SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

طلسم عشق 6


سلام دوستای گلم....

اینم از این قسمت....

بفرماید ادامه ...



  

طلسم ششم 


پاییز 20 دسامبر 2012

کیو با لبخندی که به لب داشت لیوان وسیکی را جلوی زن که به طرز وحشتناکی ارایش کرده بود بخاطر لباس دکلته ای که به تن داشت و چاقی بیش از حدش نیمه ای از سینه اش عریان بود گذاشت گفت: بفرماید ...زن رو به کیو کرد لب های گوشتی اش لبخند پهنی زد ، دستش را به روی باسن کیو گذاشت گفت: تو واقعا خوشگلی ها... نمیشینی؟...کیو  نگاهی به اطراف کرد با گرفتن مچ دست زن به ارامی دست زن را پس زد با لبخند زورکی گفت: ببخشید خانم ...من اهلش نیستم...از خشم اخم شدید کرد گفت: من گارسونم... میخواید میگم  الان میزبان بیاد....

زن چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: نه من تو رو میخوام...تواز هر میزبانی خوشگلتری...زن لاغری که با چشمان بسیار ریز وبینی عملی  و گونه های برامده روبروی زن چاق نشسته بود به طرز بدی ارایش کرده بود ، نصف لیوان ویسکیش را سر کشید روی میز گذاشت با لبخند گفت: اره...راست میگه... تو خیلی خوشگلی... ولی یه چیزی ....چشمانش  ریزش  قد یک نخود شد با انگشت به کیو اشاره میکرد لبخندش محو کرد گفت: تو منو یاد یکی میندازی...ولی به نظرم خودتی؟... قدری اخم کرد گفت: نه فکر کنم خودتی....تو مکنه ای نه؟... مکنه شیرین ؟....اره خودتی....من هیچوقت چهره تو فراموش نمیکنم.... اون شب بهترین شبم بود...با اینکه اون شب مست بودم دیدمت ...ولی هیچوقت چهرتو فراموش نمیکنم....

کیو اخمش بیشتر شد  گفت: نه...بخشید شما اشتباه...زن چاق نگاهی به سرتا پای کیو کرد رو به زن و لیوان ویسکی جلویش نگاه کرد گفت: توکه چیزی نخوردی مست بشی؟...مکنه چیه؟...اونم توی این بار که مال گدا گودولاست...حالت خوبه؟...مکنه شیرین  بیاد اینجا گارسونی؟... هرچند خودم نندیدمش...ولی تعریفشو زیاد شنیدم... همچون ادمی هیچوقت نمیاد اینجا...چشمانش را بست  دستش را تکان داد گفت: دیونه ای تو...زن لاغر گفت: دیونه خودتی...تو که ندیدیش... پس بهتره حرف نزنی...من ...که کیو سریع کمر خم کرد حرف زن را قطع کرد گفت: ببخشید ...ممنون که به بار ما اومدید...سریع با قدمهای بلند از میز فاصله گرفت ؛ دندانهایش را از خشم بهم ساید زیر لب گفت: زنیکه هرزه...چه حافظه خوبی داره؟... یه سال پیش یه شب باهام خوابیده ...هنوز یادشه... اخه چطور تو عالم مستی منو دیده باشه؟...اصن اینجا چیکار میکنه؟...اون شوهرش پولش ازپارو بالا میره...اینجا....که صدایی گفت: مکنه؟....مکنه شیرین خودتی؟....

صدای چانگمین بود که از پشت سرش امد ، کیو با اخم نگاهی به اطراف کرد بخاطر صدای بلند موسیقی سالن فقط مردها وزنهای که به روی میزهای اطراف  نشسته بودنند متوجه شدند رو برگردانند، کیو بدون رو برگرداندن با اخمی شدید قدم برداشت .چانگمین  هم تقریبا دوید تا به کیو برسد و دوباره صدا زد : وایستا....مکنه ...کیو  به طرف یکی از راهروهای باریک سالن رفت چانگمین هم دنبالش دوید وارد راهرو شد ؛ به کیو رسید با گرفتن شانه هایش گفت : هیچ...که کیو یهو برگشت با چهره ای درهم ازخشم سرخ شد ساعدش را به گردن چانگمین گذاشت او را به دیوار چسباند نگاهی سریع به سر وته راهرو کرد که کسی نبود با ساعدش به گردن چانگمین فشار اورد با ابروهای به شدت درهم و چشمانی از خشم گرد شده عصبانی گفت: کوفت مکنه ...مرض مکنه.... چرا اینقدر اینجا اینطوری صدام میکنی؟...

چاگمین دستانش از عکس العمل سریع کیو تقریبا بالا اورد حالت تسلیم وار درهوا نگه داشته بود با چشمانی به شدت گرد شده به سرتاپای کیو که یک بلوز طرح دار سفید با سراستین مشکی و شلوار مشکی با جلیقه مشکی به تن داشت ؛  قدری پوستش را تیره کرده بود نگاه میکرد با تعجب گفت: هییییییی...کیوهیون ؟...این چه قیافه ایه؟...صدایش بخاطر فشاری که کیو با ساعدش به گردنش میاورد به سختی درامد گفت: چرا نباید اینجا مکنه صدات کنم؟...اینجا چکار میکنی؟...معلومه چه خبره؟...

کیو فشار دستشو بیشتر کرد فاصله صورتش را با صورت چانگمین به چند اینچ رساند با چهره ای به شدت خشمگین پرسید : اوردیش ؟...فهمیدی کجاست؟... چانگمین چشمانش را بست دهانش را باز کرد به دست کیو چنگ زد با حالت خفگی گفت: اره...اره... خفه شدم ...ولم کن... کیو دستش را پس کشید با اخم گفت: بده...ادرسو بده... چانگمین با دست گردن خودش را گرفته بود نفس عمیق میزد سرفه میکرد . کیو دست به کمر خود زد باهمان چهره درهم و عصبانی گفت: ادا درنیار ...فشار دستم اینقدر نبود که خفه شی... میزنم لهت میکنما ...بده ادرسو... چانگمین دست از سرفه کردن کشید با لبخند مسخره ای از جیب کتش کاغذ را بیرون اورد که کیو مهلت نداد سریع کاغذ را قاپید با چشمانی درشت شده از هیجان به کاغذ نگاه میکرد .

چانگمین لبخندش محو شد از هیجان کیو تعجب کرد با چشمانی گرد شده نگاهش میکرد پرسید : هی...کیو چته تو؟..چرا اینطوری شدی؟... این چه حالیه؟... به سرتا پای کیو نگاه میکرد با همان حالت گفت : تو معلوم داری چیکار میکنی؟...موهاتو رنگ کردی؟...این چه لباسیه؟...تو داری اینجا گارسونی میکنی؟... چشمانش گردتر شد با انگشت به طرف کیو اشاره میکرد گفت: تو مکنه سفید داره برای به دست اوردن مشتری به عنوان یه گارسون کار میکنه؟... این کارها برای چیه؟... من نمیفهمم؟... کیو جوابی نداد خیره به کاغذ کوچک دستش بود گویی طوماری را میخواند ، به دو خطی که روی کاغذ نوشته شده بود خیره بود لبانش بی صدا تکان میخورد ، چانگمین قدری اخم کرد دست به روی شانه کیو گذاشت گفت: کیو با توام ؟...میگم برای چی داری این کارو میکنی؟...من نمیفهمم ... این  چند روزه من نبودم چه اتفاقی افتاده ؟....وقتی رفتم بار " گلهای شکلاتی " دیدم نیستی ...بهم گفتن چند روزه نرفتی اونجا ...مشتریات بی قرارت شده بودن... به کاوره "عطر سفید " هم رفتم ...دیدم اونجا هم مشتریات دیونه ات شده بودن تو نبودی...چند روز تو به هیجا سر نزدی...تو همه بارا مشتریات بی طاقتت شدن.... منم نگرانت شدم...به موبایلت زنگ زدم جواب ندادی... چند روز که به خونه ات نرفتی...خدمتکارت ازت خبر نداشت...داشتم همه جا دنبالت میگشتم  که بهم زنگ زدی..  گفتی ادرس خونه شیوونو گیر بیارم بیام اینجا ...من نمیفهمم تو داری چیکار میکنی؟...با توجه نکردن کیو که حتی سرش را بالا نکرد شانه کیو را گرفت تکان داد گفت: باتوام ...میشنوی چی میگم؟...داری طومار میخونی ...دو خط بیشتره؟ ...

کیو بالاخره سر راست کرد با اخم به چانگمین نگاه میکرد گفت: مدارکم تو اینترنت درست کردی؟...ادرس اینجا رو توش نوشتی؟... بقیه چیزارو پاک کردی؟... یه پرونده جدید برام درست کردی؟... بدون مهلت دادن به چانگمین برای جواب داد کاغذ دستش را تکان میداد گفت: این ادرس درسته؟... خونه خود چوی شیوونه دیگه؟... اشتباه که نیست؟... ادرس ویلا یا خونه های دیگه اش که نیست؟... خودش همین جا زندگی میکنه دیگه نه؟...

چانگمین دوباره چشمانش گرد شد به کیوی که  نمیشناخت با تعجب نگاه کرد ، کیوی که برای بدست اوردن مشتری اینطور بی تابی میکرد؛ کیوی که برای بدست اوردن مشتری تلاشی نمیکرد فقط کافی بود اشاره کند  ، کیوی که اگه برای مشتری قدمی کوچک جلو میگذاشت مشتری محل نمیگذاشت غرورش  اجازه نمیداد دیگر به ان مشتری نگاهی بکند، حال  زمین و زمان را بهم ریخته بود ، با گنگی گفت: اره ...خودشه...شیوون توی همین خونه با خونواده اش زندگی میکنه.... دستش را از شانه کیو گرفت چند قدم عقب رفت دوباره به سرتا پایش نگاه میکرد با همان چهره بهت زده گفت: مکنه ...من تو رو دیگه نمیشناسم... این کارها چیه میکنی؟... تو واقعا مکنه شیرینی؟.... من باورم نمیشه .... حرفی را که میخواست  بزند تردید داشت ولی با حالی که کیو داشت شکی دران نبود با همان چشمانی گرد شده اخم کرد گفت:کیو ... تو ...تو عاشق شدی؟... تو عاشق چوی شیوون شدی ؟... تو عاشق شدی که اینجوردیوانه وار دنبال شیوونی.... فقط یه عاشق اینطور دیوانه وار برای بدست اوردن  معشوقش... کیو که دوباره به کاغذ دستش نگاه میکرد یهو سر راست کرد با اخم گفت: چی ؟... عاشق؟... چرند نگو... اخمش بیشتر شد گفت: هنوز نمیدونی عشق برای من معنی نداره... برای من عشق وجود نداره...همیشه بهت گفتم عشق چیز مسخره ایه ... اسم این کلمه  مسخره روجلو من نبر....اینو تو مخ پوکت فرو کن کیو هیچوقت عاشق نمیشه... چون...چانگمین  اخمش بیشتر شد حرفش را قطع کرد گفت: اگه عاشق نشدی پس این کارت برای چیه؟... میشه بهم بگی تا منم بفهمم داری چیکار میکنی؟.... چرا اومدی اینجا داری گارسونی میکنی؟....من نمیفهم تو چرا برای بدست اوردن شیوون این کارهارو میکنی؟....مگه اون کیه که تو داری این کارو میکنی؟...

کیو با اخم گفت: تو پرونده ام تو شرکت نوشته ام که یه گارسونم...شیوون گفت میان تحقیق میکنن ببین درست گفتم یا نه....که منو استخدام کنن....منم چون ادرس این بارو دادم که اصن معروف نیست... خودمم که تا حالا نیومدم اینجا ...تا حالا اسمشم نشنیده بودم...اسمشو خودت بهم داده بودی ...کسی هم اینجا منو ندیده...اخمش بیشتر شد گفت: هرچند بعضی ها منو میشناسن ...من خودمو زدم به اون راه...اومدم اینجا به صاحب اینجا کلی پول دادم گفتم که اینجا مفت براش کار میکنم فقط بذاره من اینجا کار کنم....بهم یه اتاق اجاره بده ...بعد هم هرکی اومد درمورد من پرسید.... بهش بگه چند وقتی هست براش کار میکنم....مطمینم از شرکت " وون "میان برای تحقیق ...میخوام وقتی میان منو درحال کار کردن ببینن تا حرفم درست باشه....

چاگمین با حرفهای کیو چشمانش بیشتر گرد شد با صدای تقریبا بلندی گفت: اخه چرا کیوهیون؟...من نمیفهمم...اخه تو چرا برای بدست اوردنش این کارو میکنی؟...مگه اون با بقیه مشتری ها چه فرقی داره که تو خودتو اینقدر کوچیک میکنی؟.... کیو گره ابروهایش باز شد با چشمانی خمار به چانگمین نگاه میکرد گفت: چون اون گنجه...من باید به اون گنج برسم... پول شیوون تمومی نداره....تو نرفتی تا شرکت و املاکشو ببینی...چشات درمیاد وقتی عظمت شرکتشو ببینی.... من از مشتری های سخت خوشم میاد ...لبخند کجی زد گفت: اون یه طلسمه که من باید طلسمشو بشکنم.... باید به دستش بیارم....چانگمین  به کاغذ دست کیو نگاه کرد هاج وواج خیره به کیو شد پرسید: اخه چطوری میخوای به این طلسم برسی؟...با کار کردن توی شرکت ؟...این ادرسو برای چی میخوای ؟...چرا...

کیو دستش را بالا اورد به کاغذ دستش نگاه کرد گفت: نمیدونم... ادرسشو میخوام...چون یه فکرایی دارم... الان چند روز شده ... اونا زنگ نزدن...نمیدونم ...حس میکنم اونا یه چیزایی فهمیدن...نخوان منو استخدام کنن... اینجا هم یه سری ادمها میان که منو شناختن ...با اینکه خودمو به اون را زدم گفتم مکنه نیستم... ولی مشترها ول بکن نیستن... مطمینا ماموری برای تحقیق اومده باشه بفهمه من کیم.... اگه یکی حرفی زده باشه من لو رفتم... برای همین باید خودم اقدامی بکنم... خودم باید یه کاری بکنم.... به چانگمین نگاه کرد گفت: نپرس که نمیگم...وقتی انجامش دادم میفهمی....

چانگمین با گره های درهم به کیو که دوباره به کاغذ دستش  نگاه میکرد خیره بود با خودش میگفت: بدبخت عاشق شدی خودت خبر نداری....طلسم؟...اسم عشقو گذاشتی طلسم...نه عزیزم... تو عاشق شدی...عاشق چویی شیوون ...همین که نمیفهمی چرا داری این کارو میکنی...همین که نمیفهمی عاشق شدی.... همین که خودتم نمیدونی داری چیکار میکنی یعنی عشق... تو عوض شدی کیوهیون خودتم نفهمیدی...تو برای به دست اوردن هیچ مشتری اینکارا رو نمیکردی...اونوقت میگی مشتری های سخت رو دوست داری؟... تو از مشتر هایی که بهت محل نمیزاشتن  تف سگ هم محلشون نمیزاشتی ....اونوقت برای بدست اوردن شیوون دیونه شدی...کیوهیون  تو عاشق شدی خودت خبر نداری....عاشق چویی شیوون...

*************************************

پاییز 22 دسامبر 2012

جیهون با صدای بلند درحال دویدن گفت: زود باش بابا جونی بیا دیده... بیا دویوسش تونیم.... به کنار درخت کاج ایستاد با ناراحتی به درخت کاج نگاه میکرد گفت: بیا دیر شد ... شیوون گفت : اومدم جونم ...صبر کن.... به داخل سالن  امد دستانش داخل جیب شلوارخانگی مشکی اش بود پلیور مشکی سفید به تن داشت با صورتی که بخاطر خستگی رنگ پریده بود چشمانی خمار به پسرش نگاه کرد با لبخند گفت: چه عجله ای داری؟... دیر نشده که...هنوز دو سه روز دیگه مونده تا عید...جیهون زیر درخت نشست با گرفتن گوزن عروسکی و بابا نوئل با چشمانی درشتش به پدرش نگاه میکرد گفت: عمو کانی میده دویوسش میتونه....نمیتونه...عمو هیو همش میده تار داره... چهره اش ناراحت شد گفت: بابای بیا دویوسش تونیم... دیر شده...

شیوون خنده کوچکی کرد گفت: از دست تو...هرچی بگن گوش نمیدی....همش حرف خودتو میزنی...اخه کی بهت گفته دیر شده تو هی میگی دیر شده...خواست کنار درخت بنشیند که متوجه گوشه اتاق نشیمن شد هیوک ودونگهه روی مبل گوشه اتاق نشیمن نشسته د در اغوش هم بودنند به ارامی درحال مکیدن لبهای هم بودن  اصلا متوجه حضور شیوون وجیهون نشدند . شیوون با لبخند اخمی کرد سرش را به چپ و راست تکان داد کنار جیهون نشست با گرفتن توپهای شیشه ای سرخ رنگی سر بالا کرد نگاهی به درخت که تقریبا پر از تزئینات بود کرد گفت: این که دیگه پر شده ؟...دیگه چی بذاریم؟... جیهون  دو عروسک کوچک گوزن وبابا نوئل را یهو جلوی صورت شیوون گرفت گفت: اینا رو بذاریم... اینو بدیر...بذار ...شیوون قدری سرش را عقب برد با چشمانی گشاد شده و لبانی به پایین تاب داده نگاهی به عروسکها و نگاهی به جیهون کرد گفت: بازم بابا نوئل و گوزن ؟... چهره اش را قدری درهم کرد گفت : از اینا که ده تا بیشتر گذاشتی ... نگاهی به درخت کرد گفت : این درخت کریسمس نشد ... شده درخت بابانوئل ...به عروسک های کوچک بچه فرشته و ستارها نگاه میکرد گفت: بیا از اون ستارها یا فرشته کوچلو ها بذاریم....

جیهون همچنان دو عروسک به دست داشت دستش دراز کرده جلوی صورت پدرش نگه داشته بود به طرف عروسک های روی زمین نگاه کرد گفت : نه... از اونا نه  ... به عروسک های دستش نگاه کرد گفت: بابا نوفل بذاریم... بابا نوفل اساب بازی میده...بابانوفل بذاریم اساب بازی بدیریم....شیوون خنده اش گرفت نگاهی به جیهون کرد گفت: اسباب بازی که من برات...از حرفی که میخواست بزند پشیمان شد گفت: باشه ...خیلی خوب بده من... دو عروسک را از دست جیهون گرفت خواست بلند شود ولی قلبش تیر کشید ، درد چون زهری درتمام بدنش پخش شد.

از درد ناله ضعیفی کرد دست به روی سینه اش گذاشت چنگ زد دوباره نشست ، صورتش به شدت درهم شد پلکهایش را بهم فشرد ابروهایش درهم شد از درد نفس نفس میزد ، لب زیرینش را به دندان گرفت  تا ناله اش در نیاید چون جیهون که با چهره ای خندان به درخت نگاه میکرد رو به او کرده بود ، اگر از درد کشیدن پدرش اگاه میشد دیگر تمام بود . فهمیدن جیهون یعنی فهمیدن تمام اهل خانه ؛ جیهون اگر میفهمید پدرش قلبش درد گرفته غوغا به پا میکرد همه را خبردار میکرد ؛ پس باید مخفی میکرد تا جیهون نفهمید .

سرش را پایین کرد لب زیرینش را بیشتر گزید ناله اش با نفس اش از بینی اش صدا دار بیرون امد به سینه اش بیشتر چنگ زد تا درد سینه اش کمتر شود ولی قلبش قصد ارام شدن نداشت ، دست دیگرش را به زمین ستون کرد از درد مشتش کرد . جیهون با دوباره نشستن پدرش سرش را کج کرد به پدرش نگاه میکرد گفت : بابای بدارش دیده...بابا نوفل بدار ...دوزن بدار دیده... شیوون از درد نمیتوانست حرکت کند ، باید دردش را کم میکرد باید قرصی را که دونگهه برای درد داده بود را میخورد دستش را به سختی روی زمین کشید به طرف رانش برد داخل جیبش کرد سعی کرد بدون دراوردن قوطی قرص را از داخلش دراورد ولی قلب دردش بیشتر شد کمرش خم کرد. جیهون با حرکت نکردن پدرش  دو زانو نشست سرش را بیشتر خم کرد تا چهره پدرش را ببیند که چرا سرش را پایین کرده با صدای بلند گفت: بابا جونی بلند شو دیده...چرا نمیداری؟...چیتار میتونی؟...شیوون از درد صورتش بی رنگ شد ، ابروهایش بیشتر درهم شد پلک هایش فشرده تر شد به سختی توانست قرص را از داخل قوطی همانطور که درجیبش بود دربیاورد با چنگ زدن بیشتربه سینه اش قرص را به دهانش گذاشت .

جیهون با کنجکاوی به حرکات پدرش نگاه میکرد که چیزی به دهانش گذاشته پرسید: بابای چی میخوری؟... که صدای بلندی گفت: جیهونی چرا باباتو صدا کردی؟...مگه بهت نگفتم به بابای کار نداشته باش... خسته ست ...بچه تو چرا حرف گوش نمیدی؟....جیهون با چشمانی درشت شده به طرف صدا برگشت که صدای کانگین بود که به طرف انها میامد ، جیهون از جایش بلند شد ایستاد با همان چشمان درشت ترسیده گفت: با بابایی دیخت دویوس میتونم...بابای خودش دفت...  شیوونی قدری قلب دردش ارام شد ولی با مقداردردی که داشت هنوز صورتش رنگ پریده بود ، بخاطر دردهم اشک درچشمانش جمع شده بود از زیر پلکش به روی صورتش لغزیده بود پس نتوانست سرش را بالا کند فقط چشمانش را باز کرد بدون تغییر به حالتش دستی که به روی سینه داشت ارام روی  سینه خود را مالش میداد با دست دیگر عروسک گوزن را به دست گرفت تا خود را مشغول نشان دهد.

کانگین به کنار شیوون ایستاد با اخم به جیهون نگاه میکرد گفت: بابای خودش گفت؟... فکر کردی من صداتو نشنیدم...بچه منو گول میزنی...صدای هیوک امد که گفت: این بشر بلده چطوری ادم گول بزنه...تابهش میگی چرا فلان کارو کردی؟...میگه بابای گفت... این بشرم میدونه تا اسم باباش میاد کسی اعتراض نمیکنه.... جیهون برگشت طرف هیوک با همان چهره ترسیده به او که همراه دونگهه به انها نزدیک میشدند نگاه کرد دونگهه با دقت به شیوون نگاه میکرد از حالتی که نشسته بود دست به سینه داشت به درد داشتن قلبش شک کرد.

کانگین  به شیوون نگاه میکرد گفت : شیوونی چرا تو به حرفش گوش میدی؟... چرا نمیری تو اتاقت استراحت کنی...از صبح کارتو شرکت بعدشم تا عصر که تو دانشگاه کلاس داشتی...تازه که اومدی نشستی اینجا...بچه چرا به خودت استراحت نمیدی؟...چرا...که یهو شیوون سرش را بالا کرد رو به کانگین کرد گفت: عمو باید بریم...اومدش... زنه اومده....کانگین ساکت کرد.

کانگین با تعجب به شیوون نگاه کرد که متوجه گردنبندش شد صلیب شیشه اش  به رنگ بنفش و سرخ شد ، شیوون با چهره بیرنگ اما جدی به کانگین نگاه میکرد گفت: عمو به یسونگ شی بگو بیاد ....باید بریم... با انکه هنوز درد داشت ولی سریع از جایش بلند شد درحین بلند شدن چهره اش از درداخم الود و درهم شد ؛قدم برداشت که برود که بازویش توسط دونگهه گرفته شد برگشت به دونگهه نگاه کرد ؛ دونگهه با اخم و جدی به او نگاه کرد ؛ شیوون را با کشیدن بازویش کاملا به طرف خود برگرداند ونگاهش به روی سینه اش رفت دوباره به صورت شیوون نگاه کرد دهان باز کرد که حرف بزنه که شیوون با التماس نگاهش کرد سرش را بسیار ارام تکان داد که یعنی حرفی نزند ؛ میدانست  میخواهد درمورد قلبش و حالش بگوید اجازه ندهد اوبرود .

کانگین با این حرکت و نگاه دونگهه به کنار شیوون امد با اخم به دونگهه نگاه کرد به رفتارش مشکوک شده بود از وقتی لیتوک درمورد ترس ازبیمار بودن شیوون به او گفته بود او به رفتار شیوون ودونگهه دقت میکرد واین نگاه برایش مشکوک بود پس  گفت: چی شده؟... اتفاقی افتاده؟...دونگهه که با اخم به شیوون نگاه میکرد گفت : نه ..چه اتفاقی ؟...هیوک که کنار جیهون زانو زده بود با حرف کانگین با تعجب به  دونگهه نگاه کرد  کانگین گفت: چرا جلوی شیوونو گرفتی؟...چرا اینطوری نگاهش میکنی؟...

دونگهه با مکث نگاهش را از شیوون که همچنان نگاه التماس گونه میکرد برداشت به کانگین نگاه میکرد گفت : داشتم به گردنبندش نگاه میکردم ...میخواستم ببینم چه رنگی میشه که میگه زنه...اخه هیچوقت دقت نکردم... همیشه فقط وقتی میدیم رنگی میشه... شیوونی میگه روح اومد... کانگین با تعجب گفت: یعنی تا حالا ندیدی؟... مگه میشه؟...دونگهه با اخم گفت: نه ندیدم...چیز عجی... شیوون امانش نداد رو به کانگین گفت: بریم عمو ...دیر شد ... بازویش را از چنگ دونگهه بیرون اورد شروع به دویدن کرد . کانگین نگاهی اخم الود به دونگهه کرد دنبال شیوون رفت.

***********************************

یسونگ کمر راست کرد دسته کلیدی که به دست داشت را کمی جابجا کرد با کلید دیگری شروع به ور رفتن با قفل کرد ، کانگین دستش را به دیوار تکیه داد با اخم نگاه میکرد گفت: تموم نشد؟....شیوون نگاهی به کانگین کرد رو به یسونگ با چهره ای درهم با ناراحتی گفت: بازش نکردی؟...یسونگ بدون سر راست کردن گفت : لامصب نمیدونم چرا....که مکثی کرد با کمر راست کردن رو به شیوون با تبسمی گفت: باز شد...

شیوون با مهربانی لبخندی به یسونگ زد گفت: خیلی ممنون....کانگین بازوی شیوون را گرفت با نگرانی نگاهش میکرد گفت: مواظب خودت باش... دیر کردی ....شیوون لبخند زنان حرفش را برید گفت: میای دنبالم...میدونم...نترس عمو ...سالم برمیگردم  ....کانگین ابروهایش درهم شد گفت: بله مثل همیشه زخم وزیلی میای میگی سالمی....شیووون لبخندش پررنگتر شد چیزی نگفت،  با باز کردن در توسط یسونگ با سرعت به داخل رفت .

راه پله باریکی بود ولی بخاطر تاریک بودن به سختی مشخص بود با نوری که از درباز تابیده میشد ، نیمی از پله ها مشخص بود ، شیون دستش را به دیوار گذاشت با کمک گرفتن از ان سریع از پله ها بالا میرفت ، نور بسیار ضعیفی بنفش وسرخی که از گردنبندش میتابید با رسیدن شیوون به پاگرد و در کوچک واحد ساختمان قطع شد . شیون ایستاد و نفس زنان به بقیه راه پله که به طبقه دوم راه داست به سختی قابل دیدن بود نگاه کرد .

رو به در خانه کرد به جلو در ایستاد دستگیره در را گرفت چرخاند مطمین در باز نمیشد چون از داخل باز میشد صدای افتادن چیزی از داخل خانه امد . شیوون با دست به در کوبید گفت: در رو باز کنید... صدای دیگری امد و شیوون به در ضربه محکمی زد گفت: اقا؟...مکثی کرد نمیدانست صاحبخانه مرد است یا زن ؟با صدای بلندتری گفت: خانم ؟.... در روباز کنید...کسی اونجاست؟....گویی کسی به درکوبید وصدای خیلی  ضعیفی گفت :کمک... دستگیره در به حرکت درامد.

شیوون به دستگیره نگاه میکرد کسی از داخل سعی کرد در را باز کردن در داشت ، شیوون محکمتر به در کوبید با دو دست دستگیره در را گرفت طرف چپ بدنش یعنی بازو وشانه و رانش را به در کوبید با صدای بلند گفت: در باز کن.... زود باش ...اقا؟....حالتون خوبه؟...دستگیره در چرخید ولی باز نشد ، دوباره افتادن چیزی امد . شیوون با چرخیده شدن دستگیره در را باز کرد ولی زنجیر که به در بود مانع باز شدن کامل در شد ، شیوون به داخل اتاق نگاه کرد که دید مردی به دیوار روبرو ایستاده دستش به گردنش است به چهره اش به شدت کبود شد و درحال خفه شدن است ؛ زنی با فاصله زیاد از مرد به پشت ایستاده .

شیوون با اخم نگاه میکرد سرش را به درچسباند صورتش به داخل رفت فریادزد: ولش کننننننننن... سریع دوباره با طرف چپ بدنش چندین بار به درکوبید با ضربات شیوون زنجیر پاره شد درباز شد شیوون به داخل دوید فریاد زد: ولش کنننننن....با ورود ناگهانی و فریادهای شیوون زن به عقب برگشت مردی که به کنار دیوار ایستاده بود پاهایش شل شد با چشمانی بسته به روی زمین افتاد تمام وسایل اتاق بهم ریخته و مبل ها ومیز واژگون شده به اطراف پرت شده بودنند ، تلوزیون با کمد زیرش به زمین افتاده بود. زنی جوان با موهای قهوه ای کوتاه و صورتی زیبا که چشمانی کشیده وابروهای باریک بینی عملی و لبان باریک پوستی روشن که هماهنگی خاصی باهم داشت با بلوز صورتی و شلوار مشکی پارچه ای گشاد به تن داشت وسط اتاق ایستاده بود. مرد جوانی که صورت کشیده ای داشت با لبانی کلفت و بینی درشت  با قدی بلند چشمان بسته  چهره ای کبود شده گوشه دیوار افتاده بود.

شیوون با اخم چهره ای جدی به مرد افتاده نگاه کرد رو به زن کرد نفس زنان گفت: بس کن...زن اخم کرد به سرتا پای شیوون نگاه کرد ؛ به مرد جوان سرتا پا سیاه پوشی که با گردنبند صلیبی به گردن با چهره ای جدی خیره به او بود ؛ قدری سرش را کج کرد گفت: تو کی هستی؟...نکنه دوستشی؟...ارام بی صدا به طرف شیوون چند قدم برداشت گفت: نکنه توام یکی از اون کثافتایی ؟...ایستاد اخمش بیشتر شد گفت: ولی اونوشب ندیدمت؟...تو باهاشون نبودی؟...

شیوون اخمش بیشتر شد چشمانش را ریز کرد گفت : کدوم شب؟... با کی نبودم؟...نگاهی به مردی که بی حرکت با چشمانی بسته روی زمین افتاده بود کرد پرسید : چرا داشتی میکشتیش ؟...مگه باهات چیکار کرده ؟...رو به زن جوان کرد گفت : اون دوتا مرد دیگه هم تو کشتی؟... "سونگ وون" و" یونگ جان" رو تو ...زن چهره اش به شدت درهم شد با خشم فریاد زد : اسم اون حیونها رو نیاررررر... صدایش چون ناقوسی دراتاق پخش شد ؛ چهره اش تغییر کرد چشمانش درشت شد ابروهایش بالا رفت با صدای خفه ای گفت: اونا بهم رحم نکردن...همشون بهم تجاوز کردن ....

شیوون که با اخم نگاهی جدی به زن نگاه میکرد با تغییر چهره زن احساس کرد دردی وحشتناک به جانش  افتاد ، بدنش از درد منقبض شد حس کرد استخوانهایش در حال شکستن است، درد درتمام اعضای بدنش بود ، دستانش را به روی هم گذاشت و دوبازوی خود را گرفت چهره اش ازدرد  درهم شد ، پلکهایش را به روی هم فشرد درد انقدر زیاد بود حتی ناله اش هم درنیامد فقط نفس نفس زد پاهایش از درد سست شد زانو زد .

زن فقط خیره نگاه میکرد لبخند کجی از درد کشیدن شیوون زد گفت: همتون باید بمیرید...همتون مثل همید....شیوون پلکهایش قدری نیمه باز کرد به زن نگاه کرد درد دیگرامانی براش نگذاشت ؛ داشت بی هوش میشد باید زودتر زن را از بین میبرد نمیتوانست دستانش را حرکت دهد تا گردنبندش را به مشت بگیرد به بازوهایش قفل شده بود . با اخرین نایی که برایش باقیمانده بود زیر لب شروع به خواندن ورد کرد ، صدایش به مانند پچ پچ درامد : کا ...ما...پو...شی...وو...به نام خدا...گردنبندش شروع به تابش نور سرخی از خود کرد شیوون بدون حرکتی زیر لب نالید : وون...چو... شی...به نانم روح قدوس...زن که از درد کشیدن شیوون لذت میبرد لبخندش پررنگتر شده بود با شروع ورد لبخندش خشکید چشمانش تا جایی که میشد گرد شد فریاد زد: بسهههههههه...بسهههههههه....

شیوون  که از درد بی حال شده بود با تغیر چهره زن کم شدن درد قدری جان گرفت نفس عمیقی کشید با اخم شدید نگاه میکرد کمی صدایش بالاتر رفت : کو..دا...سی... به سوی خدا برو... نور سرخ رنگ به طرف زن رفت ؛ مانند ماری به دور زن پیچید به بالا رفت از دهان باز زن که چشمانی وحشت زده به شیوون نگاه میکرد وارد دهانش شد .

شیوون چشمانش را بست سر پایین کرد نفس نفس زنان زیر لب گفت: خدا گناهانتو ببخشه....نورکه تمام تن زن را سرخ رنگ کرده بود با شدت گرفتن نور بدن زن به بخار تبدیل شد بخار به طرف سقف رفت ، شیوون نفس زنان سر راست کرد دستانش از هم باز شد بدنش شل شدذبا چشمانی خمار به مرد گوشه اتاق که هنوز بی هوش بود نگاهی کرد روی زمین نشست.

...........

کانگین با بیتابی جلوی در قدم میزد از این سو به ان سو میرفت دوباره برمیگشت با چهره ای درهم سر راست کرد به پنجره روشن بالای سرش  نگاهی کرد سر پایین کرد  با نگرانی به در نیمه باز ورودی نگاه میکرد ایستاد از کلافگی پوفی کرد گفت: نه اینطوری نمیشه...باید برم تو...قدم برداشت که وارد ساختمان شود که دید شیوون از پله ها پایین امد ایستاد با نگرانی گفت: شیوونی؟... شیوون بیرون امد با صورتی بی رنگ وچشمانی خمار و لبخند بی حال به کانگین نگاه کرد گفت : خوشبختانه به موقع رسیدم.... موفق نشد بکشدش... پسره   زنده ست ...به شیندونگ زنگ زدم گفتم به امبولانس ...

کانگین با  نگرانی جلو رفت دوبازوی شیوون را گرفت به سرتاپای شیوون نگاهی کرد حرفش را قطع کرد گفت: خوبی؟... چیزت نشده؟...شیوون چشمان خمارش ریز شد قدری اخم کرد گفت: چی؟...نه عمو... چیزیم نشده...به چهره نگران کانگین با مهربانی نگاه میکرد گفت: عمو چرا اینقدر نگرانید؟...من حالم خوبه... کانگین شیوون را به اغوش کشید فشردش  به گونه شیوون بوسه ارامی زد با گذاشتن سرش به روی شانه شیوون  چشمان اشک الودش را ازش مخفی کرد با قورت دادن اب دهانش گفت: ترسیدم مثل دفعه قبل اتفاقی برات افتاده باشه....شیوون هم دستانش را دور کمر کانگین حلقه کرد  بدنش را بیشتر به خودت چسباند با چهره ناراحتی گفت: ببخشید عمو جون همیشه نگرانتون میکنم...من خیلی بدم... دست کانگین  همچنان که دور تن شیوون حلقه بود پشتش را نوازش میکرد ارام گفت : تو عزیزمی...

یسونگ به چهره خسته شیوون که سعی میکرد لبخند زدن خستگی اش را مخفی کند نگاه میکرد ، دلش میخواست او هم تن خسته شیوون را دراغوش بگیرد بوسه بارانش کند ، شیوون را دراغوشش بفشرد تا از سالم بودن تن عشقش مطمین باشد ، قلب نا ارام خود را ارام کند ولی نتوانست ، ولی قلبش که تاب نمیاورد به بازوی شیوون چنگ زد گرمای تن شیوون را از زیر پالتوی میان دست یخ زده خود حس کرد و قلبش بی تاب تر طپید نجوا کرد : خوبی عشقم؟... چرا تنت اینقدر داغه؟...نکنه تب داری؟...به چشمان خسته و صورت رنگ پریده شیوون که با لبخندی مهربان نگاهش میکرد گفت : قربان بهتره سوار شید ...هوا خیلی سرده...شما هم خسته اید....

کانگین با حرف یسونگ شیوون را از اغوش بیرون اورد با چشمانی که کمی گشادشان کرده بود به شیوون نگاه کرد گفت : اره عزیزم ...یسونگ راست میگه ...بیا سوار شو بریم... خیلی خسته ای...شیوون با گرفته شدن بازوی کانگین کشیده میشد با لبخند گفت: خسته...اره راستش خیلی خسته ام....یسونگ درماشین را باز کرد شیوون در عقب ماشین روی صندلی تقریبا ولو شد سرش را به پشتی صندلی گذاشت چشمانش را بست ؛ از قلب دردی که درخانه گرفته بود قرصی که خورده بود بی حال بود از درگیری که با روح داشت بی حالتر شده بود .

کانگین در صندلی جلو مینشست به یسونگ گفت : زود باش بریم... یسونگ دوان به طرف دیگر ماشین رفت در را باز کرد سریع نشست بدون معطلی با بستن کمربندش ماشین را روشن کرد ، که صدای زنگ موبایل شیوون درامد ، کانگین به عقب برگشت با اخم گفت: حتما بازم شیندونگه؟... شیوون بدون باز کردن چشمانش و بلند کردن سرش موبایلش را از جیبش دراورد که کانگین سریع از دستش قاپید گفت : بده من... و با نگاه کردن به موبایل با اخم گفت: گفتم خود نامردشه...

یسونگ از اینه جلو نگاهی به شیوون کرد که همچنان چشمانش را بسته بود سرش را به صندلی عقب تکیه داده بود گویی به خواب رفته بود نگاهی کرد ماشین را به حرکت دراورد ، کانگین به جلو برگشت دکمه تماس را زد با اخم گفت: دیگه چیه مصیبت؟... اره خودمم... بلای جون چرا ول کن نیستی؟...مگه خودش بهت زنگ نزده ؟...دیگه چی میخوای؟... نه خوبه...خسته ست ...تقریبا خوابه .... اخمش بیشتر شد گفت: باشه...خداحافظ...با قطع تماس با اخم به موبایل نگاه میکرد گفت: واقعا این موجود مصیبته ...که یهو یسونگ فریاد زد: نهههههههههه ....ترمز شدید کرد گویی  چیزی به جلوی ماشین برخورد کرد به زمین افتاد.

کانگین به جلو کشیده شد بخاطر کمربند دوباره به عقب رفت ، شیوون هم با ترمز شدید به صندلی جلو برخورد کرد به شدت به عقب پرت شد با باز کردن چشمانش وحشت زده گفت: چی شده؟...تند تند نفس میزد قلبش به شدت میزد گیج ومنگ نگاه میکرد. کانگین هم با چشمانی گرد شده به جلو نگاه میکرد فریاد زد : چی شده؟...رو به یسونگ گفت : چه خبرته ؟... یسونگ با صورتی بی رنگ شده چشمانی گشاد شده به روبرویش خیره بود ، کانگین دوباره به روبرویش نگاه کرد که  دید جلوی ماشین روی زمین مردی افتاده بود .

شیوون نگران وحشت زده نگاهی به ان دو کرد پرسید: چی شده؟... چی بود؟...کانگین از ماشین پیاده میشد گفت : نمیدونم؟....انگار زدیم به یکی....شیوون هم با پیاده شدن گفت: چی؟... وبه کنار کانگین میرفت دید که مردی روی زمین به پهلو افتاده و نور چراغ ماشین به پشتش میخورد صورت مرد به روی زمین بود ومشخص نبود ، با دیدن مرد چهره اش به شدت وحشت زده شد با قدمهای لرزان به طرف مرد میرفت گفت: وااااااااااااای خدا.... کانگین هم چهره اش به شدت رنگ پرید و وحشت زده بود کنار مرد نشست با صدای لرزانی گفت: اقا؟... اقا خوبید؟.... با دستی لرزان بازوهای مرد را گرفت مرد را برگرداند ، چشمان شیوون به شدت گرد شد با صدای بلند ناله وار گفت: چو کیوهیون؟.... 


نظرات 5 + ارسال نظر
simi دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 11:34

سلامممم
عررررررررر من نقش کیورو خیلی دوس میداررررررم
مکنه شیرییین

سلام خوشگلم...
منم این نقش کیو رو خیلی دوست داشتم که نوشتم

tarane چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 23:49

سلام عزیزم.
کیو برای رسیدن به شیوون انواع و اقسام نقشه ها رو اجرا کرده . مثلا رفته اونجا کار کن کسی نشناستش . هر طرف میره یکی القبش رو صدا میزنه. اینم از این نقشه ی تصادف .
شیوون هم که به حرف دونگهه اصلا گوش نمیده . عین خیالش هم نیست که مریضه و باید رعایت کنه.
ممنون گلم خیلی قشنگ بود.

سلام عزیزدلم...
اره کیو مکنه ست دیگه...نقشه ها تو استینش داره....
چی بگم از دست شیوون
خواهش خوشگلم.... ممنون که میخونیش

ریحانه چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 23:18

اخی عزبزم کیو برا رسیدن به عسقش چ میکنه
برا اینکه بهش برسه زدن با ماشین لهش کردن بعد میگه من عاشقش نیستم
دستت درد نکنه فقط جون من این زودتر به کیو برسه دیگه این جن گیری رو ول کنه هر سری ی بلایی سرش میارن

زودتر به کیو برسه؟... کی بهش زده..کیو خودش پریده رو ماشینکسی بهش نزده... این بشر مکنه مکنه کیو

aida چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 22:12

چه لجم میکنه کیوهیون... بااوووو عاشق مستر جذاب شدی دیگهههه ضایع بازی درنیار
مرسی که گذاشتییی
آیدا عاشقتهههه

عاشق شده دیگه هیچی حالیش نیست ضایع میشه...
خواهش خوشگلم...
منم عاشقتم

Sheyda چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 21:14

چوی کیوهیون،شیوون خان
مرسی عزیزم

اره کیو دیگه حسابشو رسیده...
خواهش خوشگلم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد