سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه ....
شیوون با دست به صندلی روبرویش اشاره کرد با لبخند گفت: بفرماید... خودش نشست کیو هم در صندلی جلوی شیوون نشست سعی میکرد استرسش را پنهان کند نمیدانست شیوون چه میخواهد بگوید ؟ او چه جواب دهد ؟اگر بخواهد او را برگرداند چه بگوید ؟ چه بکند؟ با چه بهانه ای در خانه بماند ؟ شیوون دستانش را روی میز گذاشت انگشتانش را بهم قفل کرد گفت: اقای چو... کیو پیش دستی کرد میخواست قبل از انکه شیوون حرفی از رفتن بگوید بحث را عوض کند ؛در حالی که شیوون میخواست از حالش بپرسد از اینکه صبحانه خورده بود یا نه ؟ ولی کیو امانش نداد سریع بی مقدمه با چهره ای به ظاهر نگران گفت: حالتون چطوره؟...بهتر شدید ؟...دیروز تمام بعد ظهر رو بیرون بودید...خانوادتون خیلی نگران بودید...دیدم که با لباسهای خیس اومدید ...خانوادتون هم گفتند که شما سرما خوردید...حالتون خوب نیست... نگرانتون شدم... حالتون بهتر شده؟...
شیوون که با سوالات یهویی کیو وسط حرفش کمی شوکه شد لبخندش کم رنگ شد گفت: بله خوبم... ممنون... با مکثی گفت:خانواده ام زیاد شلوغش کردنند...چیزی نبود... ممنون که نگرانم بودید... ببخشید که نگرانتون کردم... کیو از اینکه با شیوون درحال صحبت بود هم به قصد ادامه بحث به خواسته خودش یعنی صمیمی شدن با شیوون با لبخند گفت: نه خواهش میکنم... من دیروز وقتی دیدم شما ...که اینبارشیوون امانش نداد لبخندش محو شد با چهره ای ناراحت گرفته گفت: اقای چو... واقعا ببخشید ...من دو روزه شما رو به این خونه اوردم ...قرار بود شما رو ببرم به جای که قبلا زندگی میکردید...ولی دو روزه بد قول شدم... امروز با هم میریم به همون جا... نگاهش نگران شد شمرده شمرده گفت: راستی ...شما... هنوز... چیزی... یادتون ...نیومده؟....
کیو که از حرفهای شیوون درمورد بار و حافظه اش از وحشت چشمانش گرد شد سریع سعی کرد حالتش را عوض کند اب دهانش را قورت داد کمی از گردی چشمانش کم کرد گفت : نه هنوز چیزی یادم نمیاد ...شیوون چهره اش پژمرده شد سرش را پایین کرد و به انگشتان بهم قفل شده خود نگاه میکرد نگاهش به شدت غمگین و شرمگین بود گفت : متاسفم ...تقصیر منه ...واقعا ببخشید ...نمیدونم چی بگم... هر چی احضار تاسف بکنم کمه...من... کیو دوباره چشمانش گرد شد با هیجان دستانش راتکان میداد گفت : نه این حرف رو نزنید تقصیر شما نیست ...شیوون سرش را بالا کرد از حرف کیو قدری اخم به ابروهای پرپشت داد .
کیو با نگاه شیوون مکثی کرد دوباره دستانش را به روی میزگذاشت گویی قصد داشت دستان شیوون را میان دستان بیتاب خود بگیرد تا نیمه میز جلو برد متوقف کرد با همان چهره هیجان زده گفت: این اتفاق بود که افتاده... تقصیر شما نیست...شما که از قصد بهم نزدید ...یه تصادف بود ...من که چیزی یادم نیست... ولی اینجوری که شما و بقیه میگید من اون موقع شب چرا اونجا بودم رو نمیدونم... ولی وقتی دویدم وسط خیابون اونم اون موقع شب... پس تقصیر شما نیست...خواهش میکنم این حرف رو نزنید ...نگاه شیوون همچنان ناراحت و غم زده بود کیو چشمان گرد شده اش عادی شد از استرسش کم شده بود؛ دوباره شده بود کیو حرفه ای مشتری قاب زن، حرفهای را باید ادامه نقشه اش میزد حرفهایی که با اینکه راست بودن ولی دروغ هم بودنند ، دروغی با نیت کثیف : من باید ازتون تشکر هم بکنم... شما منو به خونتون اوردید ...دارید ازم مراقبت میکنید... من نه کسی رو میشناسم ...نه چیزی به یاد دارم... شما بهم پناه دادید ...دارید بهم کمک میکنید...این لطف بزرگیه در حق من... الان شما تنها کسایی هستید که من میشناسم... بهشون اعتماد دارم... پس معذرت خواهی نکنید...چون شما واقعا ...
شیوون تغییری به چهره ناراحتش نداد با خود فکر میکرد ، کیو چه مرد مهربانیست با اینکه توسط شیوون اسیب دیده بود ولی داشت از او تشکر میکرد ، چقدر این مرد ترسیده و بی پناه بود مطمینا بخاطر به یاد نداشتن کسی وجایی ضعیف و تنها بود واین شیوون را بیشتر عذاب داد. وضعیت کیو قلبش را به درد اورده بود مردی با دوستان و طرفدارن بسیار حال احساس تنهای و بی کسی میکرد. شیوون که همه انها را از او گرفته بود شد پنهاهش از خود متنفر شد چشمانش از درد قلبش تر شد با چهره ای شکسته از شرم به کیو نگاه میکرد حرفش ا قطع کرد گفت: اقای چوشما خیلی مهربونید ... در مقابل کاری که من با شما کردم شما ...کیو که هر لحظه با دیدن چهره جذاب و مردانه و صدای دلنشین شیوون طپش قلبش بیشتر شد با مهربانی خوانده شدنش در قلبش غوغایی به پا شد ، چشمانش به لبان صورتی شیوون افتاد یاد بوسه شب قبل افتاد ، تنش گر گرفت لبانش دوباره تشنه شد ، بیتابی تنش دو برابر شد بوسه شیرین شب قبل امانی برایش نگذاشت ، دوباره دلش چشیدن این لبان صورتی را خواست که امکان نداشت ولی این غوغا دیری نپاید چشمان خیس شیوون قلب بیتابش را درد عجیبی فشرد ؛دردی که تا حال حس اش نکرده بود دردی که بیتاب ارام کردن صاحب دردش میکرد دلش میخواست شیوون را دراغوش بگیرد ؛ اشک های که اجازه خروج ندارد را از چشمان غم زده شیوون بقاپد و نوازش کنان نجوا کند : نه عشقم اروم باش ...من حالم خوبه ...من چیزیم نیست... من برای با تو بودن به اینجا اومدم..من اومدم که بدستت بیارم... اومدم که با وجود تو به همه چیز برسم... به شادی... به عشق... به مهر ... به بی نیازی... من حالم خوبه... خودش هم حال خودش را نمیفهمید ، این درد را ، این جملاتی را که ذهنش از ندای قلبش میساخت ، ولی نمیخواست بر زبان بیاورد خواسته تنش را براورده کند ، فقط چهره اش تغییر کرد درهم وناراحت شد حرفش را قطع کرد بی اختیار جملاتی را بر زبان اورد : شیوون شی چرا این حرف رو میزنید...بهتون میگم تقصیر شما نیست... دیگه این حرفو نزنید...گفتم که این یه اتفاق بوده ...خواهش میکنم دیگه در این مورد حرف نزنید... دیگه هم بهم نگید اقای چو... تبسمی گوشه لبش نشست ، دلش میخواست اسمش را از زبان شیوون بشنود با صدای که قلبش را میلرزاند اسم خود را بشنود گفت : میشه اسممو صدا کنید؟... گفتید اسمم چی بود؟...شیوون از حرفهای کیو صمیمی شدن و بردن اسمش تعجب کرد چشمان خمار غمگینش کمی گشاد شد گفت: چی؟... اسمتون ؟...هیچل تبسمش به لبخند تبدیل شد گفت: اره...اسمم...اخمی را چاشنی لبخندش کرد گفت: چیه؟...مگه من اسم ندارم؟... شیوون با همان چهره متعجب گفت: چرا دارید... اسمتون چو کیوهیون ... کیو هم باهمان اخم لبخند تظاهر به تازه فهمیدن اسمش کرد گفت: چو کیوهیون؟...پس اسمم کیوهیونه.... اخمش محو شد با لبخند گفت: پس بهم بگو کیوهیون ... منم به تومیگم شیوون یا نه شیوونا...شنیدم تو رو اینجوری صدا میزنن...
شیوون از این سریع خودمونی شدن کیو هم تعجب کرد هم خنده اش گرفت به ابروهایش تابی داد خنده پوزخنده مانندی زد گفت: چی شیوونا؟...کیوهیون ؟... کیو ازحالت چهره شیوون فهمید زیادی وسریع صمیمی شده بود ولی دیگر نمیتوانست تحمل کند باید زودتر کارش را میکرد ، هیوک به او مشکوک شده بود شایدم فهمیده بود او باید زودتر با شیوون صمیمی میشد تا به هدفش میرسید چهره اش تغییر کرد به دروغ درهم وناراحت شد گفت: چی شده؟... نمیشه بهت بگم شیوونا؟... ببخشید فکر کردم ما میتونیم با هم دوست باشیم... شیوون با دیدن ناراحتی کیو لبخندش محو شد با ناراحتی دستش را تکان داد حرفش را قطع کرد گفت: اوه...نه ...چرا میتونیم دوست باشم... میتونید منو شیوونا یا هر چی دوست دارید صدا بزنید... ولی...مکثی کرد اخمی از ناراحتی کرد گفت: ولی شما از من بزرگترید ...درست نیست من اسم کوچیک شما رو صدا بزنم... گفتن اسم کوچکتون توسط من که از شما کوچیکترم بی ادبیه... من اگه میخوام بگم باید بهتون بگم کیوهیون شی...
کیو تغیری به چهره غمگینش نداد گفت: نه...کیوهیون شی نه... اخمی کرد گفت: درسته من از شما بزرگترم...ولی دوست ندارم بهم بگید کیوهیون شی... اینجوری صدام کنید احساس پیری میکنم... دوست دارم حالا که با هم دوست شدیم اسممو ساده بگید... شیوون با همان اخم تبسمی کرد گفت: چی؟...پیر؟...ولی اخه گفتن اسم کوچیکتون تنها ...با دیدین چهره کیو که از نارحتی درهم تر میشد لبخند زد گفت: خیلی خوب پس من شما رو کیوهیونا صدا میزنم...شما که بهم میگید شیوونا... منم شما رو کیوهیونا صدا میزنم...چطوره؟...
کیو با شنیدن اسمش از زبان شیوون قلبش دوباره به بازی گرفته شد لبخندی بر لبش نقش بست که نیمی از خوشحالی را هم نشان نمیداد ، گویی برای اولین بار اسم واقعی اش را از دهان کسی میشنید ، چشمانش از شادی میدرخشید از صورت جذاب شیوون میچشید خیره به لبان شیوون که شب قبل از ان چشیده بود از ذوق گفت : اوه...کیوهیونا...عالیه... تکرار کرد: شیوونا ..کیوهیونا...شیوونا...کیوهیونا... بی اختیار میخندید .
شیوون هم از خنده کیو خنده اش گرفت چال گونه هایش را به نمایش گذاشت نمیفهمید، این مرد چرا از شنیدن اسمش اینقدر خوشحال شد زنگ موبایلش فرصت کلنجار رفتن با حال عجیب کیو را به او نداد. با دراوردن موبایلش از جیبش رو به کیو که خنده اش با زنگ موبایلش قطع شد گفت: ببخشید... به گوشیش نگاه کرد دید شیندونگ است . کیو چهره اش عادی شد گفت: خواهش میکنم ...راحت باشید...شیوون سریع دکمه را زد دوباره گفت: ببخشید...با گذاشتن گوشی به گوشش گفت: الو..هیونگ خوبی؟... نه خوبم...اره امروز نرفتم... نه گفتم خوبم... دونگهه هیونگ نذاشت... بابام گفت لازم نیست برم شرکت...هیونگ هم یه سر رفت شرکت زود برگشت... اره نمیزارن...مکثی کرد قدری اخم کرد گفت: چی شده؟...کی نمیزاره بیای؟... عمو کانگین؟....خیلی خوب تلفنی بگو....مکثی طولانی کرد با همان چهره جدی در حال گوش دادن نگاهی به کیو که او هم از مزاحم پشت خط که حالش را گرفت وسط گپ زدنش با شیوون مزاحم شد اخم کرده بود کرد دوباره نگاه را به میز کرد با گفتن :اوهوم... فهمیدم ...باشه خبرت میکنم... باشه خداحافظ... تماس را قطع کرد رو به کیو کرد گفت: ببخشید... من...که در اتاق باز شد صدای جیهون امد که فریاد زد : بابایی ...بابایی... بابایی... بیا بییم بلف باژی...حرف شیوون نیمه تمام ماند.
شیوون و کیو با هم رو به در برگشتند جیهون دوان به طرفشان امد با چهره ای خندان و هیجان زده گفت: بابایی..بابایی... بلف دایه میاد... بلف باژی... بلف باژی تونیم...شیوون دستانش را باز کرد وجیهون دوان به بغلش رفت و شیوون او را بغل کرد روی رانش گذاشت با لبخند و مهربان نگاهش میکرد جیهون امانی به پدرش نداد تا جواب دهد دستش را دراز کرد با انگشت به در اتاق اشاره میکرد با هیجان تکرار کرد : بابایی بلف بازی ...بیا بیم بلف بازی... شیوون قدری سرش را کج کرد با مهربانی به صورت پسر نازش نگاه میکرد گفت: چی ؟...بریم برف بازی؟... جیهون لبخندش تمام پهنای صورتش را گرفته بود چال گونه های تپلش را مانند پدرش نمایان میکرد به پدرش نگاه میکرد گفت: آیهههه....بلف بازی تونیم...بیااااااا...شیوون با اینکه تنش بخاطر سرما خوردگی هنوز درد داشت بی حال بود سرش هم درد میکرد و هینطور میدانست این پیشنهاد بازی در برف پیشنهاد هیوک بود هیوک میخواست شیوون با کیو تنها نباشد میخواست مخالفت کند ،ولی بخاطر پسرش گفت: باشه...کیو که از امدن مزاحمی دیگر به اتاق چهره اش درهم شد با اخم به شیوون و جیهون نگاه میکرد که با جمله شیوون که سر راست کرد با لبخند و نمایان کردن چال گونه هایش گفت: آقای چو... نه ببخشید کیوهیونا میای بریم برف بازی؟...کیو چشمانش گرد شد گفت: چی ؟...برف بازی؟... نمیخواست به برف بازی برود بعد دو روز بالاخره با شیوون تنها در اتاق بود جیهون مزاحم شد پس خواست مانع این کار شود قدری چهره اش را نگران کرد گفت: ولی شما حالتون خوب نیست ......شما سرما خوردیت ...نباید برید توی برف...
شیوون لبخندش کمرنگ شد گفت: چی؟... نه حالم خوبه... سرماخوردگیم خوب شده... نکنه شما برف بازی دوست ندارید؟... باشه ...پس...کیو سریع چهره اش تغییر کرد لبخندی زد گفت : نه چرا دوست دارم... ولی بخاطر حال شما گفتم... اتفاقا منم برف بازی رو دوست دارم... باشه بریم برف بازی... به جیهون که با اخم نگاهش میکرد گفت: میریم برف بازی...
**************************
یسونگ نشسته بر روی مبل برای چندمین بار نگاهی به صحفه سیاه موبایلش انداخت انگشت را به ارامی رویش کشید عکس شیوون که در حال خندیدن کنار لیتوک و هیوک بود مشخص شد ، صحفه نمایش موبایلش عکسی از شیوون که کنار پدر وبرادرش در مراسمی برای شرکت بود ایستاده بود ، در عکس شیوون میخندید چال گونه هایش عمیق شده به نمایش گذاشته بود . یسونگ نوک انگشت به ارامی گویی حبابی را نوازش میکند روی صورت شیوون در عکس کشید ، چشمانش خمار غم بود، غمی دردناک ، قلبش را زخم کرده بود زخم درد عشق، چشمانش از این زخم جانسوزتر شد ، انگشت نیازمندش صحفه گوشیش را باز کرد پوشه عکس را باز کرد ، عکس های شیوون در حالت های مختلف ،خندیدن ، صحبت کردن ، اخم کردن در لباسها و جاهای مختلف به نمایش درامد ، بغض خفه گلویش را با اهی بلند بیرون داد ، درد قلبش با دیدن هر عکسی بیشتر و بیشتر میشد ، عشقی داشت دست نیافتنی ، هرگز امکان نداشت او شیوون را به دست بیاورد او راننده و محافظ شیوون بود ، فکر اینکه شیوون که گی نیست و رئیس او هم هست بتواند بدستش بیاورد جز محالات است ، باید این عشق ممنوعه را فراموش کند ، عشق ممنوعه ای که یک طرف ست.
ولی نمیتواند او که شیوون را از ظهر به این طرف بخاطر سرماخوردگی شیوون که او را به خانه برگردانند دیگر نتوانست ببیند اینطور اشفته شده ، از اینکه حال شیوون چطور است بیتاب شده ، چطور میتواند عشقش را فراموش کند چطور میتواند وقتی شیوون را میبیند بی خیال باشد چشمانش را بست بی اختیار اشک اجازه خروج داد هیچ راهی برای درمان دردش وجود نداشت ، ذهنش خسته و اشفته در حال ترکیدن که ناگهان صدای بلندی مانند افتادن همراه با فریاد : اییییییییییییییییییی...امد یسونگ چشمانش را باز کرد صدا از اتاق خوابش میامد در اتاق نیمه باز بود.
به اشپزخانه نگاه کرد ریووک در انجا نبود ؛ بلند شد به طرف اتاق میرفت صدا زد : ریووک ؟...ریووک؟... صدا ریووک از اتاق امد که گفت: من اینجام... یسونگ وارد اتاق شد دید ریووک روی زمین نشسته و تمام وسایل کمد جالباسی روی زمین پخش شده بود ، یسونگ با تعجب گفت: چی شده؟...ریووک برگشت با ناراحتی گفت: اوه بخشید...داشتم وسایل تو کمد رو تمیز میکردم...یهو همه ریخت بیرون...یسونگ به کنار ریووک امد دوباره به همه وسایل بهم ریخته نگاه کرد به چهار پایه که برگشته شده بود نگاه کرد با نگرانی گفت: چی رو داشتی تمیز میکردی؟...توهمیشه داری وسایل تو کمد رو تمیز میکنی...اخه چرا؟... بهت میگم نمیخواد ...ریووک به ارامی زانویش را میمالید سعی میکرد یسونگ نبیند ولی یسونگ متوجه شد کنارش نشست خواست دست روی زانویش بگذارد اخمی به ابروهایش داد گفت: اخه تو چرا اینجوری میکنی؟...با این کارا به خودت اسیب میزنی؟...بازم رفتی روچهار پایه داشتی جابجا میکردی.... با برداشتن دست ریووک گفت: بذار ببینم چی شده؟...
ریووک گفت: چیزی نشده... فقط یه خورده درد گرفته ...ولی مانع دست زدن یسونگ نشد از اینکه نگرانش بود ، از اینکه لمسش میکرد قلبش از خودش بی تاب مینواخت پوست زانویش از لمس دست یسونگ میسوخت .یسونگ با ابروهای درهم به زانوی ریووک نگاه کرد وارسی کرد جز قدری قرمزی زخمی نداشت . یسونگ سر راست کرد به ریووک که گونه هایش از نگه داشته شدن زانویش توسط دست یسونگ گر گرفته بود نگاه کرد با حالتی جدی و کمی عصبانی گفت: دیگه نرو روی چهار پایه...لازم نیست دیگه دست به وسایل این کمد دست بزنی... به وسایل ریخته شده روی زمین نگاه کرد گفت : نمیدونم چرا تو هی وسایل این کمد رو تمیز میکنی؟... اینا وسایل قدیمی که مال پدرمه ...دوباره رو به ریووک گفت: لازم نیست دیگه تمیز شون کنی... از جا بلند شد .
ریووک با برداشته شدن دست یسونگ قدری بی حس اش کم شد اب دهانش را قورت داد با چشمانی گشاد شده نگاهش میکرد گفت: ولی من... که یسونگ امانش نداد با بلند کردن چهار پایه و رفتن رویش گفت: ولی و اما نداره... گفتم نمیخواد ...اینا وسایل بابای منه... بهت میگم نمیخواد... دستش را به طرف ریووک دراز کرد گفت: وسایلو بده من... میخوام بذارمشون سر جاش...ریووک با اینکه میدانست یسونگ بخاطر خودش میگوید ولی ناراحت شد باچهره ای گرفته بلند شد وسایلی که روی زمین ریخته بود مانند جعبه ای پر از مدال دو جفت کفش و یونیفرم پلیسی در کیسه مخصوصش ، چند جعبه دیگر .
ریووک یکی یکی را به یسونگ میداد یسونگ هم وسایل را نامرتب در کمد میچید هیچکدام حرفی نمیزدنند ، یسونگ فقط وسایل را درکمد میچید که ناگهان با حرکت یسونگ برای گرفتن اخرین جعبه بزرگ پایه چهار پایه لغزید ویسونگ هم نتوانست تعادلش را حفظ کند با گفتن: آیییییی... درحال افتادن بود که چون رو به ریووک بود به روی ریووک افتاد و ریووک هم نتوانست نگهش دارد به پشت افتاد یسونگ هم به رویش افتاد ، یسونگ و ریووک هر دو چشمانشان را بسته بودنند ولبانشان نرمی لبان طرف مقابل را حس کردنند ، یهو چشمانشان را باز کردنند گرد شده بهم نگاه کردنند ؛یسونگ روی ریووک افتاده بود لبانش به رو هم بود یسونگ با یک حرکت بلند شد و ایستاد رویش را از ریووک برداشت با دستپاچگی و ظاهر اخم الود رو به در گفت: اون جعبه رو بذار بعدا خودم میزارمش سر جاش ...بیا الان برو شام رو درست کن گشنمه...سریع از دراتاق خارج شد ریووک که نشسته بود قلبش از تماس لبانشان بیتاب میزد لبخندی از شادی بر گوشه لبش نقش بست به لبان خود دست کشید و نجوا کرد : چه لبای شیرینی...
********************************************
جیهون کاملا پوشانده شده میان کاپشن سفید و کلاه کاموایی قرمز و دستکشهاو شال مشکی و چکمه بلند سفید در حیاط برفی که کاملا سفید بود و تمام درختان و بوته های باغ هم لباس سفید برفی به تن کرده بودنند میدوید ، قطر برف انقدر بود که پاهای جیهون که تا ساق پایش که چکمه هایش تا زانوهایش بود در برف فرو میرفت به سختی میتوانست بدود ولی او با شادی و فریاد در برفهای سفید که صاف و سیقلی داده بود میدوید و با دیدن اثر پای خود در برف ذوق میکرد فریادش بیشتر میشد . شیوون هم که مانند پسرش کاپشن سفید و شلوار مشکی و کلاه قرمز و دستکشهای مشکی و بوت بلند مشکی به پا داشت دنبالش قدم برمیداشت میگفت: جیهونی یواشتر زمین میخوری... جیهونی...
جیهون هم میان خنده و فریاد شادی به عقب بر میگشت رو به پدرش دستش را تکان میداد گفت: بابایی ...بیا...بیا... اینژا بلف دایه...بلف ...یه عالمه بلف...شیوون هم قدمهایش را بلندتر میکرد تا به جیهون برسد با چهره ای درهم لبخند زد گفت : یواشتر جیهونی... کجا برف داره؟... خوب همه جا برفه... اینجا مگه چیه که اونجا برفه؟...کیو با کاپشن و کلاه و شال مشکی و بوتی مشکی که شیوون به او داد پوشیده بود دستانش در جیب کاپشنش بود با چهره ای درهم و قدری عصبانی که از بودن در حیاط برفی اصلا راضی نبود با قدمهای اهسته با فاصله زیاد دنبال انها راهی بود.
دونگهه و هیوک هم با کاپشن ابی و دستکش کلاه و شال مشکی و بوت های مشکی قدری جلوتر از کیو پشت سر شیوون و جیهون میرفتند .دونگهه با اخم و عصبانی به شیوون نگاه کرد با صدای بلند گفت: شیوونی تو و بچه ات یه کمی به بچه بازهاتون رسیدیت سریع برگرد داخل خونه...سرما خوردی نباید زیاد تو سرما باشی... فهمیدی؟... ولی شیوون گوش نداد همانطور که دنبال جیهون سریع میرفت گفت: جیهونی بیا ادم برفی بسازیم... جیهونی بیا...
جیهون ایستاد رو به پدرش برگشت دید شیوون به طرف کوپه ای از برف که در گوشه حیاط درست شده بود میرفت ، جیهون تمام اجزای صورتش از شادی میخندید نمیدانست ادم برفی چیست همین که پدرش او را به بازی گرفته بود از شادی به پوست خود نمیگنجید با صدای بلند از ذوق گفت: ادم بلفی... ادم بلفی... ادم بلفی دویوس تونیم؟... ادم بلفی....و به دنبال پدرش با قدمهای بلندی که پاهایش تا شکمش بالا میامد تا قدمهای بلند و سریع بگذارد تا به پدرش برسد .شیوون کنار کوپه ایستاد رو برگرداند نگاهی به جیهون که به طرفش میامد کرد به طرف دیگر رو برگرداند به کیو که دست به جیب کاپشن با اخم قدم برمیداشت نگاه کرد با شوق گفت: کیوهیونا نمیای ادم برفی درست کنیم؟... کیو با حرف شیوون سر راست کرد با دیدن چال گونه های شیوون قلبش دوباره بی تاب طپش شد ، از دعوت شیوون بی اختیار لبخندی از شوق عجیب زد گفت: چرا میام... با قدمهای بلند برای وصال به معشوقش برداشت .
دونگهه که از بی توجه ای شیوون چشمانش گرد شد با دست کلاه سرش را کمی از پیشانی اش را بالا زد با کلافگی پوفی کرد گره ای از خشم به ابروهایش داد ، انقدر کلافه کار شیوون بود که اصلا توجه نکرد او کیو را چه صدا کرده با صدای بلند گفت: شیوونی شنیدی چی گفتم؟... هیوک هم انقدر شوق برف را داشت که اوهم متوجه حرف شیوون نشد با شوق به حیاط برفی نگاه میکرد حرفش را قطع کرد گفت: عسلم ولش کن اونو...خودت میدونی که اون به حرفت گوش نمیده...بیخود خودتو خسته نکن... بجاش بیا ما به خودمون برسیم... دونگهه رو به هیوک کرد با همان چهره درهم خواست حرف بزند که هیوک امانش نداد دستش را گرفت او را دنبال خود میکشید با دست دیگرش به درخت های باغ اشاره میکرد با شادی گفت: بیا بریم اونجا برف های اونجا رو بریزیم...دونگهه فقط توانست بگوید: چی؟... هیوک دوباره امانش نداد همانطور که میکشیدش با صدای بلند تری گفت: شیووناااا بیا مسابقه... مسابقه ادم برفی...هر کی ادم برفیش بزرگتر باشه برنده ست... شیوون که زانو زده نشسته بود در حال گوله کردن برف های روی زمین بود سر راست کرد به دویدن برادرش با دونگهه نگاه کرد با لبخند گفت: باشه هیونگ...ولی بدون بازم مثل هر سال من برنده ام...هیوک دونگهه را به زیر درختی برد ایستاد نفس زنان به بالای درخت نگاه میکرد گفت: دونی بیا برفهای روی درخت رو بریزیم...
دونگهه هم نفس نفس میزد با تعجب به هیوک نگاه کرد گفت: چی؟... برفا رو بریزیم؟... اخه... هیوک مهلتی برای پایان دادن به سوالش نداد گفت: من بیام رو کولت؟...یا تو میای رو کولم؟... دونگهه چشمانش بیشتر گرد شد پرسید: روی کول من؟... اخه برای چی ؟...برای چی میخوای برفای رو درخت رو بریزی؟...هیوک که سر بالا کرده به شاخه های درخت نگاه میکرد با لبخندی که تمام لثه هایش مشخص بود گفت: میخوام ادم برفی درست کنم... دونگهه بدون تغییر به چهره بهت زده اش گفت: چی ؟...با برفهای رو شاخه ادم برفی درست کنی؟...برفهای روی زمین سلیقه ات نمیگیره که برفای رو شاخه رو میخوای...اینا چشه مگه؟...ولی هیوک امانش نداد به پشتش ایستاد دست روی شانه هایش گذاشت گفت:خم شو برم رو شونه ات... برفا ی روی زمین خوب نیست ...برفای رو درخت عالی میشه...
دونگهه چهره اش درهم شد گفت: چی؟...بری رو شونه ام ؟...خواست برود جلو ولی هیوک اجازه نداد روی کولش پرید فریاد دونگهه بلند شد: اااااااااااااااا... بیا پایین... هیوک هم با صدای بلند گفت: وایستا عسلم...میافتما؟... دونگهه از کلافگی پوفی کرد کمر خم کرد گفت: بیا پایین ...چی رو میافتی... ولی هیوک توجه ای نکرد به جای پایین امدن با خم شدن دونگهه خود را بالا کشید رفت روی شانه اش نشست دستش را به طرف شاخه ها بلند کرد گفت: عسلم کمر راست کن قدم نمیرسه...دونگهه عصبانی کمر راست کرد گفت: بیا پایین هیوک...خود را تکان داد.
ولی هیوک پاهایش زیر بغل دونگهه گذاشت جایش را روی شانه دونگهه محکم کرد توجه ای به حرف دونگهه نکرد با گرفتن شاخه درخت و تکان دادن دونگهه به خود هر چه برف روی شاخه درخت بود یهو به روی سرشان ریخت و هیوک با شادی فریاد زد: یهووووووووووو.... دونگهه بیشتر عصبانی شد گفت: یاااااااااا... هیوکی نکن...ولی هیوک توجه ای نکرد با چهره ای به شدت شاد و خندان سریع شاخه دیگری را گرفت تکان داد دوباره برف روی شاخه ها روی سرشان ریخت هیوک خندید دوباره گفت: یهوووووووو...این کار دونگهه را بیشتر عصبانی کرد دوباره تقلا کرد ولی بخاطر لیز بودن زمین همانطور که هیوک خود را محکم روی شانه اش نشسته بود تلو خورد با فریاد خودش و هیوک :یاااااااااااااا... به روی زمین روی برفا افتادنند.
شیوون که با جیهون و کیو در حال درست کردن ادم برفی در وسط حیاط بود فریاد ان دو به عقب برگشت فکر کرد اتفاقی افتاده با چشمانی گشاد شده به ان دو نگاه کرد با دیدن هیوک که بلند شد نشسته در حال زدن روی بازوی دونگهه با فریاد : عسلم چرا اینجوری میکنی؟... بلند شو میخوام بقیه برفا رو بریزم...اونا الان ادم برفیشون تموم میشه ما... دونگهه هم بلند شد نشست با چهره ای درهم وعصبانی فریاد زد : یااااااااااااا...نزن منو... چی بری روی کولم ...دیوونه ای... برفا این پایین چشه که تو میخوای با برفای رو شاخه برف درست کنی؟... نگو برفای روی زمین خوب نیست...بگو مرض داری میخوای برف بریزه روی سرت...
شیوون خیالش راحت شد که ان دو حالشون خوبه از کارشون خنده اش گرفت سرش را چند بار به چپ وراست تکان داد رو برگردانند به ادم برفی نگاه کرد که کیو یهو با گوله بسیار بزرگی که از تنه ادم برفی بزرگتر بود جای سرش گذاشت و چشمان شیوون از تعجب کمی گشاد شد لبانش به پایین کج شد گفت: این چیه؟... کیو با گذاشتن گوله برف کمر راست کرد دست به کمر ایستاد رو به شیوون کرد با دیدن چهره متعجب شیوون قدری اخم کرد گفت: این ؟...خوب گوله برف برای سر ادم برفیه...چیه مگه؟... شیوون چشمان گشادش قدری کوچک کرد با تبسم گفت: هیچی ...اخه خیلی بزرگه... با تراشیدن و کوچک کردن گوله برف گفت: سرش بزرگتر از تنش شده... کیو رو به ادم برفی کرد با کوچک شدن سرش و پر شدن تن ادم برفی که مناسب و طبیعی شد او هم قدری چشمانش را ریز کرد گفت: اره ...سرش بزرگ بودا...
با اینکه اول از امدن به حیاط و برف بازی راضی نبود ناراحت بود ولی حالا داشت با شیوون ادم برفی درست میکرد خوشحال بود .تا حالا همچین کاری نکرده بود یعنی از زمانی که ادم برفی ساخته بود خیلی گذشته بود . زمانی که پسر بچه کوچکی بود این کار را کرده بود .حال با شیوون دوباره داشت این کارو میکرد حس جالبی داشت ، از چیزی که نمیدانست چه بود خوشحال بود .به حرکات شیوون که با وسواس و مهارت سر و تن ادم برفی را سیقل میداد بازوهای و دست ادم برفی را درست میکرد با چشمانی درخشان و لبخندی به لب نگاه میکرد .جیهون هم کنار شیوون خم شده بود سعی میکرد گوله ای برف را که خیلی هم کوچک بود درست کند ولی تا گوله برفی را درست میکرد با چنگ گرفتنش خراب میشد چشمانش مانند دهانش باز میشد با خود میگفت: اااااااااا... دوباره سعی میکرد درستش کند ؛ با چند بار این کار رو کردن خسته شد کمرراست کرد با چهره ای درهم و عبوس به شیوون و به ادم برفی نگاه کرد که با دیدن ادم برفی که شیوون دو دکمه مشکی را جای چشمانش گذاشت و سه دکمه روی شکم ادم برفی جای دکمه های لباسش گذاشت و کامل میشد با ذوق گفت: ادم بلفی دویوس شد؟...شیوون هم لبخند زد بدون رو برگردانند به طرف جیهون گفت: اره الان درست میشه... واز جیبش هویچی را دراورد هویچ خیلی بزرگ بود گذاشت جلوی صورت ادم برفی گفت: اینم دماغش...ولی هویج برای بینی ادم برفی شدن بلند بود ، هویچ را برداشت به ته هویج گاز زد خورد تا اندازه شود و دوباره جای بینی ادم برفی گذاشت ولی هنوز بزرگ بود ؛دوباره برداشت گاز دیگری به هویچ زد ، جیهون با کار شیوون چشمانش گرد شد با وحشت گفت: اااااااااااااااا...دماخ ادم بلفی نخوی...بابایی نخویییییییی.... شیوون از حرف جیهون خنده کوچکی کرد به جیهون گفت: دماغشو نخوردم... بزرگ بود درستش کرد ...
جیهون با همان چهره وحشت زده فقط به ادم برفی نگاه میکرد که شیوون درحال فرو کردن هویچ تو صورت ادم برفی بود. شیوون با دیدن چهره وحشت زده پسرش بیشتر خنده اش گرفت برای ارام کردنش گفت: ببین دماغشو گذاشتم سر جاش... حالا اندازش شده...جیهون با گذاشتن هویچ سرجایش چهره وحشت زده اش خندان شد گفت: دویوس شد؟... دویوس شد؟... شیوون رو به ادم برفی با لبخند گفت: اره درست شد...قدری تاب به ابروهایش داد گفت: ولی یه چیزی... ادم برفمون دهن نداره... جای دهنش چی بزاریم؟... کیو اخمی کرد گفت: دهن؟... راست میگی ها...نگاهی به زیر پا و اطراف خود کرد دنبال چیزی میگشت که جای دهان بگذارد ولی چیزی جز برف در اطرافشان نبود . شیوون هم با اخم به ادم برفی نگاه میکرد گفت: دهنشو یادم رفته بود چیزی براش بیارم...
جیهون که کنار پدرش ایستاده بود بازویش را به بازوی پدرش تکیه داد با شادی به ادم برفی نگاه میکرد قدری سر خم کرد رو به پدرش کرد بی توجه به حرف شیوون که دنبال دهان برای ادم برفی بود با ذوق گفت : ادم بلفی دیوس شد؟...کیو هم کنارشیوون نشست با چهره ای درهم گفت: چیزی اینجا نیست که بزاریم جای... که صدای هیوک مهلت تمام کردن جمله اش را نداد گفت: تمومشششششششش کردیم... شیوون و کیو و جیهون به طرف صدا برگشتند . هیوک و دونگهه با هم ادم برفی کوچکی که نصف ادم برفی بود که شیوون درست کرده بود به بغل گرفته بودنند کمر شان خم کرده دولا دولا ادم برفی را به طرفشان اوردنند با فاصله کمی کنار ادم برفی انها گذاشتند . جیهون با چشمانی درشت شده با ادم برفی انها نگاه کرد با حالت پرسش گرانه پرسید : ادم بلفیه؟...شیوون و کیو هم که به ادم برفی انها نگاه میکردنند خنده شان گرفت . ادم برفی که هیوک و دونگهه ساخته بودنند کوچک بود، تنش جای درست و صاف نداشت سر وتن ادم برفی بسیار کج وکوله بود مثل اینکه کسی تنش را گاز گرفته بود کنده بود چندین جایش سوراخ بود ، قسمت پشتش هم برامده بود گویی شکم برامده اش به پشتش بود ، جای چشمهای ادم برفی هم دو شاخه کوچک و جای بینی اش هم یه شاخه بسیار بلند بود ، شال گردن هیوک هم چند دور دور گردن ادم برفی پیچیده بود ، درکل ادم برفی شبیه هر حیوانی بود جز انسان.
هیوک از سوال جیهون و خنده شیوون و کیو اخم کرد گفت: اره ادم برفیه...چطور؟... جیهون با همان چهره متعجب به هیوک نگاه کرد یک نگاه به ادم برفی که پدرش درست کرد بود ، نگاهی هم به ادم برفی هیوک کرد دوباره پرسید: ادم بلفیه؟... چهره اش خندان شد با حالتی که گویی مسخره میکرد گفت: ادم بلفیه...دونگهه با چشمانی کمی باز به جیهون و ادم برفی خودشان و ادم برفی شیوون نگاه کرد ، هیوک اخمش بیشتر شد رو به جیهون گفت: اره ادم برفیه... بشر توی فینگیلی منو مسخره میکنی؟... چرا اینقدر میپرسی ادم برفیه؟...مگه...که کیو هم که با لبخند تمسخر امیز به ادم برفی نگاه میکرد گفت: بچه حق داره بپرسه...اخه این چیزی که درست کردی به همه چیز شبیه جز ادم برفی... هیوک با حرف کیو عصبانی شد با چهره ای درهم و اخم الود نگاهی به ادم برفی خودش و کیو کرد با صدای بلند گفت: یاااااااااااااااا...چی گفتی؟... ادم برفی منو مسخره میکنی... شیوون که با حرف کیو میدانست عکس العمل هیوک چیست چشمانش گرد شد خواست بلند شود حرفی بزند که عطسه اش گرفت و چون روی برف درحال بلند شدن بود تعادلش را از دست داد با باسن به روی برف افتاد کمی پاهایش رفت بالا.
کیو با افتادن شیوون روی زمین بی اختیار با بالا رفتن پاهایش خنده اش گرفت با صدای بلند خندید که ناگهان کوپه ای برف به گوشه لبش خورد مقداری برف داخل دهانش رفت خنده اش قطع شد گیج نگاه کرد دید جیهون با چشمانی درشت و ابروهای درهم عصبانی گفت: نخند...دوس عمو بد... دوس عمو ژشت...شیوون که روی زمین دراز کشیده بود با فریاد جیهون بلند شد نشست رو به کیو کرد با کار جیهون چشمانش گرد شد گفت: ااااااااااااا... جیهونی زشته ...این چه کاریه کردی؟...بچه بد... هیوک که از دست کیو عصبانی بود از کار جیهون خیلی خوشش امد قهقه زد با حرف شیوون خنده اش قطع شد با لبخند شیطنت امیزی حرف شیوون را قطع کرد گفت: یاااااااا... شیوونی به بچه چیکار داری؟... به طرف جیهون رفت گفت: بچه مگه چی گفت؟... راست میگه دیگه... مگه زمین خوردن تو خنده داره؟... کنار جیهون که با اخم به پدرش نگاه میکرد نشست بغلش کرد.کیو با پشت دستش که دستکش داشت گوشه لبش را پاک کرد با اخم بلند شد ایستاد گفت: من به زمین خوردن شیوونا نخندیدم...من همینجوری خندیدم...
هیوک که منتظر بهانه بود از تلفظ غیر رسمی اسم شیوون توسط کیو چشمانش گرد شد جیهون را از بغل خود بیرون ارود گفت: چی؟... شیوونا؟... بلند شد گره ای به ابروهایش داد به طرف کیو میرفت گفت: تو چی گفتی؟... شیوونا؟... جلوی کیو ایستاد گفت: چه سریع خودمونی شدی؟...کیو هم که از حرفا و طعنه های هیوک خسته شده بود تا حالا هم خیلی صبوری کرده بود. او ادم صبوری نبود اگر کسی او را ناراحت یا عصبانی میکرد سریع عواقبش را میدید ،ولی اینبار بخاطر شیوون دو روز رفتار هیوک را تحمل کرده بود. ولی دیگر نمیتوانست انقدر عصبانی بود که همه چیز را فراموش کرد بدون تغییر به چهره درهمش به هیوک نگاه کرد گفت: اره ...شیوونا...چیه؟... چرا ؟...نمیشه اینجوری صداش کرد؟... اجازه ندارم شیوونا صداش کنم؟... هیوک سینه به سینه کیو شد با چهره ای به شدت درهم واخم الود گفت: چی؟...چی صدا میزنی؟... یقه کاپشن کیو را گرفت فریاد زد : تو به چه حقی شیوونو به اسم کوچیک صدا میکنی... کیو هم به یقه هیوک چنگ زد با چهره ای به شدت عصبانی گفت: به چه حقی؟... مگه اسم کوچیک صدا کردن حق میخواد ؟...
جیهون با حرکت هیوک و کیو چشمانش گرد شد با دهان باز به انها نگاه میکرد . شیوون هم با دیدن ان دو چشمانش گرد شد از جا پرید با وحشت به میانشان رفت دست به روی سینه کیو و دست دیگر روی سینه هیوک گذاشت سعی کرد وسطشان برود رو به هر کدامشان با صدای بلند گفت: هیونگ...کیوهیونا...ول کنید همو.. چیکار میکنید؟...چرا دعوا میکنید؟... ولی کیو و هیوک توجه ای به حرف شیوون نکردنند جفتشان دنبال بهانه ای برای زدن هم بودن یقه های هم را محکمتر چنگ زدنند ، صورتشان رخ به رخ هم شد نفس هایشان به روی صورتشان پخش میشد دندانهایشان را بهم میسایدند چشمانشان از عصبانیت گرد و تاریک شد ابروهایشان تابی کمانی خورد ؛ هیوک فریاد زد : مکنه نذار اون روم بالا بیاد حسابتو میرسما؟... کیو هم فریاد زد:روت بالا بیاد؟... حالا مثلا روت بالا بیاد چه غلطی میکنی؟...
هیوک ازخشم چشمانش بیشتر گرد شد فریاد زد: چی؟...چه غلطی میکنم؟... این غلطو... ومشتی به صورت کیو زد و کیو هم که منتظر حرکت هیوک بود جاخالی داد سریع خود به صورت هیوک مشت زد و لگدی هم به پایش زد. هیوک هم کم نیاورد شروع به زدن کیو کرد . دونگهه مات و با چشمانی گشاد به این دو نگاه میکرد مغزش هنگ کرده بود حتی با شروع ضرباتی که هیوک و کیو بهم میزدنند حرکتی نکرد. هیوک و کیو همانطور که یقه های هم را داشتند به سرو صورت هم میکوبیدند لگد میزدنند. شیوون هم که همچنان میانشان بود سعی میکرد انها را جدا کند، ارنجهایش به سینه ان دو فشار میاورد زانویش را بالا اورده به ران هیوک فشار میاورد ولی موفق به جدا کردنشان نشد، حتی مشت های هیوک وکیو به سرو صورت او هم میخورد با چهره ای وحشت زده از ضربات مشتهای انها صورتش درهم شد فریاد زد: آییییییی....هیونگ زشته... این کارا چیه؟... ولش کن... کیوهیونا داری چیکار میکنی؟...آخخخخخخ....ول کنین همو... نزنین همو... وااااااای.... همین لحظه صدای فریادی امد: اقای چویی چه خبره؟... چی شده؟...صدای ژومی بود که همراه سونگمین امده بود دید کیو وهیوک در حال کتک کاری هستند وشیوون وسطشان ایستاده میخواهد جدایشان کند ولی مشت و لگد میخورد جیهون هم زیر پای انها ایستاده بود با کتک خوردن پدرش چشمانش به شدت گرد شد با بیتابی به پای هیوک و هیچل چنگ زد فریاد زد : نژن بابایی منه... نژن ...عمو هیوبد...دوس عمو بد...بابایی نژن...
ژومی هم از این اوضاع اشفته چشمانش گرد شد وحشت زده به کمک شیوون امد و سونگمین هم به تبعیت از ژومی برای جدا کردن ان دو امد .ژومی به بازوی کیو چنگ زد فریاد زد : ولش کن اقا... چیکار میکنی؟... ولی چشمانش به شیوون بود، سونگمین هم بازوی هیوک را گرفت فریاد زد : اقای چویی ولش کنید... ولی کیو و هیوک توجه ای به کسی نمیکردنند هیوک با لگدو مشت زدن فریاد زد : تو فکر کردی کی هستی ؟...هاااااااا؟ ... به کی میگی احمق ...اشغال خودتی... کیو هم با کشیدن موهای هیوک و لگد زدن گفت: خودتی ..مرتیکه بی شعور ...تقلای شیوون و ژومی وسونگمین وفریادهایشون فایده ای نداشت. دونگهه هم بالاخره با امدن ژومی وسونگمین از هنگی درامد به طرفشان دوید با چهرهای وحشت زده فریاد زد :هیوکـــــــــــــی.. عسلم ولش کن... با نزدیک شدن به انها فریاد زد: اقای چو شما ولش کنید... نزنید همو... چند قدم مانده به انها دستش را دراز کرد که هیوک را بگیرد ولی پایش لیز خورد خواست تعادلش حفظ کند ولی نتوانست با فریاد :وااااااااااااای ...از پشت به روی زمین افتاد با دراز شدن روی زمین پایش به شدت به پشت پای شیوون که درحال جدا کردن ان دو بود خورد وشیوون با چهره ای به شدت درهم از درد فریاد زد: آیییییییییییی.... با برخورد پاهای دونگهه او هم تعادلش از دست داد از پشت افتاد که افتاد روی دونگهه که روی زمین پخش شده بود .با افتادن شیوون چون به کاپشن کیو و هیوک چنگ داشت ان دو را هم با خود کشید و شیوون با پشت به روی سینه دونگهه افتاد و دونگهه فریاد زد :آیییییییییییییی...کیو هم با کشیده شده با رو به روی سینه شیوون افتاد شیوون هم با افتادن کیو روی سینه اش از درد ناله زد:آخخخخخخخخخخخخ...هیوک هم با کشیده شدن به پهلو روی برف کنار دونگهه افتاد. با افتادن این سه ژومی و سونگمین هم که بازوی کیو و هیوک را نگه داشته بودنند با انها کشیده شدند و ژومی روی پشت کیو که سینه اش به روی سینه شیوون بود افتاد و کیو هم با افتادنش فریاد زد :آیییییییییییییییییییی...سونگمین هم به روی سینه هیوک افتاد که هیوک هم فریاد زد :آخخخخخخخخخخخخخخ....
خیلییییی عالییییی بود
اینجا هم شخصیت دونگهه رو خیلی دوست داشتم
اصلا دکتر خیلی بهش میادااااااا
دستت درد نکنت عشقم
ممنون خوشگلم...
خوشحالم که از شخصیت دونگهه راضی هستی
اره بهش میاد...
خواهش میکنم نازنینم
یعنی از خودمونی شدن کیو و بچه تخس شیوون و اخلاق گند هیوک و عشق الکی ژومی که داستانو باحال کردن بگذریم،،از صحنه افتادنشون خندم بند نمیاد
حرف نداشت
وااای ترکیدم



خسته نباشید
سلام گلم.
. شیوون خبر نداره چه فکرایی تو سر کیوئه براش دلسوزی میکنه و هنوز عذاب وجدان داره . غافل از اینکه حافظه ی کیو مثل ساعت کار میکنه.

. یه کار رو توس ارامش نمی تونن انجام بدن.

این کیو چه زبونی برای شیوون میریزه . زود هم میخواد باهاش خودمونی بشه نقشه اش رو عملی کنه
اینم از ادم برفی درست کردن اینا
ممنون گلم عااالی بود.
سلام خوشگلم....


اره دیگه ..کیو دویل خان صبرش تموم شده....
اهم ..بیچاره شیوونی..اگه بفهمه کیو چه کرده....
اره خوب...فکر کن فیشی ادم برفی بسازه...
خواهش خوشگلم... ممنون که میخونیش