سلام دوستای گلم...
اینم از این قسمت
بفرماید ادامه .....
بوسه سی و هشتم
( سلام عشقم)
( مقر شکنجه گاه)
چانگمین نگاه اخم الودش میچرخید با صدای بلند گفت:همه جا رو خوب بگردید...این لعنتی ها شاید چیزی جا گذاشته باشن... اخمش بیشتر شد به تخت اهنی که وسط اتاق بود چند بند مشکی چند لکه خون خشکیده رویش بود نگاهش ثابت شد زیر لب با صدای خفه ای گفت: وحشی ها حیوون صفت...معلوم نیست کی بهشون خبر داده؟... که با حرف دستیارش رو بگرداند به مرد جوان نگاه کرد که به تخت اشاره میکرد گفت: قربان...به نظر میاد این تخت باشه؟... روش لکه های خونه...یعنی پرفسور چویی رو اینجا تو این اتاق نگه داشتن؟... چشمانش گشاد شد با وحشت گفت: این خونا یعنی... پرفسورو شکنجه دادن؟... چانگمین اخمش بیشتر شد با عصبانت گفت: نخیر ...اوردن اینجا مهمونی تا نوازشش کنن...خوب کسی رو که اسیر میگیرن مطمینا بلایی هم سرش میارن... جوک میگی تو...بار اولته که میای همچین جای؟...مرد جوان چهره اش ناراحت شد با سرتعظیمی کرد گفت: ببخشید قربان...چانگمین دست به کمر شد با همان حالت جدی اخم الود گفت: عوض این حرفا بروببین افراد ازمایشگاه کجا موندن...بیان این لکه های خونی رو برای ازمایش ببرن... یالااا...مرد جوان دوباره با سرتعظیمی کرد گفت: چشم قربان...دوید رفت همین زمان مرد جوان پلیس دیگری دوان امد گفت: قربان ...قربان...جسد ...یه جسد پیدا کردیم...چانگمین یهو رو بگردانند باچشمانی گشاد شده گفت: جسد؟...
چانگمین کنار جسد مرد جوانی ( هنری) که تیری شقیقه اش را سوراخ کرده بود نصف سرش متلاشی شده بود خون صورت و سر مرد را کاملا خونی کرده بود نشست، دستکش سفید را از مرد جوان کنار دستش گرفت دستش کرد ،دست روی سرجوان گذاشت قدری چرخاند نگاه اخم الودش به دکتر کالبد شکاف شد دکتر هم نگاهش به جسد مرد جوان بود گفت: با تیری که به سرش زدن کشته شده ...مرگشم تقریبی میتونم بگم دیروز بوده... با بردنش به ازمایشگاه زمان دقیق مرگ رو میتونم بگم...چانگمین سرش را چند بار تکان داد گفت: ممنون دکتر ...بلند شد رو به افرادش که در اطراف جسد بودن گفت: جسد رو به ازمایشگاه منتقل کنید...اینجا رو هم کاملا بگریدید...انیطور که پیداست یکی بهشون خبرداده...اینا رفتن ...نمیدونم پرفسور چویی با خودش بردن یا ....مکثی کرد جمله" اون کشتن " رو نگفت ادامه داد : کاملا تحقیق کنید ...کوچکترین اثری از اینجا به دست بیاریم یه سر نخ حساب میاد...در مورد جسد هم تحقیق کنید ..ببنید کیه...چیکارست ...اهل کجاست...خلاصه همه چیز رو درموردش بفهمید...اینکه سابقه یا جرمی داره چرا با این باند بوده...همه افراد با سرتعظیمی کوچکی کردن گفتتند : چشم قربان ....
*************************************************
(( سوون.. روستای سوجو))
کیو بعد از دوش گرفتن اب گرم وارامبخش و اصلاح صورت و پوشیدن لباس لیتوک صبحانه مفصلی خورد حال کنار شیوون که روی تشک دراز کشیده کانگین ولیتوک پلیور و شلوار نو کانگین را به تنش کردن نشست . سینی که داخلش کاسه سوپی به همراه لیوان اب و لیوان با میوه بود را روی زمین گذاشت نگاهش به شیوون شد که صورتش هنوز رنگ به رخسار نداشت دور چشمش کبود و گونه راستش باند زخم کوچکی چسبانده بود ارام چشمانش را باز کرد نگاه خماری و بیحالی بهش کرد پلکی زد . کیو از خوشی لبخند پهنی زد قدری روی شیوون خم شد دست شیوون را بالا اورد بوسه ای به پشت دست زد با انگشت شصت کبودی روی مچ را نوازش میکرد با مهربانی گفت: سلام عشقم... سلام جون دلم... صبح بخیر...
شیوون شب قبل در ارامش در اغوش کیو خوابیده بود .امروز که صبح زمستانی سرد دیگری شروع شده بود بیدار شده .وضعیت جسمیش قدری بهتر شده و حالش کمی جا امده بود. مثل روز قبل درد نداشت ،گویی آغوش کیو بوسه هایش واکسینه ش کرده بود دردی نداشت. ولی مثل دفعه قبل اتفاقی که برایش افتاده بود یادش امده بود با بیحالی چشم باز کرده بود .همان ابتدا خاطرات ان شب رستوران و اسارت و شکنجه نامفهوم به یادش امد ولی نمیدانست چطور ازاد شده کجاست . نگاه خمارش به کیو بود لحظه ای اتفاقات جلوی چشمانش لرژه رفتن، با پلک زدن خواست تاری چشمانش را کم کند صحنه های وحشتناک را فراری دهد که با گرفته شدن دستش توسط کیو و سلامش همه چیز خود به خود ناپدید شد جایش چهره کیو که لبخند میزد گفت: سلام عشقم ...را دید از خطاب عشقم کیو تعجب نکرد فکر کرد مثل همیشه که سربه سرش میگذاشت دارد شوخی میکند لبخند خیلی کمرنگ و بیحالی زد چال گونه هایش را کم عمق به چشمان بیتاب کیو نشان داد با پلک زدن لبانش را به سختی تکان داد با صدای که به سختی شنیده میشد گفت: سلا هیون (سلام هیونگ) ...
کیواز شنیدن صدای شیوون که تمام این مدت دلتنگش بود اشک شوق در چشمانش جمع شد دست شیوون را بیشتر میان دستانش فشرد با شادی گفت: جانم...خم شد بوسه ای تشنه به گونه شیوون زد از چشیدن پوست داغ و خوش طعم گونه شیوون تنش از لذت لرزید قدری سرراست کرد هم نگاه معشوقش شد با نگاه شیوون که فهمید معشوقش چه میگوید جوابش را داد. کیو میفهمید در نگاه خمارشیوون که نگاهش میکند چه پرسشی هست. کیو و شیوون از بچگی وقتی باهم حرف نمیزدنند با نگاهشان باهم حرف میزدنند .این یعنی دو عاشق از کودکی نگاه هم را میفهمیدند، نگاهایشان جای زبانیشان حرف میزد . شیوون که بیحال بود توان حرف زدن نداشت در نگاه خمارش از کیو پرسید " من کجام؟.. چطور ازاد شدم؟.. تو چطور پیدام کردی؟ .." کیو دستی روی گونه شیوون گذاشت نوازشش کرد دست دیگر روی سینه اش ارام و خواستنی نوازش میکرد با لبخند نگاهش میکرد آرام گفت: اینجا یه جای خوبه...من پیدات نکردم... یکی اوردت اینجا...قضیه اش مفصله...بعدا بهت میگم... فقط بدون اینجا جات امنه...همه چیز هم تموم شده...من کنارتم... دست شیوون را گرفت بالا اورد دوباره بوسید گفت: دیگه هیچوقت هیچوقت نمیزارم کسی بهت اسیب برسونه... برای همیشه کنارتم... مراقبتم... اصلا تو برای همیشه برای منی... به حالت شوخی چشمکی زد قدری کمر راست کرد گفت: حالا بیا صبحونه بخور... یه صبحونه خوشمزه بهم دادنند گفتن تا تهش بهت بدم... دوباره روی شیوون خم شد دستی روی تنش حلقه کرد گفت: بذار یکم بلندت کنم تا راحتتر بتونی بخوری... بالشت دیگر را زیر سر شیوون گذاشت سرش را روی بالش گذاشت شیوون قدری به حالت نیم خیز نشسته شد سرش بالا امد. کیو با کمر راست کردن سینی را روی ران های خود گذاشت قاشق را برداشت داخل کاسه سوپ گذاشت بهم میزد گفت: سوپش خیلی خوشمزه ست ...کار اشپزش حرف نداره... قاشق را قدری پر کرد بالا اورد کمی به قاشق فوت کرد ارام به طرف شیوون گرفت با لبخند و مهربان گفت: بیا جون دلم بخور...قاشق را به لبان شیوون که خمار و بیحال نگاهش میکرد چسباند ارام وارد دهانش کرد.
شیوون لقمه را در دهانش مزه مزه کرد واقعا سوپ خوشمزه ای بود ان را ارام قورت داد قدری چهره ش درهم کرد ،گلویش درد میکرد در شکنجه گاه غذا که نه سنگ به خوردش داده بودن گلویش زخم شده بود، با ساکش هم که لیتوک کرده بود زخم سرباز کرده بود از قورت دادن غذای قدری اذیت شد ولی لذتی که داشت قوتی که به جانش انداخت درد دیگر اهمیت نداشت. کیو از درهم شدن چهره شیوون از درد قلبش تیرکشید تحمل درد کشیدن معشوق را نداشت سرخم کرد بوسه ای به پیشانی شیوون زد، با کمرراست کردن ارام قاشق را پر میکرد وارد دهان شیوون میکرد. میدانست که گلوی شیوون زخم است درد دارد ارام به او غذا میداد چشمانش از درد قلبش برای حال معشوق خیس اشک بود ولی از اینکه عشقش حالش بهتر شده در حال خوردن غذا شاد بود لبخند میزد با نگاهی عاشق و جان دل به شیوون غذا میداد با دستمال ارام دور لب شیوون را پاک میکرد تا غذا زخم اطراف دهان و لب زیرنش را دیگر اذیت نکند با چند لقمه دادن چند قلوب اب به شیوون خوراند لبخندش پهنتر شد گفت: خوشمزه ست نه؟... ولی به دست پخت مامان نمیرسه نه؟... خنده نصفه ای کرد گفت: هر چند اگه آجوما اینجا بود حسودیش میشد میگفت ...پس من چی...همیشه از غذاهای من تعریف میکردی کیوهیون چابلوس... شیوون با بیحالی لبخندی زد سرش را آرام تکان داد به معنی " اره" کیو از جواب شیوون که فقط سرتکان دادن بود دوباره خنده آرامی کرد گفت: جانم...دوباره چند لقمه از سوپ را به خورد شیوون داد قلوبی از آب میوه هم به او داد، اب پاک کردن گوشه لب شیوون از اب میوه تابی به ابروهایش داده به لیوان دست خود نگاه کرد گفت: آشپزش میگه اب میوه اش از ترکیب چند تا میوست...معلوم نیست چیه... رو به شیوون کرد پرسید : خوشمزه ست ؟... شیوون پلکهایش را ارام بست و باز کرد به معنی " بله" کیو چشمانش را قدری گشاد کرد ابروهایش را بالا داد با حالت شوخی گفت: واقعا؟... پس بگم دستورشو بهم بده ...اخم کرد گفت: هر چند خسیسه بهم نمیگه... ولی من... که با یهو باز شدن در اتاق جمله اش ناتمام ماند رو بگردانند شنیدونگ را دراستانه در دید که با چشمانی گشاد و ابروهای بالا رفته به شیوون نگاه میکند با ذوق دستانش را بهم زد با حالت کودکانه فریاد زد: آخجـــــــــــــون ...دوست جونیم بیدار شده.... بریم بازی... دوان به طرف شیوون امد که کیو مثل سد بتونی جلویش را گرفت.
کیوبا دیدن شیندونگ چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با فریاد شنیدونگ لیوان را روی زمین گذاشت از جا پرید رفت زیر پای شیوون ایستاد دستانش را از هم باز کرد شنیدونگ هم دوید به طرف شیوون برود کیو با دستانی باز جلویش ایستاد گفت: هی...هی ...کجا؟... شیندونگ به جلوی سینه کیو برخورد کرد چسبیده به او رو نوک پا بلند شد سرش را از روی شانه کیو بالا اورد به شیوون از ورود ناگهانی شیندونگ که نمیدانست کیست تعجب کرد قدری چشمان خمارش گشاد شد نگاه کرد شنیدونگ با صدای بلند گفت: میخوام برم با دوست جونیم بازی کنم...برو کنار...دوست جونیم بیدار شده... کیو دستانش دور تن شنیدونگ حلقه کرد او را بغل کرد به عقب میبرد، ولی گویی شنیدونگ وزنه هزار تنی بود به سختی شیندونگ که دست وپا میزد از بغلش بیرون بیاید را به طرف در میبرد با چهره ای درهم گفت: چی رو برم پیش دوست جونیم؟... دوست جونیت حالش خوب نیست...میری دونسنگمو له میکنی...نمیخواد بری پیشش...دونسنگ بیچاره ام تازه بیدار شده...تو با بوس هات میزی لهش میکنی.... نمیخواد ...برو بیرون...برو بیرون....
شنیدونگ با دست و پا زدن مقاومت میکرد دستش را از زیر بغل کیو رد کرده به طرف شیوون دراز کرد فریاد زد : نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...دوست جونیم...من میخوام برم پیش دوست جونیم....از درگیری کیو و شنیدونگ بلوایی در اتاق به پا شد، شیوون بیحال با تعجب فقط نظارگر بود که بالاخره ناجی ها با شنیدن سر و صدا به داد کیو رسیدن. کانگین و لیتوک و هیچل دوان به طرف اتاق امدن با دیدن وضعیت ان دو لیتوک با چشمانی گشاد شده گفت: اینجا چه خبره؟... کیوهیون چی شده؟... هیچل و کانگین دو طرف زیر بغل شنیدونگ را گرفتن از بغل کیو بیرون اوردن کیو نفس زنان عقب رفت با دست به شیندونگ اشاره کرد با چهره ای کمی عصبانی گفت: بابا ...این یهو اومد تو میخواست بپره رو شیوون.... داد میزنه دوست جونیم بیدار شده بریم باهم بازی... اگه جلوشو نمیگرفتم پریده بود رو شیوون لهش کرده بود...
هیچل و کانگین از دست و پا زدن و فریاد شنیدونگ که میگفت : من برم پیش دوست جونیم...باهاش بازی کنم... فهمیدن کیو راست گفته ،هیچل چهره اش درهم به کمک کانگین شنیدونگ به بیرون از اتاق میبردن . کانگین هم رو به شیندونگ گفت: اروم باش دونگ دونگی....باشه باشه...با دوست جونیت بازی کن...ولی الان بیا باهات کار دارم... دوست جونیت غذا بخوره ...حالش زود خوب بشه بیاد باهات بازی کنه...هیچل و کانگین شنیدونگ را که همچنان دست و پا میزد از اتاق بیرون بردن. لیتوک دست روی بازی کیو که نفس نفس میزد دست به کمر با اخم به دراتاق نگاه میکرد هنوز عصبانی بود گذاشت گفت: اروم باش کیوهیون...از دست شنیدونگ ناراحت نشو.... بازوی کیو را کشید به طرف تشک شیوون برد گفت: درسته اون هیکلش بزرگه...مرد جوونه...ولی عقلش به اندازه یه پسر بچه 5 ساله ست...کیو را نشاند خودش کنارش نشست چهره ش ناراحت شد گفت: هر چند این بچه مثل همه بچه ها سالم به دنیا اومد...تا 4 سالگیش هم یه بچه سالم بود...ولی وقتی 4 سالش بود تب شدید میکنه نصف شب تشنج میکنه...چون پدر نداشته و مادرشم تنها با یه پسر بچه 6 و7 ساله ساله دیگه کاری نمیتونسته بکنه...اون زمان توی این دهکده دکتر درست حسابی یا درمانگاه نبود ...من بعد از چند سال اومدم اینجا...شنیدونگ هم از او تشنج مغزش اسیب دید...شد اینی که میبینی...هیکلش رشد کرد ...ولی هوشش به اندازه یه بچه 4 و5 ساله ست...اون پسر خیلی مهربون وخوبیه...یه پسر خیلی خوب مثل تو ...رو به شیوون کرد گفت: مثل شیوون...که با دیدن چشمان خمار شیوون که از تعجب و گیجی دران موج میزد نگاهش میکرد جمله اش ناتمام نماند.
در عرض چند ثانیه چهار مرد جلوی شیوون ظاهر شدن او نمیدانست انها کی هستند با تعجب نگاه میکرد. لیتوک هم چشمانش قدری گشاد شد گفت: اوه... شیوونی بیدار شده ؟... داشتی بهش صبحونه میدادی؟... کیو با حرف لیتوک در مورد شنیدونگ عصبانیت کم شد چهره اش ناراحت بود با حرف لیتوک او هم رو به شیوون کرد با لبخند ملایمی گفت: اره...بیدار شده...از صبحوتون هم خوشش اومده...لیتوک چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: واقعا؟... کیو سری تکان داد گفت: اره... به شیوون نزدیکتر شد دست شیوون را گرفت قدری فشرد نگاه متعجب و پرسگر شیوون را به خود کرد گفت: شیوونا... میدونی این کیه؟... یعنی باید بگم... شیوونا...به لیتوک اشاره کرد گفت: این دایه...دایی جونگسو... از نگاه خمار و گیج شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت: یادته مامانی همیشه از دایی جونگسو برامون میگفت...دست داخل یقه پلیور خود گذاشت گردنبندش را دراورد جلوی شیوون گرفت گفت: این گردنبندها رو... دست روی سینه شیوون گذاشت گردنبندش را نشان داد گفت: دایی جونگسو به مامانی داده بود برامون گذاشته بود...مامان هم همیشه از دلتنگی دایی جونگسو گریه میکرد ...یادته که نه؟... به لیتوک اشاره کرد گفت: این همون دایه... دایی جونگسو... دکتره...این مدت که حالت بد بود دایی حالتو بهتر کرد... چشمان خمار شیوون قدری گشاد شد با مکث از کیو گرفت به لیتوک نگاه کرد.
لیتوک به شیوون نزدیکتر شد چشمانش خیس اشک بود دست شیوون که در دست کیو بود را گرفت با صدای لرزانی از بغض گفت: سلام شیوونا....سلام معجزه من... من دایی جونگسوم... شیوون با گیجی به لیتوک نگاه میکرد دوباره نگاهش به کیو شد در نگاهش پرسید: دایی جونگسو؟...این دایی جونگسوه؟... اینجا چیکار میکنه؟...چطور پیداش کردی؟... تو پیداش کردی یا اون پیدامون کرد؟... کیو از نگاه شیوون لبخندش پهن تر شد گفت: میدونم چی میگی...برات میگم همه چیزو...ولی الان نه...تو باید استراحت کنی...مفصل برات همه چیزو تعریف میکنم...کاسه سوپ را از کنار تشک گرفت گفت: الان باید سوپتو بخوری...تا جون بگیری...رو به لیتوک کرد با حالت شوخی گفت: مگه نه دایی ...شما تجویز کردی یه کاسه سوپ کامل با یک لیوان اب میوه کلی بوسه به بیمار خورانده شود... لیتوک نگاهش به شیوون بود بغضش را با فشردن لبانش فرو داد با سرتکان دادن گفت: اره...همشو بخوره...تا جون بگیره....لیتوک از بغض متوجه شوخی کیو درمورد بوسه نشد ولی شیوون فهمید با بیحالی لبخند کمرنگی زد.
*****************************************
سومان لگدی به پهلوی گونهی که سروصورتش خونی از درد در خود مچاله شده بود زد با خشم فریاد زد : حرومزاده لعنتی...داشتی چه غلطی میکردی؟...این اشغال کثافت کی بود که اوردی تو گروه؟....از پلیس بود هاااااااااااا؟... اون حرومزاده جاسوس پلیس بود توی احمق اونو وارد گروه کردی اره؟... حیوون.... گونهی روی زمین افتاده از درد مچاله شده بود سرفه ای کرد خون را به بیرون تف کرد چشمانش را از درد بهم فشرد با ناله و صدای لرزانی گفت: نه قربان...اون پلیس نیست...اون خودش خلافکارترازمنه...حتما اون چویی رو برده ازش پول به دست بیاره...گونهی با فراری دادن شیوون توسط هیچل شک داشت که هیچل پلیسه ،ولی نمیتوانست جلوی سومان از شکش بگه چون مطمینا کشته میشد، فقط باید انکار میکرد دروغ میبافت ولی این از خشم سومان کم نمیکرد.
سومان وحشی لگد دیگری به بازوی گونهی زد فریاد زد : لعنتی بیمصرف ...اون از هیچل اشغال ...اونم از هنری کثافت...دور برم پر از بیمصرفای عوضیه... لگد دیگری اینبار به ران گونهی زد همانطور با خشم فریاد زد : همه جا رو میگردی ...میری اون هیچل اشغال رو برام پیدا میکنی برمیگردی...فهمیدی؟... اون اشغال برگردون اینجا ...اون اشغال پیدا کنید.... اون چویی عوضی هم برش گردونید ...فهمیدی... اگه اونا رو پیدا نکنی اینبار باید با جونت جوابمو بدی... گونهی از درد درخود مچاله شده بود ناله میزد سرش را چند بار تکان داد با صدای لرزانی نالید: اره...باشه قربان...حتما پیداش میکنم...من پیداشون میکنم...
*******************************************
( سئول .بیمارستان)
هیوک کنار تخت دونگهه نشسته نگاه عاشقش به معشوق مصدومش بود، دست روی دست دونگهه گذاشت چشمانش بیحال دونگهه را با خود هم نگاه کرد گفت:دکتر میگه چند روز دیگه مرخصت میکنه...وقتی مرخص شدی بیا خونه برادرم ...یعنی خونه ما...دکتر گفت بعد از مرخص شدن باید تحت مراقبت باشی...تو خونه که تنهایی ...بهتره بیا پیش من تا...دونگهه چهرهش قدری درهم شد وسط حرفش گفت: نه...ممنون ارباب....میرم خونه خودم...راحترم... هیوک اخمی کرد گفت: میری خونه خودت...؟ بهت میگم دکتر میگیه نباید تنها باشی...باید ازت مراقبت بشه...میفهمی؟...تنها پاشی بری خونه چیکار میخوای بکنی....بعلاوه ما که با هم غریبه نیستیم...تو چند ساله با مایی ...قبل از تو پدرت برای ما کار میکرد...پس ما باهم غریبه نیستیم.... بعلاوه با کارهای که تو وپدرت برامون کردین ... حالا ما بخوایم از تو مراقبت بکنیم چیزی نیست...که جبران بشه....
دونگهه سرش را پایین کرد دردلش غوغایی به پا بود او کاری با خانواده چویی کرده بود که اگر میفهمیدند زنده نمیگذاشتند ،حال هیوک داشت درمورد جبران زحمت دونگهه میگفت چه زحمتی ؟ جبران فرستادن شیوون به دست شکنجه گران؟ جبران نمک نشاسی دونگهه؟ نگاه غمگین دونگهه به پای قطع شده خود شد، گویی قطع شدن پایش سزای کاری بود که با شیوون کرده بود، هر چند هنوز نمیدانست شیوون نجات پیدا کرده یا نه؟ کیو توانست او را نجات دهد ؟هر چند اگر شیوون نجات پیدا کرده بود، هیوک حتما میگفت .ولی هیوک چیزی نگفته بود .دراین مدت هم که کنار دونگهه بود همش غمگین بود یا مدام با تلفن حرف میزد، حرفی نزد با این وضع دونگهه نمیتوانست به خانه چویی برود نه از تنفر، نه ،چون شرمنده بود، بدون سراست کردن لبه لحاف را گرفته با ان بازی بازی میکرد با حالتی شرمنده گفت: ببخشید ....ولی من معذبم...یعنی نمیتونم بیام....
هیوک اخمش بیشتر شد با حالتی کمی عصبانی گفت: این دوباره حرف خودشو میزنه...هی میگه نمیتونم بیام... نمیتونم بیام...معذب چیه؟... مگیم مگه تو غریبه ای....فعلا توی اون خونه ای که دیگه کسی نیست...هیونگ و همسرش رفتن مسافرت... چهره ش غمگین شد گفت: شیوونی رو که دزدیدن معلوم نیست بچه بیچاره کجاست...تو چه وضعیتیه...هنوز نجاتش ندادن...کیو هم چند روزه غیب شده ...نمیدنم برادرزادهام کجان...دونگهه با حرف هیوک یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد شده گفت: ارباب کیوهیون هم ناپدید شدن؟... یعنی چی؟...هیوک سری تکان داد با ناراحتی گفت: اره...کیوهوین هم چند روزه که معلوم نیست کجاست...اخرین باز کیو رو پشت در خونه تو ماشین دیدن که با سرعت رفت ...دیگه هیچکی ندیدتش...پلیسم هر چی گشت نتونسته پیداش کنه...
دونگهه با چشمانی گشاد شده به هیوک نگاه میکرد دیگر حرفی نزد ،در ذهنش با خود درگیر بود .او به کیو اطلاع داد که شیوون را افراد ان باند به جای نامعلومی میبردن دید ،که کیو به دنبال ان ماشین رفت ومطمینا باید کیو وشیوون را نجات میداد. ولی شیوون هم نجات پیدا نکرده که کیو هم گم شده. یعنی کجا بود؟ نکنه برای او هم اتفاقی بدی افتاده؟ نکنه او را گروگان گرفتن ؟؟ جملات در ذهنش در جدال بودن ولی نمیتوانست به زبان بیاورد. اگر حرف در مورد اینکه او کیو را به دنبال ماشین هیچل فرستاد میگفت مطمینا لو میرفت، هیوک و بقیه میفهمیدند او شیوون را فرستاده دست ربایندگان، پس سکوت کرد فقط به هیوک نگاه میکرد که با پرسش هیوک به خود امد: چی شده؟... دیگه اعتراضی نداری؟... میای خونه پیش من؟... دونگهه چهره اش تغییر کرد با شرمندگی گفت: باشه...چاره ای نیست... به گفته شما تنهام...باید بیام پیش شما...هیوک لبخند زد گفت : این خیلی خوبه...افرین...
دونگهه نگاه اخم الودش به در نیمه باز اتاق بود که هیوک با دکتر در حال صحبت بود به مخاطب پشت خط موبایلش با صدای خفه ای و جدی گفت: چی شده جانگسو...چه خبره؟...جانگسو گفت: هیچی آقا...هیچل پرفسور چویی رو که از مقر فراری داد معلوم نیست کجا رفته...معلومم نیست پرفسور زنده ست یا مرده؟... معلوم نیست چیکارش کرده... نه ما تونستیم پیداش کنیم نه پلیس.... انگار اب شده رفته تو زمین...ما هم مجبور شدیم مقرو ترک کنیم...انگار پلیس جامونو پیدا کرده...ماهم اومدیم یه جای دیگه...رئیسم دستور داده دنبال هیچل برگردیم پیداش کنیم... دونگهه با اخم شدید وچشمان ریز شده در سکوت کامل به حرفهای جانگسو گوش میداد، از حرفهای جانگسو فهمید هیچل شیوون را فراری داده مطینا کیوهم شیوون را پیدا کرده در جای مخفیش کرده، چون نه پلیس میدانست این دو نفر کجان نه خلافکارها ،پس جای کیو و شیوون امن بود. این خیال دونگهه را راحت کرد به جانسگو که پرسید : راستی خودت چیکار میکنی؟...میخوای ادرس رو بهت بدم ...هر چند رئیس اگه بفهمه ....حرفش را قطع کرد گفت: باشه...نه...ممنون جانگسو... ادرسو نمیخوام...دوباره بهت زنگ میزنم...فعلا..بای... تماس را قطع کرد همین زمان هیوک وارد اتاق شد با لبخند به طرفش امد.
*****************************************************
(( 13 فوریه 2012 ))
( روز ششم ازادی)
( سون..روستای سوجو)
کیو با چشمانی عاشق و تشنه به صورت بیحال شیوون که نیم خیز دراز کشیده با چشمانی خمار کمی صدادار نفس نفس میزد نگاهش به او بود هم نگاه بود، با دستمال گوشه لب شیوون را از غذایی که ارام با جان دل به شیوون خورانده بود پاک کرد با لبخند مهربان گفت: خوبه...امروز دیگه تمام فرنی تو خوردی.... دیروز که سوپو نصفه خورده بودی...باید غذاتو کامل بخوری تا زودتر خوب بشی... شیوون که کمکم داشت نیرویش را به دست میاورد زخمایش روز به روز بهتر میشد قدری جان گرفت با بیحالی پلکی زد با صدای خیلی ارام و ضعیفی با تکان دادن به سختی لبان زخمیش گفت: ممنون هیونگ...کیو لبخندش پررنگتر شد گفت: نوش جونت...کمر خم کرد بوسه ای ارام به لبان زخمی شیوون زد، کاری که همیشه وقتی میخواست شوخی کند میکرد ولی حال از روی عشق بود، بوسه ای تشنه دلدادگی بود. ولی برای شیوون همان معنی را میداد که همین زمان در کشوی اتاق باز شد لیتوک وارد اتاق شد گفت: کیوهیون... کیو سریع کمرراست کرد روبه او گفت: بله... لیتوک به کنار کیو امد نشست قوطی قرصی به دستش بود را جلوی کیو گرفت با اخم ملایمی گفت: این چیه؟... کیو اخم کرد به قوطی دست لیتوک نگاه کرد گفت: این؟...قوطی قرص...دایی خودت نمیدونی این چیه؟... لیتوک اخمش بیشتر شد گفت: میدونم...این چیه...ولی این قوطی قرص تو جیب کت تو بود که کانگین شسته...این قوطی قرصهای قلبه...تو جیب تو چیکار میکنه؟...با اخم چشمانش ریز شد گفت: تو مشکل قلبی داری؟...این قرصها مال توهه؟...با حرف لیتوک چشمان کیو گشاد شد سریع به قوطی چنگ زد از دست لیتوک قاپید زیر پای خود گذاشت نگاهی به شیوون کرد که نگاه خمارش به ان دو بود با حرفهای لیتوک با چشمانی نگران به کیو نگاه میکرد، روبه لیتوک هول شده گفت: نه...یعنی اره...یعنی نه...خوب یعنی یه زمانی بود...ولی الان نیست....
لیتوک که با دیدن قرصها انقدر نگران شده بود که اصلا متوجه نشد شیوون بیداراست دارد نگاهش میکند با بیشتر کردن اخمش گفت: یعنی چی؟...چی میگی بچه...یعنی چی که یه زمانی بود ولی الان نیست...کیوهیون اگه تو مشکل قلبی داری باید قرصاتو بخوری...ولی تو این مدت ندیدم قرص بخوری...تو... کیو با چشم و ابرو به لیتوک اشاره کرد که بس کند ولی لیتوک متوجه نشد کیو هم اخم کرد وسط حرفش گفت: من مشکلی ندارم دایی...حالم خوبه... اوضاع قلبم خوبه...میشه انقدر به این قرصا گیر ندی...که با تماس دستش توسط دست شیوون که خیلی ارام و بیحال دستش را روی تشک کشید روی انگشتان دست کیو که کنار پایش روی تشک بود گذاشت کیو ساکت شد رو بگردانند با دیدن چهره غمگین شیوون که درچشمان خمارش نگرانی موج میزد دهان باز کرد تا حرف بزند ولی چون بیحال بود توان نداشت ودر نگاهش از کیو پرسید" هیونگ حالت خوبه؟..قلبت درد میکنه؟.. تو مشکل قلبی داری؟.. از کی؟..حالت خوبه؟..خیلی درد داری؟.."
لیتوک با ساکت شدن رو بگرداندن کیو او هم رو برگرداند متوجه بیدار بودن شیوون شد چشمانش گشاد شد گفت: اوه...شیوونی بیداره؟؟... کیو بیتوجه به حرف لیتوک کامل به طرف شیوون برگشت قدری کمر خم کرد دست شیوون که به روی دستش بود را بالا اورد بوسه ای به پشت دست زد دستش را میان دستش فشرد با لبخند کمرنگی مهربان و عاشقانه به شیوون نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: چیز ی نست عزیزدلم...من حالم خوب خوبه...دست شیوون را روی سینه خود جای قلب خود گذاشت با همان حالت گفت: این قلب بخاطر تو ...بخاطر نبودن تو کنارم درد میکرد...از دلتنگی تو داشت دیونه میشد...ولی حالا خوب خوبه...چون تو کنارشی...هیچ دردی نداره...حالم خوب خوب خوبه....این قرصا هم دیگه به دردم نمیخوره...چون قرص اصلی قلبم کنارمه...جلوی چشمه...پیشمه...دیگه بهشون احتیاج ندارم... شنیدی که دایی لیتوک گفت... من اصلا توی این مدت که اینحا اومدم قرص نخوردم...چون بهش احتیاج نداشتم ...چون تو کنارمی...میدونی چیه شیوونی... تو معجزه زندگی منی...معجزه عشقی...معجزه زنده بودن من...تو توی این قلب کوچیکم فرمانروای میکنی...بدون هیچ نائب السلطنه ای....لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: هیچی نمیدونه چه لذتی داره بهترین پادشاه تاریخ رو در دل داشتن یعنی چی؟...جز خودم...پس فکر کن یه کشور پادشاهش نباشه چه بر سراون کشور میاد... حالا که پادشاه قلبم هست ...کنارمه....حالم خوب خوبه...خم شد سرجلو برد بوسه ای به پیشانی شیوون که چشمانی خیس خمار نگاهش میکرد زد.
شیوون هم چشمانش را ارام بست نفس زدنش قدری صدادارتر شد کیو هم با مکث لبانش را از پیشانی شیوون جدا کرد خواست کمرراست کند که با گرفته و کشیده شدن بازویش توسط لیتوک یهوی به عقب کشیده شد . لیتوک با کشیدن بازوی کیو با اخم به شیوون نگاه کرد نگران گفت: این بچه چرا اینجوری نفس میکشه؟... روی شیوون خم شد دستی روی سینه ش دست دیگر روی گونه شیوون گذاشت .کیو با حرکت لیتوک گیچ شده بود با چشمان کمی گشاد گفت: چی؟...چی شده؟... همین زمان در اتاق باز شد کانگین وارد شد گفت: عشقم فهمید ی این قرصا مال کیه؟... لیتوک که روی شیوون خم شده بود امان نداد دستش را بالا اورد وسط حرف کانگین گفت: عشقم گوشی...گوشیمو بده... کانگین با حرف لیتوک لحظه ای گیج نگاه کرد با دیدن حالت لیتوک و نگاه اخم الودش به شیوون نگاه کرد او هم چون لیتوک متوجه بد نفس کشیدن شیوون شد. به طرف وسایل پزشکی روی میز عسلی گوشه اتاق میرفت گفت: چی شده؟... مشکلی پیش اومده؟... گوشی را از روی میز گرفت با قدمهای بلند به لیتوک رسید گوشی را به دستش داد.
لیتوک هم گوشی را سریع گرفت به گوش خود گذاشت گوشه لحاف را از روی سینه شیوون کنار زد با نگرانی گفت: شیوونی بد نفس میکشه...فکر کنم ریه اش اب اورده...به کمک کانگین که کنار شیوونی نشست لبه پلیور را گرفت بالا برد سینه شیوون را لخت نمایان کرد گوشی را روی سینه شیوون که با چشمانی بسیار خمار ورنگی پریده به لیتوک نگاه میکرد با دهانی نیمه باز صداداری نفس میزد گذاشت شروع به معاینه کرد. کیو با چشمانی گشاد و وحشت زده به شیوون و ان دو نگاه کرد گفت: چی شده؟... شیوونی چش شده؟... لیتوک با اخم و شدید نگران به صورت بیحال شیوون نگاه میکرد ،گوشی را روی سینه شیوون که با نفس زدن تند و نامنظم بالا و پایین میرفت جابجا کرد بیتوجه به پرسش کیو نیم نگاهی به کانگین کرد گفت: بلندش کن... کانگین که با اخم به لیتوک نگاه میکرد به امرش دو بازوی شیوون را گرفت بلندش کرد نشاند تقریبا بغلش کرد ،کیو با حرکتش چشمانش بیشتر گشاد شد سریع دو بازوی شیوون را گرفت از بغل کانگین بیرون اورد خودش بغلش کرد کانگین هم بی توجه به حرکت کیو لبه پلیور را گرفت بالا کشید پشت شیوون را لخت کرد.
لیتوک با گوشی مشغول معاینه شیوون از پشت شد کیو چهره ش وحشت زده تر شد همانطور که شیوون به اغوش داشت گفت: یکی بگه چی شده؟... شما چرا اینجوری میکنید؟.. شیوون چشه؟... لیتوک تغییری به نگاه اخم الودش نداد با مکث گوشی را از پشت شیوون برداشت رو به کیو پرسید : از کی اینجوری نفس میکشه؟...دیشب که حالش خوب بود نه؟... من که صبح اومدم دیدمش انقدر صدادار نفس نمیکشید نه؟...کیو از حرفهای لیتوک گیج بود با همان حالت وحشت زده گفت: دیشب ؟....نه حالش خوب بود... نفس زدنش؟ ...از وقتی داشتم بهش فرنی میدادم ...اولش خوب بود...ولی نمیدونم ...مکثی کرد با نگرانی شدید گفت: چی شده دایی؟... شیوونی چش... لیتوک با همان حالت اخم الود وسط حرفش گفت: ریه اش اب اورده...چشمانش کیوبیشتر گشاد شد لیتوک امان نداد گفت: چیز مهمی نیست...معمولا ریه های که عفونت میکنه ساکش میشن...اب میارن...گاهی اوقات خیلی نادره که این مشکل پیش نیاد...ما بعد از ساکشن از بین رفتن عفونت منتظر همچین چیزی هستیم...الان خوب ریه های شیوونی اب اورده...
کیو با وحشت وسط حرفش گفت: آب اورده؟....حالا...حالا باید چیکار کنیم؟.. دستانش را دور تن شیوون که سربه شانه اش گذاشت بیحال بود صدادار نفس زدنش بلندتر شده بود حلقه کرد گفت: دوباره میخواید ساکشنش کنید؟... یا نکنه باید عملش کنید؟... لیتوک گره ابرهایش کم شد گفت: نه عزیزم... عمل برای چی... با یه سرنگ درش میاریم...اب با یه سرنگ مخصوص میکشیدم در میاریم...تو نگران نباش... فقط کمکمون کن باشه؟... کیو با همان حالت وحشت زده گفت: بایه سرنگ مخصوص درش میارید؟...یعنی عملش نمیکنید؟...کمک؟...باشه...هر کاری بگید میکنم...فقط بگید چکار کنم...چیکار باید بکنم.....
عالی بود مرسی عزیزم
خواهش عزیزدلم
وونی

کیو چه از فرصت سواستفاده میکنه و عشقم عشقم میکنه
مرسی عزیزم
اره کیوهه دیگه...عاشقه و دیگه نمیتونه تحمل کنه./...
خواهش عزیزدلم
Vayyyy k man cheghad montazere in fic budam
Akheyyy elaho bemiram vase mahim... Pa nadareeeee... Mahoe bi paye khodam
Hyuki befahme kare haes chi mkone??? Chi kishe??? Oops
Bawww hey mige eshgham eshgham
Zahre maro eshghaaaaammmm mese adam barash begu dige
Oooff pas.key siwoni mufahme??? Key khub mishe??? Ha
اخه الهی شرمنده
همممم؟...
خوب معلومه دونگهه رو زنده نمیزاره...
خخخخخ..انقدر جوش نزن...
خوب میفهمه شیوونی به موقع....
اونو دیگه شرمنده خوب شدنش زمان میببره...
سلام گلم.
. تازه لیتوک رو هم پیدا کردن و اینم خودش یه قوت قلب بزرگه برای هر دوشنو . خدا رو شکر که کنار هم هستن و از هم حمایت میکنن.
خدا کنه مشکلات جدی تری پیش نیاد .


.
خوبه که شیوون به هوش اومده و کیو رو هم کنار خودش داره
ممنون عزیزم خیلی عالی بود.
فقط فکر میکنم این قسمت که گذاشتی باید 37 میبود و اون قسمت قبل باید 38 میشد . انگار این قسمت جدید یه قسمت عقب تر از قسمت 37 ای هست که قبلا گذاشتی . در واقع اون قسمت دنباله ی این قسمت جدیده . به نظرم جا به جا شدن. هر چند عیب نداره به هر حال ما هر دو قسمت رو خوندیم دیگه
خیییلی تشکر عزیزم برای زحماتت.
سلام خوشگلم...
شرمنده خیلی بد شد... واقعا شرمنده
اره بچه به هوش اومده...کیو که حتما باید باشه ..اره دای که بزرگتره کنارشه عالیه...
ممنون عزیزدلم...
واقعا؟... اینجوری گذاشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اوف هر چی میاد حال روحیم و حواسم بدتر میشه
اومدم یه نفس راحت بکشم که تهش اینجوری شد هی اگه کیو اون قرصارونمیخواد بده من که فکرکنم قلبم دراینده خیلی بهش نیازپیدا کنه
مرسی عزیزم عالی بود
چرا؟..اها...

دور از جونت... قلب درد خیلی بده..خدا نکنه هیچوقت دچارش بشی
خواهش خوشگلم
مرسی...قشنگ بود ولی دیر به دیر آپ میکنی...به هر حال قشنگن
خواهش عزیزدلم...راستش سه تا داستان رو باهم مینویسم و تابپ مکینم و اپ میکنم زندگی شخصیمم خیلی درگیرم ..برای همین وقت خیلی کم دارم برای همین یه قسمت تو هفته میرسم بذارم...شرمنده