سلام دوستای گلم...
دونگهه به ترتیب روی زمین شیوون رویش و کیو روی شیوون و ژومی هم روی کیو بود ؛ دونگهه که از سه نفری که رویش بودنند بدنش فشرده شد فریاد زد: آییییییییی...دیوونه ها لهم کردید...بلند شیددددد.... شیوون از فشار کیو و ژومی که روی سینه اش میاوردنند قلبش از فشار دندهایش درد گرفت چشمانش بسته بود چهره اش به شدت درهم شد به شانه های کیو چنگ زد از درد ناله ضعیفی کرد: اهههههههه.... با صدای کمی بلند گفت: آخخخخ...بلند شید خفه شدم... ولی کیو اعتراضی نکرد قصد بلند شدن هم نداشت .با افتادن چشمانش بسته شد با نفس های داغی که به صورتش پخش میشد سینه ای که حتی با وجود کاپشن های که به تن کرده بودن مانع تماسشان میشد، ولی با نفس کشیدن بالا و پایین میرفت به سینه اش میخورد ، بوی تن شیوون مست و بی حالش کرده بود. چشمانش را باز کرد چهره درهم با چشمانی بسته شیوون را به فاصله چند اینچ به صورت خود دید .قلبش بی تاب و وحشیانه طپش را شروع کرد نفس اش به شماره افتاد؛ تنش به دور تن شیوون ؛نفس های شیوون به روی صورتش ، انگشتان شیوون به روی شانه اش دیگر چه میخواست ، در اغوش شیوون بود ، چیزی که چند روز دنبالش بود ، چشمانش از شوق گرد شد دستانش بی اختیار به دور تن شیوون حلقه شد ولی تن دونگهه مانع شد که دستانش از پشت بهم قفل شود ؛ چشمانش به لبان سرخ شده از سرمای شیوون خیره شد؛ لبانی که چیز های را فریاد میزد ولی کیو چیزی نمیشنید . گوش وقلب و جان وبدنش چیز های دیگری میشنید ، صدای ضربان قلب خودش ، صدای نفس های داغ شیوون که روی صورتش پخش میکرد خون در رگهایش را جوشان میکرد ، خواسته ای هوس انگیز را به جانش میانداخت چشیدن لبان شیوون ، دلش میخواست دوباره به لبان شیوون بوسه زند ولی نمیتوانست . شیوون که خواب نبود تا متوجه نشود ، ولی قلب بی تاب کیو ارام نمیشد باید قلبش را با چشیدن تن شیوون ارام میکرد ، پس لبان تشنه اش را با کم کردن فاصله سرش به روی گردن شیوون گذاشت بوسه ای ارام به گردن شیوون زد لبانش با تماس پوست گرم گردن شیوون داغ شد تشنه تر شد قصد جدای نداشت ارام از پوست گردنش میچشید.
شیوون هم که قصد داشت انها را از خود جدا کند متوجه نبود این کار کیو برخورد صورت کیو با گردن خود بخاطر افتادن به روی خود دانست ؛ولی ناگهان قلبش تیر کشید درد تمام وجودش را سست کرد، دردی که دلیلی داشت،که شیوون نمیدانست ، شیوون علت را بیماری خود دانست. ژومی هم روی کیو بود قصد بلند شدن نداشت با اینکه روی شخص دیگری افتاده بود ولی دیدن صورت شیوون که روبرویش بود چیزی نمیفهمید ، مات و مبهوت خیره به شیوون بود با اینکه شیوون چهره اش از درد مچاله شده بود فریاد زد : بلند شید دیگه...خفه ام کردید... ولی ژومی چیزی نمیشنید مسخ شده به شیوون بود .دلش میخواست جای مردی که سینه به سینه شیوون بود باشد ، دستانش عاشقانه تن شیوون را به اغوش میکشید لبانش از لبان شیوون میچشید. هیوک هم با برخورد با زمین هنوز گیج بود سونگمین هم رویش افتاده بود شوکه شده از اینکه به روی یکی از رئیس های شرکت افتاده بود بدنش سست شد ؛ توان بلند شدن نداشت .جیهون هم کنار انها ایستاده بود با دیدن دو مردی که به روی پدرش افتاده بودنند پدرش از درد فریاد میکشید چشمانش گشاد شد مانند بچه شیری خشمگین به دشمنان حمله کرد با دست خواست به موهای کیو که به روی پدرش بود چنگ بزند ولی کلاه مانع شد به کاپشن کیو چنگ زد جیغی کشید فریاد زد: بابایی منهههههه....دوست عمو بد بولن شوووووووووو... دوست عمو بد... بابایی منه...اوف شده...ولی کیو اهمیتی نداد همچنان در حال بوسیدن شیوون بود .
جیهون با بی توجه ای کیو اخمش بیشتر شد به بالاتر نگاه کرد دستش به کاپشن ژومی چنگ زد فریاد زد: بلند شووووو...بابایی اوففففففففففففف شد....ژومی هم تکانی نخورد . جیهون با فریاد دونگهه : بلند شید دیگه...چرا پا نمیشید ؟...مردم ... شیوون هم فریاد زد: ایییییییییی سینه ام درد گرفته ...وحشتش بیشتر شد اینبار برای بلند کردن کیو به طرفش هجوم برد با چنگ زدن به کاپشنش گونه کیو را به دندان گرفت وگازش گرفت .کیو از گاز جیهون که خیلی محکم بود درد وحشتناکی به صورتش افتاد و یهو سر پس کشید فریاد زد: آییییییییییی.... جیهون جدا شد و کیو با چهره ای به شدت درهم دست به روی گونه اش گذاشت .هیوک هم از گیجی درامد چشم باز کرد به سونگمین نگاه کرد ؛ سونگمین وحشت زده تر شد به خود امد از جا پرید ، همه این ها در یک ان اتفاق افتاد که همین زمان صدای فریاد امد که گفت: شما ها چرا دوباره روی بچه منین؟ ...کشتنش دیوونه ها ....بلند شید ببینم...صدای کانگین بود.
کیو وژومی فرصت عکس العمل پیدا نکردنند چون لگدی به باسن ژومی که درحال بلند شدن بود خورد وژومی اینبار افتاد روی هیوک که با بلند شدن سونگمین در حال بلند شدن بود ؛ دوباره هیوک فریاد زد: ایییییییی... سونگمین هم با برخورد تن ژومی چون هنوز کامل بلند نشده بود تعادلش را از دست داد با باسن افتاد زمین . کیو هم که دست به گونه اش داشت با کنار رفتن ژومی خواست بلند شود که دستی یقه کاپشنش را از پشت کشید به بالا و بلندش کرد تا به خود بیاید و فقط دید توسط کانگین بلند شد با باسن به روی زمین افتاد.
شیوون با بلند شدن کیو دست به روی سینه خود گذاشت غلت زد از روی دونگهه کنار رفت روی برفها افتاد . کانگین سریع کمر خم کرد زیر بغل شیوون را که دمر روی زمین بود گرفت درحال بلند کردنش چهره اش درهم و ناراحت گفت: بلند شو پسرم... کشتنت ...شیوون به کمک کانگین از روی زمین بلند شد ولی نایستاد و نشست قلبش هنوز درد داشت به شدت میطپید ، درد تنش را بی حال کرد ولی سعی کرد درچهره اش چیزی نشان ندهد برای نزدن ناله لبش را به دندان گرفت ؛ نمیخواست کانگین وبقیه بفهمند دستش را از روی سینه اش برداشت بدون سر راست کردن به کانگین که زیر بغلش را نگه داشته بود قصد بلند کردنش را داشت گفت: عمو صبر کن بذار یه ذره نفس بگیرم... کانگین بدون تغییر به حالتش اخم کرد گفت: چی ؟...نفس بگیری؟... برای چی؟...مگه دویدی که... جیهون که کنار کانگین ایستاده بود با دیدن پدرش که روی زمین نشسته به کانگین امان تمام کردن جمله اش را نداد به طرف پدرش دوید همین طور که گریه میکرد با گفتن :بابایی جونم.. دستانش را دور گردن پدرش حلقه کرد خود را به اغوشش انداخت .
شیوون دستانش را دور تن جیهون حلقه کرد چهره اش بخاطر درد قلبش درهم بود چشمانش را بست زمزمه کرد : جانم بابایی ...چی شده؟... با تنگتر کردن حلقه دستانش جیهون را به سینه خود فشرد. صورت جیهون به روی شانه پدرش مخفی شده گریه اش هم بند نمیامد شیوون چشمانش را باز کرد به پسرش نگاه میکرد زمزمه کرد : من خوبم جیهونم... چرا گریه میکنی؟... کانگین با دیدن جیهون گریون بغل شیوون زیر بغلش را ول کرد کمر راست کرد با عصبانیت و چهره ای اخم الود به کیو که دست روی گونه راستش که جیهون گازش گرفته بود مالش میداد در حال بلند شدن بود ، هیوک که با خشم به کیو نگاه میکرد درحال بلند شدن بود به ژومی وسونگمین که با چشمان گشاد شده به او نگاه میکردنند ایستاده بودنند با صدای بلند گفت:اینجا چه خبره؟... داشتید چه غلطی میکردید ؟...شما اومدید برف بازی یا بیافتید روی شیوونی لهش کنید؟... نگاهش به هیوک ثابت شد با عصبانیت ادامه داد : تو بازم از اون بازیهای مسخره راه انداختی؟... هاااان؟...چرا خودت روی زمین دراز نمیکشی تا بقیه بیافتن روی سرت؟...چرا شیوونو میزاری زیر خودت میپری روش؟...هااااااااا؟....این چه مسخره بازیه؟... بچه ای تو...چرا با برادر کوچیکترت این کارو میکنی؟...
کیو با فریاد کانگین چشمانش گرد شد دستش را از روی گونه اش افتاد ، اگر کانگین از دعوای او هیوک میفهمید چه میکرد؟مطمینا از این عصبانی تر میشد ؛ معلوم نبود چه بلای سرشان در میاورد رو به هیوک کرد با دیدن چشمان گرد شده و وحشت زده اش جواب ندادنش فهمید که حدسش در مورد عواقب عصبانیت کانگین درست بوده .هیوک با وحشت اب دهانش را قورت داد مانده بود چه جوابی دهد فقط توانست بگوید : من که روی شیوون نبودم ...اینا ...که با فریاد کانگن که گفت: بهونه نیار...بهت میگم اینجا چه خبره؟... چرا همتون افتادین روی شیوون؟... چیکار کردین که جیهون گریه میکنه؟... این بچه وقتی باباشو اذیت میکنین گریه اش در میاد....بگو چیکار کردی؟...یکه ای خورد حرفش ناتمام ماند چشمانش بیشتر گرد شد که صدای گفت: روی شیوون نیافتادن که... من بیچاره له شدم... تمام استخونامو شکوندن...دونگهه بود که هنوز دمر روی زمین دراز کشیده بود کانگین نگاهش رو به دونگهه شد گره ابروهایش بیشتر شد فریاد زد : استخونات شکسته؟... چرا بلند نمیشی تو؟...نکنه کاملا تمام استخونات شکستن؟...بلند شوببینم...تو مثلا دکتری ...باید اینا رو... شیوون که حالش جا امده بود درد قلبش کمتر شده بود همانطور که جیهون را که گریه اش قطع شده بود در بغل داشت بلند شد ایستاد فریاد کانگین را برید گفت: عمو ..اروم باش... اون بازی نبود که...پای من لیز خورد افتادم روی دونگهه هیونگ...بقیه هم کنارم ایستاده بودنند... با برخورد پای ما افتادن رومون...
دونگهه که با فریاد کانگین ترسید خواست از جا پریده بلند شود کمرش تقی صدا کرد با ناله : اییییی... دست به کمر از جا بلند شد ایستاده با نگه داشتن کمرش و چهره ای درهم به کانگین نگاه کرد سریع در ادامه جمله شیوون گفت: اره ...راست میگه پای ماخورد به اینا ...با اشاره کردن به بقیه گفت : اینا افتادن روی من وشیوون ...کانگین رو کرد با نگاهی مشکوک به شیوون ودونگهه نگاه کرد. می دانست شیوون دروغ نمیگوید ولی حرفش را هم باور نکرده بود .از پشت پنجره لحظه اخر دعوا را دیده بود ولی نفهیده بود که دعوا بود یا بازی .فقط دیده که همه یه جا جمع شده بودنند یکی یکی به روی هم افتادن. نگاه مشکوش از روی شیوون به هیوک وکیو که انها وحشت زده با چشمانی گرد شده به او نگاه میکردنند شد ؛از چهره هیوک فهمید شیوون مثل همیشه از برادرش دفاع کرده ، وقتی هیوک اینطور با ترس به او نگاه میکرد حرفی نمیزد مطمینا اشتباهی کرده بود اگر بی گناه بود سرو صدا میکرد . نمیتوانست بفهمد موضوع چیست چون شیوون نمیگذاشت بفهمد پس برای عوض کردن بحث با همان چهره عصبانی اخم الود رو به سونگمین و ژومی که انها هم با چشمانی وحشت زده نگاهش میکردنند گفت: وکیل لیو.. منشی لی...شما... که صدای گفت: چی شده؟... اتفاقی افتاده؟...
صدای لیتوک بود که درحال نزدیک شدن بود گفت: چرا اونجا ایستادین؟...وکیل لیو اومدین؟... همه رو به لیتوک کردن. ژومی و سونگمین با سر تعظیم کردنند و سلام کردنند. لیتوک امد کنار شیوون ایستاد، جیهون به کسی امان نداد با دیدن پدر بزرگش چهره اش حالت گریه گرفت گفت: بابا بوزوگ...بابایی اوففف شده...بابایی دیه تد... لیتوک چشمانش از تعجب کمی باز شد به سر تا پای شیوون که جلویش ایستاده بود کرد گفت: چی ؟..رو به جیهون گفت: بابایی اوف شده؟...یعنی چی...شیوون با لبخند رو به پدرش حرفش را قطع کرد گفت: چیزی نیست...زمین خوردم... جیهونو که میشناسی... بزرگش میکنه...
نگاه لیتوک با تعجب همراه با پرسش به شیوون و بقیه کرد رو به شیوون پرسید: زمین خوردی؟... اونوقت جیهون بزرگش میکنه؟...کانگین مهلت پرسش بیشتر نداد با اخم رو به لیتوک گفت: پرسیدنش فایده ای نداره... کسی چیزی بهت نمیگه... اینجا یه خبری بوده که نمیخوان ما بفهمیم... یعنی شیوون نمیخواد...وقتی شیوون قراره چیزی رو مخفی کنه امکان نداره بفهمی چیه... خودتو خسته نکن... نگاه لیتوک هم تغییر کرد با تابی به ابروهایش گفت: خیلی خوب...بسه دیگه...برف بازی تمومش کنید... بهتره بریم تو...رو به شیوون گفت: تو سرما خوردی ...نباید زیاد تو سرما باشی... بیا بریم تو استراحت کن... رو به ژومی و سونگمین گفت: آقای لیو...منشی لی ...شما هم بفرماید داخل...با گذاشتن دست پشت شیوون او را به طرف خانه همراهی کرد ؛ شیوون همانطور که جیهون را به بغل داشت با پدرش هم قدم شد راه افتاد .
کانگین هم رو به ژومی و سونگمین کرد گفت: بفرماید ...با دست به طرف خانه اشاره کرد ، انها هم به همراه کانگین راه افتادن. هیوک و کیو با راه افتادن بقیه نگاهشان بهم شد ، نگاه وحشت زده شان به نگاه خشمگین بدل شد بهم خیره بودنند ولی فرصت عکس العملی پیدا نکردنند . دونگهه که دست به کمر داشت کمی دولا بود غرید : شما دوتا بهتره چشاتونو از هم بگیرید ..راه بیافتید بریم تو... والا خودم با انگشتام دست میکنم توی تخم چشاتون...چشاتونو از کاسه در میارم...که دیگه اینجوری مثل خروس جنگی بهم نپرید...دمار منو در نیارید... ناله ای از درد کرد با چهره ای درهم دست به کمر چند قدم برداشت گفت:اوففففف... پدرم دراومد ...نمیفهم شیوونی چطوری تحمل میکنه؟...هر دفعه میافتن روش بدبخت...ناقص نمیشه؟...
هیوک که با حرفهای دونگهه نگاهش را از کیو برداشت به دولا رفتن دونگهه نگاه میکرد چشمانش دوباره گرد شد نالید: وااااااااای عشقم چی شده؟... کمرت چش شده؟... به طرفش دوید با گرفتن زیر بغلش نگاهی به سرتا پایش کرد گفت: چرا تا شدی؟... ارتوروز کمر گرفتی؟... بذار کمکت کنم.... دونگهه عصبانی رو به هیوک فریاد زد: ارتوروز کمر چیه؟... دیوونه ندیدی سه نفر افتادن روم؟... داشتم اون زیر له میشدم...کیو ایستاده بود به دور شدن انها نگاه میکرد گونه اش از گزیدن دندان جیهون سرخ شده بود میسوخت درد داشت ، جای دندانش مانده بود. ولی قلبش از طپیدن لبانش از عطش داغ کرده بود ، لبانش دوباره بدن شیوون را لمس کرده بود ، هر چند لبان شیوون نبود ولی لمس پوست داغ گردن شیوون هم لذت بخش بود ؛ همراه با استشمام بوی تنش کاملا مست شده بود ، دست را به روی لبانش گذاشت نوک انگشتانش ازداغی لبانش سوخت قلبش از هیجان بیشتر طپید ، لبانش بی اختیار زمزمه کرد : چه شیرین بود....
.............................
لیتوک فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت نگاه جدی اش رو به ژومی شد گفت: اتاق ها رو هم رزو کردی؟...چند تا ؟... ژومی که سعی میکرد نگاهش به لیتوک باشد ولی نگاهش خیره به شیوون که کنار لیتوک نشسته بود درحال نوشیدن قهوه بود با تبسمی گفت: بله...اتاقها رو هم رزو کردم...چهار تا اتاقه...البته مثل همیشه باید سه تا اتاق رزو میکردم... ولی امسال ماهم میخوایم همراه شما بیام...با انگشت به خودش و سونگمین که کنار دستش نشسته بود کرد گفت: من و منشی لی ...اخه ما امسال جایی برای تعطیلات نداشتیم بریم...میخواستیم همراه شما بیام... اشکال که نداره؟...
کیو با ابروهای به شدت درهم چشمانی که از خشم ریز شده بود به رقیبش نگاه میکرد با نگاه تشنه و عاشقی که ژومی به شیوون میکرد چهره اش لحظه به لحظه درهم تر میشد کنترل بدنش که از خشم بلند نشود یقه ژومی را بگیرد به سرش فریاد بزند : به کی اینجوری ذل زدی داری نگاه میکنی؟...اون مال منه؟...اگه میخوای زنده بمونی چشای هیزتو جمع کن...سخت تر میشد انگشتانش بیشتر درهم میپیچید و مشت میشد .نگاه هیوک هم بهتر از کیو نبود ولی هیوک لازم به کنترل خشم خود نمیدید دهان باز کرد تا به امدن ژومی اعتراض کند که شیوون پیش دستی کرد با گذاشتن فنجان قهوه اش داخل نعلبکی روی پایش با تبسم گفت: چه اشکالی داره... خوشحالم میشیم همراهمون بیاد...ولی تعداد اتاقها که رزو کردید کمه... ما امسال مهمون هم داریم... مهمون هم همراهمون به این سفر میاد... به کیو اشاره کرد که با فاصله روی مبل نشسته بود گفت: اقای چوکیوهیون با ما میان...بعلاوه اگه یسونگ شی هم برای تعطیلات جایی نمیرن ایشون هم همراه خودمون میاریم...
با حرف شیوون نگاه بعضیها تغییر کرد ؛ لیتوک و کانگین بدون هیچ عکس العملی یا اعتراضی به حرف شیوون مشغول خوردن قهوه بودن .ولی کیو چشمانش از تعجب گرد شد رو به شیوون کرد. فکر نمیکرد شیوون او را همراه خود به اسکی ببرد ، قلبش از خوشحالی میطپید.ژومی هم با چشمانی متعجب به کیو نگاه کرد قبلا عکس کیو را دیده بود میدانست اویکی از کاندیدها برای مانکنی شرکت بود ،حال او را درخانه شیوون میدید ، انقدر ذوق گفتن رفتن به سفر را داشت و با دعوایی که با ورودش هیوک وکیو داشتند فراموش کرده بود علت بودن کیو در این خانه را بپرسد ، چرا کیو انجا بود ؟ چه نسبتی با خانواده چویی داشت ؟ حال با همراهی کیو به سفر خانوادگی چویی هزاران پرسش به ذهنش هجوم اوردن . سونگمین هم مانند ژومی نگاه و سوالاتش یکی بود ولی این دوفرصتی برای پرسش پیدا نکردن چون هیوک که با حرف شیوون چشمانش از تعجب همراه با خشم گرد شد مات به شیوون بود با ابروهای که به شدت درهم و عصبانی گفت: چی؟...میخوای مهمونو و یسونگ رو بیاری به اسکی؟...تو... ولی هیوک هم فرصت ادامه اعتراضش را نداشت با بودن جیهون کسی فرصتی نمیکرد.
جیهون که زانو زده جلوی میز درحال خوردن اب پرتقال بود نگاهی به لیوان خود کرده بود نگاهی به فنجان قهوه ای که جلوی بقیه بود کرد با گذاشتن لیوان کوچکش روی میز از جا بلند شد کنار شیوون استاد با دست به روی پای پدرش زد با صدای بلند که حرف عمویش را قطع کند تا صدایش به پدرش برسد گفت: بابایی...بابایی... بابایی خهوه مخوام... من خهوه بده...شیوون رو به جیهون کرد با لبخند تابی به ابروهایش داد گفت؛ چی ؟...قهوه؟... تو میخوای قهوه بخوری؟...اصن میدونی قهوه چیه؟... عسلکم تو نمیتونی قهوه بخوری... اب پرتقالتو... جیهون به پدرش امان نداد با چشمانی ملتمس نگاهش میکرد گفت: نه...مخوام...خهوه مخوام... پوپقال نیخوام... پویقال بده... تخه... خهوه میخوام...
شیوون خم شد لیوان اب پرتقالش را برداشت بدون تغییر به چهره اش گفت: چی؟...اب پرتقال تلخه؟... لبی از اب پرتقال خورد ، اب پرتقال شیرین بود لبخندش محوشد رو به جیهون گفت: این که تلخ نیست؟... قهوه تلخه...نمیتونی بخوری... دوباره لبخند زد گفت: تو کوچولویی ..باید اب پرتقال بخوری... قهوه رو بزرگ شدی میتونی بخوری... الان این... جیهون اخم کرد با ناراحتی حرف شیوون را قطع کرد گفت: نه پوپقال نیخوام....من بوزوگم...خهوه میخوم... همه در سکوت به بحث پدر وپسر گوش میکردنند که کانگین میان بحثشان پرید با اخم لبخندی زد رو به جیهون گفت: تو اول برو یاد بگیر به بزرگ نگی بوزوگ..بعد به فکر خوردن قهوه بیافت بچه...نگاه جیهون رو به کانگین شد با اخم نگاهش کرد کانگین ادامه داد : وقتی نمیشه یعنی نمیشه... تو هنوز خیلی کوچولویی ...نمیشه قهوه بخوری... الان هم اب پرتقالتو بخور.. نمیخوری بیاد بری بخوابی...وقت خوابته...
جیهون گره ابروهایش بیشتر شد با عصبانیت فریاد زد: نیخوام... لب زیرینش را پیچاند رو از کانگین گرفت قهر کرد دستانش را دور پای شیوون حلقه کرد پای پدرش را بغل کرد گونه اش را به پای پدرش چسباند زیر لب زمزمه کرد: عمو کانی بد....شیوون متوجه زمزمه جیهون شد با گذاشتن دستش پشت جیهون قدری اخم کرد خواست بخاطر حرفی که زده بود دعوایش کند که لیتوک هم صدای جیهون را شنیده بود لبخندی زد پیش دستی کرد برای تمام کردن بحث رو به کیو گفت: وکیل لیو ممنون که زحمت کشیدید برای تعطیلاتمون هتل رزو کردید... خوشحال هم میشم که همراهمون میاد. ..فقط میشه یه اتاق دیگه هم برای مهمونمون رزو کنید؟... اگه نمیشه یه جای دیگه....ژومی به لیتوک مهلت نداد قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: چرا نمیشه؟...حتما این کارو میکنم...جای دیگه ای لازم نیست...حتما یه اتاق دیگه رزو میکنم....هیوک با بحث بین شیوون و جیهون کمی ارام شده بود ولی با درخواست لیتوک پاسخ ژومی دوباره عصبانی شد دهان باز کرد تااعتراض کند دونگهه که کنارش نشسته بود متوجه شد امانش نداد رو به ژومی که چهره اش شاد وخندان از استقبال لیتوک بابت کاری که کرده بود گفت: وکیل لیو خیلی خوبه که این کارو کردید ...واقعا همومن این روزا به استراحت احتیاج داشتیم... بخصوص ...رو به شیوون که جیهونی را از پایش جدا کرد بغل کرده بود گفت: شیوونا خیلی خسته ست... احتیاج به استراحت کامل داره... این سفر براش لازمه... دوباره رو به ژومی گفت: البته همهمون احتیاج داریم...
لیتوک هم با حرفهای دونگهه چهره اش درهم و ناراحت شد این روزا احساس بدی نسبت به حال شیوون داشت با اینکه به ظاهر شیوون سرماخورده بود مشکلی نداشت ولی حس پدرانه اش میگفت فرزندش مشکل دیگری دارد که به او نمیگوید. این سفر را بهترین فرصت استراحت برای پسرش دانست ؛رو به ژومی در ادامه حرف دونگهه دوباره امانی به هیوک که دوباره میخواست اعتراض کند نداد گفت: اره همه به این استراحت احتیاج داریم... بخصوص شیوون با این سرما خوردگی و حالی که داره.... باید به این سفر بره...
شیوون که جیهون را روی رانش نشسته بود هنوز با اخم به کانگین نگاه میکرد ؛با حرفهای دونگهه و لیتوک قدری چشمانش را باز کرد رو به پدرش گفت:چی؟.. کدوم حال؟.. بابا جون من یه خورده سرما خوردم... شما چرا شلوغش میکنید؟...چه استراحتی؟... من حالم خوبه... تا این سفر هم چند روزی مونده...ما... کانگین هم رو به شیوون کرد با اخم و حالت جدی گفت: اره چند روز مونده...مطمینا توی این چند روز تو حسابی به خدمت خودت میرسی...از شرمندگی خودت درمیای...حسابی کار میکنی... منظور بقیه هم به همین چند روزی که قراره توی کار خودتو خفه کنی... به استراحت احتیاج پیدا میکنی...
جیهون که سر به سینه شیوون گذاشته بود با گونه اش چسبده به سینه شیوون بود با نفس زدن سینه پدرش سرش عقب وجلو میرفت با اخم به کانگین نگاه میکرد با نگاه اخم الود و صدای کمی بلند کانگین که پدرش را مخاطب قرار میداد فکر کرد کانگین با پدرش دعوا میکند سر از سینه پدرش جدا کرد با اخم شدیدی و عصبانی با صدای بلند به کانگین گفت: عمو کانی بد.. بابایی دوا نتون... دستانش را به دور سینه پدرش حلقه کرد ادامه داد: بابای منه...عمو کانی زشت ...دوا نتون... شیوون با حرف جیهون چشمانش گرد شد سر پایین کرد گفت: جیهونی حرف زشت نزن... بقیه با حرف جیهون خندیدیند . کانگین چشمانش گرد شد رو به جیهون گفت: چی؟...باباتو دعوا نکنم؟...من کی باباتو دعوا کردم بچه؟... دارم باهاش حرف میزنم... ای بابا دیگه یه حرف جدی هم نمیتونیم با بچه مون بزنیم... لیتوک میان خنده اش رو به کانگین گفت: تازه فهمیدی ... شیوون دیگه از دستمون رفت... صاحب پیدا کرده حسابی...کانگین پس سرخورد را میخواراند خنده ای کرد گفت: اره...واقعا.... الحق که شیوون حق داره بهش بگه قهرمان...جاشون عوض شده... جیهونی دیگه شده پدر شیوونی...نمیشه یه کلمه به شیوون زد....
با حرف کانگین بقیه خندیدند ؛ ولی هرکدام خنده شان تو هم با غوغایی در دلشان بود. خنده کیوو ژومی از ته دل بود ؛ ژومی از اینکه موفق شده بود شیوون را به این سفر بیاورد دید که حالش خوب است خوشحال بود . کیو هم از اینکه با شیوون همسفر بود فرصت دیگری را به دست اورده بود ولی خنده اش با لبخند تبدیل شد ذهنش مشغول به پیدا شدن رقیبی مانند ژومی بود باید فکری میکرد، نقشه ای برای دور کردن این رقیب میکرد.
هیوک هم که هنوز عصبانی بود از کار ژومی نمیخندید با فشرده شدن دستش توسط دونگهه که با هم نگاه شدن به هیوک لبخند زد سرش را ارام به طرف تکان داد با نگاهش گفت: الان وقتش نیست...نباید چیزی بگی... همه راضین تو نمیتونی اعتراض کنی... خواهش میکنم عشقم... چهره خشمگینش همراه تبسم شد با همراهی دونگهه قلبش ارام گرفت. سونگمین هم با اینکه میخندیدد ولی از ته دل نبود میدانست نیت این کار ژومی چیست و از این نیت خشمگین بود ولی از اینکه با ژومی برای اولین بار همسفر بود شاد بود ؛ نفرت و عشق با هم در قلبش با هم بازی میکردنند.
خسته نباشی
از ژومی هم منفرم
ولی دونگهه عاقل شده باحال شده
کلا عاشق داستانم دیگه

جیهوون خیلی بامزس
فقط تیکه آخرش کیو داره خواب میبینه؟؟؟!!
ممنون عزیزدلم...
اره خیلی بامزه ست....
اره دونگهه اقایی برای خودش...
ممنون که دوستشون داری....
اره عزیزدلم کیو داره خواب مبینه...
سلاممممم عشقم حالت خوبههههه

شخصیت جیهون خیلی باحاله ,عاشق حرف زدنشم خیلی بانمکه ,البته با وجود این پدر به این نازی همچین پسری بعید نیست
کیو هم کلا تو توهمه خخخخخ چه فکرها که به سرش نمیزنه ,ولی دونگهه دکنر دوست میدارم ,شخصیت جالبی براش در نظر گرفتی
دستت درد نکنه اجی خسته نباشییییی
سلام عزیزدلم
اره جیهون بچه خیلی بامزه یه
اره کیو کلا منحرفه
خواهش میکنم عزیزدلم
من رمزشو نمیدونم
تازه واردم!مثل همیشه ینی چیییی؟؟؟؟
رمز هر قسمت داستان من رمز همون قسمته....این قسمت چندمه... رمزش همونه.... فهمیدی؟.... همه رمزهای داستانهای من اینه هر قسمت رمزش با شماره اون قسمت تغییر میکنه گرفتی الان؟... رمز این قسمت هم میشه شماره همین قسمت
لام گلم.
. مگر اینکه این بچه فکر باباش باشه وگرنه خودش که انواع و اقسام بلاها رو سر خودش میاره.




. اگه با موبایل تونستم میام داستانا رو میخونم و نظر میذارم اگه نشد دیگه میره تا بعد عید
. اون موقع حتمااا میام.

واقعا انگار جیهون پدر شیوونه
این کیو هم از عش/ق زیاد همش در خواب و رویا به سر میبره . خواباش هم همه مورد دار.
ممنون گلم خیلی قشنگ بود.
عزیزم من ممکنه تا بعد تعطیلات اینترنت نداشته باشم
بازم ممنون عزیزم
سلام نازنینم....
اخه الهی باشه عزیزم مهم نیست کامنت بذاری تونستی با گوشی بیا بخون برو..اصلا مهم نیست کامنت بذاری.... راستی تلگرام نداری؟ 
اره همین بگو... جیهون اگه مواظبش نباشه معلوم نیست شیوون با خودش چه میکنه....
اره معمولا خوابهای کیو هشم مورداره....
خواهش عزیزدلم...من ازت ممنونم...
اخه الهی
خواهش عزیزدلم....