سلام دوستای گلم...
بدون هیچ حرفی بفرماید ادامه ...
ژومی چشمانش را به ارامی باز کرد تاری مانع دیدش شد ، چند بار پلک زد با کم شدن تاری نوری شدید ازپنجره به چشمانش تابید ، سرش هم از درد سنگین بود پلکهایش را به روی هم فشرد انگشتانش را به روی شقیقه هایش گذاشت ماساژ داد تا دردش کم شود که یهوچشمانش را بازکرد گویی تازه یادش امده بود ؛چشمانش گشاد شد به پنجره روبرویش که پرده نارنجی رنگش کنار زده بود نگاه کرد ، پنجره اتاق خواب خودش نبود با گیجی سرچرخاند درتختی هم دراز کشیده بود مال خودش نبود ، وسایلی که دراتاق بود مانند اتاق یک هتل یا مسافرخانه بود.
فکر کرد خواب میبیند که صدای نفس هایی را کنار سرخود شنید رو برگردادند ،از چیزی که میدید چشمانش به شدت گرد شد. صورت زیبای درخواب سونگمین جلوی چشمانش بود با وحشت از جا پرید ونشست لحاف از روی تنش کنار رفت از روی شانه های سونگمین هم کنار رفت هم خودش هم سونگمین لخت بود. گیج ومات با چشمانی گرد شده نگاه میکرد ، نمیدانست چه ساعتی است؟ چه اتفاقی افتاده و کجاست؟ چرا کنار سونگمین در رختخواب است .
شب گذشته را به یاد نداشت ،فقط به یاد داشت در بار نشسته بود درحال نوشیدن مشروب بود خاطره ضعیفی از امدن سونگمین و حال بیدار شده بود در رختخواب غریبه ای لخت کنار سونگمین بود بدنش یخ زده بود. نمیتوانست حرکتی بکند مغزش هنگ کرده بود نگاهش به صورت درخواب سونگمین، به چشمان درشتش که پلکهایش انها را پوشانده بود، به لبان گوشتی اش که با خواب بیشتر پف کرده بود؛ میخ خورده ،گویی میخواست با نگاه کردن بیشتر به صورتش یادش بیاید چه اتفاقی افتاده ؛ نگاهش بی اختیار به گردن سونگمین افتاد رد کبودی که مانند مکیدن بود روی گردن سونگمین دید . یعنی کار اوبود ؟ او گردن سونگمین را مکیده بود؟ چشمانش بی حیا به روی شانه لخت سونگمین خزید درخشش پوست سفید سینه و بازویش تنش را لرزاند .صحنه های از نا کجا اباد مغزش جلوی چشمانش فلش بک خورد، چهره جذاب شیوون که جلویش نشسته بود به او لبخند میزد؛ بوسیدن لبان خوش فرم شیوون ، چهره سونگمین که پاسخ بوسه هایش را میداد ، مکیدن گردنی همراه با شنیدن ناله های شیرین. نمیفهمید این صحنه های که جلویش میرقصیدند کدامش خواب بود کدامش بیداری؟
ولی با وجود سونگمین در کنارش مطمینا بوسه ها ومکیدن تن وگردنی مطمینا مال سونگمین بود دیدن شیوون خواب بود . ازاین فکر تنش بیشتر لرزید ، او با سونگمین چه کرده بود ؟ تا کجا پیش رفته بود؟ دست لرزانش به لحاف چنگ زد لحاف را از روی پای خود کنار زد ، شلوار به پا داشت فقط پیراهن به تن نداشت ، با کنار زدن لحاف تن سونگمین هم نمایان شد ، سونگمین هم شلوار به پا داشت یعنی فقط درحد بوسه بود جلوتر نرفته بودن ؟ با تکان خوردن سونگمین که دستانش و پاهایش را به روی سینه خود جمع کرد ،با کنار رفتن لحاف سونگمین احساس سرما کرده بود فرصت فکر کردن نکرد ،سریع لحاف را روی شانه سونگمین گذاشت بدون هیچ سر وصدایی به ارامی از روی تخت بلند شد. به همه جا حتی روی زمین را با نگاه میکاوید ، دنبال پیراهنش و کتش بود که پیراهن سفیدش پهن شده روی مبل دونفره گوشه اتاق دید. گویی پیراهنش شسته شده بود چروک شده بود ، کتش هم همانجا کنارش بود ، پیراهن صورتی رنگ سونگمین هم روی مبل دیگری چروک شده پهن شده بود.
با قدمهای بلند ولی بی صدا به طرف مبل رفت با برداشتن پیراهن و کتش دنبال موبایلش کشت و از جیب کتش دراورد کلی زنگ خورده بود که از شرکت بود، حتی از شیوون هم تماس داشت . اه از نهادش درامد قلبش با دیدن نام شیوون لرزید ، شیوون به او زنگ زده بود او درخواب بود ؛ بخاطر سایلنت بودن گوشیش صدایش را نشنیده بود . دنیا بر سرش خراب شده بود گویی با ارزشترین چیز زندگیش را از دست داده بود به تلفن شیوون جواب نداده بود ،خودش را از شنیدن صدایش محروم کرده بود.بی تاب به ساعت موبایلش نگاه کرد ساعت ده بود ، چشمانش برای چندمین بار گرد شد زیر لب اهسته نالید : واااای... چرا اینقدر خوابیدم؟...دیر شد...
با چشمانی که از نگرانی وناراحتی میلرزید به تخت وسونگمین خوابیده نگاه کرد ،دهانش باز کرد خواست صدایش کند که باید به شرکت بروند ولی نتوانست ؛ نگاهی به تن لخت خود کرد ؛نمیدانست علتش چیست ؟ شاید خجالت میکشید ، او شب قبل از سونگمین خواسته بود به پیشش بیاد ، یادش نمیامد شب قبل چکار کرده ،ولی حالا وقتی سونگمین بیدار میشد میدید با او لخت در رختخواب بود چه فکری میکرد؟ با اینکه پا فراتر نگذاشته بود ، ولی بوسه و کبودهای دور گردن سونگمین نشانه چه بود ؛ سونگمین میفهمید که ژومی گی است . هرچند شب قبل سونگمین مطمینا با کاری که ژومی کرده بود فهمیده بود .ولی شاید هم نفهمید چون ژومی مست بوده درعالم مستی این کارو کرده بود ؛ ولی بازهم جای خجالت داشت ، نمیدانست در عالم مستی چه گفته بود ، چکار کرده بود ؛ چیزی را به یاد نداشت .
بعلاوه سونگمین که گی نبود بودن یک شب در رختخواب با رئیسی که شاید گی باشد ، این یعنی بی عابرویی ، چطور میتونست در چشمان سونگمین نگاه کند . با اینکه شب قبل را به یاد نداشت نمیدانست چرا وچطور به انجا امده بود ، ومطمینا سونگمین میدانست میتوانست بیدارش کند بازخواست خواستش کند، از او بپرسد که چطور به انجا امده ، ولی نمیدانست چرا نمیتوانست با سونگمین با این حال چشم تو چشم شود .هر چند باید در شرکت با او روبرومیشد ولی حالا دراین وضعیت نه ؛ شایدم سونگمین هم مست کرده بود چیزی یادش نبود ؟ چیزی به یاد نداشت .پس تنها راه بیدار نکردن سونگمین و اهسته از اتاق رفتن بود . پس سریع پیراهنش را پوشید در دلش به خود بدو بیراه گفت : احمق بی شعور ... چرا وسط هفته مشروب خوردی؟... اخه چه مرگت بود؟... تو به خودت میگی وکیل حرفه ای؟... احمق نفهمم ؟... حالا میخوای چیکار کنی؟.... اخه یکی نیست بهت بگه این همه حماقت از کجا میاد ...معلومه چیکار کردی؟... وسط هفته کاری تا خرخره مشروب خوردی صبح خواب موندی.... بدتر با یه مرد ...اونم منشیت تو هتل خوابیدی... میخوای چی جواب بدی؟... شیوون بهت زنگ زده جوابشو ندادی... حالا میخوای چیکار کنی؟...با دستپاچگی دکمه های پیراهن سفیدش را دوتا یکی بست با بی سلیقگی دنباله پیراهنش را داخل شلوارش کرد ، نصف لبه پیراهنش از کمر شلوارش بیرون بود ، کتش راهم پوشید اهسته به طرف در اتاق میرفت ؛ با چهره ای درهم همچنان به خود غر میزد : شیوون بهت زنگ زده ...میفهمی؟.... شیوونی ...تو جواب ندادی....تو الان باید سرکار باشی... امروز با شیوون جلسه داشتی...اونوقت با منشیت تو هتل هم تخت بودی ... مرتیکه احمق...این همه گندو چطور میخوای جمع کنی؟ ...
جلوی در اتاق ایستاد به موبایل در دستش نگاه کرد باید به شیوون زنگ میزد ؛ بی تاب زنگ زدن به شیوون بود ؛ با شنیدن صدای شیوون بی تابیش از بین میرفت . ولی تا در اتاق بود نمیتوانست ،رو برگرداند به سونگمین خوابیده روی تخت نگاه کرد ، دیدن مرد جوان درخواب حس عجیبی در قلب حس میکرد حسی که نمیفهمید ؛ دلش میخواست سونگمین را بیدار کند .ولی نمیتوانست تنها راه وجود داشت وقتی از اتاق خارج شد به سونگمین زنگ میزد وبیدارش میکرد ؛ به او میگفت که خود را به اداره برساند ، او خودش همه چیز را درست میکند .پس با قدمهای اهسته به طرف تخت برگشت دنبال موبایل سونگمین اطراف تخت را نگاه کرد ؛ موبایل سونگمین روی میز عسلی کنار تخت بود برداشت نگاهش کرد، موبایل سونگمین هم روی سایلنت بود کلی زنگ خورده بود ، نشان زنگ زدن چشمک میزد ؛خواست گوشی را از روی سایلنت در اورد ولی گوشی رمز داشت اوهم که رمزش را نیمدانست ؛ پشیمان شد گوشی به روی میز عسلی گذاشت با قدمهای بلند و سریع به طرف در اتاق رفت ، با باز کردن در اتاق گوشی در دستش زنگ خورد ؛ نگاه کرد شیوون بود ، از هیجان دستش لرزید با خارج شدن از در اتاق سریع دکمه را زد گوشی را به گوشش چسباند ، ضربان قلبش به شدت بالا رفت به گوشهایش هم رسیده بود صدای لرزانش گفت: الو سلام...
شیوون گفت: الو ژومی شی؟...خودتی ؟... اوه خدارو شکر جواب دادی...خوبی تو؟... حالت خوبه؟.... کیو تقریبا با قدمهای بلند میدوید تا به اسانسور برود، دل دلش گفت: جانم شیوون جان... از هیجان اب دهانش را قورت داد لبانش گفت: بله قربان... خودمم...خوبم... ببخشید ...نمیدونم چی بگم...من... شیوون امانش نداد صدای نگرانش میامد گفت: خوبید؟... پس چرا به موبایلتون جواب نمیدادید؟ ...نگرانتون شدم... اتفاقی افتاده؟... حالتون خوبه؟...هر کلمه شیوون با قلب ژومی بازی میکرد روح از بدنش میبرد ، نگرانی شیوون او را به اوج رسانده بود ، حس میکرد هر قدمش بر روی ابرهای اسمان بود ؛ به جای شرمگین بودن از خوشی لبانش میخندیدند قلبش بی تاب میطپید ، نفس نفس میزد ازنه تند رفتن بلکه از هیجان و ضربان بالای قلبش بود با صدای که به سختی کنترل میکرد گفت: بله خوبم... واقعا ببخشید قربان... شرمنده ام ...یه مشکلی پیش اومده بود نتونستم بیام جلسه... موبایلم...
شیوون دوباره امانش نداد با نگرانی گفت: مشکل؟... چه مشکلی؟... الان کجایی؟...کمکی از دستم بر میاد؟... ژومی قلبش که از شدت طپش دیوانه وار خود را به درو دیوار سینه اش میکوبید حس میکرد الان از سینه اش خارج شود در سالن هتل ایستاد تا نفس زدن کمتر شود جواب داد : نه قربان ...مشکل حل شد ...دارم میام شرکت... ببخشید نگرانتون کردم...بابت بی لیاقتیمو ببخشید... من سزاوار ...شیوون حرفش را قطع کرد گفت: نه اشکال نداره... خدارو شکر که خودت خوبی ...گفتی داری میای شرکت؟...
اینبار ژومی امانش نداد گفت: بله قربان دارم میام... تو راهم... واقعا نمیدونم چی بگم... بابت جلسه من.... شیوون گفت: خوبه ...گفتم که اشکال نداره... من که بابت جلسه زنگ نزدم... دیدم نیومدی ...بهم خبر هم ندادی نگرانت شدم... راستی منشی لی با توهه؟...اونم نیومده شرکت... به موبایلشم... ژومی سریع گفت: چرا میدونم...اونم کاری داشت داره خودشو میرسونه به شرکت... شیوون گفت: خیلی خوب ...باشه من منتظرتونم...ژومی با نهایت شوق گفت: چشم الان میام... به طرف پیشخوان هتل دوید.
*********************************************
کیو اخرین لقمه را با قاشق به دهانش گذاشت درحال جویدن نگاهش به روی میز چرخید ؛ هرچه ظرف غذا روی میز مستطیل شکل که 12 صندلی چوبی دورش چیده شده بود خالی شده بود ؛ خودش هم فکر نمیکرد همه غذاها را بخورد ؛ بخاطر خوشمزگی نتوانست هیچکدامشان را نصفه رها کند ، همه را کامل خورده بود داشت میترکید ؛ با قورت دادن لقمه رو به خدمتکار مردی که کنار دستش ایستاده بود کرد با لبخند گفت : ممنون ...دست روی شکم خود گذاشت مالشش میداد گفت: خیلی خوشمزه بود... از سرآشپز تشکر کن ... مرد با سر تعظیم کرد گفت: نوش جان... کیو از روی صندلی بلند شد سرچرخاند نگاهی به سالن اتاق نشیمن کرد .خدمتکارها درتکاپو بودن دو خدمتکار زن مشغول ور رفتن با گوشه کنارمبل های گوشه اتاق نشیمن بودنند، یک خدمتکار هم کنار درخت کریسمس مشغول بود ، سه خدمتکار هم مشغول جمع کردن ظرفها غذا از روی میز و بردنش به آشپزخانه بزرگ سالن که نصفش اوپن بود ؛ قسمت آشپزخانه برای پخت و پز با دیوار ودر به این قسمت اشپزخانه وصل میشد.بقیه خدمتکارها هم در رفت امد به اتاقها بود .
درسالن چندین در وجود داشت کیو با نگاه کنجکاوش سعی میکرد با باز شدن درها داخل اتاق را ببیند ولی زیاد مشخص نبودند ، بعضی هایشان اتاق خدمتکارها بود بعضی هایشان هم به نظر انبار غذا یا لباس بود، هر چه بود کیو نفهمید ، یک در دولای بزرگ در زیر پله ها بود که جز یک خدمتکار مرد کسی داخلش نرفت ، از وارسی خدمتکارها و سالن خسته شد چون کلا حس فضولیش زیاد بود ؛نمیتوانست وارد اتاق ها بشود چیز بیشتری بفهمد به بیرون از خانه هم نمیتونست برود چون بارش برف شروع شده بود وهوا خیلی سرد بود گردش در داخل خانه را ترجیح داد.
شیوون ولیتوک وکانگین و دونگهه قبل از اینکه کیو بیدارشود رفته بودنند ، هیوک هم با بحثی که با او کرده بود بعد از چند دقیقه بیرون رفت ، جز جیهون وخدمتکارها بقیه رفته بودند ، تنها پایین امد صبحانه کامل خورد از نگاه کردن به تکاپو خدمتکارها هم خسته شد ،حوصله دیدن برنامه تلوزیون هم نداشت ،به جاش ترجیح داد به وارسی اتاقهای طبقه بالا که کسی نبود برود . به طرف راه پله ها قدم برداشت هنوز قدری باسنش درد داشت لنگ میزد ، نگاهی به راه پله های زیاد انداخت ، لنگان قدم برمیداشت به بالا میرفت ، ابروهایش درهم شد زیر لب غرید : چقدر پله ؟... اخه مهندس اینجا چی فرض کرده؟... بالا رفتن همراه با ورزش روزانه ؟... به نفس گیر رسید ایستاد با نگاه کردن به پله ها که به صورت نیم دایره ای میچرخید به طبقه بالا میرفت ادامه داد: خدمتکارا روزی چندبار از این پله ها برن بالا بیان چیزی از کمر یا پاشون باقی نمیمونه....مکثی کرد به پله های اخر رسید قدری نفس میزد ابروهایش درهم بالا رفت گفت: جیهون هم از این پله ها بالا و پایین میکنه ...این بچه نمی افته؟...
وارد سالن طبقه بالا رسید نفس اش با پوفی بیرون داد گفت: اوفففففففف... هرچی خورده بودیم هضم شد...دست به کمرش زد برای تازه شدن نفس اش نفس های بلند زد نگاهی به درهای بسته سالن دایره شکل کرد ، ده در در سالن وجود داشت همه درها سفید بود ،به دو در اتاق دو عکس کارتونی چسبانده بود به در اتاقی هم حلقه گل ، بقیه درها هم چیزی نداشت ، قدری چشمانش را ریز کرد گفت : خوب حالا از کجا شروع کنیم؟... اول سراغ کدوم اتاق برم... سر به طرف چپ چرخاند به دراتاق خود نگاه میکرد گفت: خوب این اتاق منه...نگاهش چرخید گفت: اتاق شیوون کدومه ؟...رو به طرف راست یعنی در روبروی اتاق خود کرد گفت: خوب بهتر نیست از این اتاق شروع کنم...یا نه با در اتاق بغلی... که در اتاق که عکس برچسبی کارتون بنتنی به در چسبانده بود باز شد ، زن جوانی از اتاق بیرون امد صورتش به طرف داخل اتاق بود گفت: جیهونی من میرم پایین میام... تو برو اتاق بازی من هم میام... باشه؟...با کامل خارج شدن از اتاق رو برگرداند کیو را دید یکه ای خورد ؛ با مکثی چشمانی که قدری گشادشان کرده بود به طرف کیو امد با سر تعظیم کرد گفت : روز بخیر...
کیو هم دست از کمرش برداشت با سر تعظیم کرد ، زن جوان که بلوز سفید و دامن مشکی تا زیر زانو به تن داشت و موهای بلند رنگ شده طلایی رنگش را به پشت بسته بود جلوی کیو ایستاد گفت: شما باید مهمون جدید باشید درسته؟... من... دستش را دراز کرد گفت: پرستار " ایم هیون سو "هستم... پرستار جیهون... کیو با گرفتن دست زن لبان گوشتی اش لبخند را چاشنی صورت بی نقصش کرد گفت: درسته...من ... زنگ موبایل زن درامد جمله اش ناتمام ماند، زن با بالا اوردن گوشی اش گفت : اوه ببخشید... به طرف راه پله راه افتاد .
کیو با نگاه زن را تعقیب میرد اهسته گفت : خواهش ...مهم نیست ...به باسن زن نگاه میکرد چون زن لاغر بود باسنش کوچک بود قدری اخم کرد گفت: چه باسن زشتی...مثلا تو زنی... هیکلت هم که سکسی نیست ...چرا گوشت نداره باسنت؟...یعنی کسی پیشتم میخوابه؟...بیچاره اون بدبختی که با توهمخوابه...منو که بکشی با امسال تو هم تخت نمیشم....یکی از ابروهاش را بالا داد گفت: ولی ببینم تو هم تو خونه بودی؟... کی اومدی خانم مزاحم؟... در اتاق دوباره باز شد کیو رو برگرداند اینبار جیهون بیرون دوید با دیدن کیو ایستاد با چشمانی درشت و مات نگاهش کرد .
کیو که بر خلاف همیشه از بچه ها متنفر بود ، از جیهون خوشش امده بود لبخند زنان به طرف جیهون قدم برداشت گفت: هی کوچلو ؟... تو یه ساعت پیش اسمتو بهم نگفتی رفتی؟... جلوی جیهون ایستاد گفت: نمیخوای اسمتو بهم بگی؟... جیهون با چشمان درشتش نگاهش میکرد ، نگاهش مثل نگاه صبح نبود گویی قدری عصبانی بود ، کیو از تغییر نگاه جیهون جواب ندادنش از تعجب ابروهایش بالا داد گفت : نمیخوای جواب بدی؟... به ابروهایش تابی داد گفت: حالا که تو نمیگی ...ولی من خودم میدونم اسمت چیه...اسمت جیهونه درسته؟...
جیهون از اینکه کیو اسمش را میدانست تعجب کرد چشمان درشتش گشاد شد دهانش باز شد . کیو از چهره متعجب جیهون خنده اش گرفت با لبخند گفت: تو پسر... جیهون اجازه تمام کردن جمله اش را نداد چهره متعجبش تغییر کرد همراه اخم رو برگردانند به طرف اتاق بغلی که به در ان هم عکس کارتونی باب اسفنجی بود کنار اتاقی که از ان خارج شده بود رفت . کیو قدری اخم کرد گفت: هی کجا میری؟... دارم باهات حرف میزنما؟... ولی جیهون توجه ای نکرد با بلند شدن روی انگشت پاهایش به دستگیره در اتاق چنگ زد ان را باز کرد ، کیو هم با همان چهره رو برگردادند به طرف اتاق بغل اتاق خود رفت گفت: بچه بی ادب... به درک... ما بریم به گردشمون برسیم...به دستگیره در چنگ زد در باز شد ، از قفل نبودن در چهره درهمش باز شد در را کامل باز کرد وارد شد .
فضای اتاق مانند اتاق خودش بود پنجره بزرگ با در ورودی رو به بالکن ولی وسایل اتاق فرق داشت ، پردهای به رنگ کرم رنگ بود ، میز و صندلی به رنگ مشکی بود تخت دو نفره هم مشکی بود . تخت دو نفره هم مشکی بود با بالش رو تختی راه راه قهوه ای سوخته وسفید، میز ارایش و اینه تمام قدم مشکی بود ، به اتاق سه در راه داشت که انها هم سفید بودنند. کنار تخت هم یک میز عسلی کمدی بود به رنگ تخت که رویش اباژور و ساعت رو میزی و قاب عکس های کوچک بود . قاب عکس بزرگ به بالای تخت بود که لیتوک و کانگین روی صندلی نشسته بودنند ، جیهون به نظر یکساله به نظر میرسید در بغل لیتوک نشسته بود ، شیوون بالای سر لیتوک و هیوک هم بالای سر کانگین ایستاده بود ، دونگهه هم کنار هیوک ایستاده بود ، همه لبخند زنان نگاه میکردنند .
کیو قدم داخل گذاشت حدس زد اتاق لیتوک و کانگین باشد ، با نگاه کردن به همه جای اتاق به طرف میز عسلی رفت جلویش ایستاد سر بالا کرد نگاهش به قاب بزرگ عکس بالای تخت شد گویی شیوون با چشمانی مشکی درشتش لبخندی که چال گونه هایش را نمایان کرده قلب کیو را بازی میداد خیره به او بود ، بی اختیار او هم به عکس شیوون لبخند زد ، سرپایین کرد به قاب عکس های روی میز نگاه کرد ؛ عکسها یکی کانگین لیتوک را در اغوش داشت لبخند میزدنند ، دیگری لیتوک دو پسر نوجوان که شیوون وهیوک بودن را باهم دراغوش گرفته بود هر سه لبخند میزدنند ، بعدی لیتوک شیوون نوجوان و در عکس دیگر هیوک نوجوان را دراغوش گرفته بود میخندیدند ، وبعدی کانگین شیوون و هیوک نوجوان را با هم در اغوش گرفته بود به گونه شیوون بوسه زده بود میخندیدند ،وعکسی هم کانگین شیوون و در عکس دیگر هیوک را دراغوش گرفته بود به گونه هر کدامشان بوسه زده بود و اخرین عکس لیتوک جوان کنار زنی جوانی که کنارشان پسر 4 یا 5 ساله ای بود نوزادی در اغوش زن جوان بود . لازم به حدس زدن نبود این زن جوان هیوسوهمسر لیتوک بود پسرک هیوک بود نوزاد هم شیوون بود ، کیو لبخند کجی زد گفت : اینا البوم ندارن؟... چقدر عکس گذاشتن رو میز؟... قاب عکس لیتوک کنار زن را گرفت بالا اورد به صورت خود نزدیک کرد به نوزاد داخل عکس نگاه کرد ، نوزاد درست شبیه جیهون بود ، یعنی جیهون شبیه نوزادی پدرش شیوون بود ، لبخند کیو پررنگتر شد زیر لب گفت: شیوون کوچلو...چه بامزه بودی مثل.... که صدای بچه گانه ای گفت: دوس عموه... اینژا اوتاخ بابا بوزگه ...چیتار میتونی؟... کیو رو برگرداند جیهون با اخم و چهره درهم وعصبانی به داخل اتاق دوید جلوی کیو ایستاد به قاب عکس دست کیو نگاه میکرد گفت: مال بابابوزگه... دس نزن...
کیو نگاهی به قاب عکس دستش کرد قدری ابروهایش را تاب داد گفت : این مال بابابزرگته ...دارم... جیهون با همان عصبانیت دستش را دراز کرد تا قاب عکس را بگیرد ولی دستش نمیرسید امانش نداد جمله اش را تمام کند با صدای بلند گفت: مال بابا بوزگ منه ...بده من... بابابوزگه منه...بده...دوس عمو بده من...اون بابای منه ...بده... کیو از عصبانیت جیهون قدری اخم کرد قاب عکس را روی میز گذاشت گفت: خیلی خوب نمیخورمش ... داشتم نگاهش میکردم...کمر راست کرد رو به جیهون گفت: چته تو؟... چرا اینقدر عصبانی هستی ؟...اینقدهم بهم نگو دوس عمو...من دوست عموت نیستم...من دوست باباتم...جیهون که به قاب عکس نگاه میکرد مطمین شد که سر جایش است رو به کیو کرد با ابروهای درهم عصبانی گفت: بویو بیون دوس عمو... اینژا اتاخ بابابوزگه... اتاخ عمو کانی...
کیو دیگر در اتاق کاری نداشت بعلاوه دنبال اتاق شیوون بود اخمش بیشتر شد به طرف در راه افتاد گفت : دارم میرم بچه توسخ... بابا بزرگ و عموت خیر اتاقشونو بخورن... از اتاق خارج شد به طرف اتاق بغلی رفت .جیهون هم از اتاق خارج شد با بلند شدن روی پنجه پا در اتاق رابست ، دنبالش راهی شد . کیو دستگیره در را چرخاند در این اتاق هم قفل نبود در باز شد وارد اتاق شد ، فضای اتاق مانند دو اتاق قبل بود ، پنجره و در رو به بالکن که به باغ باز میشد ولی نصف دو اتاق دیگر بود گویی اتاق را نصف کرده بودنند وسایل اتاق هم کلی فرق داشت ، در اتاق دو میز مطالعه با صندلی وجود داشت که روبروی هم بودن ؛ یک کتابخانه قفسه هایش کتاب چیده شده بود در گوشه اتاق بود ، روی میز هم چراغ مطالعه و قلم دانی و چند کتاب چیده شده بود ؛ از ظاهرش پیدا بود که اتاق مطالعه است ، به طرف میزسمت راستی رفت ؛جیهون هم دنبالش دوید با همان حالت عصبانی صدای بلند گفت: اتاخ بابایی جونیه... اتاخ عموهه...دس میخونه...دوس عمو بویو بیرون... با اینکه حالت جیهون عصبانی بود ، قصد بیرون کردن کیو را داشت ولی کیو عصبانی نشد برعکس خوشش هم امد جیهون با عصبانیت اتاقها را به کیو معرفی میکرد فهماند که اینجا اتاق مطالعه شیوون وهیوک بود زمانی که درس میخوانند و مطمینا حالا که شیوون همچنان در دانشگاه درس میخواند از اینجا استفاده میکند . کیو به همه جا اتاق روی میز ها نگاه میکرد قدری لب زیرنش را پیچاند و سرش را چندبار تکان داد به معنای فهمیدن ؛ دستانش را به داخل جیب شلوار ورزشی مشکی که به پا داشت کرد به طرف کتابخانه که گوشه اتاق بود میرفت که جیهون دوباره جلویش دوید فریاد زد: مال بابایه...دس نجن... اینا تتاب بابایه ...دس نجن... مال بابایی منه... بابایی دس میخونه...
کیو ایستاد همچنان که به کتابها نگاه میکرد دوباره سرش را چند بار تکان داد فهمید که انها کتابهای درسی شیوون است راه را کج کرد به بیرون از اتاق رفت به اتاق بغلی رفت با بازکردن درچشمانش گرد شد ، اتاق بدون هیچ پنجره ای بود به اندازه اتاق معالعه بود ولی دور تا دور اتاق کتاب چیده شده بود ، یعنی سه طرف دیوار اتاق تا بالا قفسه های کتابخانه پر از کتاب بود اینجا کتابخانه بود به اندازه کتابخانه عمومی شهر در ان کتاب بود ؛ داخل اتاق شد تا حالا اتاقی پر از کتاب ندیده بود با چشمانی گرد و دهان باز فقط به دور تا دور اتاق نگاه میکرد . جیهون هم وارد اتاق شد با چهره عصبانی سر راست کرد به کیو نگاه میکرد ، کیو همچنان سرش میچرخید به کتابها نگاه میکرد گفت : واااااااو... چقدر کتاب؟...بدون سرپایین کردن پرسید: بچه بابات همه این کتابها رو خونده؟... یعنی شیوون همه این کتابها رو خونده؟... فکر نکنم یعنی بخواد همه رو بخونه یه 300 سالی باید عمر کنه... جیهون فقط با اخم نگاهش کرد کیو همچنان سر به بالا بود از اتاق خارج شد جیهون هم دنبالش دوید.
کیو بدون معطلی وارد اتاق بعدی شد ، فضای اتاق همان بود دوباره وسایل فرق میکرد ، یک میز صندلی فلزی قهوه ای یک تخت دونفره قهوه ای با بالش و روتختی ابی ، کمد و اینه قدی قهوه ای بود به دیوارها هم تابلوی گلدان خالی و پنجه گربه بود با تابلویی نقاشی شده از هیوک ودونگهه کنار هم . کیو داخل رفت به روی میز عسلی کنار تخت قاب عکس های از هیوک ودونگهه بود که در کنار هم یا در اغوش هم بودن با انکه با دیدن عکس فهمید اتاق هیوک و دونگهه ست ، زیر لب گفت: اینا البوم ندارن؟...چرا همه عکسا شونو قاب کردن گذاشتن جلوی چششون...با توضیح جیهون مطمین شد اتاق هیوک ودونگهه است ، جیهون قصد تغییر به چهره عصبانیش را نداشت زیر پای کیو ایستاده بود گفت: دوس عمو... اتاخ عموییه بویو بیون...عمو دون دوا میتونه... بویو بیون...
کیو قدری ابروهای باریکش را بالا زد پرسید : عمو دون؟... منظورت دونگهه ست ؟... لبانش را غنچه ای کرد به قاب عکس نگاه میکرد گفت: چرا عمو دونگهه دعوا میکنه؟... حتما زیاد میای تو اتاقش ؟....رو به جیهون کرد قدری به ابروهایش تاب داد گفت: خوب بچه نیا تو اتاقشون مزاحم خلوتشون نشو تا دعوات نکنن ؟... جیهون با همان چهره عبوس صدای بلندتر گفت: بویو بیون... عمو یو دوا میتونه... کیو همانطور که دستانش در جیبش بود شانه هایش را بالا زد گفت: عمو هیوکت منو دعوا نمیکنه...تو رو دعوا میکنه... لبانش را غنچه ای کرد چرخید به همه جای اتاق نگاه کرد به طرف در اتاق رفت گفت: جیهونی بیا بریم اتاق بعدی...از اتاق خارج شد وجیهون هم دنبالش دوید .کیو نگاهی به در بزرگ راهرو که به بالکن باز میشد نگاه کرد به اتاق روبروی رفت .
در اتاق را باز کرد اتاقی با فضای بقیه اتاق ها و وسایل اتاقش هم با وسایل اتاق خودش یکی بود بدون هیچ قاب عکسی و دست نخورده بود مطمینا اتاق مهمان بود دستگیره در را نگه داشت در اتاق نیمه باز بود رو به جیهون کرد گفت: اینجا که دیگه اتاق مهمونه نه؟... نمیرم تو... و در رابست . به اتاق بعدی که حلقه گلی مصنوعی به در زده بود رفت؛ زیر لب گفت: این دیگه چه اتاقیه؟...گل زدن به در... با باز کردن در اتاق چشمان خمارش گشاد شد با انکه فضای اتاق مانند بقیه اتاقها بود ولی به پنجره ودربالکن پرده سفید از پارچه ضخیمی بود با یالان طلایی از بالا اویزان بود .
در اتاق پیانوی بزرگ مشکی و یک درام و دو گیتار بود ، چند گل طبیعی هم در گلدان روی پایه ها در گوشه اتاق گذاشته شده بود ؛ کیو وارد اتاق شد مشامش از بوی اشنایی پر شد ؛عطر بوی شیوون بود ، یعنی این اتاق موسیقی شیوون بود ؟ چشمان شگفت زده اش وسایل موسیقی را میکاوید به طرف پیانو رفت با انگشت دکمه های پیانو را فشار داد صدای هر کدام را دراورد ، جیهون دوان جلویش ایستاد با همان حالت عصبانی گفت: دس نزن مال بابایه ... کیو لبانش را غنچه ای کرد بدون نگاه کردن به جیهون به کارش ادامه میداد سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: هوممم...چشمش به قاب عکس کوچکی روی پیانو افتاد عکس زن جوان و زیبای بود . قدری ابروهایش درهم شد با گرفتن عکس ان را بالا اورد با چشمانی ریز شده با دقت به عکس زن نگاه کرد ؛ زن چشمانی کشیده و لبانی باریک داشت بسیار زیبا بود .
با فریاد جیهون فهمید کیست: عسده مامانه...بده من...عسده مامانی منه...کیو با همان چهره رو برگردانند به جیهون نگاه کرد گفت : چی؟..مامانته؟... دوباره به عکس رو کرد گفت: مامانت قشنگ بود...ولی به خوشگلی من نمیرسه... شیوون عکس زنشو برای چی روی پیانو گذاشته ؟...جیهون به شلوار کیو چنگ زد روی پنجه پاهای خود بلند شد دستش را دراز کرد قصد گرفتن قاب عکس را داشت با چهره ای به شدت عصبانی صدای بلند گفت : عسده مامانی منه...بده منه...کیو نگاهی به جیهون کرد قاب عکس را به روی پیانو گذاشت گفت: خیلی خوب ...نکش خودتو گذاشتمش سر جاش... انگار میخوام بخورم عکسو... دهانش را کج کرد ادا دراورد گفت: عکس مامانیه...عکس مامانیه... توفه ست مامانت ...جیهون با گذاشته شدن قاب سرجایش ارام گرفت از کیوفاصله گرفت .
کیو با چهره ای درهم دوباره دستش را داخل جیبش گذاشت رو برگردادند به اتاق نگاه میکرد ؛ نگاهش به دو گیتار کنج اتاق شد به طرف گیتار رفت ، گیتار داخل قاب های چوبی شان گذاشته شده بودنند ، یکی قهوه ای بود یکی مشکی کنار هم روی پایه ها گذاشته شده بود. کیو کنار گیتارها ایستاد زیر لب گفت: دوتا گیتار ؟... رو به جیهون کرد پرسید : شیوون دوتا گیتار داره؟... مشکی و قهوه ای... برای چی دوتا داره؟...حتما یکی رومامانت بهش هدیه داده نه؟...دوباره به گیتارها نگاه کرد گفت: ولی هر دوتاش یه جوره با دو رنگ...پوزخندی زد گفت: نکنه گیتارم زوجشو داریم؟...جیهون جوابی نداد با چشمان درشت عصبانیش نگاهش میکرد ؛کیو دست دراز کرد با نوک انگشت به گیتار مشکی که رویش نقش ظریفی حکاکی شده بود دست کشید .
جیهون که با نگاهش مراقب حرکات دست کیو بود با دست زدن کیو به گیتار مشکی با چهره ای درهم گفت: مال بابایه ...دس نجن...کراب میشه... دس نجن...کیو روی گیتار مشکی دست میکشید بدون رو برگرداندن گفت: این مال شیوونه... پس شیوون هم پیانو میزنه هم گیتار ...حتما درام هم مال شیوونه... به گیتار قهوه ای نگاه کرد گفت: این چی ؟..اینم مال بابایته؟...یا مال عمو هیوکته؟...رو به جیهون کرد پرسید: عمو هیوکتم گیتار میزنه؟... جیهون فقط به دست کیو نگاه میکرد تکرار کرد: دس نجن...مال باباییه منه... کیو رو به گیتار قهوه ای کرد میدانست چطور از جیهون بپرسد تا پاسخ بگیرد پس با دست کشیدن به رویش گفت: به هیوک نمیاد اهل گیتار زدن...که با صدای جیهون که تقریبا جیغ میکشید :ههههههههههههه...دست نجن بابایی دوا میتونه... مال عمو یونوهه... جمله اش ناقص ماند و رو به جیهون کرد .
جیهون چهره عصبانیش کامل تغییر کرد ابروهایش بالا رفت چشمانش به شدت گرد شد گویی کیو کار وحشتناکی انجام داده بود با چهره وحشت زده نگاهش میکرد قصد نزدیک شدن به گیتار را هم نداشت با فاصله این پا و اون پا کرد فریاد زد: مال عمو یونوهه ...بابایی نایاحت میشه...دیه میتونه... دس نجن... کیو نفهمید چه اسمی را میگوید قدری اخم کرد چشمانش را ریز کرد گفت: چی؟...عمو یونو؟... عمو هیوکه تو میگی ؟...نه تو که به هیوک میگی عمو یو... جیهون که فقط به دست کیو که هنوز روی گیتار بود نگاه میکرد دستش را تکان میداد با بی تابی فریاد زد: نهههههههههه...دس نجن... مال عمو یونوهه... بابایی دوا میتونه...بابایی عصابانی میشه...
کیو با فریاد جیهون یهو دست پس کشید قدری ابروهایش را بالا داد چشمانش را باز کرد پرسید : عمو یونو؟...عمو یونو کیه ؟... چرا داد میزنی؟... درست بگو ببینم عمو چی؟...جیهون با همان هیجان وحشت زده فریاد زد: عمو یونو...بابایی دوا میتونه... دس نجن... کیو قدری چهره اش درهم شد نمیدانست اسمی که جیهون نام میبرد کیست ؟ هیوک که نبود ؛ چونگمین هم شخصی به اسم یونو را نام نبرده بود ، از جیهون هم نمیشد چیزی فهمید تنها چیزی که فهمید این گیتار مال شیوون نبود مال هرکه بود جیهون از دست زدن به ان میترسید .
کیو دستش را دوباره در جیب شلوارش گذاشت برگشت به طرف در اتاق میرفت زیر لب غرید : معلوم نیست چی میگه؟... همش داد میزنه... ادای جیهون را دراورد : عمو یونوهه...بابای دوا میتونه... از اتاق خارج شد با چهره ای درهم گفت: مگه میخواستم بخورمش... روبه جیهون که با خارج شدن از اتاق در را با بلند شدن روی نوک پایش به زحمت میبست گفت:اینگار طلا که نمیشه بهش دست زد...یه تیکه چوبه که ازش صدای غار غار میاد بیرون ...میگه بهش دست نزن....رو برگرداند به اتاق بعدی نگاه کرد با اینکه حدس زد اتاق بغلی مال کیست برای اذیت کردن جیهون بدون معطلی در اتاقی که برچسب باب اسفنجی زده بود را یهو باز کرد . جیهون با این کارش جیغ کشید ، کیو با نگه داشتن دستگیره در به همه جا اتاق نگاه کرد که مانند کتابخانه بدون بالکن بود ولی پنجره ای داشت با پرده طرح عروسکی بود داخل اتاق هم پر بود ازهمه نوع اسباب بازی دران بود، عروسک و اسباب بازی پسرانه و خانه اسباب بازی و سرسره کوچک پلاستیکی و توپ های به اندازهای مختلف و رنگارنگ بود ؛ میشد گفت اتاق اسباب بازی بود .
جیهون دوید وسط اتاق ایستاد دستانش را از هم باز کرد با چهره ای به شدت عصبانی فریاد زد : نیاااا... دس نجن...اینا مال منه... نیاااااااااا...اساب بازی منه...کیو چند قدم وارد اتاق شد بازیش گرفته بود ، بازی با جیهون سرگرمیش شد، ظاهرش را متعجب کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا زده گفت : وااااو چقدر اسباب بازی؟... جون میده برای بازی کردن...جیهون از حرف کیو چشمانش گرد شد از اینکه کیو به اسباب بازیش دست بزند ترسیده بود ، چند قدم عقب رفت دستانش همان طور باز بود با بیتابی فریاد زد:نههههههههه... اسا ب بازی دس نجن...مال منه... جیغی کشید فریاد زد : به بابایی میدم... کیو خنده اش گرفت شانه هایش را بالا انداخت با لبخند کجی گفت: چی به بابات میگی؟... خوب بگو ...بابات میخواد چیکار کنه؟...بیا منو بزنه؟... نگاهی به همه جا کرد چهره اش را درهم کرد گفت: بی خیال...اسباب بازیهات به درد نمیخوره... همشون زشتن...جیهون به همان صورت ایستاده بود جیغی دیگر زد چهره اش درهم شد با عصبانیت داد کشید : خودت ژشتی... دوس عمو بد...کیو دوباره خندید از کل کل کردن با جیهون لذت میبرد بر خلاف همیشه که با دیدن بچه ها عصبانی میشد ولی با جیهون اینطور نبود.
دستانش را داخل جیب شلوارش کرد از اتاق خارج شد به در اتاق بغلی نگاه کرد سرش را کج کرد به برچسب پسرک بنتن نگاه کرد زیر لب گفت: این چیه ؟... سرراست کرد به جیهون که در حال بستن در اتاق اسباب بازی هایش مثل بقیه بود کرد گفت: عکس توه بچه؟... جیهون با اخم نگاهش کرد کیو لبخند دویلی زد به طرف اتاق رفت سریع درش را باز کرد که جیهون جیغ کشید . کیو خندید به اتاق نگاه کرد ، اتاق نصف بقیه اتاقها بود به پنجره و در بالکن پرده با طرح عروسکی عکسی که به در اتاق زده بوده بود یک تخت بچه گانه هم کنار پنجره هم کنار پنجره بود که رو بالشی اش ابی و با ستارهای رنگی بود دو صندلی و یک میز پلاستکی بچه گانه وسط اتاق بود یک ماشین کوچک هم گوشه اتاق پارک بود ، یک کتابخانه بسیار کوچک هم به دیوار بود که تعدادی کتاب وچند عروسک در ان چیده شده بود؛ یک عکس بزرگ از شیوون و جیهون که جیهون خندان در اغوش شیوون که او هم لبخند زده بود چال گونه هایش مشخص بود قاب کرده به دیوار بالای تخت جیهون بود. جیهون به داخل اتاق دوید به مانند اتاق قبلی اش دستانش را باز کرد با عصبانیت فریاد زد: نههههههه...اتاخ منه...نیااااا...نههههههههههه....کیو که دستگیره در را نگه داشته بود همان دم در ایستاده بود به همه جا نگاه میکرد با همان لبخند کج گفت: کجا بیام؟... بیام چیکار کنم بچه؟... اتاقت مال خودت...و از اتاق خارج شد.
به اخرین اتاق نگاه رسید مطمین این اتاق مال شیوون بود ؛تنها اتاقی در طبقه بالا مانده بود ، نمیدانست چرا با نزدیک شدن به در ضربان قلبش بالا گرفت گویی خود شیوون در اتاق منتظرش بود. به دستگیره در چنگ زد بیتاب دیدن اتاق دستگیره را چرخاند و در را باز کرد چشمان تشنه اش دیدن بود پلکی نمیزد وارد اتاق شد فضای اتاق مانند بقیه اتاقها بود مثل بقیه وسایلش فرق داشت به پنجره و در بالکن پرده سفید اطلسی اویزان بود به جای میز صندلی قهوه ای چهار میز و صندلی چوبی سفید بود با تخت خوابی بزرگی که جای چهار نفر بود کرم رنگ با بالش و روتختی سفید رنگ و درهای کمد دیواری و حمام دستشویی هم سفید بود ، میز ارایش با اینه قدی مشکی رنگ بود با طرحهای شکوفه رویش کنده کاری شده بود این اتاق هم سه در سفید داشت ، دو طرف تخت هم یک میز عسلی و یک کمد کرم رنگی بود که روی میز عسلی آباژورکه پایه اش ساعت بود گلدان کوچک کاکتوس و با چند قاب عکس بود ، روی کمد طرف دیگر تخت که کمی از تخت فاصله داشت یک صلیب چوبی روی پایه اش با شمعدانی ومجسمه ای که حضرت مریم با عیسی مسیح نوزاد در اغوشش بود چیده شده بود.روی دیوار هم قاب عکس های از طبیعت و گل زده بود ، گلدانی با گل های شکوفه مصنوعی گوشه اتاق را تزیین کرده بود.
کیو قدم داخل گذاشت بوی عطر مردانه ای در اتاق پیچیده بود عطر شیوون بود که ریه هایش را پر کرده بود او را مست و بی حس کرد پاهایش او را به طرف تخت بردنند چشمانش به روی قاب عکس های میز عسلی بود ، لب تخت نشست به قاب ها نگاه کرد عکس که بزرگ به بالای تخت لیتوک بود در اندازه کوچکترش قاب شده بود دو عکس هم شیوون با جیهون بود یکی جیهون نوزاد یک ساله بود و یکی هم به اندازه الان جیهون بود ؛ عکسی هم شیوون با زن جوانی با لباس عروس بود عکس دیگر زن جوانی لبخند زنان در اغوش شیوون بود ، جیهون به داخل اتاق دوید با همان چهره به شدت عصبانیش فریاد زد : بویو بیون...اتاخ بابایی جونمه... دوس عمو بد... بویو بیوون...
کیو توجه ای نکرد چون مات عکس زن بود ، زن جوان در عکس همان زن جوان بود که عکسش روی پیانو در اتاق موسیقی بود ، سولی همسر شیوون مادر جیهون ، زنی که عشق شیوون . حال خود را نمیفهمید نمیدانست چرا قلبش با دیدن دوباره زن بخصوص در اغوش شیوون یا با لباس عروس دست در دست شیوون شکست ، گویی خبر بدی شنیده بود چهره اش گرفته و ناراحت شد ، تن بی حسش بی اختیار میلرزید ، دستش که لرزش خفیفی داشت را دراز کرد قاب عکس شیوون و سولی در لباس عروس را گرفت جلوی خود گرفت با چشمان بی فروغ و شکست خورده به صورت شاد وخندان سولی نگاه کرد زیر لب نالید : سولی... عشق شیوون... چه خوش شانس ...قدری ابروهای باریکش را تاب داد گفت : دختره زشت ...که یهو عکس از دستش قاپیده شد چشمانش گرد شد نگاه کرد.
اخخخخخ این جیهون چ رو اعصابه بزنم لهش کنم خوبه پسره انقدر جیغ جیغو
این کیو چ رویی داره همه اتاقا رو هم رفت ی دور زد خجالتم نمیکشه با بچه دهن ب دهن میشه
دستت درد نکنه این قسمتم عالی بود
خوب باشه برو بزنش...
نه دیگه کیو اهل خجالت نیست..
خواهش عزیزدلم...ممنون که خوندیش
سلام عزیزم.
. کیو چه خوشش اومده بود . واقعا چه کارهایی که نمی کنه.


این جیهون ناخواسته همه جای خونه رو به کیو معرفی کرد
ممنون گلم خیلی عالی بود.
سلام خوشگلم...
اره دیگه جیهون با کراش کلا کیو رو اگاه کرد...
خواهش خوشگلم...من ازت ممنونم نفسم