سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ..
گل بیست و سوم
شیوون با لبخند کمرنگی به یونهو که کنارش روی تخت نشسته بود دستش را گرفته میان دستان خود میفشرد نگاه میکرد گفت: خوب بگو چیکار میکنی؟... به اونی که میخواستی رسیدی؟؟... اخم ملایمی کرد با لبخند گفت: تا اونجایی که من میدونم خواننده معروفی نشدی...هیچ جا که ازت خبری نیست... یادمه که اون زمان دلت میخواست خواننده بشی...یونهو خنده ای ارامی کرد گفت: نه بابا چه خواننده ای...تو که پدرمو میشناختی...میخواست مثل خودش یه افسر ارتش بشم یا خلبان...منم این شغل ها رو دوست نداشتم... فقط رفتم مهندسی خوندم... اونم مهندسی کامپیوتر.... شیوون قدری ابروهایش بالا رفت چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...مهندس کامپیوتر ؟... مهندسی کجا و خوانندگی کجا؟... خنده ای کرد گفت: اینا که اصلا باهم همخونی نداره....
یونهو لبخند زد سرش را تکانی داد گفت: اره...باهم همخونی نداره...هر کی میشنوه فکر میکنه زمین تا اسمون باهم فرق داره...ولی خوب من اینجوری حداقل یه جورایی به خواسته خودم میرسم...درسته خواننده نشدم...ولی با خوندن این درس تونستم تو یه کمپانی کار کنم که مربوط به خواننده هاست...یعنی کمپانی خوانندگی و بازیگری...من اونجا کارهای کامپیوتریشونو انجام میدم...لبخندش پررنگتر شد گفت: با بچه های خواننده دوست شدم...گهگاه هم با اونا تفریحی میخونم....شیوون لبخندش پررنگتر شد ابروهایش بالا رفت گفت: اوه...این که خیلی خوبه...پس تقریبا به چیزی که علاقه داشتی رسیدی؟...پس چرا میگی اونی که میخواستم نشدم؟....
یونهو هم با لبخند گفت: خوب من میخواستم خواننده بشم ...یعنی بخونم ....همه صدامو بشنون....نه توی یه کمپانی خوانندگی کار کنم...شیوون لبانش را جمع کرد سرش را چند بار در تایید حرفش تکان داد گفت: اوهمم.... یونهو هم امان نداد لبخندش کمرنگ شد گفت: خوب حالا نوبت توه...تو از خودت بگو... تا اون جایی که یادمه تو میخواستی پلیس بشی.... ولی انگار ...گویی چیزی یادش امد چهره اش تغییر کرد قدری اخم کرد گفت: تو گلفروشی باز کردی؟... ولی چرا روی ویلچر نشسته بودی؟.. گویی دنبال چیزی میگشت نگاهش در اتاق چرخید ویلچر را گوشه اتاق دید با نگرانی به شیوون نگاه کرد گفت: این سوال رو از وقتی فهمیدم تو چویی شیوونی به ذهنم اومد.... ولی وقتی اومدم اینجا دیدمت از ذوق دیدنت همه چیزو فراموش کردم...ولی حالا دوباره یادم اومد...تو چرا روی ویلچر نشسته ی ؟... برای پاهات مشکلی پیش اومده؟...اون گل فروشی مال توهه واقعا؟...تو چویی شیوون رفتی گل فروشی باز کردی؟... تو که همیشه میگفتی میخوای پلیس بشی...
شیوون لبخندش خشکید چهره اش غمگین شد نگاهش دریای غم شد با صدای ارام و غمگینی گفت: چرا پلیس شدم...ولی...مکثی کرد آهی سوزناک کشید نگاهش را از یونهو گرفت به نقطه نامعلومی از اتاق کرد .یونهو با جوابش گیج شد با ساکت شدن شیوون اخمی کرد گفت: خوب پلیس شدی ولی چی؟...چه اتفاقی افتاده؟... با رو کردن شیوون که با چهره ای به شدت غمگین و چشمانی خیس که اشک دران حلقه زده بود میدرخشید نگاهش کرد چشمانش قدری گشاد شد با ناراحتی گفت: ببخشید اصرار کردم...خودتو اذیت نکن...نمیخواد بگی...
شیوون دوباره اهی کشید با صدای غمگینی و ارامی وسط حرفش گفت: من به آرزوم رسیدم...ولی با یه اتفاق همه چیز تموم شد...میان چشمان منتظر یونهو شروع به تعریف ماجرا کرد ، همه چیز را برایش گفت فقط در مورد تصادفش چون خودش هم نمیدانست چطور تصادف کرده هنوز چیزی یادش نمیامد گفت که طی عملیات تصادف کرد و ماجراهای بعدش را کامل تعریف کرد با جمله: اینطور شد که من پلیس بدل شدم به یه گلفروش....تعریفش را تمام کرد سرپایین کرد به پاهای ناتوان خود که زیر لحاف پنهان بود نگاه کرد. یونهو هم از حرفهای شیوون چهره اش به شدت غمگین و چشمانش خیس و لرزان شده بود مات و شوکه شده به شیوون نگاه میکرد از ناراحتی و شوک گویی لال شده بود نمیتوانست حرفی بزند ، به سختی اب دهانش را قورت داد سرپایین کرد میان نگاه چشمان تاز از اشک دست شیوون را گرفت میان دستانش خود فشرد با صدای لرزان و گرفته ای از بغض نالید : من...من واقعا متاسفم...نمیدونستم برات همچین اتفاقی افتاده... سرراست کرد نگاه خیسش به نگاه چشمان کشیده و خیس شیوون از بغض میلرزید اشک ارام و بی صدا از گوشه چشمانش راهی گونه ش بود شد با همان حالت گفت: من چه دوست بدیم که از احوال دوستم خبر نداشتم... حالا هم اومدم جز آزار و اذیت کردنش کاری نکردم ...من....که همین زمان در اتاق باز شد صدای کودکانه ای گفت: عمو جون بیا عمو کانی دعوا تون ( کن)...بابایی هم دوس ندالم( دوست ندارم)... جمله یونهو ناتمام ماند یهو رو برگردانند دید دختر کوچولوی وارد اتاق شده دوان به طرف تخت شیوون میامد و با دیدن یونهو یهو ایستاد با چشمانی گرد شده به یونهو نگاه کرد با تردید قدمی برداشت دوباره ایستاد.
شیوون با امدن صدای نینا با پشت دست اشک ها را از صورتش پاک کرد قدری سرکج کرد با لبخند به نینا نگاه کرد گفت: نینا جان تویی؟.. چی شده دوباره ؟...عمو کانگین اذیتت کرده یا بابایی؟... بیا عزیزم...بیا به عمو سلام کن.... نینا که گویی از دیدن یونهو ترسیده بود با دعوت شیوون جرات گرفت دوان به طرف تخت رفت همانطور که با چشمانی گشاد و ناشناخته به یونهو نگاه میکرد با تقلا خواست از تخت بالا برود ،که یونهو که با دیدن نینا با دستانش اشک های چشمانش را پاک کرد خم شد زیر بغل نینا را گرفت او را بلند کرد به بغل شیوون داد . نینا هم با حرکت یونهو چشمانش بیشتر گشاد شد حرفی نزد فقط تا به بغل شیوون رفت سریع دستانش را دور گردن شیوون حلقه کرد خود را به شیوون فشرد.
شیوون هم دستانش را دور تن نینا حلقه کرد محکم بغلش کرد با لبخند به یونهو نگاه کرد گفت: نینا جان به عمو سلام نمیکنی؟؟... نینا همانطور که مثل کوالا به شیوون چسبیده بود ارام رو بگردانند با صدای ارامی رو به یونهو گفت: سلام ...یونهو هم لبخند زد دست پشت نینا گذاشت نوازشش کرد گفت: سلام دختر خوشگله...چه دختر خوشگلی هستی ...اسمت چیه؟...نینا؟... نینا که دوباره رو برگردانند صورتش را درشانه شیوون مخفی کرده بود با مکث رو برگردانند با اخم به یونهو نگاه کرد گفت: چولی نینا ( چویی نینا)... چولی نینا دختر خوشدله عمو شیوونیم... یونهو چشمانش را گشاد کرد با خنده ارامی گفت: اوه...چویی نینا؟ ...چه لقبی هم داره؟... دختر خوشگله عمو شیوونی؟؟... نینا با اخم شدید از خنده اش غضب الود نگاهش کرد.
شیوون هم خندید گفت: اره...باید لقبشو بگی دیگه... خنده اش ارام شد با لبخند کمرنگی گفت: نینا دختر هیونگه...دختر برادرم.... یونهو هم لبخند غمگینی زد ابروهایش بالا رفت گفت: اوه...دختر هیونگته؟... چقدر هم خوشگله...واقعا شبیه پدرشه.... شیوون هم که همانطور پشت نینا را آرام نوازش میکرد گفت: اوهم...همین زمان صدای بلند کیو از بیرون اتاق امد که گفت: نینـــــــــــــا کجا رفتـــــــــــــــــی؟... مگه دستم بهت نرسه...باز دوباره تورفتی سراغ لب تاب من؟... همزمان هم صدای کانگین امد که گفت: چی شده کیوهیون ؟... دوباره که صدات رفته بالا؟...دوباره این دختر بیچاره ما چیکار کرده که صدای تو دراومده...
کانگین و کیو پشت در اتاق ایستاده بودنند صدایشان میامد که کیو با عصبانیت جواب کانگین را داد گفت: بگو چیکار نکرده.... دوباره رفته سراغ لب تاب من....پوشه عکسای خانوادگی که عکس شیوون و بقیه مون هست رو گرفته چند بار کپی کرده...با پوشه های فیلم هم همین کارو کرده... تمام رم لب تاپم رو پر کرده ...یعنی من موندم یه دختر سه ساله این کارو از کجا یاد گرفته؟... اصلا چرا میره سراغ لب تاپ من؟... دیگه دارم دیونه میشم از دستش...کانگین خنده ای کرد گفت: دختر تویه دیگه... یعنی این شرها رو به پا نکنه خیلیه.... نمیدونی با من بدبخت چیکار کرده... رفته سراغ گوشی من اهنگشو عوض کرده...صدای گربه جای صدای اهنگم میاد...نمیدونم کی رفته اینکارو کرده ؟...که تازه هیوک بهم زنگ زده میبینم صدای گربه میاد از اشپزخونه...من و آجوما و خدمتکارها دنبال گربه میگردیم که دیدیم گوشی منه ...که با صدای قهقه کیو مکثی کرد گفت: کوفت...نخند ...چه از شاهکار دخترش خوشش اومده؟... کیو هم با ارام شدن خنده اش گفت: خوب حالا به نظرت الان این دختر شیطون من کجاست؟... کجا رفته قایم شده؟؟... کانگین هم سریع جواب داد : خوب معلومه که پیش کیه... حامی بزرگش عمو جانش...رفته پیش شیوون....
شیوون و یونهو که حرفهای ان دو را میشنیدند و شیوون پشت نینا را نوازش کرد با لبخند گفت: فسقلی چیکار کردی؟... دو دقیقه نیست که از پیشم رفتی؟...یونهو از حرفش خندید که باهم به در اتاق نگاه کردنند که کانگین و کیو باهم وارد اتاق شدند ، شیوون و یونهو با دیدن ان دو قهقه زدن و کانگین و کیو ازصدای خنده ان دو با چشمانی گشاد و مات نگاهشان کردنند.
*************************************************
( 52 روز بازگشت به خانه)
بعد از گذشت چند روز از حادثه گل فروشی یعنی دعوای یونهو و دوسش و اسیب دیدن شیوون که شیوون به دستور پزشک معالج و سرسختی و مراقبت سرسختانه کانگین در خانه استراحت کرد به گلفروشی رفتن از نو کارشان رو شروع کردن . طبق چند روز قبل کلی مشتری داشتن و شیوون هم کمی سخته شد ،ولی به روی خود نیاورد بخصوص اینکه با خستگی شانه و بازوی اسیب دیده اش کمی درد داشت، ولی شیوون به ان اهمیتی نداد. چند ماهی بود که دردها جزی از بدنش شده بودن او دیگر به انها اهمیتی نمیداد، ولی این خستگی از چشمان عاشق و مراقب کانگین دور نماند.
با رفتن اخرین مشتری ها که زن و مرد جوانی بودن کانگین با سرتعظیمی کرد گفت: از خرید شما ممنونم...در بسته شد، کانگین رو برگردانند به شیوونش که نگاه خسته ش به گلدان گل داودی بود با دست خاک زیر گل را کنترل میکرد نگاه کرد ،با قدمهای ارام ولی تند به طرف معشوقش رفت امان نداد تا رسید سرخم کرد بوسه ای به لبان صورتی و خوش طعم شیوون زد با سرپس کشیدن کنارویلچر زانو زد با لبخند به شیوون که با بوسه اش تقریبا یکه ای خورد رو بگردانند نگاه کرد با مهربانی گفت: پرنس من خسته شده...بهتره دیگه بریم خونه.... شیوون نگاه خسته و بیحالی به کانگین کرد گفت: بریم خونه؟...نه هنوز زوده.... کانگین نگاه مهربانش به صورت رنگ پریده معشوق که مشخص بود خسته ست از درد بیرنگ شده بود دست شیوون را گرفت ارام بالا اورد بوسه ای به پشت دست شیوون زد گفت: نه عزیزدلم...زود نیست...بهتره بریم ...کار زیاد هم برات خوب نیست...تو نباید خسته بشی.... هنوز حالت کامل خوب نشده...تو باید ....که همین زمان صدای باز شدن در و زنگوله های بالای درامد کانگین جمله اش ناتمام ماند از ورود مشتری کلافه شد چشمانش را چرخاند پوفی کرد رو بگردانند.
شیوون هم به ارامی رو برگردانند که یونهو را همراه دختری دیدند که وارد شده لبخند زنان به طرفشان میامدند گفت: سلام شیوونی....خوبی؟... سلام کانگین شی ...شما چطوری؟... کانگین با دیدن انها بلند شد گره ای به ابروهایش داد با صدای ارامی زیر لب غرلند کرد : باز این مزاحم پیداش شد...با صدای عادی گفت: سلام.... شیوون هم متوجه غرلند کانگین شد لبخند کمرنگی زد ولی چیزی نگفت رو به یونهو کرد گفت: سلام هیونگ...یونهو به همراه زن جوان جلوی شیوون و کانگین ایستادنند زن جوان با سرتعظیمی خیلی کوتاهی کرد با لبخند به کانگین نگاه کرد گفت: سلام....یونهو هم فرصت به کسی نداد که جواب زن جوان را بدهد لبخند پهنی زده به انها نگاه کرد گفت: چطورین؟... خوبید؟... کارو کاسبی چطوره؟... دوباره مهلت جواب به انها نداد رو به شیوون گفت: یه ساعت پیش زنگ زدم خونه احوالتو بپرسم...اجوما بود فکر کنم جواب داد که اومدی گلفروشی...منم گفتم حالا که اومدی گلفروشی بیام ببینمت ...هم سفارشمونو همین جا بدم...
شیوون هم لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: خوب کاری کردی...اره امروز دیگه اومدم گلفروشی... اخم ملایمی کرد گفت: سفارش ؟؟...چه سفارشی؟... کانگین که با اخم به یونهو نگاه میکرد متوجه نگاه خیره و زل زده زن جوان که همراه یونهو امده بود شده بود ،اوهم با اخم و نگاه پر جذبه ای به دختر جوان کرد که با این نگاه گویی دختر بیشتر ذوق مرگ شد لبخندش پهن تر شد . کانگین هم از حرکت دختر خوشش نیامد نگاهی به سرتا پایش کرد که دامن کوتاه و پیراهن سفید و کت کوتاه و مشکی پوشیده بود ، که همین زمان یونهو جواب شیوون را داد کانگین فهمید او کیست. یونهو لبخندش پهن تر شد در جواب شیوون گفت: اره ...اومدم ازتون گل بگیرم...دست پشت زن جوان گذاشت گفت: خوب اول باید خواهرمو معرفی میکردم که دوباره از ذوق یادم رفت... ایشون سانی خواهر منه...
زن جوان یعنی سانی با سرتعظیمی کرد گفت: سلام ...من جونگ سانی هستم...از دیدنتون خوشوقتم... شیوون هم نگاه خمارش به سولی شد لبخندش بیرنگ شد با سر اشاره کرد گفت: سلام... یونهو هم مهلت نداد با دست به شیوون اشاره کرد رو به سانی گفت: ایشون هم چویی شیوون ...همون دوست عزیز و مهربون و بینظیری که همیشه تو دبیرستان درموردش حرف میزدمه.... همون اوپا شیوونه ...فکر نکنم یادت باشه؟... با دست به کانگین اشاره کرد گفت: ایشون هم کیم کانگین ...دوست شیوونی و دوست جدید منه...سانی دوباره با سرتعظیم کوتاهی کرد نگاه کوتاهی به شیوون ودوباره فقط به کانگین کرد که کانگین فقط با سر اشاره ای کرد نگاه اخم الودش را از سانی گرفت.
یونهو هم با لبخند به ان دو نگاه کرد گفت: خواهرم قراره فردا بوتیک لباسش رو باز کنه...یعنی فردا افتتاح میشه ... میخواستم برای افتتاح فردا چند تا سبد گل درست کنید.. برای تزیین مغازه و یه دسته گل هم من خودم سفارش بدم برای فردا...میتونید اماده کنید؟...کانگین اخمش بیشتر شد گفت: تا فردا چند تا سبد گل میخوای؟؟...فکر نمیکنی دیر گفتی ؟... یونهو قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: دیر گفتم؟... نه...یعنی سبد گل بزرگ که نمیخواستم...فقط...سانی وسط حرف برادرش با لبخند نگاه تشنه ای به کانگین میکرد با طنازی گفت: نه...فقط یه سبد گل میخوایم...اونم زیاد بزرگ نباشه... میخوام فقط روی پیشخون یه سبد گل بزارم... میشه تا فردا اماده ش کنید؟...
کانگین گره ابروهایش بیشتر شد دهان باز کرد حرف بزند که شیوون امان نداد با لبخند کمرنگی گفت: چرا نمیشه...یه سبد که چیزی نیست ...میتونیم بیشتر هم درست کنیم...سانی که نگاهش فقط به کانگین بود بیتوجه به چهره عبوس کانگین لبخند میزد گفت: خیلی خوبه...ولی من همون یه سبد برام کافیه... خیلی لطف میکنید...یونهو هم که نگاهش به شیوون بود لبخند زد گفت: ممنون شیوونی... یه دنیا ممنون... شیوون که نگاهش به سانی بود متوجه نگاه خیره سانی به کانگین شده بود با انکه او جواب سانی را داد ولی سانی فقط به کانگین نگاه کرد، این از چشمان خمار شیوون پنهان نماند با حرف یونهو با مکث رو بگردانند لبخند زورکی زد گفت: خواهش میکنم ...کاری نمیکنم... قابلتو نداره....
................................................
حدس شیوون درست بود سانی خواهر یونهو از کانگین خوشش امده بود میشد گفت در نگاه اول دلبسته کانگین شده بود ،بعد افتتاح بوتیکش که قدری فاصله اش با مغازه گلفروشی زیاد هم بود هر روز به بهانه اینکه هر روز سبد گل تازه برای طراوت مغازه اش به گلفروشی میامد گل میگرفت .ولی به قول معروف با کانگین لاس میزد، از این کارش قلب شکسته و رنجور شیوون را بیشتر میشکاند و تنش را از خشم و حسادت میلرزاند افتاد و کارهای سانی به کنار برای شیوون رفتار کانگین غیر قابل تحملتر بود . شیوون نمیتوانست در مقابل رفتار سانی عکس العمل نشان دهد . اول اینکه او خواهر یونهو بود شیوون نمیتوانست برخوردی با خواهر دوسش بکند . دوم اینکه گویی کانگین هم از سانی خوشش امده بود در مقابل رفتارهای سانی کانگین لبخند میزد از او استقبال میکرد .همین شیوون را بیشتر اذیت میکرد نمیتوانست کاری جز عذاب کشیدن بکند فقط نظاره گر انها بود ،بخصوص اینکه سانی اصلا شیوون را به حساب نمیاورد گویی اصلا شیوونی وجود نداشت . برای سانی فقط کانگین وجود داشت.
*************************************************************
(( 57 روز بازگشت به خانه))
شیوون گلدان گل شعمدانی که مشتری زنی قبولش نکرده بود به جایش گلدان کوچک یاسی را پسندیده بود را با خود برده بود را روی رانهای خود گذاشته با دست چرخهای ویلچرش را چرخاند به طرف سکوهای کنار دیوار رفت ،کانگین هم با تعظیم به مشتری که از در مغازه خارج میشد گفت: از خرید شما خیلی ممنونم....کمر راست کرد برگشتند با دیدن شیوون که گلدان به روی رانهایش به طرف دیگر مغازه میرود چهره اش درهم شد گفت: عشقم وایستا ...چرا تو گلدونو برداشتی؟... خودم میبرمش...خواست به طرف شیوون برود که چند قدم نرفته در مغازه باز شد زنگوله های بالای در به شدت صدا کرد وهمزمان هم صدای زنی گفت: کانگین شی ...کانگین شی.... کانگین ایستاد رو بگردانند که دید سانی که از شادی سراز پا نمیشناسد وارد مغازه شد تقریبا دوان به طرف کانگین میامد با هیجان و نفس زنان گفت: کانگین شی ...یه اتفاق خوب افتاده....
کانگین ایستاد رو بگردانند که دید سانی که از شادی سراز پا نمیشناسد وارد مغازه شد تقریبا دوان به طرف کانگین میامد با هیجان و نفس زنان گفت: کانگین شی یه اتفاق خوب افتاده... کانگین با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به سرتا پای سانی که جلویش نفس زنان ایستاد نگاه کرد گفت: سلام خانم سانی ...چی شده؟... ارومتر... چه خبره؟... نفستون گرفت... سانی از دویدن نفس نفس میزد دست به روی سینه خود گذاشته چند نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاید با خوشحالی گفت:" اه ...سلام...یادم رفت ...ببخشید...نمیدونی چی شده...یه اتفاق خیلی خوب افتاده.... دستانش را بهم زد با همان هیجان گفت: دوستم نانا ازت کلی گل میخواد...یعنی برای مراسمش کلی گل میخواد...حاضر شد از گلفروشی شما گل بگیره...تازشم دوستم سونگ جی هم از شما گل میخواد ....
کانگین که متوجه حرفهای سانی نشد با گیجی گفت: دوستتون گل میخواد؟...چه مراسمی؟...برای چه مراسمی گل میخوان؟... شیوون که با امدن سانی اخم کرد با دلخوری نگاهش میکرد قدری چرخهای ویلچر را چرخاند و جلو امد از اینکه سانی با چشمانی هیزش تمام وجود کانگین را داشت میبلعید حرص میخورد و سعی کرد چهره اش عادی باشد عادی رفتار کند میان حرف کانگین گفت: سلام سانی نونا...خوبی؟... سانی نیم نگاه بیتفاوتی به شیوون کرد با بیتفاوتی و سردی گفت: سلام... دوباره رو به کانگین کرد با دستانش بازوهای کانگین را گرفت از لمس بازوهایش ضربان قلبش بالا رفت هیجان زده گفت: دوستام دیگه... یعنی نانا که گفتم قراره ازدواج کنه...من بهش گفته بودم شما گلفروشی داری...اونم به طراح عروسیش گفت که از شما گل بگیره...سونگ جو هم چند روز دیگه تولدشه...قراره یه جشن نسبتا بزرگ بگیره... یکی از دوستان و اقوامشو دعوت کنه...برای تزیین سالنی که قراره جشن تولدشو بگیره... گل میخواد ...منم مغازه شما رو معرفی کردم... قراره جوفتشون بیان اینجا برای مراسماشون گل ببرند...
کانگین چشمانش بیشتربیشتر گشاد شد گفت: اوه...خانم سانی ...شما چرا اینکارو کردید؟.. نباید دوستاتونو مجبور کنید از مغازه ما گل بخرند ...سانی لبخند پهنی زد که لب پروتز کرده کلفتش که رژ قرمز جیغی هم زده بود دو برابر پهن نشان میداد ،سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نه بابا ...من کسی رو مجبور نکردم... اونا از خداشون هم هست از شما گل بگیرند...سانی و کانگین سخت مشغول صحبت بودن، سانی طوری به کانگین چسبیده بود که گویی در آغوشش بود .کانگین هم تمام نگاهش به صورت سانی بود گویی در وجود هم داشتند حل میشدند اصلا متوجه اطرافشان نبودن، متوجه کسی که شکسته شدن قلبش گویی به گوش دنیا رسید اما به گوش ان دو نه ،در نگاه کانگین به سانی خیانت موج میزد خیانت به شیوون.
شیوون ناتوان روی ویلچر نشسته بااخم وچشمانی که از خشم سرخ و خیس شده بود کنار سکوها میان گلدانهای گلی که گویی گلهایش صدای قلب شیوون را شنیده میلرزید و درحال پژمرده بودن نگاه پرخشمش به ان دو بود که صمیمانه و عاشقانه در حال صحبت کردن باهم بودن هیچ توجه ای به شیوون نداشتند .مثل روزهای قبل یعنی هر وقت سانی وارد مغازه میشد فقط سراغ کانگین میرفت با او حرف میزد، کانگین هم با امدن سانی لبخند زنان با تمام وجود در حال صحبت با او بود گویی دیگر شیوون را نمیدید.
********************************************
((60 روز بازگشت به خانه))
شیوون دسته گل رز سرخی که به طرز زیبایی اراسته بود را به طرف مشتری مرد جوانی که به زور 20 سالش میشد گرفت با لبخند زیبایی که چهره اش را جذابتر کرده بود گفت: بفرماید ...مرد جوان با چشمانی گشاد شده از شگفتی با صدای کمی بلند گفت: واااوو...چقدر زیبا شده...جینو حتما خوشش میاد... دست گل را گرفت با شگفتی به گلهای رز سرخ که چشم را نوازش میکرد نگاه کرد گفت: واقعا ممنون... شیوون هم لبخندش قدری پرنگتر شد گفت: خواهش میکنم ...منم امیدوارم دوست دخترتون ازش خوشش بیاد... قدری ابروهایش بالا برد چشمانش را گشاد کرد گفت: اوه...ببخشید ...گفتم دوست دخترتون میخوان ...مرد جوان که محو زیبای دسته گل بود با مکث نگاهش را به شیوون و کانگین که نگاهش فقط به شیوون بود کرد وسط حرفش گفت: نه...معذرت خواهی برای چی؟... بله...برای دوست دخترم میخوام ببرم... که حتما خوشش میاد... با سر چند بار تعظیم کرد هی گفت: خیلی ممنون...خیلی خیلی ممنون...
شیوون از حرکت مرد جوان خنده ارامی کرد کانگین هم با لبخند به مرد جوان نگاه کرد دهان باز کرد حرف بزند که در ورودی به شدت باز و صدای زنگوله هایش درامد صدای سانی که با صدای بلند گفت: کانگیـــــــــــــــــــــــــــــــن شــــــــــــــــــــــــــــــــــی ...کانگین فرصت نکرد رو به در برگشت. شیوون هم رو به در کرد با دیدن سانی که بسته ای به بغل وارد شد اخمی کرد .مرد جوان نیم نگاهی به سانی کرد دوباره رو به شیوون گفت: ممنون آقا از دست گلتون ...چقدر تقدیم کنم؟... کانگین با حرف مرد به خود امد برگشت حساب مرد را کرد و مرد جوان هم برگشت به طرف در ورودی رفت .
سانی هم که با سرو صدا یهو وارد شده بود با دیدن مشتری قدری خود را جمع وجور کرد با لبخند پهنی و مثلا با ظاهر باوقار به طرف کانگین رفت، با بیرون رفتن مشتری به کنار کانگین ایستاد با طنازی گفت: سلام کانگین شی ...خوبی ؟...خسته نباشی؟؟... رو به شیوون کرد با کم رنگ کردن لبخند پشت چشم نازک کرد با ناز گفت: سلام اوپا شیوون...دوباره به کانگین نگاه کرد امان نداد به کانگین که با تعظیم کردن به مشتری بیرون رفته رو به برگشته بود فقط فرصت کرد گفت: سلام سانی خانم...دوباره لبخند پهنی زد گفت: کانگین شی ...شما که هنوز غذا نخوردی که نه؟... بسته ای که دستش بود را جلو اورد گفت: براتون غذا درست کردم اوردم....
کانگین که کامل به طرف سانی برگشت با لبخند به سانی نگاه کرد چشمانش را گشاد کرد گفت: غذا؟... غذا برای چی؟... چرا زحمت کشیدید؟؟... سانی هم لبخندش پررنگتر شد گفت: زحمت؟...چه زحمتی؟...من دوست دارم غذا درست کنم...بخصوص برای شما....گونه هایش گل انداخت بازو به بازوی کانگین چسباند با عشوه نگاهش کرد گفت: میخواستم امروز برای شما غذا درست کنم....میدونم که چون خیلی مشتری دارید خسته میشد...غذای خونگی خیلی میچسبه...کانگین هم بدون تغیر به چهره اش لبخندش قدری پررنگتر شد هم نگاه سانی بود گفت: اوه...غذای خونگی ؟...واقعا ممنون...
شیوون که با اخم شدید به سانی نگاه میکرد از حرکاتش دندانهایش را بهم میساید انگشتانش را بهم مشت کرد وسط حرف کانگین از لای دندانهای بهم سایده اش با صدای خفه ای گفت: ممنون سانی نونا...خیلی زحمت کشیدی... ما خودمون تو خونه غذای خونگی میخوریم.... اشپزمخصوص داریم...بخصوص اجوما که توی درست کردن غذای خونگی و غذاهای سنتی کارش حرف نداره...بعلاوه ما دیگه باید بریم خونه... اونجا غذامونو میخوریم... کانگین با حرفش رو برگردانند ولی فرصت نکرد کامل صورت شیوون را ببیند که چقدرچهره اش درهم هست حرص میخورد چون سانی دست روی بازوی کانگین گذاشت با حرف شیوون روبگرداند نگاه پشت چشمی به شیوون کرد درنگاهش تشر بود گویی گفت" به تو ربطی نداره...من با کانگین بودم..." سریع رو به کانگین کرد وسط حرف شیوون گفت: اوه...میخواید برید خونه؟... چهره اش را حالت غمگین و ومظلومانه کرد که شگرد زنانه برای به دست اوردن دل مردان بود با حالت غمگینی گفت: من از صبح خیلی زود بلند شدم ...این غذا را براتون درست کردم...گفتم امروز توی مغازه غذای خونگی بخورید تا خونه نرید که خسته بشید....
شیوون با حرف سانی و اخمش بیشتر شد دندانهایش بیشتر بهم ساید از خشم نفس نفس میزد دهان باز کرد تا اعتراض کند که کانگین امان نداد، کانگین با بالا بردن ابروهایش گشاد کردن چشمانش گفت: اوه...نه ما امروز خونه نمیریم...غذای شما رو میخوریم... شیوون از جواب کانگین نگاهش فقط به سانی بود خشمش چند برابر شد دیگر نمیتوانست جلوی ان دو بیایستد به صحنه عاشقانه ان دو نگاه کند نفسش از خشم صدادار شده بود با دست چرخهای ویلچرش را چرخاند چرخید ویلچرش به طرف سکوهای گلدانهای گوشه مغازه برد .ولی کانگین و سانی اصلا متوجه حرکت شیوون نشدن، سانی ظرف غذا را روی میز گذاشته و کانگین هم تابلو بسته را جلوی در گذاشت به طرف سانی رفت برای امتحان کردن غذا .
شیوون هم که به کنار سکوها رفته بود پشت کرده به انها روی ویلچر نشسته بود دستش را دراز کرده گلدان کوچک کاکتوس را گرفته بود ولی بیاختیار دستش را روی کاکتوس گذاشت خارهای کاکتوس به دستش فرو رفت، شیوون از درد به خود امد دستش را با درهم کردن چهره اش ناله خفه ای بالا اورد به کف دست خود نگاه کرد .چند خار در نوک انگشتانش فرو رفته بود دستش از درد داغ کرده بود اطراف خارها سرخ شده بود. شیوون هم از درد به نفس نفس افتاده بود سعی کرد خارها را دربیاورد ولی چشمانش که از بیتفاوتی کانگین و خشم خیس اشک شده بود تار میدید رو بگردانند نگاه ملتمس و نیازمندی به کانگین کرد که به کمکش بیاید .
ولی کانگین بدون رو برگردانند با صدای بلند گفت: شیوونی بیا غذابخور...کجا رفتی؟...خیلی خوشمزه ست...بیا بخور... ولی شیوون حرکتی نکرد . کانگین که حال باید کنارش باشد مثل همیشه در چنین مواقعی کنارش مینشست با نگرانی خارها را درمیاورد نوک انگشتش را برای خون نیامدن به دهان میگرفت داشت خیانت میکرد کنار سانی از غذایش میخورد. شیوون با صدای لرزانی از بغض گفت: سیرم...نمیخورم... کانگین هم بیتفاوت مشغول خوردن بود.
**************************************************************
(( 62 بعد از بازگشت به خانه))
کانگین ویلچر را به ارامی به جلو هول میداد نگاهش به جای اینکه به اطراف باشد به فضای زیبا پارک که بخاطر بهار سرسبزو پر شکوفه شده بود به شیوون بود. شیوون هم با چشمانی خمار و کشیده سرراست کرده بود از شکوفه های گلبه ای رنگ درختان الود که زیبای وصف نشدنی داشتن لذت میبرد چشمانش را بست نفس عمیقی کشید مشامش را از عطر شکوفه ها رو گلهای بهاری که غنچه هایشان شکوفته بود پر کرد، نیسم خنک بهاری هم چون نوازش دستان پرمهر مادرش گونه اش را نوازش داد گلبرگهای شکوفه های الو را چون قطرات باران به گونه هایش برای بوسه زدن راهی کرد از صدای همهمه زندگی که از ادمهای اطرافش ایجاد شده بود غرق لذت بود که با حرف کانگین چشمانش را ارام باز کرد.
کانگین که با حالت شیوون که چون تندیس زیبای هوس الودی چشمانش را غرق لذت و لبخند برلبش نشاند کمر خم کرد با صدای آرامی گفت: عشقم بریم بستی بخوریم؟...شیوون نگاه خمارش را به کانگین که کمر راست کرد لبخند زنان نگاهش میکرد شد لبخند کمرنگی زد گفت: باشه...بیا بریم پیش هیوکجه و دونگهه...هیوکجه بستی های عالی درست میکنه... کانگین خم ملایمی کرد گفت: کافه اون سرخوش ها ؟... نه...من امروز تو رو اوردم پارک تا ارامش داشته باشم...از قرار دو نفرمون لذت ببریم...نمیخوام دوباره با جنگ مگس ها قرارمون بهم بخوره...یادته که دفعه قبل چه اتفاقی افتاد...اگه بازم برم اونجا بازم جنگ باشه ...من شخصا اینبار دونگهه رو میکشم... قرارمون که هیچی ...تشریف میبرم زندان...
شیوون با حرفهایش خنده ارامی کرد گفت:: خیلی خوب...نمیریم... حالا پس کجا بستنی بخوریم؟... کانگنی ویلچر را نگه داشت با دست به روبرو اشاره کرد گفت: اونجا... شیوون رو بگردانند دکه کوچکی بستنی فروشی را با فاصله زیاد وسط پارک دید و کانگین هم همانطور اشاره میکرد گفت: اونجا بستنی داره...دیگه چرا کافه بریم... لبخند پهنی زد به شیوون که دوباره سرراست کرد به او نگاه میکرد گفت: من میرم الان دوتا بستنی خوشمزه توت فرنگی میگیرم میارم....خم شد سریع بوسه ای به لبان شیوون زد گفت: همین جا باش الان میام... به شیوون که از بوسه اش لبخندش پررنگتر شد امان نداد دوان به طرف دکه رفت . شیوون هم با لبخند دور شدن کانگین را نگاه کرد با مکث نگاهش را گرفت رو بگردانند دوباره نگاهش به اطراف و گلها وشکوفه ها و مردمانی که دراطرافش در حال رفت و امد بودن نگاه کرد.
کانگین دوان به طرف دکه رفت نفس زنان ایستاد تا خواست به فروشنده سفارش ستنی بدهد یهو دستی بازویش را گرفت صدا زد : اوه...اوپااااا...کانگین با گیجی رو بگردانند دید سانی با چشمانی گشاد و متعجب جلویش ظاهر شد، چشمان کانگین هم گشاد به سرتا پای سانی نگاهی کرد گفت: آه...خانم سانی...شما اینجا چیکار میکنید؟...سانی خندید گفت: این سوال من از شما میخواستم بکنم...فکر نمیکردم اینجا باشید...اومدم مغازه دیدم نیستید... کانگین کامل به طرف سانی برگشت گفت : اره...امروز مغازه نرفتیم... امروز یکشنبه ست هااا...ما یکشنبه ها مغازه رو باز نمیکنیم.... سانی هم قدری چشمانش گشاد شد گفت: اوه...اره...یادم رفته... چهره اش درهم شد گفت: اصلا حواسم نبود...کارتون داشتم...یه کار مهم ...برای همین اصلا حواسم نبود...کانگین اخم کرد گفت: کارم داشتید؟...سانی چهره اش بیشتر حالت غمگین گرفت گفت: اره...یعنی یه اتفاقی افتاده که زیاد خوب نیست...یعنی میشد گفت یه اتفاق بد افتاده...کانگین نگران شد گفت: اتفاق بد؟...چه اتفاقی افتاده؟...
شیوون نگاه خمارش به بازی بچه های بود که روی وسایل بازی وسط پارک با سروصدا بالا و پایین میرفتند میخندیدند بود قلبش از درد میطپید . چه روزگاری پیدا کرده بود حتی به دویدن بچه ها هم حسادت میکرد با تمام وجود سوخت از بیچارگی حال خود بغض دیواره گلویش را فشرد چشمانش را خیس اشک کرد، نگاهش را گرفت با دیدن بازی بچه ها حسابی بهم ریخته بود نمیخواست دیگر نگاه کند ،رو بگردانند گویی یاد کانگین افتاد که رفته بود بستنی بخرد ولی هنوز برنگشته بود .فاصله دکه زیاد بود ولی نه انقدر که کانگین اینقدر دیر کند بخصوص اینکه شلوغ هم نبود . شیوون هم نگران کانگین شد زیر لب با خود گفت: کانگین کجا مونده؟...مگه خریدن دوتا بستنی چقدر طول میکشه ؟...چرخهای ویلچر را با دست چرخاند به طرفی که کانگین رفته بود رفت . همین حین نم نم باران شروع شد شیوون نیم نگاهی به اسمان کرد به جلو حرکت کرد که دکه بستنی فروشی کاملا مشخص شد .
شیوون با ریز کردن چشمانش نگاهش را دقیق کرد دنبال کانگین میگشت که با نزدیکتر شدن به دکه کانگین را دید که جلوی دکه ایستاده ،خیالش راحت شد ولی با دیدن زنی که آشنا بود جلوی کانگین ایستاده بود یهو ویلچر را نگه داشت چهره اش درهم شد .به چهره زن دقت کرد با شناختن زن چشمانش گشاد شد برای لحظه ای نفسش بند امد . کانگین با سانی سخت مشغول صحبت کردن خندیدن بودن. شیوون از خیانت کانگین خشم تمام وجودش را سوزاند چهره اش درهم شدید گره ای به ابروهایش داد دندانهایش از خشم بهم میساید نفسش را از خشم تند و صدادار میزد صورتش از قطرات ارام اشک و نم باران خیس شده ،به چرخهای ویلچر چنگ زد خواست به طرف انها برود ولی پیشمان شد.
گویی صدای در ذهنش به او نهیب زد حرفهای که گوشت و استخوانش را میسوزاند برسرش فریاد میزد ": داری کجا میری؟...چی میخوای بری بگی؟... کانگین چرا با سانی حرف میزنی؟...چرا عاشق سانی هستی؟... چرا به من خیانت کردی؟... اره ...کانگین از سانی خوشش امده...حقم داره...اون یه زن سالمه...یه زن سالم و زیبا که میتونه از همه لحاظ نیازهای کانگین را براورده کنه...ولی تو چی؟...تو چی چویی شیوون؟...تو که یه مردی روی ویلچر نشسته ای ...یه مرد فلج که به هیچ دردی نمیخوره...نمیتونی نیازهای کانگین رو براورده کنی...بخصوص نیازهای جنسی شو...اره نیاز جنسی شو...دقت کردی کانگین جز بوسیدن کار دیگه ای نمیتونه باهات بکنه... کانگین یه مرده و احتیاج به سکس داره...ولی تا حالا باهات کاری نکرده...تنها کاری که باهات کرده بوسیدت...فقط اون شبی که از بیمارستان اوردهت خونه ...یه خورده باهات ور رفت... بعدشم سریع ولت کرد...مطمینا از ترس اینکه بهت اسیبی نزنه ...پس کانگین احتیاج داره یکی نیازهای جنسی شو برطرف کنه... تو که نمیتونی ...ولی سانی میتونه... درسته؟... پس بهش حق بده...بخواد با سانی باشه...تو به درد زندگیش نمیخوری...از زندگیش برو بیرون... از زندگی کانگین برو چویی شیوون..."با این حرف شیوون تنش لرزید بغض چون چنگالهای حیوانی درنده گلویش را به چنگ گرفت اشک بیشتر گونه هایش را که بارش باران بیشتر هم شد بود خیس کرد، تنها یه راه جلوی پاهای ناتوانش را گذاشت ،کانگین را با سانی تنها بگذارد .همانطور که نگاه خیس و لرزانش را از کانگین میگرفت چرخهای ویلچر را چرخاند ویلچر را چرخاند به طرف مخالف دکه بستنی فروشی میرفت تنش از گریه بی صدا میلرزید و خیس باران میشد.
لعنت به سانی
این بود اون همه حسود بودنش
هرچند که حس خاصی به سانی نداره اما حق نداره به هر دلیلی شیوون رو فراموش کنه و نادیده بگیره
این نشون از خسته شدن کانگین از شیوون


لعنت به کانگین
بیچاره وونی توی این شرایط حق داره که از رفتارهای کانگین اونطوری برداشت کنه
من اگه جای شیوون بود حداقل یکماه به کانگین اجازه نزدیک شدن ،حتی دیدن خودم نمیدادم
مرسی عزیزم
اره همینو بگو..کانگین مثلا عاشقه... واقعا که...
اره اون هنوز باید درس عشق یاد بیگره... حرفات درسته...
من که بودم انقدر کانگین رو میزدم که فرامو ش کنه کیه....
خواهش خوشگلم...
سلام گلم.
. واقعا شیوون حق داره همچین فکرایی میکنه . کانگین ، این دختره ی عفریته میاد طرفش همه رو از یاد میبره اصلا . 
. حالا خودش این جوری رفتار میکنه . شیوون بیچاره از بس خودداره و حرفی نمی زنه این طوری میشه
. وگرنه این کانگین مثلا در برابر شیندونگ که دکتر بود چه کارا نکرد و چه حرفا که نزد . واقعا که . 
. خیلی کانگین بی فکره . اه اه.

این کانگین اول که این دختره رو دید اخم کرد و عصبانی بود الان انگار زیادم بدش نیومده . نه به اون اخم ها نه به این سکوتش در برابر کارای سانی
اون طرف دکتر به شیوون دست میزنه داره زمین و زمان رو به هم میریزه و ابرو ریزی میکنه
شیوون الان زیر بارون مریض میشه خوب. کی جوابگوئه اون وقت
ممنون عزیزم خیلی خوب بود.
سلام عزیزدلم...


اره هیمنو بگو... اره کانگین جو گیر شده...
اره خودش شیوونو برای خودش میخواد ولی خودش داره خودشو تقدیم سانی میکنه...
اره شیوون زیر بارون با اون وضعیتش خیلی وحشتناکه تصورش
خواهش خوشگلم....
خون جلو چشامو گرفتههههههههه
برو کنار من باید برم اول سانی رو خفه کنم بعد کانپینو
برو اصن اعصاب مصاب ندارما
دختره ی بیشور بوقققققققققققق
الهی بمیرن واسه شیوونم
چقد بچم ناراحت شه
مرسی عشقمممممم عالیه عالیییی
برووووووووووووووووو عشقممممممممممممم..برو هر دو رو ریز ریز که نه بکشوننننننننننننننننن منم پشتتم...
خواهش نفسم... ممنون ممنون
من برم این کانگین وچپ وراستش کنم خودش یکی دست به شیوون میزنه قاطی میکنه اونوقت هی میره با اون دختره چشم سفید میگه ومیخنده؟اه اه اه بی تربیت
ولی برو برو ..برو بزن نابود کن این کانگین احمق رو .... برو جای منم بزنشششششششششششششششش