SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

طلسم عشق 1


سلام دوستای عزیزم...


همنطور که قول داده بودم با قسمت اول این داستان اومدم...

امیدوارم خوشتون بیاد...

بفرماید ادامه....

 

 

طلسم یک


پاییز 12 دسامبر 2012

به ارامی در را باز کرد ، هوای یخ زده داخل خانه به صورتش سیلی زد با قدمهای محکم وسنگین وارد شد ، همه جا تاریک بود ، نور مهتاب که از پنجره های شکسته وارد میشد فضا ی خانه را روشن کرد ، بازدمش چون بخار از بینی اش خارج میشد ، صدای نفس هایش دراتاق پیچید ، هوای داخل خانه از هوای بیرون سردتر بود؛ سرما به تمام تنش نفوذ کرد ؛ همه جا یخ زده بود وسایلهای خانه شکسته و نیمه سوخته بودند.غبار مرگ همه جارا فرا گرفته بود ، بوی نا و پوسیدگی مشام را ازار میداد.

سکوت سنگینی درهمه جا حاکم بود فقط صدای قدمهایش که روی سنگ فرش خانه چند قدم قدم میرفت میایستاد همه جارا نگاه میکرد این سکوت سنگین را میشکست . چشمان جستجوگرش سیاهی را میشکافت . صدای از پشت سرش امد ایستادو خیره به روبرویش شد وگوش داد جز صدای نفس های  خودش صدای نمیامد ، برای بهتر شنیدن چشمانش رابست و قدری سرش را پایین کرد صدای نفس هایش را کم کرد تمام بدنش گوش شد.

صدای ناله درنیمه باز ورودی امد ، حرکت هوای سرد ناگهانی را روی صورتش همچون کشیده شدن دستی حس کرد ، سریع  چشمانش را باز کرد میان سیاهی هیبت زنی با موهای مشکی بلند با صورتی که یک طرف گونه اش سوراخ بود وچشمانش سفید بود بدون مردمک ولب نداشت دندان و لثه هاش مشخص بود وتمام پوست صورتش سیاه وکبود بود ، پیراهن سفید که چند جایش پاره بود بدن سیاه شده اش مشخص بود ، دامن کوتاه ومشکی که یک طرفش پاره بود تا نیمه های رانش که گوشتش اویزان بود مشخص شد.

ابروهایش  درهم شد به زن نگاه کرد گفت : مثل اینکه بالاخره افتخار اشنایی با صابخونه نصیبم شده ... زن پاهایش را روی زمین کشید نزدیک میشد چشمان سفیدش را گشاد کرد با صدای خش داری فریاد زد : تو با اجازه کی وارد خونه من  شدی؟...دستش را بلند کرد با انگشت به سویش اشاره میکرد گفت: تو منو میبینی؟....چطور منو میبینی؟...اوه نکنه تو؟...همون روحگیر معروفی ؟.... خنده کوچک چندش اوری کرد گفت : پس تو چوی شیوونی؟.....  چرخی دور شیوون زد  گفت:  تو با اون چیزی که فکر میکردم فرق داری؟... چقدر جوون و جذابی... چند سالته؟... فکر میکردم یه مرد مسن یا پیر باشی... با چشمان سفیدش به سرتا پای شیوون نگاه کرد دوباره  با کشیدن پاهایش به دورش میچرخید ورندازش میکرد .

به مرد جوان خوش هیکل که با چشمان درشت مشکی ، مژهای بلند و لب خوش فرم باریک که لب زیرینش پهن و بینی متناسبش که چهره اش را زیبا کرده بود موهای بلند مشکی اش را به عقب شانه کرده بود ، شلوار مشکی وپالتوی مشکی بلندش قامتش را خوش فرمتر نشان میداد به او با چهره جدی نگاه میکرد ادامه داد: پس بگو چرا بقیه اینطور شیفته اند....خیلی جذاب و خوشگلی ...اندام خیلی خوبی هم داری...حسابی سکسی هستی ...قهقه ای زد که صدایش چون ناقوسی بلند درخانه پیچید سریع قطع کرد کنار شیوون ایستاد ، دستش را بلند کرد نوک انگشتش که کبود بود گوشت وپوستی نداشت استخوانش مشخص بود  روی شانه  شیوون کشید با صدای خش دارش گفت:هیون سو عاشقت شده بود ...همون دختر دیوونه که توی هتل تک ستاره ...ادمها رو میترسوند....برای اینکه میخواست تو رو بینه...اون ادمهای احمق رو میترسوند تا تو بیای سراغش...

شیوون از لمس انگشت زن روی شانه اش احساس سوزش کرد ، گویی هزاران سوزن را وارد شانه اش کردن یخ زدگی از شانه اش درحال پخش شدن بود ، درد شدیدی به جانش افتاد، ولی به روی خود نیاورد، به طرف راست سرچرخاند با چهره ای جدی و اخم به زن نگاه میکرد گفت : تا کی میخوای به این مسخره بازیات ادامه بدی؟...زن اینبار تمام انگشتانش را روی شانه شیوون گذاشت و چنگ زد که درد وحشتناکی به جان شیوون افتاد و دست راستش فلج شد از درد چشمانش را بست و ناله زد که صدایش در سالن پیچید.

زن دهان بی لبش خندان شد چشمانش را ریز کرد صدای خش دارش خشن شد گفت : تو چی فکر کردی؟...فکر کردی من مثل بقیه ام... من احمق نیستم... من گولتو نمیخورم...  من انتقام میگیرم ... شیوون چشمانش را بسته بود صورتش از درد بی رنگ شد ودندانهایش را برای درنیامدن ناله اش به روی هم میفشرد بدنش بی حس نمیتوانست حرکت کند ولی همچنان استوار بود ، زیر لب نالید : انتقام ؟... انتقام چی رو؟... از کی؟... مگه انتقام نگرفتی ؟... تو شوهرتو کشتی ؟....بچه سه سالتو کشتی ... زن بیچاره رو کشتی... گناه اونا چی بود که کشتیشون؟... دیگه کی رو میخوای بکشی؟... دیگه میخوای از کی انتقام بگیری؟...رو به زن کرد چشمانش را نیمه باز کرد ودرد امانش نمیداد تا چشمانش را کامل باز کند چهره اش به شدت درهم شد از درد نفس نفس میزد با صدای که از درد میلرزید گفت : چرا اون پسر بچه نه ساله رو کشتی؟... چرا اون گدایی که اومد اینجا کشتی ؟...اونا چه گناهی داشتن؟...اونا چیکارت کرده بودن؟....

زن چنگ دستش را شل کرد دستش را به طرف گردن شیوون کشید از خشم رنگ صورتش تیره تر شد ؛ چشمانش گشادتر شد و سفیدی چشمانش کاملا مشخص شد  صدایش خش دار تر شد با صدای بلند گفت : شوهرم بهم خیانت کرد ...با اون زنه هرزه بوده ...پول منو بالا کشیده ...کارخونه ای که ارث پدرم بوده را به نام خودش زده ...اون قبل از ازدواج  با من  با اون زنه بود نقشه اش این بود ...منم اونا رو تو اتیش سوزوندم....دستانش به گردن شیوون رسید چنگ زد ،او را به طرف دیوار هل داد بین خودش ودیوار اسیرش کرد و قدری او را بالا اورد که پاهای شیوون اویزان شد ؛  شیوون با چنگ زدن به گردنش دوباره از درد ناله کرد چشمانش ریز شد و نفس نفس زنان فریاد زد: بچه ات چی؟...چرا بچه تو کشتی؟... تو مگه مادر...

 زن از خشم چشمانش را گشاد کرد که سفیدی چشمانش مشخص تر شد چنگ دستش را بیشتر کرد با صدای بلند گفت : اون بچه مال ووجونگ بود ....مال اون هرزه ست...بچه من مرده ...اون اشغال وقتی بچه ام مرد ....بچه اون زنه هرزه رو اورد بهم گفت  بچه پرورشگاهیه...فشار دست یخ زده اش را بیشتر کرد که شیوون از فشرده شدن گلویش نفس اش بند امد و صورتش کبود شد ، لبانش بی رنگ شد و چشمانش به شدت گشاد شد به سختی نفس اش بالا میامد ، یخ زدگی تمام بدنش را فرا گرفت.

زن صدای فریادش که گوش را ازار میداد در خانه پیچید : همه باید بمیرن ...همه باید تقاص پس بدن.... هرکی با این خونه میاد باید تقاص پس بدن...اونا منو توی این خونه کشتن... کسی نیومدبه کمکم....باید همه تقاص کمک نکردن به منو پس بدن..

.شیوون دیگر نفس هایش به زور بالا میامد قلبش از فشرده شدن شش هایش درد گرفت ، دیگر اجزای بدنش را حس نمیکرد ، چشمانش گشادتر شدن ولی باید خود را خلاص میکرد ، این روح سرکش را نابود میکرد با جان کندن شروع به حرف زدن کرد ، گلویش به شدت درد میکرد صدایش به سختی شنیده میشد : تقصیر کسی نیست ...تو از بالای پله ها پرت شدی...باعث مرگت شده....شوهرت خونه نبود ...وقتی اومد خونه تو مرده بودی... خدمتکارات خونه بودن... تو رو برده بودن بیمارستان...مردم هم گناه ندارن...اون بچه بیچاره برای بردن توپشو اومده بود که تو کشتیش... گداهم اومده... نفس کم اوردبه سختی میتوانست کلمه ای بگوید ولی باید ادامه میداد : تا...تا... این خرابه ...از بارون درامون باشه... اونا گناهی نداشتن...تو اونا رو بیخودی کشتی... تو خودت مقصری... تو خودت خودتو کشتی... تو...

زن خشمش بیشتر شد چشمانش به شدت گرد شد صورت کبودش تیره تر شد با فریاد بسیار بلندی گفت : چییییییییییییییییییییی؟.... من خودم خودمو کشتم.... و همانطور که شیوون میخواست با نگه داشتن گردنش او را پرت کرد ، شیوون به شدت به عقب پرت شد ومانند جسمی بی جان به کمد نیم سوخته ای که گوشه سالن بود برخورد کرد به پهلو  روی زمین افتاد، سرش به روی سنگ فرش اتاق خورد و دردی شدید به جانش افتاد ؛ ولی چون گلویش ازاد شد نفس عمیقی کشید هوا را یهو به ریه هاش کشید با نفس نفس زدن سرفه ای کرد.

زن صدای خش دار از خشم با فریاد گوش خراش گفت : تقصیر منه.... اونا منو کشتن ...اونوقت تقصیر خودمه.... با سرعت همچنان که پاهایش را روی زمین میکشید به طرف شیوون هجوم اورد ، شیوون که با نفس زدن قدری حالش جا امد چشمانش را باز کرد  با چهره ای که از درد درهمش کرده بود دستش را به زمین ستون کرد قدری نیم خیز شد با نهایت قوایی که براش مانده بود گردنبند را از گردن خود کشید ونفس عمیقی کشید ؛ چشمانش را بست زیر لب شروع به خواندن طلسم کرد: کا...دو...ها...دو...ما...دو... به نام خدا... به نام روح القدوس... کا...دو ...گردنبند صلیب شیشه اش در دستش  سرخ شد و نوری شروع به تابش کرد زن که با خشم به طرفش هجوم اورده بود صدای خرناسش بلند شده بود یهو با کلماتی که شیوون میگفت و نوری که از گردنبندش میتابید ایستاد وچهره اش تغییر کرد وچشمانش گشاد شد و صورت کبودش تغییر رنگ داد و سفید شد بدنش شروع به لرزیدن کرد جیغ کشان گفت: نهههههههههههههههههه....

شیوون کمی نیرو گرفت و به کمک دستش نیم خیز شد با چهره ای اخم الود و جدی با صدای بلند گفت : هو...سا...می...دا... به سوی خدا برو... ها...دا...مو... روح ناتوان شد لرزش بدنش بیشتر شد سرش به عقب برگشت فریاد زد نور سرخی که از گردنبند شیوون تابشش بیشتر شده بود به سوی زن رفت و دورش را احاطه کرد چون گردبادی دور روح پیچید وبدن زن را به چرخش دراورد و از زمین کند وصدای زن بلندتر شد و جیغ هایش باعث ازار گوش شیوون شد.

شیوون از درد چشمانش را بست چهره اش درهم شد گردنبند را در مشتش فشرد فریاد زد : امیدوارم خداوند گناهاتو ببخشه ..... نور سرخ زن را به بالا برد مه سفیدی از فضای خانه بلند شد همراه نور سرخ زن را از سقف خانه خارج کرد. صدای جیغ قطع شد و فضای یخ زده اتاق عادی شد شیوون چشمانش را باز کرد نفس نفس زنان به سقف نگاه کرد گردنبدنش نورش قطع شد و شیوون بی حال چشمانش را بست دوباره روی زمین افتاد.

*************************************    

مرد چهار شانه هیکلی برای چندمین بار از ماشین پیاده شد ، یقه کتش را بالا اورد و چند قدم از ماشین فاصله گرفت به ساعت مچی دستش نگاه کرد ، ساعت 1 نیمه شب را نشان میداد ؛ چهره خوش قیافه اش به شدت نگران بود سر راست کرد به ساختمان نیمه سوخته نگاه میکرد گفت : چرا اینقدر دیرکرده؟...داره چیکارمیکنه؟...رو به مرد جوان که چشمان بسیار ریزو کشیده ولبانی کلفت داشت و قدش از او کوتاهتر بود با صورتی که به شدت رنگ پریده و سفید بود نه بخاطر سرما بلکه از نگرانی بی روح شده بود کرد گفت: بهتر نیست بریم دنبالش؟... مرد جوان ابروهایش درهم کرد چند قدم جلو امد با انکه خود بیشتر نگران بود ولی نشان نمیداد رو به ساختمان گفت: نه دیر نکرده ...شما همیشه همین کارو میخواید بکنید.... هر دفعه که دیر میکنه میخواید برید سراغشون... رو به مرد گفت: نگران نباشید ....اتفاقی نمیافته... ولی قلب خودش به این حرف اعتقاد نداشت شدیدتر از قبل میطپید از طپش بی تاب شده بود رو به ساختمان کرد قلبش لرزان گفت: برگرد ...کجایی؟...حالت که خوبه نه؟...خواهش میکنم بیا بیرون....بیا بیرون عشقم...

مرد خوش هیکل دوباره رو به ساختمان کرد با چهره ای درهم از نگرانی گفت : چیکار کنم ...دست خودم نیست نگرانشم... بخاطر همین نگرانیه که توی خونه بند نمیشم... نمیدونم پدرش چطوری میتونه تو خونه بشینه ومنتظر برگشتش بشه...با کلافگی به موهای پیشانی اش چنگ زد به عقب فرستاد گفت : از دست این بچه ...اخرش منو دق میده... بهش میگم... که دید شیوون  با قدمهای خسته از درخانه خارج شد ، قدری چشمانش را گرد کرد گفت: اه...داره میاد...با قدمهای بلند به طرف شیوون میرفت تقریبا فریاد زد: قربان ...حالتون خوبه؟...

شیوون سر راست کرد با دیدن دو مرد نگران تقریبا میدویدند به طرفش میامدند اخم کرد عصبانی به مرد هیکلی گفت: چی؟...قربان؟... بازم بهم گفتی قربان؟...بازم مسخره ام میکنی؟... خوبه منم به جای عمو کانگین بهت بگم محافظ کیم... نمیدونم من از کی قربان تو شدم...کانگین با اخم لبخند زد به کنار شیوون ایستاد گفت: شما از بچگی قربان و سرور من بودی ... ولی حق نداری بهم بگی محافظ کیم... دستش را روی شانه های شیوون گذاشت شانه اش را به سینه خود چسباند ، شیوون با اخم به کانگین نگاه کرد گفت : وقتی تو بهم میگی قربان ...منم بهت میگم محافظ...که کانگین سریع به گونه شیوون بوسه ای طولانی زد ، شیوون با اخم لبخند زد چشمانش را ریز کرد گفت: اااااا...نکن عمو کانگین...

کانگین شیوون را بیشتر به اغوش خود میفشرد خنده ای کرد گفت: حالا شد...همین که گفتی ...منو باید همین صدا بزنی شیوونی من... مرد جوان کنار شیوون ایستاد با چهره ای جدی و نگران به شیوون نگاه میکرد گفت : قربان حالتون خوبه؟...کارتون تموم شد؟...میتونیم بریم؟.... شیوون با لبخند رو به مرد جوان کرد گفت : اره خوبم...ممنون یسونگ شی ...از اغوش کانگین بیرون امد گفت: میتونیم بریم...

یسونگ نگاهش خیره به شیوون بود چشمان ریزش قدری درشت شد با نگرانی گفت:چی شده قربان ؟..گلوتون؟...بی اختیار دستش را بلند کرد با نوک انگشتانش به گردن شیوون که اثر چنگ دستی دور گردنش رد سرخی به جا گذاشته بود لمس کرد ؛ از این تماس نوک انگشتانش داغ شد ؛ قلبش شدید به طپش افتاد ، طپش از عشق ، طپش از نگرانی ، طپش از دلسوختگی ، اب دهانش را به زحمت قورت داد با چشمانی لرزان نگاه میکرد گفت: گلوتون چی شده؟... چرا قرمز شده؟... نکنه اون... شیوون با حرف یسونگ به گردن خود دست کشید با لبخندی که چال گونه هایش مشخص شد سرش را پس کشید ، دست یسونگ از گردنش جدا شد گفت: هااااااا؟...اوه  ...این چیزی نیست ...بریم...

 خواست راه بیفتد که کانگین هم که با حرف یسونگ وحرکت دستش به گردن شیوون نگاه کرد متوجه سرخی گردنش شد با ابروهای بالا زده و نگران به شانه شیوون چنگ زد مانع رفتنش شد گفت: وایستا....چی شده شیوونی؟...بذار ببینم... خواست به گردن شیوون دست بزند که شیوون بادست خود دست  کانگین را پس زد با لبخند اخمی کرد گفت: چیزی نیست... چرا اینطوری میکنید؟... ای بابا... مگه بار اولمه...بریم ...خیلی خسته ام....و راه افتاد.

کانگین و یسونگ هم دنبالش راهی شدن ، کانگین با دو قدم یکی کردن به کنار شیوون رسید با او هم قدم شد با نگرانی شدید به گردن شیوون نگاه میکرد گفت: نه .... درسته بار اولت نیست.... ولی هر دفعه که یه جای بدنت کبود یا قرمز میشه من نگران میشم... چون میدونم کار اون روحهای وحشیه.... هر بارم که میخوام همرات بیام نمیزاری.... به کنار ماشین رسیدند .

یسونگ سریع جلو رفت درعقب ماشین را بازکرد ، شیوون رو به کانگین با مهربانی گفت :قربون عموی خودم برم...عمو نگران نباش...خودتم میدونی اونا کاری نمتونن باهام بکنن ...این کبودی هم تا صبح خوب میشه... شما بی خودی نگرانی... بهتون همیشه میگم ...نمیخواد بیاید ...شما که نباید بیاید... کانگین ابروهایش  درهم شد  گفت : چی؟...بی خودی نگرانم...کاری باهات ندارن؟... پس این کبودها چیه ؟...تو...

 شیوون چشمانش را بسته بود با انگشت شقیقه هایش را میمالید حرفش را قطع کرد گفت: عمو نمیشه بریم تو ماشین بقیه دعواهاتو باهام بکن... سرم خیلی درد میکنه... با مالیدن شقیقه هایش چشمانش را باز کرد با چهره ای که از درد درهمش کرده بود گفت: باید برم بخوابم... صبح هم باید بریم شرکت... خیلی کار داریما....یادت رفته؟....صبح یه جلسه مهم دارم....

کانگین از کلافگی پوفی کرد دست به کمر به شیوون که به او لبخند میزد درعقب صندلی ماشین جا گرفت نگاه میکرد، موبایل شیوون به صدا درامد با دراوردن موبایلش لبخندش پر رنگتر شد گفت: شیندونگه....سر بالا کرد به کانگین لبخند زنان گفت: عمو ببخشید فعلا تا خونه نمیتونی دعوام کنی...شیندونگ دیگه به کسی امون نمیده که...خودت که میدونی فکش که گرم شه تموم نمیکنه .... کانگین در عقب ماشین رو بست رو به یسونگ گفت :بریم... این بچه همیشه همین کارو میکنه... با یه چیزی منو خفه میکنه...بازم در رفت... وبا عصبانیت در صندلی جلوی ماشین نشست.

***************************

پاییز 13 دسامبر 2012

با حوله ابی رنگی که دور کمرش پیچیده بود از حمام بیرون امد وسط اتاق ایستاد به بدن نیمه عریان خود نگاهی کرد به عقب برگشت با چشمانی خمار به مردی که روی تخت خوابیده بود با دهان باز خرناس میکشید و ملحفه سفید تا کمرش را پوشانده بود بالاتنه لختش نمایان بود با هر نفس عمیقش که میکشید صدای خرناسش دراتاق میپیچید ، شکم برامده اش بالا وپایین میرفت نگاه کرد زیر لب اهسته گفت: روز بخیر اقای پارک...تاریخ مصرفت امروز تموم شد اقا خرسه....

شلوار مشکی و پیراهن سفیدش را از کنار تخت برداشت ، با دراوردن حوله شلوارش را پوشید ، درحال پوشیدن پیراهنش به طرف میز توالت رفت به چکی که از گوشه کیف جیبی مشکی که روی میز بود مشخص بود نگاه کرد لبخند کج دویلی زد بدون بستن دکمه های پیراهنش جلوی میز توالت ایستاد ، کیف را برداشت چک را دراورد بوسه ای به ان زد داخل کیفش گذاشت ، کیف را درجیب پشت شلوارش گذاشت خواست به اینه نگاه کند که نگاهش  به روزنامه روی میز  افتاد لبخندش محو شد.

چشمانش قدری باز شد روزنامه را گرفت به صفحه اول روزنامه نگاه کرد زیر لب آهسته زمزمه کرد: چوی شیوون ...شرکت "وون"...به عکس ها سه درچهار شیوون و پدرش و برادرش که روی عکس سر در ورودی عکس شرکت درروزنامه چاپ شده بود نگاه کرد پوزخندی زد با لبخند کجی ادامه داد:یعنی میتونی جلوی من دووم بیاری ؟...مقابل من ...چو کیوهیون... میتونی عاشق من نشی؟... میتونی منو نخوایی؟...

به اینه روبرویش نگاه کرد به صورت زیباش که چشمان درشتش با لبان گوشتی سرخش وبینی عمل کرده اش وپوست سفیدش صورت بی نقصی برایش ساخته بود ؛ با نوک انگشت گونه های برامده اش را لمس میکرد به چهره خودش دراینه لبخند میزد گفت: هیچگی نتونسته جلوی من مقاومت کنه...تو هم نمیتونی چویی شیوون...تو هم نمیتونی درمقابل من ...چو کیوهیون..."مکنه شیرین" شهر مقاومت کنی... امکان نداره...تو دیگه مال منی... دوباره به روزنامه نگاه کرد با انگشت روی عکس شیوون میکشید گفت: تو...ثروتت...بدنت...قلبت ...مال منه...مطمین باش... با اولین نگاه عاشق من میشی...برای من میشی...

چشمکی به عکس زد لبخند کجش بیشتر شد گفت: تو فقط لیاقت منو داری ...هیچکی نمیتونه با تو باشه جزمن...دوباره پوزخندی زد بدون رو برگردانن از عکس گفت: همه دنبال توان ...چه دختر چه پسر... ولی اون احمق ها نمیدونن تو فقط مال منی... رو به اینه کرد با همان صدای اهسته گفت: مال من...مال مکنه شیرین...کسی که همه دنبالشن...ارزوشون بودن یه شب توی تخت منه...

روزنامه را روی میز توالت انداخت همچنان که به اینه نگاه میکرد شروع به بستن دکمه های پیراهنش کرد سینه سفید شا را پنهان میکرد  ادامه داد: من دارم میام سراغت ...دارم میام تا تو رو به ارزوت برسونم... تو رو به تختم دعوت کنم... جیبت مال من شه...چو کیوهیون داره میاد چوی شیوون...

***************************************** 

کنار میز ایستاد به زن جوان که وسایل کیفش که رژلب و خط چشم وسایه چشم بود را روی میز میریخت و اشفته درحال کندوکاو کیفش بود نگاه کرد پرونده آبی رنگی که به دست داشت را روی میز انداخت کمر خم کرد دستانش را به میز ستون کرد با اخم به زن که سر راست کرده بود با چشمان درشت شده نگاهش میکرد عصبانی گفت: خانم جانگ مگه قرار نبود این پرونده رو تکمیل کنید؟....دو ساعت دیگه جلسه شروع میشه ...با انگشت رو به پرونده میکوبید ادامه داد: این پرونده هنوز اماده نیست...

زن با چشمان درشت شده نگاهی به پرونده روی میز کرد وچشمانش را ریز کرد با اخم رو به مرد جوان که چهره زیبایش با چشمانی کشیده و لبانی گوشتی و صورتی تپل از عصبانیت سرخ شده بود ابروهای باریکش به شدت اخم کرده بود نگاه کرد گفت:چی؟...قرار بود تکمیلش کنم؟...کی گفته ؟... امروز احتیاجی به این پرونده نیست... جلسه امروز اصن...مرد جوان با عصبانیت حرفش را قطع کرد گفت: من میگم...من میگم   امروزباید  این پرونده رو تکمیل میکردی... درسته امروز جلسه درمورد این پرونده نیست...ولی باید این پرونده حاضر باشه... شما چند وقته دارید اینجا کار میکنید این چیزا رو نمیدونید....هر پرونده ناقصی که توی این دفتر هست باید برای امروز که جلسه هست تکمیل بشه...ممکنه توی جلسه لازم بشه...

مرد جوانی که جلوی کمد اهنی که بغل دست زن بود ایستاده بود در کشیویش در حال کندو کاو بود نگاهی به زن کرد با اخم رو به مرد جوان گفت : سونگمین تو دیگه داری شورشو در میاری؟... کی همچین قانونی گذاشته ...تا حالا که همچین قانونی نبوده... تو فکر کردی کی هستی؟...تو هم مثل ما منشی هستی... کی گفته همه پروندها باید تکمیل بشه ؟...جلسه امروز ربطی به پرونده های نیمه کاره نداره... اینجا دفتر وکالت فروشگاهست ...نه دفتر وکالت دادگاه که لازم باشه ....

که صدای مردی امد: من گفتم...لیو ژومی ...وکیل این دفتر... حرف من که حسابه دیگه نه؟... ساکت شد وبا چشمانی گشاد شده به طرف در برگشت ، زن هم وحشت زده بلند شد ایستاد ، سونگمین هم کمر راست کرد چهره اش تغییر کرد با لبخند  به طرف در ورودی برگشت به ژرمی که قامتی بلند داشت با چشمان ریز و  لبانی باریک ، موهای مشکی اش را روی پیشانیش ریخته بود بسیار جدی به طرفشان میامد نگاه کرد تعظیمی کرد گفت: صبح بخیر اقای لیو...

ژومی با چهره ای جدی سرش را تکان داد گفت: صبح بخیر ... نگاهی به زن کرد گفت: چی شده؟...چه پرونده ای اماده نیست ؟...سونگمین رو برگردانند نگاهی به زن و مرد جوان کرد رو به ژومی گفت: مشکلی نیست ؟... الان اماده میشه... خانم جانگ الان تکمیلش میکنه... خانم جانگ که با چشمانی گشاد شده به ژومی نگاه میکرد از ترس اب دهانش را قورت داد گفت: بله...الان اماده میشه... فقط یه نامه است که الان پرینتش میگیرم ...پیوستش میکنم تو پرونده... ژومی با حالتی جدی به جانگ نگاه میکرد گفت: خوبه... رو به سونگمین که با تبسم نگاهش میکرد گفت: آقای چویی نیومدن اومدن؟... جلسه ساعت 11 است؟...

سونگمین چهره اش تغییر کرد متعجب پرسید : اقای چویی؟... کدوم.... که ژومی سریع گفت: اقای چویی شیوون...ماشینشون رو توی پارکینگ ندیدم... سونگمین چهره اش جدی شد گفت: نه هنوز نیومدن...اقای چوی لیتوک هم نیومدن... اقای چویی هیوک هم... ژومی به طرف اتاقش میرفت حرفش را قطع کرد گفت: آقای چویی شیوون اومدن بهم خبر بده... به دستگیره در اتاقش چنگ زد رو به سونگمین گفت: به دربان زنگ بزن بگو ماشینشون امد دم شرکت... بهت خبر بده...من برم پایین...باشه؟...سونگمین چهره اش غمگین شد ولی سعی کرد حالت جدیش را نگه داردگفت : چشم...ژومی وارد اتاقش شد سونگمین را با دریای از غمش پشت در جا گذاشت.



نظرات 4 + ارسال نظر
aidA پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 21:52

ای جان کیوهیون این جا به نظرم شیطونو رودارهههههه
بازم یه فیک خوشمل دیگههه
هورااااااا البته اگه شیچول هم بود عالی بودا.. خخخخ میدونی که؟؟

اره کیو اینجا دویله...

اره میدونم عشقم...این قبلا شیچول بوده خوندنش من عوضشش کردم...
دوستت دارم

Sheyda دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 22:35

تجدید خاطره
کانگین بیشتر شبیه مامان هاست تا بابا
ژومینباید جالب باشهاولین بار که از این زوج فیک میخونم
راستی مثل همون فیک آپ میکنی یاریه جاهاییش رو تغییر میدی؟
مرسی عزیزم

اره کانگین شبیه مامانست...
خبو ژومی شبیه تر بهش بود....
خوب راستش هنوز نمیدونم...شاید عوض کردم شاید همون جوری باشه...فعلا دارم روش کار میکنم و همزمان براتون اپ مکینم...ببینم چی میشه...
خواهش عزیزدلم

tarane دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 22:05

این چه حرفیه که میزنی . برای چی باید شرمنده باشی .این برای من یه مرور دوباره اس و خودم خیییلی دوستش دارم . این داستان رو همون موقع هم خیلی دوست داشتم و خیلی خوشحالم که دوباره به یه شکل دیگه میخونمش. مخصوصا از اون پسر کوچولوی لجباز شیوون فکر کنم جیهون بود اسمش، خیلی خوشم میومد . بامزه بود
در ضمن اون موقع که دانلودش کردم و خوندم فکر کنم بعدش وب پرید و نشد بابتش تشکر کنم . پس یه جورایی من یه تشکر بهت بدهکارم و خوشحالم که دوباره داری داستان رو میذاری و من میتونم شخصا از خودت همین جا تشکر کنم.
خیییلی ممنون عزیزم

اوه ..خدای من این حرفا چیه..تشکر چیه...من ازتون مممنونم که داستانمو میخونید بهم لطف میکنید نظر میزارید...واقعا ازتون ممنونم...یه دنیا ازتون ممنونم

tarane دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 21:42

سلام گلم.
با اینکه قبلا خونده بودم این داستان رو ولی بازم برام جالب بود . همش میخواستم بدونم جای خود کیو کی رو میذاری که انگار ژومی رو گذاشتی . باید جالب باشه
اونجا گفتی وب شب های رویا یادم اومد که از همون جا انگار دانلود کرده و خونده بودم .
ممنون عزیزم .خیلی عالی بود . دستت طلا

سلام عزیزدلم..
شرمنده تو شدم...مجبور شدی یه فیک تکراری رو بخونی
واقعا ببخشید...
اره جای کیو ژومی رو گذاشتم...شخصیتش بهش شبیه....
اره اونجا میزاشتمش... ممنون عشقم که اون زمان هم خوندیش الانم همراهیمی دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد