SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 40


 


سلام دوستای گلم...


بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


 

بوسه چهلم


(( من دوستت دارم ))


(15 فوریه 2012)


(روز هشتم آزادی)


2روز از آمبولی ریه شیوون گذشته بود ،ریه اش فقط همان یکبار اب اورده و لیتوک ان را بیرون کشیده بود و با مراقبت شدید شبانه روزی لیتوک و کانگین و کیو حال شیوون خیلی بهتر شد.زخمایش تقریبا بهبود پیدا کرد بود نیروی از دست رفته اش کم کم داشت برمیگشت. با بهتر شدن حال شیوون گویی کیو هم دوباره زنده شده بود، حالش خیلی خوب بود، ارامش و شادی زندگی به کلبه کوچک دکتر دهکده برگشته بود مهمانهای خانه  دراین مدت جز ارامش و سکوت و نگرانی در این خانه ندیده بودن، حال با بهتر شدن حال شیوون رنگ دیگری از زندگی را درخانه میدیدند.

سرو صدای شیندونگ که درسالن خانه میدوید با صدای بلندو حالت  بچهگانه میگفت : من اونو نشکوندم ...کار لاک سنگی بود...به من چه مامان کانی... صدای کانگین که فریاد میزد: وایستا بچه...باز تو به من گفتی مامان...لاکی سنگی شکونده ؟...دوباره تو دروغ گفتی ...وایستا مگه دستم بهت نرسه....صدای دویدن و  سرو صدا و گهگاه صدای افتادن چیزی میامد و صدای لیتوک از همه بلندتر بود میگفت: چیکار میکنی کانگین؟...ول کن بچه رو..باز دوباره تو افتادی به جونش...عشقم شیوونی احتیاج به استراحت دارها... سرو صدا نکن...چولا بیا برو جلوی این عموتو بگیر... کشتن اینا منو...ای خدا...از دست اینا....

برعکس فضای پر سروصدای سالن خانه ارامش خاصی در اتاق شیوون وکیو بود. شیوون نیم خیز در اغوش کیو بود ،کیو تکیه داده به دیوار کنار پنجره یعنی تشک را نزدیک پنجره پهن کرد شیوون را به کنار پنجره برد تا فضای برف گرفته بیرون را ببیند، دستانش دور تن رنجور شیوون حلقه کرده او را با جان دل به اغوش داشت ،سرشیوون روی سینه کیو بود لحاف تن کیو و شیوون را پوشانده بود. گرمای دلنشین به جان هر دو افتاده بود شیوون نگاه خمار و خسته اش به پنجره اتاق بود، که بارش گوله های درشت برف برای سفید پوش  کردن زمین باهم در رقابت بودن ،همه چیز لباس سفید کرده بودن تابلوی زیبا و سفیدی به قاب پنجره داده بودن. ولی نگاه اخم الود کیو به دربسته اتاق بود از سروصدای بیرون عصبانی بود با صدای ارامی گفت: معلوم نیست امروز توی این خونه چه خبره؟... جنگ شده؟...فکر کنم به گوگوریو حمله کردن ...این دایی هم مثلا میخواد بقیه رو اروم کنه به فکر مریض این خونه ست...ولی صداش از همه بلندتره...عین شاه گوگوریو ...اسمش چی بود؟...اها جومونگ... داره عین جومونگ  فریاد میزنه ... با حرفهای کیو شیوون نگاه خمارش را از پنجره گرفت به ارامی سرچرخاند به کیو نگاه کرد لبخند خیلی بیحالی زد با صدای خیلی ضعیفی گفنت: جنگ؟... گوگوریو؟...

کیو با حرکت سرشیوون حرف رو برگردانند با چشمان خمار و کشیده شیوون هم نگاه شد سرش را تکان داد گفت: اهم...گوگوریو...لبخند زد گفت: باور کن این خونه عین همون موقعاست...یعنی روز اولی که من اومدم اینجا ...وارد حیاط خونه.... بعد وارد خونه شدم... فکر کردم از ماشین زمان گذشتم رفتم به 100 یا 200 سال قبل...زمان چوسان... اینجا هم سرزمین گوگوریه...جان خودم...یعنی باورت نمیشه...روز اول دایی جونگسو و عمو کانگین لباس سنتی تنشون بود... من دیدمشون گفتم کیوهیون بدبخت شدی...با ماشین زمان رفتی به گذشته دیگه نمیتونی بگردی... خوب... نگاهش به اتاق چرخی زد دوباره با شیوون هم نگاه شد گفت: فضای این اتاق رو نگاه کن...عین اتاق تو سریالها که میده سنتی نیست ؟...یعنی حال و بقیه جاهای خونه و حتی حیاط خونه هم اینجوریه...همه چیزها سنتیه...هر چی وسیله هست و تمام اتاقها  سنتیه...فقط.... با چشم به پنجره اتاق اشاره کرد گفت: انگار دایی و عمو کانگین پنجره های خونه رو عوض کردن...با اینکه پنجرها خیلی پایینه...مثل خونه سنتی قدیمی... بایدم چویی باشه وپنجرهای کوچیک... ولی جاش پنجره بزرگ و شیشه ایه که فکر کنم برای بیشتر موندن گرمای خونه ست از شیشه ست.. ولی سطحش خیلی پایینه...ولی با این همه ...همراه لبخند اخمی کرد گفت: من فکر میکنم من وتو اومدیم به سرزمین چوسان...با این سرو صدای که بیرون اتاق هست هم فکر کنم به سرزمین گوگوریو حمله شده...به زودی هم به این اتاق برسن...من وتو باید یه استراژیک جنگی بچینیم...که چطور جلوشون وایستیم...همراه اخم چشمانش را ریز کرد همچنان با حالت شوخی گفت: ولی یه چیزی حالا ما شمشیر از کجا بیاریم... تا اونجای که من دیدم توی این خونه همه چیز سنتی بود الا شمشیر...شاید تو اتاق دایی جونگسو باشه نه؟...

 شیوون از حرفهای کیو خنده اش گرفته بود با چشمانی خمار ارام میخندید طوری که چوله هایش مشخص شد کیو را دیوانه لذت کرد . کیو با نگاه خمار و زیبای شیوون که لبخندی که صورت  جذاب شیوون را حسابی هوس انگیز کرده بود بیتاب شد، ضربان قلبش به شدت بالا رفت طوری که حس میکرد از سینه اش بیرون بپرد، نفسش از شدت ضربان قدری تند شد دیگر نتوانست  حرفی بزند . چقدر  دلتنگ این لبخند ؛ این چوله های وصف نشدنی بود چقدر شبانه روز که مثل قرنی براو گذشته از عشقش دور بود، دلتنگ این لحظات بود .با چشمانی تشنه و عاشق به شیوون نگاه میکرد به لبانش که زخمش بهبود یافته دوباره قدری رنگ صورتی خوش رنگش برگشته بود خیره بود، هوس چشیدن لبان شیوون کرد  دلش بوسه خواست، سرجلو برد بوسه ای خیلی ارام و نرم به لبان شیون زد دستش نیز ارام روی سینه شیوون را نوازش کرد ولی سریع لبانش را جدا کرد با چشیدن لبان شیوون دیوانه شهوت میشد میترسید نتواند خود را کنترل کند پیشروی کند. چون از بچگی در شوخی ها لبان شیوون را میبوسید  شیوون این بوسه اش را مثل همیشه شوخی فرض کرد، نفهمید از روی شهوت است .کیو تشنه از روی هوس لبان شیوون را بوسید سرپس کشید نگاه تشنه با نگاه چشمان خمار شیوون یکی شد زمزمه کرد : دوستت دارم شیوونی...در نگاه نگین های یاقوتی رنگ شیوون که با بوسه و حرفش دوباره لبخند زده بود غرق شد، ضربان قلبش بیشتر شد ترسید دوباره به لبان شیوون حمله ور شود پس نگاهش را دزدید با قورت دادن اب دهانش نگاهش را به پنجره کرد گره ای به ابروهایش داد با صدای لرزانی از شهوت گفت: باز دوباره بارش برف شروع شد...معلوم نیست این برف کی تموم میشه ...از وقتی اومدیم اینجا جاده بسته شد ...ما نمیتونیم فعلا برگردیم سئول... عمو کانگین هم میگه حالا حالا این جاده بسته میمونه...ماشین بیچاره ام که تو حیاط یخ زده... دستش را ارام از زیر لحاف بیرون اورد به پنجره اشاره کرد به شیوون که با حرفش دوباره به پنجره نگاه کرد گفت: اون کوه کوچیک وسط حیاط رو میبینی؟... اون ماشین بدبخت برگشته منه... فکر کنم از اینکه صاحبی مثل من داره مثل سگ پشیمون شده....

شیوون با حرفهای کیو دوباره ارام خندید کیو متوجه خنده شیوون شد سرخم کرد به نیم رخ شیوون نگاه کرد از خنده اش لبخند زد زمزمه کرد : جانم... میدونی چقدر دلتنگ این صدا بودم شیوونی؟... صدای خندهات به زندگیم جون میده... باهم نگاه خمار شیوون شدن ادامه داد : راستی میدونی چطور دوباره پیدات کردم... چهره اش غمگین شد گفت:وقتی اون لعنتی ها دزدینت دنیا سرم خراب شد ...وجب به وجب سئول رو دنبالت گشتم...ولی پیدات نکردم... دیونه شده بودم... فکر میکردم دیگه به خط اخر رسیدم... ولی روز اخر یکی که نمیدونم کی بود بهم زنگ زد که گفت  تورو از اونجا اوردن بیرون...دارن میبرن که سربه نیستت کنن...منم به ادرسی که اون ناشناس داد رفتم ..که دیدم همین هیچل داره تو رو با ماشین میبره...اومدم دنبالش رسیدم به اینجا... بخاطر دروغی که لیتوک گفته بود که شیوون نفهمد هیچل یکی از شکنجه گرانش است او هم به دروغ  لیتوک شاخ و برگ داد گفت: فکر کنم اون جایی که اون فرد گفته کنار همون جاده ای بود که هیچل پیدات کرد...یعنی هیچل تو رو زودتر از من پیدا کرد...با رسیدن به اینجا حرفش حس کرد هیچل حال برای شیوون شده ناجی ،حسادت  تمام وجودش را سوزاند .حقم داشت، هیچل شکنجه گر شیوون بود نه ناجیش پس چیز دیگر را بیان کرد کار هیچل مهم نباشد ناجی شیوون حساب نشود، اخم ملایمی کرد گفت: راستی شیوونی میدونی این هیچل کیه؟... یعنی باورت نمیشه...این دنیا بازهای عجیبی دارها...همراه اخم چشمانش را قدری ریز کرد گفت: تو وقتی خیلی بچه بودی اومدیم کوهستان رو یادته ؟...فکر کنم فصل بهار یا تابستون بود.... من که زیاد یادم نیست.... فکر کنم اون سفری که بابا مارو همراه مامان اورد به شهر سوون... در اصل کار تجاری داشت  باید باشه...دایی میگفت که توی فصل گرم بود... یه روز هیچل و شیندونگ داشتن تو کوهستان بازی میکردن ...هیچل داشته از لبه صخره پرت میشد ...شیندونگ هم که نمیتونسته اونو بالا بکشه یه پسر کوچولو هیچل رو از لبه صخره بالا کشید... همراه اون پسر کوچولو یه پسر دیگه هم بود ...به نظر مسافر بودن... هیچل اسم اون رو نمیدونسته... فقط فهمید این دوتا برادرند...پسر کوچولو اونو نجات داد شد ناجی زندگی هیچل...بعدش هیچل همیشه دنبال اون پسره بود ...ولی هیچوقت ندیدتش...حالا هیچل فهمید اون پسره تویی...تو کسی هستی که تو بچگی نجاتش دادی...یادته؟...

شیوون قدری چهره بیحالش را درهم کرد فکر میکرد با حرفهای کیو خاطره ای محو و نامفهموم یادش امد قدری چشمان خمارش گشاد شد با صدای  خیلی ضعیفی گفت: آه...اره... یه چیزهای یادمه... پس اون پسره این اقاست ؟؟... لبخند بیحالی زد گفت: خوب پس منم مفید بودم کسی رو نجات دادم...کیو نگاه تشنه اش به چشمان خمار و لبخند شیوون که دوباره قلب کیو را بازی گرفته بود با خود گفت: بیانصاف تو با این لبخندت نمیدونی چه میکنی با من...متوجه حرف شیوون نشد ،چون تمام تنش طپش شده بود صدای ضربان بلند قلبش را شیوون که سربه سینه اش گذاشته بود شنید نگاه خمارش به چشمان برادرش بود ضربان قلبش در گوشش نجوا میکرد ،شیوون با شنیدنش هم تعجب کرد بود هم لبخندش پررنگتر شد ،کیو را بیتاب کرد سرجلو برد بوسه ای به پیشانی شیوون زد از تن خواستنی معشقوق چشید زمزمه کرد: بیانصاف چه میکنی با من...سرپس کشید نگاهش به پنجره اتاق شد که از گرما بخار گرفته بود گونه اش را به شقیقه شیوون چسباند نگاه شیوون را به پنجره کرد دستش را دراز کرد با انگشت روی بخار شیشه پنجره شروع به نوشتن کرد : اگه بدونی چقدر دوستت دارم و درد منو درمان میکنی.... تو عزیزی برام...تو بینظیری برام...دوستت دارم شیوونا...

شیوون نگاه خمار و زیبایش به پنجره بخار گرفته و انگشتان کیو رویش نوشته های عاشقانه حک میکرد بود نوشته ها را عشق هیونگ به دونسنگش دانست لبخند بیحالش قدری پررنگتر شد با صدای آرامی نجوا کرد : منم دوستت دارم هیونگ... کیو دستانش دوباره دور تن شیوون حلقه کرد از حرفش اشک در چشمانش حلقه زد شیوون را به خود فشرد لبانش را به شقیقه شیوون چسباند بوسه ای طولانی زد در گوشش نجوا کرد: از خدا دیگه هیچی نمیخوام...دیگه هیچ آرزویی ندارم... رویایی دارم  که میخواستم بهش برسم...دنیا رو میخواستم که اون رو به دست اوردم... رویای من که همان دنیای منه تویی که همان دنیای منی...عاشقتم شیوونا ...عاشقت... شیوون با شنیدن کلمه "عاشقتم" از دهان کیو جا خورد چشمان خمارش قدری گشاد شد ارام قدری سرش را فاصله داد نگاه متعجبی به کیو کرد، گویی نشنید یا نفهمید کیو چه گفته . کیو هم متوجه نگاه گیج شیوون شد از قصد گفته که عاشقتتم چون میخواست احساسش را بگوید دیگر نمیخواست فرصت را از دست بدهد میخواست شیوون را مال خود بکند دهان باز کرد حرف بزند که همین زمان در کشیوی باز شد صدای شیندونگ امد  که گفت: دوست جونیم بیا بستنی بخوریم....

شیوون آرام و کیو با چشمانی گشاد شد یهو رو بگردانند به شنیدونگ که کاسه کوچی دستش بود با لبخند شادی به لب به طرفشان میامد نگاه کردند با صدای بلند گفت: چی؟...بستنی ؟...نه...نه ...نمیخواد دوست جونیت بستنی  نمیخوره...برو... شنیدونگ با فریاد کیو وسط اتاق ایستاد با لبانی که از بغض پیچانده بود کاسه که داخلش بستی بود جلو اورد گفت: من میخوام به دوست جونیم بستنی بدم...اینبار با قدمهای اهسته جلو رفت کیو چشمانش گشادتر شد گفت: چی رو به دوست جونیت بستنی بدی...این سرما تو بستنی اوردی بدی شیوون بخوره...نمیخواد...میگم برو بیرون...رو به دراتاق کرد با صدای بلند گفت: شماها کجایید؟...هیچکی اون بیرون نیست؟ ...کمـــــــــــــک ...به دادمون برسید....

شیوون با فریاد کیو دستش را قدری بالا اورد سرش را چرخاند با صدای بیحال و ضعیف گفت: اروم باش هیونگ...اشکال نداره ..بذار یه قاشق بخورم...منم هوس کردم...با حرف شیوون شیندونگ از ذوق فریاد زد کنار شیوون زانو زده نشست کیو چشمانش به شدت گشاد شد گفت: بستنی بخوری؟... چی میگی شیوونی...برات خوب نیست... شیوون با دیدن شیندونگ و رفتارش فهمید عقب مانده ذهنی است نمیخواست شنیدونگ  ناراحت شود ،از شیندونگ استقبال کرد. شیندونگ هم با ذوق بیتوجه به حرف کیو قاشق کوچک داخل کاسه را از بستنی پر کرد با خوشحالی و ذوق طرف شیوون گرفت گفت: بیا دوست جونیم بستنی بخور.... کیو یهو به دست شیندونگ که به نزدیک دهان شیوون رسیده بود چنگ زد با عصبانت گفت: چی رو بستنی بخور؟...بهت میگم دونسنگم بستنی نمیخوره.... شیوون امان نداد با ناراحتی به کیو نگاه کرد با همان بیحالی گفت: اجازه بده هیونگ... فقط مزه بستنی رو بچشم...اونم راضی میشه...اذیتش نکن...ناراحت میشه... بیحال بود نای حرف زدن نداشت ولی میخواست شیندونگ ناراحت نشود ، کیو را هم راضی کند با بیحالی پلکی زد با صدای ضعیفی گفت: بذار مزه شو بچشم...

کیو چهره اش درهمتر شد مچ دست شیندونگ را بیشتر فشار و اجازه نداد با حالتی جدی گفت: نه ...که همین زمان صدای لیتوک امد که گفت: اشکال نداره...همه رو برگرداند. لیتوک به طرفشان رفت کنار شنیدونگ نشست رو به کیو گفت: شیوون راست میگه ...بذار فقط مزشو بچشه... اشکال نداره... کیو چهره اش درهمتر شد با نارضایتی گفت: مزشو بچشه؟؟...چی مگیی دایی؟...این بستنی... الانم هوا سرده... ریه شیوونی هم خودت میدونی چی بود...حالا بستنی سرد...لیتوک امان نداد با لبخند ملایم به شیوون نگاه کرد دستش را روی دست کیو گذاشت از چنگ روی مچ شیندونگ باز کرد گفت: میدونم ...گفتم که اشکال نداره...چشیدن که اشکال نداره... همانطور که دست شیندونگ را گرفته بود قاشق را به لبان شیوون چسباند شیوون هم ارام لبانش را باز از نوک قاشق مزه بستنی را چشید. لیتوک دست شیندونگ را عقب کشید شیوون بستنی را مزه مزه کرد چون از نوکش چشیده نه سردی حس کرد نه خیلی از مزهش ولی برای خوشحالی شیندونگ لبخند بیحالی زد با صدای ضعیفی گفت: هممممممممم...چقده خوشمزه بود....

شیندونگ از خوشحالی دوباره فریاد زد گفت: اخجون دوست جونی بستنی خورد...دوست داره ...دوباره خواست دستش را جلو ببرد به شیوون بستنی بدهد که لیتوک که مچ دستش را به چنگ داشت اجازه نداد گفت: نه شیندونگی...بسه... دوست جونیت خسته است...میخواد بخوابه...بیا بریم بیرون... بعدا بیا بهش بستنی بده باشه؟... زیر بغل شیندونگ را گرفت بلندش کرد با اینکه شیندونگ راضی نبود ولی وعده دوباره امدن پیش شیوون را شنید راضی شد همراه لیتوک از اتاق خارج شد. شیوون هم که دیگر بیحالی و خستگی نایی برایش نگذاشته ارام ارام پلکهایش به روی هم بسته شد دراغوش کیو ارام گرفت خوابید . کیو هم با بیرون رفتن انها که اخم الود نگاهشان میکرد سرپایین کرد به شیوون نگاه میکرد کرد خواست حرفی بزند ولی با دیدن چهره ارام شیوون درخواب حرفی نزد در سکوت و عاشقانه صورت معشوق بیحال در خواب خود نگاه کرد.

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

(( عصر))

شیوون نگاه خمار و بیحالش به کیو بود که ابتدا صورتش را اصلاح کرده،بعد لسیون مالید با دراوردن پلیورش با حوله که داخل لگنچه ای که اب و الکل و مواد شوینده و خوشبو کننده میخیساند روی سینه خوش فرمش که جای رد شلاق و جای سوختگی سیگار هنوز زخم به جا گذاشته بود با احتیاط و ارام میکشید تا درد به جان شیوون نیندازد ،چشمان کیو خیس از اشک درد بود، قلبش که با دیدن زخمهای روی سینه عشقش اتش گرفته بود دستانش لرزش خیفی داشت به سختی کنترل میکرد، چهره اش را نیز با لبخند خیلی کمرنگ تلخی تغییر داده بود تا از درد قلبش چهره ش درهم و گریان نشان ندهد. شیوون هم نگاه خمارش به کارها و چهره برادرش که میفهمید سعی دارد گریان نشان ندهد بود. با بهتر شدن زخمایش قدری حالش جا امده بود بیشتر متوجه اطرافش وضعیت خود بود. از روزهای عذاب و شکنجه هم بیشتر چیزهایش بیادش امده بود، بعضی مواقع کابوسش را میدید، ولی کامل درمورد وضعیت خود نمیدانست میخواست بداند دشمنانش چه بلای سرش اوردن.چون  حس میکرد دردی در وجودش است که هرگز ارام نمیگرید، گویی از درد بیحال است . با انکه ارام بخش بهش تزریق میکردنند ولی هنوز تنش از درد خفیفی گز گز میکرند، میخواست از وضعیت بدن خود بداند. چه کسی بهتر از کیو که با او تنها دراتاق بود پلکی زد اب دهانش را ارام فرو داد تا از گرفتگی گلویش کم کند با صدای ضعیف و بیحالی گفت: هیونگ...

کیو با صدا زدن شیوون نگاهش به صورت بیحال و پریده شیوون شد گفت: جون دلم...چیزی میخوای؟... نگران گفت: دردت میاد؟... حوله دستش را در لگنچه چلاند روی پکهای شکم شیوون که با نفس زدن بالا و پایین میرفت خراشها و زخمها هنوز جا خوش کرده بود میکشید نگاهش به شیوون بود.شیوون با همان بیحالی گفت: نه...چیزی نمیخوام...دردم ندارم... سوال دارم...میشه بهم راستشو بگی؟...بهم بگی اونا باهم چیکار کردن؟... کیو با سوال شیوون که منظورش را نفهمید دستش روی شکم شیوون متوقف شد با چشمانی گشاد و گیج به شیوون نگاه کرد گفت: چی؟.... شیوون اخم ملایمی کرد با صدای ارام و بیحالی گفت: اونای که منو گرفتن ...باهام چیکار کردن؟... من یادم میاد ...البته چیز زیادی یادم نمیاد... ولی یادم میاد که چطور منو گرفتن...تمام مدت چشمام بسته بود...ولی میدون  شکنجه ام کردن... شدید کتکم زدن...با سیگار سینه ام رو سوزوندن ...نگاهش به سینه لخت خود شد گفت: منو کامل لخت کردن...اب یخ ریختن روم...با شلاق زدنم ...نگاه خمارش خیس اشک شد اخمش بیشتر بدون گرفتن نگاه خیسش از سینه ش اب دهانش را قورت داد تا بغضش فرو دهد گفت: ازار جنسی هم دادن...چه از راه دهن...چه اینکه یکی میخواست ...مکثی کرد با صدای  لرزانی گفت: بهم تجاوز کنه... التماسهام بهشون یادمه... نگاه خیسش به کیو که با حرفهایش تنش لرزید چهره اش درهم و چشمانش گشاد و خیس و دهانش قدری باز بود شد گفت: اونها شکنجه های زیادی کردن ...که اثارش هنوز هست...زخم و داغش تمام تنمو پوشنده...ولی اخمش بیشتر شد گفت: یه چیزی نامفهومی یادمه...که انگار چیزی بهم تزریق کردن...یه داروی ...اولش فکر میکردم بهم مواد تزریق کردن...ولی با تزریش یه درد وحشتناکی به جونم افتاد.... یعنی از درد حس میکردم تمام وجودم داره ازهم جدا میشه...از بیحالی که حرف میزد به نفس نفس افتاده بود توانش با حرف زدن کم شده بود ولی بیتوجه به حالش نفس زنان گفت: اون شکنجه گرم مدام بهم میگفت بهش بگم فرمول چیه تا پادزهر شو بهم بزنه...میدونی اون ماده چی بود؟... یعنی دایی که مطمینا دکتره با معاینه چیزی فهمید؟...یا دایی نفهمید...یعنی اون ماده که تزریق کردن چیزی نبود؟...اثری نداره؟... نمیشد فهمید که بهم اون دارو تزریق کردن چی بود؟...

حرفهای شیوون تن کیو را میلرزاند وجودش را اتش زد، بخصوص اینکه گفت " میخواستن بهم تجازو کنن" قلب کیو از درد فریاد زد، دلش میخواست در جا بلند شود برود سراغ هیچل با تمام وجود بزند بکشدش.چون هیچل موقع تعریف کردن کارهای که با شیوون کرده بودن کامل در مورد تجاوز کردن نگفته بود ،حال با حرف شیوون از خشم وحشت میلرزید صدای لرزان و چشمان خیس شیوون از بغض تمام وجود کیو را سوزاند انگشتانش را بهم مشت کرد از خشم میلرزید که با سوال شیوون که اخمش بیشتر شد با همان بیحالی گفت:هیونگ نمیگی ؟... اون دارو باهام کاری کرده؟... شما چیزی فهمیدید؟... به خودش امد چهره غمگینش بیرنگ بود چشمانش خیس اشک با صدای لرزانی گفت: چی میخوای بدونی عزیزدلم؟... شیوون بااخم و حالت جدی گفت: هر چی رو که باید بگی...بگو هیونگ...این بدن منه...میخوام بدونم اونا باهم چیکار کردن....

کیو نگاهش به شیوون بود ذهنش با خود درگیر بود، نباید به شیوون میگفت داروی سیاه به  تزریق شده با شنیدنش حتما وحشت میکرد ،ولی چه میگفت، مطمینا عوارض داروی سیاه همیشه بود، وقتی شیوون درد میکشید انوقت باید چه جوابی میداد، دروغ گفتن حالا چه فایده داشت وقتی داروی سیاه برای همیشه درد را به تن شیوون میانداخت، انوقت شیوون میپرسید که چرا حالش اینجورست علت این دردها چیست، پس باید راستش را میگفت، باید شیوون میفهمید حق داشت که بداند، با قورت دادن اب دهانش گفت: درسته ...اون لعنتی ها بهت یه داروی تزریق کردن ...داروی سیاه...اسمش اینه... این دارو سیاه درد به جونت میندازه... یعنی عوارضش اینه ...که اونم از ازمایش خونی که دایی ازت گرفت فهمیدیم...یعنی بذار از  اول بگم...

کیو در مورد داروی سیاه عوارضش ،دردی که تا آخرعمر با شیوون خواهد بود گفت ،از اتفاقات چند روز قبل یعنی زمانی که هیچل او را به این خانه و حرف و دانستنی های که درمورد داروی سیاه بود گفت، هر چه را میدانست از اینده و هر انچه که باید شیوون میدانست ،از بلای که تا اخر عمر گریبانگیرش شده بود گفت. شیوون هم با چهره ای اخم الود و چشمان خمار ارام بدون تغیر به چهره ش به کیو نگاه کرد به حرفهایش گوش میکرد، فهمید داروی سیاه که شکنجه گران به او تزریق کردن تقریبا زندگی طبیعی را از او گرفته است .دیگر نمیتوانست با دختری ازداواج کند، با عوارضش که این دارو به جانش باقی گذاشت باید همسری کنارش باشد که عاشقانه دوسش داشته باشد که هم تحملش زیاد باشد هم درمانگر جسمش باشد هم روح رنج کشیده اش . ولی خوب هر دختری حاضر به این جور زندگی نبود. با مردی که با  کوچکترین بهم ریختگی بدن درد میکشید، روزگار را برخود و همسرش تلخ میکرد. باید با دختری ازدواج میکرد که عشقش به او اساطری باشد. از کجا همچین دختری پیدا میکرد؟ اما خود درد ،آیا میتوانست تحمل کند؟ تا کجا و چطور میتوانست تحمل کند؟ بدن رنج کشیده اش توان  تحمل داشت؟ این افکار چشمانش را بیشتر خیس اشک کرد وچهره ش غمگین و زبانش را بند اورده بود ،هیچ نگفت فقط نگاه خیسش به کیو بود . کیو با این نگاه قلبش در حد فریاد فشرده شد تنش لرزید در  نگاه شیوون رنج و درد و ناامیدی از اینده را خواند، در نگاه خمار و خیس شیوون هزاران حرف را شنید، نگاه بیجان و غمگین شیوون فریادهای درد و جانش را به گوش کیو رساند "  از اینکه در مقابل درد تنهاست ، با این درد چه کند؟، اینده اش را ، زندگی عاشقانه با همسرش را با این دارو از دست داد ؛ از اینده میترسید ؛ برای همیشه تنهاست ، نه عشقی نه همسری ، مطمینا دوست دختری که در رستوران قرار بود به  مین هو نشان دهد دیگر با او ازدواج نمیکرد، تن سالمش همیشه پر درد است "

تن کیو یخ زد چشمانش بیشتر خیس اشک شد دستان لرزانش را روی گونه های شیوون گذاشت صورتش را قاب گرفت نگاه خیس و دریای غم نگین های مشکی چشمان کشیده را با خود یکی کرد با صدای لرزانی از بغض ارام گفت: شیوونی ...جون دلم...نگران نباش... همه چیز تموم شده... تو اینجایی پیش من...من کنارتم برای همیشه...عزیزدلم... همه وجودم...میدونم اون داروی لعنتی با تو چه کرده...ولی جون دلم تو که تنها نیستی...من هستم...دایی.... عمو کانگین هستن...به زودی با باز شدن جاده برمیگردیم خونه...اونجا بابا و مامان و عمو هیوک و یه دنیا منتظرمونن...همه دست به دست هم میدیم ...من.. خود من یه دنیا رو بسیج میکنم که کمکت کنم... حالتو خوب کنم... خودت میدونی هیچکی از اینده اش خبر نداره..با انگشتان شصتش گونه های شیوون که اشک ارام و داغ و بیصدا از گوشه چشمانش روان و خیسشان کرده بود  نوزاش میکرد صدایش از بغض میلرزید ولی لبخند کمرنگی میزد تا با تمام وجودش عشقش را ارام کند گفت: شاید خیلی سریع درمون درد این دارو رو پیدا کنیم...یه داروی که دیگه هیچوقت درد نکشی.... هوممم؟... حالت خوب خوب میشه....مطمین باش عزیزدلم ...من همیشه باهاتم... من انقدر انقدر بهت محبت میکنم تا همه چیز یادت بره... اخم ملایمی کرد از دست خود عصبانی بود، ولی نگاه عاشق و خیسش به شیوون که بی صدا اشک میرخت بود گفت: هر چند یه زمانی یعنی وقتی امریکا بودی ...من بی وفا تنهات گذاشتم...بعدش تو حالت بد بود من کنارت نبودم... قول دادم که همیشه باهات باشم...ولی زدم زیر قولم... چند روز قبل دزدیدنت ..بخاطر یه چیزی بیخود که تقصیر خودم بود باهات قهر کردم... حالا هم هیچوقت ازت بابت قهرم معذرت نخواستم...ولی قول میدم به عشقم.. به تو... به جانم.. که با تمام وجود دوستت دارم... بهت قول میدم که کنارتم...تو دیگه هیچوقت هیچوقت تنهای نمیکشی ...من برای  همیشه باهاتم...با تمام وجودم دوستت دارم... دستانش را از روی صورت شیوون گرفت دور تن لختش  حلقه کرد شیوون را بلند کرد به سینه فشرد بوسه ای به پیشانی شیوون زد او را بیشتر به خود فشرد گریه اش هم همزمان درامد با صدای گرفته و لرزانی گفت: شیوونم...من هر کاری برات میکنم...تو حالت خوب میشه عزیزدلم...نگران نباش.. دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم... هیچوقت... باتمام وجودم دوستت دارم شیوونم... جون دلم خواهش میکنم اروم باش... با لرزیدن ارام تن شیوون در بغلش که میلرزید و بیصدا گریه میکرد هق هق گریه او هم درامد نتوانست بقیه حرفش را بزند، شیوون را بیشتر به خود فشرد تا هم شیوون ارام گیرد هم خود. شیوون در اغوش کیو بیصدا گریه میکرد .صدای گریه کیو کمی بلند بود. هیچکدام حرفی نمیزدنند فقط دراغوش هم از وجود هم ارامش میگرفتند به اینده ای نامفهموم که نمیدانستند چه در انتظارشان است فکر میکردنند.

******************************************

( سئول ...عمارت چویی))

هیوک روی صندلی کنار تخت دونگهه نشست، برای کاری کنار دونگهه امده بود، ولی نگاهش را از دونگهه میدزدید .دونگهه هم همینطور بود .از روز قبل که با بوسه ای که بین این دو رد و بدل شد هر دو از هم گریزان بودن. گویی از هم فرار میکردنند که از خجالت بود. با اینکه هیوک چند سال بود که منتظر همچین روزی بود ،خواسته دلش این بود که از لبان دونگهه بچشد ،خود پیش قدم باشد. ولی دونگهه پیش دستی کرده بود میان چشمان گشاد شده اش او را بوسید. تا جای که هیوک میدانست دونگهه گی نبود این کارش برایش بسیار شوک اورد بود ،نمیدانست چرا از دونگهه خجالت میکشید ،گیج کارش بود هزاران  سوال از دونگهه داشت، که چطور شد او را بوسید؟ انهم دونگهه که گی نبود .ولی نمیدانست چرا تا به صورت دونگهه نگاه میکرد نگاهش بیاخیتار به لبان دونگهه مچ میشد تنش گر میگرفت چنگ شهوت به گلویش فشار میارود نفسش را بند میاورد ،یاد بوسه اش میافتاد نگاهش را میدزدید. میترسید اختیار از دست دهد به دونگهه یورش ببرد لبانش را ببوسد، از این حال گیج بود دیگر نمیتوانست از دونگهه سوالی بپرسد همش سعی میکرد جلویش نباشد.

دونگهه هم حال بهتری نداشت، قبل از تصادف از حال خود فهمیده بود، از اینکه از هیوک خوشش امده بود، از اینکه حس میکرد نمیتوانست بدون هیوک باشد، وابستگی خاصی به او پیدا کرده بود. قلبش برای هیوک میطپید میخواست برای همیشه در کنار هیوک باشد. حس میکرد نیمه گمشده  زندگیش هیوک است.

 زمانی که به کیو زنگ زده او را دنبال ماشین هیچل راهی کرده بود با دور شدن ماشین هیچل و کیو ،دونگهه هم دور زد راه برگشت به خانه را در پیش گرفت به سمت سئول و خانه میراند. ذهنش بیاختیار مشغولیاتی برایش ایجاد کرد، او چه کرده بود؟ کیو را برای نجات شیوون به هر صوری بود راضی کرده بود. او لی دونگهه که از خانواده چویی متنفر بود به هر دری میزد تا ارباب خانه را که به  قصد ازار تحویل گرگ  صفتان داده بود نجات دهد، برای چه؟برای دونگهه چه اتفاقی افتاده بود؟ دیگر از خانواده چویی متنفر نبود، برعکس و دلبستگی عجیبی به این خانواده پیدا کرده بود. شدید برای شیوون و کیو نگران بود نمیخواست اتفاق بدی برای این خانواده  بیفتد .شاید چون نمیخواست هیوک نگران و غمگین باشد. اگر شیوون و کیو  حالش خوب باشد هیوک خوشحال است ،تنها خواسته دونگهه خوشحالی هیوک بود، اما چرا؟؟

ذهنش او را به سالهای قبل برد به زمان تولد شیوون، بعد هم زمانی که به عنوان راننده دوباره به این خانه بازگشت. از ابتدا از این خانواده متنفر نبود. زمانی که شیوون دنیا امد او حس بدی به این خانواده نداشت، برعکس زمانی که همراه پدرش وقتی که شیوون دنیا امده بود امد از شیوون نوزاد خیلی خوشش امد ،برایش شیوون کودک شیرینی بود مثل یک عروسک کوچولو بامزه بود .طی اتفاقی که براش سالها بعد افتاد از این خانواده متنفر شد .دلیلی که ربطی به این خانواده نداشت.ولی دونگه بی دلیل به این خانواده ربطش داد. بعد هم شد راننده شیوون ،هر روز تنفرش بیشتر شد. گویی دنبال راهی بود که عروسک کوچک خانواده را اذیت کند رنجش دهد.حتی حاضر بود جانش را بگیرد تا از خانواده چویی انتقام بگیرد .سالها با این خانواده بود با اینکه از این خانواده  مهر و محبت  دریافت میکرد ولی تنفرش هر روز بیشتر وتشنه تر برای انتقام میشد .تمام این سالها هیوک را میدید میشد گفت هر روز از او هم محبت دریافت میکرد و اصلا رفتار هیوک با او خاص بود. همیشه توجه خاص به او داشت ولی دونگهه توجه ای به او نداشت، اصلا او را نمیدید. تنها هدف زندگیش به دست اوردن پول و ثروتمند شدن بود، انتقام از خانواده چویی رفتن.  ولی زمانی که شیوون را تحویل حیوان صفتان داد همه چیز عوض شد. دونگهه هیوک را دید، گریه و بیقرارهای هیوک قلبش را به درد میاورد، تحمل دیدن چشمان اشک الود هیوک را نداشت. گویی دلش برای خنده های لثه نمای هیوک تنگ شده بود. دلش برای پر حرفی های و بی هدف حرف زدنهای هیوک تنگ شده بود. دلش میخواست اصلا هیوک مال او باشد فقط برای او بخندد و حرف بزند وشاد باشد .پس به تقلا افتاد تا شیوون را نجات دهد هیوک را شاد کند. برای نجات شیوون کیو را دنبال شیوون راهی کرد .

ابتدا گیج کارهای خود بود، ولی کم کم حس خود را فهمید. او به هیوک احساس داشت. دونگهه گی نبود، چند سال قبل دوست دختر داشت. ولی با بهم زدن با دوست دخترش از دخترها هم متنفر شد با هیچ دختری نبود. گویی در دنیایش شریکی نبود ،گویی کسی مانع میشد که او با کسی باشد ،کسی که قلب و جسمش را  تسخیر کرده بود .اما نمیدانست چرا.ولی حال فهمید گمشده اش، کسی که سالهاست همراهش بود را شناخت، فهمید چه کسی قلبش را مال خود کرده. با انکه همیشه از پرحرفی های هیوک کلافه میشد ولی به پرحرفی های هیوک احتیاج داشت، حتی گاهی اوقات از حرفها و کارهایش خنده ش میگرفت .ولی تنفرش اجازه نمیداد که عکس العمل نشان دهد .حتی بعد از سالها بوسه هیوک که حین مستی به لبانش زده بود را فراموش نکرده بود، مزه لبان هیوک برای همیشه زیرلبانش بود. حال فهمید که او عاشق هیوک شده. میدانست  هیوک گی است ،یونا چطور به چه علت همسر هیوک شده. هیمشه شاهد درگیرهای یونا و هیوک بود از اینکه یونا و هیوک از هم جدا شدن خوشحال شده بود. میخواست خودش مالک هیوک باشد.

 نگاهش به جاده بود تا هر چه زودتر به خانه پیش هیوک برسد .قلبش به او نهیب زد که ان نگاهای تشنه ،ان وراجی های بی هدف هیوک با او برای این بود که او دونگهه را دوست داشت .در عالم مستی همیشه هیوک از عشق میگفت دونگهه را مخاطب قرا میداد از عشق و دوست داشتن میگفت، دونگهه همیشه این را مستی میدانست که اشتباهی گرفته. ولی حال فهمید هیوک هم عاشق اوست، این همه سال بخاطر گی نبودن دونگهه هیوک  عشقش را فقط در سینه اش مخفی کرد. حال نوبت دونگهه بود که به او اعتراف کند، باید به هیوک  میگفت که او هم عاشق هیوک است. ولی نشد ان شب به هیوک بگوید ،بعد هم ان تصادف مانع شد .حال فرصت مناسبی بود که اعتراف کند. ولی با بوسه ای بیاختیار که روز قبل به لبان هیوک زده بود، هیوک از او فراری بود. دونگهه قدری  به شک افتاد .چرا هیوک از او فرار میکرد؟ از دستش عصبانی بود؟ از بوسه اش خوشش نیامد؟ باید میفهمید پرسش را وسط حرف هیوک کرد.

هیوک که کنار تخت نشسته بود سعی میکرد نگاهش به دونگهه باشد با صدای که قدری میلرزید گفت: خوب امروز نوبت دکترته ...خودت میدونی که باید برای بخیه هات بریم... ولی دکتر به ساعت ویزیتشو عقب تر... دونگهه با اخم ملایمی به چشمان هیوک خیره شده بود بی مقدمه وسط حرفش گفت: تو از من خوشت نمیاد؟... از بوسه ام بدت اومد؟... هیوک یهو چشمانش گشاد شد نفهمید دونگهه چی پرسید با گیجی گفت: هااااااااااااااا؟...چی؟... دونگهه با همان حالت و حالتی جدی گفت: فکر میکردم منو دوست داری...همینجوری که من دوستت دارم ...تو هم بهم احساس داری ...ولی میبینم از بوسه ام خوشت نیامده؟... یا شایدم چون من یه پا ندارم دیگه دوسم نداری؟....

هیوک از غیر رسمی حرف زدن دونگهه گیج بود از حرفهایش که شوکه بود گویی نفهمید چه میگوید. دونگهه داشت از بوسه و عشق حرف میزد انهم بدون مقدمه، با چشمانی به شدت گشاد و دهانی باز نگاهش میکرد دونگهه امان نداد گفت: من دیروز بوسیدمت چون نمیتونستم ناراحتی ببینم...نمیدونستم چطوری ارومت کنم...تنها کاری که به ذهن رسید این بود که ببوسمت...هیوک چهره اش شوکه تر شد با گیجی  وسط حرف دونگهه گفت: من...من نمیفهمم ...نه یعنی تو...تو.. دونگهه گره ابروهایش باز شد امانش نداد گفت: میدونم چی میخوای بگی...تو منظورمو نمیفهمی ...اینکه من چی دارم میگیم...؟من لی دونگهه دارم میگم دوستت دارم...عاشقتم... هیوک از شوک چشمانش به شدت گرد شد سکسکه ای کرد با صدای تقریبا بلندی گفت: چی؟... دونگهه تابی به ابروهایش داد گفت: نشنیدی گفتم من لی دونگهه عاشقتم...چی دیگه چی؟... باید بگی منم عاشقتم... من خیلی ساله که عاشقتم....



نظرات 6 + ارسال نظر
sara83 سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 16:23

مرسی عزیزم خیلی خوب بود

خواهش عزیزم...
ممنون

wallar سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 01:55

سر این مفصل باید بکشمت که کنفیکونم کردی,خیلی برای کیو ناراحتم خی
بزار فردا میکشمت
به دلیل من عاشق هاهه که نمیشم الهییییی طفلی هیوک
دستت درد نکنه اجی مثل همیشه عالیه

باشه بکش ..خوب چه کنم باید جای هیجان انگیز تمومش میکردم دیگه...
خواهش عزیزدلم ..ممنون که هستی و میخونی

Sheyda دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 00:38

کیو باید هرچه زودتر به شیوون بگه که عاشقش شده
وونی بیچاره همه چیز رو ول کرده ،نگران ازدواجشه
ایول ماهیم چه شیر شده ،اعتراف به عشق میکنه
مرسی عزیزم

اره کیو باید به زبون میاد...نترس کیو دویل تر از این حرفاست...
خوب چه کنه...بچه ازدواجم نیمتونه بکنه....
بله ماهی شما مگه نه اینکه جزبه داره اصلا یه ماهی دیگه شده تو این داستان مگه نه؟..
خواهش عزیزدلم

aida یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 10:57

ای حان من عاشق محبت کردنای کیوئم... هی میگه عاشقتم عاشقتممممم
وایییی خب یه دفعه درست حسابی ببوسش ما هم راحت شیم .خخخ
وایییی ایونهه ی خنگ وایییی چقد من حرص بخورم از دستشون
اگه از اون اول مث آدم بهم اعتراف میکرطن الان اینجوری نمیشد... بیاهههه
حالا یکی به هیوک بفهمونه این عاشقش شده!!!!
خیلی خیلی عالیه مرسی عشقم واقعا این فیکم دوست دارم مرسییی

به انجام میرسیم... میکنه بوسشم میکنه...
اره اگه بهم اعتراف کرده بودن این همه اتفاق نیمفتاد....
هیوک یکم دیر میگره دیگه.....
خواهش عشقم... دوستت دارم

maryam شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 10:25

ای بابا شیندونگ چقدربدموقع اومد بلاخره دونگهه اعتراف کرد حالا من موندم اگه بفهمن این دونگهه وهیچل مقصربودن چیکارمیکنن کاش هیچوقت نفهمن

اره شیندونگ همیشه بی موقع وارد میشه....
هیچلو قول نمیدنم ولی فکر نکنم در مورد دونگهه بفهمن

tarane جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 21:45

سلام گلم.
خوبه که شیوون داره کم کم بهتر میشه . مراقبت های لیتوک و کانگین و کیو داره جواب میده. فقط اثر اون داروی لعنتی از بین نمی ره.
هیوک بیچاره شوکه شد از اعتراف دونگهه . خوبه که دونگهه هم با حسش کنار اومده و اعتراف کرد . شاید کنار هم هر دو به ارامش برسن.
ممنون عزیزم عااالی بود.

سلام خوشگلم....
اره حالش داره خوب میشه ..ولی اون عوارض لعنتی
اره این دوتا با بودن کنار هم به ارامش میرسن.
خواهش عزیزدلم..ممنون که میخونیش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد