سلام دوستای عزیزم...
بچه های عزیز فردا شب بخاطر شهادت اپ ندارم...شرمنده....
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
کیو بازوهای شیوون را گرفت شدید تکان داد با چشمانی به شدت وحشت زده فریاد زد: شیوونا چی شده؟... شیوونا؟...شیوون را با کشیدن بازوهایش بلند کرد نشاند . شیوون چشمانش بسته بود رنگ صورتش به شدت بی رنگ بود نفس نمیکشید با نشستن سرش به عقب رفت تنش هم شل بود .کیو با دیدن بدن بی جان شیوون چهره اش بیشتر وحشت زده شد بدنش یخ زد نفس اش به شماره افتاده بود ، دهانش باز کرد ولی صدایی از گلویش در نیامد ، دستانش شیوون را به اغوش گرفت ، سر شیوون شل و بی جان به روی شانه لخت کیو افتاد بدنش سرد بود که صدای فریاد کودکی امد: دوس عموووووووو بدددددددددد.... بابایی منه...تشتی....صدای جیهون بود .
سر برگرداند جیهون را جلوی خود دید که با دست ضرباتی به گونه کیو زد با اینکه دستان جیهون کوچک بود ولی سیلی هایش مانند مرد قدرتمندی روی گونه کیو میخورد ؛ چند سیلی به صورتش خورد، کیو یهو چشم باز کرد با چشمانی گشاد شده نفس زنان به روبرویش خیره شد ؛ برای لحظه ای نفهمید کیست ؟و کجاست ؟وچه اتفاقی افتاده؟ که ضربه دیگری به گردنش خورد ، جیهون را جلوی خود دید که با اخم عصبانی فریاد زد : دوس عمو بولن شو... دوبه بلفیم ملدش....بولن شو بلفیم...بلفیمو مخوام... بلفیم مولده.... با گرفتن یقه پیراهنش وکشیدنش قصد بلند کردن کیو را داشت با دست دیگرش هم دم عروسکی را نگه داشته میکشید ولی موفق نشد . کیو با چشمانی گشاد شده پلکی زد نگاهی به جیهون و به چیزی که میکشید کرد سر چرخاند نگاهی به اطراف کرد.
روی مبل وسط اتاق نشیمن نشسته خوابیده بود. شب بود ساعتی قبل با شیوون خانواده اش سر میز شام بودن در حال خوردن شام که یهو شیوون از جا پرید دست به روی سینه اش گذاشت با چنگ گرفتن پلیورش رو به کانگین گفت: عمو...یسونگ شی رو خبر کن...باید بریم...دوان به طرف راه پله ها رفت .کانگین چهره اش درهم شد با بلند شدن گفت: لعنتی... لعنت به شیندونگ... با دراوردن گوشی موبایلش از جیبش به طرف راه پله ها دوید غرید : شیندونگ یه روزی میکشمت...مطمین باش... لیتوک هم چهره اش نارحت و نگران شد به کانگین دوان در راه پله گفت: مواظبش باش... گویی ارام و قرار نداشت از جا بلند شد به طرف راه پله رفت . بعد هم شیوون و کانگین به بیرون از خانه رفتند ،کیو حدس زد که به دنبال گرفتن روح رفتن. ولی نفهمید که شیوون چطور متوجه حضور روح شد چرا یهویی بلند شد راه افتاد .
کیو هم با رفتن انها بعد شام سعی کرد خودش را دراتاقش سرگرم کند به چانگمین تلفن کرد،ولی چانگمین جواب نداد .سعی کرد بخوابد ولی خوابش نبرد ؛ نمیدانست چرا دلشوره داشت بی خود نگران چیزی بود که نمیدانست چیست. از بی خوابی و اشوبی که به جانش افتاد بوده نتوانست در اتاقش بماند به طبقه پایین برگشت .ولی کسی نبود جز خدمتکارها که مشغول کار بودن . کیو هم در اتاق نشیمن نشست گویی منتظر برگشت شیوون بود خیره به پنجره تمام قد سالن به بارش برف نگاه میکرد ؛که نفهمید کی به خواب رفت.حال با سیلی که جیهون به او زده بود از خواب پرید ولی چیزی به جیهون نگفت ، انقدر شوکه صحنه ای که در خواب دید عشق بازی با شیوون و مرگش بود که نمیتوانست به جیهون چیزی بگوید ، فقط از اینکه صحنه هایی که دیده بود کابوسی بیش نبود خیالش راحت شد با بستن چشمانش اهی از اسودگی کشید، دستش را به روی صورتش گذاشت که از کابوسی که دیده بود عرق بر پیشانی اش نشسته بود با دست عرقش را پاک کرد که دوباره سیلی از دست بچگانه جیهون همراه با فریاد : بلون شو دوس عمو بد... بلفیم مولده...بده بلفیمو....خورد.
چشم باز کرد جیهون را دید که با چهره عصبانی درهمش سرخ شد با کشیدن دم عروسک سخت در تلاش است .کیو سر پایین کرد دید روی عروسک سفیدی نشسته که دم بلندش دست جیهون است کشیده میشود ، کمر راست کرد قدری باسنش را بلند کرد که عروسک سفید گربه ای با بلند شدنش از زیرش بیرون پرید ،چون جیهون دمش را میکشید عروسک بیرون پرید جیهون هم با ازاد شدن عروسک به عقب پرت شد به پشت افتاد روی کاناپه ؛با صدای بلند گفت: اهههههه....عروسک را به اغوش گرفت روی کاناپه نشست .عروسک را جلوی خود گرفت ورندازش کرد با اینکه عروسک سالم بود چشمانش را گشاد کرد گفت: ههههههههههههه...خلاب شددددددد....سر برگرداند با اخم شدید به کیو نگاه کرد لبانش را غنچه ای کرد گفت: بلفیمو اوف تدی...دوس عمو بد... منتظر عکس العمل کیو نماند عروسک را به اغوش کشید با اویزان کردن پاهایش کش امدن تنش از کاناپه پایین رفت به طرف وسط اتاق دوید ،کنار ماشین اسباب بازی و توپ چهل تیکه اش ایستاد مشغول حرف زدن با گربه عروسکی در اغوشش شد : دوس عمو اذیتت تد؟... دیه نتون... عمو دون میدم دوا بزنه... ام پول بزنه ...عروسک را نوازش میکرد ادامه داد : اوف شدی؟...عمو دون خوبت میتونه... باشه؟...عمو دون دیوست میتونه...
کیو سیخ شده نشسته بود به جیهون نگاه میکرد ولی توجه ای به حرفهایش نمیکرد ذهنش درگیر چیز دیگری بود ، درگیر کابوسی که دیده بود نمیفهمد چرا این کابوس را دید ؛ ابتدای کابوسش عشق بازی بود خواسته تنش، ولی اخرش مرگ شیوون بود . چند روز قبل هم کابوس بدی درمورد شیوون دید. او سالها بود که کابوس ندیده بود ؛ بخصوص درمورد مشتریانش ، این اولین بار بود که درمورد مشتری کابوس میدید ان هم کابوسهای به این وحشتناکی که مرگ طرف در مقابل خود ببیند .ضربان قلبش دوباره از به یاد اوردن کابوس بالا رفت گویی با چنگ دستی قلبش را فشردنند نفس اش هم تند شد. دستش را به روی سینه اش گذاشت تا سینه خود را بفشارد که متوجه خیسی جلوی پیراهنش شد ،سر پایین کرد جلوی پیراهنش روی سینه اش خیس بود. خیس عرق خودش بود تازه متوجه شد؛در حال کابوس دیدن عرق کرده بود ؛حتی جلوی شلوارش هم خیس بود ، ولی نه از عرق، خیس شهوت بود فاز صحنه ای که در خواب دیده بود شهوتی شده بود بدنش نیز عکس العمل نشان داده بود ، از عکس العملهای بدنش ذهنش بیشتر اشفته شد ،چشمانش را بست دست روی صورت خود کشید ولی ذهنش فرصت حلاجی پیدا نکرد صدای وادارش کرد سر راست کند .دید دونگهه در سالن در حال قدم زدن است با چهره ای جدی و اخم الود در حال صحبت کردن با موبایلش است: نمیدونم... اره رفته بیرون... نه نمیخواد هیوکی بفهمه... نه چی بهش بگم... نه امکان نداره... شیوونی ازم خواسته بهش نگم... خوب اره ...اگه هیوکی بفهمه که غوغا به پا میکنه... منو زنده نمیزاره... بهم میگه اینه معنی عشق تو... نه فعلا بین من و شیوونه....اره نمیخوایم کسی بفهه...حالا تا بعد... بهت میگم فعلا هیچکس نمیدونه... اره هیچکی... مکثی طولانی کرد به طرف مقابل گوش داد ادامه داد : اره... همه شو... فعلا همونجوریه.... انگار اثری نداره... نمیدونم چی میشه... اخمش بیشتر شد گفت: اره شاید مجبور به اون کارم بشیم... نه خودم میکنم... من که میخوام به همه بگم بخصوص به هیوکی... میخوام زودتر تکلیفمونو... مکثی کرد با گوش دادن دوباره ادامه داد: اره... باید بهم کمک کنی...نمیدونم یه راه حلی برایش پیدا کن... من که درمونده ام... خودت میدونی که چه احساسی نسبت به شیوون دارم... شیوون برام چیه... اگه یه روز مجبور به اون کار بشم...مطمین برام ... مکث کوتاهی کرد دست روی چشمانش گذاشت گفت: نمیدونم ...به هر حال باید کمکم کنی... به طرف زیر پله ها ته سالن رفت صدایش به سختی شنیده شد: اره...میخوام داشته باشمش... برای همیشه...اره...شیوونو میگم دیگه... با باز کردن در اتاق وارد شد.
کیو که با اخم کنجکاو به حرفهای دونگهه گوش میکرد گیج حرفهایش شد ، تا انجا که میدانست چیزهای که در این خانه دید دونگهه و هیوک با هم ازدواج کرده بودنند همدیگر را دوست داشتند ، شیوون هم گی نبود. دونگهه را مثل برادر بزرگتر دوست داشت حال دونگهه داشت درمورد شیوون و علاقه یا احساسی که به او داشت حرف میزد ؛ یعنی دونگهه عاشق شیوون بود؟ یعنی دونگهه رقیب دیگری بود ؟نه امکان نداشت ، همه میدانستند دونگهه شیوون را مانند برادرش دوست داشت ، شایدم هم این ظاهر قضیه بود در قلب دونگهه شیوون بود ، کسی نمیدانست دونگهه با اینکه با هیوک ازدواج کرده بود شیوون را دوست داشت .
کیو گیج ومنگ با سوالاتی که در ذهنش در جدال بودند به در بسته ای که دونگهه واردش شد نگاه میکرد برای سوالاتش پاسخی نبود جر اینکه خودش از این موضوع سر دربیارد ، با کندکاو بفهمد که دونگهه چقدر و چطور به شیوون علاقه دارد رابطه دونگهه و شیوون چطور است.
**************************************
سوزش سرما در استخوان رخته میکرد بدن را به لرز میانداخت ، بارش برف سنگین تر شده بود دانه های برف که روی شانه هایش مینشستند امان اب شدن نداشتند برف بعدی جایش را پر میکرد ، قدمهایش را محکمتر بر میداشت تا زمین لیز او را به زمین نزند نور ابی و سرخ گردنبدنش به اوج رسید ، یعنی روح در اطرافش بود. نگاه شیوون چرخید در دل سیاهی شب که نور پراژکتورها که در چهار گوشه بالای دیوار قبرستان ماشینها میتابید فضا را کمی روشن کرده بود، دنبال روح وحشی افسار گسیخته ای میگشت ولی چیزی نمیدید؛ شاید روح متوجه حضور او شده بود که خود را پنهان کرده بود چون گردنبدنش حضور او را اعلام میکرد ولی با اینکه یک ربعی بود که شیوون وارد شده بود روح را ندید.
شیوون وسط میدان قبرستان ایستاد به عقب برگشت به کلبه کنار در که چراغهایش روشن بود صدای قهقهه چند مرد از داخلش میامد با چشمانی ریز شده نگاه کرد. از قهقهه و فریادهای مردان که درمورد مشروب و عشق بازی و همسرشان حرف میزدنند فهمید که در حال مست کردن هستند دوباره نگاهش را تیز و با دقت کرد در میان ماشین های کهنه و خراب دنبال مرد یا زنی میگشت ، شیندونگ به او گفته بود که طی چند روز گذشته جسد چند مرد که مست بودنند در خیابان یا جلوی بارها پیدا شدند که علتی برای مرگشان نیست مثل همیشه مظنونی وجود ندارد الا مظنونهای مرده .
یکی از مردان به قتل رسیده جلوی بارپیدا شد ؛ دو هفته قبل در حال مستی رانندگی کردن بود که به مرد جوان 20 ساله ای تصادف کرد او را کشته بود ، مرد هم بخاطر داشتن ثروت و وکیل های ماهر از بازداشت ازاد شد جوان هم جز خواهر 10 ساله ای کس دیگری نداشت .شیندونگ حدس میزد روح جوان برای انتقام امده بود و از طرفی مردی که جسدش جلوی در کارخانه ای که در ان کار میکرد پیدا شد. بیشتر شب ها مست به خانه میرفت همسایه ها گفتند که هر وقت مست به خانه می رفته فریادهای زنش را میشنیدند که کتک میخورده ، سه هفته بود که همسر مرد ناپیدید شد و همسایه ها حدس زدنند که زن به شهر خودش برگشته بود مرد را ترک کرده بود. ولی شیندونگ گفت که وقتی با خانواده اش تماس گرفت فهمید زن به خانه پدرش برنگشته ناپدید شده و هیچکس زن را هیجا ندیده خانواده اش هم گفتند که سه هفته بود که دخترشان با انها تماس نگرفته. شیندونگ حدس زد که زن کشته شده روحش قصد انتقام دارد ، قتل ها یا کار یکی از این دوتاست ؟یا روح دیگری هم هست .حال گردنبند شیوون با علامتی که میدهد نشان از مردی را میداد ، شیوون دور خود چرخید این چندمین بار بود که همه جا را نگاه میکرد که ناگهان متوجه لکه سیاهی گوشه ماشین استشن داغونی شد به ماشین نزدیک شد .جسد دو سگ مشکی کنار ماشین روی زمین افتاده بود.شیوون بالای سر جسد ها ایستاد اخمی به ابروهایش داد نگاهش میکرد زیر لب گفت: سگها رو کشته ...برای همینه که وارد شدم صداشون در نیومد...سر بالا کرد به اطراف نگاه میکرد ادامه داد : گفتم که مگه میشه قبرستون به این بزرگی سگ نداشته باشه...حتما ...که تغییر رنگ گردنبندش جمله اش را نیمه تمام گذاشت ، گردنبندش رنگ ابی و سرخ را چشمک زنان نشان میداد به بنفش و سرخ و ابی تغییر رنگ داد ، چشمان ریز شده شیوون باز شد به گردنبند خود نگاه کرد.
این تغییر رنگ یعنی دو روح وجود دارد ، روح زن و مرد . فرصت هیچ عکس العمل دیگری نکرد صدای زنی پشت سرش گفت: این کیه دیگه؟... با بقیه است؟... شیوون به عقب برگشت مرد بسیار جوانی که چشمان درشت حالت بینی و لبان خوش فرمش ترکیب زیبای با هم داشتند با شلوار و ژاکت ورزشی به تن داشت، کنار زن جوان که چهره اش بسیار زیبا بود بدون هیچ عمل بینی یا گونه ای بود، چشمان ریز و بینی پهن و لبان کلفت زیبا خاص خودش را داشت ولی گونه چپش جای خطی بود که نشان از بخیه را داشت ، موهای بلند مشکیش را به پشت بسته بود با بلوز صورتی و شلوار مشکی به تن داشت ایستاده بود نگاهش میکردنند .
شیوون چهره جدی اش همراه با اخم شد صدای رسایش در فضا پیچید : پس شماها با همید؟...با هم ادمها رو میکشید؟... چهره زن تغییر نکرد نگاهش سرد بود ،ولی جوان اخم کرد گفت: تو کی هستی؟... زن بدون رو برداشتن نگاهش از شیوون ؛ جای شیوون جواب داد : این اقا خوشگله حتما روح گیرهه... مرد چشمانش از تعجب گرد شد رو به زن کرد زن مهلت پرسش به او نداد بدون رو برگردانند گفت: نشنیدی بقیه چی میگفتند .... گفتند باید مواظب باشیم... یه روح گیر سته که میاد سراغ ما... مرد نگاهش دوباره رو به شیوون شد چهره متعجبش تغییرنکرد گفت: اره شنیدم...ولی از کجا معلوم خودشه؟... زن گویی روی غلتک ایستاده بود بدون قدم برداشتن به طرف چپ حرکت کرد همچنان نگاه یخ زده اش به شیوون بود گفت: اون مارو میبینه ...صدامونو شنیده....ما که نخواستیم صدامونو بشنوه یا ببینیدمون....اون خودش متوجه ما شد... پس خود روح گیرسته...مرد دو قدم جلو امد چشمانش همراه با اخم ریز شد به شیوون نگاه میکرد گفت: اره راست میگی...حتما خود... شیوون که با چشمانی ریز شده اخم الود به ان دو نگاه میکرد حرف مرد را قطع کرد گفت: ببخشید وسط بحث مهمتون میپرم...ادامه بحث رو بذارید برای بعد...میشه بهم بگید چرا بغیر از اونها که مقصر میدونستید...بقیه رو کشتید؟... رو به زن که ساکن شد ایستاده بود کرد نگاهش جدی ترو اخمش بیشتر شد گفت: خانم سونگ درسته؟...شما خانم سونگ هستید ؟... شوهرتون شما رو کشته درسته؟... شما چرا به غیر از شوهرتون بقیه مردها رو کشتید؟...امان جواب به زن که از سوالات شیوون چهره اش اخم الود شد نداد رو به پسر جوان گفت: سونگ مو تو چرا به غیر اون مردی که بهت زده بقیه رو کشتی؟... اونا مگه چیکارت داشتن؟... اینجا برای چی اومدی؟...کی رو میخواستید بکشید؟...
مرد جوان یعنی سونگ مو چشمانش گشاد شد ولی با اخم ابروهایش کم نشد گفت: تو منو میشناسی؟... میدونی من کیم؟... چطور...زن حرفش را قطع کرد گفت: بهت میگم این اقا خوشگله روح گیره... باید ما رو بشناسه... هیچکی نمیدونه اون از کجا همه چیز رو میدونه... فقط میدونن همه چیز رو درموردمون میدونه...شیوون چند قدم به عقب برداشت تا هر دو را زیر نظر بگیرد چون فاصله دو روح با هم زیاد شده بود، با عقب رفتن میتوانست راحتتر هر دو را ببیند بدون تغییر به چهره جدی اش گفت: اینطور که به نظر میرسه خیلی معروفم... خودم خبر ندارم...شما و دوستانتون بهم لطف دارید... ولی حالا بهتره بحث درمورد منو تموم کنید...به خودتون برسیم... بهتره جواب سوال منو بدید ...چون صبر من زیاد نیست ...میتونم همینجوری شما رو بفرستم... فقط میخوام قبلش از شما اعتراف بگیرم... تا با اعتراف به گناهتون کمی پاک بشید... بهم بگید چرا بقیه انسانهای بی گناه رو کشیدید؟...اونا باهاتون چیکار کرده بودنند؟...
سونگ مو چهره اش درهم شد عصبانی فریاد زد: به تو چه ما... زن چهره اخم الودش تغییر کرد گوشه لبش لبخندی نشست با پوزخندی حرف سونگ مو را قطع کرد گفت: بی گناه؟...کی بی گناهه؟...ادمهای مستی که زنا نشونو کتک میزنن تا حد مرگ ...حتی به بچه خودشم رحم نمیکنه ...دختر سه سالمو یه شب وقتی داشت منو میزد اومده بود تا ازم دفاع کنه سرشو کوبوند به دیوار دخترم مرد...یه شب از بس که کتکم زده...زیر دستش میمیرم صبح منو...بی سروصدا میبره ...توی جنگل دفن میکنه...یا این پسر جون که تازه 20 سالشه چه گناهی داره...والدینش مردن ...خواهر کوچک 10 ساله اش امیدش اونه ...پسرک بیچاره با کارکردن نون شب خودشو خواهرشودرمیاورد... میدونی این پسر چقدر بدبختی کشیده...هر روز چند جا کار میکرد ...شبا تمرین میکرد تا بتونه یه روز وارد تیم ملی کاراته بشه...تا اینجوری زندگیشو سر سامون بگیره....زیر میگیره میکشه...بی گناهن؟ ... اونا بیگناهن؟...
شیوون که اخم الود چهره ای جدی و سرد به زن نگاه میکرد حرفهای را گوش میداد یهو احساس کرد انگشتانی به بازوهایش چنگ زدنند او را نگه داشتند ؛شیوون به دو طرف خود نگاه کرد ولی کسی نبود نیروی عجیبی دوبازویش را گرفته بود او را به بند کشید زن ساکت شد با همان لبخند کج نگاهش میکرد ؛ شیون تقلایی کرد ولی نتوانست خود را ازاد کند ، دستانش توسط نیروی عجیبی محکم گرفته شده بود بدنش فقط تکان خورد شیوون چهره اش درهم وعصبانی با اخم شد رو به زن کرد خواست حرف بزند، زن امان هیچ اعتراضی نداد لبخند کجش پرنگتر شد گفت: شما مردها همتون وقتی مست میکنید وحشی مشید... دستانش را بالا اورد روی سینه خود روی هم گذاشت با انگشت به سونگ مو اشاره کرد گفت: حتی به جنس خودتونم رحم نمیکنید ...میکشیدش...انگشتش را به طرف شیوون گرفت ادامه داد : حتی خود توهم ممکنه توسط شون کشته بشی... فرقی نمیکنه...
شیوون که دستانش در بند بود دوباره تنش را تکان داد با عصبانیت به زن نگاه کرد فریاد زد: ولم کن... از این کارت پشیمون میشی...مکثی کرد بدون برداشتن نگاه اخم الودش از زن با خشم نفس نفس میزد . وقتی اینطور در بند کشیده بود صبر جایز نبود باید مردو زن جوان را میفرستاد اگر معطل میکرد زن او را میکشد ، لب باز کرد شروع به ورد خواندن کرد:کا... ما... دو... هنوز کلمات کاملا از دهانش خارج نشد که یهو سرش تیر کشید درد شدیدی به جانش افتاد ، حس میکرد مغزش در حال انفجار است ، چهره اش به شدت درهم شد پلکهایش به شدت بهم فشرد برای اینکه ناله نزند لب به دندان گرفت ، ولی درد انقدر زیاد بود که بی اختیار فریاد زد: آییییییییییییییییییییی....
زن چشمانش مات و ثابت به شیوون بود با لبخندی که تمام پهنای صورتش را شاد نشان میداد به شیوون نگاه میکرد از زجر کشیدن شیوون لذت میبرد زیر لب گفت: بیچاره یونهو... شیوون درد سرش قدری کمتر شد جلمه زن را شنید دستانش همچنان اسیر دستان نامری بود ایستاده بود ، چشمانش را نیمه باز کرد با چهره ای دردکش به زن نگاه میکرد که یهو صحنه ای جلویش ظاهر شد . زن گویی دوباره روی غلتک باشد حرکت کرد به کنار رفت ، دستگاه پرس ماشین پشتش ظاهر شد ، دستگاه بزرگی که ماشین های خراب را رویش میگذارند دستگاه پرس ان را له میکند ولی به جای ماشین خراب مردی دراز کشیده بود دستگاه روشن بود مرد رو به شیوون فریاد زد: شیوونیییی...کمکم کن...
چشمان شیوون از وحشت به شدت گرد شد صدایش به سختی از گلویش خارج شد: یونهو...یونهو به روی دستگاه پرس دراز کشیده بود دستانش به دو طرف باز بود با طناب بسته بود ، دستگاه پرس روشن بود درحال نزدیک شدن به یونهو بود ، میخواست لهش کند. یونهو چهره اش وحشت زده بود گریه میکرد ، هق هق اش بلند بود میان گریه فریاد زد: شیوونییییییییییی....کمکم کننننننن....شیوونییییییییییییییییییی...یونهو خیالات بود ، خیالی که زن برای شیوون درست کرده بود ، وشیوون باور کرده بود .این باور هم کارزن بود که با ذهن شیوون کرده بود، شیوون با فریاد یونهو وحشتش بیشتر شد قلبش وحشیانه میطپید چشمانش اشک چون موج دریا در ان طوفانی به پا کرده بود ، یونهویش زنده بود در زیر دستگاه پرس در حال له شدن بود بی تاب تقلا کرد تا خود را ازاد کند ولی نتوانست دستان نامری محکم نگهش داشته بودن توان هر حرکتی را از او گرفته بودن.
شیوون با تمام وجودش فریاد زد: یونهووووووو...ولم کنید...تو رو خدا ولش کنید... کاری بهش نداشته باشید....رو به زن کرد با همان چهره وحشت زده میان هق هق اش ضجه زد: تو رو خدا ولش کنید... کاری بهش نداشته باشید... زن از حال شیوون خنده مستانه ای کرد چهره اش تغییر کرد با چشمانی ریز و ابروهای درهم به شیوون نگاه میکرد گفت: چیه ؟...خیلی سخته نه؟...عزیزت جلوت بمیره خیلی سخته نه؟... مرگ عزیزت جلوی چشات غیر قابل تحمل نه؟...حالا حال منو میفهمی...وقتی زیر کتک شوهرت بچه ام مرد منم...شیوون با وحشت گریه به زن نگاه میکرد با حرفهایش چهره اش درهم شد التماس و گریه اش دل زن را به رحم نیاورد ، زن که جسم نداشت روح خبیث شده بود این شیوون را عصبانی کرد ،ذهنش همچنان یونهو در حال مرگ زیر دستگاه پرس را باور داشت چشمانش اشک میریخت نفس اش از شدت قلب طپنده اش به شماره افتاده بود با دهان باز نفس نفس میزد با خشم فریاد زد: لعنتی....ولش کن...ازادش کن...کاری بهش نداشته باش... تو حالا از شوهرت هم وحشی تر شدی...با کاری که داری میکنی ..از اون هم... که صدای فریاد یونهو که قطع نمیشد بلند تر شد التماس کنان تکرار کرد: شیوونیییی....کمکم کن... دارم میمیرم...شیووناااااااااااااااا....حرفش را نیمه تمام گذاشت دوباره رو به یونهو شد ؛ به شدت خودش را تکان داد سعی در ازاد کردن خود را داشت فریاد زد: ولم کنید....لعنتی ها ولم کنید....
سونگ مو با چهره ای ناراحت و گرفته به شیوون و تلاشش نگاه میکرد رو به زن گفت: ولش کن... این کارو باهاش نکن...این چیکار کنه...مگه این به شوهرت گفت بزنند...زن نگاهش فقط به شیوون بود چون اگر نگاهش را از شیوون بر میداشت صحنه خیالی جلویش محو میشد به سونگ مو جواب داد : احمق اگه اینو ول کنیم... اون مارو میفرسته... باید بکشیمش که کاری بهمون نداشته باشه... نکنه دلت میخواد بری... سونگ مو بدون تغییر به چهره نگرانش گفت: اخه ...زن هم بدون رو برگردانند فقط دستش را بالا اورد او را ساکت کرد به شیوون گفت: اره ...من وحشی ترم...چون وحشیم کردن... اون بی صفت منو روح کرد...روحی که نه قلب داره...نه رحم... الانم من تو رو مثل خودم میکنم تا حالمو بفهمی...شیوون که فقط تقلا میکرد تا خود را ازاد کند به یونهو که به اوبا التماس نگاه میکرد کمک میخواست نگاه میکرد فریاد زد: ولش کن لعنتی...یونهووووووووووووووو.... دستگاه پرس فاصله اش با یونهو کم شد ، تقلای شیوون بیشتر شد که یهو دستای نامری ناپدید شدن شیوون ازاد شد با ازاد شدن بازوهایش به سرعت به طرف دستگاه پرس دوید فریاد زد: یونهووووو... جلوی دستگاه ایستاد چشمانش به شدت اشک میریخت و گریه امانی برای حرف زدن برایش نمیگذاشت ، به سینه و صورت یونهو دست کشید جسمی سرد و یخ زده را حس کرد.
یونهو همچنان گریه میکرد به شیوون نگاه میکرد التماس میکرد: شیوونییییی...خواهش میکنم بهم کمک کن... شیوون هم گریه اش بیشتر شد دست یونهو که با طناب بسته بود چنگ زد تا طناب را باز کند ولی باز نمیشد ، هر چه بیشتر تلاش کرد کمتر موفق شد با اشفتگی به روی یونهو خم شد که ان طرف دستش را باز کند بدن یخ زده ای را زیر سینه خود حس کرد قلبش از سردی بدن زیرش فشرده شد تیر کشید ،ولی شیوون به درد قلبش اهمیت نداد سعی کرد طناب را باز کند ولی موفق نشد ، دستگاه پرس فاصله اش خیلی کم شد به چند اینچ به پشت شیوون رسید ولی شیوون توجه ای نکرد کمر راست کرد دوباره سعی کرد دست اویزان یونهو را باز کند ، دستانش از هیجان و نگرانی میلرزید ولی تلاشش بی فایده بود ، طناب باز نشد . یونهو هم فریادش بلند تر شد : شیوونی کمکککککککککککک....که صدایش قطع شد صدای بلند کوبیدن امد دستگاه پرس جفت شد دست یونهو هم ناپدید شد.
یونهو خیالی بیش نبود ؛دستگاه واقعا روشن بود ولی یونهو توهم بود که شیوون دیده بود ؛ چشمان شیوون از ناپدید شدن یونهو به شدت گشاد شد بادهانی باز و مات به دستگاه نگاه کرد، او باید از پس این توهم بر میامد ولی نتوانست ، گویی نیروی ماورایی بدنش در مقابل نیروی خبیث روح زن کم اورده بود ، توهم را باور کرده بود ، چه شده بود که نیروی شیوون کم شده بود؟ اشکالی پیش امده بود که شیوون نفمید از چیست ، ذهنش حلاجی بشتری نکرد چون زن که میخواست شیوون زیر دستگاه پرس له شود نشد، چون شیوون از وسط دستگاه پایین امده بود داشت دست اویزان یونهو را باز میکرد چهره اش از خشم درهم شد دندانهایش چون دندانهای گرگ از لای لبانش پیدا شد نفس اش چون خرناس شنیده شدو فریاد بلندی زد: لعنتیییییییییییییی... تکه های اهن پاره ی شکسته ماشینها مانند در ماشین یا کاپوتشان به هوا بلند شد به طرف شیوون پرت شد.
شیوون که با ناپدید شدن یونهو به حال خود برگشت فهمید توهم بوده با فریاد زن به موقع به عقب برگشت دید که تکه های اهن به طرفش هجوم میاورند جا خالی داد ولی تکه های اهن تمامی نداشتند .زن باران اهن پاره راه انداخته بود شیوون جابجا شد و جا خالی داد سعی کرد از انها فرار کند موفق هم بود؛ ولی تعداد انها زیاد بود یکی از درهای ماشین که نیمه بود لبه اش چون شمشیر تیز بود به بالا زانوی چپ شیوون خورد پایین رانش را برید،خون چون چشمه جوشان جاری شد دردی وحشتناک به جان شیوون افتاد ، چهره اش به شدت درهم شد با بستن چشمانش ناله زد: آخخخخخخخخخخ.... دست به روی زانویش گذاشت .
بارش اهن پاره ادامه داشت در کابوتی به کنار پای شیوون افتاد در ماشین به طرف دیگرش به دستگاه پرس برخورد کرد شیشه اش شکست وخرده شیشه به روی زمین پخش شد ، که صدای فریادهای امد: شیووناااااااااااااااااا.... قربانننننن....صدای کانگین ویسونگ بود که به طرفش میدویدند ، باراش اهن ها قطع شد . زن و سونگ مو با صدای فریاد یسونگ و کانگین به عقب برگشتند با دیدن انها که به طرفشان میدویدند با اینکه کانگین ویسونگ انها را نمیدیدند فقط اهن پارها که به طرف شیوون پرت میشد را میدیدند فرار کردنند ناپدید شدن .
شیوون خم شده بود به زانوی چپش که خون ریزی داشت دست داشت چهره اش از درد به شدت درهم بود پلکهاش را به روی هم میفشرد برای در نیامدن ناله اش لب زیرینش را گزید ناله اش با نفس صدا دار از بینی اش بیرون امد ولی پای زخمیش توان نگه داشتن بدنش را نداشت سست شد به روی زمین نشست ، خون به روی رانش روان شد برف به روی زمین نشسته را رنگین کرد . شیوون فشار دستش را بیشتر کرد تا جلوی خون ریزیش را بگیرد ولی خون بیشتری به بیرون جهید .
کانگین و یسونگ به بالای سر شیوون رسیدند با چهره هایی وحشت زده نگاهش میکردنند ، کانگین کنارش در حال زانو زدن فریاد زد: شیووناااا...چی شده؟... به بازوهای شیوون چنگ زد چشمانش به شدت گرد و نگران به شیوون که سر پایین کرده بود نگاه میکرد با وحشت گفت: حالت خوبه؟... باهات چیکار کردن؟... یسونگ هم کنار شیوون زانو زد نگاهش متوجه سرخی خون برف کنار پای شیوون شد چشمانش وحشت زده اش گرد تر شد نالید: خونننننننن... قربان زخمی شدید ؟... کانگین از نگرانی متوجه پای زخمی شیوون نشده بود با فریاد یسونگ نگاهی به یسونگ کرد با گرفتن رد نگاهش سر پایین کرد ران زخمی شیوون که خون از لای انگشتانش که به رویش چنگ زد به بیرون میجهید را دید چشمانش بی نهایت گرد شد صدایش چون فریاد شد: چی شده؟... زخمیت کردن؟... شیوون سر راست کرد چشمانش را نیمه باز کرد از درد نفس نفس میزد رو به کانگین با صدای کمی لرزان گفت: چیزی نیست ...یه زخم کوچیکه... نگاهش چرخید با چهره ای درهم از درد دنبال روحها میگشت ادامه داد: کجان؟... رفتن؟.. شما رو دیدند رفتن؟...
کانگین دست به روی زانوی شیوون گذاشت که شیوون با لمس دست کانگین دردش گرفت ناله ضعیفی کرد ، کانگین بدون پایین اوردن صدایش و چهره وحشت زده اش گفت: زخم کوچیک؟... این رودخونه خون که راه افتاده از یه زخم کوچیکه؟... یسونگ که با دیدن خون جاری که به روی برف اطراف پای شیوون را بیشتر بیشتر رنگین میکرد قلبش فشرده شد بدنش یخ زده بود توان حرکتی نداشت شوکه شده به زخم نگاه میکرد که با فریاد کانگین که گفت: چرا نشستی ؟...برو ماشینو بیارببریمش بیمارستان...زود باش ... به خود امد از جا پرید پاهای که از شوک توان حرکت نداشت با سرعت باور نکردنی به طرف در دوید .
شیوون که از سوزش درد زانوهایش به نفس نفس افتاده بود درد قلبش نیز رقیب درد زانویش شد تن شیوون را بی حال کرده بود ،ولی شیوون سعی در پنهان کردن حال بدش را داشت ناله اش با نفس صدا دار از بینی اش بیرون داد با چهره ای درهم به کانگین نگاه کرد گفت: نه عمو... بیمارستان نه... نمیشه الان بریم ...من باید اونا رو بگیرم... اونا فرار کردن... باید بریم دنبالشون...با اینکه گردنبندش علامتی نمیداد ولی شیوون میخواست به دنبال روحا برود کار نیمه تمامش را تمام کند . کانگین چهره وحشت زده اش همراه با اخم شد فریاد زد: چیییییییییی؟....بری دنبالشون؟...امکان نداره... شیوون از درد چند نفس عمیق کشید دهان باز کرد تا حرفش را ببرد اعتراض کند ولی کانگین اجازه نداد چهره اش اخم الود و عصبانی شد فریاد زد: حرف نزن شیوونی... حتی یک کلمه... دیگه چیزی نگو... حتما اهن پارها خورده تو سرت داری هزیون میگی... باید بریم بیمارستان.... ماشین که یسونگ به داخل قبرستان اورده بودش کنار انها ایستاد کانگین گفت: الان فقط میریم بیمارستان همین... شیوون که درد های قلب و زانویش دیگر اجازه اعتراض بیشتری بهش نداد فقط از درد ناله ضعیفی کرد: آههههههه...خود را تسلیم کانگین کرد.
**********************************
زمستان 28 دسامبر 2012 ( کریسمس)
کیو از تخت پایین امد با چنگ زدن به موهایش موهای پیشانی اش را به عقب برد به جلوی میز ارایش رفت ایستاد نگاهی به خود در اینه کرد ؛ چشمانش پف کرده بود ، انگشتانش را به روی گونه های خود کشید ابروهایش درهم شد زیر لب گفت: پوست صورتم داره خراب میشه... این روزا خوابم نامنظم شده...نه اینکه از صبح تا شب میخوابم ...نه اینکه شب تا صبح بیدارم... بی خوابی پوستمو داره خراب میکنه... به قوطی های روی میز چیده شده نگاه کرد گفت: اینجا هم که همش کرم دست و صورت واودکلن هست... نه لسیونی...نه ماسکی... هیچی پیدا نمیشه... اصن امکانات رفاهی برای مهمونشون در نظر نمیگیرن... حتما شیوونا داره؟... با بردن نام شیوون ساکت شد یاد شب قبل افتاد.
شب قبل شب عجیب دیگری برایش بود ؛ کابوسی دیده بود حرفهایی که دونگهه در مورد احساساتش در مورد شیوون زده بود را شنیده بود .شب قبل وقتی از کابوسی که دیده بود بیدار شد دوباره نتوانست بخوابد ساعتی همانجا در اتاق نشیمن منتظر برگشتن شیوون ماند ولی شیوون برنگشت فقط دونگهه سریع از خانه بیرون رفت ؛ نفهمید برای چه نیمه شب دونگهه به بیرون از خانه رفت . کیو هم با انتظارکشیدن برای برگشت شیوون و نیامدنش خسته شد به اتاق خودش رفت در رختخوابش این پهلو ان پهلو شد به کابوسی که دیده بود فکر میکرد ، ابتدای کابوسش شیرین و شهوتی بود با به یاد اوردنش قلبش به شدت می طپید ، نگاه عاشق و تشنه شیوون درخواب بی تابش میکرد ، نگاهی که در بیداری ارزویش شده بود که شیوون به او بکند او لذت ببرد ، با فکر کردن به خواب نفهمید چه ساعتی به خواب رفت وحال بیدار شد نمیدانست شیوون برگشته یا نه، به عقب برگشت به ساعت روی میز عسلی نگاه کرد ساعت ده و نیم صبح را نشان میداد ؛ زیر لب زمزمه کرد: شیوون برگشته؟... حتما رفته شرکت؟... کارش مگه چیه ...کار... کار... کار...دوباره رو به اینه کرد یقه ژاکت مشکی اش را مرتب کرد یقه تی شرت ابی اش را قدری بالا اورد نگاه جدی اش به صورت خودش شد گفت: بهتره برم صبحونه مو بخورم.... از خدمتکارها هم خبرا دسته اولو بگیرم...
برگشت با قدمهای بلند به طرف در اتاق رفت با باز کردن در اتاق خواست وارد سالن شود که صدای بلند نامفهومی را شنید وارد سالن شد.با دقت گوش داد صدا از اتاق شیوون میامد گره ابروهایش باز شد بالا رفت کمی چشمانش باز شد با خود گفت: شیوونه؟... مگه نرفته شرکت؟... یا شایدم هیوک با... جمله اش را نیمه تمام گذاشت ترجیح داد بجای حدس زدن خودش برود بفهمد . نگاهی به سالن و راه پله انداخت کسی نبود با قدمهای تند به در اتاق شیوون نزدیک شد که صدای نامفهموم واضح شد صدای شیوون بود که فریاد زد: آخخخخخخخخخخخ...وااااااااااااای.... یواشتر ....صدای دونگهه امد که با صدای بلند جواب داد: الان تموم میشه... شیوونا چرا اینجوری میکنی؟... بذار ... یکمیش مونده...الان هیوک میاد ....میفهما....شیوون : اوففففففف...درد داره ....نهههههههههههه.... ولش کن...اااااااااااای.... دونگهه: صبر کن ... الان...تموم ...میشه...بعدشم...استراحت کن... دردش...کم میشه...شیوون: اوههههههههههه... چقدر بزرگه؟...حالا من چیکارش کنم؟...یعنی میخوای اینو.... دونگهه: شیوونی بس کن... شیوون: نه تا تو تموم نکنی من بس نمیکنم.... آهههههههههه...یواشتر....اوه....اوه...اوه... میخوای اینو کجا فرو کنی... اوه... اوه...چقدر بزرگ شده... نه خواهش میکنم رحم کن.... دونگهه: تو دهنت....خوب معلوم کجا فرو میکنم...چشمان کیو که پشت در ایستاده بود گرد شد از چیزی که میشنید سیخ شده بود ، ناله های شیوون که سکسی وار زده میشد قلبش را به بازی گرفته بود.
شیوون به شرکت نرفته بود دراتاقش بود ، دونگهه هم دراتاقش تنها باهم بودن ، چه معنی داشت ؟ حرفهای که شب قبل از دونگهه شنیده بود پس واقعا شیوون و دونگهه با هم رابطه داشتند ، حالا هم درحال عشق بازی بودن ؟ تمام هیکل کیو علامت سوال بود ، گویی میدید انها چه میکنند با چشمانی گشاد شده خیره به دراتاق بود بدنش از تحریک میلرزید که با صدای فریاد شیوون یکه ای خورد: ااااااااااااای... چرا میزنی؟... دونگهه: چرا داد میزنی؟... میزنمت تا اینقدر تکون نخوری...بد فرو میره انوقت دردش بیشتره... تو هم بیشتر فریادت در میاد.... بهت میگم... الان تموم میشه... تو که اینجوری نبودی؟... شیوون: اخخخخخخخخخخخخخخ.... اوفففففففففففف...اخه چند بار انجامش میدی؟....داغونم کردی...اخخخخخخخخخ کمرم.... دیشب هم که چند بار.... دونگهه: هیسسسسسسسسسس...یواشتر .... الان همه صداتو میشنون... چرا داد و بیداد میکنی؟.... شیوون : داد میزنم تا یکی بشنوه بیاد کمکم... منو از دست تو نجات بده... من نمیخوام انجامش بدی....اوهههههههه... نههههههههه...
فریادهای کشدار سکسی شیوون تن کیو را بیتاب شهوت کرد ارزوی هم تخت شدن با شیوون و شنیدین این ناله ها را داشت ، حال شیوون در حال عشق بازی با دونگهه این ناله های شهوت انگیز را میزد . کیو را تحریک کرده بود ، چشمانش هم میخواست لذت ببرد ، دلش میخواست در اتاق را باز کند به شیوون که کمک میخواست کمک کند ، ولی وسط عشق بازی بودن نباید وارد میشد . ولی واقعا در حال عشق بازی بودن؟ قبلش باید مطمین میشد تنها فکری که به ذهنش رسید این بود که از سوراخ کلید در داخل را دید بزند ، کمر خم کرد یک چشمی داخل سوراخ را نگاه کرد، از سوراخ تخت مشخص نبود ؛ همانطور که کمرش دولا کرده بود باسنش را قوس داده بالا اورد سرش را کج کرد سعی کرد با چرخاندن سرش از سوراخ داخل راببیند که صدای پشت سرش گفت: آقای چو چه خبره؟... صدای لیتوک بود کیو با شنیدن صدای لیتوک یهو کمر راست کرد با چشمانی گرد شده از وحشت به عقب برگشت به لیتوک که به اونزدیک میشد نگاه کرد.
سلام گلم خییییلی عالی بود مرسی
خواهش عزیزدلم...ممنون که میخونیش
بترکهههه دونی و شیوون
واییییی مردم از خنده ... الان کیو فک میکنه اینا چی میکنن
وای چقد با مزه
خخخخ
مرسی هانی خیلی خوبههههه
عاشقتم
خوبه...شخوحالم که از این صحنه خندیدی....
خواهش عزیزدلم...
منم
خخخخخ چقدر از شخصیت های این داشتان خوشم ماد همشون مهربون پ و به زیبایی به تصویر کشیده شدن
شخصیت پردازیت حرف نداره عالیههه انگار تو قلب تک تمشونی اجی
عالیییی بود
ممنون عزیزم از تعریفت ....خجالتم میدی خوشگلم


مممنون خوشگلم
مثل همیشه عالی
مچ کیو هم باحال گرفته شد
ممنون عزیزدلم..اره مچشو گرفتن ...
هههه مچ کیووگرفتن حرفای شیوون ودونگهه خیلی باحال بود مرسی
اره مچ کیو گرفته شد....
اههه ..باحال بود؟... خواهش میکنم ...