SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

افسون نگاهت 2


 


سلام دوستای خوشگلم...


امشب با داستانی اومدم که شدید منتظرشید... بله انگار بقیه داستانها رو از داستان من بیشتر دوست دارید ..یعنی خواننده هاش خیلی خیلی بیشتر... خب چیه دوست دارم حسادت کنم...اره من الان دارم حسودی میکنم...نمیاد بهم حسودی کنم؟


حالا که فهمیدن منم حسودم برید ادامه این قسمت رو بخونید...واقعا کار مریم جون عالیه... داستانش خیلی قشنگه....

 قسمت دوم



با بهت به عکس های مقابلش خیره شد احساس خالی بودن میکرد بیشترتوخودش فرورفت هیچل سیگارش وخاموش کرد به دوستش که مثل شکست خورده ها به نظرمیرسیدچشم دوخت:خودت خواستی دنبالش بری

کیوانگارتوعالم دیگه ای بود:فکرمیکردم تنهاکسی که دوستم داره اونه پس بگوچرامنوبه پدربزرگ داد میخواست بره دنبال خوشبختیش

میدونست که نمیتونه ارومش کنه کیو بیش ازحد درد کشیده بود روی تخت کنارش نشست و اروم  اورا دراغوشش کشید تا به اوبفهماند که تنها نیست

سرروی شونه های ظریف ولی قوی هیچل گذاشت:اون مادرم بودولی بعدازاینکه منوبه پدربزرگ دادهیچوقت نیومد دیدنم خودش بهم گفت دوباره میادبرم میگردونه ولی نیومدبغض گلوش وفشارداد هنورم دلتنگ اغوش مادرش بود

-چرا یه دفعه دنبالش گشتی تو که فراموشش کرده بودی

خودش هم جواب مشخصی برای این سوال نداشت هیچ وقت جرئت روبه روشدن با مادرش ونداشت ونداشت پدربزرگش هم همیشه بهش اطمینان میداد که رندگی خوب وراحتی داره به ا قای چو اعتماد داشت برای همین خیالش از این بابت راحت بود وحالا  اتفاقی که همیشه ازش میترسید سرش اومد:شاید فقط دلم براش تنگ شده

قلبش ازاعتراف معصومانه دوستش دردگرفت موهای کیوروبه ارومی نوازش میکردمیدونست اینکارودوست داره انقدراورا دراغوش خودش نگه داشت که کیو مانندبچه ای اروم به خواب رفت مدت زیادی ازدوستیشون میگذشت ولی چیززیادی ازاونمیدانست فقط اینکه کیوفرزند نامشروع پسرارشد چوجینگ یانگ بزرگه ومادرش یکی ازخد متکارای امارت چوبوده که عاشق جانگ هی میشه وکارش به تخت اونم چندبارمیرسه ووقتی میفهمن حامله شده جانگ هی باتحدیدوزیربارنرفتن هی جین وازاونجامیندازه بیرون هیچکس سراغی ازاون وبچش نمیگیره که بعدازسیزده سال خیلی ناگهانی جینگ یانگ به عنوان پدربزرگه کیوهیون اون وپیش خودش میاره ودررفاه کامل بزرگش میکنه مادرهیچل به عنوان معلم سرخونه ی کیوهیون واردعمارت شدواونجا هیچول بااودوست شدحالاهم به عنوان منشی ودست راست کیوهیون درشرکت مشغول به کاربود دقیقا دوروزپیش بود که کیوازاوخواسته بودمادرش را برای اوپیداکند وحرفی هم به پدربزرگش نزند تعجب کرده بود چرا انقدر ناگهانی همچین چیزی و میخوادمیتونست دلیلش وحدس بزنه برای همین بدون هیچ حرفی جستوجوش وشروع کردوخب اودرسالهایی که کنارخانواده چووتحت حمایت انها بودچیزهای زیادی یادگرفته بود برای همین تونست درعرض دوروزهی جین وخانواده ی جدیدش که خوشبخت به نظرمیرسیدن و پیداکنه ولی کیوبافهمیدن این موضوع حس پس زده شدن توسط مادرش به او دست داده بود میدونست فردا دوباره با کیوهیون سرد ومغرورروبه رومیشه نه این کسی که غم های گفته وناگفته اش اورامانند بچه ای محتاج نوازش دراورده بود اهی کشید او واقعا کیوهیون رودوست داشت ودلش میخواست کاری برای اون انجام بده ولی چه کاری؟؟؟

 

با صدای زنگ موبایلش چشمهاش وبازکرد چشم بسته جواب داد:الو؟؟؟

صدای پرابهت پدربزرگش توگوشش پیچید:کیوهیون توکجایی؟قرارتوبامن یادت رفته؟

چشماش گشاد شد"یادش نبود":نه پدربزرگ حتما تا یه ساعت دیگه شرکتم

-منتظرم وگوشی وقطع کرد ازروی تخت بلندشد نگاهش به عکس های روی پاتختی افتاد برای همینا اومده بود خونه هیچل خیلی عادی وخونسردانه همشون وتوسطل اشغال ریخت الان دیگه مادرش برای فرد دیگری مادری میکرد!!!!!همیشه چنددست لباس خونه ی هیچل داشت بعدازدوش گرفتن یکی از همون هاروپوشید دوباره شده بود چوکیوهیون نابغه ای که هیچ چیزجزشرکتش براش اهمیت نداره بدون صبحانه خوردن سوارماشینش  شد وبه طرف شرکت رفت

قبل ازاینکه پیش پدربزرگش بره رفت سراغ هیچل که سخت مشغول انجام وظایفش بود با دیدن کیوهیون بالای سرش لبخنددندونمایی زد:کیو خوب خوابیدی؟

-صددفعه گفتم اینجا بهم نگوکیو

شونه ش وبالا انداخت:میدونی که این چیزا برم مهم نیست

البته که میدونست دوستش زیادی بی پروابود:هرکاری دلت میخوادبکن.من رفتم پیش پدربزرگ به احتمال زیادکارم طول بکشه قرارام وکنسل کن

-میتونستی این با تلفنم بگی

-گوشیم وتوماشین جا گذاشتم به یکی بگوبره بیاره من دیگه رفتم

لبخندی زدقصدکیو ازامدنش فقط این بود که به هیچل بفهماند حالش خوب است وجای نگرانی نیست وهیچل این وخیلی خوب فهمید مهم نبود توگذشته کیو چه اتفاقاتی افتاده که حاضرنیست به اون بگه هیچول همیشه کنارش میموند وشایدتنها کسی باشه که واقعا کیورودوست داشته باشه ونگرانش بشه

دوساعت تمام داشت درموردعملکردهاش وایده هاش با پدربزرگش حرف میزد میدونست اقای چو ازاب خوردن دیگران تو شرکت خبرداره ولی طبق یه قرارداد نانوشته هرماه بایدگزارش کاملی به اون میداد انگاراینجوری میفهمیدمهم نیست چیکارمیکنه هنوزتمام اختیارات دست پدربزرگشه اقای چوبادقت به نوه اش گوش میکردباتموم شدن حرف هاش سرش وتکون داد:خوبه سهامداراهم ازعملکردت راضی بودن

-ممنون پدربزرگ

ازپشت میزش بلندشد وروبه روی کیونشست:میدونی که تووارث این شرکتی وتقریبا این موضوع علنی شده

-فکرنمیکنم پسراتون این وقبول کنن

-جون وواین مسئله روپذیرفته برای همین اصرارداره تیفانی با توازدواج کنه پدرتم یکم اولش سربه سرت میذاره ولی اونم محبورمیشه این موضوع روبپذیره

اخمی کردبه تنهاچیزی که نیازنداشت ازدواج با دخترلوس هرچند زیبای عموش بود وحوصله ی حرفای پدرش رو هم نداشت:بحث دراین موردبیهودس فعلاشما سالم هستیدوتمام اموالتون دست خودتونه ازجاش بلندشد:اگه اجازه بدیدمن برم خیلی کاردارم

-میتونی بری ولی یادت نره من تورو برای این امپراطوری تربیت کردم پس ناامیدم نکن

ازدفترپدربزرگش بیرون اومد خودش میدونست چرا انقدرپدربزرگش روش سرمایه گذاری کرده دراصل پسراش بعدگدشت این همه سال به درداداره کردن یه فروشگاه میخوردن نه همچین شرکت عظیمی براشون خوشحال کننده هم بود که یکی دیگه کاراشون وبکنه وبه ارزش سهام اونا اضافه بشه وتوی ارث اقای چوغرق بشن کیبوم نوه ی دیگرش با تقاشی هاش سرگرم بود واصلانمیشدروش حساب بکنی و تیفانی ازاین کاراخوشش نمیومد ولوهانم کوچیک ترازاین حرفا بودفقط کیوهیون میموندکه هیچ حرفی درمورد شایستگیش نمیشدبزنی

*********************************************************************************************************

امروزاستادشون نیونده بودوبیکارتوی حیاط نشسته بودند شیوون به بیکارشدنش  فکرمیکرد با بسته شدن بارنمیدونست چیکارمیتونه بکنه جاهای کمی بودن که هم پول خوبی بدن هم به کلاساش لطمه ای واردنکنه چندوقت پیش خونه اش وفروخت وخونه ی کوچک تری گرفت ولی هنوزم پولش کافی نبود

-نتونستی کارپیدا کنی؟

-نه نشدحداقل اگه کاراموزم ازاینجانمیرفت بازم یه کاری داشتم ولی الان هیچی بیکارم روی چمنها درازکشیدبه اسمون خیره شد بیشترنگران پدرش بود تا خودش لیتوک هم به دنبال اون روی چمن ها خوابید:نگران نباش درست میشه شایدهمین الان یکی بیاد بهت یه کاره خوب پیشنهادبده اصلا من نمیفهمم اگه بیای پیش من ومامانم میتونی پول بیشتری پس اندارکنی

-ممنون تیکی ولی با امید واربودن کاری پیش نمیره بایدیه فکراساسی کنم درضمن برای بارهزارم من نمیخوام سربار خاله جون باشم پدرمم خیلی معذب میشه پس بیخیال این موضوع شو

-هییییی شیووونننن با شنیدن اسمش ازجاش بلندشدبه کیبوم که به طرفشون میومدواسمش وصدا میزدنگاه کرد:چیزی شده؟

لیتوک زیرلب غرزد:این چی میگه دیگه

با رسیدن کیبوم شیوون نتونست جوابش وبده کیبوم مثل همیشه خیلی خودمونی دستش ودورگردن شیوون انداخت :چطوری پسر؟

شیوون برعکس لیتوک ازاین پسرخونگرم که باهمه صمیمی میشد خوشش می اومد:ممنون کیبوم

-توچطوری لیتوک؟

لیتوک به ارومی جواب احوال پرسی ش ودادوخودش ومشغول خوندن درسش کردکیبوم دوباره روبه شیوون کرد:یه کاری برات داشتم

-چه کاری؟

-تو قبول میکنی به کسی تدریس کنی؟

شیوون با تعجب بهش نگاه کرد:منظورت چیه؟

-منظورم واضحه میگم حاضری به کسی پیانوتدریس کنی

-یعنی تومیخوای من بهت پیانویاد بدم

همونطور که با موهای شیوون بازی میکردجواب داد:نه برای خودم نمیخوام برای پسرعموم میخوام

کیبوم ازخانواده سرشناسیه وحتما پسرعموشم مثل خودش بود:خب شما میتونین یه فردبهترپیدا کنین

-به نظرمن بهترازتو وجودنداره تازه پسرعموی من خیلی بداخلاقه کارهرکسی نیست باهاش راه اومدن؛چی شد قبول میکنی؟

البته که قبول میکرد این عالی بود:البته ممنون کیبوم

لبخندی زدودست ازبهم ریختن موهای شیوون برداشت:خب فردا ساعت پنج بیا اونجا ادرس وبرات میفرستم سرش وتکون داد:منتظرم

بلافاصله بعدازدورشدن کیبوم شیوون با هیجان لیتوک وبغل کرد وانقدرمحکم فشارش دادکه داد اون ودراورد:هی استخونام شکست

-تو بی نظیری دیدی تا گفتی یکی میادبهت کارپیشنهادمیکنه کیبوم سروکلش پیدا شدخواهش میکنم بازم ازاین حرفا بزن

-باشه توهم ذوق زده شدی من اصلا از این پسره ی چسب خوشم نمیاد با اون طرزنگاهش

دستاش وازدورلیتوک باز کرد:تو خیلی حساس شدی

-هرچی من ازش خوشم نمیاد

لبخندی زد:فعلا مهم اینه که منونجات داد

 

با دیدن خونه دود ازکلش بلندشد البته بی احترامی بود اگه به اونجاخونه میگفتی برای خودش قصری بود تا میخواست زنگ دروبزنه مردمیانسالی دراهنی وبزرگ اونجاروبازکرد شیوون با دیدن اون جلورفت:سلام اقا من چوی شیوون معلم پیانوهستم

مردکمی فکرکرد:بله درسته اقای چوی شیوون لطفا بفرمایید داخل من راهنماییتون میکنم

شیوون کمی سرش وخم کرد :ممنون وبه دنبال اون وارد اونجا شد مات زیبایی باغ بزرگ روبه روش شد درختان با برگ های رنگارنگ خودشون زیبایی واقعی پاییزوبه نمایش گذاشته بودن وهرکسی ومجدوب خودشون میکردن شیوون انقدرمحواونجا شده بود که متوجه نشد کی به دراصلی رسیدن:اقا بفرمایی داخل

به خودش اومد:ممنون با وارد خونه شدن بیشترشوکه شد مطمئن نبود حتی تو فیلم ها هم بتونه همچین جایی وببینه همه جا پرازعتیقه جات ها ووسایل گرون قیمت بود ومعماری خودخونه به تنهایی تحسین برانگیز بود خدمتکاری راه وبهش نشون داد:لطفا بشینید الان خانم میان

روی مبل تک نفره ای نشست فضای خونه ناخوداگاه بهش استرس واردمیکرد نمیدونست ایا مورد قبول واقع میشه یا نه؟

با دیدن زنی که مغروربا لباس های فاخربه طرفش میومد حدس زدباید خانم باشه ازجاش بلندشدوتعظیم کرد:سلام خانم من چوی شیوون هستم

زن با فخرسرش وتکون داد:میتونی بشینی

شیوون روبه روی خانم نشست با دیدن اون استرسش بیشترشد"هیچ دلیلی برای استرس نیست فوقش اینه که قبولت نمیکنن دیگه"ولی بااین افکار هم اروم نشد

-خب اقای چوی من مادرلوهان هستم زیادوقتت ونمیگیرم میرم سر اصل مطلب

شیوون-قهوه ای که تازه حدمتکاراورده بود وبرداشت گرمای فنجون حس بهتری بهش میداد

-من روی اموزش لوهان خیلی حساسم مثل اینکه به تازگی خیلی علاقه مندبه پیانوشده من خودم دنبال فردبا تجربه تری بودم ولی با اصرارکیبوم راضی شدم شما برای اموزش پسرم بیاین کیبوم میگه شما جزو دانشجوهای برتر دانشگاهتون هستید

-بله دانشگاه من جزوبهترین دانشگاه هاست ومن از اینکه با نمرات خوبی اونجا تحصیل میکنم خوشحالم دوباره اعتماد به نفسش وبه دست اورده بود این حرفاش حقیقت محض بود موسیقی تو خون شیوون جریان داشت اوبا اینکه یکسال بود پیانونداشت ومجبوربود ازپیانو استادش استفاده کنه واینجوری تمریناش محدودمیشد ولی بازهم عالی بود

لبهای باریکش که با رژلب قرمزتزیین شده بود به لبخندازهم فاصله گرفتن:این اعتمادبه نفس شما حتما ازخوبی کارتون نشات میگیره لطفا قهوتون وبخورید تا لوهان وصدا کنم .ازجاش بلند شد وبه طرف پله رفت

شیوون با خوشحالی قهوه اش را خورد ازکیبوم خیلی ممنون بود حتما سر فرصت ازش تشکر درست حسابی میکرد چنددقیقه بعد خانم با یه پسر تقریبا یازده,دوازده ساله برگشت انقدربامزه ودوست داشتنی بود که شیوون نمیتونست جلوی خودش وبگیره که بهش لبخند نزنه :عزیزم ایشون چوی شیوون معلم پیانوت هستن بهشون سلام کنن

لوهان خجالت زده به معلم جذاب وجوونش نگاه کرد:سلام اقای چوی

شیوون به ارومی دست های نرم وکوچیک لوهان وگرفت:سلام عزیزم

مادرلوهان روبه شیوون کرد:لوهان بهتون جای پیانو رونشون میده من شماروتنها میزارم

شیوون همراه لوهان به سمت پیانومشکی وزیبایی که کنار پنجره ی تمام قدی قرار داشت رفتن شیوون از دیدن پیانو ارزشمند به وجد اومد به لوهان که هنوز خجالت میکشید نگاه کرد برای اینکه پسربچه احساس راحتی بیشتری بکنه شروع به صحبت کردن کرد:کس دیگه ای هست که پیانوبزنه

لوهان سرش و بالا پایین کرد:اره کیوهیونگ پیانوزدن ودوست داره

-به خاطر هیونگت میخوای پیانو یادبگیری

-اره میخوام مثل اون بزنم

لبخندعمیقی زد:خب پس بیا کارمون وشروع کنیم تا یه روز تو قشنگ ترازهیونگت پیانوبزنی

حدود یک ساعت با لوهان کارمیکرد وچیزهای ابتدایی وبهش یاد میداد لوهان دیگه از شیوون خجالت نمیکشید .احساس راحتی میکردشیوون با دیدن خستگی لوهان دست از کارکشید :خب برای امروز کافیه بقیه اش باشه برای بعدا

ازخدا خواسته از روی صندلی پرید:من میرم به مامانم بگم

شیوون بعداز گرفتن پولش ازامارت بیرون اومد نفس عمیقی کشید این کارخوب بود ولی اصلا حقوقش کافی نبود باید دنبال یه کاردیگه هم میگشت سرش ازمشغله های زیاد دردگرفته بود

*********************************************************************************************************کیوهیون همراه عموش که باهم از شرکت اومده بودن وارد خونه شد بی تفاوت به لوهان که به اغوش پدرش پریده بود نگاه کرد میخواست مثل همیشه یک راست به اتاقش بره که لوهان اون ومخاطب خودش قرارداد:هیونگ امروز دوست کیبوم اومد بهم پیانو یاد داد

پوزخندی زد:پس نمیشه خیلی امید داشت دوستای کیبوم مثل خودشن

لوهان که منظورکیو رونفهمیده بودگفت:نه شیوون اصلا شبیه کیبوم نبود اون خیلی خوب بود

کیو با شنیدن اسم شیوون حواسش جمع شد یادش اومد که شیوون گفته بود پیانومیزنه یعنی خودش بود:گفتی اسمش چیه

-چوی شیوون

با شنیدن اسم کاملش شکش بیشتر شد مگه چندتا چوی شیوون وجود داشت که پیانوبزنن.چندوقت پیش میخواست دوباره اون وببینه که فهمید خونش وفروخته واز اونجا رفته دیگه دنبالش نگشت وحالا شیوون پاش به خونش بازشده بود انگار این سرنوشتش بود

 

تمام مدت که شرکت بود حواسش به ساعت بود امروزقراربود سومین جلسه ی شیوون ولوهان باشه میخواست امشب اون وببینه احساس پسری وداشت که بعدازمدت ها قراردوست دخترش وببینه وازاین موضوع حرصش میگرفت"تو فقط دوباراون ودیدی این رفتار تو کاملا غیرطبیعیه"کلافه موهاش وبهم ریخت هیچل با قهوه ای در دست وارد دفترش شد واون از فکر کردن نجات داد:قهوه ت واوردم

-خیلی بهش نیازداشتم

به میزبهم ریخته ی کیو نگاه انداخت:امروز قرارزودتر بری خونه؟

-اوهوم یکم ازکارام ومیخوام تو خونه انجام بدم

مشکوک به کیونگاه کرد:خبری شده تو هیچوقت ازاینکارا نمیکنی نکنه اون دخترورپریده کارخودش وکرد

به صندلیش تکیه داد:تو هم امروز زودتر برو مغزت نیاز به استراحت داره

-به هرحال از روی جنازه ی منم رد بشی نمیذارم با اون دختره روهم بریزی

با تاسف سرش وتکون دادمیدونست هیچل به خاطر رفت وامد های اخیراتیفانی حساس شده وخب اون معمولا تمام سعی ش ومیکرد تا میتونه دیرتر به خونه بره وحالا به خاطر یه پسری که چیزی ازش نمیدونست میخواست رودتر ار همیشه خونه بره واقعا جای تعجب داره

 

شیوون با ارامش به لوهان که با دقت به حرفاش گوش میدادتدریس میکرد انگار لوهان کوچولو واقعا علاقه داشت با گفتن صدای خسته نباشید کسی حرفش وقطع کرد وبه طرف کیبوم برگشت:من هنوزکارم تموم نشده خسته نباشید دیگه چیه؟

کیبوم به پیانوتکیه داد:اوه بس کن دیگه لوهانم خسته شد به جاش برامون یه اهنگ بزن

لوهان با حرف کیبوم وتایید کرد: اره شیوون

با یاد اوری اینکه بعضی از افرادخانواده خونه بودن گفت:-اخه نمیخوام مراحم دیگران بشم

-مزاحم چیه تاره باید بیان بهت التماسم کنن

-این حرف ونزن باشه میزنم ولی اگه خوششون نیومد وپرتم کردن بیرون تو مقصری

یکی از اهنگ هایی که به تازگی یاد گرفته بود واز کیفش در اورد ومرتبشون کرد با ارامش شروع به نواختن کرد او عاشق موسیقی بود عاشق زدن پیانو بود انگار برای این کار افریده شده بود همیشه همه ی استادانش و برای این قدرت یادگیریش متحیرمیکرد بارها مورد حسادت دانشجویان دیگه قرارگرفته بود واین استعداد در ذات شیوون بود....

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
aida سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 20:45

Yanniiiiii kyu ashegheshe???
Che marmuz
Vayyy man as sob ta shab daneshgam
Vase kutahi mano bebakhshhhshshshs
Man bacheye khubiamaaaaa
Mersiii eshgham

اره عاشقه خوب...
من که حرفی نزدم..شما عشق منی...
خواهش نفسم

Sheyda سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 00:33

الان کیبوم از شیوون خوشش میاد
این فیک توکچول هم دارهآخه با این رفتارایی که ازشون دیدم خیلی بهم میان
مرسی عزیزم

نمیدونم داره یا نه... نویسنده هر هفته یه قمت میده من میزارم...
خواهش عزیزدلم

ریحانه سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 00:03

سلام عزیزم دستت درد نکنه
فیکای شما هم عالیه
این فیکم خیلی خوبه نویسندش خسته نباشه
دلم برا کیو سوخت خیلی بده ادم از طرف پدر مادرش طرد بشه
هیچول خیلی خوبه که کنارشه فقط عاشق کیو نشه ی وقت خیلی سخت میشه براش

سلام عزیزدلم...
خواهش..خیلی ممنون
ممنون عزیزم..نظر لطفته....
اهم خیلی بده...
نه بابا عاشق کجا بود...این فیک وونکیوهه... در مورد این دوتاست..البته ن دراین مورد نمیدونم نویسنده ش چه نظری داره... چبکار میخواد بکنه

tarane دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 20:56

سلام عزیزم.
واقعا انگار کار سرنوشته که دوباره اینا رو به هم رسونده.
پدر شیوون یعنی مریضی داره یا اتفاقی براش افتاده که شیوون به پول نیازداره؟ از کارش چرا بیرونش کردن حالا باید دنبال یه کار دیگه هم بره تازه درسم که میخونه خیلی براش سخت میشه.
پس ماجرای زندگی کیو از این قراره خوبه که پدر بزرگش به خاطر اموالش هم که شده ازش حمایت میکنه وگرنه این خانواده ی ظالم هزار تا بلا سرش میاوردن. اون دختر عموی اویزونش هم خدا کنه زودتر دست از سرش برداه . اه اه
ممنون گلم برای گذاشتن داستان و ممنون از مریم جون
کار تو هم حرف نداره عزیزم داستان های تو رو هم دوست داریم.

سلام خوشگلم

خوب ..چی بگم..هر چی بگم لو میره ادامه داستان...
اره ...دقت کردین همه جا کیو یکی رو اویزون داره
خواهش خوشگلم...منم از مریم جون ممنونم...
ممنون خوشگلم..تو که خیلی خیلی بهم لطف داری...من ممنون دار تو هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد