سلام دوستای گلم
اینم از این قسمت ماجرا... البته یکم با چیزی که شما فکر میکردین فرق داره...و اینکه ادامهای جدید وارد میشن ..
برید ادامه بخونید و بفهمید
گل بیست و دوم
شیوون و کانگین در مغازه گلفروشی بودن که کیو از فرودگاه گلهایی که پدرش فرستاده بود را اورده و هیوک و دونگهه هم برای دیدن شیوون امده بودنند که دونگهه با دو مرد هیکلی دست به یقه شد که به زور انها را میخواست بیاورد داخل مغازه گلفروشی ،دعوایی بین انها شد ،هیوک و کیو هم به کمک دونگهه رفتن . شیوون هم کانگین را فرستاد تا دعوا را فیصله دهد، کانگین هم بیرون رفت شیوون درمغازه تنها ماند .
همین که کانگین پا بیرون مغازه گذاشت در را بست شیوون هم چرخهای ویلچرش را چرخاند تا به طرف در مغازه برود از شیشه در بیرون را نگاه کند ، نگران دونگهه و دعوایی که راه انداخته بود که هنوز با ویلچر چند قدم هم نرفته بود که در باز شد زنگوله اویزان جلوی در صداش درامد دو مرد وارد شدن که با درحال بحث بودن . یکی قدش بلندتر و لاغر بود دیگری کوتاهتر و چاق بود. حسابی هم درحال بحث بودن وارد شدن به طرف شیوون رفتن که شیوون با دیدنشان به عقب برگشت تا جواب مشتری بدهد وهرگلی را میخواهند را اماده کند گفت : بفرماید ...خوش اومدید...
دومرد روبروی هم ایستاده بودند بحثشان بالا بود اصلا گویی متوجه شیوون نبودن، فقط وارد گل فروشی شدن بحث میکردن. مرد قد بلند عصبانی گفت: تو خودتو بکش کنار ...."نانا" مال منه...میخوام براش گل بخرم...چون میخوام رسما ازش خواستگاری کنم...اگه تو خودتو نکشی کنار اون مطیمنا جواب منو نمیده....مرد چاق هم دست به کمر شد عصبانی با صدای کمی بلند گفت: گفتم که من کنار بکش نیستم...من چند ساله نانا رو میخوام ...تو تازه ...مرد قد بلند چهره اش درهمتر شد وسط حرفش پرید عصبانی تر گفت: چی؟...نمیکشی کنار؟.. چرا؟؟...تو مگه دوستم نیستی؟...خودت گفتی هر کاری برام میکنی...این بود قولی که داری...بهت میگم من عاشق نانانم...تو فقط میگی دوسش داری...عاشق بودن با دوست داشت فرق داره...من میخوام با نانا ازدواج کنم...
مرد چاق هم یهو به یقه دوستش چنگ زد با صدای بلند گفت: چی میگی تو؟...دوست داشتن چه فرقی داره؟...منم میخوام با نانا ازوداج کنم...قبل تو ازش خواستگاری کردم...مرد لاغر یهو چشمانش گشاد شد او هم به یقه دوستش چنگ زد با صدای بلند گفت: چیییییییی؟...تو ازش خواستگاری کردی؟... چه غلطها...انگشتانش را مشت کرد تو صورت مرد چاق کوبید .مرد چاق هم چند قدم به عقب سکندری خورد به سختی خود را کنترل کرد تا نیافتد با دست گذاشتن روی گونه خود با چشمانی گشاد شده به دوستش نگاه کرد گفت: چیکار کردی؟...تو منو زدی...وایستاد الان حسابتو میرسم... به طرف دوستش یورش برد.
دو مرد دست به یقه شدن شروع کردن به کتک کاری داد و فریاد سرهم کردن . شیوون هم که تمام مدت با اخم شدید به انها نگاه میکرد با شروع درگیری ان دو چشمانش گشاد شد. درگیری دو مرد داشت مغازه را بهم میریخت مطمینا ان دو نفهمیده به گلدانها و سطل های گل میخوردن میشکانندشان . شیوون هم با چرخاندن چرخهای ویلچرش به طرفشان رفت با صدای بلند گفت: آقایان چیکار میکنید؟... اینجا دعوا نکنید...برید بیرون...آقایون بس کنید...دو مرد انقدر درگیر بودن که اصلا متوجه شیوون نبودن هم را میزدنند ،شیوون با ویلچر به ان دو رسید دست دراز کرد حداقل لبه کت یکیشان یا شلوار دیگری را بگیرد انها را متوجه خود کند از مغازه بیرونشان بیاندازد، ولی چون روی ویلچر نشسته بود نتوانست بلند شود حرکتش محدود بود نتواست لباس ان دو را بگیرد .
ان دو مرد هم سخت درگیر متوجه شیوون نبودند که کنار پایشان است حین درگیری مرد لاغر و بلندتر که یقه مرد چاق را محکم گرفته بود به عقب هولش میداد شیوون را ندید و مرد چاق را به روی ویلچر شیوون انداخت و همانطور هم هولش میداد ویلچر کج شد وافتاد، شیوون هم که درتقلا بود تا جلوی دومرد را بگیرد با افتادن مرد چاق رویش چشمانش گرد شد وحشت زده فریاد زد : نههههههههههههه...با کج شدن ویلچر اوهم به پهلو روی زمین افتاد سرش به زمین خورد درد یهو به سرش و بازو و ران راست که به همان طرف به زمین افتاد به جانش افتاد، از درد چهره اش به شدت درهم و پلکهایش را بست فریاد زد : آیییییییییییییی...فرصت عکس العمل دیگری هم نکرد .
مرد چاق هم که پشت پایش به ویلچر خورد وفشار اورده بود تعادلش را از دست داد از عقب روی سینه شیوون که به پشت روی زمین دراز کشیده بود افتاد، مرد قدبلند که یقه دوست چاقش را داشت همراهش کشیده شد روی مرد چاق افتاد ،سرمرد چاق هم از پشت به صورت شیوون خورد ،لب شیوون با ضربه برخورد پاره شد خون از گوشه لبش چانه اش را رنگین کرد ،درد بیشتری را به جان شیوون که با فشاری که سنگینی دو مرد به سینه اش میاورد انداخت که از سنگینی دو بدن و درد تنش بیحال شد چشمانش را بسته بود به سختی نفس نفس میزد .
ان دو مرد هم که مرد چاق با افتادن روی شیوون تازه متوجه اش شد ولی از دست دوستش که شدید عصبانی بود با اینکه افتاد روی شیوون متوجه اش نشد همانطور دوستش را میزد. مرد چاق به بازوی دوستش چنگ زد قصد داشت او را از روی خود بلندش کند فریاد میزد : بس کننننننننننننن ...یونهو...باشه...حق باتوهه...نزن... ولم کن...ولی مرد لاغر یعنی یونهو از خشم دیگر چیزی حالیش نبود فقط دوسش را میزد که همین زمان درگلفروشی باز شد کانگین و هیوک ودونگهه باهم وارد مغازه شدن.
کانگین با دیدن وضعیت انها فکر کرد یعنی به چشمش انطور امد که دو مرد درحال زدن شیوون هستن، کانگین از وحشت چشمانش به شدت گشاد شد فریاد زد: شیووونااااااااااااااااااااا...چون یوزپلنگی دوید سراغ ان دو رفت فریاد زد : دارید چه غلطی میکنید؟.. از پشت به یقه یونهو چنگ زد چون پرکاهی بلندش کرد مشتی به صورت یونهو که با حرکت کانگین از فریادش یهو بلند کردنش گیج بود حتی فرصت نکرد بفهمد چه شده کوبید، یونهو هم پرت شد پخش شد روی زمین افتاد فقط فرصت کرد ناله بزند .کانگین هم بی امان به یقه مرد چاق چنگ زد او را که مثل یونهو گیج شوکه بود بلندش کرد مشتی هم به صورت او کوبید او را پرت کرد، مرد چاق چون گوجه ای پخش زمین شد .کانگین هم ازخشم لگدی به شکم یونهو و لگدی به جلوی لگن مرد چاق زد حینش فریاد زد : کثافتا ...اشغالها...چرا شیوونو میزدین...شماها کی هستید هاااااااااا؟...یونهو و مرد چاق نمیفهمیدند کانگین کیست چرا دارند کتک میخورند ،فقط از درد لگدهای که کانگین به انها زده بود درخود مچاله شدن ناله میزدند .یونهودست روی شکم خود گذاشته فریاد زد: نــــــــــــه.... نزننننننننننننننن... مرد چاق هم که دست روی جلوی لگن خود گذاشته و فقط ناله میزد و کانگین هم امان نداد یک لگد دیگر هم به بازوی یونهو و یک لگد هم به باسن مرد چاق زد حسابی لت و پارشان کرد .
شیوون که هنوز از افتادن و ضربه ای که به سرش خورده و لب خونیش بیحال بود با امدن صدای کانگین و صدای کیو که کنارش زانو زده با وحشت نشت نگاهش میکرد دست روی صورت شیوون و دست دیگر شانه شیوون را گرفته بود فریاد میزد : شیوونا....شیوونا... صدامو میشنوی؟... فقط چشمانش را ارام باز کرد دید کانگین دارد ان دو مرد را میزند و کیو هم با چشمانی خیس نگاهش میکند ،دستش را قدری بالا اورد تا گویی جلوی کانگین را بگیرد ولی فقط دستش تکانی خورد با صدای خیلی ضعیفی به زور شنیده میشد نالید : کانگین...کیو که کنار شیوون زانو زده بود با دیدن چشمان باز شیوون ناله کرد چشمانش بیشتر گشاد شد بدون رو به کانگین فریاد زد : هیونــــــــــــــــــگ...اونا رو ولشون کن...شیوونا حالش خوب نیست...هیونـــــــــــــــــــــــــــگ...
کانگین با فریاد کیو گویی به خود امد وحشت زده رو بگردانند با دیدن خون چانه شیوون وحشتش بیشتر شد خیز برداشت کنار شیوون زانو زد دستی زیر سرشیوون گذاشت قدری سرش را بالا اورد نالید : شیوونا...عشقم...خدای من....که هیوک امان نداد جمله اش را کامل کند کنار کانگین ایستاد وحشت زده گفت: شیوون حالش خوبه؟... کانگین سرراست کرد با بیچارگی گفت: چی رو خوبه...اون حیوونا زدنش...میخوای خوب باشه...این دوتا وحشی رو ببرشون کلانتری تا تکلیفشون معلوم کنیم...من شیوونی رو میبرم بیمارستان.....
............................................
کلانتری
اوضاع کلانتری کاملا بهم ریخته بود انهم توسط دونگهه . هیوک و دونگهه دو مردی که در مغازه گل فروشی روی شیوون افتاده درحال کتک زدنش بودن را به کلانتری بردن به محض ورود هم دونگهه که یقه مرد چاق را گرفته بود را به جلو پرت کرد و مرد دمر افتاد روی میزبه افسرپلیس با عصبانیت فریاد زد : اقا پلیسه بیا این قاتل جانی رو تحویل بگیر... هیوک هم دستان مرد بلند قد را از پشت گرفته بود به جلو هول میداد امان نداد گفت: اره اقای پلیس ...بیا این جانی ها رو تحویل بگیر...اینا زدن دستمونو ناکار کردن... افسر پلیس پشت میز نشسته با چشمانی گشاد شده دو مرد که صورتشان کبود و خونی بود ناله میزدنند هر دو روی میز بودنند . هیوک و دونگهه با چهره ای درهم وعصبانی ایستاده بودند نگاه کرد گفت: چی شده؟... اینا کین؟... شما کی هستید؟... چرا اینا اینشکلین؟... با سر وصدایی که ایونهه راه انداخته بودنند چند افسر پلیس هم به طرفشان امدند، یکشیان که به نظر رئیس کلانتری بود با اخم شدید به انها نگاه کرد گفت: چه خبره؟...چی شده اقایون؟... این آقایون چیکار دارن؟؟...کی اینا رو زده؟...
دونگهه لگدی به باسن مرد چاق که روی میز دمر بود زد با عصبانیت گفت: این دوتا قاتل درست مارو داشتن میکشتن...الانم دوستمون تو بیمارستانه...هیوک هم با حالتی بیچاره و ناراحت گفت: حال دستمون خیلی بده...این دوتا وحشی دوست مارو که پاهاش فلجه رو داشتند کتک میزدنند...دومرد بیچاره که از کتک های که از دست ایونهه و کانگین خورده بودنند ناله میزدنند با حرفهایش به پلیس مرد قد بلند یعنی یونهو چشمانش گشاد شد یهو کمر راست کرد با وحشت گفت: آقای پلیس به خدا ما کاری نکردیم...ما کاری به دوست اینا نداشتیم...اصلا ما دوسش اینا رو نمیشناسیم...ما کسی رو نزدیم...ما با خودمون درگیر بودیم...که با حرکت هیوک ناله ش هوا رفت جمله اش ناتمام ماند .
هیوک یهو از پشت به موهای مرد چنگ زد سرش را به عقب کشید با عصبانیت گفت: تو کاری نکردی؟...وحشی چرا دروغ میگی....شما دوتا تو گلفروشی جوون بیچاره رو نزدید؟... دوست من الان اش و لاش تو بیمارستانه...حالشم بده...میگی نزدیش...یونهو از درد کشیده شدن موهایش به دست هیوک چنگ زد از درد فریاد زد دو افسر پلیس هم یکی بازوی هیوک را گرفت دیگری هم مرد را گرفت تا از دست هیوک نجاتش دهد رئیس کلانتری هم با عصبانیت فریاد زد : بسسسسسسسسس کنید اقااااااااایون...درست حرف بزنید ببینم چی شده؟... با دست به هیوک اشاره کرد گفت: شما هم این اقایون رو نزنید...درست توضیح بدید ببینم چی شده؟..
*******************************************
کانگین از بیتابی و نگرانی تمام وجودش میلرزید رنگ به رخسار نداشت نفسش را صدادار و تند میزد نگاهش به دکتر جانگ بود که به برگه ازمایشتای که گرفته بود با اخم نگاه میکرد . کانگین با بیتابی دستانش را بهم میالید اب دهانش را از خشکی گلویش به سختی قورت داد با صدای لرزانی گفت: چی شده آقای دکتر؟... حالش ...حالش چطوره؟... اسیب دیدگیش جدیه؟... نگاهی به شیوون که روی تخت دراز کشیده چشمانش را بسته بود منظم و ارام نفس میکشید لب زیرنش زخم و قدری خون خشکیده رنگینش کرده بود و دکمه های پیراهنش هم کاملا باز بود سینه و شکمش لخت مشخص بود کرد دوباره رو به دکتر با همان حالت لرزان گفت: خیلی اسیب دیده؟...
کیو که در طرف دیگر تخت ایستاده بود او هم وضعیتش بهتر از کانگین که نه بدتر بود نگاهش به دکتر بود با حرف کانگین چشمانش قدری از وحشت گشاد شد دهان باز کرد حرفی بزند که دکتر امان نداد بالاخره سکوتش را شکست سرراست کرد نگاه اخم الودی از پشت قاب عینکش به کانگین وکیو کرد نگاهش به شیوون بیحال ثابت شد گفت: نه...هیچ اسیبی ندیده....خوشبختانه عکس های آم آر آیش طبیعیه...هیچ ضربه ای به سرش نخورده...دست راستش هم سالمه...شکستگی نداره...فقط یه کوفتگیه ...ران راستشم سالمه...فقط بخاطر افتادن یکم ضربه دیده همین...میشه گفت که هیچ اسیب جدی ندیده....فقط چند تا کوفتگی کوچیک ...
کیو با حرف دکتر خیالش راحت شد نفس حبس شده در سینه اش را با اوفی بیرون داد چشمانش را بست ارام زمزمه کرد : خدایا شکرت.... شیوون هم با شروع حرف دکتر چشمانش را ارام باز کرد نگاه خماری به دکتر میکرد رو به کانگین کرد پلکی خماری زد با صدای ضعیفی و بیحالی گفت: من که گفتم چیزیم نیست...حالم خوبه... توهی گفتی باید ببرمت بیمارستان....کانگین که با حرفهای دکتر راضی نشده بود تغییری به چهره مضطربش نداد نگاهش را با مکث از شیوون گرفت گویی اصلا حرفش را نشنید رو به دکتر گفت: یعنی مشکلی نداره؟... ضربه مغزی نشده؟... چشمانش را قدری گشاد کرد با اضطراب گفت: از روی ویلچر خورد زمین یعنی انداختنش زمین.... بعدشم داشتن کتکش میزدنند...دندهاش سالمه؟... رودهاش یا معده اش مشکلی نداره؟... قلبش سالمه....احتیاج به بستری شدن نیست؟....
دکتر جانگ با سوالت رگباری کانگین قدری چشمانش گشاد ابروهایش بالا رفت گفت: اوف...اقای کیم نشنیدید چی گفتم؟... گفتم همه این جایی که میگید سالمه...تمام ازمایشات آم آرآی قلب و ریه و سونوگرافی که گفتید گرفتیم...همه هم سالمند ...فقط بازو وشونه اش ورانش کوفتگی داره...همین...مشکل دیگه ای نیست...میتونید ببریدش خونه...فقط اگه احتمالا شیوون شی احساس تهوع استفراغ یا احساس سرگیج کرد...باهام تماس بگیرد بیارید بیمارستان... همین... که اونم مطینا این احساس رو نداره...چون سرش ضربه خاصی نخورده... سالمه.... کانگین گوی حاضر نبود راضی شود ،چون عاشق شیوون بود نگرانش، یه عاشق دیوانه که فقط شیوون را میدید و سلامتیش برایش مهم بود، پس حرفهای دکتر ارامش نمیکرد با همان حالت اشفته گفت: پس یعنی شیوون مشکلی نداره؟... پس اون همه کتکی که بهش زدن به هیجاش اسیب نزده...ولی امکان نداره...حتما یه چیزش هست...
شیوون که از حرفهای کانگین قدری اخم کرده بود به دکتر مهلت نداد با همان حالت بیحال گفت: چی میگی کانگین؟...چه کتکی؟... من کتک نخوردم...اون دوتا اقا داشتند همو میزدن...کاری به من نداشتن....کانگین رو به شیوون کرد چشمانش قدری گشاد اخم کرد وسط حرفش گفت: کاری بهت نداشتن؟...پس چرا افتاده بودن روتو داشتن لت و پارت میکردن؟...من که اومدم تو دیدم اون دوتا افتاده بودن روت داشتن میزدنند.... توهم بیحال زیردستشون بودی.... شیوون هم اخمش بیشتر شد گفت: ای بابا گوش نمیدی کانگین؟...میگم اون دوتا منو نمیزدن...اون دوتا از وقتی وارد مغازه شدن باهم درگیر بودن...من هم وقتی جلو رفتم تا اونا رو از هم جدا کنم...که اونا هم متوجه من نشدن افتادن روم که بازم منو نمیزدنند ...همو میزدنن...تو اشتباه دیدی ...که همین زمان موبایل کیو به صدا درامد شیوون ساکت شد.
کیو هم سریع گوشیش را از جیبیش دراورد به صحفه اش نگاه کرد با دیدن اسم هیوک اخم کرد سرراست کرد گفت: هیوکجه...به کسی مهلت نداد سریع دکمه تماس را زد گفت: الو هیوکجه ...چی شده؟... مکثی کرد به حرفهای هیوک گوش کرد ابرواهایش درهم شد گفت: چی میگی؟...اونا بیگناهن...پلیس چی گفته؟... شیوونو میخواد ببینه چرا؟... دوباره مکثی کرد گفت: اره...خوب باید هم شیوونو ببینه...ولی اون چی میگی ؟...واقعا ؟.... کانگین که با اخم به کیو نگاه میکرد وسط مکالمه اش گفت: کیوهیون ...بهشون بگو ما رضایت بده نیستیما...اصلا بهشون بگو اونا رو اونجا نگه دارن تا ما خودمونو میریم اونجا....باید حساب اون دوتا رو خودم برسم... شیوون با حرفهای کانگین چشمانش را گشاد کرد گفت: چی رو سحابشونو برسی؟...چی میگی کانگین؟...رو به کیو کرد گفت: هیونگ بگو رضایت بده...اون دوتا بدبخت ازاد بشن...بیخودی براشون پرونده درست نکن... اون دوتا بیگناهن...ولشون کنید... کانگین چشمانش کمی گشاد کرد دهان باز کرد تا حرف بزند که شیوون مهلت نداد نگاه جدی اما بیحالی به کانگین کرد با صدای کمی بلند گفت: نه...همین که گفتم..اون رو ازاد کنید... اونا بیگناهن....
*****************************************************
کانگین دستی زیر گردن دست زیر زانوهای بیتوان شیوون حلقه کرد او را به سینه چسباند به اغوشش داشت ارام و با احتیاط از پله ها بالا میرفت . شیوون سربه شانه کانگین گذاشته رنگ پریده چشمانش را بسته بود ارام و نامنظم نفس میزد ،نفس های داغش پوست گردن کانگین را میسوزاند طپش قلبش را نامنظم میکرد .در چهره شیوون ارامش موج میزد ولی از درون درد تمام وجودش را میسوزاند. شانه بازو و رانش از افتادن از روی ویلچر درد میکرد ،انقدر درد داشت حتی دستان کانگین که برای به اغوش گرفتنش به روی شانه و زیر زانویش حلقه شده بود هم درد را به جانش میانداخت ،ولی در چهره اش چیزی نشان نمیداد چون نیخواست کانگین بفهمد درد دارد .از قلب عاشق و بیتاب کانگین خبر داشت ،میدانست اگر کانگین بفهمد او درد میکشد چطور بهم میریخت ،این بهم ریختگی دیوانه اش میکرد حتی ممکن بود سراغ دو جوان رفته انها را بزند. شیوون این را نمیخواست ارامش کانگین و سالم ماندن دو جوان را میخواست، پس دردش را پنهان میکرد تا کانگین چیزی نفهمد. ولی نمیدانست که کانگین میفهمید او درد دارد. کانگین عاشق حتی از نفس کشیدن عشقش میفهمید چه حالی دارد، پاهایش قدمهای ارام به طرف اتاقشان برمیداشت چشمان خیسش به صورت رنگ پریده معشوقش بود با هر نفس شیوون که مطمینا با درد میکشید قلبش هزار تکه میشد، تمام وجودش اتش میگرفت بیتابتر میشد از اینکه عشقش دردش را میخورد تا نفهمد بیشتر اتش میگرفت چشمانش بیشتر خیس میشد برای تسلای درد معشوق سرجلو برد بوسه ای ارام به پیشانی شیوون زد از نفس زدنش زمزمه کرد : جانم....
شیوون هم با بوسه کانگین ارام چشمانش را باز خمار نگاهش کرد کانگین هم امان نداد نگاه خیسش به لب زخمی شیوون بود همانطور ارام زمزمه کرد : میدونم چقدر درد داری...میدونم چه عذابی میکشی...با خودت اینجوری نکن عشقم... من مفهمم ...کاری نمیکنم که اذیت بشی.... پس ناله بزن...دردتو نخور... اینجور هم خودت بیشتر اذیت میشی...من هم من نابود میشم...پس ناله بزن عشقم...ناله بزن...شیوون هم چشمانش را بست از حرفهای کانگین چشمانش خیس اشک شده بود از درد نفسش را صدادار بیرون داد و اشک ارام وبیصدا از زیر پلکهایش راهی بیرون شد .کانگین هم چشمانش همراه چشمان معشوق شد اشک ریخت سرجلو برد بوسه ای ارام و عاشقانه به پیشانی شیوون زد .
>..................................................................
شیوون با ارمبخشی که دکتر تزریق کرده بود ارام با نفس های منظم بیحال به روی تخت دراز کشیده درخواب بود. زخم خونی لب زیرنش در صورت بیرنگ شده اش خود نمایی میکرد چون صحنه ای دلخراش به چشم کانگین عاشق میامد . کانگین کنار تخت نشسته بود نگاه خیسش به معشوق در خواب بود ،دستش را میان دستان خود گرفته ارام میفشرد تا شاید تسلی دهنده خود باشد بیتاب و نگران حال شیوونش بود خواب وخوراک را فراموش کرده بود ،چون همه کسش و جان وروح تنش عشقش شیوونش بود حال هم شیوون بیحال از دردهای پنهانی که داشت بود .کانگین هم اگاه از دردهای معشوق بود ارام وبیصدا میگریست .
کیو هم کنار تخت ایستاده بود هم نگران برادرش بود هم نگران کانگین بیتاب .اوهم در سکوت به شیوون نگاه کرد با مکث به کانگین کرد با دیدن صورت خیس غمگین کانگین چهره اش درهمتر شد دست روی شانه کانگین گذاشت با صدای ارامی گفت: هیونگ.... بلند شو بیا یه غذایی چیزی بخور... یکم استراحت کن.... شیوونا که خوابه... کانگین بدون رو گرفتن از صورت معشوق فین فینی کرد با صدای لرزانی از بغض و اهسته بدون توجه به حرف کیو گفت: بهتر نبود یه امشبو بیمارستان بستریش میکردیم؟؟... حداقل اونجا دکتر پرستارها بودن... کیوچشمانش قدری گشاد شد به اهستگی که شیوون را بیدار نکند گفت: چی میگی هیونگ... چرا شیوونی رو بستری کنیم؟... چیزیش نیست که...دکتر گفته فقط یه کوفتگیه...حال شیوونی خوبه...تو زیادی نگرانی... حالش خوبه...خواهش میکنم اروم بگیر ...شیوونی خوبه...
کانگین قصد گرفتن نگاهش را نداشت حتی به قد یه ثانیه و سرش را قدری کج کرد سیری ناپذیر به شیوون نگاه میکرد قدری اخم کرد وسط حرف کیو به همان ارامی گفت: حداقل اون دوتا رو نباید ازاد میکردیم...باید ادبشون میکردیم...اشتباه کردیم...باید خودم میبردمشون کلانتری ...دادم دست اون دوتا سرخوش ...کیو چشمانش بیشتر گشاد شد به همان ارامی گفت: هیونگ....واقعا قاطی کردیا...دوتا بیچاره که گناهی نداشتن... زندانیشون میکردیم؟... خودت پلیسی میدونی که یکی که جرمی نکرده نباید.... کانگین اخم شدید کرد نگاهش همچنان به شیوون بود حرف کیو را برید گفت: من پلیس نیستم.... من دیگه پلیس نیستم ...یادت رفته... کیو هم قدری اخم کرد با مکث گفت : چرا تو پلیسی.. کانگین بالاخره نگاهش را از شیوون گرفت رو به کیو کرد خواست اعتراض کند که کیو امان نداد با حالتی جدی گفت: از نظر من تو همچنان پلیسی ...فقط برای چند سال رفتی مرخصی... تو مگه قول ندادی شیوونی رو از روی ویلچر بلندش کنی؟...کاری کنی شیوون دوباره راه بره؟... پس وقتی شیوون حالش خوب شد ....دوباره برمیگرده به اداره پلس...تو هم میای همراهش اداره درسته؟...
کانگین نگاه اخم الودش را با مکث از کیو گرفت رو به شیوون کرد با صدای ارامی گفت: اره قول دادم...من اینکارو میکنم...من شیوونی رو سرپا میکنم...ساکت شد نفسش را صدادار بیرون داد .کیوهم با اخم در سکوت نگاهش کرد چند ثانیه در سکوت که فقط صدای نفس زدن ارام شیوون امد گذشت ،کیو سکوت را شکست نگاه اخم الود جدیش به شیوون بود مخاطبش کانگین با صدای ارامی گفت: هیونگ...راستش امروز وقتی اومدم مغازه میخواستم یه چیزی رو بهت بگم...که این اتفاق نگذاشت...مکثی کرد منتظر عکس العمل کانگین شد ،که کانگین فقط اخمش بشتر شد چشمانش ریز که یعنی گوش میدهد کیو هم ادامه داد : راستش دیروز که بهت گفتم یه سری خبرهای بهمون رسید ... که درمورد یه باند مواد مخدر بوده...واحد مواد مخدر بهمون خبر دادن که همین باندی که ما دنبالشونیم...یعنی باند " نقره سرخ"... ( منظورش باندی که باعث مرگ یونا و فلج شدن شیوون بود).... یه محموله مواد مخدر بزرگ رو ازشون گرفتن...چند تا از افرادشون که انگار دوباره جانگ تک چشم رو گرفتن منم درخواست دادم ...ماهم روی این پرونده باهاشون همکاری کنیم... انگار داریم یه جورایی به رئیس کیم میرسیم....
کانگین نگاه اخمالودش را به کیو کرد با صدای ارام وخفه ای گفت: یعنی واقعا میشه ایندفعه به رئیس کیم رسید؟... دلم میخواد فقط دست شما بهش برسه...دندانهایش را بهم ساید ازمیانش گفت: من خودم با دستای خودم ...بقیه حرفش را خورد دندانهایش را بیشتر بهم ساید. کیو هم اخم الود نگاهش کرد با ساکت شدن کانگین به ارامی گفت: اره داریم بهش میرسیم...دوباره با کانگین رو بگردانند به شیوون درخواب نگاه کردنند.
*********************************************
(47 روز بازگشت به خانه)
شیوون با چهره ای درهم و اخم الود به کانگین که سینی که ظرفهای غذا رویش بود را از لبه تخت برداشت بلند شد نگاه کرد گفت: یعنی امروز باید کاملا روی این تخت بخوابم نه؟... قراره هم نیست گلفروشی بریم؟... کانگین با لبخند مهربان به شیوون نگاه میکرد گفت: اره عزیزدلم...فعلا یه چند روزی باید استراحت کنی...دکتر گفته احتیاج به بستری نیست...ولی باید یه چند روزی تو خونه استراحت کنی تا کوفتگی هات بدنت خوب بشه.... شیوون ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: چنـــــــــــــــــد روز؟... چه خبره بابا؟...من که چیزیم نیست ...این کوفتگی ها مگه چیه که باید خوب بشه...من حالم خوبه ....کانگین هم بدون تغییر به چهره اش دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که همین زمان چند ضربه به دراتاق زده شد صدای خدمتکاری گفت:ارباب.... کانگین رو به در کرد گفت: بله...بفرماید...در باز شد خدمتکار مردی دراستانه در ظاهر شد با سرتعظیمی کوتاهی کرد گفت: میبخشید ارباب مهمون دارید...اقای اومدن میخوان ارباب رو ببینند....
شیوون نگاه خماری به خدمتکار کرد کانگین هم اخم کرد گفت: مهمون؟...کیه؟... خودشو معرفی نکرده؟...خدمتکار دوباره با سرتعظیمی کرد گفت: اقای جونگ یونهو ... کانگین اخمش بیشتر شد گفت: جونگ یونهو؟... جونگ یونهو کیه؟...چطور شیوونو میشناسه؟؟...از کجا پیداش شد؟... شیوون هم که گویی اسم شخص برایش اشنا بود با اخم وچشمان ریز شده به خدمتکار نگاه کرد گفت: جونگ یونهو؟... این اقاه کیه؟...نگفت چیکار داره؟... خدمتکار دوباره با سر تعظیم کرد گفت: نه قربان ...چیزی نگفتن ...فقط گفتن میخوان شما رو ببیند...میگن بابت معذرت خواهی اومدن.. کانگین با اخم نیم نگاهی به شیوون دوباره به خدمتکار کرد چند قدم به طرفش رفت گفت: برای معذرت خواهی اومده؟؟...نکنه همون پسره دیوونه دیروزیه؟... شیوون به خدمتکار که میخواست جواب دهد که " نمیداند " امان نداد گفت: بهش بگو بیاد.... راهنمایش کن به اتاقم.... خدمتکار با گفتن " چشم"..تا کمر تعظیم کرد بیرون رفت. کانگین رو به شیوون با چشمانی گشاد شده گفت: میخوای ببینیش؟... چی رو ببینی؟...این مرتکیه .... شیوون هم با اخم به کانگین نگاه کرد وسط حرفش گفت: بازدوباره شروع کردی کانگین...اول ببینم این کیه ...دوما اگه همون مرد باشه اون بیچاره که گناهی نداره...بذار بیاد ببینم کیه بعدش با اون دعوا کن....
..............................
کانگین اخم الود با ابروهای به شدت درهم به یونهو که وارد اتاق شد با سرسلامی کرد با چشمانی گشاد شده به طرف تخت شیوون میرفت نگاه کرد دلش میخواست به مرد جوان یورش ببرد تا میخورد بزندش، ولی شیوون اجازه نمیداد. کانگین هم مجبور به اطاعت بود دستانش را به روی سینه ش به روی هم جمع کرده اخم الود به یونهو نگاه کرد. ولی یونهو که صورتش از کتک های که روز قبل خورده بود کبود و زخم بود سبد گل کوچکی بابت معذرت خواهی اورده به دست داشت گویی اصلا متوجه کانگین نشده فقط با چشمانی گشاد شده به شیوون نگاه میکرد با هیجان گفت: من ...من... واقعا باورم نمیشه...گفتم چرا ادرس خونه اشناست...پس خودتی...شیوونی من... شیوونی بامزه خودم...با این حرف کانگین خشمگین یهو چشمانش گشاد و ابروهایش بیشتر درهم شد دستانش را از روی سینه خود پایین اورد غرید: چی؟... شیوونی بامزه تو؟...
یونهو بیتوجه به حرف کانگین جلوی تخت ایستاد با صورتی شگفت زده که لبخند پهنی زده بود به شیوون نگاه کرد گفت: خودتی شیوونی دیگه نه؟... چویی شیوون من؟... شیوون هم که با اخم ملایمی و چشمانی ریز شده به یونهو نگاه میکرد با حرفهای یونهو ابروهایش کم کم بالا وچشمانش هم گشاد شد با تعجب گفت: پس تو یونهو هیونگ بودی؟... درست حدس زدم اره؟... یونهو از شادی فریادی زد گفت: اره ...خودمم...سبد گل را لبه تخت گذاشت به طرف شیوون خیز برداشت خم شد دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد محکم بغل کرد به خود فشرد با صدای بلند ذوق زده گفت: شیوونی من.... شیوون هم دستانش را دور کمر یونهو گذاشت لبخند زد ولی از فشاری که حلقه تنگ دستان یونهو به بازویش که کوفتگی داشت چهره ش قدری درهم شد از درد گوشه لبش را گزید .
کانگین با حرکت یونهو چشمانش بیشتر گشاد و ابروهایش هم بالا رفت با صدای تقریبا بلند گفت: هی داری چیکار میکنی؟؟...ارومتر ...کشتیش شیوونی رو... به شانه یونهو چنگ زد تا از شیوون جدایش کند با همان حالت گفت: داری دردش میاری...ولش کن... بلند شو ببینم...یونهو را به شدت به عقب کشید از شیوون جدایش کرد . دراصل بخاطر درد کشیدن از بازوی اسیب دیه اش نبود که یونهو را به عقب کشید حسادت دیوانه اش کرد. یونهو عشقش را به اغوش کشیده بود یونهو شانس اورد که با این کار کانگین او را کتک نزد .
یونهو با یهو عقب کشیده شدن نگاه گیجی به کانگین کرد رو به شیوون با دیدن چهره درهم از درد شیوون که لبخند هم میزد چشمانش گشاد شد گفت: اوه ببخشید شیوونی...جایت زخمی شده؟.. از اتاق دیروز اسیب دیدی؟... شیوون فرصت نکرد جواب دهد کانگین با اخم شدید و عصبانی گفت: بله به لطف شما شونه وبازو و پای راستش داغون شده...از روی ویلچر افتاد رو زمین ...شما دوتا نره غول هم روش افتادین ...میخواستی اسیب نبینه.... یونهو از وحشت چشمانش بیشتر گشاد شد .شیوون هم با اخم ملایمی و لبخند کمرنگی نگاهی به کانگین کرد گفت: چی میگی کانگین؟...رو به یونهو کرد گفت: نه بابا...کانگین گنده اش کرده...بازو و شونه ام یکم کوفته شده که اونم چیزی نیست...حالم خوبه... یونهو چهره اش درهم وناراحت شد لبه تخت نشست دست شیوون را گرفت با ناراحتی وسط حرفش گفت: واقعا متاسفم شیوونی...من نمیخواستم اینطور بشه...یعنی من و دوستم اصلا متوجه ات نشدیم... داشتیم باهم دعوا میکردیم...اصلا ندیدمت...اصلا فکرشو نمیکردم اون گلفروشی مال تو باشه... یعنی وقتی ازهیوک و دونگهه اسمتو و ادرس خونت گرفتم باورم نمیشد تو خودت باشی.... حتی فکرنمیکردم اون دوتا هیوک و دونگهه باشن...اول که نشناخته بودمشون...اونا هم منو نشناخته بودن...بعدا که فهمیدن ... وقتی بهم گفتن تو چویی شیوونی...اولش که فکر کردم یه تشابه اسمیه... ولی بعدشم اونا رو شناختم اومدم این خونه رو دیدم دیگه مطین شدم خودت باشی... قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: حالا هم اومدم دیدم خودتی همون شیوونی بامزه...با اون چوله های خوردنیت...که حالا برای خودش مرد شده....
شیوون که با لبخند به یونهو نگاه میکرد اخم ساختگی کرد با شیطنت گفت: چی؟... الان مرد شدم؟...یعنی قبلا مرد نبودم... یونهو چشمانش گشاد شد هول شده گفت: نه...نه...چرا نه یعنی اره... یعنی نه... نه ... منظورم اینه که چراتو همیشه مرد بودی...حالا مردتر شدی... اصلا یه چیز دیگه شدی.... شیوونی من مردتر شده و جذابتر.... شیوون از هول کردن یونهو خندید سرش را به دو طرف تکان داد با خنده گفت: هیونگ تو هنوزم وقتی هول میکنی قاطی میکنی ها.... یهونهو که ازخجالت گونه هایش سرخ شده بود با دست پس سرخود را خواراند خنده ای کرد گفت: اره...تو هم هنوزم میخندی لپت چوله میافته...عمیق تر هم شده...شیوون از حرف یونهو خنده اش بلند شد وخشم کانگین را بیشتر کرد.
کانگین که با اخم شدید و غضب الود به یونهو نگاه میکرد از تعریف ها و نگاهای زل زده یونهو به شیوون ولپ هایش که چواله های بینظیرش به نماش میگذاشت حرص میخورد از خشم دندانهایش را بهم میساید، برای اینکه این بحث دوستانه را تمام کند نگاه پر خشمش به یونهو بود با صدای خفه ای گفت: شیوون جان نمیخوای این آقا رو به من معرفی کنی؟...فکر کنم اشنا دراومده؟...نمیخوای مارو بهم معرفی کنی؟...شیوون و یونهو باهم رو به کانگین کردن ،شیوون خنده اش ارام گرفت با لبخند گفت: اره ببخشید کانگینی...از دیدن یونهو انقدر ذوق زده شدم که فراموش کردم معرفیش کنم...دست روی شانه یونهو گذاشت گفت: ایشون جونگ یونهو دوست دوران دبیرستان منه...سه سال دبیرستان رو باهم بودیم... رو به یونهو کرد با دست به کانگین اشاره کرد گفت: ایشون هم کیم کانگین دوست خیلی عزیزو هم خونه من هستند...البته باید بگم عشق زندگی من کیم کانگین هستند...یونهو با حرف شیوون از تعجب چشمانش به شدت گشاد شد ابروهایش بالا رفت با مکث نگاهش را به کانگین کرد بلند شد تعظیم نمیه ای کرد گفت: ببخشید آقای کیم که خودمو زودتر معرفی نکردم...من جونگ یونهو هستم...از دیدنتون خوشوقتم...کانگین هم تعظیم نیمه ای کرد با اخم شدید غضب الود به یونهو نگاه کرد گفت: منم کیم کانگین هستم...از دیدنتون خوشوقتم...
یونهو کرد راست با لبخند به کانگین نگاه کرد گفت: من سه سال با شیوونی تو دبیرستان دوست بودم...شیوونی ناجی من تو اون دوران بود...یعنی اینجور بگم که من پدرم افسرارتش بود... ما چند به چند سال باید محل زندگیمونو بخاطر ماموریتهای پدرم عوض میکردیم...سه سال اخر دبیرستان ما اومدیم سئول ...من به دبیرستانی که شیوونی میرفت رفتم....نگاهش به شیوون شد با مهربانی لبخند نگاهش میکرد ادامه داد: قبلش من یه تصادف بد داشتم ...یه سال نتونستم برم دبیرستان ...وقتی هم رفتم به دبیرستان شیوونی... بخاطر نااشنایی و وضعیت بدنیم که هنوز کامل خوب نشده بودم ...مورد اذیت بچه های بد دبیرستان قرار میگرفتم که شیوونی نجاتم داد...همیشه حمایتم میکرد...بخاطر همین ما باهم دوست شدیم...دوستای خیلی صمیمی وخوب...بعد تموم شدن دبیرستان هم بخاطر کار پدرم منتقل شدیم به یه شهر دیگه...من هم همونجا رفتم دانشگاه...دیگه هم شیوونی رو ندیدم تا به امروز...دوباره لبه تخت نشست دست شیوون را گرفت با شیوون که هم با لبخند میزد هم نگاه بود گفت: از خدا ممنونم که شیوونی رو دوباره دیدم...دیگه هم شیوونی رو ول نمیکنم...میخوام برای همیشه همینجا توی این شهر بمونم...با شیوونی باشم...کانگین با اخم شدید و حرص خوران به یونهو و دستش که دست شیوون را گرفته بود میفشرد نگاه کرد، از این کار یونهو از خشم در حد انفجار بود نمیدانست که چه اتفاقاتی درراه هست و با ورود یونهو به زندگیشان چه بلاهای قرار است سرشان بیاید.
عاشقه هائه ام.. خدایا روانیشماااا
پسره ی خنگگگگگگگ خودم..
باوووو چرا شیوونو زدن!!!! کانگین حسودددد دوست دارم
مرسی عشقم
آیدا ایز شرمنده
اره پسر شما خنگه و شما عاشقشی...
خوب تو قسمت بعد میفهمی..اره کانگین حسوده...
خواهش عشقم
خدا نکنه چرا؟...
یونهو بیچاره اون همه کتک از کانگین خورد بسش نبود که ایونهه هم به چونش افتادن
چه حرصی میخوره کانگین
مرسی عزیزم
اره ایونهه از طرف خودشون زدنش...
اره خب چون شدید حسوده...
خواهش خوشگلم
سلام گلم.
کانگین وقتی پای شیوون وسط باشه دیگه هیچ چی رو نمی بینه . برای دفاع از شیوون ندیده و ندونسته که چه خبر بوده افتاد به جون اون دو تا و حسابی زدشون . البته یه جورایی حق هم داشت . درسته اونا شیوون رو نزده بودن اما با بی دقتیشون شیوون افتاد واسیب دید اگه به سرش ضربه وارد شده بود چی؟این بچه تازه داره بهتر میشه.
دست دونگهه و هیوک دادن این دو تا رو تا تحویل پلیس بدن؟یکی باید این دو تارو توجیه کنه بعد اینا قراره برن برای پلیس توضیح بده .
کانگین تا یکی به شیوون نزدیک میشه یا باهاش صمیمی رفتار میکنه فورا حسادتش به اوج میرسه . الانم دید یونهو شیوون رو میشناسه و یه ذره صمیمی هستن فوری میخوا یونهو رو بندازه بیرون . ای حسود.
مررررسی گلم خیلی عالی بود.
سلام نازنینم...
اره دیگه ...کانگینه دیگه...خخخ...
اره همینو بگو..اون کتک حقشون بود...
اره این دوتا خودشون احتیاج به توضیح دارن یکی باید اینا رو اروم میکرد
خوب کانگگین حسوده دیگه...خخخ...خواهش خوشگلم..
خسته نباشید؛الان ینهو قراره ادم بده باشه؟
ممنون عزیزدلم..
خب چی بگم... هر چی بگم لو میره خوب