سلام دوستای گلم...
قرار بود امشب اصلا من اپ نکنم...ولی چون قول دادم این فیکو سه قسمت تو هفته بذارم ...امشب هم اپ کردم...
بفرماید ادامه...
شیوون نگاهی به کوچه باریک متصل به کوچه کرد ، جز سیاهی چیزی نبود ، دوباره به روبرویش نگاه کرد با قدمهای اهسته به جلو رفت درکوچه که دیوارهای بلند اجری با نور تیرهای چراغ برق با فاصله ازهم روشن میشد . باد سرد پاییزی وزید پالتو بلند مشکی شیوون به عقب رفت پلیور مشکی و شلوار مشکی اش مشخص شد ، شیوون لبه های پالتویش را گرفت روی هم گذاشت چند قدم رفت ، هوا سرد بود فضا تاریک نور تیر چراغ برق بالای سرش خاموش شد دوباره روشن شد ولی دوباره خاموش شد کوچه کم نورتر شد .
شیوون نگاهی به بالای سرخود کرد که حرکت باد سردی را کنار خود حس کرد به روبرویش نگاه کرد که هیبت مردی را دید که به طرف در اهنی که به کوچه راه داشت میرفت. شیوون با صدای بلند و محکم گفت: کجا دارید تشریف میبرید؟....مرد برگشت ، مرد جوانی بود که طرف چپ صورتش گوشت و پوست و لب وبینی نداشت ، استخوان صورتش مشخص بود ، نصف دندانهایش و جای چشمش خالی بود موهایش به روی پیشانی اش ریخته بود ، طرف راست صورتش هم کبود بود تنش کت وشلوار مشکی و بلوز سفید بود که بلوز سفیدش خونی بود کت وشلوارش چند جایش پاره بود ، پاچه لباسش با پارگی اویزان بود .با همان یک طرف ابروهایش اخم کرد با صدای دورگه ای گفت: تو دیگه کی هستی؟... پای راستش را روی زمین میکشید به طرف شیوون میامد با صدای بلندی گفت: اینجا چه غلطی میکنی؟....
شیوون با چهره ای جدی نگاهش میکرد گفت: اومدم دنبال تو... نگاهی به دراهنی کرد تابلوی بالا سرش که بخاطر نور کم کوچه به سختی قابل خواندن بود رویش نوشته شده بود " حلال مشکلات" که معنی اش این بود که در انجا نزول خور دیگری زندگی میکرد انجا دفتر نزول خواری بود؛ رو به مرد با اخم پرسید: اومدی سراغ قربانی بعدیت؟...برای چی میکشیشون؟...مگه باهات چیکار کردن؟....مرد با تنها چشمش که مردمک نداشت سفید بود چون چشم گربه ای در تاریکی برق میزد به شیوون نگاه کرد پای راستش را روی زمین میکشید ، با پای چپ قدم برمیداشت به شیوون نزدیک شد تاب ابرویش بیشتر شد ، صورتش به صورت شیوون نزدیک شد سرمایی سوزان به صورت شیوون برخورد کرد خرناس کشان گفت: تو چیکاره ای که اومدی دنبال من ؟...
شیوون گره ابروهایش بیشتر شد نگاهش جدی تر شد گفت: خودت میدونی من چیکاره ام؟... جواب منو بده...چرا نزول خورا رو میکشی؟...مگه اونا چیکارت کردن؟...چه گناهی مرتکب شدن؟... چهره مرد درهم شد ابروهایش به شدت تاب خورد دندانهایش به روی هم میساید ، چشمش را درشت کرد لب نصفه اش از خشم میلرزید با صدای دورگه اش گفت: چییییییییییی؟...چه گناهی ؟....اونا همه کاراشون گناهه...اون حیونا منو کشتن...یهو دستش را بالا اورد ناغافل به سینه شیوون کوبید شیوون از عقب پرت شد بدنش به هوا رفت به دیوار کوبیده شد به روی زمین افتاد که کنار دیوار سطل اشغال بزرگی بود سر شیوون درحین افتادن به لبه سطل خورد سطل هم به زمین افتاد محتویاتش به روی زمین ریخت ، شیوون هم به پهلوی راست به زمین افتاد ، سرش به زمین یخ زده خورد.
تمام بدنش از درد بی حس شد نفس اش به زور بالا امد ، قلبش به شدت درد گرفت چشمانش را بسته بود بی حال نفس نفس میزد ، خواست دستش را به روی زمین ستون کند بلند شود ؛ ولی نمیتوانست هیچ حرکتی بکند حس کرد مایع غلیظ داغی روی پیشانی اش درحال غلطیتن است ، خون بود پیشانی به لبه سطل اشغال خورده بود شکافته بود خون امده بود .
بی حرکت روی زمین افتاده بود ولی باید کارش را میکرد باید کمی نیرو میگرفت روح خبیث را از بین میبرد ، نباید میگذاشت روح فکر کند موفق شده او را بی توان کرده به سراغ قربانی بعدی برود ، باید روح را معطل میکرد تا قدری جان بگیرد ، باید مطمین میشد او قاتل پیرمردها ست ، باید برای شیندونگ علت مرگ پیرمردها را میفهمید ، چشمانش را باز کرد با چهره ای درهم از درد با چشمانی خمارخیره به مرد گفت: اونا نکشتنت...اخه چطوری میشه چند نفر پیرمرد تو رو بکشن ؟....
روح رنگ چهره اش عوض شد داشت مشکی میشد ، چشمش انقدر گشاد شد که دیگر پلکش مشخص نبود ، کاملا سفید بود نفس هایی که از خشم میکشید چون خرناس شنیده میشد ، لنگان به طرف شیوون رفت فریادش همچون صدای رعد گوش را ازار میداد : چرا اونا کشتنم؟... اونا بهم پول قرض دادن ... ولی چند برابر ازم خواستن... اونا زندگیمو ...زنمو ...خانوادهمو... ازم گرفتن... بالا سر شیوون ایستاد صورتش را به صورت شیوون نزدیک کرد با تک چشمش خیره به چشمانش شد با صدای اهسته ای گفت : مجبورم کردن خودمو بکشم... همه چیزمو ازم گرفتن....جونمم ازم گرفتن...اون یو کیونگ جون ... منو نابود کرد...
شیوون قدری حالش جا امد ولی درد قلبش کم نشد ، دستش را به روی زمین ستون کرد قدری سرش را بالا اورد خون از پیشانی اش به روی زمین چکید با اخم صورتی درد کش به مرد نگاه کرد با صدای رسایی گفت: جونتو گرفتن؟...همشون؟...مگه تو از همشون پول قرض گرفتی؟... تو به همه پیرمردها بدهکار بودی؟... حتی اینی که داری میری سراغش؟....چهره مرد مشکی تر شد چشم سفیدش به سرخی تغییر رنگ داد دستش را دراز کرد انگشتان بلندش به موهای شیوون چنگ زد ، شیوون با کشیده شدن موهایش بلند کرد شیوون از درد ناله بلندی کرد: ایییییییییییییییییییییی....از زمین کنده شد بلند شد. صدای بلند دورگه مرد درکوچه پیچید : من از اون چاء لعنتی پول قرض گرفتم... اون پیر خرفت صد برابرشو ازم گرفت...ولی راضی نمیشد... میگفت من هنوز بهش بدهکارم... منم زندگیم نابود شد ....دیگه هیچی و هیچکسو نداشتم....خودمو کشتم... برگشتم ...چنگ دستش را محکمتر کرد موهای شیوون را بیشتر کشید ، شیوون با دست خود سر خود را نگه داشت دوباره از درد ناله کرد: واااااااااااااااااااای....
مرد غرید : اونو از پنجره پرت کردم... از اون انتقام گرفتم...بقیه هم کشتم... هر پیر خرفتی که پول قرض میده رو میکشم... اونا باید تقاص پس بدن... با دستی که به موهای شیوون چنگ زده بود با دست دیگرش به چانه شیوون چنگ زد دست یخ زده اش جلوی دهان شیوون قرار گرفت او را از عقب به دیوار کوبید ، همانطور که به دستانش فشار میاورد او را به دیوار هم فشار میداد با چهره وحشتناک فریاد شد: باید همشون بمیرن ...
شیوون از کشیده شدن موهایش فشرده شدن لبانش از درد بی حس شد ، پلکهایش از درد بهم فشرد نفس هایش از بینی اش بیرون میداد ، دستانش برای ازاد کردن خود به تقلا افتاد به دستان مرد چنگ زد ، ولی نتوانست جدایش کند ، قدرت مرد زیاد بود ، شیوون از درد توانش کم شده بود باید تا روح بیشتر از این به اسیب نرسانده بود خود را خلاص میکرد ، ورد را میخواند پس تنها راه چاره اش در جیبش بود دست لرزانش را به جیبش فرو کرد ، چاقوی کوچکش را دراورد با یک حرکت به ساعد دستی که دهانش چنگ زده بود زد ، مرد از درد فریاد بسیار بلند زد هر دو دستش جدا شد چند قدم به عقب رفت به ساعد دستش چنگ زد خرناس کشان به شیوون نگاه کرد.
شیوون با جدا شدن دستان مرد زانو زد به روی زمین نشست نفس نفس زد بدون معطلی با چهره ای اخم الود جدی به مرد نگاه میکرد با دست گردنبند خود را گرفت با صدای بلند شروع کرد: ها...ما...ها... دا...سا...دا...به نام خدا... سا...شا...هو... دو.. به نام روح القدوس... مرد که چند قدم برداشته دوباره داشت به شیوون نزدیک میشد ایستاد گویی میخواست از برخورد جملات شیوون با صورتش را بگیرد دستانش را به جلوی صورتش گذاشت با وحشت صدای دورگه بلندی گفت: نههههههههههه.....بسسسسسسسسسسسسسسه....نهههههههههههه.....به عقب قدم برداشت.
شیوون که قلبش به شدت درد میکرد ولی درچهره اش نشان نمیداد دست به دیوار گرفت به کمک دیوار بلند شد گردنبند صلیبش در دستش نور ضعیف ابی درامد شعاهای نور از ان شروع به تابیدن کردند، شیوون با صدای بلندتری گفت: به نام عیسی مسیح من تو را به سوی خدا میخوانم....سی... می...لا ...کا... شی....مرد فریادش بلندتر شد صورت و بدنش تغییر رنگ داد سرخ شد نور ابی مانند مه ای در اطرافش میچرخید تمام بدن مرد را دربر گرفت چون پر روح را از زمین بلند کرد به بالا میبرد ، بدن مرد مانند اب بی رنگ ،صداش هم دیگر درنیامد.
شیوون صلیب داخل مشتش را بیشتر فشرد با صدای بلند گفت: خداوند گناهاتو ببخشه... پاک ومنزه به سویش بری... مه ابی مرد را به بالا برد ناپدید شد. شیوون سر بالا کرد نگاهی به اسمان کرد با ناپدید شدن مه سرش را پایین کرد از درد قلبش و چهره اش درهم شد ، صلیبش را رها کرد به سینه اش چنگ زد از درد نفس نفس زد ، سرش هم درد میکرد به دیوار تکیه داد با نوک انگشت به شقیقه سمت راستش کشید خون از شقیقه اش به روی گونه اش تا زیر گلویش هم رسیده بود ، به خون نوک دستش نگاه کرد زیر لب نالید : لعنتی... باکف دست خون صورتش را پاک کرد ولی چون پیشانی اش خونریزی داشت دوباره صورتش خونی شد.
به روبرویش نگاه کرد باید به پیش کانگین و یسونگ میرفت ، دست به دیوار گرفت بخاطر درد قلب و سرش نمیتوانست کامل راه برود به کمک دیوار دست به سینه با قدمهای اهسته به طرف سر کوچه رفت ، کوچه درازی بود درد نمیگذاشت سرعت قدمهایش را زیاد کند ، برای رسیدن به اخر کوچه گویی کلی راه رفته بود نفس نفس میزد ، با نزدیک شدن به سر کوچه صدای کانگین را شنید : نه عشقم هنوز نیومده... نمیدونم خیلی نگرانشم... اگه تا یه دقیقه دیگه نیاید میرم تو کوچه... باشه عشقم... بهت خبر میدم... از کوچه خارج شد .
دید یسونگ و کانگین کنار ماشین ایستادنند کانگین با موبایلش حرف میزند که با دیدنش با خوشحالی گفت: اومد... اره عشقم اومد...باشه....شیوون دست از دیوار برداشت کمر خمیده اش را راست کرد سعی کرد بدون کمک دیوار راه برود نمیخواست دردش را نشان دهد ولی قلبش تیر کشید درد امانش را برید در حال افتادن بود که برای نیافتادن دست به دیوار گرفت .یسونگ وکانگین با دیدن این صحنه با وحشت فریاد زدن : قربان... شیووناااا...با سرعت به طرفش دویدند.
شیوون به سینه اش چنگ زد از درد نفس نفس زد با گزیدن لبش ناله اش را خفه کرد ، یسونگ وکانگین به کنارش رسیدند هر کدام به یک طرف بازویش چنگ زدنند، کانگین با وحشت به صورت خونی شیوون نگاه میکرد گویی جانش از بدنش خارج میشد فریاد زد: واااای خدای من...چی شده؟...خون ؟...سرت شکسته ؟....اون وحشی چکارت کرده؟... خدای من...به سینه شیوون که با دست سینه اش رامیفشرد نگاه کرد گفت: سینه ات درد میکنه؟....چیکار کرده باهات؟... یسونگ هم با چهره ای که از وحشت بی رنگ شده با چشمانی گرد شده خیره به خون بود با صدای که به سختی در میامد گفت: بیاید بریم بیمارستان....شما اینجا وایستید من برم ماشینو بیارم بریم...
شیوون چنگ دستش را به سینه خود را بیشتر کرد سعی میکرد درد قلبش را مخفی کند با چشم باز کردن به یسونگ نگاه کرد نفس زنان گفت: نه...نمیخواد خوبم ...سرم...فقط یه خراشه...رو به کانگین با چشمانی خمار از درد گفت: بیمارستان نمیخواد ...بریم خونه....بریم پیش جیهون... الان جیهون دیگه خیلی بیتابی میکنه... کانگین با وحشت چشمانش گشاد شده به شیوون نگاه میکرد اخم کرد گفت: چیییییییییی؟...بریم خونه؟....تو نمیخواد نگران جیهون باشی... بابات و هیوک هستن ...تو زخمی شدی باید بریم بیمارستان... رو به یسونگ با صدای بلند گفت: برو ماشینو بیار....شیوون دستش را بلند کرد تکان داد باچهره ای که از درد درهم شده بود گفت: نه خواهش میکنم بریم خونه... عمو خواهش میکنم... الان دیگه دونگهه خونه ست... اون خودش مداوام میکنه... خواهش میکنم....
***************************
یسونگ گوشی را به گوشش چسباند منتظر پاسخ شد ، کلید را درقفل گذاشت آرام در را باز کرد وارد شد ، همه جا تاریک بود نور چراغ برق کوچه که از پنجره به داخل میتابید اتاق را از تاریکی مطلق دراورده بود وسایل اتاق قابل دیدن بود به ارامی به طرف اتاق نشیمن رفت با پاسخ طرف مقابل گفت: سلام قربان...ببخشید دوباره مزاحم میشم... با حالتی شرمنده گفت: ارباب جون حالشون چطوره؟... مشکلی ندارن؟...لازم نیست بیام ایشون رو ببریم بیمارستان ؟...
طرف مقابل لیتوک بود هر چند لحن صدایش نگران نشان میداد ولی درحرفایش این طور نبود : نه یسونگ شی...لازم نیست.... شیوونی حالش خوبه....خوابیده...دونگهه مراقبشه... میگه حالش خوبه.... چیزیش نیست...ممنون که نگرانشی... شما استراحت کنید... صبح هم لازم نیست باید ...فردا که تعطیله ...شیوون رو نمیزارم بره سر کار باید تو خونه استراحت کنه... واقعا ازت ممنونم که مراقب پسرمی.... یسونگ سرش را پایین کرد با صدای گرفته ای از ندای قلبش گفت : نه قربان ...این حرفو نزنید ...وظیفه امه...باشه پس شب بخیر... با شب بخیر گفتن لیتوک تماس را قطع کرد خیره به موبایل خاموشش بود با انکه لیتوک گفته بود حال شیوون خوب است ولی قلب او ارام نمیگرفت ، بی تاب و نگران میزد ؛ چهره خونی و رنگ پریده شیوون جلوی چشمش بود ، لحظه ای کنار نمیرفت.
بهانه ای نداشت والا امان نمیداد حالا در خانه چویی کنار تخت شیوون بود ، خودش با چشمای خودش میدید که شیوون ارام و بی درد خواب است وتا صبح به صورت جذاب و زیبایش نگاه میکرد ، قلبش را به ارامش میرساند.نمیدانست چرا قلب سرد ویخ زده اش که با هیچ چیز و شخص خطرناک یا ترسناکی یا مهربانی و لبخند هیچ زن و مردی بی تاب و به هیجان نمیاید با دیدن شیوون ضربانش بالا میگیرد ، با صدا و نگاه ولبخند شیوون وحشیانه میطپیدبی قرارش میکند.بی قرار در اغوش کشیدنش ، بوسیدن لبان خوش حالتش .
کنترل بدنش را از دست میدهد تنش لرزان وسست میشود. این حالت از روز اول که شیوون را دیده بود به او دست داد ؛ از همان نگاه اول از همان چهار سال قبل ،روزی که لیتوک به سراغش امده بود او را به خانه اورد ، او شیوون را دید درهمان نگاه اول قلب سردش پر حرکت شد ، دیگر او که کسی را نداشت شیوون شد همه کسش ، محافظت از جان شیوون نه تنها وظیفه تنش بلکه قلبش شد ، شیوون شد پادشاه جان وقلب یسونگ ، هر روز این عشق اتشین شعله ور تر میشد جان او را بیشتر میسواند.
ولی هیچ راهی برای پیوستن نیست ، او این عشق یک طرفه در قلبش دارد تنش بی تاب است راه پیوستن را نمیدادند ، باید راهی پیدا کند ، باید راهی برای بدست اوردن تن شیوون باشد ، باید راهی برای وارد شدن به قلب شیوون باشد. خیره به موبایلش غرق افکارش خود بود که صدایی گفت: اومدین قربان؟...یکه ای خورد به عقب برگشت ؛ خدمتکار مرد جوان در استانه در اشپزخانه ایستاده بود با چهره ای بچه گانه غمگینش به او نگاه میکرد گفت: شامتون امادست...میل نمیکنید؟....
یسونگ با تعجب گفت: اوه...ریووک تویی؟....بیداری؟...چرا نخوابیدی؟...ریووک چهره غمگینش با لبخند خوابم نمیاد...بعلاوه شما که شام نخوردید ...باید شامتونو حاضر کنم....یسونگ چهره اش خونسرد شد گفت: شام لازم نیست؟...اشتها ندارم....بهت گفتم دیر میام تو بخواب...همیشه بهت میگم نمیخواد این کارو بکنی... من...ریووک چراغ اتاق را روشن کرد با ناراحتی گفت: این وظیفه منه قربان... شما منو استخدام کردید تا خونتونو تمیز کنم... براتون اشپزی کنم... شما که در طول روز نیستید ...فقط شبها خونتونین که وظیفه منه که براتون شام درست کنم... تا هر ساعت هم که طول میکشه من باید بیدار بمونم به شما شام بدم....یسونگ روی مبل نشست به ریووک نگاه کرد ریووک ادامه داد : الان شامو براتون میارم.... به اشپزخانه رفت .
ریووک با انکه مشغول اماده کردن شام بود در قلبش نجوا میکرد : این وظیفه منه برای عشقم غذا درست کنم... تنها کسی که حامی منه...منو نجات داده...کسی که امید و زندگی نو رو بهم بخشیده.... شام درست کردن ناچیز ترین کاری که در قبال جبران کاریه که برام کردی میتونم انجام بدم... کسی که عاشقانه دوسش دارم... ولی تو منو نمیبینی... تو دلت جای کس دیگه ایه... کسی که هیچوقت نمیفهمم کیه؟... کاش منو هم میدیدی...کاش میفهمی منم دوستت دارم... ولی همین هم برای کافیه... همین که کنارت باشم... توی این خونه ...برگشت به یسونگ که غمگین با شانه های افتاده سرش را میان دستانش گرفته بود تکیه داده به زانوهایش در دریای غم خود غرق بود نگاه میکرد با خود نجوا کرد طوری که یسونگ نمی نشید : همین که توی این خونه حضور داری ... صدای نفس هات ... صدای قدمات رو میشنوم... برام کافیه.... من به همینم راضیم....
********************************************
پاییز یکشنبه 15 دسامبر 2012
ژومی پوشه را بست پرونده را روی بقیه پروندها چیده شده کنار دستش گذاشت با اخم زیر لب گفت: با چه اعتماد نفسی اومده میخواد مانکن بشه... دور کمرش 150 سانته ... اومده میگه وزنم نرماله...سونگمین که جلویش روی مبل نشسته بود برگه ها را داخل پرونده میگذاشت رو به ژومی کرد با حرفش لبخند زد ، ژومی پرونده دیگری را باز کرد بدون نگاه کردن رو به سونگمین کرد پرسید: چند نفر دیگه موندن؟... سونگمین که دوباره سرش پایین بود مشغول پرونده بود سر راست کرد گفت: 5 نفر دیگه موندن...ژومی قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: چی؟...5 نفر ؟... ما دو یا سه نفر بیشتر نمیخوام ...اونوقت 50 نفر اومدن؟...
سونگمین با سر تکان دادن گفت: بله... بخاطر معروفیت شرکته که این همه متقاضی داره... البته بیشتر هم بدون... چون ما دیروز از ساعت 8 در شرکت رو باز کردیم ...ساعت 10 بستیم... یعنی 2 ساعت بیشتر بازش نکردیم ...دیدیم کلی ادم پشت در صف کشیدن ...50 نفر پرونده به دست پشت در ایستاده بودن... خیلی ها هم بعد تموم شدن وقت و امروز صبح اومدن ...ولی ما گفتیم وقت تموم شده... قبول نکردیم.... اگه میخواستیم قبول کنیم مطمین از 100 نفر هم بیشتر میشدن...ژومی با تعجب بیشتری گفت : واقعااااااااااااا؟....اووووووف چقدر مردم دوست دارن معروف بشن... به پرونده جلوی دستش نگاه اخم کرد گفت: هرچند کلیشون هیکلای نانرمال دارن...اونوقت اومدن مانکن بشن... خیلی ها هم... سرش را بالا اورد ادامه داد : قیافشون در به داغونه ...چهره اش درهم شد گفت: نمیدوم پس این همه ادم عمل میکنن یا کسایی که توی مطب دکترهای جراحی پلاستیک بست نشستن کجان؟...که این دربداغوناش میان سراغمون....که نگاهش به گلدان روی میز که چند شاخه گل رز صورتی تازه شکوفه داخلش بود افتاد لبخندی زد گفت: سونگمین شی واقعا ممنون... شما هر روز خیلی بهم لطف دارید... این رزهای خیلی قشنگن هر چند رز صورتی مثل رز سرخ بو ندارن ... ولی زیبان... روح ادمو تازه میکنه....
سونگمین لبخند زد گفت : من کاری نمیکنم... قابلتونو نداره....ژومی با لبخند رو به سونگمین گفت: کارتون عالیه ...شما هر روز با اوردن یه دسته گل زیبا به این دفتر بی روح جان تازه میدید...سونگمین لبخندش پر رنگتر شد گفت: خواهش میکنم قربان...این حرفا رو ... که با تغییر چهره ژومی که لبخندش محو شد درهم به موبایلش نگاه میکرد ساکت شد ، لبخندش محو شد.
ژومی بدون توجه به سکوت سونگمین گفت: چرا دیر کرده؟... ساعت نه ونیم شده...رو به سونگمین پرسید: قرار بود ساعت9 بیاد شرکت... ولی نیامد ...گویی سونگمین ازاو سوال پرسیده باشد گفت: شیوون شی رو میگم... بهم گفته بود که وقتی پرونده مراجعه کنندها رو جمع کردیم ...امروز صبح میاد برای دیدنشون... میخواد خودش مانکن ها رو انتخاب کنه... قرار بود 9 صبح بیاد ...برای همین بهت گفتم ساعت 7 بیای باهم پرونده ها را مرتب کنیم... سفارش صبحونه هم بده....با نگرانی دوباره به گوشیش نگاه میکرد گفت: نمیدونم چی شده نیومده؟... یعنی باید بهش زنگ بزنم؟...
سونگمین به چهره ای غمگین نگاهش میکرد گفت: نمیدونم ...ولی خوب دیر نکردن نیم ساعت گذشته...امروز روز تعطیله ...حتما دارن استراحت میکنن... ژومی دکمه تماس را زد گوشی را به گوشش چسباند با نگرانی همراه بااخم به سونگمین نگاه میکرد گفت: نه امکان نداره.... شیوون شی دیر کنه... یعنی میگه ساعت 9 سر ساعت 9 میاد حتی 5 دقیقه هم دیر نمیکنه.... گوشی را پایین اورد با گرفتن دوباره شماره به گوشش چسباند با دست گره کرواتش را مرتب میکرد ادامه داد: هیچوقت نشده دیر کنه...همیشه سر وقت بدون یک ثانیه تاخیر میاد... خودت که میدونی میشناسیش... تو که چند ساله داری اینجا کار میکنی اینو میگی.... با ناراحتی گوشی را پایین اورد دکمه قطع را زد گفت: جواب نمیدن؟...نمیدونم چی شده؟.... سونگمین برای ارام کردنش گفت: نگران نباشید ...حتما تو راهن...ژومی با اخم به پرونده جلوی دستش نگاه میکرد گفت: اول به پدرش زنگ زدم جواب نداد... دومی به خودش ...نمیدونم چی شده جواب نمیدن؟....مکثی کرد به پرونده نگاه میکرد قدری گره ابروهایش باز شد گفت: این مرده یا زنه؟...
سونگمین هم به میز نگاه کرد بلند شد پرسید : کی؟... به کنار ژومی امد به پرونده نگاه کرد عکس مردی با چهره ای زیبا را دید . ژومی با تعجب گفت: چو کیوهیون ؟... اینکه مرده؟... چقدر خوشگله؟... من فکر میکردم فقط تو چهره ات خوشگله... مثل زنا میمونی... ولی اینم خوشگله ها.... سونگمین با تعریفی که ژومی از چهره اش کرد خوشحال شد از ذوق گونه هاش سرخ شد ولی با جمله اخرش اخم کرد گفت : بله ایشونم... که صدای زنگ موبایل ژومی ساکتش کرد.
ژومی به موبایلش نگاه کرد چشمانش از شادی گرد شد گفت: اوه شیوونی شی زنگ زده... سریع دکمه را زد با چسباندن به گوشیش با لبخندی که تمام پهنای صورتش را پوشانده بود گفت: سلام ...صبح بخیر قربان...حالتون چطوره؟... چرا دیر... که ساکت شد به مکالمه طرف مقابلی گوش میداد لبخندش خشکید ، صورتش بی رنگ شد گفت: رئیس چویی شماید؟... چی شده؟... اقای چویی کوچک حالشون خوبه؟... مکثی طولانی کرد چهره اش درهم شد با افسردگی گفت: باشه...نه ...ممنون...خداحافظ... با قطع تماس به سونگمین مهلت سوال کردن نداد با چهره ای به شدت بی رنگ شده با اخم خیره به میزگفت : بریم... شیوون شی نمیاد... داره خونه استراحت میکنه... نمیدونم چی شده؟... رئیس لیتوک میگه حالش خوبه...ولی نمیاد به شرکت... بلند شد کیف سامسونتش را برداشت ، پرونده روی میز را بست گفت : با گوشی پسرش به جای پسرش زنگ میزنه میگه حالش خوبه... مطمینا دیشب اتفاقی افتاده.... چهره اش به شدت نگران و درهم بود به روبرویش نگاه میکرد گفت: نه اینطوری نمیشه... باید برم ببینمش... بیینم چی شده؟... سونگمین شی تو هم برو من میرم خونه شیوون شی بدونم چی شده؟....
سونگمین به چهره نگران ژومی نگاه میکرد از چهره گرفته و نگرانش قلبش لرزید ، دلش میخواست ژومی را دراغوش بکشد ارامش کند ولی نتوانست با نگاهی لرزان به خارج شدن ژومی از اتاق نگاه کرد.
************************************
هیوک ارام دراتاق را باز کرد وارد شد با قدمهای اهسته بی صدا به کنار تخت رفت ایستاد، شیوون با صورتی معصوم خواب بود ، پیشانی راستش باند سفید با چسب چسبانده بود ، جیهون دستانش را دور گردن پدرش حلقه کرده بود دراغوش شیوون درخواب بود ،تا شانه ونیمه بازوی شیوون مشخص بود که بخاطر رکابی سفیدی که به تن داشت لخت بود.
هیوک با چشمانی مهربان عاشقانه به چهره درخواب برادرش نگاه کرد ، با دیدن باند زخم گویی قلبش زخم برداشته بود درد گرفت بادیدن زخم احساس ناتوانی میکرد ، چشمانش خیس اشک شد دلش میخواست شب قبل با برادرش بود اسمان و زمین را بهم میریخت برادرش سالم و بدون چهره خونی و تنی بی حال به خانه برمیگشت.
شب قبل وقتی شیوون با پیشانی خونی وچهره اش پردرد بی حال به خانه امد ؛ حال خانواده با دیدنش بدتر شد جیهون شدید گریه میکرد ، هیوک ولیتوک هم سراسیمه بی قرار شدند .با اینکه دونگهه تا نزدیکی های صبح مراقب شیوون بودن به انها گفت که نگرانش نباشن ؛ حال شیوون خوب است ولی هیوک و لیتوک ارام و قرار نداشتند، با اینکه شیوون ارام درخواب بود یک لحظه هم تنهایش نگذاشتن.حال شیوون هنوز درخواب بود انهم بخاطر ارامبخشی که دونگهه به او زده بود.
هیوک کمر خم کرد گوشه لحاف را به ارامی بالا کشید به روی شانه شیوون وجیهون گذاشت که با تماس دست هیوک به بازوی جیهون بیدار شد با چشم باز کردن خیره به پدرش شد گیج سرش را چرخاند با چشمانی پف کرده به هیوک نگاه کرد با پشت دست چشمش را مالید گفت: عمو.... هیوک با لبخند گفت: صبح بخیر قهرمان کوچلو.... انگشت را به روی بینی اش گذاشت اهسته گفت: هیسسسسسس... اروم ...بابای خوابه...جیهون دست از چشمش برداشت رو به پدرش کرد بوسه ای به گونه شیوون زد شیوون تکانی خورد، دوباره ارام گرفت. هیوک زانو زد دست روی شانه جیهون گذاشت با صدای خیلی اهسته گفت: هیییی...جیهونی...گفتم اروم ...بذار بابایی بخوابه... بیدارش نکن....
جیهون به طرف هیوک برگشت با چشمانی اشک الود او هم با صدای اهسته گفت: بابایی میضه... بوسش کدم خب شه....هیوک برای ارامش برادرزاده نگرانش لبخند زد بدون بلند کردن صدایش گفت: نه بابایی مریض نیست... حالش خوبه...ولی بذاربخوابه.... بابای همش کار میکنه...امروز روز استراحتشه ...بذار بخوابه...باشه؟....جیهون با دست به طرف سر شیوون اشاره کرد باند زخمش را نشان میداد با صدای خیلی اهسته گفت: بابایی اوف شده... سرش درد میتونه... خون اومده....
هیوک با دست موهای جیهون را با مهربانی نوازش میکرد با صدای اهسته گفت: نه بابایی خوبه... دیگه سرش درد نمیکنه... عمو دونگهه خوبش کرده.... تو بلند شو برو بابابزرگ گفته بیام دنبالت... بری باهاش صبحونه بخوری...تو برو صبحونه تو بخور... به اجما هم بگو یه صبحونه خوشمزه درست کنه... با بابابزرگ بگیر بیار ...وقتی بابایی بیدار شد بده بخوره...باشه؟....جیهون راضی به رفتن نبود چشمانش اشک الودش نگران نگاهی به پدرش کرد دوباره رو به هیوک کرد اهسته گفت: من نمیخویم... با بابایی میخویم...
هیوک اخم ساختگی کرد گفت: چی نمیخوری؟...باشه نخور... وقتی بابایی بیدار شد بهش میگم جیهونی صبحونه نخورد...بابایی وقتی بشنوه سرش دوباره درد میگیره... خوب پس... جیهون از حرف هیوک چشمانش گرد شد وحشت زده گفت:نههههه...صدایش را اهسته کرد گفت: میخویم... الان می یم بخویم...بابایی سرش دردش نیاد...بلند شد درحال پایین رفتن از تخت به کمک هیوک گفت: میم صبونه میخویم... برای بابایی هم میایم....هیوک با سر تکان داد لبخندزنان گفت: باشه برو.....
جیهون دوان به بیرون از اتاق رفت هیوک به بیرون رفتنش نگاه میکرد که متوجه حرکت تخت شد ، از صدای پچ پچ هیوک وجیهون شیوون بیدار شد تکانی خورد به پشت خوابید ، هیوک لبخند زنان به شیوون نگاه کرد. شیوون به ارامی چشمانش را باز کرد چند پلک زد تا تاری چشمانش کم شود خواست سر برگرداند که یهو هیوک روی تخت پرید روی پاهای شیوون نشست رویش خوابید ، شیوون غافگیر شد از درد گفت: اخخخخخخخخخخ.....
هیوک دستانش را دور تن شیوون به هم حلقه کرد لحاف را دور شیوون پیچید دستانش از پشت شیوون بهم قفل شد او را دراغوش کشید ، پاهایش را هم دور پاهای شیوون حلقه کرد.لحاف دور شیوون مانند پیله پروانه پیچیده شده بود نمیتوانست حرکتی بکند. شیوون از پریدن ناگهانی هیوک هم ترسید قلبش به شدت میزد هم دردش گرفته بود سرش هم درد میکرد با صدای بلند گفت: واااااای... برای یک لحظه نفهمید چه شده؟ کیست که به رویش پریده با دیدن هیوک ، چهره اش درهم شد با چشمانی پف کرده نفس نفس میزد با اخم به هیوک نگاه کرد گفت: هیونگ چیکار میکنی؟.... بلند شو از روم.....چرا اینجوری میکنی؟...
هیوک با لبخندی که تمام پهنای صورتش را پوشانده بود گفت: دارم بیدارت میکنم.... شیوون تقلایی کرد نتوانست دستانش و پاهایش را ازاد کند ، هیوک حلقه دست و پاهایش را محکمتر کرد خود را بیشتر به شیوون چسباند به سینه شیوون فشار اورد ، شیوون با زحمت نفس میکشید سینه اش با هر نفس به سینه هیوک میخورد ، با اخم لبخند زد گفت: این چه طرز بیدار کردنه؟... داری خفه ام میکنی....هیوک سریع بوسه ای به لبان بردارش زد گفت: این مدل ناز با تنبیه بیدار کردنه... شیوون از بوسیده شدن لبانش فریاد زد گفت: یاااااااااااا...هیونگ نکن.... با اخم گفت: تنبیه ؟...ناز ؟...تنبیه برای چی؟....هیوک اخم کرد گفت: برای اینکه مراقب خودت نیستی ...برای اینکه دیشب نگرانم کردی.... تا حد مرگ ترسوندیم....
شیوون چشمان پف کرده اش ناراحت شد گفت: ببخشید دیشب نگرانتون کردم...واقعا ببخشید... ولی چیکار کنم...مگه دست خودم بود...من نمیخواستم اون اتفاق بیفته...من که... هیوک دوباره بوسه ای به لبان شیوون زد حرفش را ناتمام گذاشت.شیوون با اخم دوباره فریاد زد: یااااااااااا...هیونگ نکن.... سرم درد میکنه...هیوک توجه ای به جواب و فریاد شیوون نکرد حلقه دستش را دور تن برادرش محکمتر کرد با اخم گفت: دارم تنبه ات میکنم تا بیشتر مراقب خودت باشی... بلا سرخودت نیاری...
شیوون چهره اش از سر درد و فشاری که هیوک به تنش میاورد درهم تر شد با صدای بلند گفت: چی؟...مراقب؟...هیونگ میگم تقصیر من نیست...تقلا کرد با تکان دادن شدید تنش گفت: ولم کن هیونگ... کشتی منو.... با تکان هایش دستان هیوک شل شد دستان خودش ازاد شد ، ولی هیوک امانش نداد بدون انکه قفل پاهایش را باز کند سریع دستش را داخل لحاف برد شروع به قلقلک دادن سینه و زیر بغل شیوون کرد ، شیوون هم شدید خندید همراه خنده اش با صدای بلند گفت: نکن هیونگ... غلغلکم میاد... اذیتم نکن... نهههههههههه...هیونگ...هیوک هم خندید قدری به کارش ادامه داد صدای قهقه شیوون بلند شد دستانش را که ازاد شده بود به شانه های هیوک چنگ زد سعی کرد او را از خود جدا کند ولی هیوک چسبیده بود جدا نمیشد.
هیوک بالاخره دست از غلغلک دادن کشید به خنده شیوون نگاه میکرد ، شیوون هم ارام شد با چشمانی پف کرده وخیس اشک از خنده نفس زنان نگاه کرد. هیوک خیره به چشمان شیوون بود با صدای ارامی گفت: میدونی چقدر برام عزیزی؟...میدونی چقدر دوستت دارم؟...شیوون لبان خندانش غنچه ای شد گفت: اوه ه ه ه...هیونگ فکر کنم اشتباه گرفتی ها.... من هیونگ دونگهه نیستما...من داداشت...هیوک دستانش را دور شیوون بهم قفل کرد او را دوباره به اغش گرفت سر به گردن شیوون گذاشت نفس هایش به روی گردن شیوون پخش شد گفت: میدونی تنها کسمی؟...تنها کسی که برام مونده....با اینکه بابا لیتوک رو دارم دوسش دارم... ولی تو برای یه چیز دیگه ای... تو دنیامی... تو بوی مامانو میدی....
شیوون لبخندش کمرنگ شد دستانش را روی پشت هیوک به روی هم گذاشت چانش را به پیشانی هیوک چسباند با مهربانی گفت: توام برای همینه هیونگ...هیوک چشمانش خیس اشک شد ادامه داد : وقتی به تو نگاه میکنم ...مامانو میبینم... تو قیافه مامانو داری.... وقتی دلم برای مامان تنگ بشه...بهت نگاه میکنم...بوت میکنم... بغلت میکنم اروم میشم... اهی کشید گفت: وقتی مامان رفت... اون شب مرگش دنیام تمام شد...فکر میکرد منم میمیرم... ولی وقتی تو توبغلم گریه میکردی... دیدم تنها نیستم... یه نفر دیگه ...یه فرشته کوچلو هست که بوی مامانو میده... با قورت دادن اب دهانش بغضش را فرو داد گفت: تو همه چیزمی...همه چیزم... شیوونی مراقبت خودت باش... بدون وقتی اسیب میبینی ...منم اسیب میبینم... وقتی تو درد میکشی... منم درد میکشم... چون خیلی دوستت دارم... چون همه چیزمی... بوسه ای به گردن شیوون زد اشک از گوشه چشمش به گردن شیوون چکید زمزمه کرد:تنها دارایی من توی... من هیچکی جز تو رو ندارم....شیوون با احساس داغی اشک هیوک روی گردنش سر خم کرد بوسه ای به پیشانی برادرش زد دستانش را حلقه اش را محکمتر کرد دهان باز کرد خواست حرفی بزند که صدای جیهون بیرون از اتاق شنیده شد: من میگم... من به بابایی میگم....نتوانست.
هیوک با شنیدن صدای جیهون چشمانش گرد شد سریع بلند شد نشست گفت: وااااااااااااای بادیگارد داره میاد... از روی شیوون بلند شد کنارش روی تخت نشست با چشمانی گشاد شده به در نگاه کرد. شیوون از حرف هیوک لبخند شد گفت: چی؟... بادیگارد؟...هیوک بدون تغییر به چهره اش و رو برگردان از در گفت: اره بادیگارد... الان اگه میدید من دوباره روتم...مو به سرم... که دوباره صدای جیهون از پشت درامد: بابایی...عمو...هیوک ساکت شد.
در اتاق باز شد جیهون وارد شد با دیدن شیوون که بیدار شده با چهره ای خندان به طرف تخت دوید گفت: بابایی بیدار شودی؟... شیوون هم نیم خیز شد برای گرفتن دستانش را دراز کرد جیهون به اغوشش رفت ، شیوون لبخند زنان گفت: اره عزیزکم...جیهون دستانش را دور گردن شیوون حلقه کرد گفت: بابایی...مکثی کرد با صدای ناراحتی گفت: اوف شدی؟... سرت درد میتونه؟...من بوست میتونم خب شی...رو برگرداند به گونه شیوون بوسه زد.
شیوون با گرفتن زیر بغل جیهون او را قدری از خود جدا کرد با لبخند به صورت نگران پسرش نگاه میکرد گفت: نه جونم...خوبم ...سرم درد نمیکنه...جیهون با نوک انگشت به باند کوچک پیشانی شیوون لمس میکرد چهره اش از ناراحتی درهم شده بود گفت: اوف شدی... خون اومد....عمو دوا زده سرت... من کیلی دیه تدم... عمو هیو میگفت صدا نتونم تو بخوابی...سرت درد می دیره....هیوک دست به پشت جیهون گذاشت امانش نداد با اخم گفت: هی....بشر ...تو کی هی میگی اوف شدی...عمو گفت صدا نکن...سرت درد میکنه...به فکر باباتی...پس چرا با سر وصدا اومدی تو؟...من بهت گفتم بابات خوابیده ؟...چه خبره جیغ کشون اومدی تو؟... جیهون با چهره ای ناراحت رو به هیوک کرد گفت: میمون اومده... با بابای تار داره... بابابوزگ دفت بیام عمو هیو بگم... شیوون قدری اخم کرد پرسید: مهمون؟...رو به هیوک گفت: مهمون کیه؟...هیوک شانه هایش را بالا زد گفت: نمیدونم... صدای گفت: وکیل لیو.... وکیل لیو اومده دیدنت....
هیوک و شیوون به طرف در اتاق برگشتند دونگهه بود ، شیوون همانطور که جیهون در اغوشش بود بلند شد نشست ، چشمان پف کرده اش قدری گشاد شد گفت: وکیل لیو؟...اه...به روی میزعسلی نگاه میکرد گفت: ساعت چنده؟... دونگهه به کنار تخت امد با نگاه کردن به شیوون گفت: ساعت ده ونیمه...چطور؟...شیوون با چهره ای وحشت زده گفت: ده ونیم؟...واااااااای... چرا من اینقدر خوابیدم؟... رو به هیوک گفت: چرا منو زودتر بیدار نکردی؟.... من امروز.... دونگهه با چهره جدی امان نداد گفت: تو امروز جایی نمیری...میدونم امروز با وکیلت تو شرکت جلسه داشتی ...ولی تو امروز جایی نمیری...تو فقط باید امروز استراحت کنی....
هیوک هم رو به دونگهه با اخم سریع گفت: ژومی برای چی اومده؟...نکنه اومده اینجا جلسه بذاره؟....دونگهه گفت :نه پدرت بهش زنگ زده که امروز شیوون نمیاد اداره ...اونم نگران شده اومده دیدن شیوون...شیوون با چهره ای درهم به دونگهه و هیوک نگاه میکرد گفت: من حالم خوبه...هیچ مشکلی هم ندارم... امروز یه جلسه مهم داشتم باید میرفتم شرکت...خوبه ژومی اومده خونه...همین جا...دونگهه کمی کمر خم کرد اخمش بیشتر شد با دست به طرف شیوون نشانه گرفت گفت: تو امروز هیچ کاری نمیکنی...فقط استراحت میکنی...امروز کارو شرکت تعطیل... امروز فقط به خودت میرسی...فهمیدی؟...
هیوک با لبخند به چهره جدی دونگهه نگاه میکرد گفت: اوه شیوونی الان دونگهه شده دکتر لی ...خیلی جدیه و شوخی هم نداره...بهتره به حرفش گوش بدی...والا اگه عصبانی بشه بد میبینی... بهت یه ارامبخش میزنه تا شب بخوابی....شیوون با ناراحتی نگاهی به هیوک کرد رو به دونگهه گفت: اما...دونگهه کمر راست کرد با قاطیعت گفت: اما بی اما... همین که گفتم ...تو امروز کار نمیکنی... دستانش را به روی هم قفل کرد به روی سینه اش گذاشت گفت: تو دیشب به سرت ضربه خورد...باید میبردمت بیمارستان لجبازی کردی نرفتی... ولی فردا باید یه سر بیای بیمارستان ...کارت دارم...شیوون با کلافگی به موهایش چنگ زد بهم ریخت ،میدانست وقتی دونگهه به هیبت دکتر بالای سرش باشد نمیتوانست اعتراض کند ولی او هم لجباز بود با چهره های درهم رو به دونگهه گفت: چی ؟...فردا بیام بیمارستان؟...دونگهه امانش نداد گفت: هیچی نگو ...فردا بعد شرکت میای بیمارستان ...کارت دارم... باید از چیزی مطمین بشم...الانم به جای حرف زدن ...بلند شو بریم پایین صبحونه تو بخور... بیا این وکیل لیوهم ببیند ...نگرانته...اونم برای کار نیومده...گفته فقط اومده تو رو ببینه...به جیهون که با چشمانی درشت شده و نگران به تغییر رفتار دونگهه یعنی حالت عصبانی نگاه میکرد چشمکی زد گفت: بعدشم باید درخت کاجو برای کریسمس تزیین کنیم... دیشب نصفه مونده...
شیوون با اخم از نارضایتی حرفهای دونگهه گفت: نخیر ...من باید استراحت کنم... نمیتونم...که جیهون با خوشحالی دستانش را بهم زد گفت: اخجون...دیخت دویست کنیم... شیوون رو وادار کرد که لبخند بزند با شوق به پسرش نگاه کند.هیوک از روی تخت بلند شد ایستاد با اخم به دونگهه نگاه میکرد گفت: من از وکیل لیو خوشم نمیاد...از طرز نگاهش بدم میاد...من اون نگاه رو میشناسم...رو به شیوون کرد گفت: زود دکش میکنم بره...
شیوون با تعجب به بردارش نگاه میکرد گفت: چی؟...نگاهش ؟...دکش کنی؟...اون وکیل شرکتمونو...چرا اینطوری درموردش حرف میزنی؟... چرا میخوای بفریستش بره؟...دونگهه لبخندی زد هیوک به کنار دونگهه امد دونگهه دستش را دور کمر هیوک عصبانی حلقه کرد با چشمانش از صورت عشقش میچشید ، هیوک با اخم به شیوون نگاه میکرد گفت: من نگاه اون بشرو میشناسم... میدونم پشت اون نگاه چه خبره...من اون نگاه همجنسمو خوب میشناسم.... بهتره بهش یه هشدار بدم... نمیزارم بیشتر از این خیالات کنه... نمیخوام نگاه سمیش اسیبی به تنها دارای زندگیم بزنه....من این اجازه رو بهش نمیدم....
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
عالی مثل همیشه
مممنون خوشگلم
چقدر سونگمین و ریووک توی این فیک بیچاره اند

ماهی با جذبه دوست دارم
چون این داستان رو قبلا خوندم همش دلم میخواد درباره ی قسمت بعد فیک بگم
مرسی عزیزم
هی چی بگم..اوضاعشون خوب میشه...
اره دونگه عالیه توش...
خخخ از دست تو./... خوب بگو...
خواهش خوشگلم
سلام گلم.

. واقعا که صد رحمت به جیهون با این که بچه اس بیشتر فکر باباشه . هیوک کاراش بچه گونه تره.


این جیهون واقعا هم بادیگارده . یعنی هیچ کس رو نمیبینه فقط باباش رو میبینه . خیلی کاراش بامزه اس.
هیوک اون همه به جیهون گفت سر و صدا نکن بابا خوابه و بیدار میشه و ... خودش رفته پریده روش
بیچاره مینی چقدر خورد تو ذوقش . گناه داره.
ممنون عزیزم عااالی بود.
سلام خوشگلم...

اره جیهون اخرشه دیگه... خودت میدونی چه کارها میکنه
خخخخخ...انگا ر هیوک از جیهون بچه تره....
هی اره دلم برای سونگمین این فیک خیلی میسوخت...
خواهش نفسم
کارخوبی کردی عزیزم من اول رفتم طلسم عشق اولی وخوندم حالا دارم این ومیخونم
اوه رفتی اولی رو خوندی؟... زیاد تفاوتی نداره یعنی فرقی با اون نداره