سلام دوستای عزیزم....
بدون هیچ حرفی بفرماید برای خوندن این قسمت....
گل بیست و یکم
کانگین در حمام را باز کرد حوله سفید رنگی که به دست داشت را به روی شانه خود انداخت با لبخند به طرف وان که شیوون دران نشسته بود رفت گفت: عشقم ...پرنس من ...کارت تموم نشد؟...بسه دیگه ...میخوام باهم بریم بیرون...یادت رفته میخوام دوباره بریم سرقرار...که با دیدن صحنه ای چشمانش به شدت گشاد شد از شوک زبانش بند امد جمله اش ناتمام ماند. شیوون چشمانش بسته سرش کج به لبه وان بود اب وان که تا نصف سینه خوش فرم شیوون بود سرخ خون بود، دست شیوون که لبه وان بود قسمت مچش بریده شده بود خون چون رودی باریک راهش را به اب وان باز کرده بود. کانگین از وحشت بدنش یخ زده میلرزید چشمانش به شدت گرد بود دهانش باز و به سختی صدادار با دهانی بازنفس نفس میزد شوکه شده به معشوق غرق در وان خون نگاه میکرد ناله اش به سختی و ضعیفی از گلویش درامد : شیوونااااااااا...پاهاش از وحشت سست شد زانوهایش شکست کنار وان زانو زد دستانش که شدت میلرزید را بالا اورد یکی روی گونه یخ زده شیوون و دیگری روی اب راه خون مچ دست شیوون گذاشت قهقه گریه ش درامد حس کرد جان خودش دارد درمیاد از بیچارگی و درماندگی نمیدانست چه بکند فریاد زد: شیوونااااا...تو رو خداااااااااااا...نههههههههههههه...تو چیکار کردی؟... شیووناااااا...خواهش میکنم... شیووناااااااا...از شدت گریه و فریاد حس خفقان کرد نفسش بند امد همه چیز تیره و تارشد نفس عمیقی کشید یهو چشم باز کرد برای لحظه ای جز سفیدی چیزی نمیدید با دهانی باز به شدت نفس نفس میزد پلکی زد سقف بالای سرش جلوی چشمانش ظاهر شد، همچنان به شدت نفس نفس میزد اب دهانش را قورت داد سرچرخاند نگاه گیجی به اطرافش کرد .فضای اتاق نیمه تاریک بود روی تخت دراز کشیده بود کنارش شیوون ارام به پهلو سربه بالش گذاشته در خواب بود. با دیدن صورت ارام بخش در خواب چند نفس عمیق صدادار زد پلکهایش را بست بریده بریده زمزهه کرد : خدایا....شکرت ...کابوس دیده بود کابوس خودکشی شیوون ووان پرخون ،کابوس از خودکشی شیوون بود. شیوونش ارام در کنارش خواب بود پلکهایش را باز کرد ارام چرخید از کابوس که دیده بود به شدت عرق کرده بود صورتش از عرق و گریه ای که کرده بود خیس بود تنش میلرزید، برای ارام شدن حالش دارویی خواست که شیوون بود. به پهلو شد دستش را به روی تن شیوون گذاشت لحاف را تا سرشانه شیوون بالا اورد دستش را دور تنش حلقه کرد چشمان خیسش به صورت جذاب و ارام عشقش بود چهره سفید شده و یخ زده شیوون یادش امد، از وحشت گریه ش دوباره بی صدا درامد لب زیرنش میلرزید سرجلو برد بوسه ای خیلی ارام به پیشانی شیوون زد با سرپس کشیدن پیشانی به پیشانی و چسباند خیلی ارام نجوا کرد : عشقم...جون دلم...هیچوقت هچوقت اونکارو باهم نکن... تنهام نذار...خواهش میکنم...بذار اون یه کابوس بمونه...تو هیچوقت حتی دیگه فکر اون کارو نکن... من نمیزارم ...من اجازه نمیدم...تو به اون کار حتی فکر کنی...من قول دادم که از اون صندلی چرخدار لعنتی بلندت کنم که میکنم...به عشقمون قسم که اینکار میکنم... عشقم...نفسم...جون دلم...بهت قول میدم...حلقه دستش را قدری تنگتر کرد خود را بیشتر به شیوون چسباند تا از وجود عشقش ارام گیرد قلبی که از کابوسی که دیده بود شدید بیتاب مینواخت ارام گیرد مشامش از را عطر تن شیوون پر کرد تا تن یخ زدهش گرم شود تمام وجود خود را از گرمای وجود عشقش داغ کرد دوباره ارام به خواب رفت.
*********************************
(( 37 روز بعد از بازگشت به خانه))
( مطب دکتر طب سوزنی)
یک هفته گذشت نوبت طب سوزنی شیوون رسید . کانگین دیگر نمیتوانست این نوبت را هم رد کند، به اجبار شیوون را برد مطب برای طب سوزنی. کانگین شدید اخم کرده تند تند نفس میزد دندانهایش را بهم میساید تا شاید خشمش را فرو دهد ،ولی فایده ای نداشت صحنه ای که جلویش بود ارام و قرار برایش نمیگذاشت ،دلش میخواست تمام اتاق را بهم بریزد با دستانش چشم دکتر شین را دربیاورد ولی نمیتوانست . شیوونش درحال درمان بود کانگین هم به هرجان کندی بود باید تحمل میکرد ،ولی تا کی؟ حداقل میتوانست اعتراض بکند با مانعی برای چشمان بی حیای دکتر که بدن عشقش را با نگاه میدید ایجاد کند.
کانگین با چهره ای اخم الود و سرخ شده به شیوون نگاه کرد ،شیوون متوجه نگاهش بود لبخند کمرنگ بی حالی میزد خمار نگاهش میکرد. شیوون کاملا لخت حتی شورت هم به پا نداشت التش هم مشخص بود روی تخت دراز کشیده بود ، صورتش حالت بیحال و رنگ پریده ای داشت چشمانش خمار و بیحال نگاهش به کانگین بود ، تبسم خیلی کمرنگی به لب داشت تابلوی سکسی و زیبای را برای کانگین به وجود اورده بود او را دیوانه تر و بیتابتر میکرد نگاه ان دو بهم بود که با حرف دکتر کانگین سرراست کرد شیوون رو بگرداند.
دکتر شیندونگ کاسه مخصوص که داخلش پارچه سفیدی که رویش پر بود از سوزنهای ظریف را روی میز کنار تخت گذاشت قدری روی شیوون خم شد دست روی سینه لخت شیوون که با نفس زدن ارام بالا و پایین میرفت گذشت با لبخند ملایمی گفت: خب اماده ای اقای چویی عزیز؟... خب فکر کنم باید یکم رسمی بودن رو بذاریم کنار نه؟... شما تا چند وقتی باید پیش ما بیای...پس من به شما میگم شیوونی شی عزیزم... اشکال نداره ؟...شیوون به دکتر روکرد با لبخند کمرنگی و بیحالی گفت: نه اقای دکتر...از نظر من مانعی نداره...شما هر طور مایلید صدام بزنید ...که با غرلند زیر لبی کانگین لبخندش پررنگتر شد ولی رو برنگردانند نگاهش فقط به دکتر بود. کانگین که با حرکت دست دکتر را روی سینه شیوون بود چشمانش از خشم گشاد شد با حرف دکتر بیشتر حرص خورد با جواب شیوون دندانهایش بهم ساید اهسته با صدای خفه ای از لای دندانهایش غرلند کرد : چرا اشکال داره... من نخوام اون تو رو غیر رسمی صدا بزنه باید کی رو ببینم...
شیوون شنید کانگین چه گفته ولی دکتر که طرف دیگر تخت ایستاده بود نشنید فقط صدای پچ پچ از کانگین شنید فهمید چه میگوید سرراست کرد با اخم ملایمی به کانگین نگاه کرد با مکث رو بگردانند سوزنی را از ظرف برداشت دوباره نگاهش به شیوون بود گویی اصلا کانگین حضور نداشت. از کارهای که جلسه قبلی کانگین انجام داده بود دل خوشی از کانگین نداشت، ولی چون کانگین سفارش دکتر پارک لیتوک بود که در اتاق همراه بیمار بماند شیندونگ هم مجبور شد قبول کند. ولی نمیخواست با کانگین چشم تو چشم شود حرف بزند ،پس نگاهش به شیوون بود گفت: خب تو جلسه قبل من تمام سوزنها رو توی جاهای حساس پشتتون قرار دادم...امروز قسمت جلوی بدنتون اینکارو میکنم... در اصل باید از قسمت کمر تا پایینتونو اینکار بکنم...ولی چون شما ریه هاتون اسیب دیده بود... دکتر پارک گفته حمله اسمی هم بهتون دست میده ...من تو بعضی از جلسات قفسه سینه تنو هم سوزن میزنم... دست روی سینه خوش فرم شیوون گذاشت با نوک انگشت فشارهای نرمی و مکث داری میداد گفت: خب شروع میکنم....
شیوون که خمار نگاهش میکرد در جواب سرش را ارام تکانی داد شیندونگ هم خم شد سوزن دستش را ارام بالای سینه چپ نزدک نوک پستان شیوون فرو کرد بازی بازی داد. شیوون هم با ورود سوزن گزش حس کرد پلک هایش را بست گوشه لبش را گزید تا حتی ناله خفه اش هم درنیاید، چون میدانست بادرامدن صدای ناله اش کانگین دوباره سرو صدا میکند. شیندونگ هم امان نداد سوزنهای بعدی را دانه دانه روی سینه شیوون میکاشت شیوون فقط فرصت میکرد ازدرد گزش پلکهای بسته اش را بهم فشرد لبش از بگزد نفسش را از درد صدادار بزند.
اما این از چشمان نگران کانگین دور نمانده بود چون بالای سر شیوون ایستاده بود با چشمانی نگران نگاهش میکرد ،با هر درد کشیدن شیوون چشمانش لحظه به لحظه گشادتر میشد از خواب خودکشی که شب قبل دیده بود حسابی بهم ریخته بود ،حال با این صحنه بیشتر اشفته تر میشد نمیتوانست ارام و ساکت بایستد، دلش میخواست دست دکتررا که سینه عشقش را لمس میکند را بشکند ،دست دیگرش که سوزن به تن معشوقش فرو میکند از بازو هزار تکه کند. ولی چه میکرد که این کار دکتر از برای درمان بود، او فقط میتوانست غر بزند . با ناله خفه شیوون که با فرو رفتن سوزن در قسمت زیر جناق سینه راستش که بخاطر تصادف قبلا دنده اش ترک برداشته بود درد گرفته بود چشمان کانگین بیشتر گشاد شد دست روی بازوی شیوون گذاشت با اخم از ناراحتی به دکتر نگاه کرد گفت: ارومتر؟... داری چیکار میکنی؟...دردش اومد...مواظب باش.... سوزنو نفرستی تو؟... اگه سوزن عمیق بفرستی امکان خوابیدن ریه هاش وجود داره....
شیندونگ بدون سرراست کرد از زیر ابروهای اخم الودش غضب الود به کانگین نگاه کرد زیر لب اهسته غرید: باز شروع شد... با صدای عادی ولی با حرص گفت: من کارمو بلدم آقا.... شما دوباره شروع نکن... کانگین نگاه نگرانش به دست دکتر که سوزنها را به سینه عشقش فرو میکرد تقریبا تمام سینه شیوون را سوزن فرو کرده بود با صدای کمی لرزان ازنگرانی گفت: اره...اره...میدونم... شما بلدی...ولی اتفاقه دیگه ...اگه مراقب نباشی ممکنه سوزن به بدن شیوونی اسیب بزنه...یهو اخم کرد گفت: اصلا چرا سینه شو سوزن فرو میکنی؟...نمیخواد ...اره به ریه اش اسیب رسیده بود...ولی حالا خوبه ...ولش کن...دردش میاد....
دکتر شیندونگ که با تمام شدن سوزن کاری سینه شیوون کمر راست کرده با اخم شدید به کانگین نگاه میکرد وسط حرفش با حرص گفت: انگار نشنیدی چی گفتم...بخاطر همون اسیب باید اینکارو بکنم...همیشه اینکارو نمیکنم...تو جلسه امروز ... اگه همچنان حمله اسمی داشت تو چند جلسه بعد...گفتم که من کارمو بلدم...شما لطفا ساکت باشید...بذارید من کارمو بکنم... رو برگردانند سوزنی را برداشت اینبار روی پایین تنه شیوون خم شد دست روی لگن شیوون کنار گودی اش گذاشت، کنار بیضه ها را با نوک انگشت فشار داد اخمش بیشتر با چشمانی ریز شده به جایی که فشار میاورد نگاه میکرد سوزن را ارام وارد کرد بازی بازی داد که شیوون چون روی نرمه گوشت رانش بود دردش گرفت قدری سرراست کرد نگاهی به دکتر کرد چهره اش از درد درهم شد پلکهایش را بهم فشرد ناله زد : آییییی.... انگشتانش را بهم مشت کرد.
ناله شیوون کانگین را دیوانه کرد با اخم شدید به صورت دکتر که برایش حرف میزد نگاه میکرد با دیدن نگاه اخم الود دکتر به لگن شیوون فکر کرد دکتر به الت شیوون نگاه میکند، با دست گذاشتن دکتر کنار بیضه ابروهایش به شدت درهم و چشمانش گشاد شد از خشم نفس نفس میزد ،سریع دست روی الت شیوون گذاشت گویی از چشمان دکتر پنهانش میکرد همزمان هم شیوون از درد ناله زد .شیندونگ با ناله شیوون و حرکت یهوی دست کانگین سرراست کرد نگاهی به صورت درد کش شیوون سریع رو به کانگین با اخم گفت: چیکار میکنی اقا؟... کانگین که با ناله شیوون یهو رو بگردانند وحشت زده نگاهش میکرد رو به دکتر کرد امان نداد تا دکتر حرفش را کامل بزند با عصبانیت گفت: شما چیکار میکنی؟... یواشتر... داری میکشیش...بابا میگم تو کارتو بلد نیستی میگی نه... طب سوزنی که نباید اینقدر درد داشته باشه؟... چرا شیوون داره ناله میزنه ؟..
شیندونگ دست روی دستان کانگین گذاشت تا روی الت بردارد چون جلوی دیدش را گرفته بود با اخم و حرص گفت: درد داره... چون رسیدم به منبع انباشتگی انرژی توی بدنش ...دردش هم ملایمه ...الان اروم میشه...شما هم دستو بردار ...نمیتونم ببینم..کانگین اجازه نداد دکتر دستانش را بلند کند با تکان دادن دستش همانطور روی الت شیوون گذاشته بود خودش از نرمی الت زیر دستش قلبش بیتاب میزد ولی در موقعیتی نبود که حالی به حالی بشود ،چهره ش از خشم سرخ شده بود اخمش بیشتر شد با عصبانیت چشمانش گشادتر شد با صدای کمی بلند گفت: ببینیی؟... چی رو ببینی آقا؟....لازم نکرده ببینی... اصلا چه معنی میده تو ببنیش ...دیگه چی؟... اصلا نمیخواد اینجا رو سوزن بزنی.... برو پایین تر کارتو بکن... برو سوزن ها رو تو زانوهاش بزن...
شیندونگ از کلافگی دیگر داغ کرده بود گونه هایش را باد کرد با پوفی صدادار بیرون داد دست به کمر زد با عصبانیت گفت: عجیب گیری افتادیم ما ...با اخم شدید گفت: اقا چی میگی شما؟... چی برم رو زانوشو بزنم...دست روی گودی لگن گذاشت گفت: اینجا منبع انباشتگیه...باید اینجا رو سوزن بزنم...بعد برم پایین... مگه میشه تا اینجا رو سوزن نزنم برم پایین تر.... با دست به دراشاره کرد با عصبانیت گفت: اصلا برو بیرون اقا... برو بذار کارمو بکنم...بفرماید اقا.... کانگین بیتوجه به امرکردن شیندونگ به بیرون رفتنش همانطور دستاشن روی الت شیوون بود نگاه اخم الودش به دست شیندونگ که روی ران شیوون گذاشته بود با گشادتر کردن چشمانش گفت:اول اون دستتو بردار ...بردار.... دوما ... سرراست کرد با اخم و عصبانی گفت: چرا نمیشه...خوبم میشه.....شما نباید اینجا رو سوزن بزنی.... چشمت به جای ممنوعست....میگی دارم کارمومیکنم..
شیندونگ کاملا از حرفها و کار کانگین کلافه و گیج بود چشمانش گشاد شد دهان باز کرد تا اعتراض کند که شیوون امان نداد. شیوون که ابتدا درد داشت بعد از چند ثانیه دردش به احساس خوشایندی از گرما ارامش و رهایی تبدیل شد بیحال و بی حس بود ،پلکهایش را ارام باز کرد نگاه خمار و بیحالی به ان دو کرد با صدای ارامی و بیحالی رو به کانگین گفت: کانگین اروم باش.... کانگین و شیندونگ که حرف نزده ساکت شد رو به او کردنند . شیوون با همان حال فقط به کانگین نگاه میکرد گفت: بذار دکتر کارشو بکنه....اروم بگیر بذار زودتر تموم بشه.... بریم...کانگین با چشمانی نگران به شیوون نگاه کرد با شنیدن صدای بیحال و چهره بی حالتر شیوون قلبش هزار تکه شد با حرفش ارام که نه بخاطر عشقش باید تحمل میکرد با بیچارگی گفت: باشه عشقم...تو به خودت فشار نیار... رو به دکتر که او هم رو برگردانند با اخم نگاهش میکرد اخم کرد گفت: بفرماید ...زودتر کارتونو بکنید...عشقم داره خسته میشه....
