سلام دوستای گلم...
از خونه تکونی متنفرم...از امروز خونه تکونیم شروع شده... خیلی خسته ام ..اوضاع روحیمم داغون دیگه چه شود... با این همه براتون اپ میکنم چون دوستتون دارم...
بفرماید ادامه....
پارت چهاردهم
کیو هیچ نمیفهمید ،هیچ نمیشنید ،حتی متوجه نبود که تدی و چانگمین و پدرش و منیجرها هر کدام یکی بازویهاش رو و دیگری دستانش از پشت به دور تنش حلقه کرده و ان یکی از جلو او را بغل کرده سعی میکردنند از درهای شیشه ای اتاق عمل به عقب ببرند، تنها چیزی که میفهمید و نگاه خیس اشکش میدید درهای شیشه ای اتاق عمل بود که عشقش را در خود حبس کرده بود ،گویی صدای سوت وحشتناکی دستگاه مانیتورینگ که داشت پرده گوشش را پاره میکرد نشان از بیحرکت بودن قلب مهربان و پاک معشوقش بود .با تمام توانش تقلا میکرد تا خود را از بند دستان ازاد کند به طرف در بدود تا ببیند دکترها چه بلای سر عشقش در میاورد که پرستاری بیرون امده ادعا کرده شیوونش زیر عمل تاب نیاورده تمام کرده، با تمام وجود گریه میکرد فریاد میزد : نهههههههههههههه...بذارید برممممممممممممممم... شیوونییییییییییییییییی... شیوونی من زندستتتتتتتت... این دروغهههههههه... شیوونی منو تنها نذارررررررر... اون بهم قول داده تا همیشه کنارم باشه... نههههههههه...این دروغههههههههه...لعنتی ها ولم کنیــــــــــــــــــــــد... صدایش از فریاد و گریه به شدت گرفته بود و دو رگه شده بود نفسش به شماره ،اما دست بردار نبود صورت سرخش از گریه خیس و موها وپیشانیش از تقلا از عرق خیس بود. چون پرنده ای در قفس تقلا میکرد خود را به میله های قفس میزد تا خود را ازاد کرده پرواز کند به شیوونش برسد ولی قفل دستانی که گرفته بودنش خیلی محکم بود کیو داشت از بیتابی و گریه دیوانه میشد با تمام وجودش فریاد زد : ولممممممممممممممممممممم کنید.... شیونییییییییییییی...بذارید برم... بذارید برم پیش شیوونی...نههههههههههه... شیوونااااااااااااااااااااااااااا...
کیو انقدر بیتاب رسیدن به شیوون بود که گویی قدرتش چند برابر شده بود ان چند مردی که گرفته بودنش نمیتوانستند کنترلش کنند یا به عقب ببرندش، فقط میتوانستند محکم نگهش دارند فریاد بزنند : کیوهیون... اروم باش... شیوون حالش خوب میشه... دکترها دارن مداواش میکنند... کیوهیون ...پسرم... کیو تو رو خدا اروم باش... ولی کیو ارام نمیگرفت صدای گریه و فریادش بلندتر و تقلایش بیشتر میشد که صدای مردی که پرستاری بود گفت: اینجا چه خبره؟... این اقا چشه؟... اقا اروم باش...اینجا بیمارستانه... برو بیرون... ببریدش بیرون...
کیو که گریه میکرد وتقلا متوجه اطرافش نبود ولی مرد را دید که پرستارست که از اتاق عمل بیرون امده برای لحظه ای ساکت شد خواست به طرف مرد برود از او در مرود شیوونش بپرسد ،ولی انقدر فریاد زده و بیتابی کرده بود که نایی برایش نمانده بود قلبش هم از هیجان زیاد وبیقراری امانش نداد تیر کشید نفسش بند امد چشمانش از بی نفسی گشاد شد احساس خفگی کرد چشمانش سیاهی رفت دیگر هیچ نفهمید بدنش شل شد بیهوش دراغوش کسانی که گرفته بودنش افتاد فریاد بقیه از نگرانی دوباره بلند شد : کیوهیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون...
************************************************************
نمیدانست چند ساعت یا حتی چند روز گذشته در حالی که فقط چند ساعت گذشته بود. نه زمان را میفهمید نه مکان را فقط نگاه چشمان لرزان و خیسش به شیوون که در وسایل و سیم های پزشکی گم شده بود باند های بزرگ کوچک زخم و کبودی صورت وتن لختش را پوشانده بود.
شیوون بعد از تصادف اورده شدن به بیمارستان سریع به اتاق عمل برده شد چندین ساعت زیر دست جراحان متخصص در اتاق عمل بود ،حتی به علت خونریزی شدید و اسیب های زیادی که دیده بود قلبش ایستاد با تلاش جراحان برگشت. کیو با شنیدن وضعیت شیوون در اتاق عمل از وحشت بیهوش شد وقتی هم به هوش امد عمل شیوون تمام شده بود. کیو هم با التماس و خواهش بیتوجه به وضعیت خود سریع به کنار شیوون در اتاق ریکاروی رفت. با دیدن شیوونش غرق در زخم و باند و وسایل پزشکی گویی دوباره شوکه شده بود، ارام و بی صدا اشک میریخت دست یخ زده شیوون را به دستش گرفته میفشرد نگاه تار و خیسش به عشقش بود منتظر چشم باز کردن شیوون .ولی شیوونش به هوش نیامد گویی قصد نداشت چشم باز کند . کیو زمان را نمیفهمید فقط منتظر بود ولی دکترها نگران بودن شیوون بعد از عمل باید به هوش میاومد ولی به هوش نیامد این یعنی " کما" و باید برده میشد به "آی سی یو" بود.
دکتر با توضیحاتی که به خانواده چویی و بقیه در مورد وضعیت شیوون داد : عملش طولانی بود...چون باید خون رو از سرش بیرون میکشیدیم...همینطور استخون پاش بدجور شکسته بود...دندهایشم که شکسته بود به قلبش اسیب زد ...برای همین وسط عمل اسیستور کرده بود ...به هر حال عمل خوب بود...ولی پسرتون بخاطر خونریزی شدید که داشتن و ایست قلبی وسط عمل ...متاسفانه به کما رفتن... مشخص نیست تا کی توی این وضعیت میموند...باید به آی سی یو منتقل بشن... تا ببینم کی از کما در میان... بعلاوه وضعیت پاشون طوریه که باید معالجه جدی بشن... یعنی وضعیت شکستگی خیلی بده... به رباط پاهش هم اسیب رسیده ...که ممکنه باعث بشه پاش برای همیشه از دست بده... البته با معالجه جدی وطولانی و عملهای که باید بشه ...ممکنه اسیبش کمتر بشه.... با حرفهای دکتر خانواده و بقیه دوباره شوکه و وحشت زده شدن اقای چویی هم از دکتر خواست هر کاری لازم است انجام دهد هر چی بخواهد را بهش میدهد فقط پسرش را نجات دهد . دکتر هم قول داد از هر کمکی دریغ نکند شیوون را به آی سی یو بردن ،کیو هم با او به آی سی یو رفت حتی به قد یک ثانیه هم نمیخواست از شیوون جدا شود .
حال کیو کنار شیوون نشسته بود دستش را میان دستش میفشرد بی صدا گریه میکرد تمام وجودش از نگرانی و انتظار میلرزید. منتظر به هوش امدن شیوون بود نگران برای همیشه بیهوش نیامدنش. در این بی تابی منتظر کسانی هم بود .منتظر اعضای سوجو تا برای دلداری او، برای دیدن عشقش بیاند ولی بی فایده بود .اعضای گروه در کشور دیگری در شادی و خوشی غرق بودن برای طرفداراهایشان آواز میخوانند از تشویق هایشان غرق شادی بودن از گرفتن جایزه غرق لذت بون ،دوستانشان را فراموش کردن.
*********************************************************************
در رختکن ول وله ای به پا بود اعضا گروه خسته و نفس زنان اما شاد و خندان به هر گوشه ای ولو شده بودنند منیجرها و دستیارها در حال خشک کردن عرقها و پذیرای با اب میوه و نوشیدنی بودن که با ورود رئیس منجیرها که چند بار کف زد همه ساکت شدن رو برگردانند. رئیس منیجرها هم امان نداد با ساکت شدن انها دست به کمر شد گفت: خوب سوپر کمپ امروز تموم شد... اجراتون عالی بود ...حالا اماده بشید برای گرفتن جایزه... همراه اخم لبخند کمرنگی زد گفت: شما یه افتخار دیگه برای کمپانی افریدید ...جایزه اول بهترین گروه تو اسیا رو بردین... افرین بچه ها... اعضای گروه با سرتعظیمی کردنند یک صدا گفتن: ممنون... شروع به کف زدن کردن خودشان خودشان را تشویق کردن.
منیجر هم دستانش را بالا برد دوباره امر به سکوت کرد کف زدن متوقف شد منیجر با حالتی جدی گفت: عصر که میرید به مراسم اهدا جایزه ...فردا هم تا ظهر وقت دارید ... اگه خریدی چیزی خواستید برید ... فردا شب به کره برمیگردیم... فقط یه چیزی...نگاه اخم الودش به لیتوک شد گفت: کمپانی یه تور سوپرشویی اسیای برنامه ریزی کرده ...که به کشورهایی چین و ژاپن و اندونزی و مالزی و تایلند در کل کشورهای شرق اسیا میریم... البته این تور اگه فاصله اش با این اجازه امروزتون کم باشه بهتره... یعنی بلافاصله بعد گرفتن جایزه به فاصله یکی دو روز دیگه برید به این تور خیلی خوبه... برای موقعیت گروه خیلی خوبه... میشه گفت میتونید با نشون دادن خودتون برای مسابقه سالانه تور جهانی امتیاز بگیرید... اگه موقعیتون دو برابر بشه تور جهانی دعوت میشد ...این یعنی موفقیت جهانی ...ولی خوب به خودتون بستگی داره...مطمینا این چند روز خیلی خسته شدید... برنامه تون فشرده بود...شما میخواید استراحت کنید... حتما میخواید تور زمانش یه وقت دیگه...
با حرفهای منیجر چشمان اعضای گروه از ذوق و شگفتی گشاد شد موقعیت پشت سر هم عقل و هوش از سر همه پرانده بود. لیتوک که مثل بقیه ذوق زده بود نگاهی به اعضا کرد با دیدن چهره های شگفت زدهشان رای تایید حرفی که میخواست بزند را گرفت رو به منجیر وسط حرفش گفت: استراحت؟...نه؟.. ما خسته نیستیم... رو به بقیه کرد گفت: ماهم اماده ایم...با سرتکان دادن برای تایید گرفتن ادامه داد : چند روز استراحت نمیخوایم... همین فردا هم بگید ما حاضریم بریم به این تور ...اعضا هم یکی یکی سرشان را تکان دادن با هیجان گفتن: درسته... هیونگ درست میگه... ما حاضریم بریم... استراحت لازم نیست...
مینجر قدری چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: واقعا؟... استراحت نمیکنید؟... حاضرید فردا که برگشتید کره دو روز بعدش برید برای تور؟... لیتوک سریع و هیجان زده گفت: اره...اره... حاضریم... منیجر اخم کرد گفت: این تور چند هفته ممکنه طول بکشه؟...حاضرید؟...لیتوک دوباره با هیجان لبخند پهنی زد سری تکان داد گفت: البته... حاضریم... خوب این که عالیه....ما توی چند هفته بهترین تلاشمونو میکنی... منیجر اخمش بیشتر شد گفت: ببینم شما مگه نمیخواستید برید دیدن شیوون بیمارستان؟... شیوون تصادف کرده تو بیمارستانه...شما که همون شب اومدید چین... لیتوک که با حرف منیجر تازه یاد شیوون افتاد لبخندش خشکید و چهره ش ناراحت شد وسط حرفش گفت: چرا میریم دیدن شیوون...مگه میشه نریم...خوب میگید فردا که برگردیم دو روز بعد باید بریم به تور... ماهم که تو یه روزی که توی کره هستیم میریم دیدن شیوون..بعدش هم میریم به تور ...زمانی هم که تور هستین زنگ میزنیم ...احوالوشو میپرسیم...
منیجر که با اخم چشمانی ریز شده نگاهش میکرد گفت: خیلی خوب...باشه..حالا که حاضرید من به کمپانی زنگ میزنم میگم برنامه تور رو اماده کنند...تا شما زودتر به این تور برید... لیتوک لبخندی زد سری تکان داد گفت: ممنون ...که هیچل حرفش را برید با اخم و ناراحت گفت: راستی هیونگ...توی این چند روز به کیو زنگ زدی؟... قرار بود به کیو زنگ بزنی احوال شیوونو بپرسی... اصلا توی این چند روز نپرسیدم ببینم حال شیوون چطوره؟... اصلا وضعیتش چطوره؟... مرخص شده؟... بستریه؟... لیتوک چهره ش درهم شد گفت: اه...نه نشد زنگ بزنم...دیدی این چند روز چقدر سرمون شلوغ بود... شبم میوامدیم هتل انقدر خسته بودیم که دیگه یادمون میرفت ....
منیجر با اخم شدید انها را نگاه میکرد گویی گروه عوض شده بود به گروه دیگری نگاه میکرد. این گروهی که میدید انقدر غرق جاه طلبی بود که حتی دوستان که همیشه برایشان در سختی و مشکلات فداکاری میکرد در وضعیت بدی بود فراموش کرده بودن به فکر موقعیت بهتر خود بودن. با بیشتر کردن اخمش وسط حرف لیتوک گفت: شیوون هنوز تو بیمارستانه... موقع عمل رفت به کما ...هنوزم تو کماست... مشخص نیست کی از کما در بیاید... اعضای گروه با حرف منیجر چشمانشان گشاد و خشکشان زد هیچل با چشمانی گرد شده ابروهای به شدت بالا رفته گفت: چی؟... شیوون تو کماست؟... منیجر سری تکان داد گفت: اره... وضعیتشم...که با گفته منیجری که وارد اتاق شد گفت: گروه اماده شدن ؟... کم کم باید بریما؟... رئیس منیجرها جمله اش نیمه ماند نیم نگاهی به عقب کرد رو به گروه گفت: خوب سریع اماده شید...یالااااا...باید زودتر بریم... گروه به امر منیجر از حالت شوک در امدن تا حاضر شده به مراسم بروند.
***********************************************************
جایگاه کیو که شب و روزش در ان میگذراند شده بود "آی سی یو" کنار شیوون. نه شب روز میفهمید نه خواب و گرسنگی ،ساعتها و روزها را فراموش کرده بود ،زمان را نیمفهمید. نمیداسنت چند روز بود که شیوون در کما بود او بیتاب و اشفته کنارش .طوری کنار شیوون بود ازش مراقبت میکرد که گویی به خانواده چویی هم اجازه نمیداد کنار فرزندشان باشند. کسی هم مانعش نمیشد ،بیتابی که کیو میکرد اگر میخواستند او را از شیوون جدا کنند گریه و التماسی که راه میانداخت دل سنگ به رحم میامد چه برسد به دکترها و خانواده چویی .با این اوضاف کیو کنار شیوونش بود منتظر به هوش امدنش ولی گوی شیوون قصد نداشت به هوش بیاید.
کیو کنارتخت نشسته بود رنگ پریده چهره ش و لبان کبود وگودی زیر چشمانش نشان از حال زارش داشت حالی که برای عشقش بد بود، نگاه چشمان خیس و سرخ و ورم کردهش به صورت بی رنگ شده شیوون که تمام سرش بانداژ شده بود زیر چشمش به شدت کبود و گود افتاده بود لبانش ورم کرده و سفید شده و پوست پوست شده بود گونه راستش کبودی پهنی داشت بود ،به ارامی نگاه لرزانش را پایین برد به سینه ش رسید که سیم مانتیورینگ و سیم های دیگر وسایل پزشکی بی اجازه او به سینه خوش فرمش بوسه زده بودنند باند بزرگی وسط سینه ش روی قلبش را پوشانده بود، زخمهای کوچک و بزرگ با باند چسب برای تکه تکه کردن قلب کیو تزیین داده شده بود ،دست راستش از بازو وتا مچ درگچ بود پای راستش هم از ران تا مچ پایش در گچ بود پای راستش بالا داده وزنه ای هم به مچ پای گچ گرفته ش اویزان بود ،چشمانش بیشتر اشک را ویرانه گونه هایش کرد دستش را میان دستان خود گرفته بود را بیشتر فشرد کمر خم کرد سرجلو برد بوسه ای به پشت دست یخ زده شیوون زد با مکث سرپس کشید با انگشت شصت پشت دست را نوازش میکرد بیاخیتار نگاهش به پنجره افتاد که برف سپید فضای پشت پنجره را زیبا و دلنشین کرده بود .نگاهش را بامکث گرفت به شیوون کرد لب زیرنش از جاری شدن اشک که از گریه بیصدایش بود میلرزید قدری سرکج کرد با صدای لرزانی نالید: شیوونی... شیوونی من... نمیخوای بیدار شی؟... بیدار شو عشقم...ببین داره برف میاد...بلند شو عشق من.. بلند شو ببین چقدر بارش برف قشنگه... عشق قشنگم بلند شو من دارم دق میکنم...گریه ش قدری صدادار شد با قورت دادن اب دهانش سعی کرد گریه ش ارام شود ولی نشد ادامه داد : شیوون من ...عشق قشنگ من... شیوونی خوشتیپ من...بلند نمیشی؟... میخوای هیمنطور باهام قهر باشی... میدونم...میدونم از دستم عصبانی هستی... من به حرفت گوش ندادم...فرار کردم... من لعنتی بهت گفتم بهم بزنیم... اخمی به چهره گریانش داد گفت: اونم بخاطر اون دوستای لعنتی که اصلا بهم یه زنگ نزدن...تاببین حالت چطوره... اصلا تو حالت خوبه یا نه.... من بخاطر اون لعنتی ها داشتم از دستت میدادم... گره ابروهایش باز شد با همان حالت گریه ادامه داد : هر چند الانم دارم از دستت میدم... خواهش میکنم شیوونی....التماست میکنم.. چشماتو باز کن...بیدار شو شیوونی ...خواهش میکنم... گریه دیگر امانی نداد هق هقش درامد برای ارام کردن قلب بیتابش خم شد دست را روی سینه شیوون ارام حلقه کرد صورت روی بازوی شیوون مخفی کرد صدای هق هق گریه ش خفه بلند شد نالید :شیوونی خواهش میکنم...چشماتو باز کن...التماست میکنم... چشمای قشنگتو باز کن... شیوونی عشقم خواهش میکنم...هق هق گریه ش اجازه نداد ادامه دهد فضای اتاق از صدای گریه ش پر شد که صدای باز شدن درامد صدای قدمهای که کسانی وارد اتاق شدن صدای گفت :کیوهیون....
کیو با صدا زده شدن اسمش گریه ش ارام گرفت با مکث کمر راست کرد رو بگرداند با نگاه تارش لیتوک و کانگین و هیچل را در استانه در دید اخم شدید کرد گویی باور نمیکرد ان سه نفر را ببیند ،یعنی کسی از اعضای سوجو را، با مکث از جا بلند شد با چشمان ریز شده اخم شدید نگاهشان میکرد با صدای گرفته ای گفت: هیونگ... شماها اینجا چیکار میکنید؟... لیتوک و کانگین و هیچل که نگاه چشمان گشاد شده شان از وضعیت شیوون وحشت زده بود با حرف کیو گویی به خود امدن به طرفش با قدمهای اهسته و دوتا یکی میرفتن لیتوک با همان حالت بهت زده گفت: یعنی چی ما اینجا چیکار میکنیم؟...ما اومدیم شیوونو ببینم ...به کنار تخت رسید به صف ایستادند لیتوک قدری کمر خم کرد دست روی شانه شیوون گذاشت چهره ش درهم شد با بیچارگی گفت: شیوونی...خدای من... تو... کیو که با خشم به ان سه نگاه میکرد دندانهایش را بهم میاسید انگشتانش را بهم مشت کرد از لای دندانهای بهم فشردش وسط حرف لیتوک گفت: اره...میدونم اومدید شیوونی رو ببینید ...اونم بعد از چند روز...بالاخره یاتون افتاد دوستی دارید که تصادف کرده هااا؟... تفریحاتون تموم شد؟... دیگه کاری ندارید اومدید...
کانگین با طعنه های کیو اخمی کرد حرفش را برید گفت: چی میگی کیو؟...تفریحات چیه؟... ما رفتیم تایلند چون برنامه شو کمپانی چیده بود...بعلاوه مگه میشه دوستمونو فراموش کنیم... ما همیشه نگران شیوون بودیمو..احوالشو از منیجر تدی میپرسیدیم.. کانگین دروغ گفت چون نمیتوانست راستش را بگوید ،مطمینا میگفت به علت مشغله زیاد یادشان رفته بود حتی یک زنگ بزنند کیو بیشتر عصبانی میشد .ولی کیوبا حرفهایش ارام نشد برعکس عصبانی تر شد چهره ش درهمتر شد با صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: به منجیر تدی زنگ میزدید؟... مگه من موبایل نداشتم ؟....چرا تو این چند روز یه زنگ به من نزدید؟... من همراه شیوون بودم... انوقت شما احوال شیوونو از منیجر میگرفتید؟... اگه واقعا احوالمو مارو از تدی مینجر میگرفتید میدونستید که من همش کنار شیوونم مراقبشم... به من زنگ میزدید تا ببیند شیوون حالش چطوره نه به منیجر.... دروغ میگی... شما یه بار هم به تدی مینجر زنگ نزدی ...بهم گفته شماها اصلا بهش زنگ نزدی... بگو انقدر سرمون شلوغ بود که نشد زنگ بزنیم...بگو انقدر بهمون خوش میگذشت که یادمون رفت شیوونی هم هست که تصادف کرده...اصلا همین که شما سه نفر اومدید بقیه کجان هاااا؟... فقط شما سه نفر نگران بودید اره؟... بقیه حتی نمیتونستن بیان ببین حال شیوون چطوره؟... چون وقتشو ندارن نه؟...
لیتوک با ناراحتی به کیو نگاه میکرد حرفهای کیو راست بود ولی نمیشد که تایید کند باید ارامش میکرد پس حرفش را برید گفت: ارومتر کیو...بالای سر شیوون چرا داد میزنی...صداتو میشنوه ...میدونی که اونایی که تو کما هستن صدامونو مینشون... شیوونم حرفاتو میشنوه ناراحت میشه...ما چرا به فکرتون نبودیم؟... بودیم...ولی گفتیم چون تو حالت بده بخاطر شیوون به منیجر زنگ بزنم... ما که به منیجر تدی زنگ نمیزدیم... این همه مینجر دیگه هست...ما به اونا زنگ میزدیم... بچه ها هم میخواستند بیان...ولی شیوون تو بخش ای سی یوه ..مطینا نمیزارن همهمون بیام داخل...ما سه نفر هم ...کیو با هر جمله لیتوک عصبانی تر میشد چون دلیل های که میگفت همش دروغ بود بهانه. کیو میفهمید و عصبانی تر میشد وسط حرفش دست به کمر شد با اخم شدید پوزخندی زد رو بگردانند از خشم با پوفی باد گونه هاش را خالی کرد دوباره رو به ان سه گفت: بلند حرف نزنم شیوون میشنوه؟... الان این یعنی شما به فکر شیوونی؟... شمایی که یه هفته ست رفتید تفریح خبری ازش نگرفتید تازه اومدید به فکر شیوونید؟... بسه هیونگ...انقدر دروغ نگید ...من بچه نیستم که گول این حرفا تونوبخورم... همش دارید بهانه میارید...من حالم بد بود شما بهم زنگ نزدید اره؟... اون شب تصادف که میتونستید بهم زنگ بزنید نه؟...یا اصلا قبل از رفتن به فرودگاه میتونستید یه سربیاد بیمارستان ببنید اصلا من و شیوون زنده ایم مرده ایم...چه بلای سرمون اومده... شما فکر میکنید تدی منیجر چیزی در مورد سفرتون بهم نگفته نه؟... من همه چیزو میدونم...نمیخواد بهونه بیارید... شماها عوض شدید همتون عوض شدید...نمیدونم برای چی؟...برای پول ...برای مقام...برای چی ...هر چی هست شما....
هیچل قدمی جلو گذاشت از ناراحتی چهره ش درهم شد حرفش را قطع کرد گفت: کیوهیون اروم باش... ما اومدیم شیوونو ببینیم...تو رو ببینیم... اره ما اشتباه کردیم...ولی حالا اومدیم دیدنتون... نگاهش به شیوون شد با ناراحتی گفت: اومدیم دیدن شیوون...ولی واقعا فکرشو نمیکردم وضعیت شیوون انقدر بد باشه... کیو که بغض و خشم داشت خفه ش میکرد با قورت دادن اب دهانش بغضش را قورت داد امان نداد گفت: اره...حالش بده... شیوون حالش خیلی بده... کانگین هم به تخت نزدیکتر شد با اخم گفت: اخه چرا مراقب نبود؟... چرا بی احتیاطی کرد خودشو به این روز انداخت؟؟... کیو از بغض به نفس نفس افتاده بود گره ابروهاش دوبرابر شد وسط حرفش گفت: شیوون بی احتیاطی نکرد...وقتی میگم شما اصلا به فکر ما نبودید میگید چرا میگی... شماها اصلا نمیدونید شیوون چرا تصادف کرده... اگه واقعا به مینجرها زنگ میزدید حتما بهوتن میگفتید چرا شیوون تصادف کرده...پس واقعا همش دروغ میگید... شیوون بخاطر نجات من تصادف کرده... من نزدیک بود تصادف کنم برم زیر کامیون... شیوون اومد منو هول داد ولی خودش با کامیون تصادف کرد....
کانگین اخمش بیشتر شد گفت: چی؟... شیوون برای نجات تو تصادف کرده؟... هیچل هم امان نداد با اخم گفت: پس تقصیر تو بود که شیوون به این روز افتاده ؟...لیتوک هم اخمی به چهره غمگینش داد گفت: اصلا ببینم تو توی خیابون چیکار میکردی؟...چرا داشتی تصادف میکردی؟... کیو از سوالات بی مورد انها که بجای نگرانی برای شیوون یا دلداری او اصلا از بیخبری اتفاقی که افتاده بود او را محکوم میکردنند عصبانیتش چند برابر شد با خشم و صدای کمی بلند گفت: چی؟... من چرا...که با ورود دکتر و پرستاری که دکتر با اخم گفت: اینجا چیه خبره؟... چرا بالای سرمریض فریاد میزنید؟... کیو ساکت شد رو برگردانند نتوانست حرفش را بزند ان سه هم از عواقب خشم کیو خلاص شدن.
***************************************************************
یک هفته بعد
سوجو طبق خواسته خود و برنامه ریزی کمپانی به تور اسیا رفتن. این خبر به گوش کیو رسید تمام وجودش از تنفر و بی وفای اعضای گروه سوخت. بعد ان روز که لیتوک و کانگین وهیچل به بیمارستان رفتند دیگر کسی دیگری از اعضا گروه نرفت بیمارستان، روز بعدش هم به تور اسیا رفتن. فقط بعد از چند روز لیتوک به موبایل کیو زنگ زد احوال شیوون را پرسید که شیوون از کما در نیامده بود و دیگر کسی زنگ نزد. تا اینکه بعد از یک هفته هیوک به موبایل کیو زنگ زد مکالمه ای بینشان رد و بدل شد که کیو را کاملا ناامید از گروه کرد.
کیو مثل همیشه گریان کنار بالین شیوون که 12 روز بود که درکما بود نشسته بود که موبایل در جیبش لرزید .بخاطر اینکه سرو صدای موبایل در نیاید کیو ان را روی سایلنت گذاشه بود با لرزیدنش سریع از جیبش بیرون اورد با دیدن اسم هیوک اخم شدید کرد زیر لب گفت: چی شده هیوکجه بهم زنگ زده؟... یعنی بالاخره یادش افتاده که شیوون تصادف کرده باید ازش خبری بگیره یا کاری داره؟... با مکث بالاخره دکمه اتصال را زد گوشی به گوشش با اخم گفت: الو...هیوک امان نداد گفت: الو کیوهیون توی؟...خوبی؟... شیوون چطوره؟... از کما در اومده؟... حالش چطوره؟...
کیو اخمش بیشتر شد گفت: سلام هیونگ...چی شده هیونگ شما به فکر شیوون افتادی؟... اتفاقی افتاده یادش افتادی؟ ...یا نکنه بازم پول چیزی احتیاج داری؟.... هیوک با عصبانیت گفت: چی؟...کیوهیون چرا متلک میگی؟... چرا مثل ادم جوابمو نمیدی؟... من میپرسم حال شیوون چطوره تو متلک میگی... کی پول احتیاج داره؟... من کی بخاطر پول خواستن به شویون زنگ زدم؟...من دارم احوالشو میپرسم...نگران شیوونم... کیو اخمش بیشتر شد گفت: احوالشو میپرسی؟... هیونگ الان مثلا میخوای بگی نگران شیوونی ...اگه نگران شیوون بودی یه سر میاومدی ببینیش...تو حتی به لحظه نیومدی بیمارستان دیدنش...انقدر ذوق تور و رفتن به خارج رو داشتی که فرصت نکردین یه سربه بیمارستان بیاید ...حالا زنگ زدی میگی نگران شیوونی....
هیوک با عصبانیت حرفش را برید با صدای بلند گفت: یااااااااااا...یاااااااا...کیوهیون عوضی... چرا اینقدر چرت و پرت میگی... کی ذوق سفر داشته؟...ما داریم برای کمپانی کار میکنیم... داریم خواسته کمپانی رو اجرا میکنیم...داریم جای شما دوتا هم برای کمپانی کار میکنیم...تا جبران غیبتتون بشه... حالا تو بجای جواب منو دادن داری متلک میگی... کیو که از خشم دندانهاش را بهم میساید غرید: جای ما داری اونجا جون میکنی؟...اره؟... از کی تا حالا تفریح کردن جون کندن شده؟... چی رو جبران غیبتونمو میکنی؟... شیوون تصادف کرده... حالش خوب نیست...انوقت تو به فکر کار و جبران غیبتشی...چشمانش از خشم خیس اشک شد با درد و خشم غرید: هیونگ شماها خیلی بد شدید...خیلی...اون از کمپانی که همش داره درمورد شیوون دروغ میگه که بخاطر یه تصادف ساده فعلا شیوون فعالیتی نداره...چون خود شیوون نمیخواد کسی از وضعیتش بدونه... واقعیت رو درمورد شیوون نمیگه... اونم از شما که به جای حمایت از شیوون هر روز بی رحمتر میشد...در حالی که تقصیر شمات ...تصادف شیوون تقصیر شماست....
هیوک امان نداد گفت: کیو انقدر غر نزن...چرت و پرت نگو...کمپانی هر چی میگه به صلاح شیوونه ... چی بگه به فن ها؟...بگه شیوون تصادف بدی کرده نگرانشون کنه؟... بعلاوه با صدای بلند گفت: عوضی تصادف شیوون چرا تقصیر ماست؟...اون بخاطر نجات جون تو تصادف کرده ..به ما چه ...انقدر بهتون گفتیم اون رابطه لعنتی رو تموم کنید... معلوم نیست داشتید چه میکردید که شیوون تصادف کرده...حالا همه چیز شده تقصیر ما اره؟... به ما چه که اون تصادف کرده...نکنه انتظار داری ما هیجا نریم و هیچ کاری نکنیم چون شیوون تصادف کرده... دربست بیام تو بیمارستان بشنیم خوبه اره؟... ما هم نگران شیوونم...ولی باید فعالیت کنیم..باید کاری کنیم که سوجو به موفقیت بیشتری برسه... تا وقتی شیوون از کما در اومد حالش خوب شد خوشحال بشه... حالا با وضعیت شیوون ما باید فعالیتمون دوبرابر بشه...توهم باید بلندشی بیای با ما...
از حرفهای هیوک گریه کیو درامده بود حس میکرد زمین و زمان دور سرش میچرخند تمام وجودش از خشم میسوخت و تنش میلرزید بی صدا گریه میکرد وسط حرفهای هیوک نگاه خیسش به شیوون نیمه جان بود با صدای لرزانی از گریه گفت: هیونگ شیوون به موفقیت احتیاج نداره... شیوون به مقام و کسب جایزه احتیاج نداره... شیوون به دوستاش احتیاج داره...به بودن شما کنارش ...به اینکه به فکرش باشید .... از خشم نفس نفس زد چهره ش به شدت درهم شد یهو فریاد زد : به خودتون احتیاج داره...به خودتون... دادی کشید گوشی دستش را با خشم پرت کرد که گوشی به دیوار روبریش خورد شکست قطعاتش به روی زمین پخش شد هق هق گریه کیو از این همه درد و بی رحمی در امد دست روی صورت خود گذاشت شدید گریه میکرد با صدای خفه ای نالید: به خودتون احتیاج داره...چرا نمیفهمید ؟... شیوونی...که در اتاق باز شد صدای آقای چویی و دکتر که باهم حرف میزدنند امد کیو گریه ش متوقف شد یهو دست از صورتش گرفت با رو بگردانند بلند شد با پشت دست اشک های صورتش را پاک کرد نگاهش به آقای چویی و دکتر شد که باهم به طرف تخت شیوون میامدند.
آقای چوی روبه دکتر گفت: الان 12 روزه که پسرم هیچ تغییری نکرده...شما هم میگید که نمیتونید اینجا اون عملها رو انجام بدید ...قلبشم که میگید دچار مشکل شده باید عمل بشه... که اونم بعد از در اومدنش از کماست....ولی پسرم هنوز به هوش هم نیامده...پس من میخوام ببرمش به امریکا...دارم کاراشو میکنم... چند روز دیگه میخوام ببرمش... اونجا یکی از دوستام ...دکترهم قدم آقای چویی بود به تخت رسیدن ایستادنند دکترقدری عینکش را جابجا کرد وسط حرفش گفت: درسته آقای چویی ...پرونده پزشیگو از هم خواستید.. گفتید که میخواید برای دعوت نامه به بیمارستان تو امریکا بفرستید...منم مخالفتی نکردم...دادم بهتون...ولی با وضعیتی که پسرتون داره...یعنی تو کماست... این سفرخطرناکه...یعنی...
آقای چویی امان نداد با اخم بیشتری گفت: نه نیست...من فکرهمه جاشو کردم... وقتی دعوت نامه بیاد قرار شد یه هواپیمای شخصی از همون بیمارستان برای بردن پسرم هم بیاد...خودشون میان میبرنش... خودشون میدونن چیکار کنن... اونا راحت میتونند بیماران در کما رو حرکت بدن... پس شما ... دکتر سری تکان داد وسط حرفش گفت: خیلی خوب باشه... اگه اینجوریه برای ما فرقی نمیکنه... فقط هر کاری میکنید مسئولیتش با خودتونه.... آقای چویی هم محکم با اطمینان گفت: بله حتما... مسئولیتش قبول میکنم.. که کیو با شنیدن حرفهای انها فهمید شیوون را قرار است به امریکا برند تمام وجودش لرزید .
میخواستند عشقش را از او جدا کنند با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: منم میام... با رو بگردانند آقای چویی سریع گفت: منم باهاتون میام امریکا...با حالت التماس گفت: خواهش میکنم... پدر منم میام ...همه ...همه کاراشو خودم میکنم...خواهش میکنم...من... آقای چویی اخشم بیشتر شد گفت: چی؟... توهم میای؟... ولی تو مگه اینجا نباید با گروه باشی؟....تو اینجا کار داری...بعلاوه خانوادت...خانواده به این.. کیو با هیجان سرش را به دو طرف تکان داد وسط حرفش گفت: نه...نه..من اینجا کاری ندارم... دیگه عضو هیچ گروهی نیستم... فقط شیوون برام مهمه...تمام کار و زندگیم شیوونه... خانواده ام راضی میکنم...یعنی اونا نمیتونن مخالفت کنند...جلو رفت دستان اقای چویی را گرفت با حالت التماس گفت: خواهش میکنم پدر...منو با خودتون ببرید.... خواهش میکنم...میدونید که من بدون شیوون نمیتونم زندگی کنم... خواهش میکنم... آقای چویی هم نگاه چشمان خیس و ملتمس کیو بود ،عشق و نگرانی و وفا را درچشمان کیو میدید ،میدانست چقدر پسرش را دوست دارد . دراین مدت از ان گروه فقط کیو بود که شبانه روز کنار شیوون بود از رابطه این دو هم اگاه بود ،حال هم با التماس کیو جایز نمیدانست که مخالفت کند سرش را چند بار تکان داد گفت: خیلی خوب ...باشه... تو هم بیا...کارای سفرتو من انجام میدم ...یعنی برات دعوت نامه میگیرم... ولی باید خانوادت اجازه بدن...کیو از شاد لبخندی زد با صدای بلند گفت: ممنون پدر ...چشم چشم ...حتما...
منم واسم سخته تازه اخر سال هم هست و کارهام بیشتر شده ,از طرفی هم لنیامین دندون دراورده و هی لثه هاش اذیتش میکنه و گریه میکنه و همه چی رو گاز میگیره
دستت درد نکنه خسته نباشی شبت خوشششششس
عیدتم پیش پیش مبارکککککک امیدوارم اولین نفری باشم که بهت گفته باشم
بهم گفتی میفهمم
خود منم بد درگیرم خیلی....حالمم که... بیخیال...
خواهش عزیزدلم..
اره اویلن نفری هنوز کسی تبریک نگفته...کلا زوده تبریک گفتن
دلم برای کیو این فیک منفجر شد خیلییییییی غمناکه مشکلاتی که داره هییییی حالا میفهمم کم کم چرا ولشون کرد و ازشون برید,ارزششو نداشت این گروه ارزش این همه فداکاری شیون نداشت ,حقشم این نبود همینطور که حق کیو این همه غصه نبود
اره ...این گروه واقعا در حقش ظلم کردن ..کیو هم از همه برید
تنهای کیو غمی که داشت دردی که کشید فکر میکنی کم چیزیه...هر کی جاش بود از این گروه بیوفا جدا میشد
خوبه کیو گفت شیوون میخواسته منو نجات بده اینطوری شد مگرنه اونا چجوری میخواستن خودشون رو از تقصیرشون مبرا کنن
مرسی عزیزم
هی چی بگم از دست گروه


خواهش عزیزدلم
سلام عزیزم.
. شیوون هم که باید بعدا کلی عوارض رو تحمل کنه . اعضا هم که نمیان یه دلداری بهشون بدن . کار داشتین زنگ که میتونستین بزنین.


. هر وقت فرصت بشه حتماااا میام سر میزنم و داستان ها رو میخونم . توی عید هم شاید نباشم خونه و اومدن برام یه ذره سخت بشه
. اگه با گوشی تونستم حتما میام . 



بیچاره کیو چقدرتنهاست و باید این همه غم رو تنهایی تحمل کنه
مررررسی گلم خیلی عالی بود.
فقط این چند وقته من سرم شلوغه اگه نیومدم یا دیر اومدم از همین الان معذرت میخوام
ممنون با وجود کلی مشغله برامون داستان رو میذاره . یه عالمه تشکر ویژه . خیلی ممنون و امیدوارم همیشه موفق باشی.
سلام خوشگلم...




اره خیلی تنهاست
اره شیوون تو اوج درده و سوجو هم بیخیال....
خواهش خوشگلم...
خواهش میکنم عزیزدلم..گفتم که هر تونستی بیا خوشگلم....
باشه نازنینم..انشالله میخوای سفر بری بهت خوش بگذره بهترین روزهای خوش رو بگذرونی...
ممنون خوشگلم... یه دینا ممنون نازنینم که هستی ...دوستت دارم
چ عنوان قشنگی داره وبتون آخه من سحررر هستم،
وبتون 20 به منم سر بزنید کلبه خرابه ما رو مزین کنید...
9865