سلام دوستای گلم..
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ..
بو///سه چهل و یکم
(( با من ازدواج میکنی؟))
دونگهه با اخم ملایمی به هیوک که با چهره ای به شدت بیرنگ شده و چشمانی گشاد شده نگاهش میکرد گفت: شما سالهاست که منو دوست داری درسته؟... خودت میدونی که من گی نیستم ...یه زمانی دوست دختر داشتم... باهاش بهم زدم...توی این سالها هم با کسی نبودم... یعنی یه چیزی های تو زندگی شخصیم وجود داره که نمیذاشت من به چیز دیگه ای فکر کنم...ولی توی این سالها شما در کنارم بودید....نمیدونم چطور شد من که گی نبودم میشد گفت شما رو اصلا نمیدیدم... الان همه چیزم شما شدید... احساس بهتون دارم... احساسی که خیلی برام عجیب و ناشناخته بود ...اوایل نمیدونستم این چه حسیه...ولی کم کم درکش کردم... با دیدنتون قلبم شدید میزنه... دلم میخواد همیشه بخندید... شاد باشید... غمگین بودنتون شدید حالمو بد میکنه... نمیدونم این حسم چیه...ولی فکر کنم بهش بگید دوست داشتن...دوست داشتن یکی که براتون خیلی مهمه...گره ابروهایش باز و چهره اش غمگین شد گفت: من این احساسمو چند روز پیش فهمیدم...شب قبل از تصادف... ( منظورش روزی بود که هیچل شیوون رو از مقر فراری داد دونگهه کیو را دنبالش راهی کرد) ...من اون روز خیلی فکر کردم... به حس حال عجیبی که توی مدت داشتم ...فهمیدم از شما خوشم میاد...دوستتون دارم...اون شب هم که نمیدونم متوجه شدید یا نه که من دیر وقت اومدم خونه...میخواستم فرداش به شما همه چیز رو بگم... احساسمو...ولی...مکثی کرد به جایی از ماجرای رسید که نمیتوانست بگوید،قضیه یونا و سونگ وون بود دونگهه خود را در این مورد فراموشی زده بود ،پس باید همچنان ماجرا را مخفی میکرد با اخمی به چهره غمگینش ادامه داد: روز بعدشم یادم نیست چه اتفاقی افتاد که نشد بگم... شما میگید تصادف کردم...نگاهش به پای قطع شده خود که زیر ملحفه سفید پنهان بود شد گفت: شد این وضعیتم... سرراست کرد با اخم که چشمانش خیس غمگینش را زیرش مخفی کرده بود گفت: دیروزم وقتی دیدم شما ناراحت و عصبی هستید نتونستم تاب بیارم... تنها راهی هم برای اروم کردنتون به ذهنم رسید این بود که ببوسمتون... ولی انگار شما خوشتون نیامد...از دیروز تا حالا ازم فرار میکنی...این رفتارتون یعنی چی؟...این سکوتون یعنی چی؟... یعنی دیگه از من خوشتون نمیاد؟..از بوسه ام خوشتون نیامده...یا نکنه چون علیل شدم یه پام قطع شده دیگه از من خوشتون نمیاد...یا شایدم تمام این سالها اشتباه کردم.... شما از من خوشتون نمیومده....
هیوک که تمام مدت با چشمانی گشاد و بهت زده به دونگهه نگاه کرد با حرفهای اخرش چشمانش بیشتر گشاد شد با وحشت وسط حرفش گفت: نه...نه...من دوستت دارم...عاشقتم... این حرفها چیه... تو علیلی؟... کی گفته؟.. دستانش را تکان میداد با هیجان و اشفته گفت: من با تمام وجود میخوامت... ولی...ولی باورم نمیشه تو داری بهم میگی دوسم داری...یعنی من سالهاست که منتظر همچین روزیم... یعنی سالهایست که دوستت دارم... میخواستم بهت بگم چه احساسی بهت دارم...ولی نشد...یعنی خودتم گفتی چون تو گی نبودی... من نتونستم بهت چیزی بگم... ولی میدونی من دیونه وار دوستت دارم... ولی درمورد بوسه دیروز گیج بودم...نمیدونم خودم نمیفهمیدم چرا اینکارو کردی... ولی نمیدونم چرا نمیتونستم ازت بپرسم... شاید چون شوکه بودم...شاید گیج بودم... هر چی بود انگار....انگار ازت خجالت میکشم.... خودمم حال خودمو نمیفهمم...برای همین... نه که فرارمیکنم... نه چون...چهره اش را درهم کرد با درماندگی گفت: اوووووففف...من...من....نمیداسنت چه بگوید، چکار کند فقط یک راه به ذهنش رسید یهو با دستانش گونه های دونگهه را گرفت میان چشمان گشاد شده دونگهه که با حرکت یهویش یکه ای خورد سرجلو برد لبان دونگهه را میان لبان خود گرفت شروع به بوسیدن و مکیدن کرد، از لذت چشمانش را بست دستانش گونه های دونگهه را آرام نوازش میکرد. دونگهه هم که ابتدا شوکه بود ولی از لذت بوسه چشمانش را بست او نیز همراه هیوک شد لبانش را میبوسید دستش به کمر هیوک گذاشت به لبانش چنگ زد.
هر دو از لذت و بوسیدن به نفس نفس افتاده بودن قصد رها کردن لبان هم را نداشتند، تشنه هم را میبوسیدن ولی بالاخره نفس کم اوردن لبانشان را از هم جدا شد .هیوک پیشانی به پیشانی دونگهه چسباند هر دو چشمانش را بسته بودند، هیوک از بوسه نفس نفس میزد ارام گفت: دوستت دارم دونگهه ...عاشقتم... دونگهه هم بدون چشم باز کردن نفس زنان گفت: منم دوستت دارم ...هیوک دوباره لبانش را به روی لبان دونگهه گذاشت بوسه ای شیرین و تشنه ای را شروع کردن.
******************************************************************
(( سوون روستای سوجو))
کیو نگاه چشمان خمار و خیسش به شیوون بیحال که با تنی رنجور در اغوشش درخواب بود، تمام وجودش از حال عشقش اتش گرفته میسوخت .شیوون از وضعیت بدن خود پرسیده بود ،کیو مجبور شد درمورد داروی سیاه بگوید .شیوون هم هیچ نگفت فقط ارام در اغوش کیو اشک ریخت تا بی حال شد خوابش برد. کیو هم که با او همراه بود با به خواب رفتن شیوون هم گریه ش ارام گرفته ،ولی همچنان شیوون را به آغوش داشت به صدای نفس زدن ارام شیوون گوش میداد، به صورت خیس بیحالش نگاه میکرد. از داغی تن شیوون سینه ش میسوخت دستان حلقه شده به دور تن معشوقش را تنگتر کرد او را به خود میفشرد. دلش میخواست از درد قلبش فریاد بزند صدایش را به گوش دنیا برساند که" شیوونش مگر چه کرده بود که مسبب این عذاب بود؟....چرا عده ای گرگ صفت با عشق معصومش اینکارو را کردن؟..چرا میخواستند بدن عشقش را دریده وجودش را بخورند ؟... چرا خون سرخ معشوقش را بیگناه به روی زمین ریختند ؟..." میخواست سوالش را بپرسد جواب بگیرد ،ولی نمیتوانست مطمینا کسی پاسخگویش نبود جز یک نفر . کیو میتوانست خشمش را سر یکی خالی کند، کسی که شکنجه گر شیوونش بود حال ادای عاشقی میکند، کسی که حال دم دست کیو بود میتوانست انتقام عشقش را از او بگیرد .با این فکر گره ای به ابروهایش داد دندانهایش را بهم ساید.
شیوون را ارام به پهلو به روی تشک خواباند سر شیوون را به روی بالش گذاشت . شیوون هم با حرکت کیو تکانی به سرخود داد ارام گرفت. کیو لحاف را آرام تا روی شانه های شیوون بالا اورد کمر خم کرد بوسه ای ارام به شقیقه شیوون زد ،با کمر راست کردن سریع بلند شد با قدمهای بی صدا و ارام به طرف دراتاق رفت از ان خارج شد.
وسط حال ایستاد نگاه اخم الودش که از خشم نفس نفس میزد به همه جای اتاق شد ،ولی گویی کسی درخانه نبود که همین زمان در کشویی ورودی باز شد هیچل هیزم به بغل وارد شد ،کیو اخمش بیشتر و دندانهایش را بهم ساید انگشتانش را بهم مشت کرد یهو فریاد زد : لعنتـــــــــــــــــــــــــــــــی ...به طرف هیچل که متوجه کیو نشده و هیزم به بغل وارد حال شد با فریادش یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد شده شوکه نگاهش کرد یورش برد به یقه اش چنگ زد هیچل را چرخاند که با این حرکت هیزمها از بغل هیچل به روی زمین ریخت .کیو همانطور یقه هیچل را به چنگ داشت هول داد به دیوار کوبید با فشار دادن گردنش او را به دیوار میخکوب کرد به صورت وحشت زده هیچل که چشمانش گشاد از کوبیده شدن فقط فرصت کرد چهر هش را درهم کند ناله ضعیفی بزند نگاه کرد با دیدن چهره هیچل یاد حرف شیوون افتاد که با صدای لرزانی از بغض نالید"بهم تجازو کردن .."از تصویر اینکه شیوون لخت زیر بدن هیچل بود التماس میکرد هیچل بیرحمانه در حال تجاوز به او بود اتش که نه چون کوه اتشفشان فوران کرد فریاد زد : حیـــــــــــوون وحشــــــــــــــــــــــی... شماها با عشقم چیکار کردید هااااااااااااااا؟...تو به چه جراتی به بدن عشق من دست زدی هاااااااااا؟...شما حیوونها خویی از انسانیت نبردین ...چرا؟...چرا؟...چرا با عشقم اون کارو کردی؟...مگه شیوونم با تو چه کرده بود؟... غیر این بود که جونتو نجات داد....حالا تو جوابشو دادی... داشتیش میکشدی... تو وحشی حالا میگی عاشقشی؟...یه عاشق اینکارو با عشقش میکنه هااااااااااااااااا...تجازو ...زجر دادن ...تا اخر عمر درد کشیدن.... هدیه ای که به عشقت دادی اره؟... من میکشمت... من توی حیوون رو یه روز میکشم....
هیچل با چشمانی به شدت گرد شده دهانی باز که صدادار نفس نفس میزد شوکه شده به کیو نگاه کرد، گویی نفسش بند امده بود با فشاری هم که کیو به گردنش اروده بود گویی تمام بدنش را قفل کرده بود، توان هیچ حرکتی نداشت فقط با حرفهای کیو چشمانش از شرمندگی خیس اشک شد .کیو هم چهره اش لحظه به لحظه درهمتر و سرختر از خشم میشد فریادش بلندتر همانطور که دستی به گردن هیچل فشار میاورد دست دیگرش را بالا اورد مشت کرد میخواست به صورت هیچل بکوبد ،اصلا میخواست تا جان داشت هیچل را بزند بکشد که همین زمان صدای فریاد کانگین و لیتوک امد که با هم از اشپزخانه بیرون امدند گفتند : کیوهیون ...کیوهیونا...چی شده؟.. چیکار میکنی؟...به طرفشان دویدند کانگین دست کیو و لیتوک از عقب کیو را بغل کرد سعی کرد او را از هیچل جدا کنند.
لیتوک با اشفتگی گفت: چی شده کیوهیون؟... کیو از خشم نفس نفس میزد چهرهش سرخ بود نگاه خشمگینش به هیچل بود دربغل لیتوک تقلای کرد تا از بغلش بیرون بیاید فریاد زد : ولـــــــــــم کـــــــــــــن... کانگین مچ دست کیو که در دستش بود را فشرد با صدای بلند گفت: اروم باش کیوهیون ...چی شده؟...چه خبر شده؟... لیتوک هم حلقه دستش را محکمتر کرد تا کیو از بغلش بیرون نیاید با بیچارگی گفت: چته تو کیوهیون؟... هیچل چیکار کرده؟... کیو هم بی توجه به حرفهای ان دو فقط خشمگین به هیچل نگاه میکرد دوباره تقلایی کرد دستش را به طرف هیچل دراز کرد با انگشت نشانه رفت فریاد زد : اگه فقط تو ذهنت به شیوون فکر کنی میکشمت...فهمیدی؟...اون افکار پوچو از ذهنت بیرون کن... عاشق شیوونی؟... تو هیچوقت حتی تو خیالاتم دستت به شیوون نمیرسه...چون من نمیزارم ...فهمیدی اشغال... با تکانی شدید به خود داد از بغل لیتوک و کانگین بیرون امد فریاد زد : ولــــــــــــــم کــــــــــن... با خشم صدا دار نفس زدن به طرف اتاق شیوون رفت وارد اتاق شد.
لیتوک و کانگین هاج و واج به وارد شدن کیو به اتاق نگاه کردنند. لیتوک با مکث چشمانش گشاد و گیجش را به هیچل کرد پرسید : این چش بود؟... تو چیکار کردی؟...چی بهش گفتی ؟... چیکارش داشتی؟... کانگین هم با اخم رو به هیچل کرد امان نداد گفت: صد بار بهت نگفتم دور وبر این بچه نپلک...چیکار کردی اینطوری عصبانی شده؟... داد و فریاد راه انداخته.... هیچل که خودش گیج کار کیو بود نفهمید او برای چه عصبانی بود اینطور داد و فریاد راه انداخته نگاه چشمان گشاد و خیسش به دراتاق بود با صدای دورگه ای گفت: من...من ..نمیدونم... من کاریش نداشتم... رو به ان دو کرد با حالت بیچاره ای گفت: من کاری نکردم... به هیزم روی زمین اشاره کرد گفت: من رفتم هیزم اوردم تا اومدم تو یهو پرید جلو یقه مو گرفت.... شروع کرد به داد و بیداد کردن... من...من هیچکار نکردم... نمیفهمم چشه... اون حرفاش برای چیه...
لیتوک اخم کرد روبه دراتاق گفت: کاری نکردی؟؟... پس این بچه چشه؟...قدمی برداشت خواست به طرف اتاق برود که کانگنین با گرفتن مچ دستش مانعش شد گفت: کجا؟... لیتوک رو برگرداند گفت: برم ببینم این بچه چشه...چرا... کانگین اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: الان نه...بذار یکم اروم بشه ...رو به دراتاق کرد با صدای خفه ای گفت: هر چند مشخصه این بچه چشه...
*********************************************************
(( 16 فوریه 2012 ))
( روز نهم ازادی)
شیوون دراز کشیده نگاه خمار و بیحالش به کیو و لیتوک بود که کنار تشکش نشسته بودنند پلکهایش از ارام بخشی که لیتوک به او زده بود سنگین بود درحال بسته شدن ،ولی به زور بازنگه شان میداشت تا به ان دو نگاه کند. کیو هم نگاه لرزان و نگرانش به صورت رنگ پریده و بیحال شیوون بود ،دست شیوون را میان دست خود داشت ارام میفشرد با مکث به سینه و شکم شیوون که آثار شکنجه برای همیشه رد به جا گذاشته بود زخم پهلو هم بخیه هایش به کیو دهن کجی میکرد نگاه کرد گفت: وضعیتش چطوره؟...چرا بخیه ها هنوز کمی قرمزه و خوب نمیشه؟... لیتوک باند گازی را روی زخم پهلوی گذاشت با چسب ان را به پوست شکم شیوون میچسباند نیم نگاهی به صورت نگران کیو نگاه کرد گفت: وضعیتش خوبه...نگران نباش... بهبودی زخمها روند عادی داره...با بدن ضعیفی که شیوون داشت خیلی خوبه...کمر راست کرد باندهای کثیف و پنبه ها را داخل ظرف مخصوص ریخت با لبخند کمرنگی که به شیوون بیحال نگاه میکرد گفت: شیوونی پسر خیلی قویه...حال پسر مون خوبه... بخیه ها هم به مرور زمان خوب میشه.... با نیمه باز بودن پلکهای شیوون که دیگر به زور باز بود رو به کیو که پلیور شیوون را پایین کشید و پتو را تا بالا سینه اش کشید گفت : حال شیوونی خوبه...نگران نباش...حالا هم بذار استراحت کنه... مسکن و داروهاشو زدم...احتیاج به استراحت داره...خودتم استراحت کن...خسته ای...اصلا کنارش دراز بکش یه چند ساعتی بخواب...بدن تو هم احتیاج به نیرو داره... باشه؟...
کیو نگاه ناراحتش را به لیتوک کرد لبخند تلخی زد گفت: باشه دایی...ممنون... لیتوک سرتکان داد ظرف که باند و سرنگ پنبه های کثیف را داخل ریخته بود گرفت بلند شد از اتاق خارج شد . کیو هم نگاهش دوباره به شیوون شد که دیگر از بیحالی چشمانش را بسته بخواب رفته بود . در سکوت به صورت ارامش بخش عشقش نگاه میکرد چشمانش ارام و بیصدا خیس اشک میشد که با سرو صدایی که از بیرون اتاق امد نگاهش به دربسته شد زیر لب آهسته گفت: باز دوباره به گوگوریو حمله کردن... این دفعه کی به جون کی افتاده؟...اخمش بیشتر شد به همان ارامی گفت: الان دوباره اون شیندونگه میپره تو اتاق میخواد به شیوونی بستی بده...برم جلوشو بگیرم تا نیومده عشقمو بیدار نکرده... بلند شد با قدمهای بی صدا به طرف در رفت، ایستاد رو برگردانند به شیوون که ارام درخواب بود نگاهی کرد اهسته در کشویی را باز کرد بیرون رفت ،که تا قدم به بیرون اتاق گذاشت یهو شیندونگ مثل برق از جلویش گذشت کانگین هم پشت سرش میدوید با صدای بلند گفت: شینی اونو بیارش بده من...اونو از کجا برداشتیش؟؟... کثیفه... بده من...
شیندونگ وسط حال ایستاد چیزی که به دستش داشت را بالا اورد به کانگین که جلویش ایستاده دستش را دراز کرده بود با حالت بچگانه گفت: نه عمو...بذار باهاش بازی کنم... از انبار گرفتم... تمیزش کردم... میخوام بازی کنم.. کانگین هم دستش بالا برد ولی نتوانست ان چیز را از دست شیندونگ بگیرد با عصبانیت گفت: بچه اون کثیفه ...تو دوباره رفتی تو انبار وسایلشو بهم ریختی...اون که وسیله بازی نیست... میزنی میشکنی... کلی هم خاک روش نشسته بود کثیف بود... بدش به من.... صدای لیتوک که وارد سالن شد امد که گفت: ولش کن عشقم...بذار باهاش بازی کنه...دوباره میبره میزارتش سرجاش... همیشه اون برمیداره...باهاش بازی میکنه...ولش کن... شیندونگ با حمایت لیتوک خوشحال شد وسیله ای که به دستش بود را پشت خود پنهان کرد با لبخند پهنی که زده بود نوک زبانش را دراورد پیروزمندانه به کانگین نگاه کرد.
کانگین هم دست به کمر شد با اخم شدید به شیندونگ نگاه کرد گفت: اوووففف... روبه لیتوک کرد گفت: عشقم تو هم همیشه از این بچه حمایت کن... وقتی که بزنه اون وسیله رو بشکنه بگو اشکال نداره... یکی دیگه میخریم...یچه رو دعوا نکن...واقعا که...لیتوک لبخند زنان به طرفش رفت وسط حال ایستاد گفت : اروم باش عشقم... ما توی این خونه مریض داریما... بعلاوه خودت میدونی که کل کل کردن با این بچه فایده ای نداره...دو دقیقه دیگه از بازی با " دارواش " خسته میشه خودش میزارتش سرجاش.... کانگین بدون تغیر به چهرهش سرش را چند بار تکان داد گفت: اره...اره... وقتی زد شکست دست از سرش برمیداره... همش منو حرص بدین شما... اهههه...برگشت به طرف درورودی رفت.
لیتوک هم با بلخند به بیرون رفتنش نگاه کرد با مکث رو به کیو که به طرف شیندونگ رفته با کنجکاوی به شیندونگ که روی زمین نشسته بود با وسیله دستش که دسته گل مخصوص کریسمس که چند دانه گیلاس مصنوعی رویش بود نگاه کرد. لیتوک به کنارکیو رفت گفت:کیوهیون اینجا چیکار میکنی؟... مگه قرار نبود بخوابی؟... چرا اومدی بیرون؟... کیو با گیجی نگاهی به لیتوک کرد دوباره به شیندونگ نگاه میکرد گفت: هااااا؟.... با این سروصدای که به پا شده جنگ گوگوریو که شده بود فکر میکنی میتونستم استراحت کنم... چه برسه بخوابم... به لیتوک که با حرفش چشمانش از گیجی کلمه گوگوریو قدری گشاد شد امان نداد گفت: دایی این چیه دست شیندونگ؟... این چیه که عمو کانگین براش جنگ راه انداخته؟... لیتوک با چشمانی گشاد شده خنده نصفه ای کرد گفت: جنگ؟... از دست تو کیوهیون...چه حرفهای میزنی... نگاهش به شیندونگ شد گفت: اونی که دست شیندونگه رو میگی؟....بهش میگن " دارواش" ...از وسایل تزینی کریسمسه...تا حالا مگه ندیدیش؟... مگه تا حالا درخت کریسمس تزیین نکردی؟.... مگه میشه باید دیده باشیش....
کیو رو به لیتوک نگاه پرسش گرانه ای کرد گفت: هاااا؟...اینو؟... فکر نکنم ...یعنی راستش من چند ساله درخت کریسمس تزیین نکردم...همیشه شیوونی با بقیه یعنی بابا یا عمو هیوک و مامان اینکارو میکردن...من وقتی خیلی بچه بودم همراه شیوونی اینکارو میکردم...شیوونی اینکارو دوست داره...ولی من زیاد تو این کارا نبودم... یه چیزی شبیه همین چیزا روی درخت دیدم...ولی توجه ای بهش نکردم... ولی حالا میبینم به نظر این چیز خیلی مهمه که سرش جنگ شده.... حالا این چی هست؟...یعنی فقط برای تزیین درخته؟.... اخم ملایمی کرد گفت: خوب... این چیز مهمی نیست که عمو کانگین بخاطر این سرو صدا به پا کرده...
لیتوک با لبخند ملایمی به کیو نگاه کرد گفت: چیز مهم که نه ...ولی خوب معنی خاصی داره... تو معنی اینو نمیدونی نه؟... یعنی چیزی که درموردش میگن... کیو اخمش بیشتر شد گفت: معنی خاص؟... لیتوک سری تکان داد گفت: اره...میگن اگه دو نفر که هم دوست دارن زیر دارواش همو ببوسن یا عاشق به عشقش اعتراف کنه عشقشون جاودانه میشه...دو عاشق عشقشون برای همیشه میمونه...چشمان کیو گشاد شد وسط حرفش گفت: چی؟... زیرش همو ببوسن یا اعتراف به عشق بکنن عشقشون جاودان میمونه؟.... لیتوک لبخندش پررنگتر شد گفت: اره...اینو قدیمیها میگفتن ...نمیدونم راسته یا نه...ولی خوب یه چیزی که درمورد این دارواشه میگن... بهش اعتقاد دارن...برای همین برای کانگین خیلی مهمه...چون زیر همین منو اون همو بوسی...کیو امان نداد لیتوک حرفش را بزند چشمانش گشادوهیجان زده گفت: دایی از این دیگه نداری؟... وسایل تزیین کریسمس ندارید؟...کجاست وسایلتون؟... کجاست؟...لیتوک از هیجان زدگی و پرسش کیو چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...از این ؟... چرا فکر کنم یکی دیگه تو انبار باشه ...وسایل کریسمس هم خوب... تو انبار داریم...میخوای چیکار؟...
کیو به طرف در ورودی دوان میرفت هیجان زده گفت: دایی میتونم اون وسایل رو بردارم؟... اجازه هست؟... لیتوک از حرکات کیو گیج بود جواب داد :اره....میتونی برداری...ولی میخوای چیکار؟؟... کیو در ورودی کشیوی را باز کرد با صدای بلند گفت: ممنون دایی....بیرون رفت . لیتوک هم به طرف در رفت گفت: کیوهیون کجا میری؟.. پالتو بپوش ...هوا سرده...کیو...
(( یک ساعت بعد))
لیتوک دستی دور تن شیوون حلقه او را به اغوش کشید قدری بلندش کرد به حالت نیم خیز نشاندش بالشت ها را مرتب کرد پشت شیوون را به ان تکیه داد خواباندش ،شیوون به حالت نیمه نشسته شد نگاه نگرانش به صورت رنگ پریده شیوون که با بلند کردن لیتوک تن زخمیش درد گرفته بود از درد پهلو پلکهایش را بهم فشرد ناله خیلی ضعیفی زد : همممم...گوشه لبش را گزید بود دست روی گونه شیوون گذاشت گفت: خوبه؟... راحتی؟... یا بالشت ها رو جابجا کنم؟...دردت اومد؟... شیوون ارام پلکهایش را باز کرد چهره اش هنوز از درد پهلو درهم بود نگاه خماری به لیتوک کرد برای نگران نکردن داییش لبخند بیحال کمرنگی زد با صدای ارام ضعیفی گفت: نه خوبه...ممنون.. لیتوک که با دیدن چهره شیوون میفهمید چه حالی دارد دردش را پنهان میکند، قلبش از درد فشرده شد ولی او هم میخواست به خواهرزاده اش ارامش دهد لبخند زد گفت: خوبه...سرجلو برد بوسه ای به پیشانی شیوون زد گونه اش را نوازش کرد با سرپس کشیدن کمر راست کرد گفت: خوب حالا بیا یه غذای خوشمزه اوردم بخور... سینی که داخلش چند ظرف کوچک بود را جلوی اورد روی رانهای خود گذاشت با لبخند به شیوون نگاه کرد گفت: این غذا رو عمو کانگین درست کرده... کانگین غذای دریای خوب درست میکنه... یعنی کارش عالیه.... کیو گفت تو غذای دریای دوست داری...خوشبختانه ما یه چند تا ماهی داشتیم ...کانگین هم گفته برات درست میکنه که توی این مدت که اینحایی بخوری... حسابی جون بگیری.... با چابک استیک ( چوبهای مخصوص غذا) تکه ای از گوشت ماهی را از داخل ظرف برداشت به طرف دهان شیوون گرفت گفت: بیا عزیزدلم..
شیوون با چشمانی خمار و بیحال به لیتوک نگاه میکرد با لقمه ای که لیتوک جلوی دهانش گرفت قدری سرعقب کشید با صدای ارامی از بی حالی گفت: هیونگ؟... هیونگ کجاست؟... نگاهش دراتاق چرخید به دربسته اتاق نگاه کرد گفت: هیونگ کجا رفته؟...بیرونه؟؟... لیتوک چابک استیک ( چوبهای مخصوص غذا)دستش را قدری پایین اورد ابروهایش را کمی بالا داد گفت: کیوهیون ؟... گویی فکر میکرد گفت: آآآآآآآهمممم...میدانست کیو کجاست مشغول چه کاری است، ولی قرار بود چیزی نگوید یعنی اگر به شیوون میگفت توسط کیو کشته میشد پس مکثی کرد فکر میکرد چه جواب دهد. با مکث کردن لیتوک شیوون نگران شد قدری گره ابروهایش داد چهره بیحالش درهم شد با نگرانی پرسید : هیونگ حالش خوبه؟... کجاست؟...
لیتوک با دیدن چهره نگران شیوون لبخند زد گفت: اره عزیزم...حال کیوهیون خوبه... خیلی هم خوبه...مشغوله...یعنی کیوهیون بیرونه...یعنی تو حیاطه...داره با ماشین ور میره.... شیوون نگران کیو بود .خوابیده چشم باز کرد به جای کیو که این چند وقت بالای سرش بود تا چشم باز میکرد او را میدید جایش لیتوک را دید ،نگران برادرش شد با حرفهای لیتوک راضی نشد و نگرانی در چشمانش لرزانش فریاد میزد لیتوک هم با نگاه شیوون فهمید نتوانست راضیش کند پس لبخندش پررنگتر شد گفت: تو که خوابیدی ...کیو هم یکم استراحت کرد ...بعد دید بارش برف بعد از چند روز قطع شده رفت تو حیاط با ماشینش داره رو میره....اخه تواین سرما موتور ماشین یخ زده... مطمین سخته میشه روشنش کرد...داره باهاش ور میره که بیشتر از این خراب نشه... وقتی خواستید برید بتونید باهاش برید...برای همین من به جاش اومدم...دیدم بیدار شدی ...گفتم بهت غذا بدم... کیو هم الان دیگه کارش تموم میشه میاد... دست تب دار شیوون را گرفت میان دست خود فشرد با مهربانی گفت: نگران نباش عزیزم...حال کیو خوب خوبه... تا تو غذاتو بخوری اونم پیداش میشه... دوباره چوبها را گرفت تکه ای گوشت ماهی گرفت به طرف دهان شیوون گرفت گفت: بیا عزیزم... شیوون هم با اینکه هنوز راضی نبود ولی کاری هم نمیتوانست بکند بدون تغییر به چهره نگرانش دهانش را ارام باز کرد لقمه را به دهان گرفت.
تقریبا ظرفهای غذا نصف شده بود لیتوک به شیوون با مهربانی غذا میخوراند ولی دل تو دل شیوون نبود نمیفهمید چه میخورد نگران کیو بود. لیتوک هم متوجه حال شیوون بود نگرانش بود، دیگر تصمیم گرفت که چیزی بگوید حتی شد قضیه را لو بدهد تا شیوون را ارام کند، چوب غذا که تکه ای سبزی برداشته بود به دهان شیوون نزدیک کرد خواست دهان باز کند حرف بزند که شیوون سرعقب کشید دستش را به ارامی بالا اورد با بیحالی گفت: بسه دیگه میل ندارم...سیر شدم... لیتوک چوبها را پایین اورد اخم ملایمی کرد گفت: سیر شدی؟... تو که چیزی نخوردی؟...باید غذا بخوری بدنت ضعیفه...با غذا خوردن حداقل نیرو میگیری.... شیوون چهره اش را قدری درهم کرد با همان بیحالی گفت: نمیتونم دایی...دیگه میل ندارم... که همین زمان در کشویی یهو باز شد کیو با جعبه ای به بغل سریع وارد اتاق شد جعبه را روی زمین گذاشت رو به شیوون و لیتوک کرد نفس زنان شروع به در اوردن دستکش و کلاه وشال گردنش کرد با لبخند به شیوون که با یهوی وارد شدنش چشمان خمارش قدری درشت شد نگاه کرد نفس زنان گفت: شیوونا بیدار شدی؟...داری غذا میخوری؟...
لیتوک هم کامل رو برگردانند سینی که روی رانهایش بود را کمی بالا اورد جای شیوون گفت: اره بیدار شده...ولی کامل غذاشو نخورده...کیو که در حال در اوردن پالتویش بود قدری چشمانش را گشاد کرد نگران به شیوون نگاه میکرد گفت: چرا نخورده؟...حالش خوب نیست؟... شیوون که حال با دیدن کیو که حالش خوب است نگرانیش از بین رفته بود ولی نمیدانست کیو کجا بود چه میکرد چشمانش نگاه پرسگرانه ای به کیو و جعبه زیر پایش میکرد با صدای ارامی گفت: نه میل نداشتم... بعلاوه خوردم...به اندازه خودم خوردم...لیتوک نیم نگاهی به شیوون کرد سینی به دست بلند شد به طرف کیو میرفت با اخم ملایمی وسط حرف شیوون گفت: اره ...به اندازه خودش خورده...قد یه گنجیشک ...چون نگران شما بود کیو خان...بیدار شد دید نیستی ...فکر کرد حالت خوب نیست... یا کجا رفتی... غذاشم نخورده....
کیو که نفس زدنش ارامتر شده با چشمانی گشاد شده به لیتوک نگاه کرد رو به شیوون گفت: چی؟... نگران من بود؟...چرا جون دلم؟... من که جایی ندارم برم... حالمم خوبه عزیزدلم... برای چی نگران بودی جون دلم... لیتوک شانه هایش را بالا انداخت گفت: چه میدونم...داداش شماست دیگه.... نیم نگاهی دوباره به شیوون کرد رو به کیو گفت: خوب این بچه که هیچی نخورد...بریم دستوری که شما دادی رو ببینم کانگین حاضر کرده یا نه... اخمش وا شد گفت: حداقل این بچه با وجود شما عصرونه رو بخوره... برم به کانگین توی اون عصرونه ای که دستورشو دادی کمک کنم... چشکمی زد با لبخند شیطنت امیز گفت: موفق باشی... کیو هم لبخند زد گفت: ممنون دایی جون... لیتوک هم با سری تکان داد از اتاق خارج شد دررا بست.
کیو دستانش را بهم زد مالید نگاهی به در و دیوار کرد گفت: خوب...حالا از کجا شروع کنم؟... خم شد روی جعبه شروع کرد به دراوردن وسایل داخلش با گرفتن چند وسیله به طرف دیوار کنار پنجره رفت گفت: از اینجا...وسایل که مثل حلقه گل و وسایل تزینی برای کریسمس بود را به پرده و دیوار اویزان میکرد. شیوون هم با چشمانی خمار و کنجکاو فقط به این طرف و ان طرف رفتن کیو نگاه میکرد. کیو به دیوار و پنجره و دیوار بالای سر شیوون کلی وسایل تزینی کریسمس اویزان کرد دراخر هم دارواش را از جعبه دراورد به سراغ دیوار پشت سر شیوون رفت، کنار بقیه وسایل که چسباند بود درحال اویزان کردن دارواش شد. شیوون هم ساکت با همان حالت کنجکاو و خمار به کیو نگاه کرد.
بیدار شده بود کیو را ندیده بود .نمیدانست کجا رفته ، حالا هم که امده به در و دیوار مشغول ا ویزان کردن چیزهای بود برای چی و چرا اینکار را میکرد برای شیوون مشخص نبود، هر چه هم منتظر ماند کیو هم نگفت چه میکند . صبر شیوون تمام شد قدری اخم کرد با بیحالی و صدای ارامی گفت: هیونگ ...کیو که مثل تابلوی چسبیده به دیوار بود دستانش در جدال به نخ دارواش بدون رو برگردانند گفت: جون دلم... شیوون قدری سرراست کرد با همان حالت گفت:داری چیکار میکنی؟...اینا چیه به در و دیوار میزنی؟... اصلا کجا بودی تو؟... کیو که بالاخره کارش تمام شده بود چند قدم عقب رفت دست به کمرش زد بیتوجه به پرسش شیوون به دارواش که به دیوار اویزان بود و دیوار دو طرف هم که وسایلی به ان چسبانده بود بالبخند نگاه کرد گفت: خوب ...بالاخره تموم شد... نگاهش به شیوون شد گفت: قشنگ شد نه؟... مثل اتاقی که برای جشن کریسمس تزیین کرده باشن شد نه؟...
شیوون اخمش بیشتر شد از جواب ندادن کیو به پرسش با حالتی عصبانی اما بیحال گفت: اتاق جشن کریسمس ؟... چی میگی هیونگ؟... من بهت میگم کجا بودی ...اینا چیه؟...تو میگی جشن کریسمس... جشن کریسمس چیه؟.... کریسمس که ماه پیش بود...چی میگی تو؟... کیو لبخندش پهن تر شد سرش را تکان داد گفت: اره...جشن کریسمس... کریسمس زندگی من... امرزو جشن کریسمس زندگی منه...به کنار شیوون رفت زانو زده کنارش نشست به شیوون که از حرفهایش گیجتر شده اخم الود و خمار نگاهش میکرد هم نگاه شد لبخندش کمرنگتر شد گفت: از امروز قرار زندگی من با این جشن طور دیگه ای بشه... دست شیوون را گرفت ارام فشرد لبخندش محو شد با حالتی جدی اما مهربان گفت: امروز.... این لحظه ... قراره کیوهیون دیگه اون ادم ترسو نباشه...که فرار کنه... میخوام اون چیزی که برای منه رو امروز مال خودم کنم... با این جشنی که گرفتم صاحبش بشم... دیگه نمیخوام مثل ترسوها ازش فرار کنم... بدمش دست دیگران.... یهو سر جلوبرد میان نگاه گیج و خمار شیوون بوسه ای به لبانش زد فرصت هیچ عکس العملی به شیوون نداد با سرپس کشیدن سریع پشت سرش نشست دست دور تن شیوون که با بوسه اش چشمان خمارش قدری باز و گیج و منگ شد نگاهش میکرد حلقه کرد شیوون را بغل کرد پشت شیوون را به سینه خود فشرد گونه به گونه شیوون که رد زخم بود چسباند سر شیوون را به طرف پنجره چرخاند به ارامی گفت: نگاه کن...اون بیرون...وسط حیاط ...شیشه پنجره بخاطر سرما بیرون و گرمای داخل اتاق بخار گرفته بود، دست دراز کرد بخار را کمی پاک کرد حیاط خانه مشخص شد که درخچه کاج کوچکی وسط حیاط مثل درخت کریسمس تزیین شده بود .رسیه رنگی تمام درخت را پوشانده بود بخاطر تاریکی هوا که هم عصر بود هم هوا برفی بود، چراغهای کوچک رسیه چون ستارها در شب روی درخت میدرخشیدند، حیاط خانه را روشن کرده بود ،در قاب پنجره تابلوی زیبای از درخچه درخشان وسط حیاط ایجاد شده بود . چشمان خمار شیوون با دیدن کاج قدری گشاد شد ابروهایش بالا رفت.
کیو قدری سرکج کرد به صورت بهت زده شیون نگاه کرد لبخند کمرنگی زد سریع بوسه ای به رد زخم گونه شیوون زد ،شیوون هم با بوسه با مکث نگاهش را از پنجره گرفت رو برگردانند نگاه چشمان کشیده جذابش با چشمان تشنه و عاشق کیو یکی شد فاصله دو صورت به چند اینچ هم نمیرسید نفس های داغشان پوست صورتشان را گرم میکرد ،کیو با نگاهش نگین های مشکی یاقوتی رنگ چشمان شیوون را به اغوش گرفته زمزمه کرد : اینم درخت کریسمسه برای جشن کریسمسون...امروز برای من و تو عید کریسمسه...اونم درخت کاجش ...این اتاقم که تزیین شده برای عید ...اب دهانش را قورت داد تا برای گفتن حرفی که سالهاست که در قلب خود پنهانش کرده بود اماده شود مکثی کرد گفت: شیوونم...عشقم...من دوستت دارم...من همیشه از زمانی که تو پا به این دنیا گذاشتی دوستت داشتم... من همیشه تو رو برای خودم میخواستمت...اما هیچوقت جراتشو نداشتم بگم...ولی حالا امرزو اینجا این لحظه میگم که شیوونی من عاشقتم... شیوونا با من ازدواج میکنی؟... چشمان شیوون با این حرف گشاد شد کیو هم امان نداد لبانش را به روی لبان شیوون چسباند بو//سه ای عمیق زد.
سلامممم عشقم

عجب اعترافی کرد کیو جان شیونم که غافلگیر شد
من عشقم این ایونهه مرگ اورع چقدر باحالن از همه یه طرف اینا یه طرف
دستت درد نکنه اجی خستههههه نباشیییی
سلام عزیزدلم...
اره کیو ناغافل اعتراف کرد شیوونم شوکه شد
اره اون دوتا تو عالم خودشونن....
خواهش میکنم عزیزدلم...ممنون که هستم خوشگلم
سلام گلم




این کیو هم عجب کارایی میکنه
چه روشی برای اعتراف انتخاب کرد
شیوون شوکه شد حسابی
مررررسی گلم عالی بود .
سلام نازگلم....
اره دیگه عاشقه میخواد اعتراف به عشق بکنه...
اره بچه ام حسابی شوکه شد....
خواهش نفسم
عالی بود مرسی خسته نباشی
خواهش...ممنون ازت
چییییییی؟؟؟؟؟؟؟ چی شد؟؟؟؟ بهش اعتراف کرد؟؟؟؟؟؟
ازدواج؟؟؟ واییی یعنی چی میشه ... شیوون الان قبول میکنه؟؟
نه لطفا بیا زود زود اینو بذاااارررر من قسمت بعدشو میخوام
عزیزممم ایونهه همیشه واقعیه
خیلیییی خوب بود این قسمت
اصن عالیه هااااا
مرسی عشقم
اره دیگه کیو اعتراف کرد به عشقش ...


همم؟>.. خوب باید یکمی صبر کنی خوب....
ای وای من ..من نمیرسم تند تند بتایپم شرمنده... میزارم قسمت بعدیشو...
ممنون عشقممممممممممم....