سلام دوستای گلم...
با این قسمت داستان اومدم...
خب چی بگم درمورد این قسمت نمیدونم...خودتون بخونید...
بفرماید ادامه...
پارت دوازدهم
کیو به طرف مبل رفت نگاهش به اعضا که روی مبل نشسته بودن زل زده بودن به او کرد جلوی لیتوک نیشت ارنجهایش را روی زانوهایش گذاشت گفت: چی شده هیونگ؟... منو کار داشتی؟... لیتوک با اخم ملایمی نگاهش میکرد گفت: اره...میدونم میخوای بری برای تمرین موزیکالت...ولی باید باهات حرف بزنم... کیو اخمش بیشتر شد پرسید : حرف بزنی؟...درمورد چی؟؟... اتفاقی افتاده؟... لیتوک باسنش را قدری روی مبل جابجا کرد دهان باز کرد حرف بزند که کانگین امان نداد بی مقده کمر راست کرد گفت: کیوهیون...بهتره دیگه این رابطه مسخره تونو ادامه ندی... واقعا گروه داره از این رابطه ضربه میخوره... تو و شیوون تمومش کنید... بهم بزنید این رابطه رو.... دونگهه هم در تایید حرفش سری تکان داد گفت: اوهوم... هیونگ راست میگه... هیوک هم مثل ان دو به کسی مهلت نداد به پشتی مبل لمه داد پا روی پایش گذاشت گفت: کانگین هیونگ راست میگه ...کیوهیون... رابطه شما گند زده به همه چیز...بهتره دیگه تمومش کنید...
کیو با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: چی؟... تمومش کنیم؟؟... چی رو؟... اخه رابطه ما چه ربطی به گروه داره؟... چه مشکلی براتون ایجاد کرده؟.. اصلا این حرفا یعنی چی؟... برای چی این حرفا رو میزنید؟... شما منو صدا زدید که این حرفا رو بزنید؟... رابطمون چه مشکلی برای گروه درست کرده هااااا؟... مشکلی ندارد شما ...برعکس هر روز داره با کار ما معروفتر میشید تو دنیا ومشهوتر.... یسونگ چهره ماتش اخم الود شد عصبانی گفت: چه مشکلی به وجود اورده؟.. بگو چه مشکلی به وجود نیاورده... دیگه میخواستی چیکار کنه... اصلا شما دوتا چرا مثل بقیه نمیرید سراغ دخترها ... کیو تو که قبلا هر چی دختر تو اس ام بود کم اورده بودی...همه شده بودن دوست دخترات...باهاشون رابطه داشتی ...حالا چی شده که شیوون برات جذاب شده؟.. شده عشق اول و اخرت... ریووک هم با اخم شدید گفت: من انقدر از این چیزا بدم میاد...یعنی دست یه مرد به دستم بخوره چندشم میشه... چه برسه بخواد بغلم کنه یا ببوستم... نمیدونم این دوتا چطور اینکارو باهم میکنن... این بماند...این دوتا دارند با کاراشون گروهو نابود میکنن...
کیو چشمانش گشادتر واخمش بیشتر شد گفت: گروهو نابود میکنیم؟... چی میگید شماها؟... گروه داره نابود میشه... من میگم هر روز گروه داره معروفتر میشه...شما میگید داره نابود میشه....واقعا شما بیانصافید... واقعا نمک نشناسید... رابطه ما کاری به گروه نداره... اخه رابطه ما چیکار به شما و کاراتون داره...بعلاوه کارهای که پسرهای گروه های دیگه روی سن و تو ویدیو کلیپ هاشون میکنن که بدتره... اصلا بعضی هاشون اعلام کردن که گی ان...کسی کاری بهشون نداره... انوقت شماها از کار ما دارید اسیب میبینید؟... الان که دیگه کسی مارو نمیبینه...کاری نداره به ما ...اگه هم چیزی میگن کا رکمپانیه.... برای نابودی ما... خودش ازمون خواسته کاپلاها رو پررنگتر کنیم ...حالا بازیش گرفته داره ازش سوء استفاده میکنه ...که مارو نابود کنه... که اونم شیوون میگه خودش میدونه چیکار کنه ...درستش میکنه.... لیتوک که تمام مدت ساکت بود با اخم به همه نگاه کرد بلند شد به طرف کیو رفت کنارش نشست بااخم حالت جدی وسط حرفش گفت: اینو ما هم میدونیم که کمپانی داره از همچین چیزی سوء استفاده میکنه...ماهم میگیم نذاریم همچین کاری بکنه... شما باید این رابطه رو تموم کنید... مگه شیوون میخواد چیکار کنه؟... کاری نمیتونه بکنه...جز بهم زدن رابطه تون... اخمش بیشتر شد گفت: کیوهیون ما ده ساله که باهمیم... خودت میدونی چه سختی های کشیدیم.... تا سوجو برو به اینجا رسوندیم...حالا شما دوتا با این کارتون دارید نابودش میکنید.... یعنی گروه برات مهم نیست؟... یعنی دوستات برات مهم نیستند؟...یعنی زحمت ده سال ما باید بخاطر شما دو تا نابود بشه؟... اره؟....
کیو چهره ش درهم و ناراحت شد نالید : هیونگ...تو دیگه چرا؟... چرا همتون همچین فکری میکنید؟؟...چی شده؟... چرا شماها عوض شدید؟... باور کنید این نقشه اس امه ...چون شیوون تو اون برنامه رادیو استار گفته که میخوایم از کمپانی جدا بشیم... مگه ماهمه باهم این تصمیم رو نگرفتیم که وقتی کمی قدرتمون بیشتر شد از کمپانی جدا بشیم...خوب حالا وقتشه...مگه نه هیونگ ؟...خودتون گفتید با دادن البوم جدید دیگه کارمون با کمپانی تموم میشه...میریم سراغ یه کمپانی دیگه...چون قرادادمونم با اس ام تموم داره میشه...ما ازاد میشیم... خب حالا چی.... لیتوک اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: همین که گفتم کیوهیون... اگه میخوای گروه نابود نکنی رابطه ات رو با شیوون تموم کن... به شیوونم گفتم بیاد خوابگاه باهاش حرف بزنم...بهتر همه چیزو رو تموم کنید....
کیو که دیگر از حرفهای انها عصبانی شده بود انگشتانش از خشم بهم مشت و دندانهایش را بهم میفشرد تاب نیاورد یهو از جا پرید با چهره ای به دست درهم و عصبانی به لیتوک نگاه کرد وسط حرفش با صدای بلند گفت: بس کن هیونگ ...شما هم تموش کنید... شماها چرا دست از سرما بر نمیدارید ؟...چرا انقدر اذیتمون میکنید ؟...اخه من و شیوون چه گناهی کردیم که شما هر دفعه مارو به بهانه ای اذیت میکنید ؟...اخه رابطه ما چه ربطی به شما داره ؟....خودتون هم میدوید هیچ مشکلی نیست ...همه اینها بخاطر حسادت شماهاست ...شماها به شیوون حسادت میکنید ...همش هم میخواید اذیتش کنید ...اونم شیوونی که همش به فکر شماست ...هرکاری میکنه برای شما میکنه ..رو به هیوک کرد با همان حالت ادامه داد : یادت رفته هیوکجه هیونگ نه ؟... کمپانی که دیگه بهت کاری نداره نه؟ .... شیوونم سریالو بازی کرد ...کلی پول ریخت تو جیب کمپانی توخیالت راحت شد... دوباره شدی همون ادم... دوباره شیوون بده شد نه ؟...رو به ریووک کرد گفت: توهم که کلا فراموشی داری... از بوسه تماس مردا بدت میاد ....ولی عشقت بوسه کاغذیه... از شیوون بدت میاد ..چون فن سرویس میکنه باهات... چون قدش از تو بلند تره ...چون کاراش چندش اوره ...ولی همین شیوون وقتی تو اون گند زدی ...بخاطر تو مجبور شد چند ماه توی چین زندانی بشه ...عذاب بکشه ...حتی اسیب دید وحالش بد بود.... اجازه ندادن برگرده کشورش پیش خانواده ش... همه اینا هم بخاطر شماها بود ...رو به بقیه کرد گفت: برای شماها هم کم فداکاری نکرد...هر کدموتون یه گندی زدید ...شیوون جورشو کشید... حالا یادتون رفت؟... اره بایدم یادتون بره... شما دیگه...
همه با اخم شدید و غضب الود نگاهش میکردنند . لیتوک هم با اخم غلیظ نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: کیوهیون همه حرفات درسته... با ساکت شدن کیو که یهو رو به او کرد از فریاد زدن نفس نفس میزد با خشم صورتی سرخ شده از خشم نگاهش میکرد مکثی کرد گفت: ما همه مدیون شیوون هستیم ...توی این ده سال شیوون بیشتر از همهمون زحمت کشید برای سوجو... ولی کسی اینجا بهش حسادت نمیکنه... اون دوست و همکار ماهه... ما بهم دست برادری دادیم...شیوونم مثل برادرمونه.... ولی کیوهیون.... اخمش بیشتر شد گفت: مشکلی این نیست ...ماهمه سنمون رفته بالا ...همینطور که کارمون مهمه و ما میخوایم سوجو موفق بشه... زندگی شخصیمون هم مهمه برامون ...ما دیگه کم کم باید تشکیل خانواده بدیم ...باید ...
کیو چهره اش درهمترشد با عصبانیت اینبار ارامتر وسط حرفش گفت: میخواید ازدواج کنید؟...خوب بکنید ...این چه ربطی به من و شیوون داره؟... چه ربطی به رابطه ما داره ؟...رابطه من و شیوون چه مشکلی برای ازدواجتون پیش میاره؟... گره ابروهایش بیشتر شد و چشمانش ریز گفت: معلوم نیست چی میگید شماها ؟... اول میگید کمپانی اشکال گرفته از کاپل ما... حالا میگید رابطه ما مانع ازدواج شماست ؟... دیگه چی؟.... رابطه ما دیگه چه مشکلی براتون ایجاد کرده ؟..رابطه ما برای خانوده یا دوستان مشکلی ایجاد نکرده؟...تو تجارت پدراتون یا سفریهای اونا مشکلی...
لیتوک دهان باز کرد تا حرفش را قطع کند جوابش را بدهد که سونگمین مهلت نداد ساکتش کرد با صدای ارامی گفت: کیوهیون من میخوام ازدواج کنم... کیو یهو به طرف سونگمین برگشت ،سونگمین هم امان نداد گفت: میدونی که من دوست دختر دارم... کیو هم باهمان حالت عصبانی و خفه گفت: خوب ازدواج کن ...با هر کی دوست داری ازداواج کن... به من چه ...سونگمین اخم کرد گفت: رابطه شما باعث شده که ما زودتر از موید مقرر ازدواج کنیم....چون پدرم گفته تو گروهی که هستی با اینکه ده ساله با این پسرهای... ولی دو نفرشون گی هستند ...این برای پدرم که تو کار سیاسته مشکل ایجاد کرده.... بهش گفتن پسرش تو یه گروه همجنس بازه... من و دوست دخترم میخوام زودتر مراسم ازدواجمو بگیرم ...تا این ذهنیت بد از همکارای پدرم دور بشه ...کیو بدون تغییر به حالت چهره عصبانیش روی مبل نشست و نگاهش به سونگمین بود وسط حرفش با صدای خفه اما حالتی عصبانی گفت: شما از قبل این برنامه رو داشتید.. به خودم گفتی که تو ونامزدت قرار گذاشتن تا قبل از سربازی رفتن مراسم ازدواجتو بگیرید...اصلا هم ربطی به من وشیوون نداره... این برنامه رو چند ماهه که چیدید ...حالا چرا مربوط به من وشیوون شده؟... تا قبل امروز عجله داشتی زودتر مراسم ازدواجتو بگیری چون نمیتونستی بیشتر از این صبر کنی ...عاشق نامزدت هستی... حالا میگی نمیخواستی زودتر مراسم ازدواجتو بگیری بخاطر رابطه ما مجبوری؟... چطور شده؟...
سونگمین که علت حرفهایش چیز دیگری بود و با بهانه داشت حرف میزد که کیو را بیشتر عصبانی میکرد کلافه شد چهره اش درهم با بیچارگی با صدای بلند وسط حرفش گفت: مشکلم پدرمه کیوهیون...پدرم... کیو ساکت شد با اخم شدید و چشمان ریز که در نگاهش دلخوری و ازردگی و تنفر و پرسش موج میزد منتظر به سونگمین خیره بود و سونگمین هم با ساکت شدن کیو مکثی کرد گویی از کیو خجالت میکشید رو بگردانند به جلو خم ارنجهایش را به روی زانوهایش گذاشت سرپایین کرد با حالتی گرفته گفت: خودت میدونی که پدرم با منسب سیاسی که داره چقدر مانع فعالیت من تو گروه بود... هر وقت که من میخواستم با شما بیام فرودگاه یا جای... تو ماشین وون با شماها باشم اجازه نداشتم...چون پدرم 20 تا بادیگارد همراهم میفرستاد...چقدر سراین موضوع درگیر بودم... تا راضیش کردم... حالا هم قراره یه منسب بالاتر تو کابینه بهش بدن... ولی انگار رقیباش کارمنو ...بخصوص کاپل هایی که تو گروهمون وجود داره رو بهونه کردن... یه نقطه ضعف پیدا کردن... اونم رابطه داشتن شماها رو و مشکل برای پدرم ایجاد شده... اونم بخاطر رد این موضوع که ما یه گروه همجنس گرا هستیم مراسم ازدواجمونو علنی کرده... خودتم دیدی که فن ها چقدر فاز منفی دادن... ولی برای من مهم نیست...چون من نامزدمو دوست دارم...قصد ازدواجم دارم... ولی...سرراست کرد نگاه ناراحت و شرمگینش رابه کیو کرد گفت: این کافی نیست... یعنی فقط ازدواج من این موضوع رو رد نمیکنه... شما دوتا باید رابطه تون بهم بزنید...چون پدرم فهمیده شما دوتا واقعا باهم رابطه دارید...بهم گفته بعد ازدواج که به سربازی میرم... بعدش دیگه نباید تو این گروه باشم... باید از سوجو بیام بیرون...برای همین من مخالفت فن هام به ازدواجم و انتی فن شدنشون بهونه کردم اعلام مردم که میخوام از سوجو جدا بشم... ولی گروه راضی به این کار نیستن.... اخمی به صورت غمگینش داد گفت: تو هستی؟... تو راضی هستی من از گروه برم؟...
کانگین امان نداد به جلو خم شد با اخم به کیو نگاه کرد در ادامه حرف سونگمین گفت: ما نمیخوایم سونگمین بره... نمیخوایم حتی یه نفر هم کم بشه.... اونم بخاطر یه رابطه که درست نیست.... یسونگ هم سریع گفت: رفتن هان و کیبوم به اندازه کافی بهمون ضربه زد سونگمین دیگه نه...ما سونگمین رو لازم داریم... ریووک هم گفت: حالا دیدی چه مشکلی برای گروه به وجود اوردید...هیچل هم چنگی به موهای بلند خود زد به عقب فرستاد گفت: کیوهیون واقعا نمیشه اینبار کاری کرد.... هیچ رقمه راهی نداره.... هیوک هم با ناراحتی گفت: اره کیوهیون ....واقعا متاسفم....
کیو با اخم شدید چشمانی ریز شده به همه نگاه میکرد در نگاهش سردی و تنفر و خشم موج میزد ولی هیچ نمیگفت لبانش را بهم قفل کرده بود نفسش را صدادار از بینی بیرون میداد، فقط چشمانش به هر کسی که جمله ای میگفت میشد .لیتوک هم فرصتی نداد در ادامه حرف هیوک با حالتی جدی و اخم الود گفت: کیوهیون...ما ده ساله باهمیم...باهم تمام سختی ها رو گذروندیم... در مقابل کمپانی هر مشکلی که برامون ایجاد کرده ایستادیم... با اینکه بارها خواسته گروهمون رو از هم بپاشونه جلوش ایستادیم... به هر سختی بود کنار هم موندیم... حالا هم نمیخوایم یه نفر ازمون کم بشه...رفتن هان و کیبوم بد ضربه ای بهمون زده... سونگمین دیگه نه...نمیخوایم سونگمین از گروهمون بره... تو هم اینو نمیخوای نه؟... شیوونم مطینا اینو نمیخواد...این مشکل چیز راحتی نیست... که با یه چیز ساده حل بشه ...نمیشه با پول یا کار بیشتر یا هر چیز دیگه ای حل بشه... تنها یه راه داره...اونم جدا شدن شما دو نفر...شما دونفر جدا بشید پدر سونگمین هم میتونه به منسبش برسه... دیگه به سونگمین گیر نمیده...سونگمین هم تو گروه میمونه... چون اگه سونگمین بره واقعا ضربه بزرگی میخوریم... ما ده سال زحمت کشیدیم...ده سال باهم بودیم... سختی ها رو تحمل کردیم... تا یه روزی باهم از دست کمپانی جدا بشیم... بریم یه گروه موفق برای خودمون بشیم... ولی با رفتن سونگمین اوضاع گروه بد میشه... اخمش بیشتر شد گفت: نمیخوام این حرفو بزنم... ولی اگه سونگمین بره تو حاضر میشی تو رو بقیه اعضا نگاه کنی؟... بخاطر تو و شیوون سونگمین بره میتونی دوباره با گروه کار کنی؟... مطمنا نه... انوقت تو وشیوون هم از گروه میخواید برید... بقیه هم همینطور ...اینجوری گروه هم از هم میپاشه درسته؟... من اینو نمیخوام...مطمینا همه بچه ها اینو نمیخوان... همه برای این گروه زحمت کشیدن... میخوان این گروه باشه درسته؟... بعلاوه این مشکل فقط مال سونگمین نیست... من هیچل و کانگین هیوک و دونگهه و شنیدونگ و بقیه بچه ها همون سنمون رفته بالا...به زودی ماهم باید تشکیل خانواده بدیم... فکر میکنی همسرهای اینده ماهم به این مورد گیر نمیدن؟...
لیتوک حرف میزد هی دلیل میاورد و کیو هم اخم الود و سرد نگاهش میکرد ولی به حرفهایش گوش نمیداد، دوست نداشت دیگر به حرفهایش گوش دهد .گوی جوابی برای دلایل لیتوک نداشت ،جوابی به این همه بی وفایی گروه نداشت، جوابی برای این همه بی مهری گروه نداشت ،همیشه شیوون برای مشکلات گروه تمام سعیشو میکرد تا بدون صدمه دیدن فرد مورد نظر مشکل را حل کنه. ولی گروه حاضر نبود .گروه حاضر بودن شیوون وکیو از هم جدا شوند ،دو عاشقی که 10 سال بود هم را صمیمانه و عاشقانه دوست داشتن جدا شوند و قلبشان بکشند تا مشکل حل شود .کیو هیچ جوابی نداشت گویی هیچ راه حلی هم برای این مشکل نبود، دلش نمیخواست دیگر در این جمع باشد ،دیگر نمیخواست حرفهای کسی را بشنود. میخواست کنار شیوون باشد، میخواست با شیوون حرف بزند ،میخواست با شیوون ارام شود ،مرهم دردش شود. فقط میخواست زودتر از انجا برود، فضای اتاق داشت خفه اش میکرد نمیتوانست ، بغض و نفرت و بیوفایی و زخم به گلویش چنگ زده بود داشت خفه میکرد ،نگاه اخم الود وسردش به لیتوک بود با قورت دادن اب دهانش راه گلویش را باز کرد به حرف امد با صدای خفه ای وسط حرفش گفت: بخاطر منسب بالاتر پدر سونگمین هیونگ باید من و شیوون از هم جدا بشیم؟.... بخاطر اینکه مراسم ازدواج سونگمین هیونگ و نامزدش با شکوه برگذار بشه من و شیوون باید جدا بشیم؟.. بخاطر اینکه کسی ننشسته فکری برای حل این مشکل راه نکرده من و شیوون باید جدا بشیم؟... دوباره باید شیوون فداکاری کنه...دوباره شیوون باید از همه چیزش بگذره... اینبار از عشقش ...اینبار از احساسش ...اینبار تنها چیزی که براش مونده....
لیتوک که از حرفهای کیو جا خورد چشمانش قدری گشاد شد ابروهایش بالا رفت دهان باز کرد جواب دهد که کیو امان نداد دستش را بالا برد امر به سکوت کرد با نگاه جدی و پر نفرتی به بقیه رو به لیتوک کرد گفت: خواهش میکنم هیونگ... دیگه چیزی نگو...دیگه نمیخوام... که صدای زنگ موبایلش امد جمله ش نمیه ماند با مکث موبایلش را از جیبش دراورد به صحفه ش نگاه کرد و دید اسم شیوون رویش است سریع دکمه اتصال را زد نگاه اخم الودش را به میز جلوی خود کرد جواب داد: الو شیوونا... شیوون امان نداد گفت: الو کیوهیون... سلام... کجایی؟... خوابگاهی یا رفتی برای تمرین؟... ببین من تازه کارم تموم شد...لیتوک هیونگ زنگ زده گفته کارم داره... من دارم میام خوابگاه ...اگه تو هنوز نرفتی وایستا من بیام ببینم هیونگ چیکارم داره باهم میریم خرید ...بعد هم میبرمت تمرین...باش....
کیو که با شنیدن صدای شیوون بغض به گلویش چنگ زد ولی با درهمتر کردن چهره اش حال خود را مخفی کرد با قورت دادن اب دهانش حرف شیوون را قطع کرد گفت: شیوونا کجایی؟...تو راهی یا نزدیک خوابگاهی؟... بیا خوابگاه باهم بریم بیرون... باید باهم حرف بزنیم... هیونگ کارشو بهم گفته... بیا خودم بهت میگم... شیوون که در صدایش مشخص بود از حرفش تعجب کرده گفت: هاااااااا؟...چی؟... هیونگ به تو گفته؟... با گیجی گفت: باشه...باشه... من تقریبا سرخیابونم...الان میام... الان میام خوابگاه... فعلا... کیو هم لبانش را بهم فشرد با مکث گفت: باشه...منم الان میام دم در ...سریع تماس را قطع کرد به کسی امان نداد یهو بلند شد نگاه پر خشم و اخم الودش را به لیتوک کرد باصدای خفه و خشکی گفت: خودم همه چیز به شیوون میگم... تمومش میکنم... رو به سونگمین کرد گفت: به پدرت بگو خیالش راحت به منسبش میرسه...من و شیوون بهم میزنیم... تا عابروی شما نره... تا بقیه دوستان هم بتونن ازدواج کنن... رو بگردانند دوان به طرف در ورودی رفت اعضا هم فقط اخم الود به بیرون رفتنش نگاه کردن.
************************************************************
شیوون با اخم شدید و چشمان ریز شده نگاهش به کیو که کنارش روی مبل نشسته بود ارنجهایش را به روی زانوهایش گذاشته به جلو خم شده بود در نگاهش عصبانیت موج میزد به حرفای کیو گوش میداد با جملات اخر کیو که سرپایین کرده بود نگاه درهم و اخم الودش که ناراحتی در چهره ش فریاد میزد به دستان خود بود که انگشتانش با لبه کتش بازی بازی میکرد با صدای ارام و گرفته ای گفت: تیکی هیونگ میخواست اینا رو بهت بگه... من گفتم خودم میگم... خودم میخوام بهت بگم بیا بهم بزنیم... شیوون اخمش بیشتر شد چشمانش ریزتر با صدای ارام اما خشم در ان کاملا هویدا بود حرفش را برید گفت: بهم بزنیم؟...پوزخندی زد رو بگرداند نگاه بی هدفی به اطراف کرد تکرار کرد : بهم بزنیم... بهم بزنیم... دوباره پوزخندی زد رو به کیو کرد چهره ش دوباره درهم و اخم الود شد گفت: مگه بچه بازیه؟... این حرفا چیه کیوهیون؟... بهم بزنیم؟... به همین راحتی؟... چی میگی کیو؟... داری شوخی میکنی نه؟...
کیو سرراست کرد با چشمانی نمناک از غم اما اخم کرده که غم را مخفی کند گفت: نه...شوخی نمیکنم..خیلی هم جدیم...بیا بهم بزنیم... تنها کاری که میشه کرد.... شیوون اخمش بیشتر شد چشمانش به شدت باریک شد پرسد:کیوهیون..تو واقعا میخوای با من بهم بزنی؟... دیگه نمیخوای با من باشی؟... یعنی حاضری همه چیز بهم بریزی اونم بخاطر....کیو که از بغض دیگر داشت گریه ش در میامد به زحمت خود را نگه داشته بود فینگی کرد با پشت دست روی لب خود کشید اخم غلیظی کرد سری تکان داد وسط حرفش گفت: اره....اره.. میخوام بهم بزنم... میخوام همه چیز بینمون تموم شه... نمیخوام گروه از هم بپاشه... میخوام بخاطر گروه بهم بزنم...
شیوون که از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود صدای نفس زدنش هم کمی بلند شده بود با صدای کمی بلند حرفش رابرید گفت: بس کن کیوهیون...من باورم نمیشه... نگو بخاطر گروه... تو بخاطر مقام و نسب پدر سونگمین داری همه چیزو زیر پات میزاری... دست روی سینه خود گذاشت با همان حالت گفت: منو...احساس منو...قلب منو...عشق منو ...میخوای فراموش کنی؟... اونم بخاطر مقامی که پدر سونگمین میخواد تو کابینه به دست بیاره.... با اخم بیشتر چهره اش جدی تر شد گفت: من باورم نمیشه کیوهیون... تو حاضری ده سال عشق و خواستنو بذاری کنار...اونم بخاطر دیگران ...پس خودمون چی هااا؟... پس قرار ازدواجی که گذاشتیم چی هااااا؟... مگه نگفتی تا اخر عمر با منی؟... پس چی شد؟... من نیمفهمم...چرخید از داخل کیفش برگه های بیرون اورد جلوی کیو گرفت با حالت درمانده و ناراحتی گفت: نگاه کن ...ببین من رفتم بلیط گرفتم برای ماه عسلمون... برگه ها را یکی یکی نشان میداد گفت: ببین حتی هتل هم رزرو کردم... کلی برنامه چیدم برای ماه عسلمون که یه ماه دیگه ست... کلی برنامه چیدم... با اخم شدید و جدی به کیو نگاه میکرد گفت: نه...من نمیزارم... دیگه نمیزارم... دیگه نمیزارم... اینبار فرق میکنه... دیگه نمیزارم با احساسم اینکارو بکنی... دیگه بسه... دفعه های قبل هر چی بوده رو پذیرفتم...چون بخاطر سوجو ...بخاطر دوستام بود ...ولی اینبار دیگه نه... اینبار مربوط به احساسمه...قلب منه... عشق منه... تنها چیزی که برام مونده...دیگه اجازه نمیدم ...به جای بهم زدن یه کار دیگه میکنم... حتما یه راهی هست... خیلی راها ست...میشه....
کیو با دیدن بلیطها بغض بیشتر به گلویش چنگ زد داشت خفه اش میکرد چشمانش خیس اشک شد .با تمام وجود شیوون را میخواست دیوانه وار عاشقش بود بخاطر عشق زیادی هم که به شیوون داشت نمیخواست دیگر صدمه ببیند .هر دفعه شیوون بخاطر مشکلی که برای سوجو پیش میامد فداکاری میکرد و اسیب میدید ،دیگر نمیخواست بیشتر از این اسیب ببیند. هر چند از شیوون جدا میشد دوباره به او اسیب میرساند قلبش میشکست. ولی میترسید اگر با شیوون بهم نزند و پدر سونگمین به مقامی که میخواهد نرسد به شیوون اسیب برساند، تنها راهی که به ذهنش رسید جدایی از شیوون بود .با این فکر قلب خودش بیشتر شکست و چشمانش خیس اشک شد حرفهای شیوون را نمیشنید نگاه چشمان خیسش را از بلیط های دست شیوون گرفت به صورت جذاب و زیبای عشقش کرد با درهم کردن چهره ش از غم اما اخم الود برای مخفی کردن حالش وسط حرفش گفت:نمیشه شیوونا... هیچ کاری نمیشه کرد... فقط باید از هم جدا بشیم...
شیوون از جواب کیو داغ کرد از کلافگی و سردرگمی با صدای بلند گفت: چراااااااااااا؟.. چرا کیوهیون؟... من نمیفهمم چرا باید بهم بزنیم... چرا راهی نیست؟...هست... حتما هست...من یه راهی پیدا میکنم... یهو گویی از فریاد که زده بود پشیمان شد گره ابروهایش باز و چهره ش ناراحت شد دستان کیو را گرفت با صدای ارامتری حالت التماس گفت: ببخشید ...ببخش کیوهیون... ببخش داد کشیدم... ولی ببین حمتا راهی هست... من یه راهی پیدا میکنم... من نمیخوام ازت جدا شم کیوهیون...من دوستت دارم... من عاشقتم... نمیخوام از دستت بدم...خواهش میکنم کیوهیون... یکم...یکم تحمل کن...همممم؟... فقط یکم تحمل کن... حتما یه راهی پیدا میکنم... به خاطر عشقمون...برای خودمون...مگه ما همدیگه رو دوست نداریم؟... مگه بهم قول ندادیم تا اخرش هستیم... تو هر شرایطی ...مگه تو منو دوست نداری؟... پس بخاطر عشقمون...که با یهو با رسیدن فکری به ذهنش مکثی کرد چشمانش گشاد شد لبخند زد با ذوق گفت: اره...یه راهی هست... میشه یه کاری کرد...من میتونم...اره... چرا زودتر به ذهنم نرسید... اره...اره...
کیو با گرفته شدن دستان یخ زده توسط دستان داغ شیوون که مهربانی و عشق در ان موج میزد قلب کیو با این تماس قلبش طپش و غم را فریاد میزد ،بغضش را بیشتر، تنش را عطش سوخت، اشفتگی و درماندگی داشت دیوانه ش میکرد. نمیتوانست التماس کردن شیوون را تحمل کند ،نمیتوانست خواستن و نیاز داشتن اما هجران از شیوون را تحمل کند، نمیتوانست چشمان خیس و چهره غمگین شیوون را تحمل کند. باید همه چیز را تمام میکرد میرفت، باید کاری میکرد که شیوون هم از او زده شود تا راهتر رهایش کند، باید شیوون را از خو متنفر میکرد پس با درهم کردن چهره ش که به ظاهر عصبانی شده بود دستانش را به شدت از دستان شیوون بیرون کشید بیتوجه به جملات اخر شیوون که با ذوق میخواست از راهی که به ذهنش رسیده بگوید با صدای بلند گفت: نه شیوونا.... من دیگه دوستت ندارم... دیگه عاشقت نیستم... دیگه خسته شدم...خسته... از اینکه بخاطر تو با همه بجنگم خسته شدم... از اینکه بخوام رابطه مو با تو مخفی کنم ...از اینکه با تو رابطه دارم و اسیب ببینم خسته شدم... از اینکه بخاطر تو از بقیه حرف بشنوم خسته شدم... دیگه نمیتونم تحمل کنم... میخوام همه چیزتموم بشه... میخوام رابطه مون تموم کنم...فهمیدی؟... تمومش کنم... از حرفهای که فریاد میزد قلب خودش تکه تکه شد بغض چون طوفان به چشمانش هجوم اورد یگر گریه ش داشت در میامد پس از جا پرید به شیوون مهلت نداد حتی به خودش که جمله اش را تمام کند دوان به طرف سالن رفت .
شیوون که با حرکت و حرفهای کیو شوکه شده بود گویی اب یخی روی سرش ریختند لبخندش خشکید، باور نمیکرد کیو که دیوانه وار عاشقش است این حرفها را میزند نمیفهمید اصلا چرا این حرفها را میزند .با صورتی رنگ پریده و چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده مات به دویدن کیو درسالن کافه نگاه میکرد. شیوون و کیو به کافه دوست شیوون که کافه دنجی بود برای صحیت کردن رفته بودن ،حال کیو فریاد زده که از شیوون متنفر است به بیرون کافه دوید .
شیوون شوکه شده فقط نشسته بود گویی نفهمیده بود کیو چه گفته با بیرون رفتن کیو به خود امد نگاه گیجی به اطرافش کرد با صدا ی خیلی ضعیفی نالید : کیوهیونـا ...یهو از جا پرید دوان به بیرون از کافه رفت فریاد زد: کیوهیـــــــــــــــــــــــــــون.... مثل کیو بیتوجه به ظاهر خود که بدون استتار و دیده شدن توسط فن ها به بیرون کافه رفت نگاه وحشت زده و نگرانش به دو طرف خیابان و اطراف شد دنبال کیو میگشت که کیو را دوان در خیابان دید با صدای بلند فریاد زد : کیوهیـــــــــــــــــون....کیوهیـــــــــــــــــــونا....وایستا کیوهیـــــــــــــــــــــون ...دنبالش دوید.
کیو که با بیرون رفتن بغضش ترکید بدون توجه به نگاه مردم که بعضی ها او را میشناختند بدون استتار در خیابان میدوید شدید گریه میکرد ،داشت فرار میکرد ،از عشقش، از تنها دلیل زندگیش ،از تنها دلیل بودنش ،میدوید نمیدانست به کجا، فقط میخواست از شیوون دور شود ولی گویی نمیتوانست، صدای شیوون که نامش را فریاد میزد به گوشش رسید. شیوون دنبالش میدوید و صدایش میزد ولی کیو نمیخواست بایستاد قدمهایش را تندتر کرد ولی مطمینا شیوون او به او میرسید، چون دویدن شیوون خیلی خوب بود کیو کم میاورد پس برای فرار از دست شیوون تا به او نرسد بدون توجه به ماشین ها به طرف خیابان دوید تا به ان طرف برود ،حداقل ماشین ها مانع رسیدن شیوون به او بشوند که همین هم شد.
کیو بیتوجه به سرعت ماشین ها به وسط خیابن دوید ،شیوون که دنبالش میدوید صدایش میزد با حرکتش چشمانش به شدت از وحشت گشاد شد چون کامیونی با سرعت به کیو نزدیک میشد. کیو که غرق گریه و فرار کردن بود برای لحظه ای متوجه کامیون نشد که با صدای بوق بلند تازه متوجه شد از شوک وسط خیابان ایستاد با چشمانی به شدت گرد شده به نزدیک شدن کامیون نگاه کرد، فاصله ش با مرگ به چند ثاینه مانده بود که یهو نفهمید چطور شد. دستانی به بازویش به شدت ضربه زد او پرت شد و افتاد زمین و فکر کرد الان است که کامیون از رویش رد شود وصدای ترمز چند ماشین و کامیون را به شدت صدای ترمز بلند بودامد صدای فریادی. کیو هم واکنشش این بود که بدن خود را مچاله کرد .
همه اینها به چند ثانیه کشید کیوهیون همانطور مچاله شده دراز کشیده بود که دستی شانه ش را تکان داد گفت: آقا...آقا حالتون خوبه؟... صدای همهمه ای امد که یکی فریاد زد: آمبولانس... آمبولانس خبر کنید... وااااااااااااااای...انگار مرده؟...وااااااااای چه وحشتناک.... کیوبه خود امد برای لحظه ای نفهمید زنده است یا مرده ؟ یا کامیون به او زده یا نه؟ با تکان خوردن چشمانش را ارام باز کرد وصدای گفت: زنده ست... زنده ست... آقا حالتون خوبه؟... کیو چند پلک زد نگاه گیجی به اطراف کرد مردانی را دور خود دید یعنی زنده بود کامیون بهم به او نزده بود، ولی چطور؟که با دیدن جمعیت هول شده از جا پرید بلند شد نشست که چون به پهلو راست پرت شده بود بازوی شانه راستش درد گرفته بود با گرفتن بازویش چهره ش درهم شد ناله زد : آیییییییییییی...مردی کنارش زنو زده بود با گرفتن بازوش کمک کرده بود بنشنید گفت: آقا حالتون خوبه؟... جایتون اسیب دیده؟... کیو رو به مرد کرد چهره ش از درد درهم بود گفت: خوبم... نفهمیده گفت: چی شده؟.. بدون منتظر جواب مرد شدن رو بگردانند دید کامیون با فاصله کمی از او ترمز کرده مردم دور چیزی حلقه زدنند و فریاد یمزدنند امبولانس میخواهند نگرانند. کیو اخمی کرد گفت : چی شده؟... مرد که فکرد کرد کیو بخاطر افتادن سرش ضربه خورده گیج است گفت: هیچی ...شما داشتید تصادف میکردید ...یه آقای شما رو نجات داد...ولی خودش تصادف کرده...
کیو با جواب مرد لحظه ای گیج شد ،مردی او را نجات داد؟ خواست بپرسد کی؟؟ که یهو چشمانش از وحشت گرد شد قلبش در حد سکته طپید. پشت سرش شیوون میدوید صدایش میزد ،یعنی ان شخص شیوون بود؟ حتما شیوون بود ،اگه شیوون نبود الان باید شیوون بالای سرش میاستادو صدایش میزد چون دنبالش میدوید با این فکر تمام وجودش یخ زد وحشت زده یهو از جا پرید فریاد زد : شیوونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا... دوان به طرف جمعیت رفت یکی یکی را کنار زد به شخصی که روی زمین افتاده بود رسید .شخص لباس شیوون را به تن داشت رودخانه ای خون از کنار سرش اسفالت را خیابان را سرخ کرده بود کیوبا دیدن چهره غرق در خون شیوون با تمام توان فریاد زد: شیوونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا کنار بدن نیمه جان شیوون زانو زد.
********************************************************
گویی در خوابگاه زلزله امده بود هر کسی به طرفی میدوید بی هدف دنبال چیزی میگشت یافت نمیکرد، سرو صدای چند نفر به اندازه یک شهر بود. لیتوک دست به کمر وسط سالن ایستاده بود با اخم شدید به اعضا گروه که به داخل اتاقها میدوید وبیرون میامدن نگاه میکرد با صدای بلند گت: چه خبره بچه ها ...ارومتر... هنوز وقت داریم...منیجر کنار لیتوک ایستاد با اخم نگاهی به آشوب به پا شده کرد رو به لیتوک گفت: چی رو وقت هست؟... تازه دیرتونم شده...خدا کنه به پروازتون دیر نرسید... دوباره رو به سالن کرد اخمش بیشتر شد گفت: اینا چرا اینجور میکینند؟... ارومتر نمیتونند چمدوناشونو جمع کنن؟... لیتوک رو به منجیر اخمش بیشتر شد با حالت دلخور گفت: نه نمیتونن.. چون شما با این برنامه ای برامون چیدید... این ف ن میتینگ جایزه یهویی که برامون چیدید ...تمام برنامه هامون بهم ریخته.. یهوی میاید میگید تمام برنامه مونو کنسل کردید ...باید وسایلمونو جمع کنیم ...تا یه ساعت دیگه برم فرودگاه برای فن متینگ تو چین که قراره اجرا هم داشته باشیم.. برای مسابقه حاضر بشیم... اونم این وقت شب... خوب این اشفتگی میاره.. کسی امادگیشو نداره...همه برای یه برنامه دیگه حاضر شده بودن نه یه سفر یهوی... بعلاوه شیوون و کیوهم که هنوز نمیدونن...کیو که برای اخرین تمرین موزیکالش رفته...شیوونم برنامه ای چیزی داره... که البته فکر کنم باید باهم باشن... چون قرار بود قبلش برن حرف بزنن...شایدام...
منجیر با اخم بیشتر وسط حرفش گفت: میدونم...به اون دوتا هم خبر میدیم...برنامه هاشونو هم کنسل شده ...تدی رفت دنبالشون... فرصت عکس العملی به لیتوک نداد رو به سالن دستانش را بهم چند بار زد با صدای بلند گفت: بسه بچه ها...هر چی جمع کردن بسه تونه...هر چی کم دارید اونجا بخرید... بعلاوه مگه چند روزهست؟... یه سفر سه چهار روزه ست...برای همشه که نمیخواید برید چین...یالااااااااا..بیاد... با صدای بلندتری گفت: بیاد بچه ها...با فریاد منجیر اعضا گروه چمدان به دست و ساک به دوش دانه دانه از اتاقها بیرون امدند چند تایی خواستند اعتراض بکنند یا غر بزنند که کسی فرصت نیافت.
منجیری دوان از در ورودی وارد شد با وحشت و صدای بلند گفت: رئیس رئیسسسسسسسسسسسسسس ...یه اتفاق بد افتاده...منجیری که کنار لیتوک ایستاده بود سرگروه همه منجیرها بود رو بگردانند با اخم گفت: اتفاق بد؟... منجیر جلویش ایستاد نفس زنان با هیجان و اشفته گفت: شیوون... شیوون تصادف کرده... شیوون تصادف کرده.... رئیس مینجرها و لیتوک و اعضای گروه با چشمانی گرد شده به منجیر نگاه کردنند.
واقعا موندم چی بگم
مرسی عزیزم
هی منم نمیدونم چی بگم...
خواهش گلم
سرم ومیکوبم,به دیوار اخرسر
اخ ..چرا اخهههههههههههههه
سلام گلم.


. البته درسته کی به خاطر شیوون و به خطر نیوفتادنش اون حرف رو زد ولی نباید به شیوون میگفت به هم بزنن
. به نظرم کیو و شیوون باید همون موقع تصمیم به رفتن از گروه میگرفتن
. چرا باید توی گروهی میموندن که هیچکی به فکر اونا که عضوی از گروهن نیست و به فکر خودشونن فقط ؟
باید همون موقع تصمیم به رفتن میگرفتن . نه اینکه کیو اون حرفا رو بزنه و بعدش این بلا سر شیوون بیاد .
کار درست اون بود . هر چیزی حدی داره بالاخره.
الان حتما همه میخوان برای شیوون ابراز ناراحتی کنن . دیگه به چه درد میخوره.



واقعا اعضا به کیو و شیوون بد کردن .
کار پدر سونگمین چه ربطی به کیو و شیوون داره اینا میخوان زندگی دیگران رو به هم بریزن تا خودشون به چیزایی که میخوان برسن؟چه منطق مسخره ای.
کیو هم نباید اینقدر زود ناامید میشد تا الان شیوون به خاطر بقیه از همه چی گذشت این بار کیو
فکر کنم کم کم داره بخش های مربوط به گذشته تموم میشه نه؟ کم کم باید وارد زمان حال داستان بشیم.
ممنون عزیزم خیلی خوب بود.
راستی یه سوال داشتم . داستان شکارچی قلب هم شما نوشتی؟ اونم فکر کنم از همون وب شب های رویا دانلود کرده بودم(شایدم جای دیگه بود یادم نیست) سبک نوشته و داستانش به کار تو میخوره میخواستم ببینم کار خودته؟اونم قشنگ بود من دوست داشتم . اگه کار تو بوده برای اونم ممنون.
سلام بینظیرم...






اره این منطق مسخره تو زندگی های واقعی ما هم هست...یکی رو فدای دیگران میکنن...
اره کیو اشتباه کرد...اره حرفات درسته کیو عجله کرد باید از گروه میرفتن...
هی چی بگم از دست اعضا
اره دیگه داره تموم میشه میرسه به زمان حال
خواهش گلم...
اره شکارچی قلب هم مال من بود ..اره همون جا میزاشتمش... فدای محبتت بشم گلم... من ازت ممنونم که داستانمو خوندی... یه دنیا ممنون گلم...دوستت دارم