سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه....
پارت پانزدهم
روزهای خوشی و موفقیت برای سوجو تمامی نداشت تور شرق آسیا برای سوپرشو روزهای خوشی را برایشان ساخته بود انقدر شاد و سرمست از استقبال فن ها و طرفدارهایشان بودنند که شیوون و کیو را کاملا فراموش کردنند ،انقدر سرگرم بودنند که به قاعده یک تلفن خشک و خالی هم به خودشان وقت نمیدادن خوشی فراموشکارشان کرده بود بی رحم و دوستی و محبت را از یادشان برده بود.
در رختکن تکاپویی به پا بود اعضا گروه لباس پوشیده و گریم کرده اماده برای رفتن روی سن بودن لیتوک هم در حال وارسی بی سیم متصل به پس سر و گوشش نگاهش به اعضای گروه بود که تو سرو کله هم میزدنند شوخی میکردنند میخندیند که در این میان شیندونگ از روی صندلی بلند و نگاهش را از مجله دست خود که عکس های سوجو بود میان عکسها شیوون و کیو هم بودن ،گویی با دیدن عکس یاد ان دو افتاد گرفت به طرف لیتوک رفت با ناراحتی گفت: هیونگ به کیوهیون زنگ نمیزنی ببینی شیوون حالش چطوره؟... لیتوک نگاهش به شنیدونگ شد گویی صدایی شیندونگ انقدر بلند بود که بقیه هم شنیدند سکوت کردن. شیندونگ هم به کسی مهلت نداد جلوی لیتوک ایستاد گفت: هفته پیش هیوکجه به کیو زنگ زده بود ...با اینکه باهاش دعواش شد ولی فهمیدم که شیوون هنزو تو کماست ...حالا یه هفته شد ...شما حداقل زنگ بزن ببین شیوون به هوش اومده یا نه؟...
لیتوک هم که با حرف شیندونگ یادش افتاد ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد گفت: به کیو زنگ بزنم ؟...آه راست میگی ...بعد اجراها بهش زنگ میزنم ...یعنی یادم بنداز که بهش زنگ بزنم... شنیدونگ اخمی کرد گفت: نه همین حالا بزن... بعد اجرا یادت میره مثل همیشه... حالا یه دقیقه زنگ بزن ...همه اعضا نگاهشان به ان دو بود به صحبتشان گوش میدادن. در این بین هنری وسط حرف شنیدونگ گفت: کیو جواب نمیده.... یعنی انگار گوشیش خاموشه....شنیدونگ جمله ش نیمه ماند با لیتوک رو به هنری کرد. لیتوک زودتر از شنیدونگ اخمی کرد گفت: گوشیش خاموشه؟...
هنری سری تکان داد گفت: اره دیروز من چند باری به کیو زنگ زدم تا حال شیوونو بپرسم ببینم به هوش اومده یا نه؟... اخه یکی از فن های چینی ازم حال شیوونو پرسیده بود ...منم که اطلاع نداشتم به دروغ گفتم خوبه ...داره دوران نقاهتشو میگذرونه.... بعدش خودم به کیو زنگ زدم تا حال شیوونو بپرسم ...ببینم به هوش اومده یا نه که دیدم همش گوشیش خاموشه...نمیدونم چرا؟...نگران شدم...بعدش اومدم به شماها بگم که دیگه رفتیم برای اجرا و یادم رفت .... لیتوک با حرفهای هنری اخم تاب داری کرد گوشیش را از روی میز جلویش برداشت و شماره کیو را گرفت گوشی را به گوشش چسباند نگاه اخم الودش به تک تک اعضا که انها هم با چشمان منتظر نگاهش میکردند شد، که به جای زنگ خوردن پیغام "شماره مورد نظر خاموش است بعدا تماس بگیرد" در گوشی پیچید ،لیتوک اخمش بیشتر شد گوشی را پایین اورد نگاهش میکرد گفت: اره...گوشیش خاموشه... ولی چرا گوشیش خاموش کرده؟... سرراست کرد نگاهش به اعضا شد خواست حرف بزند و شنیدونگ هم میخواست حرف بزند که منیجری وارد شد با صدای بلند گفت: خیلی خوب ...نوبت شماست...برید ...فاتینگ بچه ها... لیتوک و شیندونگ فرصت نکردند و بقیه اعضا رو بگردانند به امر منیجر راه افتادند برای اجرا و مثل همشه دو دوست اسیب دیده و ازرده خود را فراموش کردن.
******************************************************************
کیو لباسها و وسایل شخصیش را تا میکرد مرتب و نامرتب درهم در چمدانهاش میچید که مادرش با نامرتب بودن لباسها خم میشد همه را بیرون میریخت تا میکرد دوباره با نظم داخل چمدان میچید. کیو هم نیم نگاهی به مادرش میکرد میگفت : ممنون...سراغ چمدان بعدی میرفت و همانطور که مشغول کارش بود بدون رو کردن به پدرش که دستانش را روی سینه ش جمع کرده با اخم شدید نگاهش میکرد گفت: بابا شماره جدید مو که بهتون دادم... دارید که؟... هر کاری دارید به این شماره زنگ بزنید... البته شمارمو هر کسی لازم داره ... اخمی کرد نگاهش به چمدانها بود گفت: بقیه هم میخوان بدید... ( منظورش اعضای سوجو بود ؛ هنوز منتظر اعضای سوجو بود ؛ هنوز منتظر دوستانش ) هر چند اونا باهام کاری ندارن ...اگه داشته باشن از منیجر تدی میگیرن... کمر راست کرد نگاهی به پدرش دوباره به اطراف تخت روی تخت نگاهش میکشت گویی دنبال چیزی میگشت گفت: خودتون میدونید ...مشخص نیست تا کی اونجا بمونم... یعنی نمیدونم تا کی طول میکشه...ولی مطینا حال شیوونی که بهتر بشه برمیگردیم... و ...همممممم؟؟... دیگه چی؟...
اقای چو که با هر جمله کیو چهره ش درهمتر و عصبانی تر میشد دیگر طاقت نیاورد وسط حرفش گفت: بسه کیو ...من بهت میگم نباید بری ..بهت اجازه نمیدم... تو داری وسایلتو جمع میکنی ...هی داری سفارش میکنی چه بکنم.... کیو رو به پدرش اخم کرد گفت: نرم؟... پدرش با عصبانیت بیشتری گفت: اره...نباید بری... نمیخوام برای ... اصلا برای چی داری میری؟... اون پسره به تو چه؟... به تو چه که اونو برای معالجه میخوان ببرن خارج.... خودش خانواده داره...مراقبشن...تو دیگه لازم نیست بری.... اون پسر به تو ربطی نداره...تو اینجا کار و زندگی داری...به جای اینکه با گروهت باشی... به کارت برسی میخوای بری....
کیو چهرهش به شدت درهم شد با عصبانیت حرف پدرش را برید گفت: اون پسره به من ربطی نداره؟... پدر شما نمیدونی شیوون به من چه ربطی داره؟... نمیدونی شیوون برام کیه؟... شما از رابطه ما خبر ندرای؟؟... چی داری میگی پدر؟... بس کن...دوباره شروع نکن پدر...قدمی به پدرش نزدیکتر شد باعصبانیت بیشتری گفت: بهت میگم اون پسره اسم داره...عشق منه...میفهمی؟... اسم اون پسر چویی شیوونه...من عاشقشم... اینو خودتون هم میدونید...بعلاوه اون ناجی منه... شیوون کسیه که جون منو نجات داده...شما جون منو مدیونشید.... اگه شیوون نبود الان من اینجات جلوتون نیستاده بودم... الان تمام کارو زندگیم شیوونه میفهمید ؟...شیوون...من دیگه نه کاری دارم ...نه گروهی رو میشناسم... گروهی که شیوون ...بهترین دوستشون... کسی که تمام زندگیشون پای سوجو گذاشته ...20 روزه تو کماست فراموش کردن... حتی یه بار نیامدن بیمارستان ...یا بهم زنگ نزدن...حالشونو بپرسن... دیگه برام اهمیتی نداره... اونا دیگه برام مردن...همشون ...اونا دنبال پول و موقعیت خودشونن... دیگه شیوونی نمیشناسن... منم دیگه نمیخوام با این گروه کار کنم... الان تنها کسی که فکر میکنم ...تمام زندگی و فکر نه شیوونه... سلامتیش ...پس من میرم... همراه شیوون و خانوادهش میرم امریکا... شماهم هیچ مخالفتی نمیکنید... کارامم اقای چوی درست کرده...پس دیگه تمومش کنید ....
آقای چو با ناراحتی به پسرش نگاه میکرد با درماندگی گفت: ولی کیو اینجوری که نمیشه... کمپانی ...اگه تو همراه شیوون بری کمپانی چی؟... جواب کمپانی رو چی میخوای بدی؟... قرار دادی که با کمپانی داری چی؟... کیو گره ابروهایش بیشتر شد پوزخندی از سرخشم زد گفت: کمپانی؟...جواب کمپانی رو چی بدم؟... چی میگی پدر...مگه ندیدی کمپانی چی گفته؟....ندیدی چی به فن ها گفته؟... کلا منو و شیوونو بایکوت کرده... اوه ..اره......تو که زیاد نت نمیری نمیدونی چه خبره ...چهره ش اخم الود تر و جدی تر شد گفت: دیروز کمپانی اعلام کرد شیوون بخاطر تصادف که کرده دوره نقاهتشو میگذرونه...با خانوادهش رفته تو استراحتگاه خانوادیش ...حالش که خوب شد برمیگرده....کلی از این دروغها بافته... در مورد منم گفته که من بخاطر تصادف چند سال پیش که داشتم... توی این مدت هم برنامه فشرده ای که داشتم دوباره وضعیت جسمیم بد شده ...میخوام یه مدت کاری نکنم...استراحت کنم... وقتی حالم خوب شد برمیگردم... فن ها هم سریع تو نت درمورد کاپل ما گفتن ...که ما باهیمیم ...باهم داریم ستراحت میکنیم.... کمپانی هم سرعت عملش بیشتر بود از خودش عکس ساختگی گذاشته ...که شیوون تو استراحتگاه خودشه ...من هم تو ساحل هاوایی دارم استراحت میکنم...دوباره پوزخندی از سرخشم زد گفت: این مسخره ترین کاری بود که کرد....
آقای چو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... از خودشون عکس درست کردن؟... این کار غیر قانوینه...یعنی...یعنی چی؟؟... بدون اجازه شما...کیو باهمان حالت وسط حرفش گفت: بیخیال بابا .... اتفاقا این کار کمپانی به نفع منه...درسته من و شیوون اینجور ممکنه فراموش بشیم... حقمون ضایع بشه.... در این موقع هم سوجو باید برای حمایت از ما کاری میکرد...به کمپانی اعتراض میکرد...مثل زمانی که منفعت خودشون در خطر بود... به کمپانی گیر میدادن...باهاش مخالفت میکردن...اما اینبار بخاطر ما کاری نکردن...چون به نفعشون نبود...من و شیوون حالا مهره سوخته کمپانی شدیم... ولی برای من و شیوون بهتر شد ...حالا بدون هیچ مزاحمتی راحت میتونیم بریم امریکا...تو ارامش هیچ مزاحمت فنی شیوون درمان بشه... من از این کار کمپانی خیلی هم تشکر میکنم...
آقای چو چهره ش درهم شد با ناراحتی گفت: ولی اخه....کیو هم مهلت نداد با ناراحتی گفت: ولی بی ولی پدر... خواهش میکنم تموش کن...بجای اذیت کردن من بهم کمک کن...به پسرت که توی این زمان هیچکی رونداره جز شیوون.... همه تنهاش گذاشتن...کمکم کن تا به عشقم کمک کنم.... تا به تنها امید زندگیم کمک کنم...باشه؟.. خواهش میکنم ازم حمایت کن....آقای چو چشمانش خیس اشک شد یهو کیو را بغل کرد گفت: پسرم من همیشه ازت حمایت میکنم...تو پسر منی.... من هیچوقت تنهات نمیزارم...باشه...با اینکه همیشه گفتم مخالف این عشق.... مکثی کرد از چیزی که میخواست بگوید پشیمان شد حرفش را عوض کرد گفت: باشه ...برو.. منم همیشه همراهتم....کیو را بیتشربه خود فشرد کیو هم سرش را به شانه پهن پدرش مخفی کرد شانه اش از گریه بی صداش که از درد قلبش میکرد تکان میخورد.
**************************************************************
10 روز بعد (شیوون 1ماه در کما)
محیط جدید در کشور غریب و ادمهای متفاوت با زبان و فرهنگ و رفتار متفاوت این همه نااشنایی و غریبگی که جز خانواده سه نفره که اشنا و همزمان و هم وطن بودن و عشقی که بیهوش بود کیو را خیلی اذیت میکرد. ولی هیچ چیز برایش مهم نبود ،فقط فقط سلامتی وبه هوش امدن شیوون مهم بود تمام تلاشش را میکرد. خانواده چویی و کیو شیوون را که درکما بود را با هواپیما مجهز به وسایل پزشکی و چند دکتر و پرستار که از امریکا امده بودند به امریکا بردن . حال چند روز بود که شیوون را در بیمارستان مجهزی در شیکاگو بستری کردن بهترین متخصان بالای سرش بودنند و مشغول درمانش که بالاخره شیوون بعد از یک ماه به هوش امد.
هیاهوی در اطراف تخت به پا بود دکترها و پرستارها با وسایل پزشکی ور میرفتند دکترها دستوراتی میدانند و پرستارها اجرا میکردنند .خانواده چویی وکیو هم از شادی گریه میکردنند .خانم چوی و جیوون صدادار گریه میکردنند، خانم چوی زمزمه وار قربان صدقه شیوون میرفت اقای چویی هم بی صداو ارام اشک میریخت با اخم شدید چهرهش را میخواست جدی و مردانه نشان دهد ولی چشمان اشک ریزش صورتش را خیس و حال درونش را لو میداد. کیو هم دست جلوی دهان خود مشت کرده بود گویی قصد خفه کردن گریه اش را داشت ولی چشمان اشک ریزش و صدای هق هق گریه ش بیشتر و بیشتر میشد نگاه تار و خیسش به شیوونش بود که در عالم بی وزنی و بیحالی کامل لای چشمانش را به زحمت باز کرده بود نگاه بیهدفی و بیحسی میکرد نگاهی که اصلا نه دید داشت نه حال و حسی .
شیوون اصلا نمیفهمید چه شده و اصلا کی هست؟ کجا هست ؟چه اتفاقی افتاده؟ اصلا در چه عالمی هست .سر و تشن اصلا تمام بدنش به شدت سنگین بود هیچ کدام از اندامهایش حس نداشت گویی تمام دنیا در جلو چشمانش سایه های بود که حرکت میکردنند و صدای نامفهمی میشنید دیگر هیچ حسی و حالی نداشت، پلکهایش سنگینش توان بیشتری برای عالمی که نیمفهمید چیست کجاست چه کسی است نگذاشت به روی هم رفت دوباره همه عالم سیاهی مطلق .
کیو که با دیدن چشمان نیمه باز شیوون از شادی حال خود را نمفهمید چون ابر بهار گریه میکرد زیر لب زمزمه کرد : خدایا شکرت ...خدایا شکرت که جوابمو دادی... خدایا شکرت که شیوونمو بهم پس دادی...خدایا شکرت ...برای به اغوش کشیدن شیوونش، برای صدایش، برای بوی عطر تنش، برای نگاه زیبایش، برای تمان وجود شیوونش دلش تنگ شده بود میخواست اولین نفری باشد که چشم باز کردنش به او سلام میکند .پس بیتوجه به دکترها و پرستارها خود را به تخت رساند میان هیاهو با دستانی که از هیجان شادی به شدت میلرزید دست شیوون را گرفت به سختی اب دهانش را قورت داد تا از گرفتگی گلویش کم کند گریه ش را قورت دهد با لبانی که به شدت میلرزید صدای ضعیفی گفت: شیوونا...عشقم... چشمان خیس ولرزانش به صورت جذاب اما بیحال عشقش بود با صدای که سعی کرد کمی بلندتر باشد از شادی لبخندی روی لبانش نشسته بود گفت: شیوونی صدامو میشنوی؟... دست شیوون را میان دست خود فشرد گرمای دست شیوون دستان یخ زده که تمام وجودش را از شادی و عطش سوزاند با صدای لرزانی تکرار کرد : شیوونی...ولی شیوون چیزی نفهمید بی هیچ عکس العملی ارام چشمانش را بست. با حرکتش گریه کیو که به زحمت قورتش داده بود در امد نه از ناراحتی که از شادی. شیوونش به او جواب نداده بود ولی دیدن برق بیرمق نگین های مشکی از لای مژه های بلند پرپشتش چشمان کشیده ش شادی زندگی را به کیو برگردانند بود. شیوونش بعد از 1 ماه ازا کما درامده بود ،این یعنی زندگی ،این یعنی امید، این یعنی عشقش به زدندگی برگشته بود . کیو از شادی هق هق گریه ش درامد اما دکتری که کنارش ایستاده بود اجازه نداد کیو بیشتر از این دست معشوقش را به دستش داشته باشد از وجودش خود را سیراب کند.
دکتر بازوی کیو را گرفت به انگلیسی چیزی گفت که مترجم ای که همراهشان به امریکا امده بود سریع جلو امد دست روی شانه کیو گذاشت گفت: اقای چو لطفا بیاید عقب ...دکتر میگه برید بیرون اجازه بدید به کارشون برسن... میخوان به مریض برسن... بیاید بیرون اقای چو.... کیو به ناچاری با مکث دست شیوون را رها کرد همانطور که مترجم زیر بغلش را گرفته بود نگاه گریان کیو به شیوون بود به طرف در اتاق رفتند.
***************************************************************************
سوجو میان استقبال فن ها و طرفدارهاش وارد فرودگاه اینچون کره شد. فن ها تمام فرودگاه راتسخیر کرده بودنند ،صدای جیغ بلندشان گوش را اذیت میکرد. سوجو از این استقبال شگفت زده بود .وسط تور اسیایی بود سوجو برای استراحت چند روزه به کره برگشته بود مورد استقبال شدید فن های کره ای قرار رفته بود .
سوجو در خوابگاه هنوز در شوک استقبال بود .همه روی مبل نشسته یا مشغول کاری بودنند. هیوک لیوان شیر توت فرنگی به دست داشت وارد سالن شد گفت: بچه ها دیدید عجب استقبالی؟ ...فکر نمیکردم همچین استقبالی ازمون بشه؟...اونم تو وطن خودمون که فن هامون همیشه از دستمون شاکی بودن.... یسونگ که روی مبل نشسته گوشی دردستش مشغول گرفتن عکس سلفی از خودش بود گوشی را پایین اورد گفت: اره...واقعا عجیب بود... این همه فن تو فرودگاه... کوپ کردم... یهو این همه فن.... ریووک و کانگین و دونگهه با سرتکان دادن تایید کردن که شنیدونگ بیتوجه به حرف بقیه روبه لیتوک که روی میز خم شده با برگه های مشغول بود گفت: هیونگ از کیوهیون چه خبر؟...بالاخره بهش زنگ زدی؟.... حال شیوون چطوره؟...گویی جز شیندونگ کسی یاد شیوون نبود.همه با حرفش رو به او کردنند سکوت کردن.
لیتوک هم یهو کمر راست کرد با گیجی گفت: هااااا؟... کیوهیون؟... شیندونگ اخم کرد گفت: اره....تو این مدت دو سه باری به کیو زنگ زدم... ولی انگار گوشیش همش خاموشه... نمیدونم چرا؟... واقعا چه اتفاقی افتاده.... یعنی بخاطر کاریه که کمپانی کرده؟...یعنی همه دیدیم که کمپانی اعلام کرده که شیوون بعد تصادفش رفته استراحتگاه خانوادگیش ... کیو هم بخاطر خستگی و بیماری رفته هاوایی استراحت... ولی خوب فکر نکنم درست باشه... مطینا شیوون هنوز تو کماست... تا جایی هم که میدونیم کیو هم با شیوون باید باشه... مطینا اگه به هوش میاومد کیو به ما خبر میداد...ولی چرا تلفنشو جواب نمیده و خاموشه من موندم.... اخمش بیشتر شد گفت : اصلا بیاد بریم بیمارستان دیدنشون... حالا که برگشتیم کره چند روز استراحت داریم بریم دیدنشون...
هیچل که به پشتی مبل لمه داده بود کمر راست کرد با اخم گفت: بریم بیمارستان؟... وقتی کمپانی اون حرفا رو میزنه بودن شیوون تو بیمارستان و کما رو مخفی میکنه ...فکر نمیکنی حالا که ما این همه ازمون تو فرودگاه استقبال شد ...مطمینا الان کلی پاپاریزی بیرون خوابگاه از در و دیوار و درخت اویزونن ببین ما چیکار میکنم... کجا میریم ...راه بیفتیم بریم بیمارستان همه چیز لو میره.... شیندونگ رو به هیچل با اخم و عصبانیت گفت: به درک که فهمیدن همه چیز لو رفت ...اونا دوستامونن...ما باید ازشون حمایتم میکردم که نکردیم.... وقتی اون خبر دروغو کمپانی پخش کرد ما باید جلوش میستادیم...ولی اینکارو نکردیم... اونم بخاطر اینکه این تور رو از دست ندیم درسته؟؟... ولی فکر نمیکنیدکه بیاد کنارشون باشیم نبودیم حالا که برگشتیم نباید بریم دیدنشون؟... این یه کارو که میتونیم براشون بکنیم نه؟...اصلا شماها چتونه؟... چرا اینجوری شدید؟...
لیتوک با اخم و جذیدت گفت: شیندونگ میفهمم چی میگی...ولی هیچل راست میگه... وقتی کمپانی همچین چیزی رو اعلام کرده...حتما به نفع اون دوتا هم هست... باید یه... شیندونگ با عصبانت بیشتری وسط حرفش گفت: چی به نفع اون دوتاست؟... نبودن ما کنارشون؟... چی میگید شماها...ما مگه میخوایم چیکار کنیم... اصلا وقتی رفتیم بیمارستان لو رفتیم میگم اومدبم عیادت یه مریضی...چه میدونم یه کسی رو ...که یسونگ حرفش را برید گفت: خوب به کیو زنگ بزنیم... عوض رفتن زنگ بزنیم بهش...بگم چرا نمیتونیم بیام... کانگین رو به یسونگ گفت: آی کی یو.... ما میگیم کیو گوشیش خاموشه...تومیگی بهش زنگ بزنیم... یسونگ اخم کرد گفت: خوب منم میگیم از یکی شماره دیگه ای ازش گیر بیاریم...یا به یکی از منیجرها بگیم برامون خبر بیارن...که صدای تدی منیجر امد که گفت: کیوهیون شمارش عوض شده.... همه رو برگردانند لیتوک با اخم گفت: شماره کیو عوض شده؟...
تدی جلویشان ایستاد گفت: اره...کیوهیون شمارهش عوض شده.... گوشیش شکست سیم کارتش نابود شده بود...شماره جدید گرفت... و شیوون هنوز به هوش نیامده...اونا تو بیمارستان نیستد...اصلا تو کره نیست...رفتن.... همه چشمانشان گشاد شد لیتوک مهلت نداد تدی حرفش را کامل بزند گفت: کره نیستن؟...کجان؟... یسونگ هم چهره شگفت زده اش یهو تغییر کرد با اخم گفت: خوب معلومه جاییه که کمپانی گفته.... ما رو ببین که نگران این احمق ها بودیم.... تدی با اخم گفت: نه ...جای که کمپانی میگه نیستن... من میگم شیوون به هوش نیامده...اما کمپانی گفته به هوش اومده...اونوقت این میتونه درست باشه که رفته تفریحگاه و.... اینبار ریووک امان نداد تدی حرفش را کامل بزند برایشان بگوید شیوون و کیو کجا هستند بلند شد با عصبانیت گفت: حالا هر چی ...مهم نیست کمپانی چی گفته... یا شیوون چطوره... مهم اینه که کیو به ما که دوستاشیم نگفته کجاست... یعنی از کره رفته بیرون ... اونم معلوم نیست کجاست... انوقت ما که دوستاشونیم نمیدونم اونا کجان... این ازار دهندست...
یسونگ هم تایید کرد گفت: اره... وقتی به کیو خان میگفتیم رابطه شماها گندش دیگه دراومده...بهم بزنید...اقا انجور ادعا اصول دراورد ...حالا با عشقش رفته عشق و حال.... هیوک هم با اخم گفت: اره راست میگید... از کیو توقع نداشتم بهمون نگه... دونگهه هم دستانش را روی سینه خود جمع کرد گفت: کیو از اول دویل بوده... بیشتر از این نمیشه ازش انتظار داشت ...هیچل هم رو به شنیدونگ با عصبانیت گفت: بیا تحویل بگیر شیندونگ خان... داری مارو میخوری که بریم بیمارستان عیادت شیوون ...بیا اقایون رفتن عشق و حال....
تدی با اخم غلیظ به حرفهای انها گوش میداد مانده بود به این طرز رفتار و حرفها چه میشد گفت، فقط برایشان متاسف بود. تازه میفهمید که چرا کیو گفته بود دلش نمیخواست سوجو بدانند انها کجا هستند و شمارش را داشته باشن. ولی تدی میخواست همه چیز را بگوید تا این گروه بی وفا را سرعقل بیارود ولی فرصت نکرد حرفی بزند رئیس مینجرها وارد شد همه را ساکت کرد گفت: اینجا چه خبره؟... چرا سر و صدا میکنید؟...بلند شید ...بلند شید اماده شید باید برید برای مصاحبه....لیتوک که گویی هنوز شوک حرف تدی بود فکر اینکه شیوون و کیو کجا هستند با حرف رئیس منیجرها به خود امد رو به او گفت : هااااا؟... مصاحبه؟... رئیس مینجرها با اخم نگاهی به همه رو به لیتوک گفت: اره... بخاطر موفقیت این چند وقته کمپانی یه سری مصاحبه ها با مجلات و تلوزیون کره براتون راه انداخته ...تا دوبار که میرید ادامه تور یه چیزی تو دستش باشه...این چند روزه به نوبت این مصاحبه ها رو انجام بد ید...یالا زود باشید اماده شید... سوجو طبق معمول با شنیدن برنامه های جدید برای معروفتشان همه چیز را فراموش کردنند برای اوامر کمپانی راهی شدن.
****************************************************************
( یک هفته بعد)
کیو چشمانش ارام و بی صدا اشک میریخت به روی لبانش از شادی لبخند پهنی نشسته بود نگاه تار و خیسش به شیوون بود شیوونش اسیر وسایل پزشکی بالاتنه ش لخت و سینه ش همچنان باند زخم جاخوش کرده بود باند باریکی دور سرش پیچیده شده بود.
شیوون یک هفته بود که از کما در امده بود چون یک ماه در کما بود شدت گنگ و بیحس و بیحال بود، اصلا متوجه اطرافش نبود حس های طبیعی بدنش از کار افتاده بود. دکتر هم احتمال خیلی زیاد عوارض بعد از کما را داده بود ،فلج شدن، کور یا لال شدن، از دست دادن یکی از اعضای بدنش و یا حافظه ش را از دست میدهد و کلی عوارض بد دیگر. توی این یک هفته هم شیوون جز بیحالی و خوابیدن و گهگاه چشمانش را نمیه باز وبی هدف نگاه کردن هیچ عکس العمل دیگری نشان نداد که بعد از ان کمای سنگین طبیعی بود .
حال بعد از یک هفته گویی حالش بهتر شده بود حسایش برگشته بود، پرفسور درحال معاینه ش بود . خانواده چویی و کیو به همراه دکتر کره ای که اشنای اقای چویی بود در امریکا و همان بیمارستان اقامت داشت کارهای اوردن شیوون به امریکا را انجام داده بود به همراه پرفسور امریکایی دور تخت حلقه زده بودند . پرفسور امریکای چیز های میگفت و دکتر کره ای هم برای شیوون ترجمه میکرد . شیوون با بیحالی عکس العل نشان میداد که مشخص شد که کر و کور و لال یا فلج نیست اما یک مشکل دیگر وجود داشت یک مشکل بزرگ.
پرفسور با مطمین شدن از سالم بودن حس های شیوون لبخند رضایتی زد دستی به کنار سر شیوون ستون کرد دست دیگر روی سینه لخت شیوون گذاشت نگاهش به صورت بیرنگ شیوون که لبانش از بیرنگی پوست پوست شده بود زیر چشمانش کبود و گود افتاده بود چشمانش نیز بی رمق و نیمه باز بود هنوز باندهای زخم روی جای جای بدنش جا خوش کرده بود شد به امریکای چیزی گفت و دکتر کره ای هم طرف دیگر شیوون ایستاده بود ترجمه کرد که: خوب اقای جوان ...میدونم از سوالاتم خسته اید... میخواید استراحت کنید....ولی این سوال اخرمه... جواب بدید بعد استراحت کنید... دست از روی سینه شیوون گرفت به طرف اقا و خانم چویی و کیو که پایین تخت ایستاده بودن با چشمان خیس و اشک ریز از شوق بهتر شدن شیوون لبخند میزدنند نگاهش میکردن اشاره کرد گفت: خوب حالا بهم بگو ..میدونی اینا کین؟... میشناسیشون؟...
شیوون با بیحالی پلکی زد به اشاره دست پرفسور نگاه خمار و بیحالش با مکث به ان سه شد در نگاهش بیتفاوتی و بیحسی موج میزد دوباره پلکی زد با صدای که به زور شنیده میشد گفت: نه نمیشناسم...با جواب شیوون همه شوکه شده لبخندشان خشکید چشمانشان گشاد شد .پرفسور اخمی کرد دست روی وسط سینه شیوون گذاشت نوازش میکرد گفت: نمیشناسیشون؟... یعنی هیچکدوشون رو نمیدونی کین؟... اصلا ببینم اسم خودتو میدونی چیه؟... میدونی چه اتفاقی برات افتاده؟... کجا.... شیوون چهره ش درهم شد اخم ملایمی از بیحالی کرد با همان صدای بسیار ضعیف وسط حرف دکتر گفت: نه نمیدونم... هیچی نمیدونم...نمیدونم کیم... از خستگی و بیحالی چشمانش را بست دیگر حرفی نزد.
اقا و خانم چویی وکیو از وحشت خشکشان زده بود تنشان یخ زده بود نفس هایشان به شماره افتاده بود با چشمان گشاد شده به پرفسور که سرش را با تاسف تکان داد چهرهش درهم با ناراحتی نگاهشان میکرد برایشان توضیح میداد نگاه میکردن که دکتر کره ای ترجمه کرد: متاسفانه شیوون شی حافظه شو از دست دادن... که اونم یا بخاطر عوارض کماست...یا بخاطر ضربه ای که تو تصادف به سرشون خورد ...درسته میتونه هر دو مورد در اون دخیل باشه... البته ممکنه با بهتر شدن حالش این فراموشی هم رفع بشه... چون گاهی اوقات بیمار که تازه به هوش اومده تا چند وقت عوارض کوتاه مدتی مثل فراموش داره ...که خوب میشه...ولی گاهی اوقات هم که نه....اگه بخاطر ضربه به سردر تصادف باشه ممکنه دایمی یا بعد از چند سال با حادثه ای برگرده...به هر حال با گذشت زمان همه چیز مشخص میشه...
دکتر توضیح میداد ولی کیو گوش نمیداد، چشمان خیسش به شیوونش که دوباره نگین های چشمانش را بابستن پلکهایش از او پنهان کرده بود تمام وجودش را از وحشت و غم میلرزید. شیوونش به هوش امده بود ولی او را فراموش کرده بود ،دیگر کیو را نیشناخت .کیو را فراموش کرده بود ،عشقشان را فراموش کرده بود ،حتی خودش را فراموش کرده بود. کیو از این همه درد گریه ش درامد دست جلوی دهان خود گذاشت تا صدایش را خفه کند .چه روزگار تلخی بود، روزگاری که قرار بود با ماه عسل شیرین شود به جفای دوستانشان به تلخی زهر شده بود .تنفر از دوستانش تمام وجودش را پر کرد با خود نالید: ازشون متنفرم.. کسایی که کنارمون گذاشتن برام تموم شده اند ...شیوونم همه رو فراموش کرده...ولی من فراموش نمیکنم... تا همیشه کنارشم... تا روزی که دوباره منو به یاد بیاره... تا روزی که دوباره عشمون رو ...خواستمون رو به یاد بیاره...اره شیوونا من تا همیشه با توام...
...........
شیوون بخاطر تصادف و ضربه ای که به سرش خورد حافظه شو از دست داد، برای برگشتن حافظه ش کاری نمیشد کرد دکترها به اسیب های دیگر بدنش رسیدگی کردن .چندین عمل رو پای راستش، دوبار هم قلبش را عمل کردن ،معده و رودهاش هم مدتی درگیر بودن، یکبار هم روده اش را عمل کردن .تمام اینها مدت که 7 ماه طول کشید، اقا و خانم چویی و کیو به همراه شیوون در امریکا بودن .کمپانی هم که دیگر یادی از انها نمیکرد ،با بال و پر دادن به گروهای جوان دیگر و برنامه های که برای سوجو گذاشته بود این دو را از یاد فن ها برده بود.
سوجو هم غرق فن میتینگ و سوپر شوها و سوپر کمپ های مختلف و جایزه های که در جشنوارها و مراسمها میگرفتند بودند، این دو را فراموش کردن. حتی سعی نکردن شماره ای از کیو بگیرند با بفهمند این دو کجا هستند . دلیلشان برای این بیوفای این بود که چرا کیو به انها نگفته کجا رفته اند ،چرا بدون گفتن به انها مخفیانه رفتن. به هر حال سوجو با بهانه دوستان اسیب دیدشان را فراموش کردن به موفقیت و پول بیشتر فکر میکردن.
*******************************************************************
((پایان فلاش بک))
بعد از 7 ماه بالاخره معالجات جسمی شیوون تمام شد فقط یک عمل ساده پا مانده بود که خانواده چوی تصمیم گرفتن به وطن برگردن.دیگر کاری در امریکا نداشتن .
حالا هم پای شیوون را عمل کرده بودنند کیو بعد از بحثی که با سوجوکه بعد از 8 ماه دوباره انها را دیده بود کنارش در اتاق ریکاروی نشسته بود منتظر به هوش امدنش، تمام گذشته اش جلوی چشمانش رژه رفتن. فقط یک فکر به مانند این هشت ماه اذیتش میکرد. روزی که شیوون تصادف کرده بود قبلش در کافه شیوون به او گفته بود که برای حل مشکلاتشان فکری دارد، میتواند کاری کند که بدون اینکه بهم بزنند و باهم باشن و سوجو هم راضی باشد و پدر سونگمین هم دیگر گله ای نداشته باشد .ولی کیو به او امان نداد تا شیوون فکرش را بگوید .یعنی شیوون چه میخواست بگوید؟ فکرش چه بود؟ چه نفقشه ای داشت؟ حتما میتوانست مشکل را حل کند .ولی کیو عجله کرده بود اجازه نداده بود شیوون حرفش را بزند. این افکار کیو را دیوانه میکرد ،برای دانستنش فقط باید منتظر میشد تا شیوون دوباره حافظه اش را به دست بیاورد .از کلافگی افکار خود دست روی پیشانی خود گذاشت باد گونه هاش را با پوفی بیرون داد که با عکس العمل شیوون بیهوش یهو سرراست کرد چشمانش به شدت گشاد شد.
مرسی عزیزم
خواهش گلم
سلام گلم من با گوشی اومدم خوندم نظر طولانی نمیتونم بذارم متاسفانه
گفتم فقط بیام تشکر کنم

عالییییییی بود
ممنون عزیز دلم
سلام نازنینم...
گفتم که خودتو اذیت نکن..نمیخواد نظر بذاری..بیا بخون برو خوشگلم..منون از این همه لطفت بهم نازنینم...
ممنون مممنون ممنون
عالییییی بود داره هیجانی و هیجانی تر نیشه اجی
هیییی کیو واقعا حق داشت شمارشو عوش کنه اونا لیاقت ندارن ,تتذی هم دلش الکی خوش کرده بود
این گروه خیلی بی رحم تر از این حرفها هستن,از لیتوک بعید بود ,هییییی فقط شیدونگ دلش برا شیون تنگ شده
دستت درد نکنه اجی قشنگ و عالی شد این قسمت
اره کیو حق داشت با این کارهای که اینا کردن....





اره فقط شیندونگ نگرانش بود ....
خواشه میکنم عزیزدلم...منم ممنونم ازت
اخیی خیلی خوب بود مرسی
خواهش عزیزم....

من ازت ممنونم