سلام دوستای نازم...
بفرماید ادامه برای خوندنش ..
جیهون با چهره ای به شدت عصبانی درهم جلوی پاهای کیو ایستاده بود عکس را از دستش قاپیده بود در اغوشش گرفته دستانش را محکم به روی عکس گذاشته بود لب زیرینش را پیچاند گفت: عسده بابایی جونهه... عسده مامانیمه ... کیو که یک لحظه از قاپیده شدن عکس چشمانش گرد شد دوباره چشمانش ریز شد به جیهون عصبانی نگاه میکرد . جیهون قاب عکس را به روی میز عسلی گذاشت ولی چون پایه پشتش را نمیتوانست بگذارد قاب به روی میز برگشت چشمان جیهون برای لحظه ای گرد شد فکر کرد قاب شکسته ، قاب را بلند کرد با سالم بودنش چشمانش عادی شد ، قاب را دوباره گذاشت که دوباره قاب افتاد. کیو با چشمانی ریز شده فقط به تلاش جیهون برای ثابت کردن قاب عکس نگاه میکرد حال خود را نمیفهمید ، قلبش از دردی عجیب میسوخت ؛ چرا با دیدن قاب عکس عروسی شیوون ناراحت شده بود ؟چرا قلبش گویی غم بزرگی داشت سنگین و با درد میطپید؟ وجود این زن در گذشته شیوون غمگینش کرده بود ؟ او که گاهی اوقات با مردانی بود که همسرانی داشتند ولی با او هم بودن با اینکه همسرانشان را دوست داشتند عاشق او هم بودن ،برای کیو وجود ان زن عشقش هیچ فرقی نداشت. ولی در مورد شیوون فرق میکرد ، دلش میخواست هیچ عشقی وجود نداشته باشد ،میخواست شیوون فقط مال او باشد، او صاحب اصلی قلب شیوون باشد ،ولی قلب شیوون صاحب دیگری داشت این کیو را عذاب میداد ، خیره به قاب عکس زن که روی میز دمر افتاده بود که یهو قدری به طرف جلو هل داده شد به خود امد.
جیهون به بالای تخت رفته بود به پشت کیو ایستاده بود با تمام قدرت با دو دست پشت کیو را فشار میداد با عصبانیت فریاد میزد : بویو بیوون... اتاخ باباییه... بابایی منه بویو... کیو سرچرخاند به جیهون که تمام تلاش را میکرد تا او را بلند کند نگاه کرد با چهره ای درهم و عصبانی با صدای بلند گفت: نکن بچه... چرا اینجوری میکنی ؟... بی ادب... جیهون که دستانش به پشت کیو بود یک پایش هم به کمک گرفت به پشتش فشار میاورد با فریاد گفت: تفته بابایی منه... بولند شو بویو... با فریاد کیو نگاهش کرد با دیدن ابروهای به شدت درهم و چشمان گشاد شده برافروخته کیو ترسید با جدا کردن دستان وپاهایش چند قدمی عقب رفت با چشمانی درشت شده ابروهای بالا داده وحشت زده به کیو نگاه میکرد لب زیرینش را پیچاند با ترس گفت: اتاخ بابایی منه...چهره اش حالت گریه گرفت با صدای ضعیف تری گفت: دوس عمو بد... بویو...
کیو برافروخته و عصبانی به جیهون نگاه میکرد با دیدن صورت ترسیده اش که همچنان تلاش در بیرون کردنش داشت چهره اش تغییر کرد خنده اش گرفت از روی تخت بلند شد ، همچنان که به جیهون نگاه میکرد گفت: خیلی خوب ... قدری اخم کرد گفت: دارم میرم... بچه بد... رو برگرداند به طرف در اتاق میرفت گفت: انقدرم بهم نگو دوس عمو ...من دوست عمو نیستم... من دوس باباتم... با باز کردن در رو به جیهون که با چهره ای افسرده ایستاده بود نگاه میکرد گفت: فهمیدی؟... بهم بگو دوست بابای... از اتاق خارج شد ؛ جیهون که همانطور روی تخت شیوون ایستاده بود با خارج شدن کیو و بسته شدن در چهره اش درهم شد گفت: دوس عمو بد... دوس عمو ژشته...
***************************************
سونگمین چشمان درشتش قدری ریز شده بود ابروهای خوش حالتش را درهم کرده بود به روبرویش که ژومی نشسته بود تمام بدنش چشم شده بود به شیوون که روبرویش نشسته بود درحال ورق زدن پرونده بود خیره شده بود نگاه میکرد ،تازه نگاهای ژومی را به شیوون میفهمید ؛نگاه خیره تشنه ای که پلک زدن را فراموش میکرد ،نگاهی که عطش عشقش بی نهایت قلب سونگمین را سوزاند ، لبانش همراه این نگاه تبسم را فراموش نمیکرد. با اینکه ژومی همیشه نگاه سرد و خنثی به بقیه داشت مرد تو داری بود که کسی از او چیزی نمیدانست، ولی نگاهش به شیوون فرق داشت .همیشه فکر میکرد اینجور نگاه کردنش بخاطر رئیس جوان بودن شیوون بود و احترام بیش از حد ژومی به او بود.
ولی شب قبل فهمید ، شب قبل زمانی که ژومی او را در عالم مستی جای شیوون گرفته بود با حرفهای که زده بود فهمید، چشمان ژومی غرق عشق به چشمان درشتش بود ولبانش با بوسه با لبان سونگمین بازی میکرد و نوازش میداد و دستانش تن سونگمین را نوازش میکرد میان بوسه نجوا میکرد : شیوونی دوستت دارم...نفس های داغ پر عشقش را به روی صورت و گردن سونگمین پخش میکرد پوست تن سونگمین را میسوزاند؛ سونگمین با اینکه نام رقیبش را میشنید میدانست ان بوسه ها از ان او نیست ،ولی از اینکه توسط عشقش بوسیده میشد لذت میبرد بی اختیار لبانش به بوسه ها پاسخ میداد از مکیده شدن گردنش تنش بی حس لذت شد. از اینکه اولین بوسه اش با عشقش بود قلبش پر طپش شد ، از این فکر که اولین بوسه ژومی هم باشد قلبش بی تاب تر میشد .چون ژومی عاشقانه شیوون را دوست داشت مطمین با هیچ زنی نبود شیوون را هم نبوسیده بود . دراین مدت دوسالی که سونگمین به شرکت امده بود شیوون را شناخت از چیزهایی که از او شنیده بود فهمیده بود شیوون گی نیست با حرفهای ژومی هم مطمین شد که او ارزویش به دست اوردن شیوون است میخواهد به او ابراز عشق کند ولی نتوانسته بود ، پس با شیوون نبوده .
به هر حال صاحب اولین بوسه ژومی شدن برایش لذتی وصف نشدنی داشت ، غرق لذت بود که ژومی از مستی زیاد در اغوشش بی هوش شد ، عشق بازیشان در حد بوسه و نوازش ماند و بالاتر نرفت ؛ سونگمین به چشمان بسته و لبان باریک ژومی که سر برشانه اش گذاشته بود نفس های داغش پوست گردن سونگمین را میسوزاند نگاهی کرد . دلش میخواست تا ابد به همین حال بماند ولی نمیشد ؛باید ژومی را به خانه اش میبرد. با اینکه ادرس خانه ژومی را میدانست ولی میخواست ژومی بیشتر با او باشد . با اینکه ژومی در عالم مستی بود او میخواست با او بیشتر باشد .فکر کرد به خانه خودش ببردش ولی انجا هم نمیشد ، وقتی صبح ژومی در خانه او بیدار میشد چه فکری میکرد ؟ بعلاوه خانه حقیر خود را شایسته ژومی نمیدانست. اگر هم ژومی را به خانه خود ژومی میبرد صبح که ژومی میپرسید خانه اش را چطور پیدا کرده ؟چه جواب میداد . باید ژومی رو به خانه اش میبرد تنهایش میگذاشت میرفت . ولی نیمتوانست ژومی را در خانه تنها گذاشته برود ،اگر با این حالی که ژومی داشت حالش بد میشد چه ؟ ولی نمیتوانست هم درخانه ژومی بماند ؛ خوب او را به هتل میبرد میگفت چون ادرس خانه اش را نداشته او را به هتل اورده ، ولی بازهم باید ژومی را تنها میگذاشت، او نمیخواست ژومی را تنها بگذارد .
در شک بردن و نبردن بود که ناگهان ژومی چشمانش را باز کرد سراز شانه اش بلند کرد خیره به چشمان سونگمین شد . سونگمین هم از بیدار شدن یهوی ژومی چشمانش درشت شد ولی فرصت کاری نکرد ژومی یهو اوق زد تا سونگمین به خود بیاید ژومی بالا اورد و پیراهن سفید خود و صورتی سونگمین را کثیف کرد، با اوق زدن بعدی دوباره بی هوش شد اینبار سر بر روی ران سونگمین گذاشت . سونگمین با چهرهای چندش شده به لباس خود نگاه کرد گفت: یااااااااااااا... حالا چیکار کنم؟....ببین چه گندی زده ؟... سر راست کرد به اطراف نگاه کرد که گارسونی را درحال رد شدن دید صدایش زد . گارسون نزدیک امد با دیدن وضعیت سونگمین و ژومی قدری ابروهایش درهم شد گفت: بفرماید قربان...کاری داشتید؟... سونگمین با چهره ای درهم وناراحت دستانش را از هم باز کرد نگاهی به لباس خود کرد رو به گارسون گفت: کار دارم؟...ببین چی شدیم... اینجا اتاقی چیزی نیست ما خودمونو تمیز کنیم؟... اتاق اجاره ای ندارید؟...
گارسون به ژومی نگاه میکرد گفت: اینجا که اتاق نیست ... راستش اتاقامون از قبل رزو شده ست ... ولی ساختمون بغلیمون یه هتل هست... البته هتلش یه هتل معمولی و سطح پایینه... ستاره... سونگمین گره ابروهایش باز شد گفت: هتل؟...خوبه...مهم نیست چه هتلی هست... من که هتل چند ستاره نخواستم...به ژومی که روی رانهایش افتاده بود نگاه میکرد گفت: میتونی کمکم کنی که دوستم رو ببریمش به اونجا؟... گارسون قبول کرد . سونگمین هم به کمک گارسون ژومی را به هتل که کنار بار بود برد و البته بیشتر به مسافرخانه شبهه بود بردنند . سونگمین خواست دو اتاق بگیرد ولی هتل بخاطر شب عید بودن اتاقهایش پر بود یک اتاق دو نفره کوچک به انها دادنند.سونگمین هم مجبور شد همان اتاق دونفره را بگیرد در اتاق هم پیراهن خودش و هم مال ژومی را به جای دادن به اتوشویی هتل تا برایش بشورن خودش شست ، البته بعید بود این هتل درب داغون اتوشویی هم داشته باشد . به هر حال سونگمین خودش در دستشویی لکه ها را بازحمت شست، چون فکرمیکرد صبح زود بیدار میشود زودتر لباسش را میپوشید تا جلوی ژومی لخت نباشد . ولی برعکس صبح خواب ماند .چون شب قبل بعد از شستن پیراهن ها و پاک کردن لکه ها از روی کت ها و پهن کردن روی مبل ، خواست روی مبل بخوابد ولی چون لباس به تن نداشت سردش بود ، روی مبل دراز کشید ولی تنش یخ زد مجبور شد به روی تخت کنار ژومی برود .
با اینکه بخاطر سرما به زیر پتوی کنار ژومی پناه برده بود ولی قلبش مشتاق این بود در تخت ژومی بود . کنار ژومی دراز کشید از گرمای تن ژومی تنش داغ شد با بوی تنش مست شد چشمانش سیری ناپذیر به چهره در خواب ژومی نگاه میکرد قلبش با هیجان و شاد میطپید ، با اینکه بارها این صحنه را تصور کرده بود ولی گویی برایش ارزویی دست نیافتنی بود که براورده نمیشد ولی حال اتفاق افتاده بود ؛ چشمانش خواب را فراموش کرده بودنند خیره به چهره معشوقش بود. نفهمید کی به خواب رفت صبح با صدای در که خدمتکار هتل نواخته بود بیدار شد. جای ژومی را کنار خود خالی دید .با باز کردن در خدمتکار گفت اقای لیو ژومی از او خواسته تا بیدارش کند سونگمین خود را سریع به شرکت برساند.
سونگمین هم خود را سریع به شرکت رساند در تمام مسیر با خود درگیر بود ، ذهنش سوالات بی جواب زیادی داشت ، ژومی منو و خودشو لخت تو رختخواب دیده هیچ فکری نکرده؟... عصبانی یا ناراحت نشده؟...یعنی براش فرق نمیکرد کنار من با اون وضع بیدار شده؟... اصن چرا خودش منو بیدار نکرد؟... چرا بیدارم نکرد علت اونجا توی هتل بودن رو بپرسه؟... یعنی میدونه دیشب چه اتفاقی افتاده؟...همه چیز یادشه؟...من که مست بشم دیگه چیزی یادم نیست... ژومی یعنی یادش امده دیشب چی شده؟... ولی اون که بی هوش بود نفهمید چه اتفاقی داره میافته...نکنه بی هوش نبوده الکی به اون حال افتاده بود؟... نه بابا اون بی هوش بود...پس اگه بی هوش بوده چیزی هم یادش نیست چرا صبح وقتی بیدار شده بیدارم نکرد نپرسید چرا اونجاست؟... همه اینا به کنار حالا که به شرکت دارم میرم جواب شیوون رو چی بدم ؟....شیوون بهم زنگ زده بود من که گوشیم رو سایلنت بود نشنیدم.... حالا علت تاخیرمو چی بگم؟... یعنی ژومی میره میگه ما باهم بودیم؟... یا میگه من جای دیگه ای بودم؟... نه نمیگه....حتما یه چیزی میگه ...خدمتکار گفت که ژومی گفته فقط خودمو زودتر به شرکت برسونم تا به جلسه برسم... نمیدونم...واقعا نمیدونم چی شده....برای سوالاتش پاسخی نبود چون ژومی نبود که پاسخ دهد . با دیدن ژومی به جواب سوالاتش میرسید .پس سریع وارد شرکت شد دید ژومی در اتاق شیوون است از او خواسته شده پرونده ها را به اتاق شیوون ببرد . وقتی وارد اتاق شد دید ژومی وشیوون منتظرش هستند، شیوون مثل همیشه با لبخند از او استقبال کرد سوالی از تاخیرش نکرد .ژومی هم فقط با سر تکان دادن به "روز بخیرش" پاسخ داد دیگر نه چیزی گفت نه نگاهش کرد .
حال سونگمین جلوی انها نشسته محو نگاه عاشقانه ژومی به شیوون بود که با صدای شیوون به خود امد. شیوون سر راست کرده بود رو به سونگمین با چشمان درشت مشکی اش مهربان نگاه میکرد پرسید : منشی لی ...فروشگاها فروش برای خیریه رو یه هفته ست که شروع کردن درسته؟...سونگیمن که به پشتی صندلی لم داده بود کمر راست کرد با حالتی جدی مودب گفت : بله قربان...فروش هم خیلی خوب بوده... بیشتر از اونی که انتظار داشتیم ...شیوون سرش را به عنوان فهمیدن تکان داد رو به پرونده دستش گفت: خوبه ...پس هر چی فروش هفته قبل بوده رو امروز ببرید بدید به خیره و پروشگاه... سونگمین گفت: چشم قربان...شیوون سرش را بلند کرد قدری ابروهایش را تاب داد چشمانش را هم باریک کرد رو به ژومی گفت: از امروز هم هر چه که از فروش بدست میارید یعنی فروش روزانه رو اختصاص بدید به بیماران نیازمند ... همینطور به خانوادهای که احتیاج دارن...
ژومی بدون تغییر به نگاهش و تبسم بر لبش گفت : چشم قربان ...این تو برنامه کاریمون بود...مثل هر سال به خانوادهای نیازمندی که توی لیست بودن ... شیوون که سرش پایین کرده بود به پرونده دستش نگاه میکرد یهو سرش را بالا اورد گفت : فقط اون خانوادها؟ ... گفتم که میخوام خانواده بیشتری رو تخت پوشش قرار بدم... گفتم که میخوام امسال از حساب شخصیم کمک بیشتری بکنم... به نیازمنداهای بیشتری رسیدگی کنم... چهره جدیش همراه با ابروهای درهم شد گفت: من که شماره حسابی که برای این منظور در نظر گرفتم رو دادم... ژومی چشمان خمار عاشقش باز شد ابروهای بالا داد دستپاچه گفت : نه چرا دادید...ما اونم در نظر گرفتیم...دنبال خانوادهای بیشتری هستیم... بدون رو برگرداندن به طرف سونگمین با دست اشاره کرد گفت : منشی لی تو برنامه کاریش این کارم هست ...چند تا خانواده رو پیدا کرده... به طرف شیوون خم شد خود را بیشتر به شیوون نزدیک کرد دست روی دست شیوون که پرونده را گرفته بود گذاشت با انگشت به جای از پرونده اشاره میکرد گفت: ببینید اینجا ...
سونگمین با ابروهای درهم و حالتی گرفته به ژومی وشیوون نگاه میکرد ؛ میدانست حال قلب ژومی چه وحشیانه میطپد با گذاشتن دستش روی دست شیوون در قلبش غوغایی به پا بود، مطمینا خود را به سختی کنترل میکرد تا پا فراتر نگذارد به همین تماس ساده راضی باشد . ازنگاه ژومی به شیوون متنفر بود نگاه عاشقانه ای که از طرف شیوون پاسخی نداشت ، نگاه تشنه ای که از قلب و جان ژومی برای شیوون بود .اگر این نگاه به او بود دها برابر ان نگاه نصار ژومی میکرد . سونگمین حال خود را نمیفهمید او طی این دوسال احترام خاصی برای شیوون قایل بود. نه فقط بخاطر اینکه شیوون رئیس اش بود بخاطر کارهایی که میکرد کمک به نیاز مندها و روحگیریش ، رفتار خوب ومهربانی که با کارمندانش داشت . سونگمین قبل از ورود به شرکت چیزی در زندگیش نداشت، ولی حالا هم یک خانه کوچک داشت ،هم ماشین ،هم به اندازه خود حساب پس انداز . چیزهای که قبلا ارزویش را داشت وهمه اینها را با حقوق زیادی که شیوون به او میداد خریده بود . در کل هیچ بدی از شیوون ندیده بود ولی حالا قلبش ندای دیگری به او میداد.
تنفری که علتش را نمیدانست در قلبش جا گرفت ، تنفری از شیوون که خودش نمیدانست بخاطر حسادت به جانش افتاده بود ؛ تنفری که از نگاه عاشقانه ژومی در قلبش جا خوش کرده بود او به عشقی که ژومی به شیوون داشت حسادت میکرد . میخواست ان عشق ، ان نگاه ، ان عطش از ان خودش باشد ، میخواست ژومی عاشق او باشد نه شیوون . با اینکه اولین بوسه ژومی از ان او بود ولی قلب ژومی را میخواست ، قلبی که مطمینا برای بدست اوردن باید تاوانی میداد.
**************************************
کیو به چاقو خونی دستش که خون از ان میچکید نگاه کرد دست خونی اش میلرزید بدنش به شدت یخ زده بود ،چشمانش خیس اشک بود نفس اش به سختی از سینه اش خارج میشد ، چشمانش خیس اشک بود نفس اش به سختی از سینه اش خارج میشد. دستان کوچکی دور گردنش حلقه شده بود گردش را میفشرد صدای گریه کودکی امد التماس میکرد : دوس عمو ...بابایی منه ...بابایم تمت تون ...دوس عمو ...بابایم اوف شده...بابایی جونم ...دوس عمو بابایم دیه میتونه...دوس عمو بابایم دایه میمیه...کیو به کودک در اغوش که سر به شانه اش گذاشته ودستانش را دورگردن کیو گذاشته بود گریه میکرد نگاه کرد . کودک جیهون بود دستانش را دور تن لرزان جیهون بیشترحلقه کرد به سینه خود فشرد قلبش از گریه التماسهای جیهون تکه تکه شد ،چشمانش بی امان اشک را به روی گونه هایش جاری کرد نگاهش بی اختیار چرخید به بدنی لخت که جلویش دراز شده بود شد. کنار تختی ایستاده بود ،شیوون با چشمانی بسته که دور چشمانش گود افتاده لبانی کبود شده صورتی به شدت بی رنگ شده به روی تخت دراز کشیده بود ؛بدنش کاملا لخت بود وسط سینه خوش فرمش که بی حرکت بود جای قلب شکاف داشت جای قلب خالی بود، خود قلب به روی سینه بود میطپید .جای خالی قلب خون چون چشمه جوشان از ان جاری بود تمام سینه شیوون را خونی کرده بود.
کیو چشمان خیسش گرد شد نفس هایش با ضربان قلبش همراه شد بدن یخ زده اش توان هیچ حرکتی نداشت به شدت میلرزید چاقوی خونی از دستش افتاد ، صدای فریادهای امد: تو لعنتی پسر مو کشتی ؟...اخه چرا ؟... پسرم باهات چیکار کرده بود ؟...چرا کشتیش ؟...صدای لیتوک بود . صدای دیگر دران پیچید : من بهت گفتم تنها داریمو ازم نگیر... بهت نگفتم ....چرا اینکارو کردی؟... بهت گفتم ازش فاصله بگیر... اخه چرا؟...اون که بهت محبت کرده بود... داشت به بهت کمک میکرد ... چرا؟... هرزه کثافت من نابودت میکنم...من زنده نمیزارمت ... صدای هیوک بود .
صدای فریاد دیگری امد : تو فکر میکنی زنده میمونی...من خودم میکشمت ...تو شیوونو کشتی ...به دستای من کشته میشی... لعنتی و حیوون نفستو میگیرم... زندگیمو ازم گرفتی من زندگیتو ازت میگیرم... صدای کانگین بود ، صداهای دیگری امد: تو برای چی اون کارو کردی ؟..میخواستی چیکار کنی ؟... تو اونو کشتی ...تقصیر توهه ... اگه تو لعنتی اون کارو نمیکردی شیوون نمیمرد... تو خواهر زادمو کشتی... برای چی؟... شیوون تمام زندگیم بود ...تو کشتیش زنده نمیزارمت...تو بهم قول داده بودی ؟... تو گفتی مراقبشی... این بود مراقبتت... تو میخواستی بکشیش؟... اخه برای چی؟... منظور تو از مراقبت کشتنش بود ... اخه برای چی ؟... تو که گفتی بیشتر از من عاشقشی...تو گفتی خوشبختش میکنی؟... این بود خوشبخت کردنت؟... این بود عشقت؟... صداها را نمیشناخت .
چشمان گرد شده اش سیلاب اشک را بی امان به روی گونه هایش جاری میکرد ، خیره به شیوون بی جان بود نفس اش از ضربان قلبش به شماره افتاده بود ، دست لرزانش به جیهون که دراغوشش همچنان التماس میکرد : دوس عمو بابایی تمت تون... بابایم دایه میمیره ... بابایی جونم ...دوس عمو تمتش تون... به سینه خود فشرد ، دست دیگر خونیش لرزید به روی سینه شیوون گذاشت حس میکرد قلبش از طپیدن درد از سینه اش خارج میشد لبان کبودش لرزید : شیوونا عشقم... بلند شو...شیوونا ....جون دلم تو بهم قول دادی ترکم نمیکنی...جملات بی اختیار بر لبانش جاری میشد ؛ خود هم نمیدانست چه دارد میگوید قلبش از غمی سنگین به سختی فشرده شد لبانش ضجه زدن: شیوونا تو گفتی همیشه کنارم میمونی...شیوونا قرار نبود اینطوری بشه؟... تو گفتی همه چیز درسته... شیوونا تقصیر منه... خواهش میکنم... من غلط کردم... شیوونا چشاتو باز کن... شیوونا منو ببخش ... من نمیخواستم اینطور بشه... خواهش میکنم... شیوونا من عاشقتم... شیوونا من دوستت دارم... من بدون تو نمیتونم... خواهش میکنم... شیوونااااااااااااااااا...فضای اطرافش هر لحظه تیره تر میشد ، سایه های از دور در حال نزدیک شدن بودن ، همچنان صداهای فریاد بلندتر میشد ، سایه ها لیتوک و کانگین هیوک ودونگهه بودن با دومرد جوان که کیو نمیشناخت فریادهایشان را تکرار میکردنند ، ولی کیو نگاهشان نمیکرد ، اصلا توجه ای به انها نداشت .
چهره به شدت وحشت زده اش خیره به شیوون بود به چهره ای بی رنگ و بی روح شیوون که ارام چشمانش را بسته بود ، حس مرگ داشت دلش میخواست همان لحظه جان در دهد ، تمام وجودش نابود شده بود دست خونی اش بی تاب روی سینه خونی شیوون در حال نوازش بود قلب کیو از درد فشرده شد ضجه اش به لبانش رسید : شیوونی چشاتو باز کن... نهههههههههه...تو نباید بمیری... خواهش میکنیم.... نمیر ...فریاد میزد ولی صدایش در گلویش خفه شد فضای مشکی اطرافش سرخ شد ، سایه ها و صداها وجیهون در اغوشش ناپدید شدند ، بدن و صورت شیوون هم کاملا خونی شد از سینه اش فواره خون به بالا رفت خون همه جا را چون دریا گرفت ؛ کیو هم غرق در این دریای خون شد ، هر چه دست و پا میزد فایده ای نداشت در دریای خون بیشتر فرو میرفت ، نفس اش بالا نمیامد خفه شد .
نفس عمیق کشید چشمانش را باز کرد نفس نفس زنان خیره به روبرویش بود برای لحظه ای نفهمید کجاست چه اتفاقی افتاده ؟ هنوز غرق شده در دریای خون بود چشمان گرد شده خیره بود ، که سقف اتاق را دید اب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده اش تر شود سرچرخاند به اتاق نگاه کرد ؛ در اتاق مهمان خانه چویی بود ؛ یعنی خانه شیوون .یهو بلند شد نشست صورتش خیس عرق و اشک های چشمانش بود ، تنش هم خیس عرق بود طوری که موهایش به پیشانی و پشت سرش به گردنش چسبیده بود تی شرتش هم از خیسی به تنش چسبیده بود ، مطمینا بالش زیر سرش خیس شده بود، گر گرفته بود احساس عطش میکرد قلبش به شدت میطپید طوری که صدای ضربانش را درگوشهایش میشنید ، تنش هم میلرزید دستش را جلوی صورتش گرفت خونی نبودن ولی لرزش داشتن ، دوباره صحنه خوابش بدن خونی و بی قلب شیوون جلویش ظاهر شد .
خواب نبود کابوس بود ، کابوس عجیبی بود ، تا حالا همچین کابوس وحشتناکی ندیده بود ، حالی که در کابوس داشت ، جملاتی که میگفت از عشق حرف میزد ، از عشق به شیوون فریاد میزد ، عشقی که به ان اعتقاد نداشت . صحنه ای را دید بود ، صحنه مرگ شیوون ، او سینه شیوون را شکافته بود قلبش را دراورده بود ، کابوس وحشتناکی بود . از بیاد اوردن برای محو شدنش پلکهایش را بهم فشرد ، چند نفس عمیق زد دوباره چشمانش را باز کرد . احساس عطشش شدیدتر شد ، با دستی لرزان ملحفه را از پاهای خود کنار زد از تخت بلند شد ، راه رفتن براش سخت بود ، پاهایش لرزش داشت ، با قدمهای لرزان به طرف دستشویی رفت قدری اخم کرد با خود گفت: چته مرد؟...چه مرگت شده؟.. مگه دختر 12 ساله ای که با دیدن یه خواب بد داری میلرزی...خودتو جمع کن بدبخت...چرا داری میلرزی...ولی پاهای لرزانش که به فرمانش نبودن سست و لرزان قدم برمیداشت.
وارد دستشوی شد سریع شیر اب را باز کرد چند بار به صورت خود اب پاشید خنکی اب گر گرفتگی اش را کمی تسکین بخشید ولی قلبش همچنان بی تاب میزد ،نفس نفس زدن هم ارام نشد حس خفگی رهایش نمیکرد . سر راست کرد خود را در اینه نگاه کرد پوست سفید صورتش بیرنگ شده بود ، گونه ها و چشمانش سرخ شده بود خیره به سرخی چشمان خود شد ، دریای خون کابوسش را به یاد اورد دریای خونی که از خون شیوون بود دران غرق شد . چشمانش را بست دوباره چند نفس عمیق کشید دستانش کاسه دستشویی را به چنگ گرفت به خود نهیب زد : اخه چه مرگته تو؟... این چه حالیه؟... خوب یه کابوس دیدی؟... چرا مثل دختر بچه ها داری میلرزی؟...چشمانش را باز کرد به چهره اخم الود خود نگاه کرد زیر لب غرید : ولی تا حالا همچین کابوسی ندیدم... یعنی چی من عاشق شیوون بودم؟... کشته بودمش انوقت داشتم بخاطر مرگش گریه میکردم؟... واقعا مسخره ست... حتما بخاطر اینه که پرخوری کردم... اره کابوس بخاطر پرخوریمه...
پوزخندی به خود در اینه زد گفت: منو عشق؟ ...اونم عاشق چوی شیوون؟ ...بعدشم بخاطر عشقم گریه کنم؟... واقعا که کابوس مسخره ای بود... ولی قلبش به فرمان ذهنش نبود همچنان بی تاب میتاخت راه گلویش را میبست . بهتر دید به بیرون از اتاق برود هوایی تازه کند . با قدمهای بلند که لرزشش کم شده بود از دستشویی خارج شد ، به طرف تخت رفت با گرفتن ژاکت سرچرخاند به ساعت روی میز عسلی نگاه کرد ، ساعت 6 عصر را نشان میداد. به پنجره اتاق نگاه کرد اسمان قدری تیره شده بود ، بعد از خوردن یک ناهار مفصل به اتاقش امده وبعد به خواب رفته بود . تا حالا درخواب بود که با کابوس بیدار شد. ابروهایش درهم شد زیر لب گفت: چقدر خوابیدم؟... من چم شده؟... اینا تو غذاشون چی میریزین ؟... با پوشیدن ژاکتش به طرف در اتاق رفت گفت: چرا همش میخوابم؟...نکنه داروی خواب اور میریزن ... از خوابیدن سیر نمیشم... وارد سالن شد ادامه داد: شاید بخاطر اینه که غذاشون خیلی خوشمزه ست... میگن غذای خوشمزه خواب میاره ... با همان اخم پوزخندی زد گفت: اینو پرفسور چانگمین گفته... فکر کنم از خودش در اورده... به راه پله رسید به عقب برگشت به درهای بسته سالن کرد گفت: اینا هیچکدومشون برنگشتن؟... یا اومدن تو اتاشون چبیدن؟... به اتاق جیهون نگاه کرد با اخم بیشتری گفت: این سرتق چی؟... معلومه کجاست؟... رو برگردانند از پله ها پایین میرفت با چهره ای درهم وعصبانی زیر لب غرلند میکرد : زدن بهم ناقصم کردن... اونوقت هیچکدومشون نمیان ازم خبر بگیرن ... یعنی این شیوون لعنتی نباید ازم خبری بگیره... به نفسگیر رسید به پایین پله ها نگاه میکرد ادامه داد : توی بیمارستان که داشت خودشو میکشت ...بهم التماس کرد که بیام تو خونه اش استراحت کنم... حالم خوب شه... قدم روی پله ها گذاشت : منو اورده توی خونه اش ...از صبح تا حالا که همش توی این خونه تنهام... معلوم نیست خودش کدوم گوریه؟... من خونه اشو نمیخواستم... من میخوام با خودش بخوابم... من تن سکسی شو میخوام...اونوقت اون منواورده تو خونه زندانی کرده... خودش...به پله های اخر رسید و با صدای فریاد هایی و دیدن اوضاع عجیب خانه جمله اش ناتمام ماند.
چند خدمتکار مرد در گوشه ای از سالن ایستاده بودنند با چهره ای غم زده به روبرویش نگاه میکرد ، چند خدمتکار زن هم رو پا بند نبودن بی هدف به این طرف ان طرف میرفتند ، چند خدمتکار زن و مرد هم کنار اوپن ایستاده بودن با چهره های پژمرده به اتاق نشیمن نگاه میکردنند . پله اخر را پایین امد وارد سالن شد ، پیر زنی با لباس خدمتکارها که پیشبندی سفید به جلوی دامنش بسته بود با چهره ای به شدت نگران که هر ان گریه اش در میامد دستانش را بهم میمالید از جلویش رد شد به طرف اتاق نشیمن رفت . صدا های فریاد از ان هیوک بود. هیوک با بیتابی در اتاق نشیمن قدم میزد با چهره ای به شدت بیرنگ شده با صدای بلند ولرزان با موبایلش حرف میزد، جیهون هم دو زانو وسط مبل چهار نفره نشسته بود عروسک خرسی بزرگی به اغوش داشت با چشمانی درشتش دهان باز نگران قدم زدن عمویش را تعقیب میکرد . پیرزن به کنار جیهون امد کنارش نشست با در اغوش گرفتن جیهون با چشمانی اماده گریه خیره به هیوک بود .
هیوک با چهره ای بر افروخته با موبایل حرف میزد: نههه... نمیدونم... اخه هر جا میرفت میگفت... امکان نداشت تنهایی بره... نههههههه...چند دفعه میپرسی یسونگ رو با خودش نبرده... نمیدونم... اره عمو کانگین رفته... اونجام نبوده... اره به اونجا هم سر زدم.... نه شیندونگ هم نمیدونه... اونجا رو که من خودم سر زدم... نه میخواستم برم عمو کانگین گفت خودش میره... بهم گفت خونه باشم خبری شد بهش خبر بدم... مکثی کرد با اخم بیشتری گفت: دونی چی شده؟... تو چیزی میدونی؟... اخه یه جوری میگی؟... نکنه چیزی میدونی ... مکثی طولانی کرد با کلافگی به موهای خودش چنگ زد به عقب فرستاد پوفی کرد با چهره ای درهم ادامه داد: نه... فقط برگرده حسابشو میرسم... بهش... دوباره مکثی کرد با بالا دادن ابروهایش دستش را تکان میداد گفت: خوب چیکار کنم؟... نکنه انتظار داری بزنمش... نه حتی فکرشم دیوونه ام میکنه...
کیو با ابروهای درهم و چشمانی ریز شده به بی تابی هیوک نگاه میکرد از حرفهای هیوک چیزی فهمید برای مطمین شدن نگاهی به اطراف کرد . به گفته چانگمین از خدمتکارها خصوصی ترین چیزهای صاحبخانه را میشد فهمید چه برسد به اوضاع حالا . به طرف خدمتکار مردی که کنار درخت کریسمس ایستاده بود رفت کنارش ایستاد پرسید : چی شده ؟ ...اینجا چه خبره؟... مرد جوان که مثل بقیه چهره اش نگران بود رو به کیو کرد قدری سرش را به کیو نزدیک کرد با صدای اهسته ای گفت: ارباب جوون گم شده؟...معلوم نیست کجاست؟...
کیو تابی به ابروهایش داد با تعجب پرسید : ارباب جوون؟... ارباب جون کیه؟... گم شده؟...خدمتکار که دوباره نگاهش به هیوک بود رو به کیو کرد با دیدن چهره متعجبش با صدای اهسته گفت: ارباب جوون دیگه... ارباب چویی شیوون ... از ظهر تا حالا معلوم نیست کجا رفته؟...بی خبر گذاشته رفته... کیو اخم کرد او هم بی اختیار اهسته حرف میزد گفت: معلوم نیست کجاست؟... مگه بچه ست که گم بشه...بعلاوه از ظهر تا حالا مگه چند ساعته که گم بشه... حتما کار داشته... خوب بهش زنگ بزنند ... مگه موبایل نداره؟... مرد جوان چهره اش درهم شد از حرف کیو قدری عصبانی شد ولی همچنان با صدای عصبانی گفت: ارباب جوون بچه نیست... ولی هیچوقت نشده که بیخبر جایی بره... هیچوقت بدون راننده یا محافظ جایی نمیرفته....حتما اتفاقی افتاده که از ظهر معلوم نیست کجاست؟... از بی تابی ارباب هیوک معلومه اتفاقی افتاده...نمیدونم چی شده...ولی حتما مسئله مهمیه که نگراشون کرده...موبایلم ...چرا داره مگه میشه نداشته باشه... ولی گوشیش خاموشه... از ظهر تا حالا گوشیش خاموشه... همه جا دنبالش کشتن ولی نتونستن پیداش کنند...معلوم نیست کجاست؟...
کیو با همان چهره اخم الود به مرد نگاه میکرد جمله اش را تکرار کرد: معلوم نیست کجاست؟... رو به هیوک که همچنان با بیتابی با موبایلش در حال حرف زدن بود نگاه کرد قلبش که تازه قدری ارام گرفته بود دوباره شروع به نواختن کرد نواختی که اختیاری دران نبود ، قلبش با خود نالید : یعنی کجا رفته؟... مگه میشه گم شده باشه؟... برای چی؟... کابوس که چند دقیقه پیش دیده بود دوباره جلویش ظاهر شد بدن بیجان و غرقه به خون شیوون ، از ترس عجیبی لرزشی به تنش افتاد، ترس از دست دادن شیوون، ترس در خطر بودن شیوون، ترسی که تا حالا برای کسی نداشت . او تا حالا برای کسی نگران نمیشد ، ترس از دست دادنش را نداشت ،تنها نگرانی زندگیش بدست اوردن پول و خراب شدن اندام و چهره زیبایش بود . ولی حال در این خانه برای شخصی که تازه چند وقت اشنا شده بود ترس وحشتناک به جانش افتاد ، ترسی که خود هم نمیدانست معنی اش چیست ، نمیدانست که قلب سردش عاشق شده ، عاشق چوی شیوون.
سلام من تازه با وبتون آشنا شدم و داستانا رو میخونم
مخصوصا این یکی ک نویسنده واقعا قلم روون و جذابی داره
همشون عالین
ممنون
خوش اومدی عزیزدلم..

ممنون که میخونیش داستانامونو
ممنون عزیزدلم...بهم لطف داری...
خجالتم میدی با تعریفت
خواهش عزیزدلم
سلام عزیزم

ای بابا این جیهون به شبوون نرفته چقد جیغ جیغو رو اعصابه انگار عکس رو کیو داره میخوره
ی سوالی واسم پیش اومد سونگمین چ جور تونست با اون قد و هیکلش اون ژومی بلنده رو ببره تو هتل واقعن خسته نباشه کار سختی بود
شیوون کجا رفته که پیداش نیس این کیو رو تو تونه تنها گذاشته نکنه رفته سرقبره یونهو
سلام خوشگلم...
اره دیگه بچه به مامانش رفت...
خوب سونگیمن؟.. خبو تو قسمت بعد میفهمی چطوری تو نسته.... تنهای که نمیشده...
همممم؟.. بگم حدس درسته یا غلط لو میره بقیه داستان...
هنوزم این پسره شیوون رو عصابمه شیوونم به جای اینکه انقدربره دنبال جن وروح همه رو نصفه عمر کنه بشینه بچه ش وتربیت کنه
مرسیییی عزیزمممم
اوه ..واقعا انقدر از جیهون بدبت میاد؟..شرمنده...
خواهش خوشگلم
سلام عزیزم.
.از همه چی بیشتر هم روی وسایل باباییش حساسه
. چقدر حرص خورد بچه از دست کیو.

. کلا بیشتر از همه توی اون خونه همه نگران شیوون میشن . خیلی بهش علاقه دارن
این جیهون خوش یه پا محافظه
سونگمین بیچاره عا/شق کسی شده که خودش دنبال یکی دیگه اس . همه چی قاطی پاتی شده.
شیوون هم که معلوم نیست کجا رفته و همه نگرانشن
ممنون گلم خیلی خوب بود.
سلام جون دلم...
اره جیهون خیلی باباشو دوست داره خیلی هم حساسه...
اره همه یکی دیگه رو دوست دارن...
اره خوب شیوون دوست داشتنیه... برای همین د همه دوستش دارن...
خواهش نفسم... من ازت ممنونم