سلام دوستای عزیزم...
خبو مثل اینکه خیلی هاتون شیچولی اینو خوندید من وونکیوش کردم دارم میزارم براتون تکراریه... گفتم که چند شب میزارم تا هم فیکای جدید به دستم که قولشو دادن برسه ...هم خود من تو تایپ عقب افتادم برسم به داستانما شما رو نا امید نکنم ..هم خوب دیگه وب خالی نباشه..دیگه شرمنده...
بفرماید ادامه....امیدوارم ازش خوشتون بیاد
شیوون دست به روی پیشانی اش گذاشت با نوک انگشتانش شقیقه هایش را میمالید بدون سر راست کردن گفت: اجما میشه بهم قهوه بدی؟...چیز دیگه ای نمیخوام ...فقط قهوه میخوام....مرد جوان خوش چهره ای با چشمانی بسیار ریز و دماغ کوچک و لبانی کلفت صورتی استخوانی کنار شیوون نشسته بود رو به شیوون کرد پرسید: شیوونی سرت درد میکنه؟... چرا صبحونه نمیخوری؟...قهوه که نشد صبحونه... شیوون با نگه داشتن پیشانی اش سرش را چند بار تکان داد گفت: فقط قهوه میخوام....
کانگین که کنار پیرزن خدمتکار که جلوی اجاق گاز ایستاده بود رو به پیرزن گفت: بده من ...فنجان را از دستش گرفت به طرف میز مستطیل شکل بزرگ وسط اشپزخانه رفت کنار شیوون ایستاد ، فنجان را جلوی شیوون گذاشت با دست چانه شیوون را گرفت بالا اورد ،شیوون چشمانش را باز کرد با چشمانی سرخ شده نگاهش کرد ، کانگین کمر خم کرد با دقت به گردن شیوون نگاه میکرد ، شیوون دست کانگین را از چانه اش جدا کرد با اخم گفت: عمو چیکار میکنی؟...به چی نگاه میکنی؟...
مردی همسن کانگین با چشمانی کوچک ولبانی گوشتی ابروهای باریک سر میز نشسته بود با نگرانی گفت: چی شده؟...کانگین کمر راست کرد رو به شیوون گفت: داشتم میدیدم گردنت خوب شده یا نه... دیدم از بین رفت...مرد سر میز چشمانش را قدری ریز کرد گفت: باز چی شده بود؟...گردن شیوون چی شده؟... دیشب بازم اتفاقی افتاده؟...شیوون رو به مرد با تبسمی گفت: نه باباجون...چیزی نشده...عمو رو که میشناسی هر چیزکوچیکی رو گنده میکنه... چیزی...
کانگین به طرف سرمیز رفت حرف شیوون را قطع کرد گفت: دیشب گردنش کبود شده بود...معلومه اون وحشیه به گردنش چنگ زده بود...روی صندلی کنار مرد نشست با چهره ای درهم گفت: نمیدونم دیگه چه بلای دیگه ای سرش اورده ...یا کجا شو کبود کرده...من فقط گردنشودیدم... مرد با نگرانی به شیوون نگاه کرد رو به کانگین گفت: دیشب؟... پس چرا بهم نگفتی ؟...کانگین نگاهی به ظرف غذای جلویش کرد با لبخند رو به مرد گفت: عشقم دیشب خواب بودی... دلم نیومد بیدارت کنم... مرد قدری اخم کرد گفت: من کجاخواب بودم؟...شما که اومدید من بیدار بودم... ازت پرسیدم ...گفتی همه چیز خوبه.... تا اومدم شیوونو ببینم اون هم که رفته بود حموم دوش بگیره... رو به شیوون گفت: پس گردنش کبود بوده نمیخواستی من نبینم رفتی حموم؟....
کانگین دست مرد که روی میز بود گرفت فشرد فاصله صورت خود را با صورت مرد کم کرد به لبان سرخ مرد نگاه میکرد گویی میخواست برای بوسه لبانش را قفل کند با مهربانی گفت: اره دیگه...بیدار بودی... بهت نگفتم چون میدونستم نگران میشدی... نمیخواستم بخاطر نگرانی بی خواب بشی....شیوونم بهم گفت که بهت نگم...پیشانی اش را به پیشانی مرد چسباند همانطور رو برگردانند به شیوون نگاه میکرد گفت: نمیبینی الان خواستم ببینم گردنش چطوره چی برگشته گفته؟... گفته من گنده اش میکنم...
شیوون دوباره دستش را به روی پیشانی اش گذاشته بود سرش پایین بود در حال خواندن روزنامه روی میز بود ، قلبوی از قهوه اش نوشید هیچ عکس العملی نشان نداد ، ولی مرد جوانی که کنار شیوون نشسته بود با لبخند که تمام دندانها و لثه هایش مشخص بود به دست کانگین که دست مرد را نگه داشته بود نگاه میکرد سرش را چند بار به عنوان تایید تکان داد ؛ کانگین که متوجه نگاه مرد جوان شد لبخند مصنوعی زد که چشمانش ریز شد گفت: هیوک جان به چی نگاه میکنی؟... صبحونه تو بخور...
هیوک لبخندش پهن تر شد گفت: منتظر بقیه اشم... داشتی خوب پیش میرفتی عمو....کانگین کمر راست کرد با اخم گفت: بقیه اش ؟...بقیه چی؟... چی رو خوب پیش میرفتم؟... مرد نگاهی به کانگین و نگاهی به هیوک کرد دستش را از دست کانگین بیرون کشید با اخم گفت: اینقدر بهت میگم جلوی بچه های از این حرکتا نکن....کانگین رو به مرد با تعجب گفت: لیتوک جان مگه من چیکار کردم؟....
لیتوک چشم غره ای به کانگین کرد گفت: بعدا حرف میزنیم... به شیوون که همچنان پیشانی خود را ماساژمیداد روزنامه میخواند نگاه کرد گفت: شیوونا بهتر نیست امروز نیای شرکت ... بهتره بری تو اتاقت استراحت کنی...اصن چرا بیدار شدی ...برو بخواب... سردردم که داری..بهتره بری استراحت کنی...بعدظهر هم کلاس داری...باید بری کلاس...مگه نه؟....شیوون با حرفهای پدرش سر راست کرد با چشمانی پف کرده و سرخ شده نگاهش کرد گفت:اره دارم...ولی نه استراحت لازم نیست.... حالم خوبه... سر دردم الان خوب میشه...بخاطر اینه که دیرخوابیدم... نمیشه امروز باید بیام شرکت... نکنه یادتون رفته... امروز جلسه مهم با هیت مدیره داریم... لیتوک با مهربانی به چهره خسته پسرش نگاه کردگفت : نه یادم نرفته... میدونم جلسه داریم... ولی من و هیوک هستیم... تو...
شیوون روزنامه جلویش بلند کرد صفحه اول را به انها نشان داد ، عکس خودش با لیتوک وهیوک سه درچهار روی عکس شرکت در روزنامه بود گفت : روزنامه اگهی دعوت مانکن رو ببین چطور زده؟...با چه تیتری... به روزنامه با انگشت اشاره میکرد گفت: پرنس چویی شیوون فرزند چوی لیتوک کبیر چه قصدی دارد؟.... روزنامه را دوباره روی میز گذاشت ادامه داد : تو مقاله از کاری که میخوام بکنم حرف زده... اینکه قصدمون از این کار چیه؟... هیت مدیره دنبال هر بهانه ان که اعتراض کنن...یا سروصدا کنن....اوضاع که شلوغ شد کلی پول بزنن به جیب... شما و هیوک حریفشون نمیشید... مطمینا امروز حسابی حرفهای بی ربط بزنن...بهونه های مسخره برای انجام ندادن اینکار میارن... بعلاوه درمورد اون یکی کارم میخوام امروز مطرحش کنم...چه بخوان چه نخوان باید قبول کنن ....
هیوک با چهره ای جدی رو به شیوون گفت : باید هم قبول کنن... اونا فقط مدیرای اجراین به اونا ربطی نداره...مگه ما اجازه اونا رو میخوایم...ماهرچی میگیم اونا باید اجرا کنن... ما صاحب همه چیز هستیم...اونا فقط باید اطاعت کنن..... چهره اش عصبانی شد ادامه داد: این روزنامه نگارام به چه حقی همچین مقاله ای نوشتن؟... یعنی چی که چه کاری میخوای بکنم؟... کجای کارمون عجیبه ؟... خوب مربوط به شرکت و فروشگاهمون میشه... باید بریم سراغ این روزنامه یه صحبت اساسی باهاش بکنم....به چه حقی درمورد کارتو اینطوری نوشته...
شیوون با مهربانی به برادرش نگاه کرد گفت: هیونگ اروم باش... ولشون کن ...این روزنامه نگارا رو .....مدیران هم درسته سهامدار نیستند ...ولی مدیر اجرایی فروشگاهمون هستند...ما به کمک اونا فروشگاهمونو و شرکت رو اداره میکنیم...اونا باید بدونن ما چیکار میکنیم...درسته به اجازشون احتیاج نداریم...ولی برای اداره فروشگاهمون بهشون احتیاج داریم....ما.....که صدای کودکانه ای گفت: بابا جونم... ساکتش کرد .شیوون به عقب برگشت ، پسرک کوچکی با موهای مشکی ژولیده چشمان درشت پف کرده دماغی مناسب لبان خوش فرم که تیشرت سرمه ای شلوار ورزشی توسی به پا داشت به طرفش دوید ؛ شیوون با لبخند دستانش را ازهم باز کرد پسرک را به اغوش کشید گفت: صبح بخیرپسر قهرمان من...
پسرک دستانش را دور گردن شیوون حلقه کرد بوسه ای به گونه پدرش زد با لبخند گفت: صب بخیی ( صبح بخیر)...شیوون حلقه دستش را دور باسن پسرک بیشتر بهم حلقه کرد با خنده بوسه ای به لبان پسرش زد پسرک خندید ، هیوک با لبخند گفت: به ما صبح بخیر نمیگی جیهون جون؟...ما هم هستیما... جیهون خنده اش قطع شد رو برگردانند با اخم نگاهی به هیوک کرد رو به کانگین و لیتوک گفت: صب بخیی بابا بوزگ( صبح بخیر بابا بزرگ) صب بخیی عمو کانی( صبح بخیر عمو کانگین)....
لیتوک با لبخند گفت: صبح بخیر جیهون جون... کانگین هم با خنده کوچکی گفت: عمو قربون عمو کامی گفتنت بشه... صبح بخیر قهرمان کوچلوم...جیهون رو به شیوون کرد گفت: بابایی امروز میی( میری) سرکار؟...شیوون به چشمان درشت پسرش نگاه میکرد با لبخند گفت: اره جونم...چیه ؟...نرم...جیهون چهره اش را غمگین کرد گفت : برو...اهی کشید با ناراحتی گفت:همش میی( میری) سرکار.... دلم برات تنگ میشه...هیوک دست به پشت جیهون گذاشت با اخم گفت: جیهون چرا به من صبح بخیر نگفتی؟...قضیه چیه؟...با من قهری؟...
جهون دوباره چهره اش به شدت اخم الود شد رو به هیوک کرد با عصبانیت گفت: خهرم( قهریم)... عمو بد... هیوک چشمانش گرد شد ابروهایش را بالابرد گفت: چی؟...قهری؟...عموی بد؟...چرا؟...تو...شیوون به جیهون که با چهره ای عصبانی رو برگردانند به او نگاه میکرد قدری اخم کرد گفت: چی شده؟...به هیوک نگاه کرد پرسید: هیونگ باز چیکار کردی جیهون باهات قهره؟...هیوک باهمان چهره وحشت زده گفت: من؟...من هیچکار نکردم...لیتوک رو به هیوک گفت: نکنه بابت دیشب ناراحته؟...
هیوک باهمان چهره نگاهی به لیتوک کرد گفت: چی؟... دیشب؟... رو به شیوون کرد گفت: ای وای نه...چهره اش درهم شد با کلافگی موهای خودش را با دست بهم ریخت گفت: ای بابا ...شیوونا این بچه ات خیلی لوسه... دیشب اومد تو اتاقم بهم گفت...بابایی کجاست؟ ...من بابامو میخوام؟... میخواست بیاد پیش تو بخوابه...نمیدونم چرا ؟...ولی تو که نبودی دیر وقت اومدی...منم گفتم بابات نیست...میاد بعدا...اونم...
شیوون چهره اش ناراحت شد حرف هیوک را قطع کرد گفت: فهمیدم هیونگ...نمیخواد بگی...اشکال نداره...خودم وقتی جیهونو تو اتاق بابا دیدم فهمیدم...بچه ست...یه چیز میگه...تو خودتو ناراحت نکن...از روی صندلی بلند شد رو به جیهون در اغوشش کرد گفت: جیهونی ....بیا بریم اول دست وصورتو بشورم ...بعد بیا با عمو صبحونه بخور ....به بیرون از اشپزخانه میرفت با لبخند رو به جیهون گفت: اصن امروز بعداز ظهر کلاس نمیرم...زودتر میام باهم بریم پارک...یا میریم شهر بازی... چطوره؟...
جیهون که دستانش را دور گردن پدرش حلقه کرده بود پاهایش هم دور کمر پدرش بود با لبخند خوشحالی به پدرش نگاه میکرد گفت: نه بابایی بیم دیخت بخیم...( بابایی بریم درخت بخریم) ...شیوون در دستشویی را باز کرد با تعجب گفت: چی؟... درخت؟...با مکثی گفت: اوه درخت کاج...اه راست میگی باید برای کریسمس درخت بخریم....وارد دستشویی شد .
