سلام دوستای گلم....
فکرشو نمیکردم این شخصیت به کیو هم بیادا... عین خود کیو...
بفرماید این قسمت رو تو ادامه بخونید ...
جیهون و کانگین از جلوی قفسه های فروشگاه رد میشدند ، جیهون به طرف یکی از قفسه ها رفت نشست از داخل سبد طبقه اخر قفسه چهار توپ شیشه ای قرمز و ابی برداشت، کانگین بالا سرش ایستاد گفت: ازاینا خیلی تو خونه داریم...مال ساهای قبل مونده ...بیا یه چیز دیگه بخریم...اینا رو نگیر...جیهون دو توپ شیشه ای زرد هم برداشت روی دستش گذاشت بخاطر اینکه در اغوشش جا نمیشد با چانه اش نگه داشت توپ ها درحال افتادن بود با اخم گفت:مخوام...ازینا مخوام...بدیرم... کانگین با اخم گفت: خیلی خوب بنفش و صورتیشو بگیر... ابی و قرمزشو خیلی داریم... بنفش یکی بیشتر نیست...
جیهون با گنگی به سبد نگاه میکرد توپ قهوه ای را برداشت کمی بالا اورد گفت: بمفش اینه؟... کانگین لبخندی زد گفت: ای بابا تو که رنگارو بلد نیستی... نه ...کمر خم کرد با گرفتن سه توپ بنفش گفت: نه این بنفشه...اونو تو گرفتی قهوهویه...توپها رو توی سبد چرخ دارکه جلویش بود گذاشت گفت: بده من...اون توپ هارو بده بزرام تو سبد.... کمر خم کرد تا توپ ها را ازدست جیهون بگیرد جیهون با لبخند گفت: بدیر....با دادن توپ ها دست کانگین بلند شد ؛ نگاهی به شیوون کرد با خوشحالی شروع به دویدن کرد به طرف قفسه های سمت دیگر رفت ؛ کانگین با اخم و صدای بلند گفت: وایستا باهم بریم... ندو جیهون ...وایستا... با سرعت سبد را هول داد دنبالش رفت.
شیوون دستانش را درجیب کاپشنش گذاشته بود با صورتی جدی به مرد چاق و هیکلی که قدری قدش از او کوتاهتر بود چشمان ریزی و لب های کلفت داشت صورتی بسیار تپل داشت باموهای تقریبا فر درحال توضیح دادن بود نگاه میکرد با قدمهای اهسته هماهنگ با مرد دنبال کانگین و جیهون در فروشگاه راه میرفتند، مرد جوان گفت: این سه پیرمردیه که توی این سه ماه کشته میشه ... علت مرگشون هم مختلف بوده.... یکی ازپله ها افتاده... یکی از پنجره پرت شده... سومی هم بی هیچ دلیلی تو دفترش مرده پیدا شده...هرسه تاشونم موقع مرگ تنها بودن ...شاهدا هم میگن زمان مرگ کسی نرفته سراغشون ...اصلا هیچ دلیلی برای مرگشون نیست...زمان مرگشون شب بوده...یعنی هر سه تا نیمه شب کشته شدن....
شیوون قدری اخم کرد گفت: گفتن یکی از پنجره پرت شده؟... خوب شاید خودکشی کرده...مرد جوان گفت: نه اصلا دلیلی برای خودکشی نداشته ...همشون وضع مالی وخانوادگیشون خوب بوده...بیماری یا افسردگی هم نداشتن...البته اونی که از پله ها افتاده دیابت داشته.... ولی دلیل پرت شدنش که مرض قند نمیتونه باشه... شیوون با اخم سرش را چندبار تکان داد رو به جیهون که از یکطرف قفسه به طرف دیگر میدوید دوباره به سراغ قفسه دیگری میرفت و کانگین هم دنبالش میرفت ، گاهی اوقات وسایلی که جیهون برمیداشت را سرجایش میگذاشت گاهی هم به داخل سبد میگذاشت لبخندی زد دوباره رو به مردجوان کرد گفت: خوب این سه پیرمرد تو هیچی باهم وجه اشتراک نداشتند؟... چیکاره بودن؟...شغلشون چی بود؟... یا محل زندگیشون توی کدوم محله یا خیابون بود؟... محل زندگیشون یکی بود ؟...مرد جوان دفترچه کوچک دستش را ورق میزد گفت: محل زندگیتون که با هم یکی نیست...ولی هر سه تاشون نزول خورن...سرش را بلند کرد گفت: هرسه تا پیرمرد نزول خور بودن... شیون اخم کرد گفت: هر سه تاشون؟... پس باید خیلی دشمن داشته باشن؟...معمولا نزول خورا خیلی دشمن دارن...شاید یکی از مشتریاشون کشته باشنوش...توی مشتریاشون کسی مشکوک نبوده ؟... کسی که ضرر زیادی کرده باشه....تحقیق کردین؟...
مردجوان دفترچه را درجیبش گذاشت چندبار سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: اره میشه گفت هرچی مشتری داشتند رفتیم سراغشون...اسم همشون توی دفترشون بود.... از ادمهای که باهاش کار میکردن تحقیق کردیم...مگه میشه کسی ازشون ضررندیده باشن ...ولی همه مشتری ها و همه کارمنداشون اون موقع برای حضور نداشتنشون دلیل داشتن... یعنی کسی موقع مرگ نرفته سراغشون...همه شاهد داشتن که در اون زمان درجای دیگه بودن... یعنی اینکه این پرونده هیچ قاتل زنده ای نداره مرموزه... هیچی وجود نداره که اومدم سراغ تو....
رو برگردانند به کانگین و جیهون که به طرفشان میامدند کرد گفت: برای همین اومدم سراغت ... دوباره رو به شیوون کرد گفت: فکر کنم توی این قضیه هم اونا دست داشته باشن.... شاید یکی از اونا اومدن این سه نفر رو کشتن...شاید درعالم مردها دشمنی داشتن....دشمن مشترک.... هر وقت رفتی سراغشون....شیوون لبخندی زد گفت: باشه ...هر وقت رفتم سراغش ازش میپرسم که چرا اینا رو کشته ...یا کار اون بوده یانه...از امشب پی گیر این قضیه میشم.... لبخندش پررنگتر شد گفت: هیونگ چرا تو هیچوقت اسمشونو نمیگی؟...به جای روح همش میگی اون.... نکنه ازشون ....
صدای کانگین ساکتش کرد: شیندونگ کارت تموم نشده؟... بابا من مردم از دست این بچه ...شیوونا بیا بچه تو تحویل بگیر کشت منو... شیوون رو برگردانند دید کانگین با چهره ای به شدت عصبانی جیهون رو با یک دست به زیر بغلش نگه داشته و سبد خرید که پر از وسایل را هول میدهد ، جیهون هم دست و پا میزند میخواست خود را ازاد کند با صدای بلند میگفت: ولم تن عمو کانی بد... بابایی... مخوام بدیرم... ولم تن...بابایی...شیوون با خنده به طرف کانگین رفت گفت : بده به من...با گرفتن جیهون گفت:جیهونی چی میخوای؟...بیا باهم بریم بگیریم... جیهون را از دست کانگین گرفت به اغوش کشید .
شیندونگ به کنار کانگین ایستاد با لبخند گفت: کارم تموم شد عمو...شیوون جیهون را که دستانش دور گردنش حلقه و پاهایش را دور کمرش قفل کرد بود با اخم به کانگین نگاه میکرد به طرف قفسه ها برد ؛ کانگین نگاهی به انها کرد رو به شیندونگ با عصبانیت گفت: تو مایه شری میدونستی؟... تو خونه خراب کنی... وقتی اسمت میاد یا می بینمت از زندگیم سیر میشم... چون میدونم بعدش چه شری خوابیده... نمیشه یه وقتی همین جوری بیای دیدن شیوون؟...با خودت شر نیاری؟... شیندونگ خندید.
**********************
پاییز 14 دسامبر 2012
صدای ملایم اواز شنیده میشد زنان در اغوش مردان درحال رقص ملایم هم ریتم اهنگ بودن ؛ کیو گیلاس شرابش را روی میز گذاشت به پشتی صندلی تکیه داد پای چپش را روی راستش گذاشت رو به مرد جوانی که چشمانی بسیار ریز و لبان گوشی داشت و به همراه مردی با موهای طلایی و چشمانی ابی چهره ای کاملا اروپایی داشت درحال بلند شدن از روی صندلی بود گفت: چانگمین داری کجا میری؟... بمون کارت دارم... دومرد بلند شدند ایستادند مرد اروپایی نگاهی به چانگمین کرد به طرف پیشخوان اشاره میکرد چیزی به انگلیسی گفت ،چانگمین هم جوابش را داد مرد رو به کیو با زبان کره ای بد گفت: بیبی کیلی خوش گذشت...تو واگان مکنه... چشمکی به کیو زد گفت: امشب بخترین شبم بود...بای....
کیو هم با لبخندی دویلی که چهره مغرورش زیباتر کرده بود بدرقه اش کرد ؛ چانگمین با دور شدن مرد گفت: یک مشتری دیگه به مشتریات اضافه شد...روی صندلی نشست ؛ کیو گیلاسش را برداشت قدری از ان نوشید ؛چانگمین هم گیلاسش را برداشت به طرف دهانش میبرد پرسید : منتظرم... بگو چی شده؟... یه قلوب از شرابش را نوشید . کیو گیلاسش را روی میز گذاشت و قدری به طرف چانگمین برگشت گفت: چی؟... بگم چی شده؟... اخم کرد گفت: مگه قرار نبود برام تحقیق کنی ؟...چی شده؟... نکردی؟... نکنه یادت رفته؟...چانگمین رو به کیو کرد گفت: چی ؟...تحقیق؟...اه چرا کردم... گیلاس را روی میز گذاشت گفت: مگه میشه یادم بره.... برای مکنه شیرین تحقیق نکنم... کیف دستی کنار میز را جلویش گذاشت با باز کردن زیبش با کندوکاو داخلش گفت: برات همه چیز رو دراوردم...با بیرون کشیدن تعدادی برگه که تا شده بود ادامه داد: هرکی مربوط به شیوون میشد رو درموردشون تحقیق کردم... الان همه چیز زندگی شیوون تو دست منه...برگه ها را باز کرد جلویش گذاشت تعدادی عکس هم لای برگه ها بود را دراورد به دست کیو داد. کیو پای چپش را روی زمین گذاشت کمر راست کرد با ولع نگاهی به عکس های دستش کرد با چشمانی گشاد به برگه های روی میز نگاه کرد گفت: اوه...دو روزه اینهمه چیز فهمیدی؟... بابا تو دیگه کی هستی؟... چانگمین لبخند پهنی زد با افتخار گفت : من وکیل چانگمین ...ولی معروفم به کارگاه چانگمین روباه... منو دست کم گرفتی ها؟... کیو پوزخندی زد گفت: کارگاه چانگمین روباه؟...تا حالا اینو نشنیده بودم... نخیر... شما وکیل چانگمین اب زیرکاری... نمیدونم مردمو چطوری به حرف میاری... از اون طرف جیباتو پر پول میکنی...
چانگمین با لبخند به برگه های جلوی خودش نگاه میکرد گفت : اینو به حساب تعریفت میزارم... بهتره بریم سراغ تحقیقاتمون ... الکس منتظرمه... خوب این... که یهو صدای اهنگ ملایم تبدیل به اهنگ خیلی تند شد نورهای رنگارنگ فضای سالن رو پر کرد صدای چانگمین شنیده نمیشد. کیو به عقب برگشت با عصبانیت فریاد زد : خفه کن اون لعنتی رو جانی.... ولی صدا کم نشد ؛ کیو با عصبانیت بلند شد خواست برود که چانگمین دستش را گرفت با او بلند شد در گوشش گفت:بیا بریم به اتاقت ... اونجا بهترمیشه باهم حرف بزنیم... کیو با چهره ای سرخ شده از عصبانیت فریاد زد : باشه بریم....
کیو روی تخت نشت و پاهایش را جمع کرد روی هم گذاشت به عکس های که چانگمین به او داده بود نگاه میکرد ، چانگمین لبه تخت نشست برگه ها را جلوی خود گرفت گفت: از کی شروع کنم؟...برگه ای را روی تخت گذاشت گفت: اها از رئیس خانواده شروع میکنم... خوب... برگه را با دقت نگاه میکرد گفت: چویی لیتوک ... رئیس شرکت " وون" صاحب برند و صاحب 28 فروشگاه توی کشور... ثروتش با همین چند تا فروشگاه تموم نمیشه ...اون شرکت به غیر از اداره فروشگاها برای اداره ساخت وساز برجهای که توسط اینا ساخته میشه هم هست ...واداره کارخونه تولید لباس که مربوط به برندشون میشه... مال واموالشون مثل زمین و ویلاشونم که به چندین هزار هکتار و چندین ویلا توی چند شهر میرسه.....لیتوک 48 سالشه و تنها فرزند چویی کی کو هستش... پدر چوی شیوون یک بار ازدواج کرده اونم به اجبار خانوده اش... همسرش کیم هیوسو دختر تاجر معروف کیم هیون بود...
رو به کیو گفت: همون مرد طلایی که میگفتند هیچوقت پولاش تموم نمیشه... بخاطر بانک های خصوصی که داشت ...ثروتش طوری بود که دستگیرهای در خونه اشم از طلا بود... ولی یه شب تمام ثروتشو از دست داد از ناراحتی خودکشی کرد... دوباره به برگه ها نگاه میکرد گفت: میگن اون زمانی که کیم وضعیتش خیلی خوب بوده با زنای زیادی بوده... ولی بچه زیادی نداره... هیوسو یکی از دو تا دختراشه که با خودش زندگی میکرد پسری نداشت... یه دختر دیگه هم داشت که از یه زن معمولی و تقریبا فقیر بود که اونو نیاورد پیش خودش... از اون دختر یه پسر هست که الان پلیس شده ... اسمش شیندونگه ... با شیوون و خانوادهش در ارتباطه.....میگن یه زنی هم بود که یه مدت نامزد کیم بوده ... از کیم حامله میشه... وضع زنه خوب هم بوده... ولی اون زن بعداز مدتی ناپدید میشه... از سرنوتش کسی خبر نداره... واون بچه چی شده کسی نمیدونه...هیوسو هم بازیچه دست پدرش بوده... اقای کیم خیلی زورگو بوده...اول هیوسو رو به عقد پسر خانواده لی درمیاره... مرد کریستالی کره... رو به کیو پرسید: مرد کریستالی که میدونی یعنی چی؟...
کیو که با اخم به حرفهایش گوش میداد سرش را به چپ و راست تکان داد یعنی نه ؛ چانگمین گفت: اقای لی صاحب تمام فروشگاهای ظروف کریستال بود ...خیلی ثروتمند بود... رو به برگه ها دستش کرد گفت: هیوسو از پسر خانواده لی یعنی سی چان صاحب یه پسر شد... ولی بعداز مرگ سی چان ومادر وپدرش در تصادف بالا کشیدن تمام ثروت توسط عموی سی چان ...هیوسو با پسرش هیوکجه مجبور شد برگرده به پیش پدرش... وکیم هیون که دوست صمیمی چویی کی کو بود یعنی پدر لیتوک... هیوسو رو با اینکه راضی نبود به عقد لیتوک درمیاره...البته پدر لیتوک هم کم طمعکار نبوده....هیوسو لیتوک باهم ازدواج میکنند ...با اینکه هر دو راضی به این ازدواج نبودن...بعداز چند سال که از ازدواجشون میگذره اونا کم کم عاشق هم میشن... البته لیتوک یه عشق واقعی دیگه هم داشته که به اونم میرسیم... به هر حال از لیتوک و هیوسو چویی شیوون به دنیا میاد... هیوسو دختر خیلی اروم و مظلومی بود... عاشقانه لیتوک رو دوست داشت... ولی بعد از چند سال که یک سال بعد از به دنیا اومدن شیوون میشد هیوسو هم دراثر بیماری میمیره... لیتوک هم که پسر هیوسو یعنی هیوکجه رو به فرزندی قبول کرده بود فامیلی پسره رو عوض کرد ...پسرک شد چویی هیوک... با پسر خودش شیوون بزرگ کرد ...کسی این چیزها رو نمیدونه...همه فکر میکنن لیتوک با هیوسو از اول رابطه داشته... چون اونا از بچگی بخاطر خانوادهاشون دوست بودن... برای همین همه فکر میکنن هیوک از رابطه قبل از ازدواجشونه....از ازدواج هیوسو با خانواده لی هم کسی اطلاع نداره... هیوسو تو اروپا با سی چان ازدواج کرد...تمام اون دوسال رو تو انگلیس کنار همسرش زندگی میکرد...با مرگ اون به کره برگشت...پدرشم بخاطر ثروتش نذاشت این ماجرا پخش بشه...
برگه را روی تخت گذاشت به برگه بعدی نگاه کرد گفت: خوب درمورد چویی هیوک که گفتم پدر ومادرش کین ...فقط بگم چوی هیوک 28 سالشه...توی دانشگاه مدیریت خونده ...با پدرش تو اداره شرکت و فروشگاه کمک میکنه... با لی دونگهه رابطه داره... لی دونگهه هم 28 سالشه...دکتر خانوادگی خانواده چوییه...پدرش هم دکتر خانواده بود... دونگهه هم مثل پدرش دکتر شد...میشد گفت از بچگی با این خانواده بزرگ شده...با هیوک رابطه عاشقانه دارن... رو به کیو کرد حرفهایش را با اخم گوش میداد با این جملات چشمانش گرد شده بود گفت: مطمینا ازدواج کردنند... کیو با تعجب گفت: واقعا؟...یعنی هیوک کیه؟...چانگمین سرش را تکان داد گفت: اره...واقعا ... حالا صبرکن چیزهای زیادی برای تعجب کردن هست.... دوباره به برگه دستش نگاه کرد گفت : خوب هیوک ودونگهه هم تموم شد میرسیم به کانگین... مکثی کرد گفت: کیم یونگ مون... که صداش میکنن کانگین ...48 سالشه در ظاهر راننده و محافظ شیوون ... با خانواده چویی زندگی میکنه... ولی دراصل همسر چویی لیتوکه... کیو با چشمانی به شدت گرد و با صدای بلند گفت: چیییییییییییییی؟...
چانگمین با فریاد کیو نگاهش کرد از تعجبش خندید دوباره به برگه ها نگاه میکرد گفت: کانگین پسر خدمتکار خونه بود...پدر کانگین وقتی کانگین دنیا اومد مرد... خواهرشم وقتی نوزاد بود مرد... مادرش تو خونه لیتوک خدمتکار بود ...خدمتکار مخصوص مادر لیتوک... کانگین از بچگی با لیتوک بزرگ شد...میشه گفت عشقشون از همون زمان شروع شد...مادر لیتوک زن خیلی خوبی بود... خانم چویی به بهانه محافظت از لیتوک کانگین روهمراه پسرش فرستاد مدرسه تا درس بخونه... این دوتا باهم بزگ شدن عشقشون هم بهم بیشتر شد ...تا اینکه دیپلم گرفتن... لیتوک رفت دانشگاه ولی کانگین نرفت ...شد خدمتکار خونه... وهمینطور خدمتکار لیتوک... یعنی کارهای شخصیشو انجام میداد ...براش رانندگی میکرد اونو به دانشگاه میرسوند... وهم محافظ شخصیش بود ... لبخند کجی زد گفت: ولی دراصل مطمینا شبها توی رختخواب اون میشد اقای لیتوک و لیتوک بهش خدمت میکرد... اینا زندگیشون اینجوری گذشت تا قضیه ازدواج لیتوک پیش اومد... لیتوک حاضر به ازدواج نشد... این وسط اتفاقی افتاد که کسی نفهمید ...خانم چویی مرده بود.... اقای چوی مطمینا همه چیز رو فهمیده بود ... کانگین و مادرش را بیرون کرد... ولی بازم لیتوک راضی نشد بدتر کرد... مادر کانگین بعداز یک هفته مرد... کانگین هم به جرم نکرده ای ... یعنی دزدی رو به گردنش انداخته بودن داشت میرفت زندان.... که لیتوک نذاشت حاضر به ازدواج شد... کانگین ازاد شد...لیتوک هم با هیوسو ازدواج کرد....کانگین هم به تنهایی در فقر زندگی کرد ... بخاطر به دست اوردن پول دست به هرکاری زد... البته نه کار خلاف... بعدشم از سئول رفت به شهر بندری کونسان ... اونجا توی بندر تو ماهیگیری کار میکرد...داستان بدبختی کانگین زیاده ...اینا مهم هاش بود...
نفسی تازه کرد ادامه داد: لیتوک که با هیوسو ازدواج کرده بود بعد از چند سال شیوون دنیا اومد ...یه سال بعد از تولد شیوون... لیتوک به یه سفرکاری به کونسان رفت اونجا کانگین رو میبینه... عشقشون از نو شروع میشه... کانگین رو به عنوان خدمتکار به خونه برمیگردونه... البته اقای چویی هم مرده بود اونا جز هیوسو مشکلی نداشتن... واین مشکل هم بعداز چند روز حل شد... هیوسو که چند وقت بود مریض بود دکترها هم نتونستن براش کاری بکنن ...چون مشکل قلبی داشت ... عمل قلب فایده ای نداشت میمیره... لیتوک وکانگین دوباره بهم میرسن... کانگین از اون شب میشه مامان شیوون... همچنین هیوک... میگن اونشب هیوسو مرد شیوون نوزاد خیلی بی قراری میکرده تو بغل کانگین اروم گرفت....
کیو که همچنان شوکه بود حرفش را قطع کرد گفت : عجب ادمهای جالبی... چه زندگی هایی داشتن...چانگمین رو به کیو گفت: اره جالبن... ولی جالبترینشون مونده... لبخند گشادی زد گفت : همونی که تو دنبالشی ...به عکس های دست کیو نگاه کرد گفت: چویی شیوون... جالبترین و پر هیجان ترین زندگی رو داره... به چشمان منتظر کیو نگاه کرد گفت: زندگی شیوون عجیب ترین زندگیه... کیو نگاهی به عکس شیوون با خانواده اش که در دستش بود کرد با رو کردن به چانگمین گفت: عجیب ترین؟... چانگمین سری تکان داد گفت: اره....به برگه های دستش نگاه کرد گفت: چویی شیوون 24 سالشه...نحوه تولدشو و پدر ومادرشو و خانوادشو که گفتم... واینکه اونم به پدرش در اداره شرکت و فروشگاه کمک میکنه... لیسانس مدیریت گرفته... داره فوق لیسانس میگیره.... با پسرش تو خونه پدرش زندگی میکنه...کیو اخم کرد گفت : چی؟... پسرش ؟...چانگمین بدون رو برگردان سرش را تکان داد گفت: اره پسرش ... شیوون ازدواج کرده... اونم چهار سال پیش...
کیو چشمانش گرد شد گفت : چییییییییییی؟...ازدواج کرده؟... نگاهی به برگه های دست چانگمین کرد گفت : شیوون زن داره؟... چانگمین رو به کیو کرد با دیدن چهره شگفت زده کیو لبخند زد گفت: داشت... الان نداره... کیو اخم کرد با عصبانیت گفت : میشه مثل ادم کامل توضیح بدی اینقدر تیکه تیکه ور نزنی.... چانگمین لبخند زنان گفت: تقصیر من نیست ... تو همش وسطش ازم سوال میکنی ...من میخوام یه سره توضیح بدم تو نمیزاری....
سرش را پایین کرد به برگه ها نگاه کرد گفت: شیوون چهار سال پیش یعنی وقتی 20 سالش بود ازدواج کرد... با دختری که 3 سال از خودش بزرگتر بود ... اسم دختره سولی بود.. هیچکس نمیدونه اون دختره کی بود ...خانوده اش کی هستن... مطمینا فقط شیوون که شوهرشه میدونه... چون وقتی ازدواج کردن یا زمانی که با خانواده چویی زندگی میکرد کسی عکسی ازش ندیده...یا خود دختره رو ندیده... دختره همیشه اگه جایی میرفته صورتشو میپوشنده... ازش جز اسمش چیز دیگه ای نیست... یه زن بی هویته...کسی هم دلیشو نمیدونه...یه شب شیوون که به خونه برمیگرده سولی رو به خونه میاره... که میگن شیوونو اونو از دست یه عده مرد میخواستن بهش تجاوز کنن نجاتش داده... بعدش سولی با خانواده چویی زندگی میکنه ... بعد از چند ماه سولی عاشق شیوون میشه ...البته شیوونم عاشق سولی میشه... باهم ازدواج میکنن ...میگن سولی خیلی سریع باردار میشه... ولی مریض بوده بارداری براش خوب نبوده...خانواده میخوان اون بچه رو بندازه ....ولی سولی حاضر نمیشه ...مگفت که نمیخواد نسل خانواده چویی که قراره توسط اون به دنیا بیاد از بین بره... بالاخره با تحمل درد زیاد و بیماری بچه شو به دنیا میاره که یه پسره... اسمش جیهونه... ولی با دنیا اومدن بچه میمیره... دکترها نتونستن نجاتش بدن... با دنیا اومدن جیهون شیوون عشقشو یعنی سولی که عاشقش بوده از دست میده...
کیو با چشمانی گشاد به برگه ها نگاه کرد گفت: عاشقش بوده؟... یعنی هنوز عاشقشه؟... دیگه ازدواج نکرده؟... چانگمین بدون سر راست کردن گفت: نه ازدواج نکرده....میگن شیوون سولی رو خیلی دوست داشته و داره...بخاطر عشقش به اون هنوز ازدواج نکرده....چانگمین سر راست کرد گفت:تو کارت سخت میشه....چون با یه مرد عاشق زنش طرفی....حالا اینا رو ولش.... میرسیم به جالبترین قضیه... قضیه اینه که...شیوون یه روحگیره.... چشمان کیو تا جایی که میشد باز شد با لکنت گفت: چ...چی؟... رو...روح...گیر؟... چانگمین لبخند زد گفت: اره... چیه از روح میترسی؟... چرا لکنت گرفتی؟... کیو دستانش را تکان داد با همان چهره گفت: نه از روح نمیترسم... مگه روح ترس داره... ولی این... چانگمین امانش نداد گفت: اره عجیبه... اینکه چطوری میشه یه روح رو گرفت؟... یا روح رو مگه میشه دید؟... از این سوالات نه؟... کیو با سرتکان دادن جواب داد.
چانگمین با لبخند گفت : خوب ببین گفتم روحگیره منظورم این نیست که روح رو میگیره... چهره اش جدی شد گفت: شیوون یه حسی داره که میتونه روحاها رو بینه... یه حسی مثل حس ششم که ما نداریم... این رو هم ار مادربزرگش بهش ارث رسیده... یعنی مادر لیتوک ...مادر لیتوکم یه روح گیر بوده... اونم روحا رو میگرفته... میگن ممکنه این یه حسی باشه که توی خانوادشون از قدیم بوده... یعنی اجداشون اینجوری بودن... یه جور ارثیه... ولی این ارث رسیدن هم شرایطی داره... کسی که این حس بهش میرسه باید این شرایط رو داشته باشه... که لیتوک نداشت... این حس باید به لیتوک هم میرسید چون پسر همون زنه... ولی نرسید...
کیو تمام بدنش نگاه شد چانگمین هم چهره اش جدی تر شد گفت: شیوون از بچگی خیلی با ایمان بود و هست... برخلاف تو... خانوداه چویی یه خانواده مذهبی بودن و هستن... اونا یه مسیحی معتقدن... شیوون هم خیلی اهل دعا و خداست ... ایمانش خیلی قویه... واینکه گی نیست...اون یه مرد معمولی با یه ازدواج معمولی بود درست مثل مادربزرگش... ولی لیتوک نه...لیتوک با اینکه با یه زن ازدواج کرد ولی دراصل عاشق یه مرد بود... اونم از بچگی گی بود ...الانم یه مرد همسرشه... یعنی عشق ممنوعه... این حس دیدن روح به ادمهای پاک با ایمان بالا میرسه... ولی لیتوک با اینکه به خدا ایمان داره ولی عشق ممنوعه داره... پس او واجد داشتن این حس رو نداره... هیوک هم پسر لیتوک نیست این حس به اون نمیرسه... پس فقط به شیوون میرسه... از دوسال پیش شیوون این کارو میکنه....
کیو بالاخره چهره اش تغییر کرد با قدری اخم گفت: اینکار حالا چی هست؟... روحگیری چی هست؟... چانگمین قدری چشمانش را ریز کرد گفت: خودمم دقیقا نمیدونم... ولی از چیزایی که شنیدم میگن بهت توضیح میدم... ببین انسان روح داره درسته ؟ ...وقتی بمیره این روح از تنش میره ازاد میشه... میگن وقتی بعضی ها که به ناحق کشته میشن یا طی حادثه ای کشته میشن... روحشون که از بدنشون جدا میشه نمیره... توی زمین میمونه...بعضی از این روحا قصد انتقام از کسایی دارن که کشتن ... بعضی ها هم به دلایلی که نمیدونم شروع به ازار مردم میکنن که درکل بهشون میگن روح خبیث... واینم نمیودنم که شیوون چطور متوجه حضور این روحها میشه ...فقط میگن میره سراغشون...اونا رو نابود میکنه...یعنی میفرستشون به اون دنیا... از زمین بیرونشون میکنه... حالا چطور و چه روشی اونم نمیدونم... فقط میدونم این روحا رو از بین میبره...
کیو اخمش بیشتر شد گفت: تو که دراین مورد هیچی نمیدونی؟... پس تو چی میدونی؟...چانگمین با ناراحتی گفت : خوب چیکار کنم .....از این موضوع فقط همین چیزا رو میدونم... چون موقع گرفتن روحا شیوون فقط با کانگین ویسونگ میره... کسی دیگه ای همراهش نیست... یا توی صحنه کسی نیست از این چیزا خبر داشته باشه... کیو بدون تغییر به چهره اش گفت: یسونگ؟... یسونگ دیگه کیه؟... چانگمین گفت: محافظشه... درمورد یسونگ چیزی تحقیق نکردم... اخه تو اون خونه زندگی نمیکنه... فقط میدونم اسمش کیم یسونگه... 30 سالشه... پدرش پلیس بوده ... اون محافظ شیوونه... لازمه برم تحقیق کنم؟... کیو با چهره ای درهم گفت : نه نمیخواد... دیگه بقیه شو خودم میرم میفهمم... چانگمین قدری ابروهایش بالا برد گفت: خودت میری میفهمی؟... یعنی چی؟...
کیو با اخم گفت : اول تو بگو این اطلاعاتو از کجا گیر اوردی ... هی تکرار میکنی ...میگن... میگن...چانگمین بدون تغییر به چهره اش گفت: چیزهای کلیشونو از اینترنت درمیارم... جزیاتو و اتفاقات خصوصی زندگشیونو از خدمتکارها همون خونه و ادمهای اطرافشون... کیو با همان چهره اش قدری سرش را تکان داد گفت : منم میخوام برم خونه شون از خدمتکارش بپرسم...بعضی چیزها رو که تو نمیدونی رو دربیارم... چانگمین چشمانش گرد شد گفت: چی خونشون؟...
کیو رو تخت دراز کشید دستانش را به روی سینه اش گذاشت گفت: اره.... خونه شون... چیه؟... چرا تعجب کردی؟... حالت خوبه؟... اولین باره داری میشنویی میخوام برم خونه یکی.... معلومه چی میگی؟...من همیشه این کارو میکنم....چانگمین بدون تغییر به چهره اش گفت: نه ...یعنی میدونم ... اخه چطوری میخوای بری خونشون... اونم سراغ چویی شیوون... بهت گفتم شیوون اهل این کارا نیست... اون حتی یه بار هم به بار یا کاواره نرفته... اهل اینجور جاها نیست... با دخترها که نیست... چه برسه به تو که مردی...
کیو با اخم بیشتری گفت: تو مگه منو نمیشناسی ... اون نباشه من اهل هر جایش میکنم... اون حریف من نمیشه... چانگمین با اخم پرسید : چطوری؟... کیو بدون تغییر به چهره جدیش گفت: توبه اون کاری نداشته باش... کافیه برم خونه اش... چانگیمن پرسید : کی؟... کیو گفت: نمیدونم... فعلا که میخوام برم به شرکتش برای دیدنش... چانگمین با تعجب پرسید: شرکت؟... یعنی میخوای تو شرکت باهاش بلاسی...تو...
کیو امانش نداد گفت: نه احمق جون... تو شرکت با اون کارمند که نمیشه کاری کرد... فعلا به بهونه مانکن شدن میخوام برم خودمو نشون بدم...با اخم لبخند دویلی زد گفت: مطمینا با نگاه اول عاشقم میشه... خودت که منو میشناسی... کاری میکنم که همون شب منو به تختش ببره... چانگمین لبخند پهنی زد گفت: اره تو دلبرو ترین کسی هستی که تا حالا دیدم... به روی کیو خم شد دستانش را به دو طرف کیو ستون کرد گفت: زیبا ترین کسی که هر کی با دیدنت نابود میشه... چشمکی زد با چشمان تشنه به کیو نگاه میکرد گفت: نمیخوای دستمزدمو بدی؟... تا کیو خواست دهان باز کند چانگمین به لبان کیو نگاه کرد گفت: پول نمیخوام...عوض دستمزد یه چیز دیگه میخوام... سریع لبانش را به لبان کیو قفل شد روی کیو خوابید.
*******************************
شیوون با پیراهن سرمه ای شلوار خانگی سفید ؛با ریسه های رنگی که اطرافش بود تقریبا دورتنش پیچیده شده بود با دست درحال باز کردن کنار درخت بلند کاج نشسته بود با چهره ای درهم فریاد زد: جیهون...عمو... هیوک...کجاید؟... بیاید دیگه... تعدادی از ریسه ها را بلند کرد فریاد زد: بابا دیروز ما این درخت کاجو خریدیم... شماها هنوزتزئینش نکردید؟... یعنی من باید این کارو بکنم؟... کجایدددددددددددددد؟....صدای بلند کانگین امد که گفت: اومدم فرزندم... اینقدر داد نزن... کانگین با جعبه ای به بغل وارد سالن شد گفت: رفتم ازانبار این جعبه رو بیارم... تزئینات پارسالیه...جعبه را روی زمین کنار شیوون گذاشت درحال نشستن گفت: امسال درختمون بزرگتره...تزئینات که خریدیم بس نیست... مال پارسالم که باشه پر میشه...
شیوون که با ریسه ها درگیر بود میخواست گره اش را باز کند نمیتوانست با چهره ای درهم وعصبانی گفت: این چرا باز نمیشه؟... کی اینو بهم ریخته؟... کانگین دستانش را دراز کرد با گرفتن ریسه ها گفت: بده من بازش کنم... تمام ریسه ها را از اطراف شیوون جمع کرد گفت: معلومه دیگه کار کیه؟... پسرجنابعالی.... امروز تماما داشته با اینا ور میرفته که بذارتشون رو کاج... مگه گوش... که صدای جیهون امد: بابا بوزگ بیا به بابای تمک کنیم... دیخت عید دویس کنیم...
شیوون وکانگین به طرف صدا برگشتند که دیدند جیهون دست لیتوک را گرفته میکشد درحال امدن هستند ، لیتوک با لبخند به جیهون نگاه میکرد گفت:باشه عزیزکم اومدم... شیوون با اخم به جیهون گفت: اااااا... جیهون چرا بابابزرگ رو صدا کردی؟...بابابزرگ کار داره...چرا اذیت.... که لیتوک به کنار شیوون ایستاد درحال نشستن گفت: اذیت چیه؟... اذیت نمیکنه... کارم ندارم... با لبخند به شیوون نگاه میکرد گفت: اتفاقا منم دلم میخواد تو تزئین درخت کمک کنم... این کارو دوست دارم...
کانگین با لبخند به جیهون که کنار شیوون نشست نگاه کرد گفت: اره جیهون جون خوب کاری کردی خانواده باید کنار هم باشن... عاشقانه بهم نگاه کنن درخت رو تزئین کنن... عشق درخت رو قشنگتر میکنه... جیهون با چشمانی درتش به کانگین نگاه میکرد ، شیوون از حرف کانگین خنده اش گرفت و سرش را پایین کرد ، لیتوک که درحال دراوردن وسایل از داخل جعبه بود نگاهی به شیوون کرد رو به کانگین گفت: بسه کانگین... کانگین با تعجب نگاهش کرد گفت: چی؟... چی رو بس کنم؟.... لیتوک با اخم نگاهش کرد خواست چیزی بگوید که شیوون از داخل جعبه که درحال بیرون اوردن وسایل بود برگه ای را گرفت ؛با لا اورد گفت: این چیه؟.... برگه را باز کرد گفت: نامه ست؟...
لیتوک وکانگین باتعجب نگاه کردنند لیتوک گفت: چی؟...نامه؟.... شیوون با دقت به برگه نگاه میکرد گفت : اره ...نامه ... نوشته " ای تنها عشق زندگیم... ای تمام شب و روزم... ای نوش و مستی من"... کانگین و لیتوک چشمانشان گشاد شد کانگین با وحشت فریاد زد: نهههههههههههههه....نخون.......بده مننننننننن.... شیوون از فریاد کانگین شوکه شد با چشمان گشاد شده نگاهش کرد که دید کانگین به طرفش هجوم اورده فهمید نامه مال کانگین برای لیتوک بود ، جا خالی داد خندید خواست بلند شود فرار کند که پایش به ریسه ها گیر کرد خورد زمین ، کانگین هم افتاد رویش خواست نامه را بگیرد ولی شیوون دستش را دراز کرد نمیخواست بدهد ، لیتوک با دیدن این وضعیت فریاد زد : ولش کن کانگین ... کشتی بچه رو... وخواست کانگین را از روی شیوون بلند کند ولی پاش سورید افتاد روی کانگین و شیوون از درد فریاد زد: ایییییییییییییییییییی....
کانگین هم با افتادن لیتوک رویش نتوانست تکان بخورد فریاد میزد : بده من... شیوونی اگه میخوای داغونت نکنم بده من... درهمین زمان صدای هیوک امد که فریاد زد : اخجون از این بازیها... ودوان امد پرید روی لیتوک با خنده گفت : چه خبره؟... قضیه چیه؟... شیوون با پریدن هیوک دوباره فریاد زد: ایییییییییییییییییییی... و برای نجات خود دست وپا میزد نامه از دستش جدا شد جلوتر افتاد فریاد زد : بلند شو عمو...خفه شدم...کشتین منو... کانگین هم قصد بلند شدن داشت ولی لیتوک رویش بود نمیتوانست فریاد زد: بابات رومه... نمیتونم... لیتوک هم که میخواست بلند شود ولی هیوک روی او بود فریاد زد: هیوک بلند شد .... بازی چیه بچه؟....
دونگهه که با هیوک وارد سالن شده بود با دیدن این صحنه شوکه شد ایستاده بود گفت: اینجا چه خبره؟... همه این اتفاقها طی چند ثانیه اتفاق افتاد جیهون که دید پدرش زیر سه مرد در حال فریاد زدن است با وحشت بلند شد به موهای کانگین چنگ زد موهایش را میکشید گفت: عمو کانی بابایی رو ول تون... سریع دستانش را به بالا دراز کرد به موهای هیوک چنگ زد با عصبانیت فریاد زد: عمو بد ... بابایی تشتی... بریو... بریو عمو بد... بابایی... کانگین و هیوک باهم از کشیده شدن موهایشان فریاد زدن ، شیوون که همچنان زیر سه مرد بود تقلا میکرد ناگهان زیر سینه اش احساس درد کرد ، گردنبند صلیبش علامت داد بود داغ شده بود ؛ دراثر فشار سه مرد گردنبند درپوست سینه اش فرورفته بود با داغ شدن پوست سینه اش میسوخت.
شیوون فریاد زد: گردنبندم... گردنبندم داره علامت میده.... چهره اش از فشار سه مرد ازدرد درهم شد فریادش هم بلندتر شد گفت : تو رو خدا بلند شید... واااااااااااااااای ...باباجون کمک...... بلند شید....سینه ام داره میسوزه... دستانش را به زمین میکوبید فریاد زد: خواهش میکنم... گردنبندم داره علامت میده.... سینه ام سوخت ... درد دارم... هیوک ولیتوک وکانگین با فریاد شیوون باهم یهو به یک طرف خود را پرت کردنند .
جیهون هم که به موهای هیوک چنگ زده بود با انها به زمین افتاد ، شیوون از درد سینه نمیتوانست تکان بخورد کانگین و لیتوک باهم بلند شدند به کمک شیوون رفتند ، دونگهه هم به کنار شیوون امد ؛ شیوون با چهره ای درهم از درد به کمک انها بلند شد لیتوک با وحشت به شانه های پسرش چنگ زد گفت: شیوونی خوبی؟... سینه ات درد میکنه؟... به گردنبند شیوون که به رنگ بنفش و سیاه میشد نگاه کرد . شیوون به روی سینه خود دست گذاشت از درد نفس نفس زد رو به کانگین گفت: عمو روح مرد اومده... باید بریم... باید تا کسی رو نکشته بریم....
.............................................................
سلام..
فیکش خیلی قشنگه..جالب وعجیب داستان متفاوتی هم داره.
فقط یه چیزی..
چشای کانگین ولیتوک و چانگمین ریز نیست که..
مرسی
سلام عزیزم
ممنون عزیزم...
ریز نیست ؟ درشته ؟....من فکر میکنم ریزه
خواهش عزیزدلم
با توضیحی که چانگمین داد یعنی میشه گفت کیو دهنش صافهههههههههههه
خخخخخخ
وای باز تو جای حساس تمومش کردی؟؟؟؟؟؟ چرا انقد شیوونی من هی درد میکشه؟؟؟ من قلبم میشکنه پلییییزززززز توجه کن
مرسییییی عشقم
اره کیو رو اسفالت کرد....
ای جان شرمنده... ولی خوب من دیولم دیگه فکر کنم از بس که عاشق شیوونیم مثل خودش دیل شدم
چشم عشقم...
خواهش نفسم
مثل همیشه عالی بود
ممنون عزیزدلم
چانگمین واقعا کارش درسته

الهی وونی بیچاره زیاد از این له شدن ها رو تجربه میکنه
مرسی عزیزم
اره هنوز مونده برای شیوون

خواهش عزیزدلم
سلام...
وای چ تخیلی تا اخرش همین جوری پیش میره خیلی باهاش حال میکنم
میشه هر روز بزاری خیلی دوسش دارم این فیک رو
درباره کیو هم باید بگم که شخصیت اصلی کیو مثل هیچله جفتشون دویلن البته کیو ی ذره بیشتر واسه همین این شخصیت به کیو هم میاد
سلام عزیزم...
اره تا اخرش هیمنیجوری پیش میره
سه یا چهار روز در هفته میزارم عزیزدلم
اره خود منم همینو گفتم... کیو خیلی شخصیتش مثل هیچله ...برای همین وقتی تغییر دادم شده همون ....
سلام عزیز دلم.
اینم از تزئین درخت عیدشون
. تا یه ماجرا درست نکنن یه کار رو انجام نمیدن.


این خانواده شیوون هم چه داستانی دارن .
کیو و نقشه اش هم در راه هستن . کیو خیلی مصممه که به شیوون برسه .کلی هم نقشه داره.
ممنون گلم خیییلی عالی بود.
سلام جون دلم
اره این خانواده پر ماجرای بودن
اره دیگه با وجود دونگهه و یهوک ساده نمیشه یه کاری رو کرد
کیو هم که دیگه خودت میدونی چه کارها که نمیکنه
خواهش نفسم...من ازت منونم