سلام دوستای گلم...
امشب با این داستانم که منتظرش بودید اومدم...
بفرماید ادامه...
گل بیستم
((باغ رز))
چشمان خمار شیوون به فضای باغش بود، بوی عطر گل های رز و یاس که غنچه هایشان در حال شکوفتن بودن ریه هایش را پر کرده بود چشمانش از فضای رنگین کمانی رنگ باغش غرق لذت بیحسی بود، سبزی برگها با رنگارنگی گلبرگهای گلها هارمونی بینظیری داشت نور خورشید درخشندگی خاصی به گلهای رز و یاس داده بود .با اینکه چند هفته ای به فصل بهار مانده بود ولی گوی در باغ بهار امده بود .همه چیز در حال شکوفتن و ارامش و لذت را به شیوون تقدیم کرده بود، نگاه چشمان خمار شیوون به گلها رز که نشانه عشق بود دستش را ارام بالا اورد غنچه رز سرخی که تازه شکوفته شده بود را به اغوش دستش گرفت با انگشت شصت ارام نوازش میکرد تبسم کمرنگی از نرمی و لطافت گل که نوک انگشتش لمس کرد برلبان صورتی رنگش نشست با صدای ارامی زمزمه کرد: سلام گلم...خوش اومدی به این دنیا...چقدر تو زیبای؟... گلبرگ هات خیلی لطیف و پاکه....غنچه قشنگم میدونی عمرت کوتاست؟...ولی زیبای و عشقی که به ما میدید برای همیشه باقی میمونه...این نشونه عظمت و بزرگیحداوندمونو نشون میده ...خدای ما حتی به تول یه غنچه گل توجه داره...زیبای بینظیری به شما داده...پس برای ما انسانها هم خیلی کارها میکنه...همیشه مراقب ماست...درسته؟.. نگاهش ارام چرخید به فضای باغش شد بوته های گلهای رز که از همه رنگ بود که رنگهای سرخ نشان عشق و محبت و صورتی مهر و سفید پاکی را یاد اور بودن بوته های یاس که عطرشان ادم را دیوانه میکردند، رنگ سفید و گلبرگشان پاکی و معصومیت را تقدیم میکردنند نگاه کرد زمزمه وار گفت: خدا دوستمون داره...بهمون این هه زیبای داد... ما باید قدرشون رو بدونیم...شکرش کنیم... تنها کاری که میتونیم بکنیم... اشک ارام چشمانش را تر کرد : خدایا شکرت....شکرت بابته... که با سر و صدای اطرافش جمله اش ناتمام ماند نگاهش چرخید.
دونگهه میان بوته های بزرگ و پهن گلها میدوید با شادی فریاد میزد : نینا...نینا بدو... بدو بیا الان میگیرمش... با توری که به دست داشت بالا و پایین میپرید میخواست پروانه بخت برگشته را بگیرد ولی نمیتوانست فریاد میزد : الان میگیرمش...میدم بهت...نینا بیا دیگه ...نینا کوچک هم به دنبالش دوید با او بالا و پایین میپرید او هم فریاد میزد : عمو دونی بدیرش ( بگیرش)....بده من...میخوام بدم عمو جونم...بدیرررررررررررررر( بگیر)...ایستاد به بالا و پایین پریدن بیفایده دونگهه خندید گفت: عمو دونی بلد نیست....خنگه.... عمو دونی پسر خنگه.... دونگهه با حرف نینا ایستاد یهو برگشت طرف نینا اخم کرد گفت: به کی میگی خنگ...هاااااااا؟..به من؟؟... کیو که با فاصله کمی ایستاده بود دست به کمر ایستاد به حرکت این دو نگاه کرد با اخم نگاهش به نینا شد گفت: اااااهههه...نینا حرف بد نزن...همیشه بهت نمیگم حرف بد نزن؟....به عمو چی میگی؟...این چه حرفیه؟...دختر بد...نینا با تشر پدرش چشمانش گشاد شد ترسید که صدای حامیش که منظور دیگری داشت درامد .
کانگین که کنار هان مرد باغبان ایستاده بود درحال صحبت کردن بود هان داشت دستور تداروکات و پذیرای که کیو اورده بود را میگرفت، دو پسر هان یعنی لوهان وکریس هم در حال جابجا کردن وسایل که کیو اورده بودن کانگین گهگاه با اخم و حرص خوران به ورجه ورجوهه خوردن دونگهه نگاه میکرد متوجه همه کارهای او بود با تشر رفتن کیو اخمش بیشتر شد با صدای کمی بلند گفت: کیوهون چیکار به بچه داری؟...چرا دعواش میکنی؟.. خوب بچه حق داره...با دست به دونگهه اشاره کرد گفت: این پسر دو ساله اومده اردو داره پروانه میگیره... اخه یکی نیست بهش بگه بچه تو ...تو به پراونه بیچاره چیکار داری...خودش کمه این دختره هم دنبال خودش میکشونه... یعنی عقل این دختر دو ساله از این بیشتره....
دونگهه با چشمانی گشاد شده به کانگین نگاه کرد وسط حرفش گفت: پسر دوساله؟... با دست به سینه خود اشاره کرد گفت: به کی میگی دو ساله؟...به من؟.. هیوک با فاصله ایستاده بود کمر خم کرده بود زیر بوته گل سرخی را نگاه میکرد مشخص نبود به دنبال چی ان زیر میچرخید فیهو کمر راست کرد با اخم به کانگین نگاه کرد به حمایت از دونگهه با حالتی عصبانی گفت: کانگین شی شما به کی میگی دوساله؟... به عشق من؟... هر چی هیچی نمیگم شما هر چی دلت میخواد میگی ها...با همان حالت عصبانی به طرفش میرفت گفت: درسته بخاطر کاریه که دونگهه کرد قرارتون خراب شد ...ولی این دلیل نمیشه که...چون نگاهش فقط به کانگین بود با عصبانیت به طرفش میرفت جلوی پای خود را ندید پایش به کوله پشتی که جلویش بود گیر کرد جمله اش ناتمام ماند افتاد پخش زمین شد از درد ناله زد : آیییییییییی...با افتادنش دونگهه و کیو کانگین چشمانشان گشاد شد و شیوون هم که خمار نگاهشان میکرد از بحثشان لبخند کمرنگی میزد چشمانش گشاد شد با نگرانی گفت: هیوکجه چی شد؟... با دست چرخهای ویلچر را چرخاند قدری جلو رفت . کانگین هم که سریع با حرکت شیوون به طرفش رفت ویلچر را هول میداد با نگرانی گفت: هیوک شی حالتون خوبه؟...
دونگهه با وحشت فریاد زد : هیوکجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه... دوان به کنارش رفت به هیوک که از درد افتادن ناله میزد کمک کرد تا بنشیند نگاهی به سرتاپایش کرد با نگرانی گفت: درد داری؟...جایت زخم شده؟... هیوک دست روی زانوی چپ خود گذاشت از درد ناله میزد زانوی خود را میمالید با چهره ای درهم به دونگهه نگاه کرد گفت: پام داغون شد.... نگاهش را به دور اطراف کرد که ببیند چه چیز باعث افتادنش شد با دیدن کوله پشتی چهره اش درهمتر شد با عصبانیت به کوله پشتی چنگ زد نگاهش به کیو و کانگین شیوون شد که به طرفشان میامدن با خشم گفت: این بی صاحب مال کیه؟...ادم کیفو سرراه میندازه؟... یه جا اویزنش میکنه...شیوون این مال توهه؟...شیوون که به کمک کانگین که ویلچرش را هول میداد به طرفش میرفت با فریاد عصبانی هیوک که خطابش به او بود جا خورد چشمانش بیشتر گشاد شد ولی فرصت نکرد چیزی بگوید.
دونگهه که دست روی زانوی هیوک گذاشته ان را میمالید لب زیرنش را پیچانده بود غمگین به هیوک نگاه میکرد با حرف هیوک سرراست کرد با دیدن کوله پشتی به دست هیوک چشمانش به شدت گشاد شد لبش را گزید ارام دستش را بالا اورد با صدای اهسته ای گفت: این مال منه.... هیوک با حرکت وحرف دونگهه یهو رو به او کرد چهره اش درهمش وحشت زده شد با چشمانی گشاد شده فقط نگاهش کرد که با فریاد کانگین یکه ای خورد .کانگین که ویلچر شیوون را گرفته هول میداد به کنار هیوک رسیدند و کیوهم همراهش کرده بود ابتدا گیج به کوله پشتی نگاه کردنند کانگین با تشر هیوک به شیوون عصبانی شد ولی با حرف دونگهه که کوله پشتی را ارام از هیوک میگرفت میکشید برای لحظه ای فرصت نکرده بود حرفی بزند با عصبانیت گفت: این کوله مال عشق جنابعالیه.... به عشق من چیکار داری؟.... چرا سر شیوونی داد میزنی احمق ...به چه حقی هااا؟...
شیوون که از حرکات دونگهه خنده ش گرفت ارام خندید و کیو هم پوزخندی زد خنده سکسه واری کرد ،کانگین هم با همان حالت عصبانی دست به کمر شد گفت: این کوله خوبه مال دوستته... یعنی مال عشقت... یعنی تو کوله عشقتو نمیشناسی سرعشق من داد میکشی؟... با رو کردن هیوک که با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد گفت: وقتی میگم این پسر 2 ساله اومده اردو... میگی چرا به عشق من حرف میزنی... اخه ادم برای یه گردش دو ساعته توی باغ کوله میاره؟... رو به دونگهه که با کشیدن کوله از دست هیوک گرفت با دست روی کوله میزد تا خاکش را پاک کند گفت: اصلا ببینم دونگه شی ....شما برای چی کوله اوردی ؟...توی کوله ات چی گذاشتی؟ ...دونگهه با سوال کانگین یهو رو بگردانند با گیجی گفت: هاااا؟...توی کوله ام چی گذاشتم؟... خوب...تو کوله ام...یه دست لباس گذاشتم... اگه یه وقت لباسم کثیف شد یه دست دیگه داشته باشم...
کانگین چشمانش گشاد شد گفت: لباس؟...اصلا ببینم تو این کوله رو کجا اوردی؟...تو که خونه نرفتی...مستقیم از کافه اومدی اینجا... شیوون که از بحث انها ارام میخندید به دونگهه امان نداد سرراست کرد با لبخند گفت: هائه معمولا این کوله پشتی رو همه جا داره...یعنی توی این کوله اش یه دست لباس گذاشته... تو ماشین هیوک میزاره به کافه میبره...کلا هر جا بخواد بره این کوله همراهشه... حتی مهمونی هم بخواد بره این کوله تو ماشین هیوک هست... دونگهه با جواب شیوون لبخند پهن خنگانه ای زد سری تکان داد گفت: اهممم...کانگین چشمانش بیشتر گشاد شد با تعجب گفت :چی؟...حتی مهمونی؟... که همین زمان صدای آقای هان امد گفت: ارباب وسایل پذیرای حاضره ...تشریف بیارید...
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
جلوی کلبه چوبی ویلای وسط باغ میز گردی گذاشته رویش انواع غذاهای ومیوه ها و چند نوع کیک و شربت و نوشیدی چیده شده بود ،دورش هم صندلی های سفید که ایونهه و کیو ونینا و کانگین نشسته بودنند. شیوون هم با ویلچر کنار کانگین نشسته بود ،در طرف دیگرش باغبان هان به اصرار شیوون نشسته بود . البته شیوون از لوهان و کریس هم خواست تا انها سرمیز کنار بقیه بنشیندند ،ان دو هم نشستند ولی زود بلند شدن.همه نشسته بودن درحال خوردن وخندیدن .شیوون هم با انکه از شوخی و جدال دیگران لبخند میزد گاهی هم خنده ارامی میکرد ،ولی متوجه نگاه هان به خود بود که با چشمانی خیس و غمگین نگاهش میکرد با روبرگردانند نگاهش را میدزید.
هان با ورود مهمانها ابتدا خیلی شاد شد ،از اینکه شیوون بعد از دو ماه میدید. از ذوق روی پای خود بند نبود، بخصوص اینکه میدانست شیوون تصادف بدی کرده بود به کما رفته بود حالش بد بود. حال از دوباره دیدنش از خوشحالی در حد سکته بود فکر میکرد شیوون دیگر حالش خوب شده، ولی وقتی دید شیوون با بغل گرفته شدن کانگین از ماشین بیرون اورده شد روی ویلچر نشست، روح از بدنش رفت حس کرد دنیا بر سرش خراب شده. هان شیوون را مانند پسران خود دوست داشت حتی بیشتر .
قبل از به دنیا امدن شیوون هان فقط باغبان عمارت چویی بود .بعد که پدر شیوون این باغ را برای تولد 15 سالگی شیوون خرید بهش هدیه داد ،شیوون میخواست ان را تبدیل به باغ رز کند، از هان خواست که به اوکمک کند. هان که مثل شیوون عاشق گل بود از طرفی هم شیوون را خیلی دوست داشت از خواسته اش استقبال کرد به شیوون کمک کرد تا باغ را تبدیل به باغ رز کنن، میشد گفت هان کاملا وقتش را صرف این باغ کرد از این کار بسیار لذت میبرد. ان دو باهم تمام گلها رز و یاس را در باغ کاشته بودنند لذت برده بودن، روزهای خوشی را کنار هم گذراندند. از طرفی شیوون زمانی که نوجوان بود کریس را از غرق شدن نجات داده بود . وقتی شیوون نوجوان بود در یک سفر خانوادگی که هان و پسرانش با انها رفته بودنند ،چون قرار بود هان به خواست آقای چویی باغ کوچک یکی از دوستانش که کنار ساحل دریا داشت را سرو سامان دهد با هم یه سفر خانوادگی رفتن ،کریس ان روز داشت در دریا غرق میشد شیوون نجاتش داد، شد ناجی پسر هان پیشش عزیزتر شد . حال با دیدن وضعیت شیوون حسابی بهم ریخته بود از ناراحتی تمام وجودش میلرزید دلش میخواست شیوون را بغل کند های های گریه کند ولی نمیتوانست ،تلاش میکرد در رفتار و چهره اش غم را نشان ندهد ولی چشمانش غمگین و خیسش لوش میداد. شیوون هم متوجه نگاهش شد این نگاه را ترحم و دلسوزی میدید محبت و توجه بیش از حد هان که ظرفهای غذای را جلوی شیوون میگذاشت هی میگفت : بخورید ارباب... نوش جونتون...با نگاهی خیس نگاهش میکرد گهگاه هم یواشکی اشک چشمانش را پاک میکرد پنهان نماند گره ای به ابروهای شیوون داده بود عصبیش کرده بود میخواست اعتراض کند که کیو به موقع به داد هان رسید.
کیو به غذاهای روی میز اشاره میکرد با لبخند گفت: باغبان هان ...شما این همه تدارکات رو چطور تهیه کردید؟... من که فقط چند نوع میوه ونسکافه اوردم...ولی این کیک و غذاها رو شما تهیه کردید ...درسته؟... ولی چه خبر بود؟...این همه غذا برای چی اماده کردید؟... هان نگاه مهربان و خیسش را از صورت اخم الود شیوون با مکث گرفت روبه کیو با لبخند و صدای که از بغض میلرزید سعی میکرد لرزشش را مخفی کند گفت: بله ارباب ...من تهیه اش کردم...اونم بخاطر ارباب جوون...نگاهش دوباره به شیوون شد گفت: ارباب کیک وپیتزا دوست دارن...همینطور غذای دریای ...همه شو برای ایشون تهیه کردم... ارباب جوون هر وقت میاومدن اینجا از همین غذاها بهشون میدادم.... چهره اش غمگین لبخند تلخش کمرنگ شد گفت: توی مدت هم ارباب نیامدن اینجا ...امروز خواستم هر چی که دوست دارن براشون بیارم... دوباره رو به کیو کرد گفت: شما که زنگ زدی که میخواید با ارباب بیاید باغ...منم این غذاها رو اماده کردم....
کانگین که کنار شیوون نشسته بود او هم متوجه نگاهای غمگین و اتش گرفته هان به شیوون شده بود همچنین عصبی شدن شیوون که میخواست باهان برخورد کند ،خواست بحث را کش دهد تا شیوون که با حرفهای هان بیشتر عصبی شده بود فرصت العکس العمل پیدا نکند با دست گذاشتن روی دست شیوون که روی میز بود قدری دستش را فشرد با چهره ای متعجب که ساختگی بود به هان وسط حرفش گفت: واااااااااااو...واقعا شما معرکه ید هان شی... یعنی شما بهتر از من میدونید عشقم چی دوست داره بخوره... به چی علاقه داره...خوب باید هم بدونید ...شما از زمان تولد شیوونی تو خونه شون بودی درسته؟... فکر کنم یه جورایی پدر بزرگ شیوونی حساب میشد نه؟... کیو با اخم رو به کانگین حرفش را برید گفت: پدر بزرگ؟... چی میگی هیونگ؟... باغبون هان مگه چند سالشه؟...هم سن باباس... میشه عموی ما... باغبون هان خیلی خوب مونده...از بابا جونتر هم نشون میده... اخمش بیشتر شد گفت: شما بر چه اساسی گفتی باغبون هان پدربزرگ شیووناست؟...
کانگین از تشر رفتن کیو با بالا دادن ابروهایش چشمانش هم قدری گشاد شد خواست جوابش را بدهد که دونگهه امان نداد .دونگهه به پشتی صندلیش تکیه داد دست روی شکم خود گذاشت باد گلویی را صدادار بیرون داد گفت: اووووفففففففففف....چقدر خوردم...رو به هان بیتوجه به بحث کیو و کانگین با لبخند گفت: هان شی واقعا غذاتون خوشمزه بود...دستتون درد نکنه... یهو چشمانش گشاد شد مثل برق گرفته ها از جا پرید نگاهش به پشت سرهان بود با صدای بلند گفت: کریـــــــــــــس...کریـــــــــــــــــــــس... وایستا ...اون سنگینه...وایستا... بیام کمکت... مثال باد شروع به دویدن کرد میان چشمان گشاد شده بقیه که ابتدا نهفمیدند دونگهه دارد از هان بابت غذا تشکر میکند یا مخاطب فریادش کیست گیج به دویدنش نگاه کردنند که به طرف کریس که با فاصله خیلی زیاد کیسه کوچک سفید به بغل دارد از درانبار بیرون امد رفت همانطور فریاد زد : گفتم وایستااااااااااا...چرا تنهایی بلندش کردی کمرت درد میاد...
کریس با چشمانی گشاد کیسه به بغل ایستاد به دونگهه که به او رسید به کسیه دستش چنگ زد گفت : بدش به من...نگاه کرد . دونگهه هم کیسه را کشید تا از بغل کریس بگیرد گفت: بذارکمکت کنم... کریس فقط فرصت کرد چنگ دستش به کیسه را محکمتر کند بگوید : نه...نمیخواد...مواظب باش ... دونگهه کسیه را از بغلش کشید چون سرکیسه باز بود با کشیدنش بین دستان کریس و دونگهه محتویات داخلش که کود سفید بود همه روی زمین ریخت. دونگهه از وحشت چشمانش به شدت گشاد و قدمی به عقب رفت کریس هم با دستانی از هم باز و چشمانی گشاد و دهانی باز کیسه افتاده به جلوی پایش را که کود داخلش تمام زمین زیرپایش را سفید کرده بود نگاه کرد . بقیه هم با چشمانی گشاد فقط نگاه کردن این وسط فقط شیوون لبخند زد سرش را به دو طرف تکان داد .
کانگین هم با عصبانیت از جا پرید فریاد زد : یااااااااااااا... دونگهه چیکار میکنی؟... بچه چرا تو اروم نمیگیری؟... کی بهت گفت بری کمک؟...خواست برود طرف دونگهه که شیوون مچ دستش را گرفت نگذاشت با بالا دادن ابروهایش گفت: ولش کن ...همزمان هان هم گفت : ولش کنید آقای کیم... اشکال نداره...چیزی نشده که...دونگهه با فریاد کانگین یکه ای خورد به عقب برگشت با چشمانی گشاد شده نگاه میکرد همین زمان صدای بلند لوهان امد که کنار دیوار انبار ایستاده بود با دستان و بدنش گلدانهای که روی هم چیده شده بود را نگه داشته بود فریاد زد : کریس بیا کمک...اینا دارن میافتند...کریس مثل بقیه فقط فرصت کرد رو بگرداند نگاه گیجی به لوهان بکند ولی دونگهه با فریاد لوهان همانطور که رو بگردانند شروع به دویدن کرد فریاد زد: وایستاااااااا اومدم... نگهش دار اومدممممممممم...تا به لوهان رسید یهو پایش روی بیلچه کوچکی که روی زمین بود رفت لیز خورد باباسن به روی زمین افتاد پایش به پشت پای لوهان برخورد کرد لوهان هم تعادلش را از دست داد با فریاد از عقب روی دونگهه افتاد، گلدانهای که روی هم چشیده شده بود کج شدن دانه دانه به روی زمین افتاد چون سفالی بودن همه شان شکست. دونگهه و لوهان هم شانس اوردن که گلدانها از اطراف به روی زمین افتادن روی انها نریختن.
بقیه با دیدن این صحنه وحشت زده از جا پریدن ،هان دوان به طرفشان رفت کریس هم زودتر از هان به ان دو رسید زانو زد کنارشان با نگرانی گفت: حالتون خوبه؟...به لوهان کمک کرد تا از روی دونگهه بلند شود به سرتا پای لوهان نگاهی کرد رو به دونگهه که طاق باز روی زمین دراز کشیده چشمانش را بسته بود، دست روی شانه دونگهه گذاشت با نگرانی گفت: آقا حالتون خوبه؟... ولی دونگهه عکس العملی نشان نداد . هان و هیوک هم دوان به انها رسیدند ،شیوون که ویلچرش را کانگین هول میداد و کیو هم با فاصله به انها رسیدند .هیوک وحشت زده زانو زده روی دونگهه خم شد نالید : عشقم ...حالت خوبه؟... هائه...هائه... دونگهه چشم راستش را باز کرد چشم چپش بسته بود نگاهش به هیوک که رویش خم شده بود کرد گفت: من زنده ام یا مرده ام؟... دارم توهم میبینم؟...هیوک گیج حرف دونگهه چشمانش را بیشتر گشاد شد کمر راست کرد گفت: هااااااااا؟...
دونگهه بلند شد نشست دست روی سینه خود گذاشت بدن خود را دست کشید لب زیرنش را پیچاند گفت: من سالمم نه؟... پس زنده ام...نگاهش به بقیه شد گفت: نمردم ...شما هم توهم نمیبینم نه؟؟... هیوک از وحشت چشمانش بیشتر گشاد شد دست روی شانه دونگهه گذاشت نالید : چی میگی عشقم؟... حالت خوبه؟...گیج به زمین اطراف دونگهه نگاه میکرد گفت: چیزی تو سرش نخورده؟... سرش ضربه خورده داره پرت و پلا میگه...لوهان که با افتادن روی دونگه کمرش درد گرفته بود دست به کمر خود گذاشته با چهره ای درهم از درد به دونگهه نگاه کرد گفت: حتما شوکه شده ازترس ...عقلشو از دست داده...کانگین با اخم به دونگهه نگاه کرد گفت: این مگه عقلم داشته که از دست بده؟... این کلا تعطیله ...مخی توی کله اش نیست که بخواد تکون بخوره... دستس را به طرف دونگهه که با حرفش لبش را پیچاند دراز کرد تکان میداد با عصبانیت گفت: اخه بچه تو امروز چرا اروم نمیگیری؟...کی بهت گفت بری به اینا کمک کنی؟...هاااااا؟...هیوک که نگران دونگهه بود با حرفهای کانگین عصبی شد گفت: چی میگی کانگین شی ؟...هائه حالش خوب نیست...تو داری دعواش میکنی... شیوون هم که نگران دونگهه بود با اخم و ناراحت رو به کانگین کرد گفت: چی میگی کانگین؟... دعواش نکن... هان هم از اوضاع بهم ریخته شرمنده اربابش شده بود چون پسران خود را مقصر میدانست وسط حرف شیوون روبه پسرهای خود کرد با عصبانیت گفت: شما دوتا چیکار داشتید میکردید؟... چرا گلدونها رو اینجوری پای دیوار چیدید که بخواید مرتبش کنید؟... خودتون نمیدونید نباید گلدونها رو اینجوری رو هم بچینید؟... کدوم احمقی این گلدونها رو اینجوری کنار دیوار چیده؟...
لوهان و کریس با چهره ای درهم و ناراحت به پدرشان نگاه کردنند شانه هایش را بالا انداختند، کریس جای هر دو جواب داد: من نمیدونم پدر کارما نبوده...لوهان هم سریع گفت: من اومدم دنبال سطل میگشتم که باید تو انبار باشه ولی نبود...دیدم گلدونها اینجوری کنار دیوار چیده شده...ما خودمونم میدونیم نباید گلدونها رو اینجوری بچینیم... که با حرف نینا ساکت شد بهت زده رو بگردانند .نینا کوچک با انگشت به دونگهه اشاره کرد با صدای بلند وسط توضیحات لوهان گفت: عمو دونی ...عمو دونی اینجا دوداست ( گذاشت)...خونه دولوست تد ( خونه درست کرد)...همه گیج و نفهمیده به نینا نگاه کردنند کیو پرسید: چی؟... نینا عمو دونی چی رو گذاشت؟... نینا همچنان به دونگهه اشاره میکرد گفت: عمو دونی دولدون ( گلدون) دوداست ( درست کرد) ...لبخند زد گفت: عمو دونی دوفت ( گفت) خونه دولوست تونیم ( درست کنیم)... دولدون اینجا دوداست ( گلدون اینجا گذاشت)....
کانگین با چشمانی گشاد و ابروهای درهم به دونگهه که با لو دادن نینا چشمانش به شدت گرد و وحشت زده نگاه میکرد خیره بود به کسی مهلت نداد با حرص گفت: من گفتم این بشر عقل نداره شما میگید چرا میگیم.... این آقا امروز کلا قصد نابود کردن منو داره... اون از خراب کردن قرارمون تو کافه...اینم از اردو اومدنش همرامون به باغ ...اینجام که کلا زده همه چیز داغون کرده... یعنی الان من حق ندارم با دستای خودم خفه اش کنم...دستانش را بالا اورد خواست به دونگهه یورش ببرد که دونگهه از وحشت چشمانش بیشتر گرد یهو از جا پرید عقب عقب قدم برداشت .هیوک هم همزمان با او بلند شد با اخم شدید به دونگهه نگاه کرد دندانهایش بهم میساید گفت: نخیر... شما زحمت نکش...خودم باید حساب این ماهی رو امروز برسم... یعنی فیشی بودن رو از حد گذروندی.... هائــــــــــــــــــــــــــــــه...با حرکت دونگهه که با حرفهای هیوک دستانش را بالا اورد وحشت زده گفت: نه...نه.. یهو برگشت شروع به دویدن کرد او هم دنبالش دوید فریاد زد : هائه وایستاااااااا...هائه یعنی دستم بهت برسه...زنده نمیزارمت....
هان و لوهان و کریس با بهت به دویدن دونگهه وهیوک نگاه میکردنند و کیو ارام میخندید و کانگین هم دست به کمر اخم الود نگاهشان میکرد، فقط شیوون بود که با دویدن ان دو با صدای بلند خندید که یهو نم نم باران شروع شد.فصل بهار نزدیک بود هوا گیر و واگیر داشت ،یک دقیقه افتابی و ساعتی بعد یهو بارانی میشد.با شروع شدن باران همه سربه اسمان کردن ، کیو چهره اش درهم شد گفت: اوه...چه یهویی بارون گرفت؟....هان نگاهش به شیوون بود گفت: ارباب جوون باید داخل کلبه خیس میشد.... رو به کیو گفت: بفرماید...کیو نینا را بغل کرد به طرف کلبه راه افتاد رو به دونگهه و هیوک که همچنان در میان بوته های رز میدویدند فریاد زد : هیــــــــــــوک ...دونگهــــــــــــه.... بیاید داخل کلبه...نمیبیند بارن گرفته؟...بیاید دیگه...دونگهه همچنان که میدوید نگاهی به کیو کرد راهش را کج به طرف کلبه کرد فریاد زد : اومدممممممممممممممم...هیوک هم که دنبالش میدوید فریاد زد : اره بریم کلبه اونجا حسابتو میرسم...
کریس و لوهان هم دنبال کیو به طرف کلبه رفتن.هان که منتظر کانگین و شیوون ایستاده بود دستش را دراز کرد گفت: بفرماید ارباب... کانگین دسته ویلچر شیوون را گرفت رو به هان گفت: شما برید ماهم میایم... بفرماید شما.... هان نگاه نگرانش به شیوون بود با هل دادن ویلچر توسط کانگین با مکث رو بردانند راه افتاد طرف کلبه .
کانگین هم ویلچر را هول میداد که چند قدم نرفته با حرف شیوون ایستاد. شیوون سرراست کرد گفت: کانگین صبر کن...کانگین ویلچر را نگه داشت قدری به جلو خم شد با نگرانی گفت: چی شده عزیزدلم؟... شیوون نگاه خمارش به کانگین کرد گفت: نریم کلبه...یعنی یکم صبر کنیم...منو نبر کلبه... میخوام زیر بارون باشم... چشمان گانگین قدری گشاد شد به کنار شیوون امد گفت: نریم کلبه؟... میخوای زیر بارون باشی؟... چرا؟... هوا سرده ...خیس بشی سرما میخوری....نمیشه که زیر بارون باشی عزیزدلم...
شیوون قدری چهره اش را درهم ناراحت کرد گفت: خواهش میکنم...بذار یکم زیر بارون باشم... سرراست کرد نگاهش به اسمان شد قطرات باران گونه هایش را خیس میکرد گفت: میخوام بارون رو حس کنم...خیلی وقته زیر بارون نبودم... دلم براش تنگ شده.... کانگین چهره درهمتر و غمگین شد میفهمید منظور شیوون چیست. شیوون 2 ماه بود که اسیر بیمارستان و تخت بود پاهای ناتوانش او را کاملا زمین گیر کرده بود. حال هم شیوون قلبش مانند هوا بارانی بود میخواست زیر باران خالی شود. ولی کانگین نگران شیوون بود هوای سرد و خیس از باران شیوون را بیمار میکرد با ناراحتی گفت: میفهمم عشقم چی میگی...ولی زیر بارون خیس میشی ...بیا حداقل بریم زیر الاچیق ...کلبه نمیریم...بیا بریم زیر الاچیق که خیس نشی...
شیوون نگاه خمارش رو به کانگین کرد به ارامی گفت: خواهش میکنم کانگین.... بذار همین جا باشم...زیر الاچیق نه....میخوام بارون به صورتم بخوره... میخوام با تمام وجودم حسش کنم...خواهش میکنم... نگاهش را دوباره به اسمان کرد چشمانش را ارام بست . کانگین هم کنار ویلچر زانو زد چهرهش درهمتر شد نالید :اخه... ولی با دیدن حالت صورت شیوون حرفش شروع نشده تمام شد در سکوت نگاه تشنه به معشوق شد.
شیوون سربالا چشمانش را بسته قطرات باران برای بوسه زدن به صورتش باهم رقابت میکردنند و پوست عسلی رنگ عشقش از خیسی خوش رنگتر و حسابی هوس انگیز شده بود موهای قیطونی رنگش از خیسی رشته رشته و روی پیشانی بلندش دست چین شدن مژهای پرپشت بلندش چون ریسمانی قلب کانگین را به بند میکشیدند. شیوون با همان حالت دستانش را ارام تا نیمه بالا اورد ،باران چون دانه های مروارید به کف دستش میرسید حس ارامش و پاکی تمام وجودش را خیس میکرد پیراهن مردانه و ژاکت سفید شیوون هم از خیسی باران در امان نبود جلوی پیراهنش از خیسی به سینه خوش فرمش چسبیده و سینه وزیده شیوون که در این مدت لاغر شده بود ولی همچنان حالت خوش فرمی خود را داشت نوک های صورتی پستانش از پشت پیراهن خیس چسبیده برای چشمان تشنه کانگین دهن کجی میکردنند ضربان قلب کانگین ناجوانمردانه بالا بردن .چهره جذاب که با خیسی بسیار هوس انگیز شده بود بخصوص لبان صورتی رنگ شیوون که از خیسی قطرات باران براق شده بود تن کانگین را از شهوت لرزان و بیتاب چشیدن کرد که با قطره درشت اشک که از زیر پلکهای شیوون که درحال خود بود از باراش باران که مدتی بود از ان بی نسیب بود سرازیر شد.
کانگین دیگر تاب نیاورد میدانست قطرات داغ اشک از بهر چیست ،قلب ناارام شیوون که از پاهای بیتوانش که او را محتاج دیگران کرده ،مادر بیمارش، اوضاع برادرش به حد ضجه رسیده فریاد قلب پر دردش را با قطراه اشکی که در قطرات باران امیخته میشد به رخ جهان میکشید قلب عاشق کانگین هم تاب نیاورد یهو بلند شد سرجلو برد بوسه ای ارام به لبان شیوون زد. شیوون با بوسه کانگین به خود امد ولی چشم باز نکرد تنش از ارامش کرخ بود میخواست دران حال بماند. کانگین هم میفهمید حال عشقش چیست میخواست با او یکی شود پس با سر پس کشیدن دستی زیر گردن شیوون و دست دیگر زیرزانوهای ناتوان شیوون گذاشت و شیوون را بغل کرد کمر راست کرد سرشیوون به روی شانه کانگین افتاد. کانگین هم امان نداد شیوون از حرکت یهویی کانگین عکس العمل نشان دهد حتی چشم باز کند . سریع بوسه ای طولانی به پیشانی شیوون زد ارامش را تقدیم شیوونش کرد حلقه دستانش را تنگتر کرد. شیوون را بیشتر به خود فشرد با سر پس کشیدن نگاه خیس چشمانش به صورت معشوق که با پلکهای بسته اش ارامش خاص و پاکی را نوید میداد بود زمزمه کرد : شیوونم...عشقم..جون دلم...همه وجودم...به این بارون قسم که ممنونم که عشق من شدی...منو مدیون خودت کردی که عزیزدلم شدی....همه چیز من شدی...شیوونم تو قلب و جون منی.. از وقتی که تو اومدی تو زندگی من ...زندگی من شبیه قصه ها شده..از وقتی که تو اومدی زندگی سرد من رنگ خوشبختی گرفته...حس و حالم شده مثل بچگیم.... دیگه با وجود تو هیچ دردی تو دلم ندارم... زمستونم برای همیشه بهار شده...
شیوون با زمزمه عاشقانه کانگین تنش بی حسی و کرختر شد ارام پلکهایش را باز کرد نگاه خمار و بیحالی به کانگین کرد دردریای ونگاه عاشقانه کانگین غرق شد .کانگین هم از لذت نگاه معشوقش سرجلو برد اینبار بوسه ای ارام به لبان شیوون زد با مکث سرپس کشید قطرات باران دو صورت عاشق که یکی نگاه خمارو بیحال و دیگری خیس و تشنه بود را خیس میکرد سعی داشت غم را از دلهایشان پاک کند ارامش و عشق پاک را تقدیمشان کند کانگین و شیوون از وجود هم غرق ارامش بودن از گرمای تن هم لذت میبردنند . شیوون با تنی بی حس در اغوش کانگین زیر باران بود باغ رز شاهد تابلوی عاشقانه زیبای بود . کانگین با سر پس کشیدن از بوسه دوباره هم نگاه چشمان خمار شیوون شد با صدای ارامی دوباره شروع به زمزمه کرد : چشمات مال منه...رویات مال منه... وقتی که با منی دنیات مال منه...وقتی دستت تو دستمه همه دنیا مال منه... زیر بارون ...این نگاه چشای زیبا ...تمام وجودمو میسوزنه...این چشای قشنگ که دنیای منه ...فقط یه جمله ساده رو به زبونم میاره...یه جمله ای که فریاد دلم رو به دنیا میرسونه... شیوونم دوستت دارم..عاشقتم...با تمام وجودم میخوامت..به این چشای پاک و زیبا قسم که دوستت دارم...
شیوون از نجواهای کانگین ارام پلکی زد از لذت لبخند کمرنگی گوشه لبش نشست دستش را ارام بالا اورد دست روی سینه جای قلب کانگین گذاشت با صدای ارام بیحالی زمزمه کرد : به این قلب پاک و مهربون قسم که منم دوستت دارم...کانگین با شنیدن زمزمه عشق شیوون چشمانش بیشتر غرق اشک شد سرجلو برد بوسه ای طولانی و عمیق به لبان شیوون زد چشمانش را بست اشک ارام همراه قطرات با باران گونه هایش را خیس میکرد. شیوون هم پلکهایش را بست همراه بوسه کانگین شد .
...................
در کلبه گرما و ارامش موج میزد. هیوک و گوشه اتاق کنار شومینه که شعله های ابی رنگش سوسو میزد روی زمین نشسته بود پشتش را به دیوار تکیه داده بود در خواب بود دونگهه هم سر به ران هیوک گذاشته روی زمین دراز کشیده خواب بود روی پاهای هیوک و تن دونگهه با پتو پوشانده شده بود. کیو هم روی کاناپه وسط اتاق نشسته بود نینا در اغوشش در خواب بود . کریس و لوهان هم روی صندلی اشپزخانه نشسته ارام در حال حرف زدن و خندیدن بودن. هان هم که به طبقه بالا کلبه رفته بود پتو کوچکی به دست از پله های چوبی خانه پایین امد به طرف کیو رفت گفت: ارباب بهتر نیست نینا خانم رو طبقه بالا تو اتاق خواب بخوابونید؟... جلوی کیو ایستاد پتو را روی نینا که در بغل کیو بود ارام گذاشت با صدای ارامتری که نینا را بیدار نکند گفت: اگه بخواید برید خونه که هیچی...ولی اگه شبو میخواید اینجا باشید ... روی تخت اتاق خواب بخوابونید بچه راحتتره....
کیو نینا را ارام روی کاناپه کنار خود خواباند پتو را تا سرشانه نینا بالا اورد کمر راست کرد رو به هان با صدای ارامی گفت: اره...تو اتاق بهتره ...ولی نمیدونم شب رو اینجا هستیم یا میریم خونه.... تصیمیشو باید شیوون وکانگین بگیرن...ولی...چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: شما و پسراتون افتادید تو زحمت..باید برید خونه...ولی معطل ما شدید....هان چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: زحمت ؟...چه زخمتی ارباب.... نه بابا ...ما خونه مون مگه کجاست... دو دقیقه راهه...بعلاوه ما که کاری نداریم... لبخند زد گفت: تمام کار و زندگی ما شماید...بخصوص ارباب جوون که عزیزمنه...مگه میشه ارباب جوون اینجا باشه من برم خونه..امکان نداره... کیو لبخند کمرنگی زد گفت: ممنون... شما واقعا زحمت میکشید....یهو گویی چیزی یاش امد لبخندش خشکید رو به دراتاق کرد گفت: راستی اینا کجا موندن؟...چرا کانگین شیوونو نیاورد؟... بلند شد به طرف پنجره اتاق رفت گفت: شیوونی با این وضعیتش تو بارون نگه داشته چیکار میکنه؟... اون بچه حالش خوب نیست...جلوی پنجره ایستاد نگاهش رو حیاط باغ دنبال ان دو گشت پنجره اتاق از گرمای اتاق قدری بخار داشت قطرات باران هم که خیسش میکرد دید را تار ،ولی کیو بالاخره گمشده هایش را پیدا کرد. شیوون و کانگین زیر الاچیق وسط باغ بودن کانگین شیوون را به بغل داشت گویی هم را داشتند میبوسیدند ،لبخند شیطنت با دیدن این صحنه روی لبان کیو نشست بدون گرفتن نگاهش از پنجره به هان که از حرفهایش نگران شیوون شده به طرف در اتاق میرفت گفت: عمو هان...ما امشب شامو اینجا میخوریم... خوابیدن دیگه دست صاحبشه....ولی مطمینا شام توی کلبه میخوریم...با مکث نگاهش را از پنجره گرفت به هان که با حرف کیو جلوی درایستاده بود کرد با پهن تر کردن لبخندش گفت: با هر چی من امروز اوردم چیزهای که شما اوردی تدارک یه شام مفصل رو بده لطفا...امشب ارباب جوونت اینجا شامشو میخوره...
هان لبخند زد با شادی گفت: چشم قربان...حتما یه شام خوشمزه براش درست میکنم... ت که تا حالا نخورده باشه...حتی توی اشپزخونه های شاهانه گوگوریو هم همچین غذای درست نکرده باشن.... کیو از حرفش خنده ارامی کرد گفت: باشه ممنون... منم میام کمک تا باهم این ضیافت شاهانه شما رو درست کنیم... هان چشمانش گشاد شد گفتن: چی؟... شما بیاد کمک؟... نه امکان نداره...من نمیزارم شما غذا درست کنید.... کیو به هان امان نداد به طرف اشپزخانه میرفت گفت: چرا؟... من که بیکارم...دلم میخواد اشپزی کنم..بخصوص تا این دوست ماهی شیطون ما خوابه ما زودتر غذا درست کنیم که اگه این بیدار بشه بخواد بیاد کمکمون که اشپزی کنه کلبه رو بفرسته هوا...رو به هان چشمکی زد وارد اشپزخانه شد هان هم از حرفش ارام خندید سرش را به دو طرف تکان داد .
............................
صدای برخورد قطرات باران با گل بوته های درختان باغ موسیقی زیبای به راه انداخته بود بوی نم باران رایحه ها را پر میکرد لطافت و پاکی فضا را ارامبخش کرده بود زیرالاچیق دو عاشق در اغوش هم بودن . کانگین روی نیمکت لاچیق نشسته بود شیوون در اغوشش بود لبانشان بهم پیوسته هم را میبوسیدن میکیدن از مزه لبان هم میچشیدن .دستان شیوون به روی کمر کانگین بود به پیراهنش چنگ ارامی زده بود گرمای نفسهایشان به روی صورتشان پخش میشد، صورتهای خیسشان را داغ میکرد .دست کانگین هم روی گونه شیوون بود نوازشش کنان ارام پایین رفت روی سینه شیوون با دکمه های پیراهن سفیدش جدال کرد بازشان کرد وارد شد سینه خوش فرم و خیسش را نوازش کنان ارام مالش میداد از لمس نوک تیز پستانهای شیوون تنش از لذت میلرزید نفسش را صدا دار روی صورت شیوون پخش میکرد لذت بیشتری با خواست دلش میخواست از هوس شیوون را قورت دهد بدنش تحریک شده بود لبان شیوون را محکتر مکید دستش نیز پوست داغ تن شیوون را لمس میکرد نالش میداد پایین رفت پک های شکم شیوون را میان چنگ دستش گرفت از شهوت قدری فشار مالش را بیشتر کرد در لذت بخشی را به جان شیوون انداخت .
شیوون با فشردن پلکهایش ناله خفه ای زد از بوسه کانگین نفس کم اورده بود ولی لذت بی حسی عکس العمل جز تند تند نفس زدن از راه بینی کاری نمیتوانست بکند و کانگین هم از بوسیدن لمس کردن حسابی تشنه شده بود بیشتر میخواست دستش شکم شیوون را نوازش میکرد انگشت شصتش در سوراخ ناف شیوون فرو کرد. شیوون هم از لذت قدی کمرش را قوس داد سینه ش هم بالا امد ناله خفه ای در گلو زد کانگین هم بیحیا دستش با گرفتن کمربند شلوار شیوون وارد شد امان نداد دست وارد شورتش کرد روی الت شیوون گذاشت که همزمان با نفس کم اوردن و تکانی که شیوون به خود داد به خود امد چشم باز کرد لبانش لبان شیوون را رها کرد قدری سرپس کشید نفس زنان با چشمان خمار شیوون که او هم نفس نفس میزد هم نگاه شد .
شیوون خمار و نفس زنان به کانگین نگاه میکرد بیحال بود گویی نمیتوانست حرفی بزند اعتراض کند که " کانگین اینجا؟ از این کارها؟ نمیشه توی این محیط اونم با وجود کیو بقیه که نمیشه عشق بازی کرد" . کانگین تنش از تحریک میلرزید چشمانش از شهوت دو دو میزد ولی با دیدن نگاه شیوون منظورش را فهمید اب دهانش را قورت داد دستش را ارام از شورت شیوون بیرون اورد با صدای لرزانی از تحریک امان ندا د گفت: میدونم عشقم...میفهمم اره...اینجا نمیشه... فقط میخواستم دونفری یکم لذت ببریم...همین... لبخند کمرنگی زد همانطور نفس زنان زمزمه کرد : خود منم نمیخوام اینجا این کارو بکنم...دلم نمیخواد هیچکی تن سکسی عشقمو لخت ببینه...اونم موقع عشق بازی...هیچکی اجازه نداره بهت نگاه بکنه چه برسه در زمان لذت بردنت...چشمکی زد گفت: فقط خواستم یه کوچولو عشق کنیم همین.....
شیوون که همچنان نفس نفس میزد نگا خمارش با نگاه تشنه کانگین یکی بود اب دهانش را به ارامی قورت داد با صدای ضعیفی سط حرفش گفت: کانگینی ممنون...امروز خیلی خوش گذشت...اولین قرارمون بود ولی خیلی عالی بود...لبخند کمرنگی با بیحالی زد گفت: اولین قرارمون خاطر انگیز و خنده دار بود...کانگین لبخند زنان اخمی کرد گفت: خنده دار ؟... اوفففففففففففف...با اون فیشی و کارهای که کرده بود قرارمون خراب شد...کجاش عالی بود؟.... شیوون لبخند بیحالش پرنگتر شد دستش را ارام بالا اورد روی دست کانگین که روی سینه لخت خودش بود گذاشت با همان بیحالی ارام گفت: نه کاگینی ...عالی بود...امروز بهم خیلی خوش گذشت..با اینکه اولین قرارمون بود ..ولی خانواده کنارم بودن دوستام باهام بودن...جای بودم که واقعا دوستش دارم...کلی خندیدم...با اونهای که دوستشون دارم بودم...پس یکی از قشنگترین روزهای زندگی من بود...ممنون که همچین روزی رو برام ساختی....
کانگین از حرفهای شیوون چشمانش از شادی برق زد خنده ارامی کرد قلبش از شادی به حد فریاد ضربانش بالا رفت ولی یه جای حرف شیوون خوشش نیامد حسادت کرد، همراه خنده اخم ملایمی کرد گفت: خواهش عزیزدلم...من که کاری نکردم... خوشحالم که خوشت اومد.. ولی گفتی اونایی که دوستشون داری؟... ببینم تو چند نفر رو دوست داری؟... فکر نمیکنی با این حرف من حسود از اینکه جلوم بگی کسای دیگه ای رو دوست داری عصبانی بشم... بوسه ای کوتاه به لبان شیوون زد با اخم ساختگی گفت: دیگه نگی کسی رو دوست داری .و.فقط منو باید دوست داشته باشی...فهمیدی ؟...شیوون همراه لبخند اخم ملایمی کرد به همان ارامی گفت: کانگین حسود...واقعا که.... فکر کنم انقدر حسوی که دیگه نمیتونم بگم چه غذایی رو دوست دارم.و.حتی به گلهام حسودی میکنی؟...
کانگین از حرفش خندید گفت: اره...تو نباید به هیچی بگی دوستت دارم...چون من فقط فقط فقط تو رو دوست دارم...از اینکه تو حتی یه غذای رو هم بگی دوستت دارم حسادت میکنم... حلقه دستانش را تنگتر کرد شیوون را به سینه اش چسباند گفت: حالا هم دیگه ببریم داخل کلبه هوا داره تاریک میشه... بیرون خیلی سرد شده...برات خوب نیست... تو خیسی سرما میخوری...باید خشکت کنم... بعلاوه باید بریم ببینم تو کلبه چه خبره... این ساکت شدن ...خبری از ما نمیگرین که چرا توی این بارون نرفتیم تو کلبه ....اون فیشی هم اروم گرفته...مشکوکه...بریم تا اون فیشی بی مغز نزده کلبه رو نترکنده ببینم چیکار میکنه...وقتی اروم میشه حسابی خطرناک میشه...داره یه اتیشی میسوزنه....
شیوون از حرف کانگین خندید سرخود را به روی شانه کانگین گذاشت .کانگین هم شیوون به بغل بلند شد از الاچیق بیرون رفت زیر بارش باران به طرف کلبه برد، در دلش از خدایش تشکر میکرد که به او کمک کرد روز قشنگی را برای عشقش بسازد او را شاد کند، شیوونی که بخاطر بیمار مادرش بهم ریخته بود کانگین قصد داشت با قرار دو نفره حالش را بهتر کند با وجود دوستان و کسانی که شیوون را دوست داشتن به کمک خداوند به روز قشنگی بدل شد که شیوون را خوشحال کرده بود .کانگین هم از شادی عشقش شاد بود.
هایییییی من اومدم. آخجون نت خونرو وصل کردیم درواقع وصل شد.. مردم از بی نای و خرابی نت گوشی
از این به بعد دیگه مث آدم میام میخونم.. اوووووفففف
میدونی چیه حسابی دلم واسه ایونهه و شیوون تنگ شده...
اینجادلم برای هائه ضعف کردم..خدایا چ ا انقد جیگرهههه
مرسی عشقمممممم عاشقتم من
سلام عزیزدلم





اخه الهی
خوبه که وصل شده
شما عزیزمنی...عشقمی این حرفا چیه...
اخ من که مردم از دوریش
خوشحالم که از هائه اش خوشت اومد....
خواهش عشقم..منم دوستت دارم
سلام عزیزم.

. البته بچه دست خودش نیست . نی نی کوچولوئه .
ولی بامزه اس خو
. چیکار میشه کرد . اخرش خود هیوک هم از دستش کفری شده بود.
. هر چند بازم کیو از پشت پنجره داشت زاغ سیاهشون رو چوب میزد . 
اگه همش توی خونه باشه واقعا افسرده میشه . خوبه که بقیه و به خصوص کانگین به فکرشن و دورش رو خلوت نمی کنن.


همه چه راحت خودشون رو به قرار این دو تا دعوت کردن . عین خیالشون هم نبود.
این دونگهه چقدر خرابکاری کرد
بالاخره این دو تا گل نو شکفته یه گوشه خلوت گیر اوردن با هم تنها شدن
این دور هم بودنا و بیرون اومدن ها برای روحیه ی شیوون خوبه .
ممنون گلم خیییلی عااالی بود کارت حرف نداره عزیزم.
سلام خوشگلم...
اره همه پروهن...بدون دعوت رفتن...
اره دونگهه واقعا بچه ست...
خخخ...عصبانیت هیوک رو بگو....
اره خوب این دوتا باید یه جا گیر میارودن...مثلا قرار بودا...خخخخ
خواهش عزیزدلم... ممنون از این همه تعریفت...واقعا خجالت زده میشم
الهی من به فدای ماهی نازم


هی ماهیم رو اذیت میکنه
بده ماهیم شیطونی میکنه تا خنده به روی لب وونی بیاره
ماهیم فقط بخاطر وونی اینقدر شیطونی میکنه
:خودش که فقط به فکر کارای منحرفانه هست تا شیوون رو تنها گیر میاره دستش به جاهای ناجور میره
این قسمت کلی خندیدم
این کانگین بالاخره باید از دست من کتک بخوره
مرسی عزیزم
خوشحالم که خندیدی....
باشه برو کانگین رو بزن...
اره دونگهه موجبات شاید و خنده ست...
اره کانگین منحرفه منحرف...
خواهش عزیزدلم
چقدر ناز بود این قسمتش
قربونت عزیزدلم