هیوک با کلافگی موهای سر خودش را بهم ریخت خواست از جای خود بلند شود با صدای بلند گفت: ای بابا...شیوونا گوش کن...من... که کانگین دستش را گرفت دوباره او رانشاند با مهربانی گفت: هیوک جان بهتر نیست گاهی اوقات با جیهون بهتر رفتار کنی...خودت میدونی که شیوون چقدر جیهون رو دوست داره....برای اون جیهون کیه... همون قدرهم تو رو دوست داره...تو هم براش ارزش دیگه ای داری...البته جیهون برای ماهم خیلی عزیزه...اون همه چیز ماست... بهتره یه خورده رفتارتو باهاش بهتر کنی... اون خیلی بچه ست به حمایت همه ما احتیاج داره....
هیوک با ناراحتی رو به کانگین گفت: رفتارم؟....من که خیلی دوسش دارم... همیشه هم همه کار براش میکنم... بعلاوه من که کاری... کانگین امانش نداد گفت : میدونم تو کاری نکردی...ولی دیشب بهتر بود وقتی جیهون بهونه باباشو گرفته بود میزاشتی توی تختت بخوابه...ارومش میکردی... نه اینکه بفرستیش بره اتاق خودش و گریه کنه...فهمیدی عزیزم... من میگم این کارو بکنی...بیشتر به جیهون توجه کن...ما هم میدونیم تو خیلی شیوون وجیهون رو دوست داری حتی بیشتر از من و پدرت...ولی بعضی اوقات رفتارت باهاش خوب نیست... اونم میدونم برای چیه...ولی من با اونم حرف میزنم... بهش میگم در چنین مواقعی مارو درک کنه...رعایت مارو بکنه....
هیوک نگاهی به لیتوک که با مهربانی به او نگاه میکرد گفت: درسته ببخشید... کار دیشبم اشتباه بود...نباید... لیتوک بلند شد حرفش را قطع کرد گفت: بسه دیگه بهتره بریم اماده بشیم... کم کم باید بریم شرکت...
**************************************
لیتوک عینکش را از روی چشمانش برداشت روی میز گذاشت با چهره ای جدی به همه افراد دور میز مستطیل بزرگ مشکی سالن نگاهی کرد گفت: ما 8 تا فروشگاه توی این شهر داریم...20 تا فروشگاه بقیه شهرهای کشور ...که همه جور محصولاتی رو توش داریم...فقط لباس نیست...که بخواید مخالف باشید... اصن دلیل مخالفتتون چیه؟...میخوام بدونم 28 مدیر فروشگاهام برای چی مخالف این کارن؟...مگه انتخاب مانکن جدید برای لباسهای جدیدی که میخوایم تولید کنیم چیه؟...برند "وون" برای تبلیغ مانکن های بیشتری احتیاج داره...رو به مرد بسیار لاغری که موهایش را فرق وسط باز کرده بود عینک بزرگ چهارگوش به چشم داشت کرد گفت: مدیر یو شما بگید دلیلتون چیه؟...
مدیریوعینکش را روی بینی اش قدری جابجا کرد گفت: اقای رئیس دلیل مخالفتمون اینه که...میگیم این کارپول اضافی خرج کردنه... همین مانکن هامون که داریم مگه چشونه...مگه همینا معرف نیستن...همینا برند "وون " رو تا اینجا رسوندن....تا حالا تونستن خوب برامون تبلیغ کنن...مانکن هایی که داریم تا حالا برامون هر محصولی رو تبلیغ کردن ..خیلی تو کارمون پیشرفت کردیم...کلی برامون درامد داشتن...دیگه لازم نیست برای این مانکن ها پول اضافی بدیم...این تبلیغ تو روزنامه برای گرفتن مانکن چیز بی خودی بود....لازم به اینکار نیست....
مرد چاقی که بسیار صورت تپلی داشت سرش کاملا تاس بود کت و شلواری که به تن داشت تقریبا درزهای کتش درحال پاره شدن بود بی مقدمه گفت: الا اینکه بخواید مانکن های قبلی رو اخراج کنید... جدیدها رو جاش بیارید... که این هم یه مشکل دیگه داره... عوض کردن مانکن ها شاید خوب باشه...ولی ایرادهای دیگه ای هم داره... اگه این کارو بکنید... مطمینا همه بخصوص روزنامه ها میگن حتما این شرکت "وون "وضعیتش بد شده که مانکن های قبلیشو بیرون کرده... میخواد تازه کارو بیاره تا پول کمتری بشون بده...این برامون خوب نیست...شایعه ورشکستگی از خود ورشکستگی بدتره... کلی برامون ضرر داره... روزنامه ها رو ندیدید؟...با تبلیغ این مانکن ها چه مقاله ای زدنند...اونا اماده اند تا یه اشتباهی از ما سر بزنه ....برای کسب درامد خودشون تیترهای سودمند برای خودشون بزنن ...روزنامه شون رو بفرشون...
لیتوک با اخم به مدیر نگاه میکرد ، شیوون به پشتی صندلی اش تکیه داد با ابروهای درهم با صدای رسا وجدی گفت:کی خواست مانکن های قبلی رو بیرون کنه که شما نگران تیترهای روزنامه ها و ورشکستگی هستید؟...مانکن های قبلی به کار خودشون ادامه میدن... با انگشت به پرونده روی میز اشاره کرد گفت: اگه پرونده رو با دقت نگاه کرده باشید که مطمینا نخوندید این حرفا رو میزنید...شماها فقط دیدید ما درخواست مانکن دادیم...یه دعوت نامه تو روزنامه زدیم...که درخواست دو یا سه مانکن رو دادیم... که گرفتن دو یا سه نفر خرج زیادی نمیخواد...ما با این درامدی که از این فروشگاها داریم توان گرفتن ده تا مانکن دیگه هم داریم... پس گرفتن دو سه تا مانکن زیاد نیست... بعلاوه ما که مانکن حرفه ای رو نخواستیم که قیمتش بالا باشه... ما یه سری چهره جدید و بکر میخوایم برای کارمون.... برای همین به روزنامه درخواست دادیم تا از بین مردم عادی انتخاب کنیم... به اونا اندازه بقیه مانکن هامون حقوق بدیم....
بدون کمر راست کردن تغییر دادن به حالت صورتش دستش را برای فهماندن حرفهایش تکان میداد گفت: درسته مانکن های قبلیمون کارشون عالیه ...برامون تا حالا سود زیادی داشتن ...ماهم همچنان میخوایم از اونها استفاده کنیم... باید برامون کار کنن ولی ما میخوایم برای محصولات جدید افراد جدید هم بگیریم... این سری لباسامون رو به کشورهای بیشتری بفرستیم... علاوه بر امریکا و ژاپن و چین میخوایم به تایلند و کانادا هم محصولاتمونو میخوام عرضه کنیم... پس به مانکن های جدید کنار مانکن های قبلیمون برای تبلیغ احتیاج داریم....مطمینا با سودی که از این کشورها به دست میاریم گرفتن دو یا سه تا مانکن چیزی از درامدمون کم نمیکنه...درسته؟...
همه مدیران با چهره ای درمانده بهم نگاه کردنند با سر تکان دادن گفتند : بله... همیشه وقتی شیوون درمورد کاری که قرار بود بکند حرف میزد مدیرا عاجز در پاسخ دادن بودن . هیوک که در طرف راست شیوون بین شیوون ولیتوک نشسته بود با اخمی شدید نگاهی به مدیرا کرد گفت: نگران اون روزنامه نگارا نباشید ...اونا با من طرفن... من باید یه صحبت اساسی با اونا بکنم تا دیگه از این تیترها برامون نزنن... این روزنامه ها هم میدونم از کجا اب میخورن... خودم سرچشمه شونو خشک میکنم... چند تا از مدیران با این حرف هیوک از ترس چشمانشان گرد شد برای لو نرفتن سرشان را پایین کردن که هیوک متوجه چهره وحشت زده شان شد اخمش بیشتر شد.
ژومی که در طرف چپ شیوون نشسته بود پرونده جلوی شیوون نگاه میکرد گفت: خوب این پرونده کارش تموم شد ...نگاهی به مدیران کرد گفت: فقط امضا رئیس چویی ها رو میخواد ...شیوون امضایی پای پرونده کرد به جلوی هیوک گذاشت او هم امضا کرد ، هیوک پرونده راجلوی لیتوک گذاشت و لیتوک هم امضا کرد. ژومی پرونده دیگری را جلوی خودش باز کرد گفت : حالا نوبت این پرونده ست... وپرونده رو جلوی شیوون گذاشت هیوک هم کمر خم کرد تا پرونده را نگاه کند که شیوون پرونده را جلوی او گذاشت. ژومی یک پرونده هم به سونگمین که کنار دستش ایستاده بود داد سونگمین پرونده را گرفت کنار لیتوک رفت جلوی او گذاشت.
ژومی رو به شیوون گفت: این پرونده پروژه خیریه کریسمسه...شیوون با اخم پرونده را ورق میزد ژومی ادامه داد : تمام کاراش تموم شده...قراره هرچه که برای عید لازمه رو با قیمت مناسب برای فروش بذاریم... پول حاصلشو بدیم به خیریه...یا داده بشه به خانواده های فقیری که میشناسیم... لیتوک که پرونده نگاه میکرد سرراست کرد با چهره جدی رو به ژومی گفت: همه این اجناس رو توی هر 28 فروشگاه پخش کردید درسته؟...میخوام توی دسرس مردم باشه تا همش فروش بره... شیوون هم سر راست کرد گفت : کالاهای خودمون فروش نرفته اشکال نداره ولی باید تمام اجناس که برای این کار درنظر گرفتیم بفروش بره... یکی از مدیران که اندام هیکلی داشت موهای جلوی سرش ریخته بود چشمانش به شدت ریز بود قدری سرش را برای حرف زدن بالا گرفت با نگاه بقیه گفت : میبخشید ...ولی نمیشه این کالاهای که برای فروش برای خیریه میزارید ...رو قیمتو دو برابر حساب کنیم... یعنی دو برابر قیمت کالاهای دیگه بدیم...از سودی که میکنه هم میتونیم خودمون مقداری برای بوجه شرکت برداریم... هم...که شیوون با اخم چشمانش را ریز کرد گفت: نه... هر پولی که از فروش این کالاها دربیاد فقط برای فقیراست... حتی یک وون هم برای شرکت نیست... به این بهونه نمیخوایم تجارت کنیم... قیمت ها نه تنها بالا نمییره بلکه حتی اگه تخفیف هم داده بشه... چون میخوام قیمت مناسب باشه مردم بتونن بخرن...بعلاوه ما هر سال این کارو میکنیم... مردمی که دوست دارن توی این کار خیر شرکت کنن میدونن ما این کارو میکنیم میان برای خرید... نمیخوایم به مردم فشار بیاید... این پولها فقط برای خرج بیمارستان ...یا کمک نقدی به افراد فقیره... مثل هر سال به سازمان خیریه هم یه سری کالاهای مورد نیاز که قراره به افراد مستمند داده بشه داده میشه... همینطور قراره...
ژومی سریع از داخل پرونده برگه ای را دراورد جلوی شیوون گرفت ، او میدانست شیوون چه میخواهد پس گفت: قربان این لیست کالاهایی که سازمان خیریه خواسته بهشون بدیم...همینطور اسم چند تا مریض که احتیاج به عمل دارن ...ولی پول لازم رو ندارن ....اسمشون هم هست... شیوون برگه رو گرفت نگاه کرد بدون تغییر به چهره اش گفت : خوبه... رو به مدیران کرد گفت: ما نمیخوایم به بهونه کمک به فقیرا مردم رو بچلونیم وتجارت کنیم...
لیتوک هم با چهره جدی گفت: درسته ...برنامه ها طبق هر سال اجرا میشه...دیگه نمیخوام توش حرفی باشه... مدیران با چهره های درهم فقط سرشان را به عنوان تایید تکان دادن ، لیتوک نگاهی به همه کرد رو به ژومی پرسید: راستی مثل هر سال عیدی مدیران و کارمندان و حاضر کردید؟... ژومی نگاهی به سونگمین کرد سونگمین پرونده ای که در دست داشت را به جلوی لیتوک گذاشت ژومی گفت : بله قربان ...حاضره... فقط امضای شما رو میخواد... بعلاوه اون کادوی ویژه ای که برای همه درنظر گرفتین هم اماده ست ... اونم پرونده اش... شیوون سریع گفت : خیلی خوب دراون مورد بعدا حرف میزنیم... رو به ژومی با لبخند گفت: وکیل لیو خسته نباشید... واقعا کارتون عالیه... همه چیز رو خیلی به موقع حاضر میکنید... ژومی با چشمانی از شوق عشق میدرخشید به شیوون لبخند زد گفت: خواهش میکنم...وظیفه مه...
لیتوک نگاهی به شیوون کرد رو به مدیران گفت: خیلی خوب... حالا که حرفی نمونده جلسه تمومه... مدیران که از جلسه ناراضی بودن با حرف ژومی درمورد کادوی ویژه خوشحال شدن با تعظیم کردن از درخارج شدن.
****************************************
شیوون با کاپشن سفید کلاه پشمی و شلوار لی پلور مشکی به تن و کلاه بافتی قرمز به سر با جیهون که او هم کلاه قرمز و کاپشن سفید کلاه دار چکمه های بلند مشکی پایش بود جلو در گلخانه راه میرفتند ، کانگین هم با کاپشن مشکی بلند شلوار لی مشکی پشت سرشان راه میرفت .شیوون جیهون درخت های کاج داخل گلدانها را ورانداز میکردنند جلو میرفتند ، کانگین دستانش را درجیبش گذاشته بود گفت : بالاخره انتخاب نکردین؟... یه ساعته پدر و پسر دارین توی این گلخونه دنبال چی میگردین؟....
شیوون بدون اینکه به عقب برگرده گفت: عموبهت گفتم که نمیخواد بیای...خسته میشی ...ماخودمون دونفری میادیم...کانگین اخمش بیشتر شد گفت: تا بهش بگی سریع میگه نمیخواستی بای خسته میشی... نخیر خسته نشدم ...فقط دارم میگم سه دفعه است از بالای گلخونه اومدیم پایین دوباره رفتیم بالا...ولی شما دو تا هنوز انتخاب نکردین... معلومه دنبال چه جور کاجی میگردید؟...
جیهون به عقب برگشت دستانش را تا جایی که میتوانست از هم باز کرد با هیجان گفت: یه دیخت بوزوگگگگگگگ... اینقد بوزوگگگگگگگگگ...شیوون با حرف جیهون خندید و کانگین هم خنده اش گرفت دستانش را مثل جیهون از هم باز کرد گفت: اینجا که همه درختاش بوزگگگگگه... کلمه بزرگ را مثل جیهون تلفظ میکرد گفت: باز چقدر بوزگگگگگگگگگگگگگگ....بگو درخت کاج نمیخوای...درخت بوزگگگگ میخوای... ولی درخت بوزگگگگگگ توی خونمون جا نمیشه هاااااااا؟....جیهون اخم کرد گفت: چیا دیخت بوزگ جا میشه... برگشت به درخت ها نگاه کرد با دست به یکی شان اشاره کرد گفت اوناش...اون جا میشه...شیوون وکانگین هم به طرفی که جیهون اشاره کرد نگاه کردنند ، شیوون با لبخند گفت: اره خوبه ...همون قشنگه ...
به کنار درخت رفتند ، شیوون نگاهی به سرتا پای درخت کاج بلند کرد گفت: خیلی بلندها؟... حتما سنگینم هست؟...کانگین به کنار درخت رفت درخت را بلند کرد گفت: نه سنگین نیست ...خوبه بریم... شیوون وجیهون با چشمانی گشاد شده وابروهای بالا زده از قدرتی که کانگین داشت نگاه میکردنند هردوبا هم گفتن: واو...واو...جیهون گفت: عمو کامی قویههههههههه...شیوون هم با همان چهره متعجب به جیهون نگاه کرد گفت: اره خیلی...پدر و پسر باهمان چهره متعجب باهم شروع به کف زدن کردنند.
شیوون گفت: خیلی قویه... کانگین لبخند زد به خود بالید وخواست راه بیفتد که شیوون دست از کف زدن کشید به درخت کنار دستی کانگین اشاره کرد گفت: نه صبر کن عمو... اون درخت بهتره... این نه... عمو اونو میبریم...کانگین نگاهی به درخت کنار دستش کرد درختی را که بغل کرده بود سرجایش گذاشت به سراغ درخت رفت گفت: اینو؟...جیهون با چشمانی گرد شده به قد بلند درخت نگاه کرد که از قد کانگین هم بلندتر بود با ذوق گفت: آیهههه ....این بوزگه....
کانگین نگاهی به جیهون کرد درخت را بلند کرد جیهون باز هم شروع به کف زدن کرد گفت: عمو قویههههه... کانگین دوباره لبخند زد گفت: این خوبه دیگه؟...بر...که جیهون چشمانش گرد شد با دست به درخت پشت سرکانگین که چند درخت عقب تر بود اشاره کرد گفت : عمو اون بوزگه...از این بوزگترهههه...اونو بدیریم...شیوون هم قدری سرکج کرد به درخت نگاه کرد گفت: اوه اره راست میگه...اون درخت خیلی بلنده... شاخه هاشم بیشتره... بیشتر میشه تنش تزینات چسبوند...
کانگین درخت را سرجایش گذاشت به عقب برگشت با اخم به طرف درخت رفت شیوون چند قدم برداشت گفت: عمو بذار من بیام کمک... شما نمیخواد بیارید...کانگین به کنار درخت رفت گفت: نه لازم نکرده...خودم میارمش... درخت را چون سنگین بود به سختی بلند کرد نفس نفس زنان به طرف انها میبرد ؛ شیوون به طرفش میرفت گفت: نه ...عمو این نه... میخواستم اون یکی درختو بگیریم... اون یکی که...
کانگین به خاطر بزرگ بودن درخت به زحمت سرش را از پشت درخت بیرون اورد با اخم شدید عصبانی گفت: اگه یه کلمه دیگه بگی این درخت رو تو حلقوتون فرو میکنم....شیوون ایستاد چشمانش گرد شد و جیهون هم چشمانش گشاد شد ؛ کانگین نفس زنان درخت را جلویشان روی زمین گذاشت دست به کمر ایستاد گفت: همین درختو میبریم... دیگه هیچ حرفی نباشه... شما دوتا سه ساعته دارین درخت انتخاب میکنید... به درخت اشاره کرد گفت : این درخت بزرگترین و بلند ترین درخت اینجاست...پس دیگه سراغ هیچ درخت دیگه ای نرید ...تموم؟...
شیوون وجیهون با چهره هایی غمگین لبان زیرشان را پیچ دادن با هم گفتند : باشه... کانگین با رضایت لبخند زد گفت: خوبه بریم... دوباره خواست درخت را بلند کند که صدای زنگ موبایل شیوون امد ، شیوون گوشی را از جیبش در اورد نگاه کرد کانگین پرسید : کیه؟... شیوون بدون سر راست کردن گفت: شیندونگه... کانگین چهره اش درهم شد گفت : شیندونگه؟... باز چه خبرشده؟... هر وقت اسم این بشر رو میشنوم تن وبدنم میلرزه... اوووووووف....
شیوون نگاهی به کانگین کرد لبخند زد دکمه را زد جواب داد: سلام هیونگ... خوبم... اونا هم خوبن... هااااا؟... من الان بیرونم... هموممممم.....نه گلخونه ام... خوب نه... بیا به فرشگاهمون توی... هاااااااا؟... نه میخوام برم اونجا وسایل تزینی کریسمس بخریم...اره همون فروشگاه... باشه...اره همونجا... بیا اونجا همو ببینیم...با قطع تماس رو به جیهون با لبخد گفت: بریم وسایل تزینی درختو بخریم....بریم؟... جیهون با خوشحالی سر تکان داد.
>>>>>>>>.>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
عاخخخ جون اینجا بچه هم داریم.خیلی خوبه اووففففف من باز بی تابیم شروع شد
آخخخخ من دیگه میمیرممممممم
دلم برای شیوونی و ایونهه تنگ شده..
هی چی بگم از دلتنگی

این بچه تو این داستان خیلی خوشمل و شیطونه حتما خوشت میاد
خوب هفته ای سه یا چهار قسمت میزارمش
فوق العاده بود
لطفا سریعتر ادمشو بذار
ممنون عزیزم...چشم
سه قسمت یا چهار قسمت تو هفته میزارم
سلام خسته نباشی

این دوقسمتش عالی بود
این جیهون الان پسرخوده شیوون یا پسرخوندشه که بزرگش میکنه
کیو کی میاد تو داستان پیش شیوون
وااای چقد دلم میخاد بقیش رو بدونم سریع ادامش رو بزار
سلام خوشگلم...ممنون
ممنون خوشگلم
نه جیهون پسر خود شیوونه
کیو نزدیکه...دیگه میاد
چشم میزارم...سه قسمت تو هفته میزارم خوبه؟....
این میمون چون ماهیش تنهاش گذاشته بود با جیهون بد برخورد کرده بود
ولی عجب جذبه ای داره
کانگین بیچاره،چقدر باحال ازش کار میکشن
مرسی عزیزم
اره هیوک عقده دونگهه رو سربقیه خالی کرد
اره کانگنی مامانه دیگه
خواهش عزیزدلم
سلام گلم.
. اول سه ساعت گشتن بعدش هم که هی اینو ببریم اونو ببریم راه انداختن
. اخرش هم کانگین رو عصبانی کردن ، اونم همون درخت رو برداشت نذاشت اظهار نظر کنن.
کاراشون بامزه اس.

این شیوون و جیهون با این درخت انتخاب کردنشون کانگین رو کلافه کردن
ممنون عزیزم خیلی عااالی بود.
سلام نازنینم...

اره این دوتا فقط قصد اذیت کردن کانگین رو داشتن.
خواهش عزیزدلم...من ازت ممنونم ...فدای تو