شیندونگ از پروریی کانگین چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...واقعا که؟؟... من میخوام کارمو انجام بدم....شما نمیزاری... کانگین چهره اش را حالت چندش کرد وسط حرفش گفت: خیلی خوب ...بفرمایید ...کارتونو بکنید...دستش را از روی الت شیوون قدری کنار زد بیضه های شیوون مشخص شد ولی التش همچنان زیر دستش پنهان بود گفت: بیا...من دیگه کاری ندارم... شما کارتو بکن....با چشم اشاره کرد که" اینجوری که میبینی که کارتو انجام بدی دیگه "اخمش بیشتر شد با خشم گفت: با اینجا که کاری نداری که؟... منظورش الت شیوون بود . شیندونگ هم فهمید اخمش بیشتر با عصبانیت گفت: نخیر اقا ... با اونجا چیکار دارم... شما واقعا ...بقیه حرفش را خورد دندانهایش را بهم ساید، سرپایین کرد دست روی گودی لگن شیوون گذاشت سوزن را برداشت با لمس و فشار ارامی که با نوک انگشت داد سوزن را ارام فرو کرد زیر لب اهسته غرلند کرد: مگه من این لیتوک رو نبینم...یعنی یه لیتوکی بسازم صد تا لیتوک از کنارش در بیاد... عشق و عاشقی یادش بره...
شیوون که با دوباره فرو کردن سوزن چهره اش درهم با گزیدن لبش ناله خفه ای درگلو زد متوجه غرلند شیندونگ نشد . کانگین هم که نگران عشقش بود با ناله هایش تنش میلرزید دستش هم روی الت شیوون گذاشته بود تا از چشمان شیندونگ پنهان بماند توجه ای به حرف شنیدونگ نداشت . ان دو نفهمیدند که شیندونگ از عشق ،عشقی که معشوقی داشت گفته بود. شیندونگ بخاطر معشوق لیتوک کارهای کانگین را تحمل میکرد .
شیندونگ در دو طرف گودی لگن کنار بیضه ها را سوزن فرو کرده بود، روی دو طرف ران هم سوزن فرو کرد .با فرو کردن دانه دانه سوزنها شیووون درد کشید برای اتشی نکردن کانگین مجبور شد ناله اش را بخورد، گهگاه هم دیگر بیاختیار ناله میزد کانگین هم بخاطر حرف خود شیوون مجبور بود ساکت بماند، ولی با اخم شدید و عصبانی به شیندونگ نگاه میکرد، نگاهش هزار بار شیندونگ را کشته بود. با رسیدن به زانوهای شیوون که دیگر درد را حس نمیکرد شیوون دیگر درد نمیکشید ناله نمیزد ارام گرفته بود.
شنیدونگ هم زانوها و ساق و مچ پاهای شیوون را سوزن فرو کرد، شیوون هم از بیحسی و بیحالی چشمانش را بسته بود ارام نفس میکشید صورتش بیرنگ بود لبان صورتی رنگش از بیحالی سرخ شده بود .کانگین نگاه نگران و خیسش به عشق بیحالش بود به سینه خوش فرمش که با سوزنهای که دران کاشته بود شده بود ارام بالا و پایین میرفت گویی سوزنها در قلب او فرو رفته بودند درد را به جان او انداخته بودند بیتابش کرده بودن. با انکه شیوون بیحال بود درد نداشت ولی کانگین احساس میکرد شیوون درد میکشد، بدون اینکه دستش را از روی الت شیوون بردارد کمر خم کرد دست دیگر روی گونه شیوون گذاشت ارام نوازش کرد .
شیووون با نوازش گونه اش ارام پلکهایش را باز کرد نگاه خمار به کانگین کرد ،کانگین هم با نمایان شدن نگین های مشکی چشمان کشیده دلبرش قلبش لرزید با صدای لرزانی گفت: خوبی عشقم؟...درد داری؟... جایت درد میکنه؟؟... بگم کارشو تموم کنه دیگه ادامه نده؟... شیوون با بیحالی پلکی زد چشمانش به زور باز بود پلکهای سنگینش سعی داشت نگین های یاقوتی رنگش را از دیدگان عاشق کانگین پنهان کند، لبخند کمرنگی زد با صدای خیلی ارام و ضعیفی گفت: نه خوبم... درد ندارم.... که شیندونگ که حرف کانگین را شنیده بود اخرین سوزن را کنار کفه پای شیوون فرو کرد بدون سرراست کردن وسط حرف شیوون گفت: دیگه تموم شد...لازم نکرده بگی دیگه ادامه ندم... کمر راست کرد نگاه اخم الودی به کانگین کرد گفت: بالاخره تموم شد ...یه چند دقیقه دیگه هم... کانگین هم همانطور که روی شیوون خم بود سربرگردانند نگا ه اخم الودی به شنیدونگ کرد وسط توضیحاتش با حالتی جدی گفت: ممنون..خسته نباشی.... قدری کمرراست کرد با همان حالت گفت: حالا روتو برگردون...
شیندونگ گیج حرف کانگین چشمانش گشاد شد گفت: هااااا؟... کانگین با همان حالت جدی گفت: لطفا روتونو برگردونید... تا نگفتم هم برنگردید...با سراشاره کرد که برگردد. شنیدونگ که گیج بود خواست اعتراض کند که " چرا باید اینکار را بکند؟ " که انگار با نگاه جدی کانگین ترسید هیچ نگفت با چشمانی گشاد و دهانی باز به کانگین نگاه میکرد با اشاره اش با همان حالت چرخید پشت به انها کرد، گویی با رو بگردانند جرات پیدا کرد گفت: اخه چرا؟؟... کانگین هم با اخم نگاهش میکرد مطمین که شد شیندونگ کامل برگشته بیتوجه به سوالش با مکث رو به شیوون کرد خم شد لبخند زد با نگاهی مهربان چشمان عشقش را به اغوش گرفت با صدای ارامی زمزمه کرد : دوستت دارم.... سرجلو برد بوسه ای ارام و طولانی به لبان شیوون زد .
شیوون هم از لذت بوسه و بیحالی چشمانش را دوباره بست اجازه داد کانگین کاملا لبانش را به میان گرفته میکی عمیق و نرم بزند. شیندونگ هم پشت کرده بود جواب سوالش را نگرفته که چرا باید رو برگردانند با مکث ارام رو بگردانند تا ببیند کانگین چرا گفته رو برگردانند چه میکند که با دیدن صحنه جلویش که کانگین روی شیوون خم شده میبوسدش چشمانش گرد شد یهو سریع رو برگردانند دست روی چشمان خود گذاشت سربالا برد با صدای خفه ای گفت: واااااااااااااااااااای.. لیتوک خودتو مرده فرض کن....
*******************************************************
(( عمارت چویی))
کیو نشسته لبه تخت چشمانش گشاد کرد گفت: واقعااااا؟... یهو قهقه بلندی زد . شیوون نیم خیز سربه بالش تخت گذاشته با چشمانی خمار و بیحال نگاهش به برادرش بود با خنده ش قدری اخم کرد گفت: نخند هیونگ....نمیدونی چه اوضاعی بود که...عابروم رفت... کیو که از شدت قهقهه دلش درد گرفته بود دست روی شکم خود گذاشته بود چشمانش هم خیس اشک شده بود رو به شیوون با زحمت میان خنده اش گفت : واقعا.... واقعا.... هیونگ به دکتر گفت روشو بگردونه؟...بعدشم تو رو بوسید؟... دوباره صدای قهقه اش بلند شد . شیوون هم اخمش بیشتر شد با حالتی جدی و عصبانی اما همانطور بیحال گفت: اره... گفتم که...اول که انطور عابروریزی کرد...هی با دکتر کلنجار رفت ..بعدشم بوسه اش ... دکتر هم روشو برگردونند...ولی انگار از بوسه ما تعجب نکرد....شاید دکتر پارک لیتوک بهش گفته ...ولی کلا عابروم رفت...کیو که از خنده به سرفه افتاده بودد دستی به شکم و دستی دیگر به جلوی دهانش گذاشته سرفه کرد باارامتر شدن سرفه لبخند زنان به برادرش نگاه کرد نفس نفس زنان از خنده گفت: چرا عابروت رفت؟...خوب هیونگ عاشقته...میخواد جلوی دیگران ببوستت... بگه عاشقته...این که بد نیست...بخصوص اینکه میگی دکتر شین هم خبر داره...خوب کار بدی نمیکنه که عابروت بره....با دیدن چهره برادرش که همانطور اخم الود و ناراضی نگاهش میکرد خنده اش به لبخند بدل شد گفت: هیونگ خیلی نسبت به تو حساسه و حسوده...میخواد به همه ثابت کنه که تو مال اونی...عاشقته.برای همین اینکارو میکنه...تو عشقشی....دوست نداره کسی به بدن عشقش دست بزنه....اونو لخت ببینه ...اینطوری جلوی دکتر بهم میریزه... اون بوسه اشم که برای ثابت کردن عشقشه...از کارهاش ناراحت نشو...نگو عابروت رفت....اون دکترم که همه چیز رو میدونه...پس....
شیوون چهره ش درهم شد با ناراحتی وسط حرفش گفت: میدونم هیونگ ...منم کانگین رو میفهمم...میدونم چقدر منو دوست داره...نسبت بهم حسوده....ولی اینجوری میگم خودش بیشتر اذیت میشه...هر دفعه بخواد توی این جلسات حرص بخوره...خوب اینجوری به خودش اسیب میزنه...کیو دست شیوون را گرفت ارام فشرد بالا اورد بوسه ای به پشت دست شیوون زد با لبخند مهربان به برادرش نگاه کرد گفت: نه عزیزم...نگران نباش.... کانگین اینجوری اسیب نمیبینه...این حرص خوردنها هم دو دقیقه ایه....که البته برای اونی که اینطور عاشقته ...این حرص خوردنها هم شیرینه...پس نگران نباش....بذار یکم حرص بخوره...چشمکی زد با شوخی گفت: اون یکم حرص بخوره ما بخندیم.... مگه تو اونجا از کاراش نخندیدی؟...حالا که خودش میخواد حرص بخوره ...بذار بخوره....ما هم بهش میخندیم...پوزخندی زد گفت: درسته؟.... شیوون هم با بیحالی لبخندی زد گفت: اره...چه حرصی هم میخوره...نمیدونی صورتش عین گوجه سرخ میشه...کیو با حرف شیوون خندید وسط حرفش گفت: اوففففففف...باید دفعه دیگه خودم بیام ببینم از نزدیک... دیدن چهره هیونگ اون موقع باحاله.... شیوون هم از حرف کیو ارام خندید.
************************************************************
شیندونگ دستانش را به کمر زد جلوی لیتوک که روی مبل نشسته بود ایستاد با اخم شدید از عصبانیت نگاهش کرد گفت: تو برای چی اون دیونه رو فرستادی پیش من؟....یعنی اگه یه بار دیگه از این مریضا بفرستی پیش من میدونم تو...لیتوک سرراست کرد با چهره ای غمگین به شنیدونگ نگاه کرد وسط حرفش گفت: این حرافا یعنی چی؟...یعنی نمیخوای دیگه بیمار چوی شیوون رو معالجه کنی؟... اون جوون بیچاره که کاری نمیکنه...به تو هم میشه گفت دکتر...یه جوون رو فرستادم پیشت تا معالجه اش کنی....کاری که بلدی ...انوقت اومدی اینجا داری سرم داد و هوار میکنی که چرا چویی رو فرستادم پیشت....
شیندونگ اخمش بیشتر شد عصبانی تر گفت: نخیر....من با اون جوون بیچاره کاری ندارم.... اتفاقا اون جوون خیلی خوبیه...ازش خوشم هم اومده...دلم میخواد هر کاری میتونم براش بکنم...من دارم میگم اون همراهش داره بیچاره ام میکنه...تو عاشق اون مردی...من بدبخت چیکار کنم.... کانگین واقعا رو اعصابمه... نمیدونی چیکارها میکنه... نمیزاره من کارمو بکنم...با کارهای که میکنه چند بار نزدیک بود سوزن بد فرو کنم تو تن مریض...میدونی اگه این اشتباه رو میکردم چی میشد؟؟... لیتوک بدون تغییر به چهره غمگینش سری تکان داد با صدای گرفته ای گفت: میدونم... سرپایین کرد اهی کشید به دستان خود که روی رانهای خود گذاشته با انگشتانش بازی میکرد نگاه کرد هیچ نگفت. قلب عاشقش بیتاب بود حوصله کل کل کردن با شنیدونگ را نداشت سکوت کرد .
شیندونگ هم با دیدن چهره غمگین لیتوک دلش سوخت گویی از عصبانیت و حرفهای خود پیشمان شد چهره اش تغییر کرد پوفی کرد با دست موهای پیشانی خود را به عقب فرستاد کنار لیتوک روی مبل نشست به نیم رخ و غمگین وافسرده لیتوک نگاه کرد با صدای ارامی گفت: لیتوک ...میخوام یه چیزی بهت بگم... ناراحت نشو...ولی به نظرت این عشقت درسته؟... عشقت یه طرف ست به کنار... تو عاشق کسی هستی که اون اصلا نمیبیندت...اون دیونه وار عاشق یکی دیگه ست...با سرراست کردن لیتوک که با چشمانی غمگین و خیس نگاهش کرد مکثی کرد او هم چهره اش غمگین شد با بیچارگی ادامه داد: لیتوک من اینارو دارم بخاطر خودت میگم...عشقی که کانگین به شیوون داره...در حد دیوانگیه....باورت نمیشه...اون خیلی خیلی شیوونو دوست داره...حتی طاقت نیاورد این دفعه جلوی من شیوونو بوسید...البته مجبورم کرد پشت کنم...ولی اون طاقت یه لحظه دلتنگی برای شیوونو نداره.... فکر میکنی این همه کارهای که موقع معالجه میکنه برای چیه...همش از حسادت ...اینکه من به شیوون دست میزنم...خودم میفهم چرا اینجوری میکنه....چون حسابی بهم میریزه... تحمل اینو نداره که یکی دیگه به بدن عشقش دست بزنه...تاب هم نیاورد انطور تشنه جلوی من عشقشو بوسید...انوقت تو عاشقشی...میخوای کانگین رو بدست بیاری مال خودت کنی؟...فکر میکنی این اصلا شدنیه؟...به نظر من که این غیر ممکنه...باید این عشقو فراموش کنی...
لیتوک که چهره ش از غم درهمتر شده بود بغض چشمانش را خیس کرده بود نگاهش خیسش را از شنیدونگ گرفت سرش را به عنوان تایید چند بار تکان داد با صدای لرزان از بغض گفت: اره...خودم میدونم....عشق بینهایت کانگین به شیوونو...وقتی میاد فیزیوتراپی میبینم ...همینم داغونم میکنه... نگاهش دوباره به شنیدونگ شد با همان حالت گفت: ولی چیکار کنم شینی.... این قلب لعنتی من عاشق کانگین شده...نمیدونم چیکار کنم.... دست خودم نیست...هر کاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم...برعکس هر روز بیشتر عاشقش میشم...اخمی کرد گفت: حتی گاهی اوقات فکر های احمقانه ای به سرم میزنه... اگه بلایی سرشیوون بیاد ...مطمنا کانگین دیگه مال من میشه...بعدشم به خودم لعنت میفرستم که چرا همچین فکری کردم....کمر خم کرد دست روی صورت خود گذاشت ارنجهایش را روی زانوهایش گذاشت با صدای خفه ای نالید: دارم دیونه میشم شینی...نمیدونم چیکار کنم...نمیدونم... شیندونگ با اخم نگاهش کرد با صدای ارامی گفت: اره...واقعا با این فکرای که میکنی دیوونه هستی...دیوونه....
**************************************************************************
(( 46 روز بعد از بازگشت به خانه ))
( مغازه گل فروشی)
چهار روز بود که گلفروشی را باز کرده بودنند ولی همان ابتدا استقبال خوبی شده بود. دوستان و همکاران شیوون و کانگین وکیو برای خرید گل به مغازه میامدند حتی اقوام و دوستان خود را هم میفرستادن .به هر که میشناختند هم ادرس گلفروشی را میدانند سفارش میکردنند که حتما از انجا گل بخرند .پدر شیوون هم زنگ زده بود کلی استقبال کرده بود به شیوون تبریک گفته بود، براش چند نوع گل فرستاد تا با زیاد کردنش درمغازه بفروشد. دونگهه و هیوک هم که از همه بیشتر در تلاش بودن، به تمام مشتری های خود سفارش کردنند که به گلفروشی بروند. حتی دونگهه مشتری ها را تهدید میکرد که اگه به گلفروشی نروند گل نخرند دیگر اجازه ندارن به کافه انها بیایند. یا از ان کیک بستی مخصوصی که هیوک درست میکند به انها نمیدهد. که این تهدیدها به گوش و رسید که کلی خندید و کانگین هم زنگ زد کلی دونگهه را فیشی و خل مغز خواند که اینطور مشتری نفرستد. به هر حال اوضاع گلفروشی خیلی خوب بود هر روز هم بهتر میشد . شیوون را حسابی مشغول کرده بود هر چند شیوون با وضعیتی که داشت زود خسته میشد، زمانی هم که نمیتوانست بلند شود جواب مشتری بدهد بهم میریخت ولی کانگین به موقع به دادش میرسید نمیگذاشت او اذیت شود.
............
کانگین به ظاهر در حال درست کردن سبد گلی برای مشتری مردی که سفارش داده بود ولی زیر چشمی به شیوون نگاه میکرد که با چهره ای غمگین و افسرده گلدان کوچکی را روی رانهایش گذاشته بود به ظاهر در حال حرص کردن برگهایش بود ولی مثل همیشه در فکر وضعیت خود بود، پس سریع سبد گل را حاضر کرد به دست مشتری داد با لبخند گفت: بفرماید....مرد تابی به ابروهایش به سبد گل که گلهایش با بی سلیقگی داخلش چیده شده و روبانش هم کج وبدفرم درست شده بود نگاه کرد با حالتی عصبانی گفت: این چیه اقا؟.... من که اینو ببرم بدن دست نامزدم فرار میکنه...هی تعریف اینجا رو کردن....حتی اون آقاهه تهدیدم کرد بیام اینجا ..بهم گفتن کارتون عالیه....این بود کار شما؟...کانگین منظور مرد از اینکه"" تهدیدم کردن بیان اینجا که بود " دونگهه" پس اخم کرد با چشمانی ریز شده گفت: چشه مگه؟... سبد گل به این قشنگی درست کردم....مرد اخمش بیشتر شد خواست اعتراض کند که شیوون امان نداد چرخهای ویلچرش را چرخاند به طرف مرد رفت گفت: ببخشید اقا ...بدین من براتون درسش کنم...
مرد به طرف شیوون برگشت خواست با عصبانیت برخورد کند که نگاهش به ویلچر شیوون افتاد قدری چشمانش را گشاد شد حرفش را خورد سبد را با تردید به طرف شیوون گرفت . شیوون هم سریع سبد را گرفت روی رانهای خود گذاشت با سلیقه شروع به درست کردن سبد کرد، به زیبای گلها را چید روبان هم درست کرد، حتی چند گل رز سرخ هم به گلهای سفید و صروتی داخل سبد اضافه کرد، سبد زیبای را درست کرد به طرف مرد گرفت با لبخند گفت: بفرماید...خوبه؟...مرد با دیدن سبد چشمانش گشاد شد با شگفتی سبد را گرفت نگاهش میکرد گفت: اوه...چقدر قشنگ شد...واقعا کارتون عالیه...ممنون.... شیوون هم با سرتعظیم کوتاهی کرد گفت: خواهش میکنم...ممنون که از ما خرید کریدی...با رفتن مرد بسته شدن در شیوون روبه کانگین کرد با اخم ملایمی گفت: کانگین اخه چرا اینجوری سبد گل درست میکنی؟...چند بار بهت نشون دادم چطور درست کنی....چرا اینقدر خشن با گل و سبد برخورد میکنی...بدفرم میچینی...با مشتری هم اینطور رفتار نکن...ادم فکر میکنه داری با متهم ها برخورد میکنی....
کانگین هم از شرمندگی لبخند زد پشت سرخود را میخوارند با شوخی گفت: خوب همینم هست...تا اعتراض میکنن ...فکر میکنم اینا متهم دارن دروغ میگن... گلها هم که تیغ دارن ...فکر میکنم اسلحه به طرفم کشیدن... شیوون از حرفش پوزخندی زد سرش را به دو طرف تکان داد گفت: از دست تو... کانگین هم لبخندی پهنی زد گفت: ما اینیم دیگه...راستشی میدونی اولیل فکر میکردم چطوری باید گل بفروشیم....با هیجان دستانش را تکان میداد گفت: میگفتم باید جلوی مغازه وایستیم دستامو بهم بزنیم... بگم بیاید گل بخرید...بیاید از این طرف بازار ...گل داریم ...بیاید...ولی وقتی اومدیم تو مغازه تو گفتی چیکار کنیم...چهره اش را حالت مات کرد خیلی رسمی داد دراورد تا کمر خم شد راست کرد با حالتی جدی و مسخره بازی گفت: هی باید بگم از خرید شما خیلی ممنونم...خوش اومدید...ممنونم...از این حرفا تازه فهمیدم چی به چیه....
شیووون تابی به ابروهایش به حرکاتش نگاه میکرد گفت: اره جون خودت ...چاخان نکن...یعنی تو تا حالا برای دوست دخترات گل نخریدی ؟...نرفتی گل فروشی ببینی یه گلفروشی چطوری بوده؟...مگه میدون سبزی فروشیه که میخواستی داد بزنی گل بفروشی... کانگین که همش شوخی میکرد تا رویه شیوون را عوض کند لبخندش پهن تر شد گفت: نه ....من هیچوقت از گلفروشی گل نخریدم...همیشه میرفتمم از پارک گل میکندم میدادم به دوشت دخترام...اونها هم خیلی خوششون میمومد....چون گلهای پارک خیلی قشنگه..... شیوون اخم کرد با چشمانی ریز شده به کانگین نگاه میکرد گفت: از پارک گل میکندی برای دوست دخترات ؟...سرش را چند بار تکان داد گفت: دوست دخترات هااااا؟... پس شما کلی دوست دختر داشتی براشون از این کارها هم میکردی ؟؟...
کانگین که رفته بود شوخی بکند فهمید چه گندی زده چشمانش گشاد شد دستانش را بالا برد تکانش داد وسط حرفش با دستپاچگی گفت: اه...نه...نه یعنی برای یکی از دوست دخترام... نه ...یعنی من اصلا گل نخریدم.... دوست دختر چیه ...که همین زمان موبایل کانگین به صدا درامد ، کانگین هم جوابش را نمیداد در تقلا بود برای گندی که زده بود. شیوون هم با اخم نگاهش میکرد از هول شدن کانگین خنده اش گرفته بود وسط حرفش گفت: خیلی خوب ...نمیخواد بهونه بیاری...به تلفنت جواب بده که خودشو گشت... کانگین از درماندگی پوفی کرد با خوراندن پیشانی اش موبایل را از جیبش دراورد اخم کرد گفت: کیوهه... سریع تماس را وصل کرد به گوشش چسباند به شیوون نگاه میکرد جواب داد : الو ...کیوهیون...کجایی؟...هااااااااا...رو به در برگشت گفت: اوردیش...خوب بیار دیگه ....چی؟... دونگهه و هیوک چیکار کردن؟... باشه.... با قطع تماس رو به شیوون کرد، شیوون هم امان نداد با روبگردانند کانگین با اخم ملایمی گفت: چی شده؟...هیونگ بود؟...
کانگین هم اخم کرد به طرف در رفت از شیشه به بیرون نگاه کرد گفت: اره....میگه گلها که پدرت فرستاده رو از فرودگاه اورده.... بیرون ایستاده...میخواست بیاره که همین زمان هیوک و دونگهه هم اومدن...میخواستن بیان که دونگهه دم در یقه یکی رو گرفته میخواد به زور بیاره تو گلفروشی ....میگه بهش که گل بخره از ما ...دعوا شده...مکثی کرد چشمانش را گشاد کرد گفت: ااااااااااااا...نگاه دارن همو میزنن... خل شده این بچه... شیوون با حرف کانگین هم خنده اش گرفته بود هم چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...این پسره خل شده؟...این کاراچیه میکنه؟...دعواش شده؟... برو جلوشو بگیر.... کانگین نیم نگاهی به شیوون کرد دوباره به بیرون نگاه کرد گفت: اره...نمیدونی چه با مردم دست به یقه شده ...الانه که بزنن لت و پارش کنن... شیوون هم چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: اااا...خوب چرا وایستادی؟...برو جلوشو بگیر دیگه... کانگین چهره اش را درهم کرد غرلند کرد : از دست این پسر فیشی خل... اوففففففف... در را باز کرد سریع بیرون رفت.
دونگهه حسابی با دو مرد هیکلی درگیر بود .هیوک و کیو هم به اجبار برای جدا کردن دونگهه با انها درگیر شدن. کانگین هم به کمک انها رفت با کلی کلنجار رفتن با انها بالاخره قائله را ختم به خیر کرد دعوا را فیصله داد ،ان دو مرد را فرستاد از دست دونگهه هم حسابی عصبانی بود.
کانگین به همراه کیو و هیوک که هر سه حسابی از دست دونگهه عصبانی بودند ،هر سه باهم به جان دونگهه غر میزدنند به طرف درمغازه رفتن . کانگین با خشم به دونگهه که از خجالت سرش را پایین کرد با فاصله دنبال ان سه میامد غر میزد : اخه بچه تو چرا اینکارو میکنی؟...مردمو به زور میخوای بیاری گل بخرن ؟...دیونه شدی....اینجوری نه تنها به شیوون کمک نمیکنی...برعکس بیشتر اذیتش میکنی...تو میفهمی داری چیکار میکنی؟...در مغازه را باز کرد وارد شد .ان سه مرد هم پشت سرش وارد شدن که با ایستادن کانگین جلوی دران سه هم به پشت کانگین برخورد کردن ایستادن با فریاد وحشت زده کانگین : شیوونااااااااااااااا..نگاهشان به روبرو شد ،دیدن شیوون به روی زمین افتاده دو مرد رویش نشسته در حال کتک زدن هستند، لب شیوون خونی است چشمانش را بسته. کیو از ان دو وحشت زده تر شد با فریاد : شیووناااااااااا...پشت سر کانگین به طرف شیوون دوید.
بیا ببینمممممم
خیلی نامردی... خیلی بدی.. دیگه دوستت ندارم.. بد بد بد
آیدا رو ناراحت کردی
چرا اینجا تمومش کردی؟؟؟ چطوردلت میاد با آیدایی ک عاشقته اینکارو کنی؟؟؟
اوه اوه ایدا جونم...باهم قهر نکن... ناراحت نباش..خواهششششششششششششششششششششششششششششششش..اره من بد....من خیلی بد...از دستم ناراحت نباش باشه خوشگله...
,
میزارم میزارم....
دلم واسه لیتوک سوخت کانگین با این حسادتاش یه بلایی سراین بچه نیاره دست بردارنیست.
اره همینو بگو..حسادت کانگین دیگه دیونه کننده ست...
لیتوک بیچاره
چه بد هم عاشق شده




اینا کی بودن که تو مغازه شیوون رو میزدن
وای خدا این طب سوزنی رفتنشون خیلی باحاله
امان از دست ماهیم و کاراش
ای واییییییی
مرسی عزیزم
اره لیتوک شدید عاشق شده...
دونگهه که همه جا بامزه ست... طب سوزنی هم شده بلای جون کانگین...
تو قسمت بعد میفهمید...
خواشه خوشگلم
این قسمت نظرم دستم خورد پاک شد.


. این بچه چرا همش میوفته تو دردسر بیچاره شیوون .

دونگهه چه کارایی میکنه . واقعا فیشیه.
کانگین هم با این سبد درست کردن و شوخی کردنش.
اینا کین شیوون رو کتک میزنن
بازم مرسی عزیزم.
اخه الهی اشکال نداره خوشگلم...
اره شوخی کانگین بیمزه بود....
هی چی بگم...وارد یه ماجرای دیگه میشن اینا...
خواهش نفسم
سلام عزیزم.
. من جای شیندونگ بودم با لگد پرتش میکردم بیرون
. وافعا روی اعصاب شیندونگ راه میره . اگه اشتباه کنه شیندونگ چی؟
فقط به شیوون اسیب میرسه . نباید تمرکز دکتر رو به هم بزنه .البته این کاراش از عشق زیاده. 
.

این کانگین هم چه کارهایی میکنه . حسادت و حساسیتش دیگه خیلی بالا رفته
از یه طرف هی میگفت بریم باید شیوون درمان بشه از این طرف این کاراش.
ولی خوب سوژه ای برای کیو جور شد بساط خنده اش به راهه
ممنون گلم خیلی عالی بود.
سلام عزیزدلم
اره منم جای شیندونگ بودم زنده نمیزاشتمش...
اره کیو هم که انگار منتظر سوژه بوده... هش میخواد بخنده...
خواهش نفسم...ممنونم ازت