SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 24


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه ....

  

گل بیست و چهارم


( دعوای عاشقانه)


کانگین با لبخند به سانی نگاه میکرد به حرفهایش گوش میداد، ولی در دلش غوغایی به پا بود و ذهنش هزاران فحش به این دختر مزاحم میفرستاد. به شانس بد خود لعنت فرستاد که چرا روز قرارش با شیوون در این پارک یهو این دختر مثل جن جلویش باید ظاهر شود، نمیدانست چطور از دست این دختر خلاص شود . چشم دیدن سانی را نداشت از امدنش به مغازه حسابی عصبانی و کلافه میشد ،اصلا از خنده ها و لوس بازیها و عشوه هایش متنفر بود ولی بخاطر شیوون تحملش میکرد . سانی خواهر یونهو  دوست شیوون بود کانگین هم با سانی خوب رفتار میکرد  به ظاهر لبخند میزد تحویلش میگرفت که سانی یک وقت ناراحت نشود .چون اگر سانی ناراحت میشد به برادرش میگفت و یونهو هم دلخور از دست کانگین میشد ،مطمین شیوون هم ناراحت میشد که چرا کانگین خواهر دوستش را ناراحت کرده ،پس به ظاهر با سانی خوب بود ولی در درون داشت از خشم و عصبانیت میترکید. نمیدانست با این رفتارش دل عشقش میکشاند بجای خوشحال کردن شیوون با این کارش دل شیوونش را میشکاند و چشمانش را خیس اشک کرد.

 حال هم در پارک سانی جلویش ظاهر شد گفته که به مغازه رفته انها نبودن امده به پارک، حال چطور انها را در پارک پیدا کرده تعقیبشان کرده را نمیدانست .سانی هم فرصت نداد او بپرسد مثل همیشه با ظاهر ناراحت ولی با عشوه و طنازی زنانه داشت برای کانگین خودش را لوس میکرد حرف میزد امانی نمیداد کانگین حرف بزند . سانی با چهره ای به ظاهر خیلی ناراحت دست روی بازوی کانگین گذاشت گفت: آه...اوپا نمیدونی من چقدر شرمنده تون شدم... یعنی قرار نبود اینطوری بشه...این اتفاق بد غیر منتظره بود...کانگین که تحمل سانی را نداشت ولی با جمله "اتفاق بد افتاده "نگران شد گفت: چه اتفاق بدی افتاده نمیگید؟...سانی چهره ش را درهمتر کرد گفت: چرا میگم...راستش چطور بگم ...سرش را پایین کرد با حالت بغض الودی گفت: اون دوستم که قرار بود برای گود بای پارتیش که توی باشگاه خصوصیش بگیره ...ازتون میخواست گل بگیره...همه چیز بهم زده... یعنی نمیخواد مراسمشو بگیره... سرراست کرد با همان ظاهر غمگین بغض الود گفت: مادر بزرگش مریض شده ...فعلا سفر رفتنش به خارج کنسل شده... افتاده چند هفته دیگه... منم اومده بودم به مغازه تا بدم سفارشات رو اماده کن نکنید...از این بابت خیلی شرمنده ام....

کانگین با جواب سانی فهمید دوباره این دختر بهانه ای پیدا کرده برای لاس زدن با او، اتفاق بد یک مسخره بازی بود در دلش گفت: شرمنده ام کوفت... شرمنده ام درد... دختره بی شعور ...بیریخت... هرزه... فکرکردم چی شده ...ولی در ظاهر اهی کشید مثلا خیالش راحت شد لبخند زد وسط حرفش گفت: آه ...همین خانم سانی؟...فکر کردم چی شده ...چه اتفاقی افتاده ...اشکال نداره که...ما هنوز اون سفارش رو اماده نکردیم... یعنی اصلا وقتشو نداشتیم... اصلا  اگه نمی گفتید فراموشش کرده بودیم... سانی با بالا رفتن ابروهایش قدری چشمانش گشاد شد گفت: اوه...اوپا...فراموشش کرده بودی؟...واقعا؟؟.. یعنی نمیخواستی اماده ش کنی...منو بگو فکر کردم الان امادست ...کلی باید خجالت زدت بشم... کانگین از فعل جمع استفاده میکرد یعنی " من و شیوون" ولی سانی اصلا در کلام هم شیوون را به حساب نمیاورد فقط مخاطبش کانگین بود .

کانگین هم با جواب سانی لبخندش پررنگتر شد به ظاهر خجالت کشید گفت: اره...کلا داشت فراموشمون میشد ...که با شدت گرفتن باران که بخاطر سرو صدای بلندی که باران شدید با برخورد با سایبان دکه بستی فروشی که بالای سر کانگین و سانی بود کرد کانگین گویی به خودش امد جمله ای را ناتمام یهو رو بگردانند با دیدن شدت باران چشمانش گشاد شد. انقدر سرگرم حرف زدن با سانی شده بود که متوجه بارش نم باران نشد حال باران شدت گرفته بود کانگین یاد شیوون افتاد که زیر باران ناتوان روی ویلچر نشسته مطمینا به شدت خیس شده . کانگین باهم با وحشت به باران نگاه کرد نالید: آه...بارون گرفته؟... شیونااا...خدای من...الان خیس میشه...بی توجه به سانی که گویی دیگر سانی وجود نداشت بدون هیچ حرف و خداحافظی میان چشمان گشاد شده سانی دوید رفت .

سانی هم با گیجی و بهت زده به دویدن کانگین نگاه کرد با صدای بلند گفت: اوپاااا...اوپاااا چی شده؟...کجا میری ؟..اوپاااااااااا..سانی اسم شیوون را از زبان کانگین شنید فهمید کانگین شیوون اورده به پارک ولی مثل همیشه نمیخواست به حسابش بیاورد، ولی کانگین با شدت گرفتن باران دیگر به سانی محل نذاشت برای رفتن به پیش عشقش سانی را کنار دکه بستنی فروشی جا گذاشت رفت.

چند روز دیگر تولد شیوون بود ، تولد 22 سالگیش. شیوون هم چه کادوی تولدی از حالا گرفته بود " قلب شکسته" .." از دست دادن عشقش ".. " خیانت"... با یک اتفاق نخواسته سانی وارد زندگی انها شد کانگین از دست او قاپید قلب شیوون را شکاند، عصبانش کرد. روز قرار عاشقانه شان که به پارک امده بودنند سانی مثل همیشه جلوی کانگین ظاهر شد، کانگین هم با لبخند همیشگی از او استقبال کرد . شیوون هم مثل همیشه عصبانی و طاقتش را تاق ، خواست سراغ کانگین برود با او دعوا کن ولی کسی در درونش به او نهیب زد که" کارش اشتباه است ..کانگین حق زندگی دارد.. او دیگر به درد کانگین نمیخورد.. چون نیازهای طبیعی ..نیازهای که حق کانگین است را نمیتواند براورده کند ..باید به کانگین اجازه بدهد برود.. خود را از زندگی کانگین محو کند.." با این فکر زیر بارانی که شدت گرفته بود هر قطره اش چون سنگی بزرگ بر سر و صورت و تنش میخورد تمام وجودش را به درد میاورد، دستانش لرزانش چرخ های ویلچر را چرخاند نگاه  چشمان سرخ و خیس از باران گریه ش را از کانگین و سانی گرفت به سوی مخالف حرکت کرد.

شیوون چرخهای ویلچرش را  میچرخاند به جلو حرکت میکرد چشمانش از اشک تار بود تنش از شدت گریه خیس باران، میلرزید تند و با دهانی باز از گریه بی صدا نفس نفس میزد . خیابان باریک پارک را زیر چرخهای ویلچرش میگذراند. تا چند دقیقه پیش این پارک پر گل و شکوفه برایش بسیار زیبا بود ولی حال به جهنمی بدل شده بود ،صدای برخورد باران با زمین و چیزهای اطرافش و ادمهای اطرافش که از شدت باران به این سو ان سو میدویند دنبال سرپنا بودنند چون ناقوسی در گوشش زنگار میزد . همه به زیر سایبانها پناه اوردن جز شیوون که میخواست زودتر از پارک بیرون برود ، با باران مسابقه گذاشته بود از درماندگی گریه میکرد که میان همهمه عذاب اور ذهنش صدای فریاد اشنای شنید ": شیوونااااااااا...شیوونااااااااااااااا...وایستا کجای میری؟... صدای کانگین بود.

ولی شیوون توجه نکرد همانطور چرخهای ویلچرش را میراند گویی میخواست از کانگین فرار کند . کانگین هم نمیدانست شیوون دارد از دستش فرار میکند ،فکر کرد شیوون صدایش را نشینده به قدمهای سرعت بخشید به شیوون رسید با گرفتن دسته های ویلچر ، ویلچر را نگه داشت نفس زنان چرخید جلوی شیوون قدری خم شد به سرتا پای شیوون که کاملا خیس شده بود نگاه کرد. با انکه چشمان شیوون از گریه سرخ بود ولی چون کاملا صورتش خیس بود ،کانگین فکر کرد از باران به این حال افتاده .بعلاوه با دیدن وضعیت شیوون کانگین وحشت زده جز بردن شیوون از زیر باران به چیز دیگری فکر نمیکرد چهره اش درهم چشمانش از وحشت گشاد شد نفس زنان نالید : وای خدای من ...عشقم کاملا خیس شدی... من لعنتی چه کردم ...خم شد دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد به خود فشرد نالید : خدا منو بکشه ...خیس شدی که عشقم...میخواست شیوون را بغل کند ولی پیشمان شد ،چون ماشین که نزدیک نبود باید میرفتند بیرون پارک .با دیدن وضعیت شیوون دستپاچه شده بود نمیدانست چه بکند هول شده حلقه دستانش را باز کرد کمر راست کرد دوباره به پشت ویلچر رفت با گرفتن دسته هایش به حالت دو ویلچر را هول داد تا زودتر به ماشین برسند .

ولی شیوون هیچ عکس العملی نشان نمیداد، با امدن کانگین گویی خشمگین شد به حرکات کانگین بااخم شدید  نفس زنان نگاه کرد رو از کانگین گرفت ،بغضی که دیواره گلوی نازکش را به چنگ گرفته بود اجازه نمیداد حرفی بزند. لحظه ای قبل به کانگین حق میداد که زندگی جدیدی شروع کند ولی حال با دیدنش ناخوداگاه حسش عوض شد "چرا کانگین به سانی علاقمند شد؟.. چون او پا ندارد؟.. دیگر به دردش نمیخورد ..مگه کانگین بهش نگفت عاشق اوست ..مگه کانگین نگفت شیوون نفسشه.. حالا چون پا نداره سانی شده همه چیز کانگین.. شیوون از چشمش افتاد.. کانگین که ادعا میکرد با دیدن شیوون فهمید گی بوده.. حالا دوباره مردی شد که عاشق زنان است.. این کار کانگین یعنی چی؟.. یعنی خیانت.. کانگین بخاطر یک زن به شیوون خیانت کرد.." این افکار خشمگینش کرد تنش را لرزاند رو از  کانگین گرفت حرفی نزد.

کانگین شیوون را با بیرون بردن از پارک، برد پیش ماشین ، بغلش کرد روی صندلی جلو نشاندش سریع کمربند ایمنی را بست ، با بستن در ماشین دوان ماشین را دور زد روی صندلی راننده نشت ،با نگرانی به شیوون که رو برگردانده بود با اخم شدید به پنجره ماشین نگاه عصبانی میکرد کرد . لباس شیوون پیراهن و ژاکتش از خیسی به تنش چسبیده بود برامدگی سینه و پک های شکمش مشخص بود، کانگین چهره اش درهم شد چرخید از روی صندلی عقب پتوی را برداشت روی تن شیوون کشید نفس زنان گفت: ببخشید شیوونی...چقدر خیس شدی...همش تقصیر اون بستنی فروش لعنتی بود...کمر راست کرد نگاهش به شیوون که همچنان رو بگرداننده بود سویچ را میچرخاند گفت: یه ساعت داشت بستنی که سفارش دادم رو اماده میکرد...انقدر دیر سفارشم اماده کرد که منم معطل شدم ...تا بیام  تو توی بارون خیس شدی...ببخشید ...یه دنیا ببخشید عشقم... کانگین بخشش میخواست ولی دیر امدنش را دروغ گفت ،چون نمیدانست چرا نمیخواست شیوون بداند سانی را دیده ،شاید چون فکر میکرد شیوون بفهمد او سرگرم حرف زدن با سانی بوده او را فراموش کرده ناراحت بشود فکر بدی بکند ، کانگین بخاطر سانی فراموشش کرده یعنی پای زنی در میان میامد پس دروغ گفت .

در حالی که کانگین نمیدانست شیوون یده او با سانی در حال صحبت بود .شیوون هم از دروغ کانگین بیشتر عصبانی شد چهره ش ازخشم درهم شد و اخمش بیشتر انگشتانش را زیر پتو بهم مشت کرد یهو رو به کانگین کرد وسط حرفش با صدای لرزانی از بغض و خشم گفت: سفارشتو دیر اماده کرده؟... کوبستی که سفارش دادی ؟... اومدی که چیزی دستت نبود.... کانگین که ماشین را روشن کرده حرکت کرده بود با حرف شیوون یهو رو بگردانند از وحشت چشمانش گشاد شد برای لحظه ای مانده بود چه بگوید ، دروغی گفته بود باید راست و ریستش کند با دستپاچگی گفت: خوب...خوب ...بستنی ها رو امده کرده بود ...تا خواستم ازش بگیرم...همون موقع بارون گرفت ...منم اومدم دنبال تو ...چون زیر بارون بودی... پس بستی ها رو نگرفتم...چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: ببخشید تا بیام پیشت تو خیس شدی... واقعا بخشید ....

شیوون از دست وپا زدن کانگین برای وصله پینه زدن دروغی که گفته بود پنهان کرده بود که سانی را دیده از خشم اخمش بیشتر شد چشمانش را ریز دندانهایش را بهم ساید نفسش را قدری صدادار میزد سرش را چند بار بالا و پایین کرد پوزخندی از خشم زد طعنه امیز گفت: اره...اره ...تا بیای دیر شد ...نه اینکه فاصله ش خیلی زیاد بود ...اون سر شهر بود ...من خیس شدم... باشه...باشه... رو بگرداند با همان حالت نگاه بی هدفی به خیابان از شیشه ماشین کرد زیر لب خیلی اهسته گفت: اگه سانی جانت بذاره تو یاد منم میافتی... کانگین که نمیداسنت با هرحرفی که میزند خشم شیوون را بیشتر میکند چون شیوون میداند او دروغ میگوید ،متوجه متلکش هم نشد جمله اخرش هم نشد با قدری گشاد کردن چشمانش نیم نگاهی به شیوون کرد گفت: چی گفتی عشقم؟...

شیوون حرفی نزد رو هم برنگرداند به کانگین نگاه کند بغض خشم گلویش را به چنگ گرفته بود اجازه راحت نفس کشیدن به او نمیداد چه به حرف زدن، اخم الود خمار از بیحالی به بیرون پنجره  نگاه میکرد. کانگین هم با جواب ندادن شیوون فکر کرد بخاطر خیس شدن عصبانی  است برای بدست اوردن دل شیوون یا به حرف اوردنش شروع به حرف زدن کرد ، نگاهش به روبرو که درحال رانندگی بود گهگاه نیم نگاهی به شیوون میکرد گفت: خوب...این بارون لعنتی که قرار امروزنو خراب کرد...یعنی هر دفعه ما اومدیم یه قرار بزاریم یکی باید خرابش کنه...اینبار که این بارون لعنتی اینکارو کرد...فردا که هیچی باید بریم مغازه...بعدظهرشم وقت روانشناسی داری...پس فردا هم که هیچی ( برای ان روز برنامه ای داشت که نمیخواست بگوید) با مکث گفت: پس فردا هم باید بازم بریم مغازه ...دو روز دیگه یه وقت فیزوتراپی داری...یه روز هم طب سوزنی ...چهره ش درهم شد : اااااااهههه...این  هفته که داره میاد فکر کنم بیشتر وقتش پره...دیگه نمیتونیم بریم سرقرار... باید یه روز این وسط خالی کنیم... کانگین حرف میزد شیوون هم رو بگردانند از عصبانیت به حرفهایش گوش نمیداد در عالم خود بود قلبش از وارد شدن سانی به زندگیش شکسته بود با دروغی که کانگین گفته بود بیشتر شکست تمام وجودش از غم و درد قلبش بیحال بود درد میکرد.

کانگین ویلچر شیوون را هول داده وارد سالن خانه شد نگاهش به اطراف و سالن چرخید به خدمتکارهای که با ورودشان یکی یکی از گوشه کنار بیرون میامدند دوان به طرفشان میامدند نگاه کرد با اخم الود وجدی گفت: آجوما کجاست؟...خدمتکار مردی قدری تعظیم کرد گفت: سلام ارباب جوون... آجوما تو اشپزخونه ست... کانگین به یکی یکی خدمتکارها نگاه کرد با همان حالت جدی گفت: برو بهش بگو یه نوشیدنی گرم حاضر کنه... ارباب زیر بارون خیس شده...باید یه چیز گرم بخوره.. شام هم زودتر حاضر کنه...تو هم هیون زودتر برود بالا وان رو پر اب گرم کن تا من ارباب رو بیارم ...سون تو هم برو ببین حمام وسایل کم نداره... بگیر بیار... اخمش بیشتر شدگفت: دوباره نبینم حوله چیزی تو حموم کم باشه.... خدمتکارا با هم تعظیم کردند گفتند : چشم ...دوان رفتند تا دستورات کانگین را اجرا کنند.

کانگین هم به کنار ویلچر امد خم شد دستی پشت شیوون و دست دیگر خواست زیر پاهای شیوون بگذار که با تشر شیوون که با اخم شدید نگاهش کرد با خشم گفت: ولم کن...بهم دست نزن...جا خورد چشمانش گشاد  یهو کمر راست کرد گویی نفهمید شیوون چه گفته با گیجی به شیوون نگاه کرد گفت: چی؟... شیوون چهره ش به شدت درهم و اخم الود اما رنگ پریده بود در چشمان خمارش که سرخ بود خشم فریاد میزد با صدای لرزانی گفت: گفتم بهم دست نزن... کانگین از شیوون دستانش را به دو طرف باز کرد چشمانش گشادتر شد با گیجی بیشتری گفت: چی میگی عشقم؟... چرا بهت دست نزنم... میخوام ببرمت بالا...لباست کاملا خیس شده... سرما میخوری... دست روی شانه شیوون نزدیک گردنش گذاشت گرمای تن شیوون که از حد طبیعی بیشتر بود را حس کرد چشمانش بیشتر گشاد شد دست روی گونه شیوون گذاشت از داغی صورتش ابروهایش بیشتر بالا رفت نالید: یعنی سرما خوردی تب داری... باید بریم اتاق لباستو عوض کنی....

شیوون از خشم اخمش بیشتر شد سرش را عقب کشید تا دست کانگین از صورتش جدا شود گفت: به تو ربطی نداره... تو نمیخواد نگران من باشی... کانگین که فکر میکرد شیوون هنوز بخاطر خیس شدن زیر باران که کانگین دیر امده بود عصبانی است قدری چهره ش درهم شد وسط حرف شیوون گفت: چی میگی شیووناا...من که معذرت خواستم... هنوزم عصبانی هستی؟... بابا گفتم که اون بستنی فروشه معطلم کرد... شیوون اصرار کانگین به دروغی که گفته بود همچنان پنهان کردن دیدن سانی بیشتر عصبانی شد از خشم نفس نفس میزد دندانهایش بهم ساید با غضب به کانگین نگاه کرد حرفش را قطع رد گفت: بستنی فروشی؟...پوزخندی از سرخشم زد گفت: اره...چه بستنی فروش خوش اندام و سکسی بود...خوش و بشتون خیلی طول کشید منو فراموش کردی...کانگین که متوجه طعنه شیوون شد ولی نفهمید در مورد سانی دارد میگوید اخم کرد قدری چشمانش را ریز کرد دست به کمرش زد با حالت حق به جانبی  گفت: عشقم معلومه تو چته؟... همش داری تیکه میندازی... من بابت تاخیرم معذرت خواستم...گفتم که علتش چی بود ...یعنی کارم انقدر غیر قابل بخششه؟... مگه چیکار کردم؟...اینکارو که از قصد نکردم ....

شیوون از خیسی باران کاملا لباسش خیس بود سرما خورده بود میلرزید تب و سردرد داشت حالش خوب نبود از حالت طلبکارنه کانگین که فکر میکرد برای دفاع از سانی است حالش بدتر شد بیشتر عصبانی شد از خشم و تب گونه هایش سرخ و گره ابروهایش بیشتر شد وسط حرفش با صدای کمی بلند گفت: بگوچیکار نکردی... منو فراموش کردی... چون دیگه به دردت نمیخورم... دیدی بارون داره میاد دلت بحالم سوخت...اومدی سراغم نه؟... یا نکنه از ترس هیونگم که زیر بارون مریض بشم اومدی سراغم بگردونی منو...من به هیچ دردت نمیخورم... نه؟... دیگه دوستم نداری... چون بیفایده ام ...روی پاهای ناتوان خود مشت کوبید با صدای کمی بلند گفت: من یه ادم به درد نخورفلجم....بقیه بیشتر بهت حال میدن....

کانگین گیج حرفهای شیوون بود نمیفهمید چه میگوید با چشمانی گشاد شده نگاهش میکرد حرفش را برید گفت: چی میگی عشقم...یعنی چی؟...از کی حال میکنم؟... کی این حرفا رو زده...به دردم نمیخوری یعنی چی؟...این حرفا یعنی چی؟... من عاشق توم...تو رو دوست دارم...برای تو میمیرم ...فلجی چیه؟... با دیدن حال شیوون که از خشم ونفس نفس میزد از نفس زدن شدید سینه ش به شدت عقب و جلو میرفت صورتش از تب و خشم گرگرفته بود چشمان خمار کشیده ش سرخ شده بود از خیسی و تب و سرما میلرزید ولی گویی به حال بد خود اهمیت نمیداد جمله اش را نیمه گذاشت . شیوون انقدر عصبانی بود که حال بدش برایش اهمیت نداشت ولی برای کانگین مهمترین چیز حال شیوون بود، بی توجه به خشم شیوون که با اخم شدید و نگاه غضب الود دندانهایش را بهم میساید دهان باز کرد تا فریاد بزند مهلت نداد دست روی پیشانی و گونه شیوون گذاشت که هنوز از باران و عرق سرد از تب خیس بود ،دستش را داغی تب یهو عقب کشید چشمانش گشاد شد حرفش را عوض کرد گفت: عشقم تو داری تو تب میسوزی...خم شد سریع دستی زیر گردن شیوون دست دیگر زیر زانوهای ناتوان شیوون گذاشت از روی ویلچر بلندش کرد بغل گرفت با قدمای سریع و بلند به طرف راه پله رفت .

شیوون که به شدت خشمگین بود با حرکت کانگین خشمش به حد طغیان رسید برای به بغل نرفتن کانگین تقلا کرد به بدن خود تکانی داد فریاد زد : ولم کن...گفتم بهم دست نزن...ولی زور کانگین بیشتر بود شیوون را به بغل گرفت شیوون هم در بغلش بیشتر تقلا کرد به شانه های کانگین چنگ زد خود را به عقب کشید چهره ش از خشم مچاله شد فریاد زد : چیکار میکنی بذارم زمین...ولم کن لعنتی ... ولم کن...کانگین حلقه دستانش را تنگتر کرد تا شیوون از بغلش نیافتد با احتیاط قدمهایش را برمیداشت با اخم و عصبانی به شیوون نگاه کرد با صدای بلند گفت: اروم بگیر شیوونا... چرا اینجوری میکنی؟... میافتی از دستم ...دارم میبرمت به اتاق تا لباستو عوض کنم...لباست خیسه.... سرما میخوری بیشتر مریض میشی....

ولی شیوون دیگر ارام نمیگرفت انقدر از دست کانگین عصبانی بود که رفتارش به حکم ترحم برایش داشت ،گویی از وجود کانگین متنفر بود ،از دراغوش بودنش ،از بوی تنش ،از  صدای نفس هایش ،تحملش را نداشت میخواست از او دور باشد، با فریادش او بیشتر تقلا کرد بدنش را تکان  میداد انگشتانش را از خشم مشت کرد به شانه ها و سینه کانگین میکوبید سرش را به دو طرف تکان میداد فریاد میزد : نمیخواممممممممم...نمیخوام برم اتاقم... ولم کن لعنتی...بهم دست نزن... نمیخواد دلت بحالم بسوزه... نمیخواد  دل هیچکی به حالم بسوزه... چون هیچکدومتون دوسم ندارید....نه تو ...نه هیونگ...نه حتی بابا و  مامانم...ازهمتون متنفرم... ازهمتون بدم میداد... کانگین نمیفهمید شیوون چرا اینقدر عصبانی شده" یعنی فقط بخاطر دیر کردن شیوون انقدر بهم ریخته ،یا دراین چند دقیقه ای که نود اتفاقی افتاده بود" کانگین نمیداسنت ،هر چه بود دران لحظه فقط بردن شیوون به اتاقش و عوض کردن لباس خیسش بود، بخصوص اینکه شیوون تب هم داشت کانگین شدید نگرانش بود به قدمهاش سرعت بخشید تا زودتر به اتاق برود، نفش  زنان از راه پله بالا امد وارد راهرو شد  شیوون را که با تقلا کردن شل شدن حلقه دستانش در حال افتادن بود بیشتر به سینه فشرد با بیچارگی به شیوون نگاه کرد وسط فریادش نالید : چرا اینجوری میکنی عشقم؟... کی دوستت نداره؟...این حرفا چیه؟... اخه چی شده؟...چرا اینطور بهم ریختی تو؟... کی چی گفته؟...

شیوون از خشم و فریاد به نفس نفس افتاده چشمانش کمی گشاد و ابروهایش به شدت درهم بود دندانهایش بهم میفشرد نگاهش به کانگین بود با صدای لرزانی و گرفته ای از فریاد زدن از لای دندانهایش گفت: کسی چیزی بهم نگفته ...خودم میفهمم...یهو دوباره فریاد زد : خودم میبینم...همه کارتونو میبینم...کسی بهم اهمیت نمیده...کسی منو نمیخواد ...دوباره دستان مشت کرده اش را به شانه و سینه کانگین میکوبید فریاد میزد : همتون ازم خسته شدید...دیگه تحمل منو ندارید...پس ولم کنید...بذارید به درد خودم بمیرم...چرا دست از سرم برنمیدارید...ولم کن لعنتی... کانگین با هر جمله شیوون گیجتر و درمانده تر میشد نمیدانست چطور شیوون را ارام کند فقط با قدمهای بلند و سریع به طرف اتاقشان رفت ،حتی به کیو که از اتاق بیرون امد صدایش زد توجه نکرد ،خواست وارد اتاق که درش باز بود شود که "هیون"  خدمتکار که برای پر کردن وان اب رفته بود و خدمتکار "سون" که برای بررسی کردن وسایل حمام رفته بود با هم از اتاق بیرون امدند با دیدن انها ایستاده تعظیم نیمه ای کردن ، چون با دیدن وضعیت شیوون و فریادهایش  شوکه شده با چشمانی گشاد شده نگاهش کردنند.

کانگین هم با دیدن انها ایستاد از دیدن ان دو چهره اش درهم شد با صدای کمی بلند عصبانی خشمش را سرآن دو که با چشمانی گشاد و شوکه شده نگاهش میکردند خالی کرد: وان پر اب کردید؟... کارتون تموم شد؟... چرا ایستادید ؟...برید دیگه... دوخدمتکار از فریاد کانگین یکه ای خوردنند چشمانشان گشاد شد با ترس تعظیمی کردنند به حالت دو رفتن . شیوون هم با فریاد کانگین ساکت شد نفس زنان رو برگردانند نگاه پرخشمی  به خدمتکارها کرد .همین زمان هم کیو و نینا از اتاقشان بیرون امده بودنند پشت سرشان ایستادنند.

کیو طبق معمول مثل هر پدری اوقات بیکاریش را با دختر دردانه اش میگذراند در اتاقش بود با او سرو کله میزد که داد و فریاد شیوون را شنید، سریع به بیرون از اتاق امد با گیجی در راهرو سرچرخاند دنبال برادرش گشت که دید کانگین شیوون به بغل دارد در راهرو میرود به طرف اتاقشان و شیوون در بغل کانگین دست و پا میزند با مشت به سرو سینه اش میکوبد فریاد میزند .کیو چشمانش از وحشت بیشتر گشاد به طرفشان رفت صدا زد : هیونگ...هیونگ چی شده؟... شیوونی چشه؟؟... ولی گویی کانگین صدایش را نشنید همانطور شیوون به بغل به دراتاق رسید .نینا هم فریادهای عمویش را شنید دنبال پدرش بیرون امد با وحشت نگرانی کودکانه برای عمویش به انها نگاه میکرد دنبال پدرش دوید با بغض گفت: بابای... بابایی عموجونی اوف شده؟... بابایی عمو جونی دیه میتونه؟ ( گریه میکنه)... ولی کیو نگران و اشفته وضعیت شیوون بود متوجه نینا نبود.

کانگین هم با رفتن خدمتکارها شیوون را که به بغل داشت به داخل اتاق برد، شیوون هم که با رفتن خدمتکارها دوباره همچنان بی قرار و اشفته بود دراغوشش تقلا کرد تا پایین بیاد فریاد زد: بذارم زمین لعنتی....کانگین که دیگر از تقلای که شیوون در اغوشش میکرد تند راه رفتن تا زودتر به اتاق برسد به نفس نفس افتاده بود به هر جان کندنی بود شیوون را به تخت رساند تقریبا شیوون را روی تخت پرت کرد، چون هم دستانش شل شد بود ،هم شیوون بیشتر از حد تکان خورد. شیوون به روی تخت پرت شد از افتادن تنش قدری درد گرفت با بستن چشمانش درهم کردن چهره اش ناله زد: آآآآآآآآآآآآآیییییییی ......کانگین هم قدری کمر راست کرد نفس زنان نگاهش کرد با ناله زدن شیوون دست روی شانه اش گذاشت با نگرانی گفت: اخ ببخشید ...دردت گرفت؟... حالت خوبه؟...خوب چیکار کنم از بس که ول میخوری ...اخه تو چته؟...

شیوون با چهره ای درهم و سرخ از خشم پلکهایش را باز کرد امان نداد با دست به دست کانگین چنگ زد از  روی شانه خود برداشت به شدت از تقلا فریاد زدن نفس نفس میزد صدایش گرفته بود ولی توجه ای نکرد فریاد زد: بهم دست نـــــــــزن..برو گمشـــــــــــو...کانگین از حرکت شیوون چهره ش درهم شد کاملا کمر راست کرد با ناراحتی نالید: اخه تو چته عزیز من؟...جوون من...عشق من...عمر من...تو چرا اینجوری میکنی؟... یعنی بخاطر یه تاخیر چند دقیقه ای اینطورعصبانی هستی؟؟...یا اتفاقی افتاده من نمیدونم... کسی چیزی بهت گفته؟... وقتی من رفتم بستنی بگیرم برات اتفاقی افتاده؟...چی شده عشقم؟... چرا اینقدر عصبانی هستی؟... من چیکار کردم هااااا؟...جون دل بهم بگو من چیکار کردم... دوباره خم شد که حین حرف زدن حداقل لباس خیس را از تن شیوون دربیاورد دست دراز کرد که شیوون امان نداد.

شیوون که صدای نفس زدنش از خشم بلندتر شده بود صورتش هم بیشتر از تب و خشم گر گرفته بود با دست دوباره به دست کانگین زد اجازه نداد به او دست بزند با صدای گرفته ای فریاد زد : بهم دست نزن... عشقم؟... پوزخندی از سرخشم زد دوباره  گفت: عشقم؟؟... من عشق توام؟... نخیر نیستم...عشق تو یکی دیگه ست...کانگین از رفتارو حرفهای شیوون حسابی کلافه شده بود چشمانش را گشاد و همانطور  خم شد دستانش را به دو طرف باز کرد او هم با صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: چی میگی شیوونا...عشق من یکی دیگه ست چیه؟... کی همچین حرفی زده؟... تو تنها عشق منی میفهمی؟...تنها عشق... من فقط عاشق توام...نمیدونم چی شده؟... این حرفات برای چیه؟...کی چی گفته....ولی بدون همه ما دوستت داریم...برادرت... پدر و مادرت...بخصوص من که شدید عاشقتم...برات میمیرم... ماهمه دوستت داریم...

شیوون و کانگین باهم درگیر بودند اصلا متوجه حضور کس دیگری در اتاق نبودنند .کیوو نینا که نینا با داد و فریاد شیوون بغض کرده با چشمانی خیس مثل کوالا به پای پدرش چسبیده بود وسط اتاق ایستاده به انها نگاه میکردنند ،کیو با چشمانی گرد و وحشت زده به ان دو نگاه میکرد با نگرانی پرسید: هیونگ شیوون چی شده؟... چه خبر شده؟... هیونگ شیوون چشه؟... چرا دارید دعوا میکنید؟... ولی ان دو انقدر درگیر بودن  بر سرهم فریاد میزدنند که متوجه کیو و سوالاتش نشدند .کیو هم همانطور شوکه شده ایستاده بود به انها نگاه میکرد.

شیوون هم که از خشم و تب میلرزید ولی اصلا به حال خود توجه نداشت از عصبانیت داغ کرده بود فقط میخواست با دعوا و فریاد زدن خالی شود، با درهمتر کردن چهره اش و بلند کردن صدای گرفته ش میان حرفهای کانگین گفت: دوستم دارید؟... یهو خنده دیوانه واری از سرخشم کرد یهو هم خندهش قطع شد فریاد زد: اره ...چقــــــــــــــدر هم دوستم دارید... پدر و مادرم که دارن تو خارج خوش میگذرونند ...اصلا عین خیالشون نیست برای بچه شون چه اتفاقی افتاده...تو هم که هی میگی عاشقی...مثلا برام میمیری...دیدم که چه با عشق جدیدت لاس میزنی...تو زبونی عاشق منی...تو حرفات میگیی عاشقمی...ولی با بقیه خوبی و قلبت مال اوناست...اصلا ببینم اگه عاشق منی چرا با من عشق بازی نمیکنی؟...مگه من عشقت نیستم؟...مگه تو مرد نیستی؟...احتیاج به سکس نداری؟...پس چرا با من حال نمیکنی؟...چرا فقط منو میبوسی؟...من به درد همین میخورم نه ؟... بوسم کنی ..بهم بگی عاشقمی اره؟...چرا؟... اصلا من به چه دردت میخورم؟... چه فایده ای برات دارم هاااااااا؟... تو که جز بوسیدن کاری بامن نمیکنی ...چرا؟... چرا با من موندی هاااااااااااا؟؟... چرا بامن سکس نمیکنی هااااا؟...

شیوون از عصبانیت طغیان کرده بود هر انچه که دراین مدت در دلش جمع شده بود را با فریاد بیرون ریخت .بارها از کانگین و کیو درمورد پدرو مادرش پرسید ،انها هر دفعه جوابی دادن یه دروغی گفتن، اخرش هم گفتند مادرش مریض است که شیوون باور نکرد .حال انچه را که فکر میکرد با خشم به زبان اورد ،بخصوص از ورود سانی به زندگیش و رفتار این مدت کانگین که خیانت بود این حرفا ذهنش را اذیت میکرد فریاد زد . از حرفهای شیوون کیو که شوکه و گیج شده نمیدانست چه اتفاقی بینشان افتاده این حرفهای شیوون چه معنی میدهد.

کانگین هم گیج بود نمیدانست اینطور بهم ریختگی شیوون از چیست درمادنده تر شده بود با چشمانی گشاد شده به شیوون نگاه میکرد نلید: چی میگی عشقم؟... من باهات چیکار کنم؟... اخه این حرفا چیه؟... من...من دوستت دارم...این که... شیوون هم امان نداد صدایش از فریاد به شدت میلرزید و گرفته بود وسط حرفش گفت: دوستم داری؟... همش دروغـــــه...دروغـــــــــــه...تو دوستم نداری...اگه دوستم داشتی باهام سکس میکردی... با من نیازتو برطرف میکردی...مگه من عشقت نیستم؟... چرا باهام عشق بازی نمیکنی تا نیاز جنسی تو برطرف کنی؟...چون پا ندارم؟... چون دیگه به دردت نمیخورم نه؟... یه زن سالم کجا من ناقص کجا نه؟... من نمیتونم مثل یه زن خوشگل و سالم بهت حال بدم نه؟...من به درد هیچی نمیخورم چه برسه حال کردن نه؟... کانگین مانده بود چه جواب شیوون را بدهد.

کانگین تشنه شیوون ؛ تشنه چشیدن تنش ، تشنه بوسیدنش ؛ تشنه گرمای وجود شیوون بود ولی وضعیت شیوون ؛ حال شیوون اجازه نمیداد، کانگین که عاشق بود هیچوقت به خود اجازه نمیداد با شیوون اینکارو بکند ،ازارش بدهد .ولی حال شیوون از او میخواست با او سکس کند، اعتراض داشت که چرا با او سکس نمیکند، انهم از سرخشم فریاد میزد، از کانگین تشنه درخواست میکرد با او عشق بازی کند . ولی کانگین چطور با عشق خود اینکار را بکند، این دیوانگی بود نمیدانست چه بگوید. از رفتار و حرفهای شیوون کلافه شده بود هم صبرش  تمام شده بود نمیفهمید چرا اینکارو را میکند ،چرا این درخواست را دارد فقط با چشمانی گشاد شده گیج به شیوون نگاه میکرد که فریاد میزد : من به دردت نمیخورم نه؟... یه زن سکسی از من بهتره نه؟... باهام عشق بازی نمیکنی چون بهت حال نمیدم نه؟... چرا باهام عشق بازی نمیکنی؟... اگه دوستم داری ...اگه عاشقمی باهم سکس کن دیگه؟...چرا نمیکنی هااااا؟...

کانگین دیگر خشمش طغیان کرد چهره اش درهم و اخم الود شد به نفس نفس افتاد یهو با صدای خیلی بلند که دیوارهای خانه به لرزه افتاد نعره زد : بســـــــــــــــــــــــــــــه دیگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه..... امان نداد یهو روی تخت زانو زده بالا رفت روی شیوون خم شد دستانش دو طرف شیوون به تخت ستون کرد به همان حالت عصبانی به همان بلندی فریاد زد: سکــــــــــــــــس میخوایییییییییییییییی؟...باشــــــــــــــــــــــــــه...الان حالیت میکنــــــــــــــــــــــــــــــــم.... کیو با فریاد کانگین یکه ای خورد چشمانش بیشتر گشاد شد، نینا هم با فریادش از جا پرید دستانش بیشتر دور پاهای کیو حلقه شد گریه ش ارام درامد و اما "شیوون ". شیوون که همش فریاد میزد و عصبانی بود با نعره کانگین ساکت شد چشمانش یهو گشاد شد مات به کانگین نگاه میکرد .فریاد کانگین ، کانگینی که عاشق شیوون بود از گل نازکتر بهش نمیگفت ،یهو انقدر بلند بود که شیوون حس کرد چهار ستون خانه به لرزه افتاد چه برسد به او که تب داشت حالش خوب نبود. از شوک نعره نفسش برای لحظه ای بند امد ترسید، چشمانش به شدت گشاد و ابروهایش بالا رفت دهانش باز سکته وار به کانگین نگاه کرد. حتی با بالا اومدن کانگین از تخت حرکتی نکرد فقط شوکه شده نگاهش کرد با فریاد دوباره سرش را در بالش فرو برد چشمانش کاملا گرد شد تنش از ترس قفل شده بود نمیتوانست حتی پلک بزند.

کانگین هم که دیگر از عصبانیت کوه اتشفشان شده بود دیگر چیزی نمیفهمید، با خم شدن روی شیوون که نفس های داغ شیوون صورتش را میسوزاند ،عطر تن شیوون که چون رایحه ای هوس انگیز مشامش را پر کرد ،چشمان کشیده خوشحالت اما گشاد شده شیوون که نگین های مشکیش کاملا مشخص شده بود، لبان سرخ از تبش کانگین را بیتاب شهوت کرده بود ، دیگر تاب نیاورد برای سکسی تشنه و شهوتی امان نداد به یقه پیراهن مردانه شیوون چنگ زد از هم درید دکمه های پیراهن به اطراف پرت شد، سینه و شکم شیوون  لخت مشخص شد .کانگین روی شیوون دمر شد سنگینی بدنش را روی سینه شیوون گذاشت سرجلو برد لبانش را روی لبان شیوون که از وحشت چشمانش بیشتر گشاد شد گذاشت وحشیانه شروع به خوردن کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
Sheyda چهارشنبه 19 اسفند 1394 ساعت 23:45

ایول وونیچه خوب دل خودش رو خالی کردولی خودمونی خواسته های بی شرمانه اش رو زیادی تکرار کرد
یکی کیو و بچه اش رو از اتاق بندازه بیرون تا کانگین اون چیزی که شیوون میخواد رو بهش بده
منم جای شیوون بودم صد در صد همین رفتار رو داشتم
مرسی عزیزم

خوب هر چی میگفت کانگین حالیش نمیشد دیگه....
کانگین که متوجه اون دوتا نبود داره کار خودشو میکنه....
اره خوب کانگین چشش همش دنبال اون دختره بود دیگه...
خواهش خوشگلم

wallar سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 01:57

بهت که گفتم دیونه این داستانم ,الان روانی بودنمم بهش اضافه کن
فوالعادست ,من دیونهدیونه این داستانم

دور از جونت...این حرفا چیه...
ممنون عزیزدلم

aida یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 23:46

الهی خیر نبینی دختره ی عوضییییییییی
ببین بچمو به چه روزی انداخت... حالا اینا دعواشونه
کیو هم که عین بت وایساده نگاه میکنه
خو خنگهههه یه حرفی بزن
بینم شیوون هی سکس سکس میکنه جلو اون یه ذره بچه اینارو میگه!!!!
واییییی چه اوضاع خفن شد
تو چرا انقد خوب مینویسی؟؟؟؟ چرا منو معتاد کارات میکنی؟؟

اره دختره خیلی عوضیه...
کیو هم شوکه شده... نمیدونم چی به چیه...بعلاوه میگه دعوا خونوادیگه دخالت نکنه بهتره...هنوز بدتر کار کیو مونده...
اره دیگه شیوون خیلی عصبانیه... بعلاوه اون نیم وجبی چی حالیشه ...کلمه سکس چه میفهمه....
نمیدونم چرا انقرد خوب مینویسم شرمنده دیگه ...خجالتم میدید از تعریفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

tarane یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 22:49

سلام گلم.
همه چی زیر سر اون دختره ی عفریته اس. اومد بین اینها رو داره بهم میزنه .شیوون تازه داشت بهتر میشد و به زندگی امیدوارتر. خدا کنه این سوء تفاهم بینشون زودتر رفع بشه وگرنه هر دوشون ضربه ی بدی میخورن . شیوون باید رک میگفت اونو با سانی دیده تا کانگین همه چی رو بگه و کانگین هم با دروغش شک شیوون رو بیشتر کرد . واقعا کارش اشتباه بود . این دختره رو باید یه بار برای همیشه از سر خودشون باز کنن . اه اه.
ممنون گلم خیلی خوب بود.

سلام خوشگلم....
اره این دختره زندگیشونو داره نابود میکنه.... شره برای خودش
اره کانگین خواست مثلا درست کنه بدتر خراب کرد ..هی چی بگم...
خواهش نفسم...ممنونم ازت

ghazal یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 22:00

آخه چرااااااااا اینجا تموم شد؟؟؟!!
مرسی خسته نباشید

خوب چون من دویلم دیگه
خواهش خوشگلم...

maryam یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 20:19

کانگین به خودت بیا بچه رو داغون نکنی

خخخخ ..نه دیگه انقدر...هر چند از کانگین هر چی بگی برمیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد