سلام دوستای گلم....
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
کیو لبانش برای بوسه بر روی لبان شیوون بود قصد جدایی نداشت ، دستانش نیز نیازمند لمس تن شیوون شد شهوت امانی برایش نگذاشت دستش را برای لمس سینه با شانه لخت شیوون بالا اورد که شیوون تکانی خورد . کیو سریع سر پس کشید چشمانش را گشاد کرد به شیوون که بخاطر بوسه سرش را تکان داد پلکهایش تکان خورد نگاه کرد بی صدا به عقب قدم برداشت با همان چهره بهت زده از ترس بود ، دوباره بدون اجاره وارد اتاق شده بود اگر شیوون او را بالا سرخورد میدید ، او چه باید جواب میداد بعلاوه با بوسه که به لبانش زده فهمیده بود پس ترسید ؛همین لحظه جیهون هم تکانی خورد و دستش را بلند کرد به سینه شیوون کوبید کیو برگشت با سرعت به طرف در اتاق دوید .
شیوون با برخورد دست جیهون به سینه اش یک چشمش را قدری نیمه باز کرد سرش را هم پایین اورد به جیهون که همچنان که خواب بود تکان دیگر خورد ، با تکان دادن پایش دوباره دستش لحاف را تا کمر شیوون پایین کشید نگاه کرد ؛فکر کرد جیهون با دست و پا زدن دستش به لبش خورد متوجه کیو نشد حلقه دستش را دور جیهون بیشتر کرد لحاف را دوباره تا شانه اش بالا اورد و جیهون ارام گرفت ،شیوون هم چشمش رابست دوباره خوابید. کیو که از در اتاق خارج شده بود از لای در نگاه میکرد با دوباره به خواب رفتن شیوون او هم در اتاق را به ارامی بست. دستش را به روی قلبش که با شدت میکوبید گذاشت با باد کردن گونه هایش پوفی کرد ،نمیدانست قلبش بی تابش از چه مینواخت از ترس دیده شدن توسط شیوون یا از لذت بوسه ای که زده بود انگشتش را به روی لب خود کشید هنوز داغ بود ،داغ شهوت ،داغ لذت ،داغ خواستن ،هنوز تشنه بود ، تشنه بوسه بیشتر ،تشنه لبان شیوون ،کاش شیوون بیدار نمیشد او بیشتر میچشید ،ولی همین بوسه هم عالی بود ؛ لبخندی برلبان سرخ کیو نشست با چشیدن لبان شیوون با اینکه تشنه تر شده بود ولی قدم اول را برای چیزی که میخواست برداشت.
**********************************************
زمستان 25 دسامبر 2012 (کرسیمس )
سونگمین کامل وارد نشده بود که مردی گفت: اوه سونگمین شی اومدی ؟...کجایی تو؟... سونگمین با وارد شدن پرونده زرد رنگ دستش را بالا اورد گفت: رفته بودم دنبال... که زن یعنی خانم کانگ امانش نداد با چهره ای درهم گفت: نبودی ببینی رئیس چه غوغایی به پا کرد ...حسابی عصبانیه...سونگمین چشمان درشتش را گشاد کرد گفت: عصبانیه؟...از دست من؟... مرد یعنی دوک سو هم چهره اش درهم بود گفت: نه ...از دست توه نه... معلوم نیست چشه؟... اومد بخاطر یه اسم کالا که اشتباه نوشته بودم کلی داد و بیداد کرد...تا مرز اخراج ما پیش رفت...سونگمین ابروهایش درهم شد به طرف میز خود رفت پرونده را روی میز گذاشت ؛ میدانست ژومی برای چی اینقدر عصبانی است ، امروز لیتوک و هیوک به شرکت امده بودند ولی شیوون نیامده بود گفتند شیوون به پرورشگاه رفته و با اینکه بعد ظهر دانشگاه کلاس نداشت ولی امروز به شرکت نمیامد . بعد دوسالی که سونگمین به شرکت امده بود این اولین بار بود که شیوون دو روز پشت هم به فاصله یک روز نیامده بود شرکت ، فقط وقتی به سفر میرفت این اتفاق میافتاد چند روز نمیامد .ولی در این هفته دو روز نیامده بود این ژومی را به شدت اشفته و عصبی کرده بود.نمیدانست چه اتفاقی افتاده بود که شیوون این دو روز غیبت داشت.
سونگمین با جمله خانم کانگ به خود امد: همه توی کریسمس میرن تعطیلات ...عوضش ما داریم مثل خر کار میکنیم... فکر کنم باید بریم به اداره کار شکایت کنیم... توی فصل تعطیلات ماهمش داریم کار میکنیم... این حق قانونی ماست ...ما نه استراحتی داریم نه تفریحی... رئیس های مفت خورمون فکر تفریحن... این رئیس چویی شیوون همش میره خوش گذرونی... اونوقت ما همش داریم کار میکنیم... این اقایه هم میاد سرمون داد و بیداد میکنه...عقده ای... روانی... معلوم نیست چشه ...با دوست دخترش دعواش شده میاد عقده شو سر ما خالی میکنه...
سونگمین ابروهای درهمش بیشتر گره خورد چشمانش قدری باز شد رو به زن کرد ، از اوردن کلمه دوست دختر برای ژومی عصبانی شد میدانست ژومی عاشق کیست و ناراحتیش برای چیست، عصبانیت از این موضوع را همراه با حرف بدی که پشت سر شیوون زده بود با اینکه از شیوون متنفر بود ولی نمیخواست به عنوان رئیس درموردش بد بگویند ، چون نسبت به کارمندانش بدی نکرده بود؛ پس عصبانیتش را سر زن خالی کرد با عصبانیت گفت: چی؟... به کی میگی عقده ای؟... کی رئیس مفت خوره؟... خانم کانگ شما چند ساله دارید اینجا کار میکنید؟...شما تازه که استخدام نشدید... میفهمید دارید چی میگید ؟... تو داری پشت سر وکیل لیو و رئیس چوی شیوون حرف میزنی؟....اگه اومده دعواتون کرده حقتون بوده... چون همیشه شماها کارتون انجام نمیدید...اگه تا حالا من گندکاریتون رو جمع نمیکردم خیلی وقت پیش اخراج شده بودید.... نگاه جدی سونگمین با خشم که دران موج میزد لرزه به تن زن و مرد نشسته پشت میز خیره به او بودنند انداخت . هر دو با چشمانی وحشت زده به سونگمین نگاه میکردنند اب دهانشان را قورت دادند، سونگمین چند قدم به طرف انها قدم برداشت ادامه داد: شماها جز گند زدن کار دیگه ای نمیکنید ...پشت میز میشنید کار خاصی نمیکنید... پول مفت هم سر برج میگیرید غر غر تون به راهه... شما دوتا واقعا کارمندای این شرکتید؟... حق هم دارید چون چیزی حالیتون نیست... اگه کار بکنید میدونستید که توی این موقع فصل سال فروشگاه باید باز باشه... اگه همه جا برای تعطیلات بسته ست... فروشگاه ما باید باز باشه... بخاطر خریدی که مردم دارن ما باید باز باشیم... بعلاوه توی سه روز اخر سال که ما هم که باید باز باشیم بسته ایم... بعد تعطیلات که نوبتی هموتون میرین تعطیلات... شما میتونید به تفریحاتتون برسید ...برید شکایت کنید... ولی قبلش برید ببنید کدوم شرکت یا اداره به کارمنداش برای تفریح و تعطیلات بلیط مجانی به جزیره جیجو و هتلها تو پیست اسکی و جاهای تفریحی میده... کی این کارو میکنه؟... شما همه چیز تون به راهه... بعلاوه شما پول میگیرید کار میکنید... رئیس ها کارمندها رو برای چی استخدام میکنند؟... برای اینکه براشون کار کنند... نکنه انتظار دارید چوی شیوون هر روز بیاد پیش شما باهم پرونده بنویسید؟...که صدای ایفون تلفن روی میز دوک سو درامد که گفت:دوک سو؟... اقای لی نیامدن؟... هر وقت اومدن بگو بیاد به اتاقم... سونگمین ساکت شد چشمانش گرد شده به تلفن نگاه کرد سریع به طرف میزش رفت با گرفتن پرونده به طرف اتاق ژومی رفت .
خانم کانگ با چهره ای درهم اهسته زیر لب گفت: این چشه ؟...چرا... که سونگمین که جلوی در اتاق ژومی ایستاده وچند ضربه به در زده بود با جواب دادن ژومی در اتاق را باز کرد خواست وارد شد ، صدای پچ پچ را شنید ایستاد با اخم رو به ان دو کرد پرسید : چیزی گفتید؟... زن جمله اش نیمه تمام ماند سر بالا کرد با چشمانی گرد شده نگاهش کرد گفت: نه...نه ...چیزی نگفتم... سونگمین وارد اتاق ژومی شد.
ژومی پشت میزش نشسته بود با چهره ای درهم وخسته با پرونده های روی میز ور میرفت گویی چیزی را گم کرده بود در حال کشتن بود ، سونگمین با بستن در گفت: روز بخیر اقای لیو...به طرف میز ژومی میرفت گفت: با من کار داشتید؟... من رفته بودم به فروشگاه گلهای نیلوفری... برای گرفتن لیست کالاهای... با دیدن ژومی که اشفته در حال گشتن بود گفت: قربان؟... دنبال چیزی میگردید؟... چیزی گم کردید؟... ژومی پرونده را بلند کرد لای کاغذها را میگشت با ابروهای درهم گفت: اره...خودنویسم... سر راست کرد به سونگمین کرد گفت: خود نویس مشکی ام... همونی که دوتا نوار طلایی روش داشت... ندیدی کجا گذاشتمش؟...
سونگمین قدری اخم کرد گفت: خودنویس ؟... ژومی چهره اش بیشتر درهم شد با کلافگی دوباره شروع به گشتن لای کاغذ ها کرد گفت: اره همین خودنویس که همیشه روی جیب کتم... سونگمین جلوی میز ایستاد به جا قلمی کنار میز اشاره کرد حرفش را قطع کرد گفت: اینو میگید؟... ژومی سر راست کرد به سونگمین نگاه کرد که سونگمین سرش پایین بود با چهره جدی و اخم الود به جا قلمی نگاه میکرد ژومی هم به جا قلمی نگاه کرد دید خودنویس در جاقلمی است ، چهره درهمش شاد شد با چشمانی گرد شده ابروهای بالا و لبانش را غنچه ای کرد گفت: اوه...اینجا گذاشتمش؟... با گرفتن خودنویس با چشمانی که از شادی میدرخشید نگاهش کرد گفت: نمیدونی چقدر دنبالش گشتم... کی گذاشته بودمش اینجا؟... حواسم نیست...رو به سونگیمن کرد با لبخندی که گوشه لبش نقش بست گفت: میدونی این خودنویس خیلی برام عزیزه... دوباره به خودنویس دستش نگاه میکرد با انگشت شصت روی خود نویس را نوازش میکرد گفت: این هدیه تولد رئیس چوی شیوونه که تو تولد پارسالم بهم داده... یادته که روز تولدم اومده بود تو دفترم ...همون روز بهم این هدیه رو داد...لبخندش پر رنگ تر شد گفت: هرچند شیوون شی به همه کارمنداش روز تولدش کادو میده... بقیه رو نمیدونم...ولی خوب برای من کادو گرفتن از طرف رئیس جوون خیلی با ارزشه.... با اینکه خود نویس زیادی دارم ولی این برام خیلی خاصه...
سونگمین با تبسم به ژومی نگاه میکرد با اوردن اسم شیوون دوباره گره خورد میدانست منظور ژومی از خاص بودن چیست.قبلا اگه ژومی در این مورد حرف میزد این فکر را نمیکرد ولی حال با اتفاق دوشب قبل میدانست ، نمیخواست دیگر چیزی درمورد شیوون از زبان ژومی بشنود نگاهش از خود نویس گرفت برای عوض شدن موضوع گفت: من رفته بودم فروشگاه ...پرونده دستش را روی میز جلوی ژومی گذاشت گفت: اونا فقط لیست موادغذایی رو...ژومی که چهره اش تغییر کرد پژمرده به خودنویس در دستش نگاه میکرد ، اصلا نشنید سونگمین چه میگوید گفت: رئیس چوی هیوک گفته یه خورده کسالت داره... برای همین بعد اینکه رفته پرورشگاه نمیاد شرکت ...خودشم زود رفت ...گفت میخواد بره خونه... هر چی ازش پرسیدم که چش شده؟... هیچی نگفت.... با چشمانی نگران به سونگمین نگاه کرد گفت: نمیدونم چش شده؟... نمیدونم بیماریش چیه که نتونست بیاد...اون از پریروز نیومدنش...اینم از امروز... حتما مربوط به قضیه دیروزه؟... دیروز وقتی رئیس هیوک بهم زنگ زد سراغ شیوون شی را ازم گرفت ...حتما خبری بوده که خبر شیوون رو از من گرفته بود... دارم دیونه میشم...دیروز عصر که بهش زنگ زدم گفت...تازه رسید خونه... اخه کجا بود که برادرش ازش خبر نداشت ؟...
سونگمین چهره اش از هر جمله ژومی درهم تر میشد گره ابروهایش بیشتر شد روز قبل که در هتل از خواب بیدار شده بود به شرکت امده بود ، بعد از جلسه او و ژومی با هم به پرورشگاه و چند فروشگاه رفته بودنند در راه فقط درمورد کار با هم حرف زدن ، ژومی حرفی از باهم در هتل بودن یا شب قبل حرفی نزد ، وقتی به ژومی زنگ زده شد سراغ شیوون گرفتند او به شدت نگران بی تاب شد امروز هم با نیامدن شیوون او کاملا بهم ریخت ، بخاطر عشقی که داشت ، نگرانی بخاطر نبودن شیوون انقدر اشفته اش کرده که خیلی راحت جلوی سونگمین از نگرانیش میگوید واین خشم سونگمین را بیشتر کرد ، عشقش جلوی او بخاطر رقیبش بیتاب بود همش از او میگفت ، نمیدانست چرا بی اختیار این جمله را گفت : خوب برو ببنیش...بخاطر نیامدن به شرکت برو خونشون دیدنش.... بپرس چرا نیاومده؟...نمیتونی بری؟...
بااینکه این حرف را با حالت مسخره امیزی زده بود ولی ژومی جدی گرفت چشمان پژمرده اش از ذوق گرد شد گفت: اوه...چرا میشه...مکثی کرد قدری تاب به ابروهایش داد گفت: ولی نه نمیشه... اخه تا حالا شیوون مریض نشده که من برم عیادتش... بگم برای چی اومدم؟... درسته من وکیل شرکتم... ولی تا حالا نشده برای همچین موضوعی برم خونه اش... اگه یه وقت میرفتم بخاطر کار شرکت بوده...سونگیمن اخمش بیشتر شد ، از اینکه جمله تمسخر امیزش جدی گرفته شد عصبانی شد تنش از خشم لرزید و انگشتانش مشت شد که با جمله ژومی که با چشمان گرد شده گفت: اوه فهمیدم... لبخندی از شادی زد : سونگمین شی ...شما قرار بود برای اسکی توی "چومون" اتاق تو هتل رزو کنید برای تعطیلات کریسمس کردید؟... امان جواب دادن به سونگمین که چهره اش متعجب شد نداد گفت: اگه نه همین الان برو برای خانواده چویی و خودمون یعنی من و خودت چند تا اتاق رزرو کن... بعدظهرم همراه من بیا تا به بهانه دادن این خبر به دیدن شیوون بریم...
سونگمین متعجب گفت: چی؟...برای خودم و شما؟... همراه شما بیام خونشون؟... ژومی لبخندش کمرنگ شد گفت: اره... خوب چیه؟... مگه شما برای تعطیلات جای دیگه ای میخواید برید؟... جایی رو درنظر دارید؟... بعلاوه من که تنها نمیتونم با خانواده چویی برم... خوب ما به عنوان همکار همراهشون میریم...تنها که نمیتونم برم... شما نمیخواید بیاید؟...سونگمین همچنان چشمانش گرد بود با هیجان از اینکه با ژومی به مسافرت میرفت دستانش را تکان داد گفت: چرا میام... نه جایی قرار نیست برم...من... ژومی دوباره لبخندش پر رنگتر شد گفت: خیلی خوب... پس برو رزرو کن تا بعدظهر بریم خونه چوی شیوون...
**************************************
کیو به دو خدمتکار زنی که سینی ظرفهای خالی به دست از اتاق خارج میشدند نگاه کرد از روی صندلی بلند شد به طرف میز ارایش رفت به خود توی اینه نگاه میکرد ، چشمانش از اینکه تازه از خواب بیدار شده بود پف کرده بود . شب قبل بعد از بوسیدن شیوون تا صبح خوابش نبرده بود ذهنش درگیر بود خودش هم نمیدانست به چه فکر میکرد، به خودش ، به شیوون، به حال شیوون ، یونهو ، به اتفاقاتی که شنید ، به حرفهای چانگمین ، به حال عجیب خود ، به کاری که کرده بود ،بخصوص به بوسه که داشت. تا صبح با به یاد اوردن بوسه بر لبان شیوون چند بار تحریک شده بود بدنش به شدت واکنش نشان داده بود حتی یکبار مجبور شد خود ارضایی کند ، تا از این درد خلاص شود. درگیر ذهنی را تاصبح داشت و صبح نفهمید کی به خواب رفت تا ظهر در خواب بود ، درخوابی عمیق که گویی بی هوش بود .وقتی بیدار شد با صبحانه مفصلی که به اتاقش اوردن و بیشتربه نهار شبیه بود حسابی خود را سیر کرده بود به ساعت روی میز عسلی نگاه کرد ، ساعت 2 بعد ظهر بود.
امروز روز دوم بود که در خانه شیوون بود هنوز جز یه بوسه مخفیانه کار دیگری نکرده بود واین کلافه اش کرده بود ، دوباره رو به اینه کرد چهره ای درهم از کلافگی به خود گرفت به تصویر خود دراینه گفت: گندت بزنن... پس چی شد؟... چرا مگنه شیرین کاری نکردی؟...طلسمتت کردن؟... چرا هنوز کاری نکردی؟...دو روزه اینجایی ولی هنوز... که صدای ضربه ای مثل لگد به در زده شد جمله اش ناتمام ماند رو به در کرد چهره اش درهمش جدی شد گفت: بله بفرماید... ولی جوابی نشنید، به طرف در اتاق رفت با صدای بلند تری گفت: بفرماید تو... اینبار صدای اهسته نامفهمومی شنید جلوی در ایستاد مکثی کرد در اتاق را باز کرد ،کسی پشت در نبود جز جیهون که سوار بر ماشین اسباب بازیش با فاصله کمی از در اتاق کیو نشسته بود ، ماشین را به عقب میراند چشمان درشتش را گشاد کرده بود با دهانی نیمه باز به کیو نگاه کرد با جمله کیو که با اخم وجدی نگاهش میکرد گفت: کی بود زد به در؟... جیهون تو بودی؟...جیهون با دستپاچگی گفت: من نه بودم...تتادف تدم... دیدیدم تتادف تد... من نه بودم...
کیو چند قدم به جلو رفت دست به کمر زد به همان چهره جدی که اخمش بیشتر شد به جیهون نگاه کرد گفت: پس تو بودی؟... با ماشین کوبیدی به در اتاق من؟... چرا؟... شما خانوادگی عادت دارید تصادف کنید؟... اونم همش بزنید به من... بابایه میزنه به من ...بچه هه میزنه به... جمله اش را تمام نکرد گویی از چیزی که میخواست بگوید شرم کرده بود ، اخر شیوون که با او تصادف نکرده بود او خود به جلوی ماشین شیوون پریده بود . نمیدانست چرا تصادف کردن شیوون با خودش را باور کرده بود ، شاید بخاطر اینکه همیشه وقتی با نقشه وارد زندگی مردم میشد انقدر در نقش خود فرو میرفت که ان اتفاق برایش واقعی مینماند . حال هم برای لحظه ای همین جور بود، ولی سریع از حرف خود پشیمان شد نمیدانست دوباره به چه فکر میکند که با حرف جیهون به خود امد.جیهون چشمانش گشادتر شده بود دستانش هم تکان میداد با صدای بلند گفت: من نه زدم... دیدیدم زد... با دست فرمان ماشینش را چرخاند که ماشین تکان میخورد قدری به چپ و راست میرفت گفت: اینجولی...اینجولی تدم... دیدیدم اینجولی شود... دیدیم زد به در... من نه زدم...من نه بودم... دیدیم خودش اومد....تتادف تد...من تفتم نیو... دیدیدم زد به در...
کیو از تلاش جیهون برای بیگناه نشان دادن خودش چهره اش تغییر کرد پوزخندی زد گفت: خیلی خوب ...به ماشینت بگو از این به بعد به حرفات گوش بده... چون یه دفعه دیگه با ماشین بکوبی به در اتاقم منم میکوبونمت اون ماشینتو... به سر وته سالن نگاه کرد با دست اشاره میکرد گفت: به ماشینت بگو جاده به این پهنی رو قطع نیاره بکوبه به دراتاق من... اگه احتیاج به عینک داره بگو خودم براش میخرم... با نگاه به سالن متوجه در نیمه باز اتاق شیوون شد ، قدری اخم کرد به در اتاق شیوون نگاه کرد رو به جیهون گفت: بچه بابات چطوره؟... خونه ست؟...یا بیرون رفته؟... حالش چطوره؟...
جیهون که با اخم به کیو نگاه میکرد جوابی نداد ، کیو هم با جواب ندادن جیهون خواست خودش از حال شیوون بفهمد پس دستش را تکان داد به جیهون گفت: خوب بچه برو دیگه...برو به ماشین بازیت برس... میخوای هلت بدم؟... برو دیگه... جیهون که با اخم وچشمانی ریز شده به کیو نگاه میکرد فرمان ماشین را چند دورچرخاند ماشین ارام چپ وراست شدن به راه افتاد به طرف اتاق اسباب بازی ها که درش باز بود رفت . کیو هم با حرکت جیهون به طرف اتاق شیوون رفت صداهای نامفهم چند نفر از اتاق میامد.
کیو به پشت در اتاق رفت از لای در نیمه باز اتاق را دید زد . شیوون با پلیور سفید وشلوار گرمکنی که به تن داشت لبه تخت نشسته بود هیوک هم کنارش نشسته بود دونگهه در طرف دیگرش خم شده بود با کیف خود ورمیرفت . شیوون روبه دونگهه کرد با صورتی گر گرفته گفت: نکنه میخوای بازم بهم امپول بزنی؟... بابا من حالم خوبه...بخاطر یه سرماخوردگی ساده نذاشتی برم شرکت... دیگه اینقدر دوا و امپول هم بیخوردم نده... دونگهه یهو کمر راست کرد دست به کمر با اخم به شیوون نگاه کرد ، شیوون با حرکت یهویی دونگهه گویی ترسید مکثی کرد ادامه داد: اخه ادم برای یه سرما خوردگی کارو تعطیل میکنه نمیره شرکت؟... این مسخرست ...چهره اش درهم شد گفت: کلا امروز مسخره شدم... منو لای لباسها مخفی کردید ...ده تا پتو دورم پیچیدید فرستادیدم پرورشگاه... بچه ها پرورشگاه باورشون نمیشد این منم... با تعجب میگفتند عمو شیوونی تویی... بیچاره ها فکر میکردنند یه غول اومده دیدینشون...اینقدر لباس تنم کرده بودیید که شدم... دونگهه با همان حالت ایستادن حرفش را قطع کرد گفت: نکنه انتظار داشتی با پیراهن و شلوار نازک بزارم بری تو سرما...تو سرما خوردی ...گفتم امروز استراحت کن... بیرون نروکه سرما خوردگیت بدتر نشه...تو هم که کلا به حرف ادم گوش نمیدی... گفتی باید بری پرورشگاه کادوی عید رو خودت به بچه ها بدی...منم گفتم باید بیشتر لباس بپوشی...کجا ده تا پتو دورت پیچیدم؟... خودتم میدونی به استراحت بیشتری احتیاج داری... فکر اینو بکن اگه حالت بدتر شه... عمو کانگین چه بالای سرت بیاره...دیگه به داروهای من اجازه نمیده... حسابی معجونهای عجیب و غریب میده...
هیوک که تا حال ساکت در طرف دیگر شیوون نشسته بود بازوی شیوون را گرفت شیوون را به طرف خود کشید وسط حرف دونگهه پرید با قدری اخم به ابروهایش داده بود گفت: ببینم تو تا کی میخوای اینو توی این خونه نگه داری؟... خودت میدونی اون چیکارست؟... یعنی چیکاره بوده... اون یه فاحشه توی بار بوده... یه فاحشه خیلی معروف ...مکنه شیرین .... که توی هر باری اسشو میبری هزار و یک عشاق سینه چاک له له میزنن براش...اونوقت تو اونو اوردی به این خونه... اخم ابروهایش بیشتر شد گفت: اصلا نمیفهمم برای چی اومده بود شرکت برای استخدام... اون که به چیزی احتیاج نداشت ...اون همه چیز داره... یه پنتاوس توی مرکز شهر...یه ماشین فراری عالی زیر پاش بود... حساب بانکیش هم مطمینا با شنیدنش رقمش سر ادم سوت میکشه...عشقاشم که براش صف کشیده بودنند... معروف هم بوده... حتی لقب هم برای خودش داشته...
کیو که با چشمانی ریز شده تابی به ابروهایش داده بود به حرفهای انها گوش میداد با حرفهای هیوک چشمانش گرد شد بدنش لرزید . هیوک داشت در مورد او حرف میزد ، پس شیوون و بقیه فهمیده بودنند او کسیت ، برای همین نمیخواستند استخدامش کنند ، امانی برای فکر کردن نداشت هیوک یک نفس حرف میزد امانی به کسی نمیداد گفت: مرضش چی بوده که برای مانکنی اومده بود شرکت ما...نکنه اومده بود برای تو؟...اره حتما همینه... خوب از شغلی که داره بعید نیست... برای همین کار اومده... ژومی رو کم داشتیم این یکی هم اضافه شده... من نمیفهمم ...
شیوون هم که با اخم به هیوک نگاه میکرد به حرفهایش گوش میداد بالاخره به حرف امد مهلت ادامه دادن صحبت را به برادرش نداد گفت: هیونگ این حرفا چیه که میزنی؟... چرا در مورد مردم اینطوری فکر میکنی؟... این اصلا درست نیست ...داری اشتباه میکنی... چرا همش در مورد ژومی اینجوری حرف میزنی... ژومی وکیل شرکتمونه... اصلا درست نیست درموردش اینطوری حرف بزنی...اگه به گوشش برسه چی فکر میکنه؟...هیوک از اخمی که به ابروهایش داده بود کم نکرد با حالتی جدی گفت: چی؟... دارم اشتباه میکنم؟... نخیر عزیزم... من کاملا مطمینم... تو نمیفهمی اون حسو ...اون نگاهو... من درک میکنم نه تو که این کاره نیستی... اون نگاهژومی ...اون رنگ به رنگ شدن...اون تشنگی ... اون نگاه ژومی موقع دیدنت رو من حس میکنم...میدونی امروز ژومی با چه نگرانی و حالی از من علت نیومدنتو میپرسید ...وقتی فهمید تو مریضی نمیدونی چه حالی شده بود... فکر میکردم هر ان غش کنه بیفته رو دستم...منم نگفتم حالت چطوره... فقط گفتم مریضی... مطمینم یه بهونه جور میکنه امروز میاد دیدنت ببینه حالت چطوره...
شیوون چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: هیونگ بازم که داری حرف خودتو میزنی... بابا ژومی وکیل شرکتمونه... خوب باید هم نگران رئیس شرکتش باشه که نیاومده... این نگرانی طبیعیه... خوب منم وقتی بهم بگن یکی از کارمندانم حالش خوب نیست یا مریضه نگرانش میشم... هر طوریه میخوام از حالش بدونم... خوب اینم از مهربونی ژومی شیه که نگران من که رئیسشم باشه... تو نباید مهربونی ایشون رو به یه احساس خودت میگی اشتباه بگیری... کیو که پشت در فال گوش ایستاده بود با شنیدن اسم ژومی واحساسی که به شیوون دارد چهره اش درهم و عصبانی شد . ژومی رقیبی برای او محسوب میشد و کسی بود که چانگمین درمورد او نگفته بود مطمینا درمورد چیزی نمیدانست . اگر شیوون گی بود با ژومی بود چانگمین در موردش میفهمید میگفت ، ولی چون عشق ژومی یک طرفه بود کسی نفهمید جز هیوک که خودش هم گی بود. ولی همین هم کیو را عصبانی میکرد ؛ رقیبی که چند سال با شیوون بود برای به دست اوردنش مطمینا تلاش میکرد.
هیوک بدون تغییر به چهره اش به شیوون امان نداد گفت: نخیر من اشتباه نمیکنم...اینم هزار میون باره که بهت میگم... اون عاشقته...میفهمی شیوون... ژومی عاشقته... ژومی گیه... همونطور که این اقا پروهه مگنه شیرین گیه... البته ایشون بسیار حرفیه و سر دسته همه ست... باید زودتر بفرستیم بره... اون نباید...شیوون گره ای به ابروهایش داد به هیوک اجازه ادامه نداد گفت: هیونگ بسه دیگه... اینقدر به ژومی شی نگو گی... کیوشی هم درسته گیه... ولی اولا به ما مربوط نیست ...حتما برای اومدن برای کار به شرکت دلیلی برای خودش داشته ... دوما الان ایشون اینجا مهمون ما هستند ...من نمیتونم مهمونمو از خونمون بیرون بندازم... این اصلا رسم مردونگی نیست... تو مخیله من هم نمیره که مهمونم رو بیرون کنم...بعلاوه کیوشی که با پای خودش نیومده به این خونه... من باهاش تصادف کردم... ازش خواستم بیاد خونمون...پس نگو کیو شی هم عاشق منه... اومده توی این خونه چون من اونو اوردم... تا حالش خوب نشه چیزی یادش نیاد جایی نمیفرستمش... من تا...هیوک هم چهره اش هر لحظه درهم تر میشد با صدای بلند گفت: ولی اینجوری نمیشه شیوونی... بیاد این مرد سالها حافظه شو بدست نیاره...میخوای توی این خونه نگهش داری... نه امکان نداره... باید اونو ببری به همون باری که توش زندگی میکرده... بفرست بره...نباید اینجا بمونه... شیوون چهره اش گرفته وناراحت شد گفت: هیونگ اخه چرا؟... چرا اینو میگی؟... چرا میگی کیو شی سالها حافظشو بدست نیاره؟... من هر لحظه دعا میکنم این مرد همه چیز یادش بیاد... اخه چرا تو همش اونو میخوای بیرون کنی؟...این مرد چیکار...
هیوک از جا بلند شد انگشتانش را بهم مشت کرد با صدای بلند از عصبانیت گفت: باید بره... باید از اینجا بره...شیوونی خودت میدونی چرا ... میدونی چرا نباید اینجا باشه... شیوونی من نمیخوام تو رو از دست بدم... شغلی که این مرد داره حسی که این مرد داره برات....دونگهه که چهره سرخ شده از خشم چشمان خیس از اشک هیوک نگاه کرد نگاهی هم به شیوون که او هم با چشمانی ریز شده به شدت ناراحت به برادرش نگاه میکرد کرد دوباره رو به هیوک با صدای بلند گفت: بسه هیوک...این حرفا رو تموم کن... هیوک ساکت شد نفس زنان از فریاد به دونگهه نگاه کرد دونگهه ادامه داد: این حرفای که تو میزنی بی خوده... این حرفات مربوط به زمانی میشه که اگه این مرد سالم بود با پای خودش میاومد توی این خونه درست بود... نه حالا که حافظه شو از دست داده ...نمیدونه کیه ما خودمون اوردیمش... چرا این حرفو میزنی ؟...چرا بودن این مرد بی حافظه برای شیوون بده؟... همانطور که به هیوک با اخم نگاه میکرد با چشم به شیوون اشاره کرد گفت : تو نباید این حرفو بزنی... اون مرد به کمک ما احتیاج داره... اون کاری به شیوون نداره... اون...
کیو گره ابروهایش بیشتر شد وجود او چرا برای شیوون خطرناک بود ؟ حرفهای عجیبی میشنید ، هیوک میخواست او را بیرون کند چرا وجودش برای شیوون خطرناک بود؟ گوشش را برای شنیدن بقیه حرفا تیز کرد. هیوک با اینکه دونگهه به او اشاره کرده که این حرفا که میزند شیوون را ناراحت میکند ،چون شیوون بخاطر عذاب وجدانی که در قبال کیو دارد میخواهد او را دراین خانه نگه دارد .ولی هیوک هم دلایل خودش را داشت ، نمیخواست کیو در این خانه بماند پس پوست روشنش از سفیدی به سرخی کشید ، چشمان خیس اش به شدت ریز از خشم شد صدایش بلندتر شد به دونگهه مهلت تمام کردن جمله اش را نداد : اون به هیچی احتیاج نداره... اون حالش خوبه... اون هیچیش نیست...فقط باید از اینجا بره...نباید توی این خونه باشه... دستان مشت کرده اش را درهوا تکان میداد : وجودش خطرناکه... وجودش مرگ اوره... اون برای شیوون اومده توی این خونه... اومده... کیو از حرفهای هیوک وحشت کرد چشمانش به شدت گرد شد ، گویی در اب یخ زده فرو رفت ، بدن یخ زده اش لرزید. حرفهای هیوک طوری بود که انگار میدانست کیو دروغ گفته ؛ برای بدست اوردن شیوون امده ؛ اما چطور فهمید؟ او از کجا میدانست کیو کلک زده؟ اگر فهمیده بقیه هم میفهمیدند این یعنی نابودی کیو ، هیوک عصبانی او را نابود میکرد ، انقدر وحشت زده بود که نمیتونست حرکتی بکند با چهره ای بهت زده خیره به داخل اتاق بود حتی متوجه اتفاقاهای بعدی نبود.
شیوون از جا بلند شد با نگرانی شدید به هیوک نگاه میکرد بازوهای هیوک را گرفت میان فریادهای برادرش پرید ساکتش کرد: هیونگ اروم باش... کسی کاری به من نداره... کی گفته اون برای من اومده...هیونگ حالت خوبه؟... چرا اینجوری میکنی؟.... هیوک که از فریاد زدن نفس نفس میزد در اغوش گرفت هیوک هم سر بر شانه برادرش گذاشت از گرمای وجود برادرش داغ شد . دونگهه هم سریع به کنار هیوک امد دست به پشت اش گذاشت نوازش میکرد با نگرانی گفت: هیوک چته تو؟ ... چی میگی تو؟... تو چرا همچین فکری میکنی؟... دیوونه شدی؟... تو هنوز تو فکر اون کابوسی... عشقم اروم باش... اون یه کابوس ربطی به این موضوع نداره ...اون ... که صدای فریاد : آییییییییییییییییییی... جمله دونگهه را ناتمام گذاشت .
شیون همانطور که هیوک را دراغوش داشت با دونگهه به طرف صدای فریاد که از سمت در اتاق بود رو برگردانند چشمانشان گشاد شد . هیوک هم قدری از بغل شیوون در امد ولی دستان شیوون هنوز به دور تنش حلقه بود رو به در کرد و گره ابروهایش بیشتر شد . کیو جلوی در نیمه باز اتاق ایستاده بود پشت ساعد پایش را میمالید ناله میکرد: اوفففففففففف... داغون شدم... جیهون همچنان در ماشینش نشسته بود کنار کیو ایستاده بود با اخمی که صورت معصومش را خشن کرده بود به کیونگاه میکرد . جیهون که دید کیو دوباره پشت در اتاق پدرش ایستاده عصبانی شد با ماشین به پشت پایش زده بود . کیو خم شده بود پشت پایش را میمالید به جیهون نگاه کرد اهسته طوری که فقط جیهون شنید نالید : بچه باز که تو با من تصادف کردی؟...الانم ماشینت بهم زده تو تقصیری نداری؟...
جیهون حرفی نزد همچنان با اخم به کیو نگاه میکرد حرکتی هم نکرد حتی ماشینش را به عقب نبرد. شیوون هیوک را از آغوشش دراورد با چشمانی کمی گشاد شده به طرف در اتاق میرفت با صدای بلند گفت: چی شده اقای چو؟... با دیدن جیهون که خشن به کیو نگاه میکرد گفت: جیهونی چیکار کردی؟... هیوک چهره اش از خشم تاریکتر شد گفت: ببین پشت در اتاق شیوون فال گوش ایستاده بود ...باز بگو اون حالش بده... اون برای... دونگهه رو به هیوک کرد امانش نداد با اخم گفت: بس کن هیوک... اینقدر حرفهای بی ربط نزن... اگر هم ایستاده باشه حرفای تو روشنیده باشه؟... خیلی بد شده ...تو داری درمورد ادمی که حافظه شو از دست داده حرفای بدی میزنی... بس کن... مهلت نداد هیوک جوابش را بدهد به طرف در اتاق رفت .
شیوون به جلوی کیو که با صدای شیوون یهو کمر راست کرد، اینکه شیوون و بقیه متوجه فال گشو ایستادنش شدن چشمانش از وحشت گرد شد به شیوون نگاه کرد . شیوون با نگرانی به پای کیو نگاه کرد گفت: چی شده؟... حالتون خوبه؟... پاتون چیزی شده؟... رو به جیهون قدری اخم کرد گفت: جیهونی تو زدی به پای اقای چو؟... کیو بدون تغییر به چهره وحشت زده اش گفت: نه چیزی نیست... ذهنش سریع فعالیتش را شروع کرد از این فرصت استفاده کرد تنها دروغی که به ذهنش رسید را گفت؛ دروغی که دو هدف داشت فال گوش ایستادنش را تکذیب کند و هم طرح جدیدی را برای به دست اوردن شیوون را اجرا میکرد ؛ طرح حمایت و نزدیک به خانواده تا رسیدن به خود مشتری؛ پس گفت :داشتم میامدم به اتاقتون تا حالتونو بپرسم... اخه دیروز دیدم حالتون خوب نیست... که یهو جیهونی برخورد کردم... تقصیر پسرتون نیست... من میخواستم باهاش شوخی کنم...عقب و جلو کردم...اونم بهم...
جیهون که از اخم پدرش و حرفی که زده بود ترسید چهره عصبانیش تغییر کرد با چشمانی گشاد شده بدون انکه از ماشینش پیاده شود حرف کیو را قطع کرد با صدای بلند از وحشت گفت: من نزدم... دیدیدم زد... تتادف تد... دیدید بد... دیدید زد... من نزدم...نزدم... کیو هم با حرفهای جیهون لبخندی زد گفت: گفتم که چیزی نشده... به بچه کاری نداشته باشید...کاری نکرده که... تقصیر من بود... اون گناهی نداره... شیوون نگاهش را از جیهون گرفت با ناراحتی و شرم به کیو نگاه میکرد گفت: واقعا ببخشید ...این پسر من خیلی شیطونه... بچه پر انرژیه ...خیلی هم شیطونی ...که دونگهه به کنار شیوون امده بود ایستاد نگاهی به کیو و پایش کرد رو به شیوون با چهره ای جدی گفت: چی شده؟... اتفاقی افتاده؟... شیوون رو به دونگهه کرد دهان باز کرد که حرفی بزند که کیو سریع گفت: نه چیزی نشده... یه تصادف کوچلو من و جیهون داشتیم که اونم تقصیر من بود....
هیوک به کنار شیوون امد ایستاد با چهره درهم وعصبانی به کیو نگاه میکرد گفت: به به آقای مکنه شیرین ... خوبید؟... میبینم که این بشر برادرزادهم رو میگم...قوانین رانندگی رو رعایت نکرده ...دوباره شما پریدید جلوی ماشینش ...عجیبه نمیدونم چرا شما همش میپرید جلوی ماشی ...دونگهه با اخم قدری عصبانی به هیوک نگاه کرد حرفش را قطع کرد گفت: هیوک جان بیا بریم ...مگه قرار نبود بریم برفهای روی سقف رو پارو کنیم... الان صدای عمو کانگین در میاد...هیوک که با چهره ای عصبانی به کیو نگاه میکرد با جمله دونگهه قدری چشمانش گرد شد رو به دونگهه گفت: چی؟.... برف...که دونگهه امانش نداد با گرفتن بازویش او را به بیرون از در اتاق کشید گفت: بیا بریم تا عمو کانگین با پارو نیامده دنبالمون... سر برگرداند به جیهون نگاه کرد گفت: جیهونی دیدیت رو بیار درست کنم...
شیوون از حرف دونگهه خنده اش گرفت برای ساکت کردن و بردن هیوک بهانه خنده داری اورده بود ،پارو کردن برف سقف خانه ، خانه ای که مانند قصر بود انهم با ان همه خدمتکاری که در خانه بود انها کاری نمیکردنند ، لبخند زد ولی سریع لبخندش محو شد رو به کیو گفت: ببخشید اقایچو...برادرم منظوری نداره...اون یکم... جیهون که با حرف دونگهه با چشمانی درشت شده به عقب برگشت به رفتن انها نگاه کرد با چرخاندن فرمان ماشینش را به عقب برد با جمله پدرش نگاهی به شیوون کرد نیم نگاهی هم به کیو که بهت زده به دونگهه و هیوک که به جای رفتن به طرف راه پله به طرف اتاق خودشان میرفتند ؛هیوک هم سعی میکرد بازویش را از دست دونگهه که او را با گرفتن بازویش میکشید جدا کند گفت: ولم کن...دونی چیکار میکنی؟... برف پارو کردن دیگه چه صیغه ایه؟... نگاه میکرد اصلا به حرف شیوون توجه نمیکرد کرد رو به دونگهه و هیوک که وارد اتاقشان شده بودنند کرد با تعجب صدای بلند: دیدید مو دیوس تونی؟... دیدیدم خیاب شده؟... حرف پدرش را قطع کرد.
دونگهه که وارد اتاق شده بود فریاد زد : اره...خراب شده... بیار درستش کنم...جیهون هم از خراب بودن ماشینش هم متعجب و ناراحت به همه جای ماشینش نگاه کرد رو به شیوون کرد با چهره ای گرفته گویی اتفاق بسیار بدی برای ماشینش افتاده بود پرسید: دیدیدم خیاب شده؟... عمو دون دیوسش تونه؟...بدون انکه منتظر جواب پدرش بماند رو برگردانند، فرمان را چرخاند به طرف اتاق دونگهه رفت ، شیوون هم به رفتن جیهون نگاه میکرد گفت: جیهونی مواظب باش باز نزنی به درو دیوار...
جیهون همانطور که میراند بدون رو برگردانند گفت: نژدم... من نژدم... ولی جمله دومش را هنوز کامل نگفته بود که جلوی ماشینش را که میخواست وارد اتاق دونگهه و هیوک شود به دیوار کنار در کوبید، از کارش وحشت زده شد با چشمانی درشت شده رو به پدرش کرد که شیوون از کارش قدری اخم کرد دست به کمر شد گفت : بهت میگم نزن به دیوار ... تو صاف میری تو دیوار؟...جیهون با همان چشمان وحشت زده به شیوون نگاه میکرد گفت: نه ...نژدم ...دیدیدم خودش... شیوون هم بدون تغییر به حالتش امانش نداد گفت: خیلی خوب میدونم تو نزدی برو تو...برو پیش عمو دونی... که دونگهه دوباره از اتاق بیرون امد گفت: جیهونی بیا تو دیگه... خم شد جلوی ماشین جیهون را گرفت تا به داخل اتاق ببرد گفت: بچه تو تمام دیوارهای خونه رو داغون کردی...
کیو بدون تغییر به حالت بهت زده اش با اینکه رو به جیهون بود نگاهش میکرد ولی اصلا توجه ای به اتفاقات نکرد ذهنش درگیر مسایل دیگری بود ، به حرفهای هیوک درمورد خودش و به لو رفتن فال گوش ایستادن بود ؛اصلا شیوون و بقیه متوجه شدن که او فال گوش ایستاده بود؟ ولی هیوک عصبانی چیزی دیگری گفت ، دروغ کیو را باور کرده بود طعنه اش درمورد پریدن جلوی ماشین بود ،از طرفی باید از هیوک عصبانی ترسید ، او قصد بیرون کردنش را داشت فرصت بررسی سوالات بیشتری را نکرد با صدای شیوون که رو به او کرده بود با لبخند گفت: اقای چونمیاید تو؟... به خود امد رو برگردانند چشمان بهت زده اش گشادتر شد گفت : چی؟...
شیوون با دست به داخل اتاقش اشاره میکرد با لبخند گفت: بفرماید داخل... شما گفتید اومدید منو ببینید ...نمیاید تو؟... کیو با دستپاچگی گفت: چرا ...برای همین اومدم... شیوون دست پشت کیو گذاشت گفت: بفرماید...اتفاقا منم میخواستم با شما صحبت کنم...کیو که با لمس شیرین دست شیوون پشتش داغ کرده بود مشتاق برای هم صحبت شدن و تنها بودن با شیوون در اتاقش قلبش بیتاب مینواخت با اشتیاق قدم بر میداشت با جمله شیوون یهو رو برگردانند به شیوون نگاه کرد قلبش نه از شادی؛ که از ترس میتاخت یعنی چه صحبتی میخواست بکند ؟ میخواست او را برگرداند؟ حتما میخواست او را به بار برگرداند ، ولی به هیوک گفته بود که او را نمیفرستد ؛ از ترس اشوبی به جانش افتاد با قدمهای لرزان وارد اتاق شد.
عه راست میگی
کامنتمو دوباره خوندم!!!! راست میگی!!! خخخخخ خاک تو سو گیجم!!! ببخشید
تاثیر درسامه
هی دور از جونت....این حرفا چیه.... خوب اشتباه میشه....دیگه این حرفو نزنی ها .... دوستت دارم
خب دوبار ازت تشکر کردم دیگه!!! میدونم داستان خودتههههه
فدای تو مهربونم ...دوستت دارم
واااو هیوک چ باهوشه
کیو هم موزماریه هاااا
اره دیگه ..هیوک مثل خودشو میشناسه...
اهم از اون هفت خطاش
یعنی میخواد راجع به بوسشون صحبت کنن؟؟؟؟
وای منم استرس گرفتم دلم میخواد هرچی زودتر بدونم چی میشه
باووو هیوکی چه گیری داده!!! چی کار بچم داری تو ؟؟ بزنم لعت کنم میمونیییییییی
خخخ
مرسی عشقم داستانو آپ میکنی
و مرسی نویسنده ی گل خیلی خوبههههه
هممم؟...بوسش؟....نمیدونم...
خبو هیوکی مثل خودشو میشناسه دیگه...
خواهش نفسم... داستان خودمه دیگه من نویسنده اشم دیگه
شبت خوش گلم .

ممنون عزیزم خیلی عالی بود . دستت درد نکنه
سلام گلم....


خواهش عزیزدلم....
ممنون خوشگلم....