SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

افسون نگاهت 4


 


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه ....

 

بعد از سک//س طولانی وهات با خستگی خودش وروی تخت صورتی رنگ انداخت به پسرزیبا وسفیدی که انگشتان کشیده اش رو روی بازوی لخت او میکشید خیره شد:مثل همیشه عالی بودی

-تو هم مثل همیشه بودی

خنده ی اغوا کننده ی پسرک در گوشش طنین انداز شد:خب من این حرف وبه معنای خیلی خوب بودی تعبیر میکنم

-این به اختیار خودته از روی تخت بلند شد ولباس هایی که روی زمین افتاده بود وجمع کرد

-اینجا نمیمونی؟

-نه

-حداقل بذارباهم دوش بگیریم وبا هیزی به بدن خوش فرم کیوهیون که با لباس پوشیده میشد خیره شد

پوزخندی زد:میتونی اینکارارو بذاری با هیچول انجام بدی

-اوه لعنتی اون ویادم نیارهیچ جوره بهم پا نمیده فکرکنم باید طلسمش کنم

انگشتش وبه نشونه ی تحدید به سمتش گرفت:دردسردرست نکن حوصله ندارم تو محیط شرکتم انقدر با این واون لاس نزن

-عوضی این تقصیرمن نیست که انقدر خوشگلم

راست میگفت قیافه ملوس ودخترونه اش باعث جلب توجه زن ها ومرد های زیادی میشد:به هرحال کمترعشوه بریز تو مثلا وکیل شرکتی وبا تمسخر اضافه کرد:اقای لی سونگمین

با بی حوصلگی سرش وتکون داد :باشه باشه فهمیدم

-من رفتم فعلا

انقدر دیروقت به خونه رسید که همه خواب بودن فقط خدمتکاربیدار بود تا اگه چیزی احتیاج داشت براش ببره وبا نه گفتن کیو اونهم به اتاق خودش رفت بوی عطرشیرین سونگمین کلافه اش کرده بود بدون توجه به اینکه چقدر خوابش میاد زیردوش اب رفت چنددقیقه بعد با همون حوله حمومش روی تخت بزرگش دراز کشید وبدون اینکه بفهمه خوابش برد

باصدای الارم ساعت چشماش وبازکرد بعد از اماده شدن وسشتن دست وصورتش به طبقه ی پایین برای صرف صبحانه رفت همه ی اعضای خانواده جمع بودن نگاه بی تفاوتش وروی اون ها چرخوند وبا صبح بخیر ارومی سرجاش نشست هرکسی مشغول صحبت کردن بود فقط او وپدر بزرگ ساکت صبحونه شون ومیخوردن طبق معمول اولین کسی بود که از سرمیزبلند شد کیبوم با دیدن رفتن کیو به دنبالش رفت

-هیونگ هفته ی دیگه تولدمه یادته که

-اره خب که چی؟

-اممم راستش ماهمه خیلی کنجکاویم بدونیم دوست دخترت کیه خوب پدربزرگم نگرانه اینه که تو چجوردختری وانتخاب کردی خب...

کیوناگهان ایستاد کیبوم که هنوزداشت حرف میزد وحواسش نبود به پشتش برخوردکرد:اخ دماغم بگومیخوای وایستی

کیو کاملا به سمت کیبوم برگشت:-این چیزابه تو مربوط نیست توحواست به گندکاریای خودت باشه که یه وقت تولدسال دیگت بچه بقل شمع فوت نکنی فهمیدی تونسنگم ودوباره به راهش ادامه داد

کیبوم با ناراحتی سرجاش ایستاده بود نمیدونست چرا همیشه یه ترس خاصی نسبت به برادربزرگش داره تیفانی ازش خواسته بود که برای تولدش به کیو بگه با دوست دخترش بیاد ولی تیرش به سنگ خورده بود اینجورکه معلوم بود کیوهم احتمالا نمیومد"اصلا به من چه یکی دیگه عاشق یکی دیگه میشه من باید این وسط ضایع بشم"وبه سمت اتاقش رفت

******************************************************************************

با دیدن قیافه ی درهم هیچل پوزخند زد:

-بازسونگمین چیزی گفته؟البته خودش جواب سوالش ومیدونست همه چیز زیرسراون خرگوش موزی بودبا نشنیدن جواب هیچل سرش واز پرونده ی زیردستش بالا اورد هیچل عصبی به جون لبای پف کرده اش افتاده بود:نمیخوای بگی چه مرگته؟

با این حرفش هیچل مثل اتش فشان متفجرشد:تو چه مرگته؟من نمیفهمم این همه ادم چرا اون باید رفیق تخت خوابت باشه

بیخیال شونه هاش وبالا انداخت:چون خشگله

بادرماندگی خودش وروی صندلی پرت کرد:من باخودم هنوزدرگیرم تو هم با این کارات فقط گندمیزنی به اعصابم

-تو یه احمقی یا میخوایش یا نمیخوایش مطمئن باش زیرمن نره زیریکی دیگه میره

صدای هیچل تبدیل به فریاد شد:خفه شو عوضی چشماش از اشک میسوخت نمیدونست با این قلب بیچاره اش چیکارکنه کیوهم نمک به زخمش میپاشید وفقط اون وسردرگم تر میکرد با قدم های کشیده وبی حال ازدفترریسش بیرون اومد خودش باید یه فکری به حال خودش میکرد کیوبه دربسته خیره شد واقعا نمیتونست دوستش ودرک کنه هیچل همیشه ادم احساساتی بودوسعی درپنهون کردنش نداشت البته به جزمواقعی که جلوی اون خرگوش بود کاملا به یه ادم دیگه تبدیل میشد سرش وتکون داد این موضوعی نبود که اون بخواد توش دخالت کنه  میخواست به سرکارش برگرده که گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره ی شیوون تعجب کرد :الو؟

-الو سلام ببخشید اقای چوکیوهیون؟

ابروهاش وبالا انداخت مطمئننا صدای شیوون نبود:بله شما؟

-اقا شمانسبتی با چوی شیوون دارید؟

کمی کمث کرد نمیدونست بایدچی بگه:بله دوستشونم چیزی شده

-ایشون توبیمارستان...بستری شدن

با بهت ازجاش بلند شد اون پسرسرخوش تو بیمارستان چه غلطی میکرد: اتفاقی براش افتاده؟

-اینجوری نمیشه بهتون بگم لطفا خودتون وبرسونید اینجا تابراتون توضیح بدم

-بله تا یه ربع دیگه خودم ومیرسونم با عجله کت وکیفش وبرداشت وبدون توجه به کیوگفتن های هیچل از شرکت بیرون اومد سوار  ماشینش شد وبه سمت بیمارستان روند "چرابه من زنگ زدن؟یعنی کس دیگه ای نداره؟"نفسش وبیرون داد بعد از یه ربع بیست دقیقه به بیمارستان رسید وبه سمت پذیرش رفت:خانم به من زنگ زدن مثل اینکه پسر جوونی به نام چوی شیوون واینجا اوردن

دستی روی شونش نشست:اقای چوکیوهیون؟

به طرف صاحب دست برگشت پسرجوونی با قیافه ی مهربونی بود:شما بامن تماس گرفتید؟

-بله من ژومی هستم ودستش وبه طرف کیو دراز کرد

-خوشبختم ومتقابلا دست ژومی وگرفت:اتفاقی برای شیوون افتاده؟

-من هم دانشگاهی شیوونم ولی خب خیلی نمیشناسمش امروزم اتفاقی تو خیابون دیدمش ...راستش خیلی بدجورکتک خورده بود اوردمش بیمارستان وقتی هنوزبهوش بود گفت از کسی شکایت نداره وتقصیرخودش بوده بعدم بیهوش شد گوشیشم فقط شماره ی شما با یکی دونفردیگه بود که اونا دردسترس نبودن مزاحم شما شدم

کیو با بهت به حرفای ژومی گوش میکرد باورش نمیشد اون پسرمهربون وبا احساس بتونه با کسی دعواکنه یعنی کی این کاروباهاش کرده احساس بدی تو وجودش بود نمیدونست چراازدعواکردن وکتک خوردن شیوون ناراحت شده :میتونم ببینمش؟

ژومی به چشمای سردوبی حالت کیوخیره شد:بله بیاین تا اتاق وبهتون نشون بدم کیو بدون هیچ حرفی به دنبال ژومی راه افتاد جلوی یکی از اتاق های بیمارستان ایستادن:ممنون شما دیگه میتونید برید

ژومی سرش وکمی خم کرد:بله خدانگهداربا رفتن ژومی قدم به اتاقی که توش شیوون بستری بود گذاشت تخت شیوون دقیقا کنارپنجره بود پرستاربادیدن کیولبخندزد:شما همراه ایشون هستید؟

کیوبدون جواب دادن به صورت رنگ پریده شیوون نگاه کرد گوشه ی لبش پاره شده بود وکبودی زیرچشمش توذوق میزدنگاهش به طرف بازوش کشیده شد تیشرتش نتونسته بودزخمی که الان پانسمان شده بود وپنهان کنه

-نگران نباشید زخماشون جدی نیست وقتی سرمشون تموم شه وبهوش بیان مرخص میشن

قسمت پایین تخت نشست ودستش وتوی موهاش فروکردگیج شده بود اون ادمی نبود که به خاطرکسی که چندوقته باهاش اشنا شده ازکارش بزنه برای خانواده اش هم اینکارونمیکردفوقش هیچل ومیفرستادولی باشنیدن اینکه شیوون بیمارستان بدون فکرکردن وباعجله اومده بود اینجا کارش مسخره بود

-کیوهیون شی شما اینجا چیکارمیکنی؟

باصدای بیحال شیوون ازفکربیرون اومد به چشماش که تازه بازشده بود نگاه کرد...هنوزم زیبا بود:تواینجا چیکارمیکنی؟

نگاهش وبه پایین دوخت:یه دعوای کوچیک بود

پوزخندی زد:من الان برمیگردم منتظرباش تا سرمت تموم شه

بعدازحساب کردن پول بیمارستان وزنگ زدن به هیچل که کاری براش پیش اومده دوباره پیش شیوون برگشت که با تموم شده سرمش حاضرشده روی تخت نشسته بود

-بهتره بریم

-ممنون خودم میرم

-من که تا اینجا اومدم وازکارم زدم پس رسوندنت مشکلی نیست

اخم های شیوون توهم رفت دهنش وبارکردتاچیزی بگه ولی پشیمون شدوبدون هیچ حرفی دنبال کیوراه افتاد:هی من پول بیمارستان وحساب نکردم

کیوباگرفتن بازوی سالم شیوون اون ودنبال خودش کشید:من حساب کردم

-چی؟؟؟...اخه...چرا؟؟؟

-ازت بعدامیگیرم فقط بشین توماشین

شیوون با این حرف خیالش راحت شد درماشین وبازکردونشست:نگفتین اینجا چرااومدیداینجا؟

-بهتره کمربندتوببندی..درموردسوالتم اون کسی که رسوندت بهم زنگ زد

لبخندشیرمگینی روی لبای شیوون نقش بست:نیازی نبود انقدررحمت بکشی

اتفاقا کیوهم باشیوون هم عقیده بود ولی نمیدونست چراانقدربه خودش زحمت داده:نگفتی برای چی دعواکردی؟

-گفتم که اتفاق مهمی نبود

-هه ...مطمئنی ربطی به طلبکارای پدرت نداره؟

شیوون باحیرت به طرف کیو چرخید:تو..ازکجااین ومیدونی؟؟؟

کیو خونسردبه رانندگیش ادامه میداد:درمورد تحقیق کردم

حالا علاوه برتعجب عصبانیتم به احساساتش اضافه شد:چیییی؟؟؟به چه حقی درموردمن تحقیق کردی؟مگه من اومده بودم خاستگاری خواهرت؟؟؟

-من تازه باتواشنا شدم بایدردموردت تحقیق میکردم تابدونم چه جورادمی هستی

شیوون رسما فریادمیزد:منم تازه باتواشنا شدم بایدراه بیفتم درموردت اطلاعات جمع کنم

کیوبرعکس شیوون کاملا اروم وخونسردبود:فکرنکنم توقدرت ونفوذمنو داشته باشی

هرحرف کیو اتشی بود برعصبانیت شیوون:تولعنتی فکرکردی چون پول وقدرت داری هرغلطی بخوای میتونی بکنی؟اصلا بگوببینم الان توفهمیدی من چه جورادمیم؟؟؟

کیوازلحن بدشیوون نه تنها عصبی نمیشد بلکه خنده شم میگرفت انگارنه انگاراین پسرک عصبانی همون ادمی که تا چنددقیقه پیش داشت درکمال فروتنی ازش تشکرمیکرد:حداقل میدونم دزدوقاتل وخلافکارنیستی بعدشم توپات توخونه ی من بازشده بایددرموردت تحقیق میکردم

-اوه خدای من توخیلی...ولی ازروی ادب بقیه حرفش وادامه ندادوساکت شدبعدازچنددقیقه کیوجلوی رستوران پارک کرد

-پیاده شو

-اینجا چراایستادی؟

-الان وقت ناهاره منم خیلی گرسنه ام

شیوون درماشین وبازکرد:من میرم خونه توهم میتونی بری ناهاربخوری

کیو دست شیوون وگرفت:انقدرلجبازنباش یا بامن میای ناهاربخوری یا بایدخودت برام ناهاردرست کنی

شیوون هنوزبابت اون موضوع ناراحت بود ولی اینکه بخاطرشیوون اومده بود بیمارستان براش خیلی ارزش داشت:باشه بریم خونه ی من

لبخندمحوی روی لبای کیونشست:باشه پس میریم خونه ی تو

خونه ی جدیدشیوون کوچک ترازقبلی بود ولی هنوزم گرم وصمیمی بود :خونه ی من مثل خونه ی تو نیست ولی خواهش میکنم راحت باش

درست خونه ی شیوون حتی به اندازه ی اتاق کیوبزرگ ومجلل نبودولی کیواحساس خوبی داشت

-خب جناب چومیدونی قراره چی بهت بدم بخوری؟

کیوازلحن شیوون خنده اش گرفت:لحنت شبیه جادوگرای بدجنس شده

-هه اگه جادوگربودم توبه جای حرف زدن الان باید قورقورمیکردی

کیو روی مبل نشست:خوبه که نیستی

دیگه صدایی ازشیوون شنیده نشدکیو سرش وبه پشت مبل تکیه دادوچشماش وبست نفهمیدچقدرتو اون حالت مونده

-کیوهیون شی خوابیدی؟

با صدای شیوون چشماش وبازکرد:نه بیدارم بوی خوبی واحساس کرد:غذات بوی خوبی داره

-بایدبخوریش اونوقت میفمی غذایعنی چی......

با بهت به غذای اجق وجق روی میزنگاه کرد البته شک داشت اون غذاباشه

-چرا نگاه میکنی بخورش دیگه ولبخندشیرینی زد

کیو با دیدن لبخندشیوون بدون هیچ حرفی قاشق وبه طرف دهنش برد مزه ی غذاافتضاح بود حتی ازشکلشم بدتربود ولی کیو تندتند قاشقش وپروخالی میکرد شیوون با دهن باز به خوردن کیو نگاه کرد اون نتونست حتی یه قاشق بخوره اونوقت کیوهیون اینجوری میخورد کیو ته مانده ی ظرفشم تموم کردوبا پوزخندبه قیافه ی وارفته ی شیوون نگاه کرد:وای خیلی خوشمزه بود کاملا فهمیدم غذا یعنی چی

شیوون لبخند زورکی زد:نوش جان

-تو چرا نخوردی؟

-من....سیربودم بعدامیخورم با عجله ظرفاروتو سینک ظرف شویی ریخت از قصد همچین غذایی درست کرده بود تا تلافی فوضولی کردن کیو روکنه ولی تیرش به سنگ خورد زیرلب غرزد:چطورتونست همچین چیزی وبخوره وای خدای من اون خیلی ترسناکه  برای اینکه کیو دل دردنگیره دم نوشای مخصوص مادربزرگش ودرست کرد وبرای کیو برد

-این وبخور دل دردنگیری یه موقع معده ات به این غذاها عادت نداره

کیو با شک به داخل لیوان نگاه کرد:تو این دم نوشارو ازکجا یادگرفتی؟

-مادربزرگم تواین کارا استادبود وقتی هنوززنده بود به منم یاد داد

-خب کی قراره بری شکایت کنی؟

شیوون ابروهاش وبالا انداخت:از کی؟

-ازهمینایی که کتکت زدن

سرش وپایین انداخت-گفتم که چیزی نیست

-ببینم تو به خودت نگاه کردی؟ازدیشب تا چندساعت پیش بیهوش بودی صورتت داغون شده بازوت بخیه خورده اصلا چیزی نیست

شیوون بغض کرد:نمیتونم اگه شکایت کنم به افرادش تو زندان میگه بابام واذیت کنن اون قلبش مریضه طاقت نمیاره

ابروهاش توهم رفت:پس قراره چیکارکنی؟

-نمبدونم...نمیدونم

کیوتوفکررفته بود مسلما شیوون نمیتونست پوله اون ادم وجورکنه:چقدرتا الان جمع کردی؟

-حدودا نصف پول وبرای چی میپرسی؟

-من نصف دیگه ی پول وبهت میدم

شیوون با تعجب کفت:چرا؟؟؟چرا باید اینکاروکنی؟

-اینجوری نگاه نکن من این پول وکاملا قانونی وبا ستد بهت میدم یعنی تو به جای اینکه بخوای به اون یاروپول بدی به من میدی فرقش اینه که پدرت ازاده وکسی قرارنیست توروکتک بزنه

-وخب توچرا باید این لطف وبه من بکنی

کیو برای این کارش دلیل محکمی داشت...اون میخواست شیوون وشاد وخوشحال ببینه اینجوری حتما جادوی چشماش خیره کننده تربود:این یه جورکمکه توفقط باید قبولش کنی

خب حرف کیو منطقی بود ظمن اینکه میو از خانواده ی اصل ونصب داری بود همچنین برادر یکی از دوستاش مطمئنا اون خیلی بهتراز اون مرتیکه ی خرفت هیز بود:باشه قبولش میکنم

-خوبه پس من بعدامیام تا کارات وروبه راه کنیم واز جاش بلند شد

-کیوهیون شی؟

-بله؟

-دفعه ی دیگه که اومدی بهت یه غذای واقعی وخوشمزه میدم قول میدم وزیباترین لبخندش وبه کسی که قراربود ناجی اش بشه تقدیم کرد وبه کیو فهمید این زیبای مهربون ارزش داره همه کاربراش انجام بدی......

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
ghazal سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 23:41

من یه سوالم داشتماین داستانا ترجمس یا خودتون مینویسین؟
اگه ترجمن ک خیلی ترجمه عالی و روونیه اگرم خودتون مینویسین ک ایول ب خلاقیت و قلمتون واقعا

نه ترجمه ای نیست...مریم جون خودش نوشته...
اره مریم جون قلمش عالیه....دستش درد نکنه

Aida سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 19:56

Bawwww mini .... Man alan dar shokam!!! Pooof
Az in var ba kyu mikhabe az un tu hasrate heechule
Vayyyy yade heechul oftadam
Manam heechul mikham
Alan yani kyu mikhad kari.kone siwon tu damesh biofte??? Are??

اوفف حالا از شوک بیا بیرون... بی خیال
اره دیگه..هیچکی رو ناامید نمیکنه...
دیگه شرمنده هیچلو نمیشه بهت بدم.. اینا دیگه گرفتنش...
اره عزیزم... کیو عاشق شیوونه خودش خبر نداره ..هر کاری براش میکنه...

ریحانه سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 01:26

واااااااااا کیو با سونگمینه یعنی کیو از این کارا هم بلده
ای بابا هیچول هم سونگمین رو میخاد اون وقت این کیو خبر داره و میره باهاش میخابه
اخی کیو شد ناجی شیوون

خوب اره کیو هم بلده خوب... حرفیه اصلا....
اره دیگه دیوله...
اره شده ناجیش

ghazal سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 01:14

سلام من تازه شروع کردم داستانای وبتونو بخونم
این یکی ک عالیهوون کیو دوس میدارم
امیدوارم آخرشم عالی باشه
مرسی از نویسنده

خوش امدی عزیزم...
ممنون که داستانمو میخونی
بله اخر همه داستانهای ما عالی میشن...
خواهش...ممنون از لطفت... بله دست نویسنده اش درد نکنه

دختر بابا سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 01:08

Sheyda دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 22:55

مرسی عزیزم

خواهش

tarane دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 22:03

سلام عزیزم.
بیچاره شیوون همش داره اذیت میشه . خیلی خوب شد کیو بهش پیشنهاد کمک کرد و خوب شد که شیوون قبول کرد . این طوری شاید یه نفس راحت بکشه.
این دختره هم ول کن کیو نیست . داداش کیو رو انداخته جلو تا خودش فضولیش رو بکنه . واقعا که چقدر احمق و اویزونه.
ممنون گلم خیلی عالی بود . دست نویسنده هم درد نکنه.

سلام خوشگلم...
اره خوبه که کیو کمکش میکنه...
اره دختره گیره....
هی چی بگم همیشه یه دختر اویزون هست...
خواهش نازنینم... منم ازت ممنونم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد