوف شدی؟... بابای خوشدلم... بوست تونم خوب شی... شانه شیوون را بوسید حلقه دستش را محکمتر کرد : بابایی جونم...خوب شو...دیه نتون...  همین زمان هم صدای کانگین امد که گفت: تو هیجا نمیری... جلسه بی جلسه... کار تعطیل...نکنه دلت میخواد بالایی که میدونی چیه سرت در بیارم ....همه روبه در شدن کانگین با سینی که کاسه ای در ان بود به دست به تخت نزدیک میشد ادامه داد: تو با اون پات هیجا نمیری تمام  ...به کنار تخت شیوون ایستاد گفت : حالا هم این سوپر میخوری تا حالت جا بیاید ...

کیوکه با فاصله از تخت ایستاده بود به انها نگاه میکرد نگاه کیو تشنه تن شیوون یا نگرانش نبود ،نگاهش حسرت امیز بود ، به خانواده ای که جلوی چشمانش در غم و شادی با هم بودن ؛ خانواده ای که عاشقانه هم را دوست داشتن . دلتنگ شد دلتنگ عاشقانه دوسش داشته شدن؛ خود هم زمانی همینطور مورد عشق و مهر بی الایش پدر ومادرش بود ، عشقی که بی هیچ خواسته شهوت انگیز یا دروغی باشد ولی خود ان را از دست داد. برای رسیدن به هدفی ، هدفی که برای رفع عطش شهوت و ثروت بود ، عطشی که حال فکر میکند میارزید برای رسیدن به ان این عشق را از دست دهد؟

********************************

کیو پشت در اتاق ایستاده بود نگاهی به دو طرف سالن تاریک کرد کسی نبود دوباره رو به در کرد به دستگیره در چنگ زد برای وارد شدن تردید داشت .صبح که از خواب بیدار شده بود شیوون در ان وضعیت دیده بود دیگر ندیدش؛ در مدت روز جیهون پیش پدرش در اتاق بود. دونگهه و هیوک و کانگین و لیتوک به اتاقش در رفت و امد بودنند میشد گفت به شیوون اجازه خروج از اتاقش را ندادنند. کیوهم که از خوب بودن حال شیوون خیالش راحت شد دوباره نگاهش به شیوون تغییر کرده بود ؛ بعد از گذشت ساعتی تازه یاد تن لخت شیوون که دیده بود افتاد ،شهوت به جانش افتاد طوری که بخاطر اینکه جلوی خود را بگیرد تا به اتاق شیوون نرود با حمله به شیوون با او هم تخت نشود خود را دراتاقش حبس کرد حتی مجبور به خود ارضایی هم شد وحال که شب شده بود از مبحوس بودن و سرکوب کردن خواسته شهوتی بدنش خسته شد. از ظهر تا حالا که در اتاقش بود به اتاق شیوون هم نمیرفت هم بخاطر سرکوب خواسته تنش بود هم وجود جیهون بود . ولی حالا انقدر غرق شهوت و دلتنگی برای شیوون شده بود که دیگر وجود جیهون هم مهم نبود دستگیره در را چرخاند به  ارامی وارد شد؛ میخواست هم شیوون را ببیند دلتنگی که از ندیدنش به جانش افتاده را رفع کند؛ نمیدانست چرا قلبش اینقدر دلتنگ شیوون شده بود ، با اینکه فقط از صبح ندیده بودتش گویی سالها بود که شیوون را ندیده بود هم قدری رفع عطش کند ، عطشی که حداقل با یک بوسه بر لبان شیوون شاید رفع شود ، اهسته قدم برداشت به تخت که نور بالکن فضای اتاق را کمی روشن کرده بود نزدیک شد ولی یهو ایستاد چشمانش باز شد روی تخت فقط جیهون خوابیده بود شیوون نبود.

گیج و مات به تخت نگاه میکرد یعنی شیوون کجا رفته بود؟ اتاق که اشتباه نیامده بود اینجا اتاق شیوون بود ، نکنه به حمام یا دستشویی رفته ؟ ...شایدم حالش بد شده بردنش بیمارستان؟... فرصت حلاجی سوالات  را نکرد صدای اهسته ای جواب سوالاتش را داد: کیوهیونا؟... کیو یکه ای خورد به طرف صدا که صدای شیوون بود از پشت سرش میامد برگشت با چشمانی گشاد شده نگاه کرد . شیوون با لباس کاملا مشکی و پالتوی مشکی بلند کنار در اتاق که متصل به اتاقش بود ایستاده بود با چشمانی کمی گشاد شده به کیو نگاه میکرد خیلی اهسته گفت: کیوهیونا اینجا چیکار میکنی؟...

کیو چشمانش تا جایی که جا داشت گشاد شد با دهانی باز به شیوون نگاه میکرد. شیوون بیدار بود او را که یواشکی وارد اتاق شده بود دیده بود ، چه باید میگفت به این حالت ورود کیو چه میگفتند ؟ دزد ، کیو مانند دزد وارد اتاق شیوون شد. درحالی که کیو  برای چیز دیگری وارد شده بود دوباره باید با دروغی خود را نجات میداد با همان چهره وحشت زده با صدای کمی بلند گفت: من امدم بهت سر بزنم... ببینم حالت چطوره؟... دکتر گفت تاهر وقت بیدارم بهت سر بزنم... منم... شیوون دست به دیوار گرفت با درهم کردن چهره اش از درد قدم بر داشت بخاطر پای چپش با اینکه از دیوار کمک میگرفت لنگ میزد به سختی راه میرفت دست به جلوی بینی اش گذاشت با اهستگی گفت: هیسسسسسسس... یواشتر جیهون بیدار میشه...

کیو نگاهی به سرتا پای شیوون کرد که لباس بیرون به تن کرده بود جلوی سینه اش هم گردنبندی بود که با نور ضعیفی میدرخشید نوری به رنگهای بنفش و ابی و سرخ بود . کیو به طرفش میرفت با صدای اهسته که جیهون را بیدار نکند گفت: شیوونا چرا بلند شدی؟... لباس پوشیدی؟... جایی میخوای بری؟... به کنار شیوون رسید بازویش را گرفت در راه رفتن کمکش کرد شیوون که چهره اش از درد رانش درهم بود از لنگان رفتن نفس نفس میزد دست به دیوار میکشید با گرفتن بازویش توسط کیو رو به کیو کرد لبخند کمرنگی زد به اهستگی گفت: اره کار دارم...باید یه سر برم بیرون....چشمانش وحشت زده کیو گشادتر شد با وحشت صدای بلند گفت: کجا... که  به یاد جیهون خوابیده افتاد نگاهی سریع به جیهون کرد که جیهون تکانی خورد دوباره ارام گرفت ؛ دوباره به شیوون نگاه کرد تن صدایش را اهسته کرد گفت: کجا میخوای بری؟... با این پاو وضعیتت میخوای بری بیرون؟...شیوون دست از دیوار برداشت به سختی و لنگان قدم بر میداشت راهش را به طرف در خروجی کج کرد با چهره ای درهم به کیو نگاه کرد نفس زنان گفت: اره... باید برم... کار خیلی... مهمی دارم... حتما... باید برم... کیو بدون تغییر به چهره وحشت زده اش به ران شیوون نگاه کرد دوباره نگاهش به صورت شیوون که از درد درهم تر میشد کرد با نگه داشتن بازویش به او در راه رفتن کمک میکرد ؛ بازویش را کشید مانع راه رفتنش شد با صدای اهسته گفت: کار مهم؟...چه کار مهمی نصف شبی داری؟...نباید بری... با این پات نباید جایی بری...حالت...

شیوون که قدری کمرش را کج کرده بود تمام هیکلش را به طرف راست روی پای راستش داده بود پای چپش بخاطر درد داشتن روی نوک پا بود با چشمانی ریز شده به کیو نگاه کرد بدون بلند کردن صدایش حرف کیو را قطع کرد گفت: حالم خوبه... پامم چیزیش نیست... دونگهه بی خودی شلوغش کرده... نمیشه نرم... قضیه مرگ و زندگیه...باید برم... جون یه عده توی دستای منه... خودت که میدونی بقیه بفهمن نمیزارن برم...ولی من باید برم...دوباره لنگان راه افتاد. کیو از حرف شیوون گیج شد نمیدانست موضوع چیست شاید مربوط به روح میشد ؛ وقتی شیوون نیمه شب در حال رفتن بود حتما مربوط به روح میشد که جان انسانها در میان بود ، حال که نمیتوانست مانع شیوون شود وبا این وضعیتی که شیوون داشت نمیتوانست تنهایش بگذارد ، از طرفی میخواست همراهش برود هم از کاری که شیوون میخواست بکند سر دربیاورد هم اینکه با شیوون بود از بودن در کنارش لذت میبرد پس مانعش نشد عوضش چیز دیگری گفت.

به جلوی در ورودی رسیدن چهره وحشت زده اش تغییر کرد با ناراحتی گره ای به ابروهایش داد نگاهی به در دوباره رو به شیوون گفت: جون ادمها؟... ولی تنها اونم این موقع شب که نمیتونی بری....باید به عمو کانگین یا... شیوون  یهو برگشت با چشمانی باز  به کیو نگاه کرد گفت: نه...به کسی نمیخوام بگم...گفتم که اگه بفهمن نمیزارم برم...کیو  هم بدون تغییر به چهره اش گفت: خیلی خوب... حالا که میخوای بری بذار کمکت کنم... من باهات میام... شیوون که با گرفتن دستگیره  درحال باز کردن در بود یهو ایستاد رو به کیو کرد قدری چشمانش را باز کرد گفت: چی؟...با من بیای...اما ....

کیو دستش را روی دست شیوون که دستگیره را گرفته بود گذاشت مانع باز کردن در شد از این تماس شیرین قلبش بازی طپیدن راه انداخت ولی چهره جدی اش تغییر نکرد اهسته امانی به شیوون نداد گفت: اره...باها ت میام... اگه اجازه ندی باهات بیام ...به بقیه میگم... بذار همرات بیام... کمکت کنم...به پای شیوون نگاه کرد گفت: با این وضعیت پات خیلی نمیتونی راه بری... دووم بیاری... به کمک احتیاج داری... شیوون تابی به ابروهایش داد گفت: به بقیه میگی؟...تهدیدم میکنی؟... کیو هم سریع گفت: اره تهدیدت میکنم... چون میدونم حالت خوب نیست... ولی نمیدونم چه کاری داری که باید این وقت شب اونم تنها بری؟... بخاطر اینکه نگرانتم میدونم به کمک احتیاج داری ...میخوام همرات بیام... گره ابروهایش از بین رفت : بذار بیام...

 شیوون نمیخواست کیو همراهش بیاید هم خطرناک بود نمیخواست جانش به خطر بیافتد هم نمیخواست درمورد روح چیزی بفهمد. چون وجود هر غریبه ای مانع حضور روحا میشد برای همین بود که همیشه به یسونگ و کانگین اجازه نمیداد کنارش باشن از صحنه دور بودن ، ولی حالا کیو میخواست همراهیش کند از طرفی میدانست با وضعیتی که داشت به کمک احتیاج داشت .از یسونگ و کانگین و بقیه هم نمیتوانست کمک بگیردش مطمینا اگه میدیدنش اجازه نمیدانند برود ، کیو هم که حاضر به همراهی شد پس مجبور به قبول خواسته اش شد بدون تغییر به چهره جدی اش به کیو که چشمانش جز جز صورت شیوون را میچشید نگاه کرد گفت : باشه... بیا... ولی تا یه جاهای بیا... یه جا هست که شما نباید بیاید... کارمنم چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ... با هم بر میگردیم....باشه؟...

کیو از راضی شدن شیوون لبخند پهنی به روی لبانش نشست با سر تکان دادن گفت: باشه...با نگه داشتن دست شیوون و دستگیره باهم در را باز کرد به شیوون کمک کرد  که لنگان وارد سالن شدند .شیون نگاهی به همه جا کرد کسی نبود ، کیو بازوی شیوون را بلند کرد به روی شانه خود گذاشت با دست به دور کمر شیوون حلقه کرد ؛ شیوون را به خود چسباند گرمی پهلوی شیوون پهلویش را قلقلک داد ، تمام وجودش از بوی عطر تن شیوون پر شد مست و پر عطشش کرد صدایش با مستی تنش با لرز  درامد: بذار کمکت کنم... شیوون با این حرکت کیو یهو رو به کیو کرد با چشمانی گشاد متعجب نگاهش کرد اهسته گفت: هییی... خودم میتونم راه برم...دستش را از روی شانه کیو گرفت و بدنش را جدا کرد گفت: وضعیت پام اینقدرم بد نیست ... لازم به این کار نیست...

کیو از اینکه شیوون از اغوشش درامد چهره اش گرفته شد با دلخوری گفت: اما تو... شیوون با همان چشمان درشت شده گفت: هیسسسسسسسسسس...اروم تر الان همه بیدار میشن... بیاید بریم... لنگان شروع به راه رفتن کرد یهو ایستاد رو به کیو گفت: ولی اگه میخوای بیای لباس گرم بپوش... کاپشنی چیزی... اینجوری میخوای بیای؟...کیو  نگاهی به تن خود کرد گفت: نه....باشه... وایستا الان میام... شیوون به دیوار تکیه داد گفت : باشه... کیو  دوان و بی صدا به اتاق خود رفت سریع از کمد کاپشنی مشکی برداشت در حال پوشیدن از اتاق خارج شد به سالن رفت شیوون هنوز ایستاده بود به کنارش رفت دوباره  بازویش را گرفت گفت : بریم... در راه رفتن کمکش کرد به راه پله رسیدند . شیوون به سختی با گرفتن نرده با درد قدم بر میداشت پله ها را یکی یکی پایین میرفت ، با هر قدم چهره اش درهم تر میشد لب زیرینش را به دندان میگرفت گاه ناله اش را با : اوفففففف... ضعیفی بیرون میداد .

کیو هم با چهره ای درهم و نگران نگاهش میکرد سعی میکرد با محکمتر گرفتن بازویش حتی دست به کمرش حلقه کرد تا بیشتر در راه رفتن کمکش کند به نیمه راه پله رسیدند کیو با ناراحتی  اهسته گفت: حسابی داری پاتو داغون میکنی... با همین وضعیت میخوای تا کجا بری؟...فکر نکنم بتونم خیلی دیگه بتونی راه بری... بیشتر از این به پات فشار بیاری بخیه ات باز میشه... به اخرای پله رسیدند شیوون چشمانش را از درد بست پلکهایش را بهم فشرد ناله خیلی ضعیفی کرد: اوههههه... با باز کردن چشمانش رو به کیو نفس زنان اهسته گفت: پیاده نمیخوام برم... با ماشین میریم...اخرین پله را پایین امدند ، شیوون چهره درهمش یهو با بالا دادن ابروهایش و چشمانش باز به روبرویش نگاه کرد دوباره به کیو کرد نفس زنان گفت: گفتم ماشین... میخواستم به یکی از خدمتکارا بگم  منو ببره... رو برگرداند به سالن و اتاق نشیمن نگاه کرد اهسته گفت: باید بریم یکی رو...که کیو سریع گفت: من میبرمت...شیوون رو به کیو کرد ؛ کیو ادامه داد : من رانندگی میکنم... رانندگی بلدم... میبرمت... شیوون چشمان جذابش خیره به کیو همراه با لبخند شد نفس زنان گفت: واقعا؟... خیلی خوب... پس... دست داخل جیب پالتویش کرد کلیدی را دراورد رو به کیو گرفت گفت: بیا تو رانندگی کن...

.....................

کیو به شیوون کمک کرد تا روی صندلی پشت بنشیند پایش را دراز کرد که زخم پایش اذیت نشود با بستن در نگاهی به سر تا پای ماشین که آ او دی مشکی بود کرد سوتی کشید زیر لب گفت: عالیه...چه ماشین شیکی...جای راننده نشست و با روشن کردن ماشین به عقب برگشت با تبسم گفت: حالا کجا بریم... دید شیوون با ابروهای درهم چشمانش را بسته گردنبند که به گردنش بود نورش بیشتر شد بازی رنگها هم بیشتر شد شیوون یهو چشمان را باز کرد با همان چهره جدی و اخم الود گفت: راه بیفت تا بگم...

کیو تبسمش محو شده بود به گردنبند خیره شده بود با امر شیوون برگشت کمربندش را بست   ماشین را به حرکت در اورد از پارکینگ درامد در حیاط باغ به سرعت راند از اینه جلو نگاهی به شیوون کرد ؛ شیوون دوباره چشمانش را بسته بود گره ابروهایش بیشتر شد دستش به گردنبندش گرفت سرش را پایین کرد. به در ورودی اصلی خانه رسیدند ؛ کیو نگاهی به دربانها که با سگهایی که به دست داشتند به دو طرف ماشین امدند نگاهشان کردنند کرد دربانی که کنار کیو ایستاد عصبانی با صدای بلند گفت: هی تو ...کی هستی؟...ماشین اقا رو کجا میبری؟...تو... شیوون چشمانش را باز کرد شیشه عقب ماشین را پایین اورد به دربانها نگاه کرد که مردان با دیدن شیوون یک قدم به عقب برگشتند با سر تعظیم کردنند ، نگهبان که کنار کیو ایستاده بود با سر راست کردن گفت: قربان شما... شیوون امانش نداد با نگاهی جدی که به او میکرد گفت: در باز کن میخوام برم...

دربان که سرپرست بقیه نگهبانها بود چشمانش گرد شد نگاهی به کیو که او هم شیشه شو پایین اورده بود با اخم نگاهش میکرد کرد دوباره رو به شیوون با حالتی ترسیده گفت: متاسفم قربان...نمیشه... رئیس کیم گفت... شیوون اجازه کامل کردن جمله به دربان را نداد با اخم بیشتری که چهره اش را عصبانی کرد گفت: بهت میگم در رو باز کن...رئیس کیم هم با من...زود باش... دربان که جرات اعتراض بیشتری را نداشت با سر تعظیم کردن گفت: چشم...با دست به افرادش دستور داد در رو باز کنید ...و رو به شیوون گفت: قربان  پس اجازه بدید من یا یکی از بچه ها همراهتون...که شیوون دوباره وسط حرفش پرید گفت: نه...نمیخواد لازم نیست...شیشه را بالا کشید .

کیو هم شیشه ماشین را بالا کشید که درهای اهنی بزرگ از هم باز شدند کیو با فشار به پدال گاز به سرعت  خارج شد وارد خیابان خالی از ماشین که نورهای تیرهای چراغ برق کاملا روشنش کرده بود شدند. کیو هم گویی در مسابقه رالی شرکت کرده باشد با سرعت میراند ؛ خیابان خالی و ماشین خوش دستی دستش بود با سرعت میراند هر از چند گاهی هم از اینه جلو به شیوون نگاه میکرد. شیوون دوباره چشمانش را بسته بود با ابروهای به شدت گره کرده گردنبندن صلیبش که تابش نورهای رنگینش بیشتر میشد را به مشت گرفته بود به روی گردن خود گذاشته بود .

کیو با سرعت میراند نمیدانست به کجا و برای چه میراند ، از همه مهمتر ان گردنبند نورانی شیوون بد حس کنجکاویش را برانگیخته بود .حداقل باید میفهمید گردنبند به گردنش چیست. دوباره نگاهی به اینه و شیوون کرد نگاهش را به خیابان روبرویش کرد پرسید : میبخشی میپرسم... ولی خوب اون گردنبند اینقدر نورش زیاده که ادم کنجکاو میشه بدونه چیه ....اونم من که خیلی دیگه فضولم... اون چیه؟... چرا رنگ.... شیوون بدون تغییر به وضعیتش نه باز کردن چشمانش حرفش را قطع کرد گفت: به پیچ به چپ... برو به ماپو... کیو که نفهمید شیوون چه گفته ؛ با چشمانی باز به اینه جلو نگاه کرد گفت: چی؟...کجا؟... شیوون چشمانش را باز کرد نگاه جدی اخم الودش به جلو خیابان شد با دیدن سرعت زیاد کیو چشمانش گرد شد با صدای بلند گفت: یواشتر... چرا اینقدر با سرعت میری؟... گفتم به پیچ سمت چپ.... دستش را دراز کرد به روبرو اشاره کرد گفت: اون خیابون جلویی... سمت چپی...

کیو چون سرعتش زیاد بود دیر متوجه شد خیابان را رد کرد با فشار رو پدال ترمز ؛ ترمز شدیدی کرد ، شدت ترمز انقدر شدید بود که شیوون به جلو پرت شد با صورت و پهلو رفت داخل صندلی راننده ، پای زخمیش هم افتاد پایین .کیو  هم به جلو پرت شد رفت تو فرمان ماشین ؛ ولی چون کمر بند بسته بود به فرمان برخورد نکرد .شیوون با پرت شدن فریاد زد: آخخخخخخخخخخ.... بلند شد با گفتن : اوفففففف...داغونم کردی ...به سختی به عقب برگشت روی صندلی نشست با چهره ای درهم پیشانی ا ش را با برخورد به صندلی درد گرفته بود میمالید پایش را هم با ناله : آییییییییی...بالا اورد روی صندلی گذاشت با ناله و فریاد شیوون کیو کمر راست کرد با چشمانی گرد شده وحشت زده به عقب برگشت با وحشت نالید : حالت خوبه؟...چیزیت شد؟...

شیوون همچنان با انگشتانش پیشانی خود را میمالید چهره اش از درد درهم بود با چشمانی ریز شده به کیو نگاه کرد گفت: فکر کنم سالم باشم... البته فکر کنم...هنوز گرمم حالیم نیست...دستش را از پیشانی اش برداشت با گره ابروهایش بیشتر با عصبانیت گفت: اخه چرا اینجوری تند میری؟... مگه مسابقه رالیه؟... بهت میگم ارومتر تو گازشو گرفتی رفتی... کیو با چشمانی وحشت زده به شیوون نگاه میکرد با نگرانی پرسید :واقعا حالت خوبه؟... ببخشید ...چهره اش شرمنده شد میدانست عصبانیت شیوون برای چیست. سرعت زیادیش شیوون را ناراحت کرده بود ، بخاطر تصادف یونهو شیوون پشت فرمان نمینشست ، یسونگ هم با سرعت زیاد رانندگی نمیکرد .کیو  این را فراموش کرده بود حال هم با سرعت زیاد ترمز شدید شیون ناراحت و وحشت زده کرده بود با شرمندگی گفت: ببخشید...میخواستم زودتر برسیم... به...

شیوون بدون تغییر به چهره درهمش حرفش را قطع کرد گفت: اشکال نداره ...شما ببخشید که سرتون داد زدم... اخه من...اینبار کیو امانش نداد با همان چهره شرمنده گفت: نه اشکال نداره... حق دارید ...نباید اینقدر تند میرفتم... رو به شیشه شد گفت: گفتید به این خیابون بچیچم؟... تا شیوون گفت : اره... کیو ماشین را کمی به عقب راند پیچید داخل خیابان باریکتر تا نیمه خیابان رسید ، شیوون گفت: همینجا وایستا... کیو ترمز کرد به اینه جلو نگاه کرد دید شیوون پاهایش را که دراز بود پایین اورده رو به شیشه ماشین است با چهره ای اخم الود کوچه ای روبرویش را نگاه میکرد گردنبندش تابش نورش بسیار زیاد شد طوری که عقب ماشین را کاملا نورانی کرده بود صورت شیوون را هاله ای رنگین گرفته بود کیو چشمانش گشاد شد گفت: این چرا نورش ...که شیوون مهلت تمام کردن جمله اش را نداد بدون رو برگردانند در عقب را باز کرد با صدای جدی گفت: کیوهیونا توی ماشین میشنی ...بیرون هم نمیای... یعنی بیرون نباید بیای...من الان برمیگردم... کیو به عقب برگشت بدون تغییر به چهره متعجبش گفت: چی؟...باشه...

شیوون پیاده شد با بستن در لنگان به سختی با صورتی دردکش قدم برداشت به طرف کوچه رفت ، کیو با دیدن وضعیت راه رفتن شیوون چهره متعجبش تغییر کرد با نگرانی نگاه میکرد ؛ شیشه ماشین را پایین کشید گفت: بذار حداقل تا جایی که میخوای بری کمکت بکنم...اخه با این پات ...شیوون بدون رو برگردانن دستش را بالا اورد تکان داد گفت: نمی خواد ...گفتم پیاده نشو...الان میام...وارد کوچه تاریک شد.کیو  به دور شدن نگاه میکرد اخمی به ابروهایش داد زیر لب گفت: منتظرت باشم؟... اونم با این حالت؟... درماشین را باز کرد گفت: فکر کردی... یک صدم درصد احتمال بده من منتظرت بشینم...با بستن در یقه کاپشنش را بالا اورد با قدمهای اهسته به طرف کوچه رفت.

بارش برف شروع شد ، شیوون با گزیدن لب زیرینش که ناله ی که از درد میکشید را از بینی اش صدا دار بیرون میداد لنگان که با درد پایش را در برفها فرو میکرد قدم برمیداشت با چشمانی ریز شده به داخل کوچه که با تیر چراغ برقی که ته کوچه بود مسافتی از کوچه را روشن کرده بود نگاه کرد. صدای بلند مردی مست که اواز میخواند تلو تلو خوران کوچه را طی میکرد را شنید ، قدمهای لنگانش را تند کرد ولی درد امانی نداد درد در تمام بدنش پخش شد ،ولی نمیتوانست بایستد دست به دیوار گرفت با کمک دیوار قدم بر میداشت ، گردنبندش نورهای رنگین را چشمک زدن در حال کم شدن بود با دست دیگرش گردنبندش را به مشتش گرفت . چشمانش را قدری باز کرد با دقت به سر وته کوچه نگاه کرد که سونگ مو وخانم سونگ  روحای فراری را دید که پشت سر مرد ظاهر شدند ؛ با انکه درد داشت ولی قدمهایش را تند کرد اینبار امانی به روحا نداد با صدای بلند شروع به خواندن ورد کرد: کا...ما...دو... می... به نام خدا... سو... دو... شی...وون... به نام پسر...به نام پدر اسمونی....

روح مرد وزن با صدای شیوون به عقب برگشتند ولی فرصت هیچ عکس العملی را نکردنند ، نور سفیدی از گردنبند که میان مشت شیوون بود تابیده شد مانند مار افعی بزرگی به طرفشان رفت به دو قسمت تقسیم شد دورشان پیچید ، ان دوهم با هم فریاد زدنند. شیوون چشمانش را بست مشتش که گردنبند دران بود را روی سینه خود روی قلبش گذاشت با صدای بلند تری گفت: تا...ما...چو..دو...خدا گناهانتو ببخشه... کا...ما...شیو...شما را به سوی خود بپذیره... دود سفید مانندی دور ان دو پررنگتر شد صدای فریادشان بلندتر شد انها را از زمین بلند کرد به طرف بالا میبرد.

شیوون بدون تغییر به حالش با صدای اهسته ای گفت: به ارامش برسید... ان دو به اسمان رفتند ناپدید شدن. مرد مست که درحال رفتن و اواز خواندن بود متوجه اتفاقی که پشت سرش افتاده نشد، کیو هم که سر کوچه ایستاده بود او هم چیزی ندید ؛ فقط دید گردنبند شیوون یهو به شدت نورانی شد ؛ با فریادهای شیوون که چیزهای عجیبی را فریاد میزد نورش کم شد . با چشمانی ریز شده نگاه کرد تا از کار شیوون سر دربیاورد ولی چیزی ندید چون روحها را نمیدید که متوجه چیزی شود ؛ نگاهش اخم الود بود که با دیدن شیوون که همچنان دست به دیوار داشت با نگه داشتن گردنبندش چیزی را زمزمه کرد یهو پاهایش شل شد به پهلو روی دیوار کشیده شد روی زمین نشست چشمانش گرد شد با وحشت فریاد زد: شیوونا... به طرف شیوون دوید.

.....................................

شیوون چشمانش را بست با بیرون دادن نفس اش ناله زد: آیییییییییییی... به کمک کیو که دستی بازوهایش و دست دیگرش به پشتش بود لنگان قدم برداشت وارد خانه شدند با قدمهای بعدی کیو  که با چشمانی نگران به پاهای شیوون نگاه میکرد زمزمه کرد: اروم... به من تکیه بده به پات فشار نیار... خوبه بخیه هات باز نشده... شیوون با چهره ای درهم به کیو نگاه کرد اهسته گفت: ممنون ...ببخشید زحمتت...که صدای کانگین که عصبانی و بلند بود ساکتش کرد : پس تو هم باهاش رفتی؟... میبینم تو اتاقت نیستی... شیوون و کیو باهم با چشمانی گرد شده به روبرویشان نگاه کردنند . کانگین پالتو به دست از پله ها پایین امده با قدمهای بلند به طرفشان میامد چهره اش  از عصبانیت سرخ شده ابروهایش به شدت گره کرده تاب خورده بود با صدای بلندتری گفت: بچه هم نیستی که به تخت ببدمت...تو یکی رو هم نمیشه غل و زنجیر کرد... نرین بیرون... کجا بودین؟...تمام شهر رو خوردیم پیدات نکردیم...جلویشان ایستاد بدون تغییر به چهره عصبانیش به پای چپ شیوون که از درد نمیتوانست روی زمین بایستد نگاه کرد با صدای بلند تری گفت: با این پای داغون کجا رفتی ؟....هااااااااا؟... رو به شیوون نگاه کرد چهره عصبانیش تغییر کرد از نگرانی ابروهایش تاب خورد  به شیوون امان جواب دادن نداد گفت: بچه چرا تو حرف گوش نمیدی ؟...نصف شبی کجا رفتی؟... اونم با این پات؟...چرا به فکر خودت نیستی؟... نکنه رفتی دنبال اون وحشی ها؟...اره؟... از جونت سیر شدی؟...هاااا؟... چرا تنهایی رفتی سراغشون؟...

کیو با چشمانی گشاد از ترس به کانگین نگاه کرد اب دهانش را قورت داد . شیوون تابی به ابروهایش داد گفت: هیسسسسسسسسس...یواشتر عمو.... الان بقیه رو بیدار میکنی... جایی نرفتم... خوب باید میرفتم دنبالشون... باید... کانگین به کنار شیوون ایستاد چهره اش دوباره اخم الود شد از ارامش شیوون بیشتر عصبانی شد با عصبانیت گفت: چی؟...بقیه بیدار میشن... نه بابا ...کجای کاری ...بقیه بیدار شدن ... اونم از کار جنابعالی بیدار شدن رفتن دنبالت... تمام شهرو دارن میگردن...

چشمان شیوون با بالا رفتن ابروهایش گرد شد او هم با صدای بلند گفت: بیدار شدن؟... رفتن دنبالم؟...کجا؟...کانگین پالتویش را طرف کیو که همچنان با چشمانی گرد شده نگاهش میکرد گرفت تکانش داد یعنی بگیرش ؛ کیو که با گنگی نگاهش میکرد با مکث پالتو را گرفت . با گرفتن پالتویش توسط کیو با گذاشتن دست پشت گردن و پشت پای شیوون  رابلند کرد به بغل گرفت . شیوون با حرکت کانگین چشمانش بازتر شد با صدای بلند گفت: عمو چیکار میکنی؟...بزارم زمین... با تقلا کردن سعی کرد پایین بیاید ؛ ولی کانگین حلقه دستانش را محکمتر کرد با فشردن بازویش شیوون را به سینه خود فشرد بدون توجه به اعتراض شیوون رو به کیو با اخم نگاهش کرد گفت : جلو راه بیفت بریم... کیو  چشمانش گرد شده اش تغییری نکرد بهت زده گفت: چی؟..کانگین با سر تکان دادن گفت: بفرماید جلو ...برو بریم به اتاقت... کیو مانند کودکی که پدرش به او امر کند از کانگین حرف شنویی کرد قدم برداشت جلو راه افتاد؛ کانگین با شیوون به بغل دنبالش راهی شد .

شیوون هم دستانش را دور گردن کانگین حلقه کرد با چهره ای ناراحت گرفته به کانگین عصبانی نگاه میکرد با دلخوری گفت: عمو بذار پایین منو... خودم میتونم راه برم... به جاش بریم به بابا اینا خبر بدیم برگردن...این موقع شب اونا... کانگین که نفس نفس میزد با شیوون به بغل از راه پله ها بالا میرفت رو برگردانند به شیوون با اخم نگاه کرد حرفش را قطع کرد گفت: خبرشون کردم... گفتم برگشتی ..از در که وارد شدی دربونها ورودتو بهم خبر دادن... همونطور که رفتنتو بهم گفتن...

شیوون اخم کرد زیر لب گفت: خبرچینا... کانگین سرش را تکان داد با اخم بیشتری گفت: خبر چین هااااا...حالا بهت نشون میدم با این وضعیت رفتن بیرون دنبال فراریها رفتن یعنی چی؟....اونم بردن مهمون به... شیوون چهره اش درهم شد گفت: اوفففففف...خدا به دادمون برسه... کیوهیونا خودتو مرده فرض کن... کیو با حرف شیوون ایستاد یهو به عقب برگشت از چیزی که شیوون گفته بود ترسیده بود با چشمانی گرد شده وحشت زده به عقب برگشت به شیوون نگاه کرد. شیوون که چهره وحشت زده کیو را دید و فهمید از کانگین ترسیده با شوخی خواست ترسش را بریزد لبخندی زد که چال گونه هایش مشخص شد چشمکی به کیو زد. کانگین چهره اش درهم تر شد با عصبانیت گفت: شیوونا....منو مسخره میکنی؟...واقعا خودتو مرده فرض کن...

شیوون هم با همان لبخند رو به کانگین کرد گفت: باشه...منم قبل از مرگم فریاد میزنم جیهونو بیدار میکنم... بیاد بالای سرم... بیدار که نشده شده؟... کانگین از حرف شیوون چشمانش گرد شد پوفی از کلافگی کرد گفت: روتو برم هییییییییییییییییی...شیوون خندید.

 

 

                                                                                                                          

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ghazal چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت 00:53

ینی خوشم میاد همه اهل خونه از جیهون حساب میبرن
این کیو هم انگار جدی جدی آلزایمر گرفته هااااچرا هیچ حرکتی نمیزنه خوالبته نمیتونه با اینهمه آدم که دور شیوونه
مرسی خسته نباشید

اره دیگه جیهو.ن خیلی سلطنت میکنه به بقیه....
خوب کیو دستاش بسته شده با این همه ادم...
خواهش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد