SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

من که فراموشش نکردم 13


سلام دوستای عزیزم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت...هر چی هم دلتون خواست فحش بدید ...


  

پارت سیزدهم

رئیس منیجرها با اخم شدید و چشمانی ریز شده نگاه ناباورانه ای به منیجر که جلویش ایستاده بود نفس نفس میزد کرد گفت: چی؟... شیوون تصادف کرده؟... چی میگی ؟... شیوون... منجیر اب دهانش را قورت داد سری تکان داد وسط حرفش دستپاچه مشخص نبود چه میگفت : اره ...اره... تدی هیونگ خبر داد که شیوون تصادف کرده...بردش بیمارستان... یعنی رفته بود دنبالشون ...دید شیوون تصادف کرده..با کیوهیون بردش بیمارستان... الان اونجاست... لیتوک و اعضای گروه شوکه شده با چشمانی گشاد شده به منجیر نگاه میکردنند لیتوک قدمی جلو گذاشت با چهره ای که از نگرانی پریده بود با صدای لرزانی گفت: شیوون تصادف کرده؟... چرا؟؟... کجا؟... چی شده؟... الان کجاست؟...کدوم بیمارستانه؟... 

منیجر رو به لیتوک کرد دوباره در تایید حرفش سری تکان داد با هیجان گفت: اره..بیمارستانه... بیمارستان...که رئیس منیجرها امان نداد با اخم بیشتر وسط حرفش گفت: گفتی تدی پیششونه؟... کس دیگه ای نرفته؟... فقط تدیه؟... منیجر روبرگردانند با گشادتر کردن چشمانش جواب داد : اره تدی هیونگ بیمارستانه... نه... به خانواده چویی خبر دادیم... یعنی تا حالا باید آقای چویی هم به بیمارستان رفته باشه... کمپانی هم خبردار شدن... دیگه از اونجا هم... رئیس اخمش بیشتر شد سری تکان داد حرفش را قطع کرد گفت: خوبه پس... رفتن.... نمیدونی حالش چطوره؟... اسیب جدی دیده؟؟...یا... اینبار منیجر چهره اش درهمتر شد با بیچارگی وسط حرفش گفت: نمیدونم...نمیدونم چقدر اسیب دیده... حالش چطوره... فقط خبر دادن که تصادف کرده بردنش بیمارستان....

رئیس منیجرها لبانش را بهم فشرد سری تکان داد گفت: خیلی خوب...رو به اعضا کرد گفت: خوب راه بیافتید...دوباره رو به منیجر کرد گفت: برو ماشینو روشن کن زودتر باید بریم فرودگاه... که اعتراض لیتوک و بقیه جمله ش را نیمه گذاشت. لیتوک با چشمانی به شدت گشاد شده و وحشت زده گفت: چـــــــــــــــــی؟... بریم؟... کجا؟... فرودگاه؟... هیونگ چی میگی؟؟... ما میخوایم بریم بیمارستان.... هیچل جلو امد با اخم عصبانی گفت: فرودگاه؟... فرودگاه برای چی؟... شیوون تصادف کرده ما بریم فرودگاه که بریم چین؟... چین کارمون چیه؟... دوستمون تو بیمارستانه ما بریم چین چیکار کنیم؟... کانگین هم مهلت نداد با اخم گفت: اره ما باید بریم بیمارستان... توی این موقعیت که دوستمون بیمارستانه ما نمیتونیم هم بریم چین؟... بریم اونجا چیکار کنیم؟...

رئیس منیجرها اخم تاب داری به گره ابروهایش داد دست به کمر زد کامل به طرف اعضا برگشت با عصبانیت اما صدای خفه ای حرفشان را برید گفت: برید که وظیفه تونو انجام بدید...مسئولیتی که به عده تون گذاشته شده ...لیتوک اخمی به چهره درهم و وحشت زده ش داد  با عصبانیت گفت: وظیفه؟... الان وظیفه ما این که به فکر دوستمون باشیم... وظیفه مون اینکه که بریم بیمارستان کنار دوستمون باشیم... اخمش بیشتر شد نیم نگاهی به گروه و دوباره رو به منجیر کرد با جدیت گفت: ما باید بریم بیمارستان... شیوون عضو گروهه... ما باید بریم...مگه میشه نریم بیمارستان؟...

منیجر تغییری به حالت ایستادنش نداد فقط اخمش بیشتر شد گفت: وظیفه شما رفتن به بیمارستانه؟... ولی در مقابل کمپانی هم مسئولیت دارید ...شما قرداد دارید... باید هر خواسته ای که کمپانی داره انجام بدید.... چشمانش ریزش کرد گفت: الانم خواسته کمپانی شرکت توی این مراسم ...حتی گرفتن جایزه... این وظیفه شماست... نکنه فراموش کردید.... لیتوک چهرهش درهمتر شد و عصبانی تر گفت: ولی این که نمیشه...امکان نداره ...درسته  درمقابل کمپانی مسئولیت داریم...ولی  یکی از افراد گروه اسیب دیده...الان تو بیمارستانه... شما انتظار داری ما اونو تنها بذاریم ...حتی نریم بیمارستان دیدنش؟... بریم چین که برای کمپانی جایزه بگیریم؟.... اونم من که لیدره گروهم؟... اخمش بیشتر شد گفت: اصلا  شما با گروه برو.. گروه سوجو بره اجرا کنه...جایزتونو بگیره بیاد...من میرم بیمارستان... من بعنوان لیدر باید برم ببینم حال اعضام چطوره...

رئیس منیجرها همچنان به ظاهر خونسرد ولی چهره ش درهم و عصبانی بود گفت: مگه میشه گروه بدون لیدر بره...گروه باید با لیدرش تو مراسم شرکت کنه...بعلاوه تو میخوای بری بیمارستان چیکار کنی؟... تو دکتری یا جراحی؟... تو وظیفه ات اینکه که گروه تو ببری چین تو مراسم شرکت کنی...در ثانی شیوون که تو بیمارستان تنها نیست... کلی دکتر و پرستار بالای سرشن... خانواده اشم هستن... از کمپانی هم مطینا ادم رفته بیمارستان...پس لازم نیست شما بری ...لیتوک چهره ش از ناراحتی به حد فریاد رسیده بود گفت: ولی اخه ...منیجر هم امان نداد با جدیت گفت: اخه بی اخه...شماها با من میای فرودگاه... میریم چین برای مراسم ...تو راهم میتونی زنگ بزنی از کیو یا هر کی که میشه از وضعیت شیوون تو بیمارستان خبر بگیری... با سر اشاره کرد گفت: یالا ...راه بافتید...

لیتوک با درماندگی دوباره اعتراض کرد: ولی ...ولی... منیجر هم دوباره امان نداد با عصبانیت گفت: ولی بی ولی...اگه میخوای از کمپانی اخراج نشید و سوجو باقی بمونه همین الان راه بیافتید برید مراسم ...والا میتونید برید بیمارستان وظیفه و مراسم رو فراموش کنید سوجو هم از کمپانی اخراج میشه.... نگاهی به همه کرد گفت: اره...اینو میخواید؟...پس برید بیمارستان... لیتوک به جای پافشاری کردن ساکت شد. اعضای سوجو هم به جای اعتراض کردن سکوت کردن .ترس از پاشیدن گروه، گروهی که مشید جای دیگر ،حتی مستقل کارش را ادامه دهد انقدر معروف بود که بتواند به کارش ادامه دهد مانع از ان شد که به حمایت از هم گروهشان، هم گروهی که مثل برادرشان بود به بیمارستان بروند .همه با چهره ای غمگین و نگران اطاعت امر کردن بدون اعتراض دیگری سرپایین دنبال منیجر راه افتادن.

*************************************************

( اورژانس بیمارستان )

اورژانس بوی خون میداد به اندازه جمعیت یک شهر دکتر و پرستار داخل اورژانس ریخته بودن . همه دور تختی که جوان غرق به خون رویش افتاده بود چشم عاشق و خانواده ش به او بود جمع شده بودنند. شیوون شقیقه راستش شکافه شده بود چون چشمه ای سرخ خون جاری بود تمام صورتش از خون سرخ بود، پیراهن سفیدش هم خونی بود طوری که پیراهن کاملا رنگش سرخ شده بود حتی اورکت  سفیدش هم که به تن داشت پرستارها درش اوردن خونی شده بود رنگ سفیدش سرخ شده بود، زانوی راستش هم زخم عیقی داشت خون ریزی داشت، روی سینه ش هم زخمهای کوچک وبزرگ وجود داشت خونریزی داشت. میشد گفت جای سالمی روی بدن شیوون نمانده بود تخت اورژانس شده بود وان خون.

خانواده چویی پدر و مادرو خواهر شیوون با زنگی که بهشان زده شد به بیمارستان امدند با دیدن وضعیت شیوون شوکه شدن. خانم چویی و جیوون شدید گریه میکردن و آقای چوی هم با چشمانی گشاد که اشک بی صدا گونه هایش را خیس میکرد به پسر نیمه جانش که زیر دست دکترها و پرستارها بود نگاه میکرد .چند منیجر هم به بیمارستان امده کنار منیجر تدی ایستاده نظارگر بودنند.

اما امان از حال کیو، تنش به سردی کوه بود به وضوح میلرزید ،رنگ چهره اش مثل گچ سفید بود لبانش از بیرنگی کبود بود قلبش گویی از درد ضربان نداشت نفسش یکی دوتا بالا میامد چشمانش از شدت لرزش مدام پلک میزد اشک را بیاختیار روی گونه هاش جاری میکرد. نمیفهمید چه میکند و کجاست و درچه حالیست ،هیچ نمیفهمید فقط نگاه لرزان ناباورانش به شیوونش که غرق خون بود. گویی درحال دیدن کابوس وحشتناکی بود ،هر لحظه میخواست بیدار شود اما نمیتوانست و در درد و دریای از خون غرق بود، فقط نگاه میکرد چشمانش دید داشتن ولی هیچ صدایی را نمیشنید، نه صدای بلند دکتر را که به پرستارها امرو نهی میکرد، نه صدای گریه خانواده چوی ،نه حتی صدای نفس زدن و ضربان قلب خود را ،گویی فقط یک صدا میشنید، صدای نفس های شیوون که کشدار و بیحال بود ،نفس های که گویی اخرین نفسش بود که بالا میامد را میشنید. متوجه وضعیت اطرافش نبود حتی فریاد دکتر را که امر کرد که شیوون را اورژانسی به اتاق عمل ببرند چون وضعیتش وخیم بود نشنید درگیر افکار ناباورانه ذهن خود بود .

" یعنی واقعیت داشت ؟..شیوونش تصادف کرده بود با مرگ در حال جدال بود؟.. شیوونش او را نجات داده خود تصادف کرده بود؟ .. نه این کابوس بود حال شیوونش خوب بود.. او داشت کابوس میدید ...الان بیدار میشد..شیوونش را سالم کنار خود میدید..ولی چرا بیدار نمیشد؟.. چرا کابوسش تمامی نداشت؟.." بی اختیار نگاهش به دستان خود و جلوی لباسش شد که با خون شیوون سرخ شده بود دستان لرزانش را بالا اورد نگاه بیجانش به دستانش شد با دیدن سرخی خون اشک چون سیلاب از چشمانش جاری شد لرزش بدنش بیشتر شد، دستانش را به روی لبان خود گذاشت به خون کف دستانش بوسه زد بوی خون مشامش را پر کرد قلبش را هزار تکه کرد  هق هق گریه ش ارام درامد ،سرراست کرد نگاه تارش به بدن نیمه جان عشقش شد از شدت گریه تمام تنش میلرزید هیچ نمیفهمید در گیجی و اضطراب و ناباوری و گریه غرق بود، که با حرکت تخت سیاری که شیوون رویش بود به خود امد گریه ش قطع شد چشمانش به شدت گرد شد دستش جلوی دهان خود گرفت با پاهای لرزان که در هم پیچ و تاب میخورد گویی تعادل نداشت دوان خود را به تخت رساند به لبه ش چنگ زد با  نگاهی وحشت زد و گرد شده به ادمای اطراف تخت با صدای لرزان اما کمی بلند بریده بریده گفت: چی شده؟... کجا...کجا میبردیش؟... شیوونمو کجا دارید میبرید؟...

پرستاری دست روی شانه کیو گذاشت قدری عقب کشید با اخم گفت: داریم میبریمش اتاق عمل...برید کنار اقا...اجازه بدید...کیو چشمانش بیشتر گرد شد چنگ دستش به تخت بیشتر شد با صدای بلند گفت: چی؟... اتاق عمل؟... گویی نمیخواست اجازه دهد شیوون را ببرند، چون جانش را از او داشتند جدا میکردنند میخواست به هر قیمتی شده او را نگه دارد، ملتمس به نگه داشتن تخته شیوون پا فشاری کرد  نالید: عمل برای چی؟... پرستارها از اصرار کیو معطل کردنشان چهره هایشان درهم و عصبانی شد خواستند به کیو یورش برده از تخت دورش کنند که کس دیگری به موقع جونبید،دستانی از پشت بازوهای کیو را به چنگ گرفت قدمی به عقب کشید صدای گفت: کیوهیون... کیو که متوجه حال خود نبود فقط با کشیده شدن نفهمیده گیج رو بگردانند چانگمین را دید که با چهره ای به شدت درهم و اخم الود که به ضاهر جدی اما نگرانی و غم در ان فریاد میزد او را گرفته مهلت نداد گفت: بذار کارشونو بکنن...شیوون حالش بده...دارند میبرنش اتاق عمل.... با پا فشاری کیو را بیشتر به عقب کشید دستان کیو که با حرفش گویی به خود امد هق هق گریه ش درامد به سختی چنگش را از ملحفه خونی تخت جدا کرد عقب کشید  تخت راه افتاد شیوون غرق در خون به طرف اتاق عمل برده شد .کیو در بغل چانگمین شل شد پشتش را به سینه چانگمین که دستانش را از پشت دور تنش حلقه به جلوی سینه ش بهم قفل کرد چسباند با گریه شدید دور شدن تخت را نگاه کرد صدای گریه ش در راهرو پیچید.

............................................................

کیو نشسته به روی نیمکت سرش  از عقب به دیوار تکیه داده و پلکهایش را بسته بی صدا اشک میریخت ،هر چه گریه میکرد ارام نمیگرفت گویی گریه اش ارامش نمیکرد. شیوونش ساعتها بود که در اتاق عمل بود او پشت در اتاق عمل نشسته بود منتظر تمام شدن عمل.

زمانی که شیوون در اورژانش بود کیو حالش انقدر بد بود که متوجه توضیح دکتر درمورد وضعیت شیوون نشده بود .با برده شدن شیوون  به اتاق عمل به خود امد شدید گریه کرد با قدری ارام شدن چانگمین که موقع توضیح دادن دکتر رسیده بود براش گفت که دکتر گفته : شیوون سرش ضربه شدید خورده...خونریزی مغزی کرده...با اینکه خون از مغزش با شکستگی و خونریزی خارج شده...ولی شدت خونریزی انقدر زیاد بوده ...که خون در مغزش جمع شده...با عمل باید خون را بیرون بکشیم... البته اسیب دیدگی  شیوون به سرش خلاصه نمیشه... قفسه سینه ش هم اسیب دیده ...دندهاش شکسته ...پای راستش هم شکستی بدی داره... استخون ساق و زانوش خرد شده... دست راستش هم شکسته...روده و معده اش هم از دشت ضربه که به کاپوت جلوی کامیون خورده اسیب دیده ... قلبش هم بخاطر دنده های شکسته قفسه سینه ش و فشاری که میاورد دچار مشکل شده... میشد گفت زنده موندش معجزه ست... چانگمین برای کیو توضیح میداد و کیو هم فقط گریه میکرد .

حال کیو پشت در اتاق عمل روی نیمکت نشسته بود خانواده چویی و پدر و مادرش یعنی آقای چو و همسرش و منیجرها هر کدام روی نمیکت های روبروی نشسته بودنند و کیو وچاگمین هم با هم نشسته بودند کیو سربه دیوار تکیه داده و بی صدا گریه میکرد بی اختیار یاد صحنه ای تصادف افتاد تنش میلرزید گریه ش بیشتر شد .

لحظه اول تصادف نفهمید چه شده ،با کمک مردم بلند شد که فهمید شیوون جانش را نجات داده و جایش تصادف بدی کرده. با دیدن وضعیت شیوون از حالت شوک فریاد بلندی به اسمان کشید : شیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا... دوان به طرف  شیوون نیمه جان رفت با ناباروی و چشمانی گشاد شده به بدن غرق در خون عشقش نگاه میکرد زانوهایش شکست کنار شیوون زانو زد دستانش که به شدت میلرزید طوری که نمیتوانست از شدت لرزش کنترلش کند روی گونه و سینه شیوون که چشمه خون سرخشان کرده بود گذاشت از شدت شوکه با صدای بلند نفس نفس میزد با صدای ضعیفی نالید: شیوونا... شیوونا... دستاشن از داغی خون سوخت بی اختیار دستان لرزانش را بالا اورد با دیدن دستان خونی خود به خود امد یهو گریه ش درامد فریاد زد : شیوونــــــــــــــــــــــــــــــا..هق هق گریه ش بلند تر شد . دیوانه وار به تن زخمی و خونی شیوون چنگ زد بلندش کرد به آغوش کشید سر شیوون را به سینه خود چسباند دستانش دور تنش حلقه شد .

مردی با حرکت کیو دست روی شانه اش گذاشت با وحشت گفت: آقا مصدومو تکون نده... باید امبولانس باید...شما نباید تکونش بدی... ولی کیو توجه ای به حرف مرد نمیکرد شوکه بود دیوانه وضعیت شیوون ، شیوونش حالش خیلی بد بود . کیو وحشت زده هق هق کنان به شیوون در اغوشش نگاه کرد ،اغوشش یخ زده بود بدن شیوون سرد بود به سردی برف ؛ شیوونش به پاکی برف بود حال هم تنش به سردی برف شده بود .صورت جذاب و زیبایش که کیو را دیوانه مجذوبیتش میکرد به شدت بی رنگ بود ولی از خون سرش سرخ بود. خون چون چشمه ای از شقیقه راستش بیرون میجهید و صورت شیوون را خیس میکرد موهای کنفی و مشکی شیوون هم از خون کاملا خیس شده بود ،مژهای بلند پرپشتش که پلکهای بسته ش را به رخ میکشید هم بینصیب خون نشده بودنند. لبان خوش فرم صورتی رنگش که جایگاه بوسه های عاشقانه کیو بود به سفیدی تغییر رنگ داده بود .خون چون رودخانه ای تمام اجرا و لباس شیوون را رنگی میکرد اورکت و پیراهن سفید هم کاملا داشت خونی میشد .

کیو هق هق کنان به سرتا پای شیوونش که همه جا بدنش زخم دهان باز کرده بود از ان خون جاری بود نگاه کرد دوباره نگاهش به صورتش شد دست روی گونه یخ زده وخونی شیوون گذاشت نفس زنان از گریه و شوکه وار نالید: شیوونی... عشقم...چشماتو باز کن.. شیوونی من اینجام... من برگشتم... شیوونا من اینجام... تو رو خدا چشماتو باز کن...نهههه ...خواهش میکنم  عشقم... تو رو خدا ....ولی شیوونش جوابی نداد . شیوون بیهوش چشم باز نکرد برعکس حالش بدتر شد ،قفسه  سینه ش که زخمی بود خون را از ان بیرون میجهید به سختی بالا و پایین میرفت وصورتش لحظه به لحظه بی رنگتر میشد ،نفسش به سختی و صدادار بالا میامد با مکث دم و بازدمش که صدایش به خرناس تبدیل شده بود میداد سرش  که به سینه کیو بود کج شد به روی بازوی کیو عقب رفت ،وحشت کیو بیشتر شد چشمانش بیشتر گرد شد نگاه گیجی به بدن شیوون کرد دست شیوون در دستش را که سرد یخ زده بود  فشرد وحشت زده فریاد زد : شیوونــــــــــــــــا... شیوونــــــــــا تو رو خــــــــــــــدا ..خواهش میکنم تنهام نـــــــــــــــــذار ...شیوونـــــــــــــــــــا... رو بگردانند دیوانه وار به مردم اطرافش نگاه میکرد هق هق کنان فریاد زد : امبولانــــــــــــــس... امبولانــــــــــــــــس... این امبولانس لعنتی کجاست؟...

.....

حال کیو پشت دراتاق عمل با به یاد اوردن صحنه تصادف دوباره هق هق گریه ش درامد سراز دیوار رفت پایین کرد دست روی صورتش گذاشت گریه ش بیشتر شد . چانگمین هم که با نگرانی  به کیونگاه میرد، شوکه تصادف شیوون بود بی صدا اشک میریخت نگران کیو، نمیدانست دران وضعیت چه کند فقط کنار کیو نشسته بود با درامدن هق قه گریه ش دست پشت کیو گذاشت با حالتی غمگین گفت: کیوهیون...اروم باش.... خواست دست پشتش حلقه کرده و بغلش کند که همین زمان تدی مینجر جلو امد صدا زد : کیوهیون...

کیو با مکث گریه اش ارام شد دست از صورتش برداشت ارام سرراست کرد خیس و اخم الود به تدی نگاه کرد منیجر هم با صورتی که از گریه خیس بود غمگین نگاهش میکرد نگاهی به گوشی دست خود کرد با صدای گرفته ای گفت: بچه ها...یعنی دوستای سوجوتون زنگ زدن ...حال شیوونو پرسیدن... گفتن...کیو اخمش بیشتر شد نگاهی به راهرو دوباره رو به تدی کرد حرفش را برید با صدای که به شدت گرفته و دو رگه از گریه  شده بود گفت: چی؟... بچه ها زنگ زدن؟...بلند شد رخ به رخ تدی شد با همان حالت گفت: بچه ها چرا نیامدن و زنگ زدن؟... الان چند ساعته شیوون تو اتاق عمله ...مگه شما بهشون خبر ندادی؟؟... تازه خبر شون کردی؟؟... چرا به جای اومدن به بیمارستان زنگ زدن؟...

تدی تغییری به حالت چهره ش نداد گفت: چرا...همون اول بهشون خبر دادم... ولی نمیتونن بیان بیمارستان...با بیشتر شدن اخم و ریز شدن چشمان کیو که میخواست اعتراض کند امان نداد گفت: بچه ها رفتن چین... باید تو مراسمی شرکت میکردن... برای همین سریع رفتن فرودگاه ...زنگ زدن  از... چشمان کیو گشاد و ابروهایش بالا رفت با صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: چـــــــــــــــــــــــــی؟... رفتن چین؟... بچه ها رفتن چین؟؟... یهو چهره ش درهم شد اخم شدید کرد گفت: بچه ها با این وضعیت شیوون رفتن چین؟ ...برای مراسم؟.. از اشفتگی دست روی سرخود گذاشت به موهای خود چنگ زد نفس زدنش تند و صدادار شد ناباوارنه گفت: دوستامون ما رو گذاشتن رفتن چین؟... یکشون نیامدن ببین حال شیوون چطوره؟... زنگ زدن؟... من باورم نمیشه... حتی ...حتی.. تیکی هیونگ رفته؟.. نگاه گیج و وحشت زده ش به راهرو و دوباره به تدی کرد نالید: من الان چند ساعته منتظرم اونا بیان ...انوقت ...انوقت ....گریه ش از بیچارگی درامد نالید: اونا رفتن چین؟... حتی یکشیون بهم زنگ نزدن که حال شیوونو بپرسن... گذاشتن رفتن ....

تدی برای ارام کردن کیو بازوهایش را گرفت با ناراحتی گفت: کیوهیون اروم باش... خوب اونا زنگ زدن... چانگمین هم دستش را پشت کیو گذاشا با حالتی گریه نالید : کیوهیون...کیو بی توجه به چانگمین میان گریه ش با عصبانیت فریاد زد : چرا به شما زنگ زدن؟... مگه من دوستشون نیستم؟... مگه من موبایل نداشتم ؟...مگه شیوون...که با بیرون دویدن دو پرستاری که با سرو صدا و سراسیمه از درهای شیشه ای اتاق عمل بیرون امدند جمله ش نیمه ماند یهو رو برگردانند با چشمانی گشاده شده نگاه کرد ولی فرصت عکس العملی دیگر نکرد، چون اقای چویی با بیرون دویدن پرستارها از جا پرید وحشت زده به طرفشان رفت نالید: چی شده؟.. عمل پسرم تموم شده؟... وضعیتش چطوره؟... جلوی یکی از پرستارها که بی توجه به سوالاتش داشت میدوید را گرفت با صدای کمی بلند گفت: خانم پرستار بگو چی شده؟...

 پرستار ایستاد نگاه اشفته و ناراحتی به افراد نگران در راهرو که همه نگاهشان به او بود کرد با درهمتر کردن چهره ش گفت: مصدوم...مصدوم...یعنی پسرتون.. وضعیتش بده... یعنی زیر عمل اسیستور کرده... باید...باید... آقای چویی مثل بقیه از اصطلاح پزشکی که پرستار به کار برد سردرنیاورد با گشاد کردن چشمانش با گیجی وسط حرفش گفت: چی؟... اسیستور؟.. اسیستور چیه؟.. پرستار درمانده بود نمیخواست جواب دهد ولی افراد بیتاب جلویش دست بردار نبودن پس با بیچارگی گفت: یعنی قلبش ایستاده... عمل رو تاب نیاورده... وضعیت قلبش خیلی بده بوده...تاب نیاورده... ایستاده.. یعنی.. یعنی... گویی نتوانست بقیه حرفش را بزند ساکت شد.  ولی بقیه منظورش را فهمیدند وچشمانشان از شوک گشاد شد، خانم چویی زودتر از بقیه عکس العمل نشان داد جیغ بلندی کشید بدنش شل شد بیهوش شده در بغل جیوون افتاد. ولی  وضعیت جیوون هم بهتراز مادرش نبود همانطور که مادرش را بغل کرده بود شل شد روی نیمکت نشست. بقیه هم شوکه بودنند نمیدانستند چه میکنند به کمک خانم چویی رفته نرفتن.

ولی کیو هیچ حرکتی نکرد چشمانش به شدت گرد وخیسش به درهای شیشه ای اتاق عمل بود بی اخیتار پلکهاش تکان میخورد بدنش یخ زده بود نفس صدار به حالت خرناس از دهانش خارج میشد زانوهایش شکست ،چون درختی شکست و زانو زد با صدای که به زور درامد نالید: شیوون... شیوونم مرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..... صدای جوابش را داد : بله...متاسفم... نتونستیم کاری بکنیم...از دستش دادیم... کیو نگاه خیس و تارش که نفسش به شماره افتاده بود به درهای شیشه ای اتاق عمل بود رو برنگردانند تاببیند چه کسی جوابس را داد فقط از جوابش تمام تنش سوخت ،ناله از دردش به فریاد بدل شد تمام وجودش فریاد زد : نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه... شیوونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا....

***********************************************************

چند ساعت بعد در چین

سالن یک صدا تشویق شد نورهای به رنگ ابی در سالن به رقص درامد و اعضای گروه سوجو با صدا زدن مجری به روی سن برای گرفتن جایزه رفتن به صف ایستادن برای هوادارن چینی شان که جیغ میکشیدند از شادی برایشان گریه میکردنند سالن رو از صدای تشویق خود پر میکردنند دست تکان میدادن.

لیتوک به نمایندگی از بقیه چند قدم جلو رفت تندیس جایزه اول شدن را از دست مجری گرفت با چشمانی از ذوق خیس اشک شده بود وبرق میزد لبخند پهنی به جایزه نگاه کرد رو به اعضا که از شادی و ذوق میخندیدند  و اشک میریختند لبخندش پرنگتر شد گریه ش درامد رو به فن ها کرد تندیس را بالا برد گریه کنان به جمعیت نگاه کرد، جمعیت صدای جیغ و فریادشان بلندتر شد.

مجری با لبخند پهنی جملاتی به چین گفت ، مترجم هم برای لیتوک که اشکهای صورتش را پاک میکرد ترجمه کرد: گروه سوجو که برنده جایره اول  فستیوال زیباترین اهنگ سال امسال چین  شده ...بهتون تبریک میگیم... ولی گروه سوجو 13 نفره ست... ما گروه رو کامل به این فستیوال دعوت کردیم... اما میبینم 2 نفر از افراد گروه نیستند... اونم کاپل  معروف وونیکو که خیلی تو چین طرفدار داره...بخصوص چویی شیوون که فن ها خیلی دوستشون دارن... شما گفتید نتونستند بیان ؟...چرا؟... لیتوک که با لبخند پهنی  و ذوق زده به دنیای ابی که جلویشان بود نگاه میکرد روبه مجری کرد گویی تازه یاد افراد گروه ازرده و اسیب دیده ش افتاد لبخندش کمررنگ شد گفت: درسته...نتونستند خودشونو برسونن...چویی شیوون و چوکیوهیون برنامه کاریشون با این مراسم تداخل ایجاد کرد...نشد خودشون برسونن.. ولی مطنیا باشید تو یه فرصت یا مراسم دیگه میان چین..لبخندش دوباره پررنگتر شد گفت: میدونید که چویی شیوون سفر به چین رو دوست داره...حتما برای خودش یه فیلمی سریال یا کاری درست میکنه.. حتما میاد چین دیدنتون...

لیتوک شوخی کرد ولی مجری جدی گرفت با شادی روبه جمعیت روبرویش شروع به حرف زدن و وعده و وعیت دادن کرد که به زودی چویی شیوون را خواهند دید. لیتوک هم با اخم و چهره ای درهم به اعضا سوجو نگاه کرد . کمپانی امر کرده بود که درمورد اتفاقی که برای شیوون افتاده حرفی نزنند تا مشخص شود وضعیت شیوون چه میشود . درحالی که اعضا میتوانستند اتفاقی که افتاده بود را به فن ها بگویند تا هم انقدر مطیع کمپانی نمیشدند، هم فن ها از وضعیت ایدل خود، ایدلی که دوستشان داشت چه کارهای که برای فن هایش نکرده بود باخبر میشدند .ولی سوجو سکوت کرد این نامردی را در حق شیوون انجام داد.

.............................................

شادی درتک تک اعضای صورتشان موج میزد لباس پوشیده اماده برای رفتن به بیرون بودن ،سرو صدایشان اتاق هتل را پرکرده بود از جایزه ای که گرفته بودنند. به چین امده در مراسمی شرکت کرده بودن جایزه گرفته بودن خیلی بهشان خوش گذشته بود اتفاق بدی که برای شیوون افتاده بود را فراموش کردن سرخوش بودنند که با ورود رئیس منجیرها که با صدای بلند گفت: ارومتر...چه خبره؟... صدای خندها قطع شد همه رو برگردانند.

 

رئیس منیجرها جلویشان ایستاد گفت: خوب اماده اید؟؟... اول میریم برای خرید ...بعد هم شاموتونو رستوران میخورید... کمپانی به خاطر این موفقیتون گفته براتون جشن بگیریم... اعضا با حرف منجیر از شادی هورایی کشیدند و شروع به کف زدن کردنند باهم یک صدا گفتن: ایول... ایول... هورااااااااااااااااااا ...هیونگ دوستت داریم...هیونگ دوستت دارم.. رئیس منیجرها هم خندید دستانش را بالا اورد امر به سکوت کرد گفت: خیلی خوب...خیلی خوب...  بسه... بهتره دیگه راه بیفتید ...تا هم به خریدتون برسید هم به شام... اعضا هم با حرفش بلند شدن که لیتوک که گویی چیزی یادش امد گفت: اه...راستی هیونگ... تو ماشین گفتی یه فستیوال زمستونه موسیقی تو تایلند قراره برگذار بشه... کمپانی هم میخواد مارو بفرسته؟... نگفتید کی هست؟..

منیجر اخمی به چهره ش داد گفتن : چی؟... فستیوال تایلند؟...خوب کی که...پس فرداست...ولی شما فردا پرواز دارید به کره... دوباره پس فردا که نمیشه برید تایلند...میگید این سری برنامه هاتون زیاد بوده... مرخصی خواستید... با ی این فستیوال خیلی مهمه...جایزه اش خیلی تاثیر داره...ولی خوب بخاطر جایزه ای که امروز بردید ...کمپانی بخاطر افتخاری که امروز افرید عوض شما رو فرستادن به اونجا جایزه چند روز مرخصی میدن ...جای  شماهم گروهه... که لیتوک امان نداد با گشاد کردن چشمانش سریع وسط حرفش گفت: چی؟... ما نریم؟... جامون گروه دیگه ای میخواید بفرستید؟... نه...نه... ما میریم... نگاه معناداری به اعضای گروه کرد با سرتکان دادن که انها هم حرفش راتایید کنند گفت: ما میریم ...مرخصی چیه؟... ما مرخصی نمیخوایم نه؟... ما میریم به فستیوال...درسته بچه ها؟... همه متوجه نگاه لیتوک شدن با سرتکان دادن با صدای بلند گفتن : اره...اره...میریم ....

مزه جایزه و مشهور شدن بخصوص رفتن به فستیوال مهم زیر دندانشان چسبیده بود، انقدر جایزه و مشهور شدن بهشان مزه کرده بود که دیگر شیوون و کیو را فراموش کردن . رئیس منیجرها با تایید همه اعضا قدری ابروهاش بالا رفت با تعجب گفت: یعنی شماها به این مراسم میرید؟... نمیخواید برگردید کره؟... یعنی باید از همین طرف برید تایلندها؟... قدری اخم کرد گفت: مگه شماها نمیخواید برید کره بیمارستان دیدن شیوون؟... وقتی داشتیم میامدیم اونجور دعوا راه انداختید که باید برید بیمارستان...نمیاد چین... حالا.... لیتوک امان نداد سریع گفت: نه ...از همین جا میریم تایلند... چرا ماهمه نگران شیوونیم... ولی خوب شیوون فعلا  بیمارستانه... میشه با تلفن از احوالش پرسید ...ما باید بریم به این مراسم .... هم وظیفه مونو انجام بدیم....هم با گرفتن جایزه وقتی برگردیم کره شیوونو خوشحال میکنیم... رو به اعضا گروه کرد لبخند پهنی زد گفت: مگه نه بچه ها؟...همه با هم دوباره تایید کردن گفتن :درسته.... منجیر هم فقط با اخم به انها نگاه کرد چیزی نگفت.

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
ریحانه جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 01:06

واااا چ هم گروهیای بی معرفتی بابا لیدر انجل معروف چرا اینجوری کرد
وای حال شیوون چقدر بد بوده اصلن نمیت فک بهش بکنم
کیو حق داشت گروه رو ول کنه

هی چی بگم... گاهی اوقات طمع بد ادمو بی معرفت میکنه...
چی بگم از حال شیوون
اره ..کیو برای همین گروه رو راه کرد

sheyda جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 00:44

واقعا نمیدونم به این پسرای طماع چی بگم
مرسی عزیزم


خواهش عزیزدلم

tarane پنج‌شنبه 6 اسفند 1394 ساعت 22:54

سلام عزیزم.
بیچاره شیوون
بیچاره کیو که توی این شرایط تنها مونده .
اعضا اینا رو تحت فشار گذاشتن که این طوری شد حالا هم ولشون کردن و رفتن . واقعا که.
ممنون گلم خیلی خوب بود.

سلام عزیزدلم
شیوونم
اره تنهای گیو روکاملا حس میکنم
اره خودشون اینا رو به این روز انداختن بعدشم تنهاشون گذاشتن
خواهش نفسم...

sunny پنج‌شنبه 6 اسفند 1394 ساعت 22:36 http://dokhtaroon.blogsky.com

حیف این همه خوبیه که شیون به اینا میکنه...

اره همینو بگو

maryam پنج‌شنبه 6 اسفند 1394 ساعت 20:39

نمیدونم الان باید به کی فحش بدم, حیف که دلم نمیاد وگرنه به تو فحش میدادم دختربد

اوه عصبانی....باشه خودمم گفتم به من فحش بده دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد