SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

طلسم عشق 11



سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه ...

  

طلسم یازدهم


 

دانه های درشت برف چون دانه های کریستال زمین را سفید پوش میکردنند؛ درختان نیز لباس سپید شان را به تن کرده بودنند تا همرنگ زمین شود ، ولی اسمان که مهمان را به روی زمین میفرستاد خود داشت لباس مشکی به تن میکرد سرمای قبرستان که مغزاستخوان را میسوزاند نه از سردی برف بلکه از خاک غمی که به تن داشت بود ، شیوون با شانه های افتاده از غم با پالتو و شلوار مشکی که به تن کرده بود چون تکه ای مشکی بر صحنه ای سفید ، کنار قبری که تپه ای برامده پوشیده از برف میان برف ها نشسته بود؛ ساعتها بود که روی  فرش برف  سرد بی روح نشده بود خیره به خوابگاه ابدی دوستش بود .

چشمان یاقوتی رنگش اشک داغ غم را به روی گونه های یخ زده اش جاری میکرد ، دست سرخ شده از سرما به ارامی برفهای روی قبر را نوازش کنان کنار میزد لبان لرزانش که تبسمی از غم داشت با بیرون دادن بخار که از سینه داغدارش بیرون میامد زمزمه کرد : یونهویی داره برف میاد ...نمیا ی بریم اسکی؟...تو که عاشق اسکی بودی؟ ...نمیای بریم؟ ...من هنوز منتظرتما...از اون روز که رفتی تا حالا نرفتم اسکی... از اون روز ..بغض که دیواره نازک گلویش را فشرد اجازه تمام کردن جمله اش را نداد لب زیرینش را گزید تا مانع ریختن اشک بیشتری شود ، ولی چشمانش اجازه نمیخواستند بی امان اشک را به روی گونه هایش راهی میکردنند چشمانش از اشک تار میدیدند، لبان کبودش لرزید صدای ضعیفی از گلویش خارج شد : یونهویی دلم برات خیلی تنگ شده...خیلی ... سرش را پایین کرد پلکهایش را به روی هم فشرد سرش را پایین کرد قطرات اشک داغ سوزانش تن برف یخ زده را ذوب میکرد.

انگشتانش چمن خشکیده و یخ زده به روی قبر را چنگ زد میان مشتش گرفت شانه هایش از گریه  بیصدا تکان خورد ، قلبش از درد فشرده شد زیر لب نالید : کاش هیچوقت از پدر بزرگ نمیخواستم... کاش هیچوقت اصرار نمیک... دوباره گریه بی صدا اجازه نداد جمله اش را تمام کند ؛ سرراست کرد  چند نفس عمیق کشید که هق هق گریه بی صدایش بود با چشمانی تار شده از اشک به قبر نگاه کرد ابروهایش از غم درهم شد گفت: یونهویی تو هنوزمنو نبخشیدی نه؟... هنوز داری مجازاتم میکنی؟... میدونی چه اتفاقی افتاده نه؟...میدونی  من با ماشین به یکی زدم... حافظه شو ازش گرفتم.... اون مرد حالا هیچی یادش نیست ...اون مرد با هزاران دوست و عاشقی که داشت ...داشت زندگیشو میکرد ...ولی من همه چیزو ازش گرفتم... یونهویی دوباره من زندگی یکی رو ازش گرفتم... تنش میلرزید نه از سرما بلکه از غم ؛ از شرم گناهی نکرده ، از تقاص کاری نکرده .

چشمانش دوباره باران اشک را جاری کرد لبان شرمگینش نالید : یونهویی نمیتونی منو ببخشی؟ ... اگه تو منو ببخشی ...خدا هم منو میبخشه... من دیگه تنبیه نمیشم... دیگه زندگی کسی رو ازش نمیگیرم... لبخند کمرنگی از غم زد ادامه داد : همیشه به خوابم میای ...بهم لبخند میزنی... بهم میگی دوسم داری... ولی هیچوقت بهم نمیگی منو بخشیدی...بهم نمیگی... که صدای بلندی که از دور شنید میشد گفت: شیوونی ... شیوونااا... ساکتش کرد ، صدای پدرش لیتوک بود که وارد قبرستان شده بود دوان درحال نزدیک شدن به او بود ، دست به روی گونه هایش کشیدو سریع اشک روی گونه ها و چشمانش را با پشت و کف دستانش  پاک کرد ،خواست بلند شود ولی نتوانست پاهایش بخاطر نشستن روی برف از سرما یخ زده بود ، با مکثی با زحمت ودرهم کردن چهره اش از درد پا از جا بلند شد که لیتوک به کنارش رسید صدا زد : شیووناااا... با ابروهای تاب داده و چشمانی قدری درشت شده از نگرانی نفس زنان ایستاد به بازوی شیوون چنگ زد نفس زنان با صدای که از عصبانیت و نگرانی میلرزید گفت: شیوون تو اینجایی ؟...

شیوون یا مکث رو برگردانند چشمانش از گریه سرخ شده بود گونه هایش و بینی و گوشش از سرما سرخ شده بود نگاهش را از پدرش میدزدید با ناراحتی گفت: سلام... اره....ببخشید من... لیتوک با دیدن چشمان سرخ شده شیوون قلبش از درد فشرده شد با چشمانی لرزان  از نگرانی گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟... بی خبر گذاشتی اومدی اینجا؟...میدونی من کجاها دنبالت گشتم؟ ...من ...شیوون قدری چشمانش را باز کرد با تعجب حرف پدرش را قطع کرد گفت: دنبالم گشتید؟...چرا؟... مگه من بچه بودم که گم بشم که دنبالم بگردید ...من...لیتوک به ان طرف بازوی شیوون هم چنگ زد گره ابروهایش بیشتر شد با نگرانی بیشتری گفت: نه تو بچه نیستی ...ولی وقتی بی خبر میزاری میری ...نه به یسونگ ...نه به بقیه چیزی میگی ...از ظهر تا حالا غیبت بزنه ...گوشیتم که خاموشه ... فکر نمیکنی ادم چه فکری میکنه...تو بچه منی من باید نگرانت بشم درسته؟... فکر نمیکنی هر پدری جای من باشه نگران بچه اش میشه... تو خودت پدری ...میدونی پدر بودن یعنی چی... میدونی نگران بودن یعنی چی... تو هر چقدر هم بزرگ باشی برای من هنوز بچه می...

شیوون هم بازوی پدرش را گرفت چشمان خمار غمگین شد چشمانش را قدری باریک کرد با ناراحتی گفت: میدونم بابا... رویش را برگردانند به قبر یونهو نگاه کرد گفت: ببخشید کار بدی کردم... ولی خودت میدونی من به این تنهای احتیاج داشتم... با همان چهره غم زده به پدرش نگاه کرد با دیدن چشمان لیتوک که خیس اشک شده بود خود را دراغوش پدرش انداخت  دستانش دور کمر لیتوک حلقه شد از گرمای تن پدرش چشید و جانش تازه شد لیتوک هم دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد او را به سینه خود فشرد شیوون با ناراحتی گفت: ببخشید بابایی ...من بدم...من پسر بدیم که همش شما رو نگران میکنم... من... صدای یسونگ که درحال دویدن به طرفش بود گفت : قربان حالتون خوبه؟...  حرفش را ناتمام گذاشت همانطور که دراغوش لیتوک بود رو به یسونگ کرد ، یسونگ پتوی مسافرتی را به دست داشت و دوان به کنارش امد با چهره به شدت نگران  بی رنگ شده پتو را به روی شانه های شیوون انداخت دوباره پرسید : قربان حالتون خوبه؟...چیزیتون نشده؟...شیوون ازاغوش پدرش بیرون امد ابروهایش را درهم کرد قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: خوبم یسونگ شی...این چیه؟... مثل اینکه همه رو نگران کردم... پتو از کجا اومده؟... یسونگ با دیدن چشمانی سرخ شده شیوون قلبش به درد امد ، دستانش توان جدا شدن از شانه های شیوون که پتو را رویشان گذاشته بود نداشت ، گرمای وجودش را با فشردن شانه های شیوون نثارش کرد با نگرانی گفت: شما چند ساعته اینجا نشستید؟... یخ زدین سرما میخورید... صورتتون ازسرما سرخ شده...

شیوون تغییری به چهره ناراحتش نداد گفت: نه خوبم... ببخشید نگرانتون کردم... من... لیتوک که به قبر یونهو با چشمانی بی فروغ نگاه میکرد دستانش بازوهای شیوون را میان انگشتانش میفشرد با ناراحتی گفت: باید از اول فکر میکردم اینجا باشی... چرا به ذهنم نرسید اینجا باشی؟... به جای اینکه اول بیام اینجا ...بی خودی جاهای دیگه رو گشتم...  این روزا من چم شده...شیوون گویی با دیدن پدرش از حالت غم درامد بخاطر بارش برف لباسش خیس بود احساس سرما میکرد لرزش ضعیفی داشت ، چشمان پف کرده اش ناراحت به پدرش نگاه میکرد گفت: تقصیر منه ...من پسر بدیم ...همش باعث ناراحتیتون میشم... همش نگرانتون میکنم... ببخ...

لیتوک رو به پسرش کرد با دیدن صورت سرخ شده از سرما و لبان کبودش پتو را روی شانه هاش بیشتر بالا کشید از جلو جمع کرد کاملا بدن شیوون را داخل پتو پیچید با ابروهای درهم امانش نداد گفت: بس کن ...اینقدر نگو پسر بدی هستی... یا باعث زحمتی ...نه باعث زحمتی نه بدی... هیچ بچه ای باعث زحمت پدر ومادرش نیست ...  خودتم میدونی بچه پاره تن پدر ومادرشه... همه وجودشه... خودت میدونی که چقدر برام عزیزی... همه چیزمی... پس دیگه این حرفا رو نزن... من فقط از این ناراحتم که بی خبر اومدی ... از دست خودم عصبانیم که چرا یادم رفته بود اول از همه باید بیام اینجا... فکر میکردم با جلسه ای که امروز صبح داشتی رفتی به پرورشگاه سر بزنی... ولی وقتی دیدم با یسونگ یا کانگین نرفتی ... اوناهم ازت خبر ندارن... به پرورشگاه هم که نرفتی... به کسی هم که نگفتی نگرانت شدم... موبایلتم که خاموش کردی....اون نامه تهدید لعنتی هم اوضاع رو بدتر کرد ....وقتی دیدم نیستی... بیشتر نگران شدم... فکر کردم اونا .... شیوون که از سرما لرزش بیشتر شده بود اخم کرد صدایش همراه با لرز گفت: نگفتم؟...چرا گفتم...من که به خانم جو گفتم دارم میرم به "چونگ دون" ...گفتم به شما و بقیه بگه...یسونگ شی رو چون وکیل ژومی و منشی سونگمین ماشینشون رو نیاورده بودند فرستادم ببردشون...خودمم میخواستم تنها باشم منتظر یسونگ شی نشدم اومدم...ولی خبر که داده بودم...موبایلمم شارژ باطریش تموم شده ...خاموشه... اخمش را بیشتر کرد پرسید : نامه تهدید ؟...چه نامه ای ؟....  

لیتوک ابروهایش را بالا داد گفت: چی؟...منشی جو... ولی منشی جو که چیزی نگفت...وقتی که اومد اون نامه تهدید رو برام اورد ...فقط گفت این نامه همراه بقیه نامه ها اومده ...چیزی هم درمورد تو نگفت... بعدشم رفت....گفتن یه مشکلی براش پیش اومده زود رفته بود... وقتی دنبالت میگشتم اون رفته بود...  اون نامه هم مثل چند وقت پیش که یه نامه تهدید بوده ...که فلان قدر پول بهمون ندید فعلانی رو میکشیم...یا فلان فروشگاه تونو خراب میکنیم... امروز هم یه نامه اومده بود که میخوان تو رو اذیت کنند...منم با دیدن نامه و نبودن تو فکرهای بدی کردم... متوجه لرزش بدن شیوون شد به کنارش ایستاد دستانش را دور بازوی وتنش حلقه کرد پشت شیوون را به سینه اش چشباند او را دراغوش گرفت چشمان نگرانش به صورت پسرش نگاه میکرد گفت: خوب حالا مجرم مشخص شد ... منشی جو که فردا بیاد میدم ژومی یه توبیخ حسابی بکندش... ببینیم اون نامه از کجا اومده... بقیه چیزا... شیوون دهان باز کرد خواست حرف بزند ولی لیتوک مهلت نداد همانطور که شیوون را دراغوش داشت به جلو هلش میداد او را وادار به راه رفتن کرد گفت: حالا دیگه بهتره بریم... داری از سرما میلرزی...رنگت خیلی پریده... رو به یسونگ گفت: یسونگ زود باش بروبخاری ماشین رو زیاد کن که پسرم یخ زده...ما باید زود بریم که الان صاحبش... که صدای زنگ موبایلش درامد مکثی کرد بدون جواب دادن به موبایلش لبخند زد گفت : نگفتم... خودشه... یسونگ با سرعت به طرف ماشین دوید که جلوی قبرستان پارک بود .

شیوون رو به پدرش کرد با چشمانی که از تعجب گردشان کرده بود ابروهای بالا زده گفت: صاحبم؟... کی خودشه؟...لیتوک لبخندش پررنگتر شد گفت: کانگین... یعنی الان جوابشو بدم ...از صدای فریادش گوش جفتمون کر میشه... با لبخند کمی اخم کرد گفت: نمیدونی قراره چه بلاهایی سرت در بیاره... فکر میکنم جون بچه ام در خطره... امشبو نباید ببرمت خونه... شیوون از حرفهای پدرش خنده اش گرفت سرش را قدری عقب برد روی شانه های پدرش گذاشت ناله وار گفت: واااااااااای... خدا به دادم برسه...عمو کانگین عصبانیه... رو به لیتوک کرد با لبخندی که چال گونه هایش مشخص شد گفت: الان تنها کسی که میتونه به دادم برسه جیهونه ...نه؟... لیتوک هم خنده کوچکی کرد بدون رو برگردان از پسرش گفت: اره ...فقط جیهون میتونه نجاتت بده...بهتره به اجوما بگیم جیهونو بیاره دم در تا وارد خونه نشدیم جلوی کانگین وایسته... خیره به صورت شیوون که دوباره با حرف پدرش میخندید کرد با اینکه از خنده پسرش لبخند میزد ولی قلبش فشرده میشد ، میدانست   پسرش با انکه میخندد ولی غمی سنگین قلبش را به درد اورده بود وچشمانش را سرخ اشک کرده بود ، بدن یخ زده اش که در اغوشش میلرزید نه از سرما بلکه از غم جدایی ، از عذاب گناهی نکرده بود، لیتوک گرمای پر مهر پدرانه اش را با فشردن دستانش دور تن پسرش نثار فرزندش کرد او را به طرف ماشین برد.

*****************************************

کیو پایش را روی پای دیگرش که روی تخت نشسته بود دراز کرده بود گذاشت با ابروهای درهم به صحفه کتاب نگاه کرد ورقی زد با اخم چشم های ریز شده به کتاب نگاه کرد سرش را کمی کج کرد کتاب را برعکس کرد گفت: چرا نوشته هاش برعکسه؟...با چهره ای درهم کتاب را بست روی میز عسلی پرت کرد گفت: یه کتاب درست حسابی پیدا نمیشه توی این خونه...کتاب با برخورد با چند کتاب دیگر که روی میز عسلی بود به زمین افتاد کتابهای دیگر هم همراهش به زمین افتادند، با اخم به کتاب های پخش شده روی زمین نگاه کرد  گفت: یه کتابخونه اندازه یه شهر توی این خونه ست ... اونوقت یه کتاب پورن پیدا نمیشه....همش کتابهای عجیب وغریب و علمی مخ تیلی تی ریخته... دستانش را به روی سینه اش به روی هم گذاشت به بالش تکیه داد با ابروهای درهم به روبرویش نگاه میکرد گفت : اصن توی این خونه امکانات رفاهی تفریحی وجود نداره ...شیوون توی این خونه ... جمله اش با ارودن نام شیوون ناتمام ماند و قلبش دوباره پراشوب شد .

 ساعتی قبل وقتی به طبقه پایین رفته بود با دیدن اوضاع اشفته خانه که بخاطر ناپدید شدن شیوون بود ناخواسته احساس نگرانی کرد، احساسی که برای اولین بار برای کسی در قلبش جا گرفت ، احساسی که تا حالا نداشت ، با دیدن اوضاع بدون حرف زدن با هیوک به طبقه بالا برگشت .

میخواست خود را از این نگرانی ، از این احساس تازه رها کند ، پس دوباره بی هدف به اتاقها سرک کشید البته اینبار بدون جیهون چون جیهون در طبقه پایین پیش هیوک بود ، با اینکه کار خاصی نکرد فقط دوباره وارد اتاقها شد به گوشه کنار اتاقها نگاه کرد ، ولی فقط اتاق شیوون نرفت نمیدانست برای چه نمیتواند وارد اتاقش شود ، بخاطر وجود عکس سولی بود یا گم شدن شیوون بود که با دیدنش عکسش دوباره قلبش بی تاب میشد ،  به جاش به کتابخانه رفت برای سرگرم کردن خود با کلی گشتن  چند کتاب بخاطر عکس پشت جلدش که عکس زن بود وبه نظر رمانهای عاشقانه میامدند برداشت به اتاق خود برگشته بود با اینکه کتابها را نمیخواند فقط بی هدف ورق میزد.

 حالا دوباره احساس نگرانی برای شیوون به جانش افتاد ، رو به پنجره کرد به بارش برف که با کنار رفتن پرده مشخص بود نگاه کرد ، چهره  درهمش ناراحت شد زیر لب گفت: هنوز داره برف میاد ...حتما بیرون خیلی سرده ؟... اگه از ظهر تا حالا بیرون باشی یخ میزنی نه؟.. حالش خوبه؟... دوباره چهره اش درهم شد رو از پنجره گرفت غرید :به درک که تو سرما مونده...معلومه که حالش خوبه؟...مرتیکه احمق... معلوم نیست الان با کی داره میلاسه ...همه دارن اینجا بال بال میزنن ...نگرانشن ...اون  سرش گرمه... زورش میاد  بیاد با من باشه .... مکثی کرد گفت: ولی چانگمین گفت اون با هیچ دختری نیست... اصن اهل این کارا نیست... عشقش اون زنکیه زشته...قدری ابروهایش را بالا برد گفت: گفتم چانگمین ...کمر راست کرد رو به میز ارایش کرد با نگاه کردن به تلفن گفت: اه...یادم رفت ...قرار بود بهش زنگ بزنم...سریع از تخت پایین امد دوان به طرف میز ارایش رفت با گرفتن تلفن بی سیم سریع شماره گرفت به گوشش چسباند قدم زنان به طرف تخت رفت با خوردن چند بوق صدای چانگمین امد : الو...

کیو با شنیدن صدای چانگمین ی لبخند کجی گوشه لبش نشست گفت: چانگمین منم... خوبی؟... صدای متعجب چانگمین امد : اه مکنه خودتی؟... خوبی تو؟... چرا زنگ نزدی؟...دیوونه میدونی چقدر نگرانت شدم... کیو لبه تخت نشست سرش را پایین کرد به انگشتان پاهایش که داخل صندل تکان میداد نگاه میکرد با همان لبخند کج گفت: نگرانم شدی ؟...چرا ؟... خودتو خر کن... میدونم دیروز تا حالا ده دفعه اومدی ازم خبر گرفتی... نگرانی برای چی؟...

چانگمین : چی من امدم؟...نه بابا ...مکنه  جان واقعا که تو حرفه ای نیستی ...عزیزم اگه من ده دفعه بیام پشت در اون خونه ازت خبر بگیرم که تو لو میری... درسته من فقط اومدم دیدم تو رو بردن توی خونه... خبرهم دارم که بیرونت نکردنند ...ولی نمیدونم توی اون خونه داری چه غلطی میکنی؟... ببینم موفق شدی ؟... با شیوون خوابیدی؟... به قول خودت از تنش چشیدی ؟...کیو  به عقب روی تخت رفت روی تخت دراز کشید پاهایش را بالا اورد  تکان داد صندلها  را درهوا پرت کرد صندلها با فاصله از تخت افتادند  با لبخند به حرفهایش گوش میداد با جملات اخرش ابروهای باریکش همراه با اخم شد گفت: چی باهاش خوابیدم؟... نه احمق جون ...من یه شبه اومدم اینجا ...چطوری میتونستم بخوابم؟... خودت میدونی اون چه جور ادمیه ...من...

چاگمین امانش نداد صدای که مشخص بود متعجب است گفت: تو نخوابیدی ؟...واااااااااااو....مکنه شیرین  ...تو واقعا عوض شدی...یه رکورد جهانی زدی... یعنی تو چند روزه سکس نداشتی... اونم بخاطر شیوون...تو چند روز بخاطر شیوون با کسی نخوابیدی ...این یعنی چی؟...من نمفهمم؟...کیو  با اخم گفت: در این که تو نفهمی شکی نیست عزیزم... بخاطر این بی عقلیته که چیزی حالیت نیست...من میگم... چانگمین دوباره امانش نداد پرسید : مکنه تو واقعا با شیوون نخوابیدی؟...واقعا نتونستی باهاش سکس کنی؟...کیو  که برای عوض شدن حالش به چانگمین تلفن کرده بود اما چانگمین هم مدام اسم شیوون را میبرد دوباره نگران شیوون شد ؛ نگرانیش را با خشم سر چانگمین خالی کرد کمر راست کرد فریاد زد : نخیر نخوابیدم... اصن نیست که من باهاش بخوابم... اون گم شده ...معلوم نیست کدوم گوریه...فهمیدی لعنتی ...تماس را قطع کرد با خشم گوشی را به روی تخت پرت کرد با چهره ای درهم و نفس زنان از فریاد به گوشی نگاه میکرد ، دیگر طاقت نیاورد نگرانی امانش را بریده بود ؛ نمتوانست بیشتر از غوغایی که در قلبش بر پا بود بی خیال بنشیند خیز برداشت از تخت پایین پرید ، با سکندری خوردن صندلها را که با فاصله از تخت افتاده بود به پا کرد و دوان از اتاق خارج شد .

 درهمه اتاقها بسته بود مطمین شیوون برنگشته بود ، سالن را با سرعت دوید و پله ها را دوتا یکی کرد نمیفهمید برای چی میدوید ،فقط میخواست به طبقه پایین برود خبری از شیوون بگیرد ، به نفس گیر پهن وسط پله ها رسید که صدای فریادهای را شنید : نگفت کجان؟...کی میرسن ؟... صدای جواب داد : الان میان... دوباره صدای  فریاد  امد: فقط پاشو بذاره تو خونه میدونم چیکارش کنم... اینقدر میزنمش که خون بالا بیاره... میبندمش به تک تک درخت های باغ اینقدر میزنمش تا یاد بگیره دفعه دیگه بیخبر جایی نره... یه سیلی کمه صد تا سیلی میزنم تا خوب حالیش شه که نگران کردن من یعنی چی...تا یک هفته اجازه بیرون رفتن بهش نمیدم... دیگه حق نداره پاشو از خونه بذاره بیرون...از امشب بسته میشه به تختش تا از جاش تکون نخوره ...دیوونه بی عقل ...حالیش میکنم بی خبر رفتن یعنی چی... چه عاقبتی داره... زنده نمیزارمش... منو نگران میکنه... پسره بی عقل...صدای فریادهای کانگین بود .

کیو ایستاد نفس نفس میزد با خود گفت: یعنی پیداش کردن؟...داره برمیگرده ؟...یا هنوز پیداش نکردن؟... حتما کانگین از ناراحتی داره فریاد میزنه؟...برای فهمیدن اینبار با قدمهای اهسته از پله ها پایین رفت ، دید چند خدمتکار زن ومرد کنار سالن ایستاده ان با چهره های گرفته به اتاق نشین نگاه میکند، رو به اتاق نشیمن کرد ؛هیوک دست به کمر با چهره ای به شدت درهم و عصبانی وسط اتاق ایستاده ، دونگهه هم کنارش دست به روی سینه خود  با چهره ای اخم الود ایستاده، جیهون با چهره ای گریان که فقط سکسه وار ارام هق هق میکرد در اغوش پیرزن خدمتکار نشسته خیره به  کانگین که با چهره ای از خشم سرخ شده به شدت درهم قدم میزد طول وعرض اتاق نشیمن را طی میکرد نگاه میکرد.

تا نیمه پله ها رسید که دروردی سالن باز شد شیوون که دورش پتو پیچیده شده بود با لیتوک وارد شدند ، کانگین ساکت ایستاد با بقیه رو به شیوون کرد ، کیو ایستاد با دیدن شیوون که برگشته بود قلبش نگرانی را پس زد جایش از هیجان میطپید ، منتظر عکس العمل بقیه بود با فریادهای که کانگین از عصبانیت میزد نگاه خشمگینی که هیوک داشت منتظر اشوبی بود ، ولی میان نگاه بهت زده اش از تعجب دید چهره خشمگین کانگین عوض شد با گفتن: شیووناااااا.... به طرف شیوون که با لبخند به انها نگاه میکرد دوید ، هیوک هم با گفتن : شیوونی... به همراه دونگهه با قدمهای بلند به طرف شیوون رفتن .

 کانگین به جای فریاد زدن یا دعوا با شیوون او را دراغوش گرفت دستانش  به دور تن شیوون  حلقه شد سینه اش را  به سینه خود فشرد با صدای لرزانی گفت: شیووناا ...کجا بودی پسرم؟...هیوک هم کنار شیوون ایستاد دستش پشت شیوون را به اغوش گرفت با نگرانی به سرتا پای شیوون نگاه کرد امان جواب دادن به شیوون را نداد پرسید : شیوونی حالت خوبه؟... کجا بودی داداش کوچلو؟... جیهون هم با دیدن شیوون چهره اش خندان شد با فریاد :بابایی جونم... از اغوش پیرزن به پایین پرید به طرف شیوون دوید.

شیوون بخاطر فشاری که دستان کانگین دور تنش میاورد دردش گرفته بود چهره اش درهم شد با بستن چشمانش ناله کرد: اووووف عمو کانگین خفه ام کردی... استخوانم شکست ...کیو  با چشمانی باز و متعجب به انها نگاه میکرد ، حس ناشناخته دیگری داشت ، او که انتظار یه دعوا اساسی را داشت جایش این دراغوش کشیدن و گرمی خانواده را میدید ماتش برده بود ؛ درگذشته اش همچین صحنه ای ندیده بود چشمانش  پلک نمیزدند تا این صحنه را از دست ندهند ؛ شاید این صحنه ها را درگذشته بسیار دور خود نزد خانواده اش چشید ، ولی حال وجود خودش هیچوقت برای بودن یا نبودنش همچین چیزی را حس نکرده بود. همه وجودش  بودن یا نبودنش برای رفع نیازهای طرف مقابل بود ، حال که او را دراغوش میکشن برای رفع شهوست و نیاز حیوانیشان ، ولی این خانواده ، مهرشان برای او عجیب بود ،چشمانش با دیدن صحنه های بعدی بیشتر گرد شد.

کانگین حلقه دستانش را محکمتر کرد بدن شیوون را بیشتربه سینه اش فشرد لبانش گونه شیوون را برای بوسه فشرد و رها نکرد دوباره ناله شیوون در امد: اهههههههههه عمو نکن... جیهون هم زیر پای شیوون ایستاده بود با گرفتن پای شیوون با صدای بلند گفت: بابایی جونم بیا بخل... لیتوک دست روی شانه کانگین گذاشت با نگرانی گفت : ول کن شیوونی رو... کشتیش... کانگین سر پس کشید شیوون را از اغوشش دراورد با گرفتن بازوهای شیوون با چشمانی نگران به سرتا پای شیوون نگاه کرد گفت : حالت خوبه؟...چیزیت نشده؟... سالمی؟... کجا بودی؟...اتفاقی که برات نیافتاده که ؟... قدری اخم کرد گفت: تو که از نگرانی مارو کشتی... معلومه بی خبر کجا گذاشتی رفتی ؟...شیوون قدری چشمانش را ریز کرد با نارحتی گفت: ببخشید... انگار همه رو خیلی نگران کردم... من...جمله اش با فریاد جیهون که دستانش را به بالا طرف شیوون درازکرده بود گفت: بابایی بیا بخل ... ناتمام ماند، با جمله دونگهه که پشت شیوون ایستاده بود دست روی پشت اش گذاشت قدری سرش را به جلو خم کرد گفت: شیوونی خوبی؟... کجا بودی از ظهر تا حالا؟...رنگت خیلی پریده؟... وضعیتت خوبه؟... شیوون به دونگهه رو کرد که جیهون دوباره امان نداد به پای پدرش میکوبید فریاد میزد : بابایی بیا بخل... بابایی بیا بخل...

شیوون گیج شده بود ،چشمانش را گشاد کرد با ابروهای بالا زده گفت: خوبم... ای بابا صبر کنید ... خم شد جیهون را گرفت و بغل کرد با بغل کردن جیهون پتو از روی شانه هایش افتاد کانگین با اخم به جیهون که دستانش را دور گردن شیوون حلقه کرده بود خود را به پدرش میفشرد گفت: بچه امون بده...  بابات  به زور روی پاهاش بنده ...اونوقت تورفتی بغلش ... شیوون که دستانش دور تن جیهون به روی هم بود او را به سینه خود میفشرد با اخم لبخند زد رو به کانگین با چشمانی گشاد شده ابروهای بالا زده گفت: کی به زور روی پاهاش بنده... عمو چی میگی تو...من خوبم...بابا چرا اینجوری میکنید؟...

لیتوک هم فرصت حرف زدن بیشتری به شیوون نداد با گذاشتن دست روی پشت شیوون رو به هیوک گفت: به جای اینکه اینجا بایستید سوال پیچش کنید ...من خودم بهتون میگم...بهتره شیوونی ببرید به اتاقش یه دوش اب گرم بگیره ...توی برفا نشسته بود لباسش حسابی خیس بود... رو به کانگین گفت: فکر کن تمام بعد ظهر توی برف تو سرما نشسته بود ... وقتی رفتم دیدم تمام لباسش خیس بود از سرما میلرزید... یعنی گرمای بخاری ماشین لباسشو کمی خشک کرده...نمیبینی پالتوش خیسه ....رو به دونگهه گفت: بهتره بعد از دوش گرفتن یه معاینه اش بکنی ببینی سرما نخورده باشه....

کانگین با چشمانی گرد شده با وحشت گفت: چی؟...تو برفا؟...وا اسفا... بچه شدی تو برف چیکار میکردی؟... با گرفتن بازوی شیوون گفت: بیا بریم به اتاقت ... رو به پیرزن که با فاصله از انها با صورتی که از شادی خیس اشک شده بود کرد گفت: اجوما یه نوشیدنی داغ بیار این بچه کم عقل بخوره تا سرما نخورده نیافتاده روی دستمون...شیوون که بازویش توسط کانگین کشیده میشد راه میرفت ایستاد با اخم چهره ای درهم رو به کانگین کرد گفت: ای بابا اومن بدید... چرا اینجوری میکنید؟... من خودم میرم... کی گفته من سرما خوردم... بابا حالم خوبه... چرا شلوغش میکنید ؟...مگه من بچه ام که اینطوری میکنید؟...سر چرخاند تا به لیتوک نگاه کند که چشمانش به کیو که هنوز بالای پله ها ایستاده بود مات حیران به انها نگاه میکرد افتاد.

کانگین همچنان که بازوی شیوون را داشت با اخم گفت: چی بچه نیستی ؟...  به این کاری که کردی چی میگن ؟...هااااااااااا...فکر کردی چون حرفی نزدم عصبانی نیستم... نخیر جونم...دارم برات... یه بلای سرت بیارم... شیوون نگاهش به کیو که خیره به او بود با دیدنش از رفتار خانواده اش خجالت زده شد لبخند زد . ولی کیو هیچ حرکتی نکرد با چشمانی مات و تشنه خیره به شیوون بود نمیدانست قلبش از چه انقدر تند میطپد از سالم برگشتن شیوون شاد بود ؛ یا از چهره جذابش که با موهای مشکی بلندش نم داری که ریشه ریشه شده روی صورت بی رنگ شده اش گونه های سرخ  شده جذابیتش بیشتر شده بود یا از حسادت ، از اینکه کاش جای کانگین بود شیوون را دراغوش میکشید میبوسیدش ، یا جای هیوک بود که پشت برادرش ایستاده بود با حلقه کردن دستش دور شانه اش او را به سینه خود میفشرد . هر چه بود قلبش را بیتاب کرده بود با لبخندی که شیوون با نمایان کردن چال گونه هایش زده بود دیگر نمیتوانست خود را کنترل کند ترسید به طرف شیوون بدود او را دراغوش بگیرد عطر تنش دیوانه اش کند  لبان سرخش را ببوسد ، قلب ناارامش را تسلی بخشد . توانی برای ایستادن نداشت رو برگردانند از پله ها بالا رفت قلبش انقدر شدید خود را به در ودیوار سینه اش میکوبید که گویی هر ان به دراید، دست روی سینه اش گذاشت قدری ارام گیرد ، به طرف اتاق خود دوید با بستن در پشت به در تکیه داد نفس نفس میزد ، دستش نیز روی سینه خود فشار میداد ضربان بلند قلبش را زیر دستش حس میکرد حال خود را نمیفهمید ، چرا نگاه شیون ، چرا لبخندش حالش را به این روز انداخت ، چرا قلبش بیتابی میکرد ، چرا با دیدن شیوون تنش وحشی چشیدن تن شیوون میشد ،  چرا تمام تنش طپش شد  ، پاهایش دیگر توان نگه داشتن بدن پر طپشش را نداشت سست شد پشتش به در کشیده  شد و همانجا نشست تا شاید طپشش کم شود.

.............................................

شیوون با جیهون که دستانش دور گردنش حلقه کرده بود خود را به پدرش چسبانده بود روی تخت نشت ، هیوک نگاهی به شیوون کرد رو به دونگهه که کنارش ایستاده بود گفت: الان میخوای معاینه اش کنی...یا بعد از دوش گرفتن ...دونگهه هم به شیوون نگاه میکرد با چهره ای جدی گفت: الان.... شیوون با اخم معترض به ان دو نگاه میکرد امانش نداد گفت: ای بابا کسی صدامو نمیشنوه؟... میگم حالم خوبه... چی رو میخوای معاینه کنی؟...مگه چه اتفاقی افتاده میخواین منو معاینه کنی؟... شماها چرا اینقدر شلوغش... دونگهه توجه ای به حرف شیوون نکرد رو به هیوک کرد گفت: هیوکجه قبل از اینکه براش وان رو پر کنی برو به اجما بگو نوشیدنی شو با اون دارو گیاهی که دستورشو دادم اماده کنه... خودت برو بیارش... منم برم کیفمو بیارم معاینه اش کنم... هیوک با گفتن: باشه... دوان از اتاق خارج شد.

دونگهه که به خارج شدن هیوک از اتاق نگاه میکرد با بسته شدن در رو به شیوون که جیهون در اغوشش روی رانش نشسته بود پدر وپسر با چشمانی درشت خیره به او بودنند کرد پرسید : قلبت درد میکنه نه؟... اون همه مدتی که توی  سرما نشسته بودی الان باید هم درد داشته باشی...شیوون دهان باز کرد جواب دهد ولی دونگهه امانش نداد با بلند کردن دستش با اخم گفت: میدونم ...میخوای بگی نه...درد نداری... حالت خوبه... اره منم باور کردم... نخیر رنگ صورتت هویدای همه چیزه... منو نمیتونی گول بزنی من دکترم...تو رو هم خوب میشناسم...فکر کنم تب هم داری ...بااینکه از بیرون اومدی باید سرد باشی ولی تنت داغه ...تا من برم کیفمو بیارم... تو هم پالتو وکت خیست رو دربیار تابیشتر از این سرما نخوردی ...دراز بکش من الان میام... سریع به طرف در رفت خارج شد.

شیوون با بسته شدن چهره اش درهم شد پوفی کرد گفت : از دست اینا... دونگهه درست میگفت ، هم قلبش درد داشت هم سرش درد میکرد تب هم داشت ، ولی بخاطر اینکه خانواده اش را نگران نکند میگفت حالش خوب است درحالی که بخاطر نشستن روی برف مطمینا سرما خورده بود تنش درد داشت دستش را به روی پیشانی اش گذاشت فشردش میخواست با فشردنش درد را کم کند که متوجه نگاه جیهون به خود شد .دست از پیشانی اش برداشت  رو به جیهون که با چشمان درشت سرخش از گریه نگاهش میکرد کرد؛ لبخند زد با دیدن چشمان سرخش اخم کرد لبخندش محو شد چانه جیهون را گرفت قدری بالا ارود با نگرانی گفت: جیهونی گریه کردی؟...چرا بابایی ؟...کی اذیتت کرده؟...جیهون با چشمان درشتش قدری لبانش را غنچه ای کرد گفت: عمو یو دوا میتد...دفت بابایی دیده نمیاد ...بابایی اووف شده... امونی دیه میتد...شیوون اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...عمو هیوک گفت من نمیام؟...چرا نیام؟... دستانش را دور جیهون حلقه کرد او را به اغوش کشید پیشانی اش را بوسید با انگشتانش موهای جیهون را شانه میزد با لخند گفت: نه جیهونی من... من همیشه کنارتم ...اووووف هم نشدم... خوبم... من هیج جا نمیرم...همیشه پیش پسر قهرمانم میمونم...تابی به یکی از ابروهایش داد گفت: من عمو هیوک دعوا میکنم  که پسرمی رو گریه انداخته... حالیش میکنم اشک جیهون رو دراوردن چه عواقبی داره ...لبخند زد دوباره پیشانی جیهون را بوسید.

جیهون با بوسه شیوون خوشحال شد خندید گفت: عمو یو دوا میتونی؟... با انگشت اشاره میکرد با هیجان گفت: اندشت ...اندشت میتونی تو چشش؟... اینجولی...اینجولی میجنیش؟...شیوون خندید گفت: اره میزنمش...جیهون از خوشحالی لبخند زد شیوون با گرفتن زیر بغل جیهون او را از روی پاهای خود بلند کرد روی تخت گذاشت گفت: حالا اینجا بشین من لباسمو در بیارم...الان عمو دونگهه میاد باهام دعوا میکنه ...باشه؟...جیهون دو زانو نشست دستانش را روی زانوهایش گذاشت به پدرش که درحال دراوردن پالتویش  بود نگاه میکرد چیزی را به یاد اورد چشمانش یهو گرد شد با هیجان گفت: بابایی... دوس عمو دفت اتاخ بابا بوزگ...دفت اتاخ بابایی... دست روی سینه خود گذاشت با همان هیجان گفت: اتاخ من...من... اتاخ من دفت...گویی از گفتن جمله اش ترس داشت اب دهانش را قورت داد چشمانش گرد شد با هیجان بیشتری گفت: دوس عمو دفت ...دفت... اون دس زد... عمو یونو...عمو یونو دس زد... دفت اتاخ عمو یونو دس زد...

شیوون که با نیم اخمی چهره جدی به حرفهای جیهون  نگاه میکرد گوش میداد پالتویش را دراورد روی تخت گذاشت در حال دراوردن کتش بود که با جمله اخر جیهون اخمش بیشتر شد با چشمانی که قدری بازشان کرده بود پرسید : کی؟...کی رو میگی؟... چی رو دست زد؟...جیهون با دیدن چهره عصبانی پدرش هیجانش که بخاطر ترس بود برای حرف زدن بیشتر شد با اشاره به در اتاق با صدای بلند گفت: دوس عمو ...دوس عمو...اون اخایه... دفت اونو دس زد....مال عمو یونو دس زد...

شیوون کتش را کاملا دراورده بود میان زمین وهوا نگه داشته بود بدون تغییر به چهره عصبانیش گفت: چی؟..دوست عمو رفت اتاق موسیقی به گیتار دست زد؟... به گیتار عمو یونهو؟...جیهون با همان چهره هیجان زده اش سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: ایه... دس زد... دفتم دس نزن... دس زد... تیت...تیت... عاجزگفتن  کلمه گیتار بود که بالاخره گفت : تیتارعمو یونو دس زد... شیوون با همان چهره اخم الودو عصبانی  رو به در اتاق کرد  زیر لب گفت: چوکیوهیون رفته اتاق موسیقی؟... گیتاریونهو گرفت؟...کتش را روی تخت پرت کرد بلند شد به طرف در اتاق رفت ، جیهون با چشمانی درشت شده خیره به پدرش بود با بیرون رفتن شیوون او هم با اویزان کردن پاهایش کش امدن تنش از تخت پایین امد ، دوان دنبال پدرش راهی شد .

شیوون جلوی در اتاق کیو ایستاد چند ضربه به در زد .کیو  که تازه طپش قلبش ارام شده بود از جلوی در بلند شد به طرف تختش میرفت با نواخته شدن در یکه ای خورد یهو به طرف در برگشت تا دهان باز کرد جواب دهد دوباره به در ضربه زده شد ، صدای شیوون امد : آقای چو؟... کیو با شنیدن صدای شیوون چشمانش گرد شد کاملا به طرف در برگشت  تنش دوباره پر طپش شد گفت: بله.... شیوون از پشت در گفت :میتونم بیام تو ؟...کیو  دستپاچه به همه جای اتاق نگاه کرد ؛ گویی میترسید اتاق به هم ریخته باشد عابرویش جلوی  مهمان عزیزش برود  ولی بی اختیار از اینکه مهمان را پشت در معطل نکند گفت: بله بفرماید ... که نگاهش به کتابهای روی زمین کنار میز عسلی افتاد ه بود کتابهای که از اتاق کتابخانه برداشته بود افتاد . فرصت نکرد انها را بردارد تا خواست خم شود در اتاق باز شد ، کیو با یک حرکت سریع روی لبه تخت نشست با چشمانی گرد شده به در نگاه کرد ، شیوون وارد اتاق شد.



 

نظرات 4 + ارسال نظر
wallar دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 00:54

اخرش کار خودتو کردی ولی میخوندمش جالب شد هر چند اونم اولیه شاهکاری بوداااااا ,هر شب که اینو میخوندم میرفتم با قبلی چک میکردم و میخوندم ,انگار برام تازه میشد

خوب درخواست کننده داشت... خواستن منم گذاشتمش...

ghazal سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 23:45

شیوون علاقه شدیدی داره خودشو به کشتن بده گویا
عجب بچه عجوبه ای هم داره هااا!

اره همینطوره...
این بچه فوق عجوبه ست

tarane سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 21:56

سلام عزیزم.
به به خبر رسانی جیهون فعال شد همه چی رو لو دادا این بچه . مثلا از کیو انتقام گرفت . میگفت به بابایی میگم کیو جدی نگرفت . عجب بچه ایه ها.
این شیوون هم هی میره بلا سر خودش و قلبش میاره بعد میاد میگه من خوبم معاینه لازم نیست والا.
ممنون عزیزم خیلی خوب بود.

سلام خوشگلم...
اره دیگه این بچه اینجوری انتقام گرفت....
شیوون همینه دیگه ..کلا استاد بلا سرخودش دراوردنه...
خواهش عزیزم...من ازت ممنونم

aida سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 21:54

بچه ی فوضول !!!!! باعععع
من همینجوریشم نگران شیوونم دیگه فیکم میخونم هر لحظه بیشتر دلتنگش میشم
این بوه هی گفت دست زد دست زد... منم منحرفم هی چیزای خلک بر سری اومد تو ذهنم
خخخخ مرسی عالیههههههه هورااااا خیلی خوبه میام اینجا فیک میخونم

الهی...من حالم داغونه...خیلی خیلی دلتنگشم
اره عزیزدلم..خیلی خوبه که میای بهم سرمیزنی ...دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد