SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

طلسم عشق 7


 


سلام عزیزای دلم


با یه قسمت دیگه اومدم

بفرماید ادامه....


 

طلسم هفتم


زمستان 23 دسامبر 2012


شیوون چشمانش را بسته بود روی زانوهایش ستون کرد گردنبند صلیبش را میان انگشتانش گرفته بهم قفل کرده بود روی لبانش گذاشته روی نیمکت راهروی بیمارستان نشسته بود ، به ارامی درحال خواندن دعا بود ، انقدر غرق دعا کردن بود که متوجه حضور دونگهه که از اتاق خارج شد کنارش ایستاد بود با تبسمی خیره به او بود نشد . دونگهه با گذاشتن دستش به ارامی روی شانه شیوون گفت: شیوونی چرا نرفتی خونه؟... بهت گفتم برو استراحت کن...شیوون با فشرده شدن شانه اش توسط دست دونگهه یکه ای خورد چشمانش را باز کرد  با سر راست کردن دیدن دونگهه چشمانش قدری گشاد شد از جا پرید با نگرانی پرسید : چی شده ؟...فراموشیش برای چیه ؟...نمیشه براش کاری کرد؟...با بیتابی رو برگرداند به دراتاق نگاهی کرد دوباره رو به دونگهه با چهره ای درهم ونگران پرسید : اسیب دیگه ای هم دیده؟...هرچی باشه...

دونگهه با گرفتن بازوی شیوون با فشردنش به صورت رنگ پریده ه اش که زیر چشمانش گود افتاده وتیره شده بود لبانش کبود شده بود با اخم نگاه کرد حرفش را قطع کرد گفت: اروم باش شیوونی ...اون حالش خوبه... با کشیدن بازوی شیوون نشاندش روی نیمکت بانشست کنارش گفت: بهت گفتم برو خونه....چرا نرفتی ؟... دیشب تا حالا سروپایی ...برات خوب نیست ...بهت نگفتم تو باید به فکر قلبت باشی استراحت کنی...این بود گفتی به حرفات گوش میدم؟...

شیوون به ابروهایش تاب داد چشمانش را ریز کرد رنگ پریده اش  درهم شد با صدای گرفته ای گفت: هیونگ جواب منو بده؟...من خوبم...بهم بگوکیوهیون... دونگهه مچ دست چپ شیوون را گرفت انگشت اشاره را روی نبض مچ دستش گذاشت با اخم به شیوون نگاه میکرد حرفش را قطع کرد گفت: این چندمین باره که از صبح بهت دارم میگم حالش خوبه... بهت گفتم که نه ضربه مغزی شده...نه جاش شکسته نه خونریزی داخلی داره...اینا رو صبح بهت گفتم...توی عکس ها و ام ار آی هیچی نیست...سالم سالمه ...ولی تو هی اصرار کردی ازش ازمایش و عکس گرفتیم... بازم میگم همه چیزیش خوبه... جز یه کبودی رو رانش که بخاطر برخورد با ماشین ویه زخم روی ارنجشه دیگه هیج جاش زخمی نشده.... دکتر میگه این فراموشی هم موقعتیه...بخاطر شوک تصادفه ...به هر حال یه ساعتی بی هوش بوده همون تاثیر گذاشته... که دکتر گفته خوب میشه...مشکلی نیست ...فراموشیش دایمی نیست ...سرش را پایین کرد با نگه داشتن مچ دستش به ساعت مچی دست خود نگاه میکرد اخمش بیشتر شد مکث کرد چیزی نگفت دوباره سر راست کرد به چهره نگران شیوون که منتظر بقیه حرفهایش بود نگاه کرد با عصبانیت گفت: چرا حرف گوش نمیدی تو بچه ؟...ضربان قلبت نامنظمه ...قرصا تو خوردی؟...از دیشب تا حالا هم که نخوابیدی؟...بهت میگم استراحت کن نمیکنی...فکر کنم 38 ساعتی باشه نخوابیدی درسته؟...شیوون گویی به حرفهای اخر دونگهه گوش نداده بود با چهره ای مضطرب گفت: فراموشیش دایمی نیست؟..از کجا میدونید ؟...شاید باشه؟...اگه باشه چیکار کنیم؟...باید هر کاری که میتونیم براش بکنیم...هر معالجه هر چی لازمه باید براش انجام بدیم...اون رو میبریم خونه ...ازش مراقبت میکنیم...

دونگهه از حرفهای شیوون چشمانش قدری گرد شد ابروهایش بالا رفت گفت: شیوونی تو نمیشنویی بهت چی میگم؟...میگم حالت خودت خوب نیست ...اونوقت تو همش به فکر اونی...دوباره ابروهایش درهم شد گفت: تو چرا اینقدر نگران کیوی؟...نکنه تو...شیوون با ناراحتی شد گفت: کیوهیون با ماشین ما تصادف کرده ...اگه دچار فراموشی شده تقصیر ماست ...بخاطر تصادف با ماشین ما به این روز افتاده ...نباید همینجوری ولش کنیم... الان وظیفه ماست که کمکش کنیم...باید کمک کنیم که حافظه اش برگرده... یه نفر توسط ما اسیب دیده...وظیفه ماست که بهش کمک کنیم...

دونگهه دو دست شیوون را گرفت میدانست شیوون برای چه اینقدر بی تاب است ، تصادف همیشه حال شیوون را بد میکرد او را بیتاب میکرد ، یکی از بدترین خاطرات شیوون در تصادف اتفاق افتاده بود ، تصادفی که عزیزی را از شیوون گرفته ،این بی تابی برای شیوون خوب نبود ؛ با قلب بیماری که داشت بی تابی سمی برایش بود ، دستانش انگشتان یخ زده شیوون را فشرد با مهربانی برای ارامشش گفت: شیوونی اروم باش... این تصادف تقصیر تو نبود ...درسته اون با ماشین شما تصادف کرده ...ولی اون موقع شب یهو پرید جلوی ماشین ...خوب معلومه میخوره به ماشین شما... شما که از قصد بهش نزدید...بعلاوه حالش خوبه...گفتم که یه فراموشی موقته...مطمینا به خاطر شوک تصادف اینطوری شده که این نوع فراموشی ها دایمی نیست ...تبسمی کرد گفت: همونطور که گفتی میبریمش خونه... ازش مراقبت میکنیم... خوب میشه حالا هم بهتره بری خونه...

شیوون با چشمانی نگران به دونگهه نگاه میکرد حرفش را قطع کرد گفت: نه...کی مرخصش میکنید؟...امشبم باید اینجا بمونه؟... دونگهه اخم کرد گفت: نه لازم نیست بمونه... مریض خودشم نمیخواد بمونه...میخواد بره ...میتونیم ببریمش خونه...شیوون قدری چشمانش را گشاد کرد ابروهایش را بالا داد با تعجب پرسید : خودشم نمیخواد ؟...یعنی خودشم نمیخواد تو بیمارستان بمونه؟...کجا میخواد بره؟... اون فراموشی گرفته ...مگه جایی یادشه؟...دونگهه نگاهی به ته راهرو که لیتوک و کانگین و یسونگ جلوی افسر پلیسی ایستاده بودنند درحال صحبت کردن بود کرد دوباره رو به شیوون با چهره ای جدی گفت :نه...چیزی یادش نیست...خودت که دیدی گفته چیزی یادش نیست... فقط میگه از بیمارستان خوشش نمیاد...دوباره به ته راهرو نگاه میکرد پرسید : قضیه یسونگ چی شد؟...مگه کار پلیسا تموم نشده؟...اومدن ببرنش؟...شیوون بدون تغییر به چهره نگرانش سر برگرداند به پلیس و بقیه نگاه میکرد گفت: نه...نمیدونم برای چی دوباره اومدن...میگن یسونگ مقصر نیست ...لازم نیست این کارو انجام بدن...فقط باید برای ....

دونگهه اخم کرد رو به شیوون پرسید : مقصر نیست؟... شیوون هم با چهره ای رنگ پریده و ناراحت  رو به دونگهه گفت: اره...اخه سرعت ماشین زیاد نبود...خودت که میدونی یسونگ با وجود من اجازه رانندگی با سرعت زیاده رو نداره...دیشبم  سرعتمون زیاد نبود ...یسونگ هم گفته با اینکه به موقع ترمز کرده بود... رو به دراتاق کرد گفت: کیوهیون به ماشین ماخورد ...یهو از تاریکی دراومد پرید جلوی ماشین... با اینکه یسونگ به موقع ترمز کرد ولی کیوهیون خورد  به ماشین و...نتوانست بقیه جمله اش را بگوید اب دهانش را قورت داد با چشمانی بی فروغ به دونگهه نگاه میکرد گفت: پلیس گفته با حرفهای که دکتر جانگ زده که  تصادف شدید نبوده ...حرفهای یسونگ درسته...منم به پلیس گفتم کیوهیون رو میبریم به خونه خودمون...پلیس گفته یسونگ مقصر نیست...دستگیرش نمیکنن...فقط یه پرونده تشکیل میدن...تا برگشت حافظه کیو صبر میکنن... تا...

دونگهه دوباره رو به راهرو کرد گفت: خوبه...پس تا دو سه روز دیگه حافظه اش برگرده ...همه چیز حل میشه...اخمش بیشتر شد گفت : فقط عجیبه اون موقع شب اونجا تنها چیکار میکرده؟...برای چی پریده وسط خیابون....شیوون چهره اش درهم شد اهی کشید سرش را پایین کرد به دستهای دونگهه که همچنان دستان سردش را میفشرد نگاه کرد با صدای خسته ای گفت: نمیدونم اون موقع شب اونجا تنها چیکار میکرده؟...کسی هم باهاش نبوده...منم نمیفهمم برای چی اون موقع شب پرید وسط خیابون... فقط میدونم الان بخاطر تصادف با ما فراموشی گرفته... من باید بهش کمک کنم... باید براش هر کاری میتونم بکنم همین...

******************************

کیو سربرپشتی صندلی ماشین گذاشته بود با چشمانش خمار صورتی پژمرده رو به شیشه ماشین به درختان کنار جاده که با نظم فاصله های معین کنارهم سر به اسمان کشیده بودنند؛ خورشید سرخ شده عصر گویی بازی میکرد ، پشت هر درختی پنهان میشد بیرون میامد نگاه میکرد سکوتی سنگین درماشین حکمفرما بود میزبانها حرفی برای گفتن با مهمان نداشتن اگر هم داشتن عذاب وجدان وشرم مانعشان میشد ؛ فقط نگاها حرف میزدند ،  کیو تصویر شیوون را در شیشه ماشین دید که با صورتی رنگ پریده چشمانی نگران به او نگاه میکرد رو به جلو میکرد دوباره بعد از چند دقیقه به او خیره میشد ، این نگاه هزارن حرف داشت ( خوبی؟...شرمنده ام؟...تقصیر من بود؟....متاسفم؟...حالت خوبه؟...) چقدر این نگرانی برایش شیرین بود قلبش از این نگاه ضربانش بالا میرفت ، دلش میخواست رو برگرداند خیره به این چشمان نگران شود دران غرق شود ،نمیدانست چطور طاقت اورده بود رو برنگردانده بود خیره به چشمانی که طلسمش میکردند نشد بود بگوید ( اشکال نداره...من خوبم... نگران نباش ...) ولی باید نقش بازی میکرد باید تحمل میکرد .

با انکه دو نگاه نگران دیگر هم به او خیره میشدند ، یسونگ وکانگین ؛ یسونگ از اینه جلو و کانگین گاهی به عقب برمیگشت نگاهی به او و نگاهی به شیوون میکرد ولی نگاه شیوون برایش لذت بخش بود . بودن در کنار شیوون درماشین مست شده از بوی عطر مردانه اش ، شنیدن صدای نفس هایش بی تابش کرده بود ، به سختی توانست خود را کنترل کند تا به روی شیوون هجوم نیاورد و لبانش را به لبان خود نگیرد نبوسد ، عاشقانه تن خوش فرم شیوون را میان دستان ظریف وماهر خود بگیرد او را وادار به عشق بازی با خود کند ، ولی انقدر هیجان زده و خوشحال بود مست پیروزی خود که نمیتوانست حرکتی بکند ، مسخ شده بی حرکت خیره به بیرون بود.

با انکه چهره اش پژمرده و بیروح بود ولی در قلبش شادی و پایکوبی به پا بود ، قلبش از هیجان به شدت به در ودیوار سینه اش میکوبید دستانش را به لرزش انداخته بود برای مخفی کردن لرزش دستانش از هیجان انگشتانش را بهم قفل کرد . برای به اینجا رسیدن نقشه ای خطرناک با ریسک بالا کشیده بود. ولی بالاخره موفق شده بود داشت به خانه شیوون میرفت ، وقتی به یاد شب قبل میافتاد تنش میلرزید ؛ واقعا دیوانگی بود ولی با پیروزی که حال بدست اورده بود این دیوانگی میارزید . دیشب مثل دو شب قبل به جلوی درخانه شیوون منتظر ایستاده بود به امید انکه برای کارشبانه اش بیرون بیاید ،چون چانگمین به او گفته بود شبها برای گرفتن روحها میرود ، نیمه شب بهترین وقت برای اجرای نقشه اش بود ، خیابانها خلوت و کم ماشین بود .

برحسب اتفاق انتظارش زیاد طول نکشید شیوون به همراه یسونگ وکانگین از خانه خارج شد ، کیو هم طبق نقشه اش دنبال شیوون رفت . شیوون وارد آپارتمان شد ، مدتی بعد خارج شد راه برگشت خانه را درپیش گرفت که کیو نقشه اش را اجرا کرد، نقشه ای که خطرناک بود .ولی کیواین کار احمقانه را کرد برای هدفی که خود نمیدانست برای چه برای رسیدنش اینطور او را بی تاب کرده بود ، برای به دست اوردن هیچ مشتری اینطور به خطر نیانداخته بود ، حتی به خود زحمت نمیداد عاشقانش خود به سویش میامدند ولی برای بدست اوردن این مشتری خود دست به کار شده بود .

با نزدیک شدن ماشین شیوون به وسط خیابان پرید خود را جلوی ماشین پرت کرد، با اینکه سرعت ماشین زیاد نبود به موقع هم ترمز کرده بود ، ولی کیو با پرت شدن روی کاپوت وافتادن به روی زمین بخاطر شوک تصادف بی هوش شد ، زمانی که به هوش امد در بیمارستان بود دکتر درحال معاینه اش صدای نگران ووحشت زده شیوون را شنید که شدید نگران حال کیو بود از دکتر میخواست که هر کاری برای بهبودی کیو انجام دهد ، کیو هم با شنیدن صدای وحشت زده شیوون فهمید نقشه اش موفقیت امیز بود . پس به ادامه نقشه اش پرداخت باید ضربه اخر را میزد ، پس خود را به فراموشی زد .

با انکه فراموشی نگرفته بود ولی خود را به فراموشی زد ،گفت نه چیزی یادش است نه کسی را میشناسد ،همه چیز را فراموش کرده .مطمینا با چیزهایی که از شیوون شنیده بود با نگرانی شدید که حال از او دیده بود وقتی خود را به فراموشی زده بود شیوون شدیدتر نگران میشد، بخاطر عذاب وجدانی که گرفته بود حتما او را به خانه اش میبرد که اینطور هم شد . شیوون با چهره ای شرمگین و  چشمانی اشک الود به سراغش امد از او خواست تا خوب شدن برگشت حافظه اش به خانه اش برود ، کیوابتدا به ظاهر قبول نکرد  حاضر نشد به خانه شان برود ،با ناراحتی ووحشت گفت که انها را نمیشناسد نمیداند قصدشان از این کار چیست ؟وقتی شیوون گفت که بخاطر تصادفی که با او کرده ومقصر در از دست دادن حافظه اش است ،میخواهد به او کمک کند وخود را معرفی کرد واینکه او را میشناسخت ونام کیوهیون را برد که قراربود کارمندش شود وکلی با او حرف زد قبول کرد، دلیلش هم این بود که کسی را نمیشناخت وجایی برای رفتن ندارد ؛ فعلا با نارضایتی به خانه شیوون میرود با به دست اوردن حافظه اش به انجا میرود وحال درماشین نشسته بود با چهره ای غمگین اما دلی شاد به طرف خانه شیوون میرود.

 بسیار کنجکاو بود که داخل خانه شیوون چه شکلی است همانطور که فکر میکرد دفتر کار شیوون مانند دفترکار یک فرد افسرده تیره وتار است با دیدن چیزی متفاوت شگفت زده شد، میخواست بداند داخل خانه اش چه شکلی است داخل خانه مردی که روحگیر است با مرده ها سرکاردارد .

دوشب پشت درخانه شیوون درماشینی منتظر بود واز جلوی در فقط باغی پیدا بود در ته باغ سقف مشکی خانه ای وچیز دیگری مشخص نبود. قلبش از هیجان دیدن خانه می طپید با دیدن دیوارهای باغ خانه شیوون صدای ضربان قلبش به گوشهایش رسید.  دیوار باغ سنگی  بلند بود که فقط نوک شاخه های بی برگ درختان مشخص بود مساحت باغ زیاد بود به هکتارها میرسید .ماشین به جلوی خانه و درهای اهنی بزرگ خانه رسید ، درهای اهنی قهوه ای رنگ که نقش و نگار گلهای طلایی رویش بود با رسیدن ماشین جلویی از هم باز شد و شش مرد با دوسگ مشکی که قلادها یشان را نگه داشته بودند تا کمر تعظیم کردنند ماشین بنز مشکی جلویی وارد شد ماشین انها هم وارد شد ، سگی مشکی که کنار بادیگاردها ایستاده بود با دیدن کیو داخل ماشین پارس کرد ، کیو با پارس سگ یکه ای خورد چشمانش قدری گرد شد وحشت زده نگاه کرد. شیوون هم برگشت به کیو نگاه کرد کانگین به عقب برگشت با اخم به کیو نگاه میکرد گفت: این سگ ها به غریبه ها خیلی حساسن ...با دیدن غریبه ها پارس میکنند....

شیوون با نگرانی به کیو نگاه میکرد گفت: ببخشید ترسیدی...خوبی؟... کیو چهره اش تغییر کرد با ناراحتی سرش را تکان داد گفت : اره خوبم...چیزی نیست ...کانگین رو برگردادند گفت: اولش به این سگها نگاه میکنی فکرمیکنی ترسناکن... ولی یه مدتی باهاشون باشی ...دیگر براشون غریبه نباشی...میبینی ترسناک نیستن...کیو  رو به کانگین کرد نگاهش به جاده باغی رو برویش افتاد دو طرف جاده باغ بود ، باغی با انواع درختان که همشان بخاطر سرمای زمستان عریان شده بودنند ، نردهای کوتاهی سفید رنگی طرح دار در دو طرف جاده باغی بود ، باغ را از جاده جدا میکرد در انتهای جاده باغی خانه که نه قصری وجود داشت ، قصری با مساحت زیاد و دوطبقه .

برخلاف تصور کیو که خانه شیوون را مانند جادوگران در قصه  که دیوارهای و سقف مشکی و کهنه تصورکرد بود؛ خانه ای بود با دیوارهای سفید و زیبا ، از این فکر در دلش به خودش خندید ومحو تماشای خانه شد . خانه ای دو طبقه با پنجرهای بزرگ وبا بالکن بود در طبقه دوم بالای در ورودی خانه دری  بزرگ شیشه ای به اندازه در ورودی پایین بود که به بالکن بسیار بزرگی راه داشت و میز و صندلی هایی در بالکن چیده شده بود ، ماشینها در حیاط چهار گوش که جلوی ساختمان بود ایستادند .

شیوون رو به کیو با تبسمی با مهربانی گفت: رسیدیم..بفرماید... کیو نمیتوانست چهره بهت زده اش را مخفی کند با پیاده شدن شیوون او هم  از ماشین پیاده شد ، باد سرد زمستانی به صورتش سیلی زد ،ولی او از شگفتی با چشمانی کمی گشاد شده به باغ اطراف نگاه میکرد دو طرف حیاط هم  باغ داشت در یک طرف حیاط تاپ دونفره و تاپ یک نفره بچه گانه و سرسره و اله کلنگی بود مطمینا برای جیهون پسر شیوون بود ، طرف دیگر حیاط  هم ساختمانی که درش درحال بالا رفتن بود از دوسه ماشین که داخلش بود مشخص بود پارکینگ است  ، کنارش هم ساختمانی با سقف شیشه ای  تیره و دری بزرگ بود ،با صدای کانگین به خود امد : بفرماید بریم داخل... رو برگرداند دید شیوون با مهربانی نگاهش میکند و کانگین و لیتوک کمی جلوتر منتظرش ایستاده اند چهره اش تغییر کرد با خمار کردن چشمانش  سرش را به عنوان  تایید تکان داد به طرف در ورودی قدم برداشت ولی بخاطر برخورد با کاپوت ماشین پای چپ بخاطر کبودی رانش کمی درد میکرد قدری میلنگید، شیوون نگاهی به پایش کرد چهره اش درهم شد با گرفتن زیر بغلش با ناراحتی گفت: پاتون درد میکنه ؟...بذارید کمکتون کنم...

کیو هم با دیدن توجه شیوون به پا دردش با اینکه درد زیادی نداشت لنگش را بیشتر کرد با لبخندی گفت: خوبم...ممنون...وخود را بیشتر به شیوون چسباند . شیوون با نگرانی به پای کیو نگاه میکرد با چهره ای که درد میکشید به سختی قدم بر میداشت گویی او درد میکشید چهره اش درهم تر شد دستش را پشت کیو گذاشت با گرفتن زیر بغل دیگرش او را کامل در اغوش گرفت زیر لب به ارامی گفت : واقعا متاسفم...

 کیو که کامل دراغوش شیوون جا گرفت از گرمای تنش بدنش گر گرفت هوای بیرون سرد بود ولی پشت کیو که به  سینه شیوون چسبیده بود داغ شده بود، بوی عطر تن شیوون دیوانه اش کرده بود صدای نفس هایش روحش را برده بود قلب بیچاره اش امانی نداشت ، دیوانه وار خود را به درو دیوار سینه اش میکوبید طوری که تمام تنش طپش شد زبانش قادر به پاسخ نبود نتوانست جوابی دهد رو برگرداند به صورت رنگ پریده شیوون نگاه کرد ، فاصله لبش تا لبان شیوون به چند اینچ میرسید گویی فرسنگها فاصله داشت ، حصاری که بینشان وجود داشت این فاصله را ایجاد کرده بود، شیوون او را به چشم یک مرد زخمی دردمند میدید که خود را مقصر دراین درد میدانست ، کیو او را به چشم معشوقه ای دست نیافتنی که خود را به خطر انداخته بود تا به دستش بیاورد.

نگاه شیوون به پای کیو بود نگاه کیو به چشمان یاقوتی شیوون که او را غرق شده در اقیانوس بی حس میکرد ، قلب بی تابش از او میخواست که لبان تشنه اش برای سیراب شدن حصار را بشکند بوسه زند که صدای گفت: خوش اومدید قربان... او را به خود اورد رو به صدا برگشت . خدمتکار پیری با چند خدمتکار زن ومرد دیگر جلوی درایستاده بودنند ، تعظیم کرده بودنند در ورودی چهار طاق باز شد ،لیتوک رو به پیرمرد گفت: همه چیز اماده ست ؟...پیرمرد کمر راست کرد گفت: بله قربان ...لیتوک سرش را تکان داد به همراه کانگین وارد خانه شد کیو هم به کمک شیوون وارد خانه شد ، از فضای زیبای خانه دوباره چشمانش گرد شد ، سالن بزرگ اتاق نشیمن با مبل های نقره ای در یک طرف و یک درخت کاج کریسمس بزرگ تزیین شده در طرف دیگر سالن بود ، یک راه پله بسیار پهن با نردهای سنگی مرمر در وسط چند در هم درسالن بود ؛ گلدانهای چینی و تابلوهای گران قیمت مجسمه های مدرن چینی و سنگی سالن را پر کرده بود ، یک لوستر بسیار بزرگ با سنگ های کریستال شیشه ای و رنگی از سقف اویزان بود ، پردهای بلند اطلسی سرخ وسفید با یالانهای بلند طرح دار پنجرها را پوشانده بود .

کیو نیروی عجیب وخاصی را حس میکرد ؛ نیرویی که وجودش را گرم و تنش را کرخ کرد ، با اینکه به خانه های قصر مانند زیادی  رفته بود ولی دراین خانه حس خاصی داشت ، حسی که سالها فراموشش کرده بود ، گرمایی را حس میکرد که سالها قبل کنار خانواده اش حس میکرد ، گرمایی که اولین بار با دیدن شیوون حس کرده بود.کیو  خمار و مسخ شده خیره به همه جا بود ، طوری که متوجه اطرافش نبود وتوجه ای به حرفهای لیتوک که از خدمتکارهایش پرسید: جیهون با هیوک رفته بیرون ؟... با دونگهه برای شام  دیگه ؟... اصلا جوابی نشنید در عالم خود بود که شیوون حلقه  دستش را تنگتر کرد کیو را به سینه خود فشرد با صدای گرفته ای گفت : اقای چو نمیتونید از پله ها بالا برید ؟...به خود امد رو به شیوون که با نگرانی به پاهایش نگاه میکرد گفت : متاسفانه اتاق مهمانها ما بالاست ...شما...

کیو چشمان خمارش باز شد گفت : اره ... پام درد داره....به پله ها نگاه کرد حالا با این وضعیت پایش که مثلا درد داشت نمیتوانست از پله ها بالا برود ، شیوون او را دراغوش میگرفت به اتاقش میبرد ؛ تعجب الکی کرد قدری چشمانش را گشاد کرد  گفت : پله هاتون چقدر زیاده؟... کیو نمیخواست اغوش شیوون را از دست دهد، میخواست به کمک همان اغوش گرم و مهربان به اتاقش برود ، میخواست حتی در ان اتاق هم این اغوش را داشته باشد .با انکه میدانست درانجا از دستش میداد ولی تا رسیدن به اتاق میخواست این گرمای شیرین را از دست ندهد، پس رو به پله ها کرد گفت: نمیتونم از پله ها بالا برم...شیوون سر راست کرد با چشمانی لرزان نگران به کیو نگاه کرد دهان باز کرد تا جواب دهد که کانگین که طرف دیگر کیو ایستاده بود گفت: من میبرمش....تا کیو به خودامد  کانگین دستی را پشت کیو ل و دست دیگرش را به پشت پای کیو گذاشت او را دراغوش گرفت از زمین بلندش کرد ؛ کیو اغوش گرم شیوون را از دست داد .کیو وحشت زده به کانگین نگاه کرد گفت: چیکار میکنی؟...بذارم پایین ...خودم میتونم برم...دست و پا میزد تا خود را رها کند.شیوون متعجب از کار کانگین نگاهش کرد با مکثی دنبالش راه افتاد.

کانگین با چهره ای جدی اما مهربان نگاهش میکرد او را بیشتر به خود فشرد بی حرکتش کرد به طرف پله ها میبردش گفت: ببخشید آقای چو ... ولی شما پاتون زخمه...حالتون خوب نیست ....پله های ماهم زیاده...من میبرمتون به اتاق....کیو  دلخور از اغوش شیوون درامدن، بودن دراغوش کانگین در دلش غر زد(: بر خرمگس معرکه لعنت ...غول بیابونی بزارم زمین ... منو از بغل شیوون دراوردی ...مثلا داری بهم محبت میکنی....این محبت بخوره تو سرت...)با اخم رو به کانگین گفت :گفتم خودم میتونم راه برم...درد پام زیاد نیست ...لازم به این کار نیست ...اینطوری اذیت میشم... من بچه نیستم که منو بغل کردی... شیوون که پشت سر انها از پله ها بالا میرفت با چهره ای درهم وناراحت نگاه میکرد نفس زنان گفت: واقعا ببخشید اقای چو ... انقدر از روتون شرمنده ام که نمیدونم چی بگم...خدای نکرده  قصد توهین یا اذیتتون رو ندارم... شما حالتون خوب نیست ....میخوام کمکتون کنیم... 

کیو با اخم رو به شیوون کرد از روی شانه های کانگین به شیوون نگاه کرد در دلش دوباره غرید ( :اخه طلسمم چطوری بهت بفهمونم که من هم شکایتی ندارم تو بغلم بگیری ببری به اتاقت...من نمیخوام این غول بیابونی منو ببره...تو بغل تو که ساعتها هم باشم سیر نمیشم...ولی توی بغل این اقاغوله نه...)ولی لبانش  گفت: من فراموشی گرفتم  ...پام فقط یخورده درد داره... اینجوری احساس بدی میکنم ...شما میخواید...کانگین که با صورتی جدی به جلویش نگاه میکرد با صدای کمی خشن حرفش را قطع کرد نفس زنان گفت: دکتر گفته شما باید استراحت کنید.. نباید استرس داشته باشید ...نباید بهتون فشار بیاد ...شما دیشب با ماشین ما تصادف کردید دچار فراموشی شدید...این وظیفه ماست که بهتون کمک کنیم...ماقصد بدی نداریم...به اخرین پله رسید با همان نگاه به کیو نگاه میکرد او را به روی زمین گذاشت کیو ایستاد .

  شیوون به کنار انها ایستاد با مهربانی به کیو نگاه کرد گفت : فقط میخوام بهتون کمک کنیم... اونم به هر طریقی...پس اجازه بدید ما این کارو کنیم...ما ادمهای بدی نیستیم... قصدمون کمک کردنه...الانم ما شما رو به اتاقتون میبریم... شما غذاتونو همونجا میخورید واستراحت کنید ...فردا هم با هم میریم جایی که قبلا زندگی میکردید...بهتون نشون میدیم تا ازاونجا بتونم خانوادتونو پیدا کنیم... میدونم با این حالی که دارید اعتماد کردن به ما سخته...حتی غیر ممکنه...ولی خواهش میکنم این اجازه رو به ما بدید تا بهتون کمک کنیم... به خدا ما فقط میخوایم بهتون کمک کنیم...کیو  دیگر حرفی نزد چون اگر بیشتر مخالفت میکرد ممکن بود نقشه اش خراب شود .با خطر انداختن جانش وارد خانه شیوون شده بود با حرفی که شیوون در مورد پیدا کردن خانواده اش گفته بود ترسی به جانش افتاد باید فعلا باید سکوت میکرد ، جایش را دراین خانه ثابت میکرد ،با چهره ای به ظاهر افسرده نگاهی به روبرویش کرد .که سالن دایره شکلی بود که مانند طبقه پایین با تابلوها و مجسمه ها و گلدانهای وگل گرانقیمت تزیین شده بود با در بزرگ رو به بالکن و چندین در اتاق که به سالن باز میشد . شیوون بازوی کیو را گرفت با دست دیگر به جلویش اشاره میکرد گفت: بفرماید از این طرف....اتاقتون اینجاست... کیو با چشمانی پژمرده نگاهی به شیوون کرد به طرف اتاق که خدمتکار مردی جلویش ایستاده بود لنگان قدم برداشت شیوون هم با ناراحتی بازویش را نگه داشته بود کمکش میکرد ، نگاه غمگینش را از کیو بر نمیداشت ؛ مردی که چند روز قبل سالم وسلامت اورا دیده بود از زندگیش فهمیده بود قصد استخدامش را نداشت ، از اینکه درمورد خود به او دروغ گفته بود عصبانی بود. ولی شب قبل بخاطر تصادف با ماشین او گذاشته اش را فراموش کرده بود به انسانی بی خاطره و ضعیف بدل شده بود ؛ به مردی که نه کسی را به یاد داشت نه جایی برای رفتن داشت با تنی زخمی به ذهنی پاک بدل شده بود، قلبش درد گرفت  خود را سرزنش میکرد  به مردی که محبوبیتی خاص برای خود داشت دوستان بسیار،  اسیب رسانده بود. حال او از همه میترسید گریزان از همه بود ؛ هرچند زندگی که کیو داشت را شیوون هرگز نمیپذیرفت ولی میخواست کمکش کند ، تا به زندگی طبیعیش برگردد به مردی که دیگر از کسی نترسد ؛ مردی که با به یاد داشتن گذشته اش زندگی اینده اش را جور دیگری بسازد.

**************************

سونگمین سریع از تاکسی پیاده شد و دوان به طرف بار دوید ،ضربان قلبش از نگرانی به شدت بالا رفته بود حتی ضربانش را درگوشهایش حس میکرد .وارد بار شد دود سفیدی فضای بار را پر کرده بود ، تعداد مرد وزن وسط سالن میان نورهای رنگی که تابیده میشد درحال رقص بودن اهنگ بلند تندی نیز فضا را پر کرده بود ، دورتا دور سالن میز وصندلی چیده شده بود زنان ومردانی نشسته درحال نوشیدن بودن.

 سونگمین چشم گردان دنبال گمشده خود میگشت ، بعد از چند سال که منشی ژومی شده بود این اولین بار بود که با ژومی به بار میامد ،البته برای کار پرونده ای به ژومی زنگ زده بود او جواب داده بود که در بار است به انجا بیاید ، میخواهد با او حرف بزند از صدای ژومی فهمید که دارد مست میکند وحالش خوب نیست  .

مرد جوانی با لباس گارسون بار درحال رد شدن بود سونگمین بازویش را گرفت گفت: میبخشید میتونید بگید اقا لیو کجا نشستند ؟... میدونید؟... به من گفته بیام اینجا...نمیدونم کجا نشسته؟... مرد جوان نگاه بی خیالی کرد گفت: کی؟...اقای لیو؟...مکثی کرد سرچرخاند نگاهی به میزها کرد دوباره رو به سونگمین گفت: وکیل لیو رو میگید؟...سونگمین با نگرانی گفت: اره وکیل لیو...مرد جوان بدون تغییر به چهره اش گفت: ایشون از مشتری های همیشگی ماهستند...دنبال من بیاید... به طرف پله ها کنار سالن رفت سونگمین هم دنبالش رفت ،از پله ها بالا رفتن در طبقه بالا به جای میز و صندلی ؛مبل و صندلی چیده شده بود با دیوارهای چوبی کوتاه ازهم جدا شده بود به صورت اتاقک بود.مرد جوان از چندتا اتاقک رد شد با ایستادن به جلوی اتاقکی با دست اشاره کرد گفت : ایشون اینجان...سونگمین دید ژومی تنها وسط مبلی سرخ  رنگی چند نفره ای نشسته بود درحال ریختن شراب سرخ رنگی داخل گیلاسش است چند قدم جلو رفت گفت: قربان من اومدم...مرد جوان رفت ژومی سر راست کرد با چشمانی خمار به سونگمین نگاه میکرد گونه هایش کمی سرخ شده بود لبخند پهنی زد که دل سونگمین مثل همیشه لرزید گفت : اوه سونگمین شی اومدی؟...کجایی پسر؟...دستش را تکان داد با دست دیگر به کنار خود روی مبل میکوبید گفت: بیا اینجا بشین...بیا زود باش...

سونگمین با نگرانی به ژومی نگاه میکرد با قدمهای اهسته طرفش میرفت گفت: قربان شما مست کردید...بهتره بری... ژومی اخم کرد چشمان خمارش خیره به سونگمین شد امانش نداد غرید: مست؟... بیا سونگمین...با دست دوباره روی مبل کوبید گفت: هنوز مست نکردم... تازه میخوام مست کنم...بیا اینجا... سونگمین کنار ژومی نشست نگاه نگرانش را بر نمیداشت گفت: قربان ...شما حالتون خوبه؟... شما مست شدید نباید بیشتر بنوشید...ژومی  گیلاسش را یک دم سر کشید دوباره برای خود ریخت و یه گیلاس هم جلوی سونگمین گذاشت برای او هم میریخت با حالتی نمیه مست نگاهی به سونگمین کرد لبخند زد گفت: حالم خوبه... اره خوبم... از این بهتر نمیشم... شیشه شراب را به روی میز کوبید سر چرخاند به جای معلومی نگاه میکرد گفت: نمیبینی؟... انقدر حالم خوبه که میخوام مست کنم...دوباره رو به سونگمین کرد چهره اش غمگین شد گفت: اینقدر حالم خوبه که از خوشحالی دارم دیونه میشم...

سونگمین با ناراحتی گفت: قربان؟... ژومی پیاله اش را تا نیمه سر کشید تقریبا روی میز کوبید سونگمین نگاهی به پیاله دست ژومی  کرد  به شیشه خالی شراب و شیشه که نصفش خالی شده بود کرد دوباره به ژومی نگاه کرد  با ناراحتی گفت: چی شده؟...ژومی  که کاملا مست شده بود گونه هایش سرخ شده چشمانش از خماری به زور باز بود با انگشت به طرف سونگمین اشاره میکرد با حالتی مستی گفت: توعاشق  نیستی؟... هستی؟... هیچوقت عاشق نشو... عشق چیز بدیه... سونگمین از حرف ژومی قدری چشمانش گرد شد گویی عاشق بودنش لو رفته بود با گونه های سرخ شده به ژومی نگاه میکرد . ژومی با دست به سینه خود کوبید چشمانش خیس اشک شد نالید : اینجا میسوزه....اتیش میگیره... دوباره به سینه خود مشتی زد گفت: اتیش میگیره... دستش را درهوا تکان میداد با منگی گفت: دردش جونتو داره میگیره...ولی نمیتونی کار بکنی...نمیتونی به عشقت بگی...چشمانش اشک را به روی گونه هایش جاری کرد کاملا مست شده بود گفت: عاشقی ولی نمیتونی بگی...نمیتونی به دستش بیاری... تنها امیدت دیدن هر روزش میشه...

سونگمین چشمانش خیس اشک شد او تاب تحمل دیدن چشمان خیس اشک ژومی را نداشت ، چشمانش بی اختیار با او هم اشک شد . از روزی که ژومی  را دیده بود قلبش میطپید نمیدانست چرا این مرد تودار و سرد قلبش را میلرزاند ، دلیلی برای این حال خود نداشت بی دلیل بودن یعنی عشق؛ چون عشق دلیل نمیخواهد ، ارام و بی صدا وارد قلب میشود تمام وجود فرد را میگیرد بی تابش میکند هر روز عطش را بیشتر میکند این یعنی سونگمین عاشق ژومی بود نمیدانست ژومی هم عاشق است ، گاهی اوقات بی تابیش را میدید ولی مربوط به کارش میدانست ولی حال ژومی داشت از عشقش میگفت .

ژومی با چشمانی خمار خیس مستی به سونگمین نگاه میکرد چهره اش گویی درد میکشید درهم شد مستانه گفت: وقتی یه روز نبینیش  از بیتابی فکر میکنی داری میمیری ... حس میکنی الانه که نفست بالا نیاد ...شدید نگرانشی... ولی نمیتونی ازش خبر داشته باشی...به خودت میگی حالش خوبه؟...نکنه طوریش شده باشه؟...شاید بقیه دارن بهت دوغ میگن...این فکر دیونه ات میکنه...میخوای بری ببنیش ولی نمیتونی... چهره اش تغییر کرد ابروهایش را بالا داد دست به روی سینه اش گذاشت گفت: به خودت میگی فردا که ببینیش بهش اعتراف میکنی ...بهش میگی که دوسش داری...بهش میگی که عاشقشی میخوایش...چشمان خمارش قدری باز شد اشک بی امان صورتش را خیس میکرد دستانش را درهوا تکان میداد به سونگمین نگاه کرد گفت: ولی نمیتونی بگی...چون اون رئیسته... چون اون مثل خودت مرده...چون اون این حسو نداره...چون اون مثل تو نیست...دستانش را به روی سینه اش گذاشت چهره اش دوباره گریان شد تو دماغی گفت: این قلبتو به درد میاره...چون نمیتونی بگی چون نمیتونی ...چشمان خمارش بسته شد بی حال سرش را به روی میز افتاد .

سونگمین که با چشمانی اشک بار به ژومی نگاه میکرد با حرفهایش چشمانش قدری گرد شد این حرفهای ژومی  چه معنی داشت ؟یعنی او عاشق یک مرد بود ؟ سونگمین فکر میکرد اگه عشقی برای ژومی وجود داشته باشد حتما طرف مقابل زن خواهد بود ولی ژومی داشت درمورد یک مرد حرف میزد ، کلمه رئیس او را بیشتر گیج کرد ؛ ذهنش درهضم کلمه رئیس مانده بود که ژومی یهو سر راست کرد با چشمانی خمار و مست که به زور باز بود به سونگمین نگاه کرد لبخند  زد مستانه گفت :شیوون شی اومدی... اوه شیوون شی... امروز کجا بودی ؟...چرا نیومدی شرکت؟...حالت خوب بود ؟...دوباره که زخمی نشدی ؟...کمی کمر راست کرد ولی بخاطر مستی نمیتوانست کامل بنشیند چشمانش سیلاب اشک را جاری کرد دستانش دست یخ زده سونگمین که با شنیدن اسم شیوون که ژومی او را درعالم مستی جای شیوون دیده بود چشمانش گرد شده بود دستش یخ زده روی میز بود را گرفت میفشرد نالید : شیوون شی نمیدونی چقدر منتظرت بودم...نمیدونی امروز چه حالی داشتم... شیوون شی من عاشقتم... از همون روزی که بهم گفتی ژومی تو برامون عزیزی ...تو همه چیزم شدی شیوون شی...من دوستت دارم... شیوون شی من دوستت دارم...ناگهان در میان نگاه بهت زده سونگمین که با چشمانی گرد شده به ژومی نگاه میکرد از جایش بلند شد با دستانش شانه های سونگمین را گرفت لبان گوشتی سونگمین میان لبانش گرفت با لذت بوسید سیری ناپذیر شروع به مکیدن کرد. سونگمین با بوسیده شدن لبانش تکانی خورد خواست تقلا کند ولی با مکیده شدن لبانش تنش بی حس شد لبانش تسلیم لبان ژومی شد.


نظرات 6 + ارسال نظر
Sheyda سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 21:44

این وونی همینجوریش نگران بقیه هست حالا که با کیو تصادف کرده با این نگرانیها خودش خفه نکنه شانس آورده
الهی مینی بیچاره
مرسی عزیزم

اره کلا این بچه دم به نگرانیه...
خواهش خوشگلم

aida دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 20:45

کل این پارت یه طرف.. اون تیکه ی بوس آخرش یه طرف!!!! خل شده؟؟؟ از هرکسی انتظار داشتم جز ژومی ... چشه!!!!
کیو داره ادا درمیاره؟؟؟ عجبااااا
پوفففبب
موسی عشقم عالبههههه هورااا

خخخ اره خل شده دیگه... ژومی عاشق نمیدنه چه میکنه...
اره دیگه الکی میگه حافظه شو از دست داده....
ممنون عشقم... ممنون که میخونیش

simi دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 11:39

من قصد توهین نداشتم..
خودمم فیک مینویسم فقط میگم درسته شیوونستی ولی تو فیکا معمولا باید از همه چی یجور تعریف باشه
اون فیکایی که هم که توش شیوون همیشه شهوتیه و دنبال کیو هم واقعا مضخرفه چون یجورایی باعث شده کسایی که تازه میخوان الف بشن شیوونو با همچین شخصیتی تو ذهنشون داشته باشن که کاملاا اشتباست.اگه حرفم ناراحتت کرد واقعا معذرت میخوام.

نه عزیزدلم من ناراحت نشدم..
خوب من برای عوض کردن همون طرز فکر اینجوری مینویسم... ناراحت هم نشدم جوابتو دادم...گفتم اگه اذیت میشی نخون خوشگلم... نه نازنینم گفتم که ناراحت نشدم..

simi یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 23:13

عاقا کیورو انقدر خار و خفیف نکن خو
چرا همیشه عین بدبختا باید دربه در دنبال عشق شیوون باشه؟
یا مثل یه ادم شهوتی؟؟
چرا شیوون نباید مثلا دنبالش باشه؟چرا همیشه کیو؟
لطفا سوالمو جواب بده بقیه رو که نادیده میگیری اینو جواب بده


سلام عزیزم
اولا کی همیشه کیو خار و خفیف بوده ؟ کی همیشه شهوتی بوده؟
دوما تا زمانی که من یادمه و داستان خوندم این شیوونه تو داستانهت که شهویته هی دنبال کیو...و من برخلاف همه جا مینویسم...چون تا دلت بخواد فیک وونکیوی هست که شیوون شهوتی عاشق و دلباخته کیو و خحار و خفیف میشه تا بهش برسه... ولی مال من فرق داره...
یه چیزی عزیزدلم... فیکام اذیتت مکینه نخون خوشگلم... خودتو اذیت نکن...چون همه فیکای من اینشکلیه...

maryam شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 22:14

این کیوعجب ادمیه ها ولی دمش گرم

اره دمش گرم..دویله دیگه

tarane شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 21:32

سلام عزیزم.
این کیو هم چه کارایی که نمی کنه . عجب نقشه ای اگه واقعا یه بلایی سرش میومد چی؟به خاطر رسیدن به شیوون دست به هر کاری میزنه. شیوون هم که بدجور هواش رو داره و نمیذاره حتی یه قدم خودش راه بره . بیچاره عذاب وجدان گرفته نمی دونه این کیو چه کلکیه.
این ژومی هم با این کارش بیشتر سونگمین رو زجر میده . بیچاره مینی.
ممنون گلم خیلی عالی بود.

سلام عزیزدلم
هی چی بگم از دست کیو..عاشق شده و دیوانه...از عشق دیوانه شده...
اره شیوون بخاطر عذاب وجدانش به فکرشه...
اره سونگمنی خیلی از دست ژومی اذیت میشه...
خواهش نفسم..ممنون که میخونیش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد