SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

من که فراموشش نکردم 11



سلام دوستای گلم...

امشب با این داستانم امدم...


بفرماید ادامه ...

  

پارت یازدهم

شیوون چهره اش از درد درهم شد پلکهایش را به روی هم گذاشت فشرد گوشه لبش را گزید انگشتانش به لبه مبل راحتی چنگ زد قدری نفس نفس زد ناله اش را خفه از بینی اش بیرون داد لای پلکهایش را باز کرد ریز شده به منجیر که درحال بستن باند دور زانوی راستش بود نگاه کرد با صدای گرفته ای نالید : اروم تر هیونگ... خیلی دردم میاد ....منیجر سرراست کرد با ناراحتی گفت: اخ ببخشید...من...که کیو امان نداد جمله ش را نیمه گذاشت.

در اتاق رختکن شیوون روی مبل راحتی نشسته بود پای راستش دراز شده و منجیر باند مخصوص را دور زانویش که بخیه های عمل جا خوش کرده بودنند را میپوشاند و کیو بالای سرش ایستاده بود با چهره ای رنگ پریده از نگرانی و اخم الود از عصبانیت نگاهش میکرد با ناله شیوون که مشخص بود تمام مدت سعی کرده بود دردش را مخفی کند  تا کیو را نگران و خشمگین نکند ولی بالاخره ناخواسته از درد شدید ناله زد. چهره کیو درهمتر شد کنار منجیر زانو زد باند را از دست منیجر گرفت میان حرفش گفت: دردت میاد ولی خود ازاری... باند را دور زانوی شیوون میپیچد دستان و صدایش از نگرانی میلرزید گفت: واجبه  که اجرا کنی نه؟... سرراست کرد اخم الود و دلخور به شیوون که چهره اش از درد مچاله شده مظلوم نگاهش میکرد هم نگاه شد گفت: پای تازه عمل کرده ات چه گناهی کرده که تو لجبازی  هاااا؟... بهت میگفتم اون سریال کوفتی چینی رو بازی نکن ..بخاطر هیوکجه هیونگ لعنتی قبول کردی... حالا هم تو سریال بخاطر بی دست و پایی  عوامل سریال اسیب دیدی...پای راستت تاندونش احتیاج به عمل پیدا کرد...بهت لطف کردن فرستادنت چند روزی استراحت کنی تا پات خوب بشه.... تو جاش اومدی سوپرشو میخوای اجرا کنی... یه مسکن با دوز بالا زدی ...رنگ به رخسار نداری... جون نداری... ولی میگی باید اجرا کنی... برای چی نمیدونم؟...چرا اینقدر لجبازی نمیدونم؟...

شیوون تغییری به چهره بی حال و دردکش خود نداد نگاهی به دستان کیو که باند را دور زانویش میپیچد کرد از درد پلکهایش را لحظه ای بست دوباره باز کرد رو به کیو با صدای گرفته ای وسط حرفش گفت: مجبورم کیوهیون... خودت که میدونی که مجبورم... قدری اخم کرد گفت: مگه نه اینکه تو برنامه ها که دعوت شدید از غیبت من تو سوپر شوها حرف زدن...بچه ها را رو اذیت کردن... میخوام هر جور هست امروز توی این اجراها باشم ...فردا هم همینطور ...نمیخوام بچه ها بخاطر من بیشتر از این اذیت بشن... نمیخوام بقیه فکر کنن من سوجو رو تنها گذاشتم...من هر کاری میکنم بخاطر سوجو و دوستامه... نمی خوام کسی اشتباه برداشت کنه... کیو اخمش از خشم بیشتر شد وسط حرفش با صدای کمی بلند گفت: بازم برای دیگران...بازم برای سوجو ...برای دوستان... شیوون ساکت شد با ناراحتی و اخم شدید نگاهش کرد و کیو هم با عصبانت ادامه داد: همش دیگران... پس کی خودت شیوون؟... کی من؟... تو کی میخوای کاری  بکنی برای خودت بکنی؟؟...چرا به خودت اهمیت نمیدی؟... چرا جون خودت ...سلامتی خودت...ارامش خودت ...مهم نیست... چرا همش به فکر دیگرانی؟.. به فکر دوستانتی؟...پس کی خودت شیوون؟...هاااااا؟..پس کی؟؟... پس کی قراره برای خودمون کاری بکنی؟...

شیوون غم در چهره ش فریاد میزد خواست جوابش را بدهد که فرصت نیافت. لیتوک که      مثل بقیه اعضا گروه در حال اماده شدن بود مثل بقیه هم  سکوت کرده بود به بحث انها نگاه میکرد جلو امد با ناراحتی به زانوی باند پیچی شیوون نگاه کرد گفت: شیوونا کیوهیون راست میگه...منم از صبح دارم میگیم نمیخواد امروز اجرا کنی... اصلا این چند روزه اجرا نباشی...لازم نیست که تو با این پات اجرا نداشه باشی که...هیچل هم امان نداد جلو امد روی لبه مبل کنار شیوون نشست نگاه چهره درهم و ناراحتش به پای شیوون بود گفت: اصلا کی گفته توباید با این وضعیت اجرا کنی؟... همه که کور نیستن...میبینند پات چی شده.... سرراست کرد نگاهش بین کیو  شیوون میچرخید گفت: تو فرودگاه همه پای اتل بسته ات رو دیدان... فن ها هم که حسابی توییتر و اینستا رو ترکوندن که برات نگرانن از پات میپرسن...همه میدونن تو نمیتونی اجرا کنی...پس لازم نیست این کارو بکنی...همممم؟؟...

شیوون که لمه داده بود کمر راست کرد از درد پایش چهره ش درهم و قدری نفس نفس زد کامل نشست رو به هیچل گفت: نه ...اجرا میکنم حالم خوبه...پام چیزیش نیست... گفتم که دکتر گفته مشکلی نیست... اتل که بسته باشه بهش فشار نمیاد...میتونم اجرا داشته باشم... کیو چهره ش از خشم به شدت درهم شد نگاه عصبانیش به شیوون بود حرفش را برید گفت: لجبازی... لجباز...حرف فقط حرف خودته... خواست بلند شود با قهر برود که شیوون امان نداد .

شیوون با حرفش رو برگردانند مچ دستش را گرفت کشید کیو به حال نیم خیز به روی شیوون شد و شیوون هم با اخم ملایمی نگاهش کرد فرصت اعتراض بهش نداد گفت: بهم کمک کن بلند شم...دوباره فرصت عکس العمل نداد دست کیو را بیشتر کشید و صورت کیو را به صورت خود نزدیک کرد و طوری که رخ به رخ هم شدن اخمش بیشتر و با نگاه جدی در چشمان کیو زل زد با صدای اهسته ای که حتی هیچل کنارش نشسته بود نشنید فقط کیو شنید گفت: میخوام بخاطر تو اجرا کنم... اینکارو به خاطر تو میکنم... که دیگه از هیچکس حرف یا طعنه نشنوی... نمیخوام هیچ عهد الناسی به تو حرفی بزنه...اجرا میکنم تا دیگه کسی بهانه نداشته باشه که اذیتت کنه.. این کارو بخاطر تو میکنم عشقم... کیو که با حرف شیوون میخواست اعتراض کند با نجوایش چشمانش قدری گشاد شد نمناک اشک بغض به دیواره گلویش چنگ زد نالید: شیوونا... شیوون بدون تغیر به نگاه جدیش دستش شل شد دست کیو را ول کرد با صدای عادی اما جدی و ارام گفت: کمک کن بلند شم...باید بریم...دیر میشه...

کیو که با جمله شیوون فهمید نباید ادامه دهد چیزی بگوید فقط از عشق شیوون به خودش که حتی در اوج درد و با تنی رنجور به فکر اوست چشمانش بیشتر خیس اشک شد تمام وجودش از فداکاری عشقش سوخت قلبش از درد فریاد میزد ،لب زیرنش را گزید تا مانع اشک ریختنش شود بازوی شیوون را گرفت  کمکش کند بلند شود گفت : چشم عشقم...

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

شیوون لبخند زد که چال گونه هایش مشخص شد دل کیو از لذت قنج رفت گفت: نه کیوهیونا..اینجوریم نیست ..با کیو وارد سالن خوابگاه شد گفت: اون پالتو ..از حرفی که میخواست بزند خنده ارامی کرد گفت: به قول تو رنگ موزه داره خوش رنگتره...البته من اون که پررنگتر مد نظرمه...میگم میخوام اونو بگیرم... کیو گره ابروهایش باز شد لبخند پهنی مزحکی زد گفت: خوب یکی هم برای من میخوای بگیری دیگه؟... اصلا هر چی تو بگیری قبوله...میخوای یه پالتو بگیری برام کاپلی هم باشه ...هر رنگی گرفتی قبول ... سلیقه ات همیشه عالیه... بگیرش...

شیوون دوباره خندید گفت: از دست تو ...باشه...به طرف مبل های وسط سالن میرفت خم ملایمی به چهره خندانش داد گفت: هر چی میاد خسیس تر میشی...نمیدونم چرا...که با دیدن لیتوک که تنها نشسته بود جمله ش نیمه و لبخندش خشکید گفت: سلام هیونگ...به کنار لیتوک نشست کیو هم که با سلام کردن شیوون رو برگردانند لیتوک را دید لبخندش محو شد کنار شیوون نشست لیتوک که خم شد روی میز در حال نوشتن روی کاغذی بود با سلام کردن شیوون سرراست کرد با چهره ای غمگین نگاهی به ان دو که کنارش نشستن کرد گفت: سلام بچه ها...اومدید؟.. دوباره رو به میز کرد اینبار برگه ها که روی میز را ورق میزد.

 شیوون نگاهی به اطراف دوباره به لیتوک کرد گفت: هیونگ تنها نشستی... بچه ها نیستد؟...کیوهیون گفت که بچه ها بیشترشون امشب هستن... منم که گفته بودم به بچه ها بگه امشب باهم شام میریم بیرون... لیتوک با مکث کمر راست کرد با چهره ای  که ناراحتی از ان میبارید رو به شیوون کرد با صدای خسته ای گفت: نه کسی نیست... همه بیرونن... یعنی سرکارن... ولی تا یکی دوساعت دیگه پیداشون میشه...موقع شام میان...کسی شام مفتو از دست نمیده... اونم شامی که تو مهمونشون کنی... لبخند کمرنگی زد دوباره سریع اخمی به صورتش گرفته ش داد رو به میز کرد.

شیوون هم که متوجه حالت ناراحت لیتوک شده بود اخم ملایمی کرد گفت: هیونگ چی شده؟... ناراحتی؟... اتفاقی افتاده؟... کسی چیزش شده؟؟... لیتوک نگاه گرفته ش را به شیوون و کیو کرد گفت: نه کسی چیزیش نشده... همه خوبن... اتفاق بدی نیافتده...مشکل همشیگیه... کیو امان نداد با اخم شدید وسط حرفش گفت: مشکل همیشگی؟...چه مشکلی؟... لیتوک اهی کشید گفت: کمپانی...مگه مشکل ما چیه... کمپانی...اینبارشیوون اخم غلیظی کرد پرسید: کمپانی؟... دوباره چی خواسته؟... نکنه بازم از اون... لیتوک امان نداد سری تکان داد گفت: نه ...دوباره ازمون حمایت کذایی رو نخواسته... ازمون درخواست جدید کرده...مگه درخواسته اش تموم میشه؟... اخم کرد برگه های روی میز را برداشت به طرف شیوون گرفت گفت: ببین چی خواسته.... برگه ها را به دست شیوون داد گفت: ازمون میخواد که یه اهنگ جدید خاص اس ام بسازیم... یعنی یه اهنگ که شعره خاص داشته باشه...اونم به خاص خودش... چهره ش درهمترشد اخمش بیشتر گفت: من که نمیفهمم خاص اون چیه؟... به برگه های دست شیوون اشاره کرد گفت: این تو خاص بودن رو توضیح داده...ولی من نفهمیدم... حتما یه اهنگی باشه که توش همش از اس ام تعریف کنیم...یا از کاراهای با ارزشی که برامون کردن نام ببریم...

شیوون که با اخم به برگه ها نگاه میکرد با چشم میخواند با حرف اخر لیتوک سرراست کرد لبخند پوزخند انه ای  زد لیتوک هم امان نداد با همان حالت گفت: من که دلم میخواد یه جوری از سلطه این کمپانی لعنتی در بیام... خسته شدم از بس که به امر و نهی اش گوش کردیم... دلم میخواد یه البومی به خواست خودمون بدیم بیرون...یه البوم که کمپانی هیچ دخالتی روش نداشته باشه...نه اینکه بخوایم هر کرای بکنیم باید تحت فشار باشیم... حتی تهدیدمون بکنه که فلان کارو براش بکنیم...مثل این اهنگ جدید که خواسته ...یک اهنگ با پیانو که شعر نت اش خاص باشه... والا فلان کارو باهاتون میکنیم... یا فلان حق عضویتو ازتون میگیریم... دست روی پیشانی خود گذاشت ان را میمالید با کلافگی گفت: خسته شدم...از دست کراهای کمپانی واقعا خسته شدم... کم اوردم...

شیوون با مهربانی و غمگین به لیتوک نگاه کرد دست روی دست لیتوک گذاشت با صدای ارام و مهربان گفت: هیونگ ...نگران نباش... همه چیز درست میشه... با رو کردن لیتوک که دست از پیشانی برداشته نگاهش به او شد لبخند کمرنگ زیبای زد گفت: من درستش میکنم...من اون اهنگ پیانو رو مینویسم ...نگرن نباش... لبخندش محو اخم ملایمی کرد گفت: برای مستقل شدن یا حداقل بیرون دادن یه البوم بدون دخالت کمپانی هم یه فکرایی دارم... یعنی دارم یه کارای  میکنم که به زودی میفهمید...پس ناراحت نباش هیونگ... همه چیز درست میشه...

لیتوک اخمی به چهره درهمش داد گفت: درسش میکنی؟..میخوای چیکار کنی؟...شیوون نگاهی به کیو که مطمنیا میداسنت شیوون میخواهد چه بکند دوباره رو به لیتوک کرد با مهربانی گفت: خوب یه کاری که وقتی انجام شد بهتون میگیم... یعنی الان یه کارهای کردم که هنوز مطمین نیستم بشه یا نه...ولی مطینا وقتی انجام بشه برای ما خیلی خوب میشه... حتی ممکنه از زیر سلطه کمپانی بیان بیرون...با نگاه پرسشگر لیتوک که با  اخم شدید وچشمان ریز شده در نگاهش میپرسید" چیکار میخوای بکنی؟" لبخندی زد گفت: خوب راستش میخوام...که با یهو باز شدن در ورودی و سرو صدای کانگین و هیوک و دونگهه که باهم وارد شدند تو سرو کله هم میزدنند حرف میزدنند جمله ش نیمه ماند رو به انها کرد بقیه حرفش را دیگر هیچوقت فرصت نکرد بگوید.

****************************************************

شیوون چشمانش را بسته بود گوشش به صدای رقص موج های کوچک رودخانه هان بود که با صدای نفس کیو در امیخته بود موسیقی دلنشینی را برایش به پا کرده بود ،دست کیو هم رشته های موهایش چون گل پیچک لای انگشتانش میپیچید و نوازش میکرد ارامش را به جان شیوون  میانداخت .

شیوون روی چمن های کنار ساحل رودخانه هان دراز کشیده و سربه روی ران کیو گذاشته بود گویی درارامش خواب بود . کیو هم نگاه چشمان عاشقش به نیم رخ شیوون بود موهایش را نوازش میکرد ارامش و عشق میانشان موج میزد .

روز مرخصیشان بود این دو با استتار خود با کلاه و عینک و لباس به سرقرار رفتند. باهم به شهر بازی بعد هم رستوانی رفتند بعد هم به فروشگاهی برای خرید حال هم آخر شب به کنار رودخانه هان امدند با ارامش به ان نگاه کردنند.شیوون هم سربه ران کیو گذاشته چشمانش را بسته بود کیو هم موهایش را شانه وار نوازش میکرد از لذت ارامش و روز خوبی که گذرانده بود لبخند کمرنگی زد سرخم کرد بوسه ارام به شقیقه شیوون زد تا او را هم از لذت خود بی نسیب نگذارد، با مکث لبانش را جدا کرد دوباره نگاه پرعشقش به شیوون بود که از بوسه اش پلکهایش را باز نکرد فقط لبخند ملایمی زده بود کیو  که فقط نگاهش میکرد با لبخند او لبخندش پررنگتر شد زمزمه کرد: دوستت دارم شیوونا...گویی یاد چیزی افتاد یهو اخم کرد لبخندش محو شد همانطور که موهایش را نوازش میکرد با صدای ارامی گفت: خداروشکر بابات اومد چین پوزه اون کمپانی اس ام رو به خاک نشوند و برت گردونند...والا معلوم نبود اون عوامل لعنتی انسان اولیه تا کی میخواستن نگهت دارن...سرراست کرد نگاه اخم الودش به رودخانه هان شد گفت: کمپانی لعنتی بخاطر کار هیوک مجبورت کرد اون سریال لعنتی رو قبول کنی... بهشون اون همه سود رسوندی... ولی اونا با کاری که ریووک کرده اعتراضی که سراینکه چرا ما باید از این به بعد تو اجراهامون لب خونی کنیم...خودمون زنده نخونیم... عصبانی شدن بیشتر لج کردن تو رو تو چین گروگان گرفتن.... به کارگردان سریال دستور دادن که تو رو اونجا نگه دارن... اجازه نده به تو که تو سوپر شوها یا تو برنامه های ما باشی....تا ما تنبیه بشیم...دوباره جور گند کاری ریووک رو تو کشیدی... اوم به بهونه سنگین بودن فیلمبرداری به نقششون عمل کرد.... یعنی توی اون چند ماهی که اجازه نداشتی بیای کره داشتم دیونه میشدم... لیتوک و هیچل که توییت کرده بود که چرا اجازه نمیدن توبیای... یه جوری غیر مستقیم به کمپانی اعتراض کردن... فایده ای نداشت فقط لجشون رو بیشتر کرد... کارگردان لعنتیم که همش نقشه شون رو اجرا میکرد...منم از دلتنگی دیونه که نه داشتم میمردم... پشت تلفن همش به بهت روحیه میدادم... چشمان ریز شده اش زیر ابروهای درهمش خیس اشک شد گفت: ولی خودم داغون بودم...نمیدونستم چیکار کنم...دیگه تحملش برام غیر ممکن بود که پدرت به موقع به دادمون رسید... رفت چین پیش تو نمیدونم به کمپانی چی گفت ... با اون کارگردان عوضی چیکار کرد که یه هفته نشد اون سریال لعنتی فیلمبرداریش تموم کرد تو برگشتی کره...

شیوون که چشمانش را بسته بود از نوازشهای کیو لذت میبرد با حرفهایش گره ای به ابروهایش داد ولی چشمانش را باز نکرد نفسش را صدادار از بینی بیرون داد حرف کیو را قطع کرد گفت: منم حالم خیلی بد بود... داشتم از دلتنگی میمردم... اصلا حال و حوصله نداشتم سریال بازی کنم...افسردگی گرفته بودم... خیلی خسته بودم... ولی چون تعهد داده بودم ...وبخاطر هیوک و سوجو مجبور بودم ادامه بدم.... کیو نگاه خیسش به نیم رخ شیوون شد دستی که سرش را نوازش میکرد روی گونه اش گذاشت ارام به نوازشش ادامه داد حرفش را برید گفت: میدونم... میدونم چه حالی داشتی...از توییت نکردنت...از چهره افسرده ات توعکسها...از صدای گرفته و خسته ات پشت تلفن...همه چیزو فهمیدم...برای همین سعی کردم موقع حرف زدن پشت تلفن ارومت کنم...ولی نمیشد.... چون خودم حالم....

شیوون چشمانش را باز کرد ارام سرچرخاند با چشمانی نمناک و غمگین به کیونگاه کرد وسط حرفش گفت: میدونم...منم همه چیزو میدونم...  حالا میگم خدارو شکر که همه چیز تموم شد...من با موفقیت بازی تو سریال تموم کردم برگشتم... من و تو.... لبخند ملایمی زد با مهربانی گفت:دوباره کنار همیم... واین بهترین چیز دنیاست... من و تو کنار هم باهم.... کیوهم لبخندی به چهره غمگینش داد گفت : اره...من وتو کنارهم....

شیوون هم کامل چرخید طاق باز شد به پشت دراز کشید لبخندش را قدری پررنگتر کرد امان نداد کیو جمله اش را کامل کند گفت: کیوهیون میدونی چه برنامه ای دارم؟... کیو تابی به ابروهایش داد گفت: برنامه؟... کی؟...کجا؟... برنامه چیه؟... نکنه منظورت همون صحبتهای باشه که با کمپانی والت دیزنی برای سوپر شو جهانی زدی؟...یا پولی که برای البوم جدید کنار میخوای بذاری.... شیوون اخم ملایمی کرد گفت: نه...اونا رو نمیگم که....اونا ربطی به ما نداره ...برنامه من برای خودمونه... کیو ابروهایش بالا رفت لب زیرنش را پیچاند شانه هایش را بالا انداخت گفت: من چه میدونم...با انگشت به پیشانی شیوون چند ضربه ارام زد گفت: من چه میدونم تو تو فکرت چه برنامه ای میچینی؟...

شیوون هم از حرکتش خنده ای ریزی کرد گفت: خوب... دستانش را به روی سینه ش جمع کرد حالت صورتش را حالت بامزه ای  کرد گفت: میخوام منو تو ما دیگه بریم امریکا... اونجا یه جورایی برای ماه عسل ...و ازدواجومونو رسمی کنیم... میخوام برنامه بچینم که ماه دیگه یه سفر قشنگ عاشقانه باهم داشته باشیم ...یه ماه عسل خوشگل ...چطوره؟....کیو چشمانش به شدت گشاد و ابروهایش بالا رفت از ذوق لبخند پهنی زد با صدای کمی بلند گفت: چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟... ماه عســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل؟...امریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا؟... شیوون با همان حالت خندان سرش را تکان داد گفت : اوهوم... همراه لبخند اخم ملایمی کرد گفت: البته میخواستم این سوپرازی باشه برات...ولی گفتم بهت بگم بهتره تا تو هم برنامه هاتو تنظیم کنی...تو اون مدت برنامه ای نداشته باشی....

کیو از شادی فریاد زد یهو صورت شیوون را گرفت میان حرفش فریاد زد : شیونااااااااااااااااااااا...تو معرکه اییییییییییییی... دوستت دارممممممممممممممممم.... دوستت دارممممممممممم...میان چشمان گشاده شده شیوون که گفت: هیسسس...ارومتر ...مردم فهمیدن ما کی هستیم... بی توجه خم شد لبانش را روی لبان شیوون گذاشت بوسید ساکتش کرد از لذت چشیدن لبان شیوون شروع به مکیدن لبانش کرد شیوون راهم با خود همراه کرد .

دو عاشق در حال بوسیدن هم دستانشان لای موهای هم را نوازش میکرد غرق لذت و بوسه بودن که با بارانی که نیت برهم زدن لذتشان را داشت یهو شروع شده چون سیلابی بر سرشان ریخت حالشان را گرفت .کیو و شیوون  با شروع یهوی باران لبانشان را ازهم جدا و گیج به اسمان نگاه کردن و شیوون از جا پرید نشست گفت: اِاِاِاِاِاِاِ.... این کجا بود؟... چه یهوی شروع شد... کیو هم از جا پرید بلند شد بازوی شیوون را گرفت گفت: لعنت براین بارون بی موقع....بیا شیوونا ...بیا بریم تو ماشین خیس میشی... شیوون را بلند کرد دوان به طرف ماشین رفتند.

کیو وشیوون دست در دست هم سرمست زیر باران به طرف ماشین میدودیند، خوشحال از اینده شیرین و عاشقانه ای که برای خود چیده بودنند و نمیدانستند فردایی که فکر میکردند روزهای شیرین دیگر است روزگار نقشه دیگری برایشان دارد. روزهای شومی که ماه عسل را به روزگار زهر الود و مرگ اور تبدیل میکند.

 

******************************

صبح روز بعد

کیو جلوی اینه قدی ایستاده دو پیراهن مردانه سفید و مشکی که به دست داشت را جلوی سینه خود میگذاشت در اینه با لبخند به خود نگاه میکرد سرتا پای خود را ورانداز میکرد تا ببیند کدام بهتر است. نگاهش به اینه و ورنداز کردن خود بود ولی ذهنش جای دیگری بود .به حرفهای شیوون که زده بود از برنامه ماه عسل ،از سفر زیبا عاشقانه ای که ماه دیگر داشتند .از خوشحالی لبخندش پررنگتر میشد از ذوق دلش میخواست فریاد بزند .

 نمیتوانست از خوشحالی روی پای خود بند شود. با اینکه برنامه سفرشان چند هفته بیشتر نمانده بود ولی گویی زمان برایش دیرتر میگذشت، چند هفته به چند ماه بدل میشد .در خوشحالی خود غرق بود که با صدای ضربه خوردن به در اتاق به خود امد رو بگردانند گفت: بفرماید...دراتاق باز شد سونگمین تا نیمه وارد شد گفت: کیوهیون ...به سرتاپای کیو نگاه کرد کامل وارد شد قدری چشمانش گشاد شد گفت: جایی میخوای بری؟... برنامه داری؟... کیو کامل طرف سونگمین برگشت با همان لبخند گفت: اره...تمرین اخر موزیکالمه... البته دوساعت دیگه ست... ولی من دارم زودتر اماده میشم ...چون میخوام برم خرید...

سونگمین سری تکان داد گفت: اها...پس میشه...با سربه طرف در اتاق اشاره کرد گفت: پس دیرت نمیشه؟...بیا لیتوک هیونگ کارت داره...میخواد باهات حرف بزنه...کیو لبخندش کمرنگ شد گفت: لیتوک هیونگ کارم داره؟... چیکار داره؟... سونگمین اخم ملایمی کرد گفت: کارت داره دیگه...تو بیا خودت میفهمی...کیوبا جوابش لبخندش محو شد بی اختیار دلش شور افتاد، نمیدانست چرا حس کرد اوضاع خوب نیست ،اتفاق بدی میخواهد بیفتد .حال خود را نمیفهمید با پرت کردن پیراهنها روی تخت به طرف دراتاق رفت تا ببیند لیتوک چیکارش دارد .

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
tarane پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 23:19

سلام عزیزم.
و باز هم از خود گذشتگی های شیوون و اذیت کردن خودش برای گروه رو شاهد هستیم. واقعا کس دیگه ای نیست همه مردم به شیوون گیر میدن؟چرا سریال بازی کرد چرا تو اجرا نبود و... . گناه داشت با اون پا به خاطر حرف دیگران و جلوگیری از اذیت شدن گروه رفت برای اجرا . خیلی بی رحمن.
این کمپانی هم که همش یه ادایی داره اینا رو اذیت کنه . خیلی سخته براشون.
ممنون عزیزم عااالی بود.

سلام عزیزدلم...
اره کلا این بشر فقط تو فکر ازار خودشه
اره اینا خیلی بیرحمن...
کمپانی که کلا فقط افریده شده برای ازار اینا
خواهش خوشگلم...دوستت دارم

Sheyda پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 23:09

شیوون کی از کیو خواستگاری کرد که من یادم نمیادکه حالا نقشه محل ازدواج و ماه عسل رو کشیده
چقدر حوب که این قسمت کسی به وونکیو کاری نداشت
اما مثل اینکه قسمت بعد قراره طوفان بشه
مرسی عزیزم

خبو تو چند قسمت قبل کیو تو فکرش بود که شیوون در مورد احساس ببهش گفت دیگه...
هی خوب قسمت بعد میره روی ماجرای اصلی که چرا اینا اینطوری شدن دیگه...
خواهش عزیزدلم

maryam پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 19:28

من این فیک ومیخونم دلم کباب میشه

الهی من شرمنده ام که ناراحتت میکنم...واقعا ببخشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد