SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

افسون نگاهت


سلام دوستای گلم..

بله با یه فیک جدید وونکیو اومدم...اینو یکی از دوستای عزیزم داده مریم جون عزیزم... تا براتون بذارم.... امشب مقدمه شو میزارم... و خود فیک یک روز در هفته اپ میشه.... البته روزش امروز نیست...از هفته دیگه مشخص میکنم... امشب قرار بود مدیر جان فیک بذاره نشد ..منم گفتم جاش مقدمه رو بذارم....

بفرماید ادامه برای خوندش...


  

افسون نگاهت.........

                                                                                                                                                                              

این بارزنده میخواهمت

نه در رویا

نه در مجاز

این که خسته بیایی

بنشینی در برابرم در این کافه پیر

نه لبخند بزنی ان گونه که دررویاست

ونه نگاه عاشقانه بدوزی درنگاهم

صندلیت را عوض کنی

درکنارم بنشینی

سرخسته ات را روی شانه ام بگذاری

وبه جای دوستت دارم بگویی

"گم کرده ام تورا کجایی...!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مست وبی هدف توخیابون قدم میزد بازهم یاد گذشته افتاده بود نمیدونست کی ازاین دردلعنتی خلاص میشه خسته ازحرفای اطرافیانش به مشروب پناه اورده بود هیچ کس نمیتونست حالش وخوب کنه واین تنهاترش میکردنمیدونست کجاست پایین پله های خونه ای نشست کوچه تاریک وخلوت بودانگارکه اون تنها موجودزنده ی اون اطرافه واین خوب بود به این سکوت وتاریکی احتیاج داشت چشماشوبسته بود وبدون توجه به اطرافش درافکارخودش غرق شد

-هی اقا شما حالتون خوبه؟

اخم کردبه چه حقی خلوتش وبهم میزد سعی کرد خودش وبه نشنیدن بزنه

ولی انگاراون ادم قصدنداشت تنهاش بذاره:با شما بودم ,یعنی بیهوش شده؟

-به توربطی نداره سرت به کارخودت باشه

انگاراین حرف برای مزاحمش خیلی سنگین بود:من فقط میخواستم بهتون کمک کنم درضمن شماروی پله های خونه من نشستید

-باشه بابا بلندشدم ولی تا خواست بلند شه سرش گیج رفت نزدیک بودزمین بخوره که دستی اون ونگه داشت:من فکرنمیکنم حالتون خوب باشه بی احترامیتونم میذارم به حساب همین

به چشمای تیره ی پسری که اونو نگه داشته بود خیره شد چشمای درشت با مژه های بلندوپرپشت ولی چیزی که توجه اونوجلب کرد نگاهش بود پرازامیدوزندگی که ناخوداگاه بهت حس خوبی میداد

-حتما امشب جایی ونداشتید که اینجانشستید میخواین بیاین خونه من تا حالتون بهترشه

نمیدونست چراولی قبول کرد به هرحال اون امشب قصدنداشت به خونه برگرده به پسرجوان تکیه دادوواردخونه شدهنوزهوشیاریش وکامل به دست نیاورده بود وسرش مثل جهنم دردمیکرد روی کاناپه ی کرم رنگی لم دادنگاهش دنبال اون کشیده شد:توهمیشه هرکسی وکه چنددقیقه میبینی به خونت راه میدی

انگارداشت تواشپزخونه چیزی درست میکرد:نه ولی توانقدردرمونده به نظرمیرسیدی که نتونستم همونجوری ولت کنم

پوزخندی زدنمیدونست انقدروضیعتش بده:اگه من دزدباشم یا یه قاتل روانی چی؟

بالیوانی به دست ازاشپزخونه خارج شد:من هیچ پول یا چیزبدردبخوری ندارم درموردقاتل بودنم تواساسا اتقدرحالت بده که نمیتونی روی پاهات ایست کنی پس خطری نداری  درضمن من کمک کردن به ادمارودوست دارم لیوان سرامیکی که بخارازاون بلندمیشدوبه طرفش گرفت:بخورش حالت وبهترمیکنه

ازبوورنگ اون معجون قیافه ش درهم شد:انگاراونی که بایدنگران جونش باشه منم این دیگه چیه

-هی انقدرلوس نباش دماغت وبگیرویه دفعه بخورش بهت کمک میکنه سردردنداشته باشی  

با اکراه خواست همون کاروبکنه که دستی مانع بین لیوان ودهنش شد:بذاریکم سردشه اینجوری میسوزی

لیوان وپایین اوردوبه اون پسرکه داشت سویشرتش ودرمیاورد خیره شدهیکل لاغرولی خوش فرمی داشت درکل خیلی زیبا بود:-من هنوزاسمت ونمیدونم

-اسمم شیوونه؛چوی شیوون اسم توچیه

اسم خوش اهنگی بود به صاحبش می اومد:کیوهیون دستی جلوش درازشد:خوشبختم کیوهیون وبه اون زیباترین لبخندی که درتمام عمرش میتونست ببینه رونشون داد مسخ شده دست سردش وبین دست گرم شیوون گزاشت احساس کردازگرمای وجوداون مست ترشده وقتی اون منبع گرما ازش دورشد به خودش اومد

-سردشدحالا میتونی بخوریش منم میرم جاهای خواب واماده کنم فکرکنم امشب اینجاموندگاری

کارای این پسربراش جالب بودجوری رفتارمیکردانگارچندساله اونومیشناسه به معجون سردشده نگاه کردلبخندی زدخیلی وقت بودکه کسی براش از این کارا نمیکرد

-من خیلی خستم توهم بایدخوابت بیاد یه دست لباس تمیزونسبتا نوجلوی کیوگذاشت:با این لباسا خوابیدن بایدبرات سخت باشه ایناروبپوش میتونی تواتاق عوضش کنی سرش وتکون دادلباساروبرداشت وبی حال به طرف اتاق خواب رفت بادیدن تشک های پهن شده که تقریبا ازهم فاصله داشتن تعجب کردخیلی وقت بود اینجوری نخوابیده بود همیشه روی تخت بزرگ وشاهانه ش میخوابید به لباسای دستش نگاه کرد ازپوشیدن لباسای دیگران خوشش نمیومد ولی این میزبان دوست داشتنی فرق داشت لباساش وعوض کرد وبلاتکلیف وسط اتاق ایست کرد که ضربه ای به دراتاق خورد:میتونم بیام داخل؟

-اره کارمن تموم شده شیوون با پارچ ولیوانی به دست واردشد:برات اب اوردم اگه  یه موقع شب تشنه ت شد

-ممنونم.

-خب بهتره بخوابیم این رخت خواب منه اینم ماله مهمونه نگران نباش تمیزه انقدرخسته وبی حال بود که اینچیزا براش مهم نباشه سرجاش خوابید

ازصدای نفس های شیوون فهمیدکه بیداره انگاراین شب قصدتموم شدن نداشت

-بیداری؟

به طرفش چرخید نورماه روی صورت شیوون افتاده بودومیتونست کامل اون وببینه:اره

-خوبه حالا که بیداری بهم بگوچندسالته؟

-بیست وشش سالمه

-بهت نمیخوره من بیست ویک سالمه دانشجوی موسیقیم سازاصلیمم پیانوهست

تعجب کردمتوجه هیچ پیانویی نشده بودبااینکه مست بودولی خونه اتقدرکوچیک بود که برای دیدن پیانو نیازی به هوشیاری نداشته باشه تا میخواست سوالش وبپرسه متوجه شدشیوون خوابیده ازاین زودخوابیدنش لبخندی زدوسعی کردخودش هم بخوابه....

اروم چشمهاش وباز کرد هنوزخواب الودبود وفضای اتاق براش نااشنا بود وازهمه مهم تر این فردی که انقدرمحکم بغلش کرده بود دیگه کی بود؟با دیدن قیافه اروم شیوون که به خواب عمیق فرورفته بودهمه چیزیادش اومد هنوزباورش نمیشد شیوون انقدرراحت  اونو به خونش راه داد این ادم یا خیلی احمق بود یا خیلی مهربون با این حال کیوازش ممنون بود با احتیاط اون وروی رخت خواب خودش قرار دادومواظب بود از خواب بیدارنشه نگاهش به سمت لبای زیبا وبوسیدنی او کشیده شد دیشب دقت نکرده بود که لبهایی به این خوش فرمی داره فقط نگاه شیوون به صورت مبهم یادش بود دلش میخواست دوباره به اون چشمها خیره بشه"توچت شده اون فقط یه ادم سرخوشه که یه شب تو خونش بودی توجذاب ترازاینم دیدی"چشماشو ازصورت شیوون گرفت وبه ساعت نگاه کردعجیب بود که تا این موقع خوابیده اون معمولاصبح هایی که شبش مست میکنه ازسردردصبح زود بیدارمیشه ولی امروز هیچ سردردی نداشت حتما به خاطراون معجون بدمزه ی دیشب بودپورخندی زد انگارراست میگفت لباساش وعوض کرد ولباس های شیوون وتاکرده روی رخت خواب گذاشت بدون نگاه کردن به میزبانش ازخونه بیرون اومد

واردقصرخانواده ی چوشدپوزخندی زد هیچ حسی به این خونه افرادش نداشت حتی خدمتکارای خونه هم ازاون بیشتروابستگی به اینجاداشتن هیچ یک ازافرادخانواده خونه نبودن تعجبی نداشت همه ی اونها ادمای پرمشغله ای بودن دوش گرفت وکت وشلوارگرون قیمت مارک دارش وپوشید وراهی شرکت شدکارای عقب مونده ی زیادی داشت که بایدبهشون میرسید

مثل همیشه سردوبی روح با ابهتی که ترسناکش میکرد بدون توجه به اطرافیانش به دفترش رفت هنوزدرونبسته بود سروکله ی منشیش پیداشد:امروزچقدردیراومدی اتفاقی افتاده؟

قهوه ای که تودستای هیچل بود گرفت:یکم کارداشتم برنامه ی امروزم چیه؟اون هیچوقت ریزودرشت زندگیش وبرای کسی تعریف نمیکردحتی اگه اون فرد دوست صمیمیش باشه

-یه مشکلی تو حساب داری پیش اومده بهتره خودت بهش رسیدگی کنی پرونده ای که خواسته بودی هم پیدا کردم رو میزته وبا اقای پارک هم قرارداری

-باشه میتونی بری

قبل ازرفتن نگاه نگرانش وبه کیودوخت با اینکه میدونست دوست کله شقش به حرف هیچکس گوش نمیده ولی برای بارهزارم گفت:زیادازخودت کارنکش این روزا وضعیت سلامتیت نگران کننده شده خواهش میکنم بیشتربه فکرخودت باش

جوابش وندادخودش میدونست وضیعت معدش خیلی خوب نیست حتی الان هم به خاطرمست کردن دیشبش دردزیادی داشت ولی به روی خودش نمیاورد سعی میکرد با خوردن داروهاش اونو ساکت کنه وانقدرخودش وغرق کارش کنه که متوجه چیزی نشه فعلا سلامتیش اخرین چیزی بود که باید بهش توجه میکرد

 بعدازدوساعت بیوقفه برسی کردن وسروکله زدن با اعدادوارقام بلاخره مشکل وپیداکرد دکمه شماره یک تلفن وزد:هیچول به اقای سوبگوبیاددفترم بیست دقیقه بعدحسابداراصلی شرکت روبه روش بود وداشت با تحسین اونو نگاه میکرد:ممنون اقای چواگه شما نبودید حتما تو دردسربزرگی می افتادیم این یه حقیقت محض بودنوه ی اقای چوبزرگ یکی ازثروتمندترین افرادکره همیشه با هوشش بقیه روتحت تاثیرقرارمیده وبا این سن کمش تقریبا ادره شرکت به این بزرگی ودردست داشت

سرش وتکون داد:بهتره حواستون وبیشترجمع کنید میتتونیدبرید

تعظیمی کرد:بله قربان با رفتن اقای پارک پرونده ای که روی میزش بود وبازکرد وسرگرم ادامه ی کارش شد

                               **************************************************

خسته واردخونه شدسرخدمتکارقدیمی امارت به استقبالش اومد:خسته نباشیدارباب جوان همه سرمیزشام  منتظرشما هستند

نفسش وصداداربیرون داد:باشه بگوالان میام

بعدازشستن دست وصورتش سرمیزشام رفت بدون توجه به کسی  با سلام ارومی سرجای همیشگیش کنارپدربزرگش نشست خدمتکاربراش سوپ ریخت وخودش ومشغول همون کرد

- کیو دیشب نیومدی خونه

به دخترعموش تیفانی که این سوال وپرسیده بود نگاه کرد پوزخندی زد:خب که چی؟

پدرش به جای برادرزاده اش جواب داد:منظورش این بود که کجارفتی؟

لحنش سردبود:جایی نبودم که به کسی مربوط باشه

با این حرفش مردمیانسالی که به اصطلاح پدرش بود خشمگین شدتا خواست جوابی بده پدربزرگ با ارامش وخونسردی همیشگیش ازدعوای بین اون دوتا جلوگیری کرد:سرمیزشام جای این بحث ها نیست کیوهم بچه نیست بخواددرموردرفت وامدهاش به کسی جواب بده ساکت شدولی نگاه عصبانیش گویای همه چی بودهارامادرخوانده اش دست شوهرش راگرفت وحواس اورا به خودش پرت کردکیوهیون ازدیدن این صحنه پوزخندی زدباهارا مشکلی نداشت حس خنثی به هم داشتن ولی دیدن عشق بینشون یکم اذیتش میکرد

کیوبه خاطرمعدش میل زیادی به غذانداشت وزودترازهمه اونجاروترک کردبقیه به این دعواهایی که بین اون وپدرش اتفاق میافتادعادت کرده بودن  تنها چیزی که اونهارو به هم وصل میکرد شناسنامه هاشون بود کیو ازپدرش متنفربود واقای چو اون وپسرخودش نمیدونست وتنها لطفی که بهم میکردن نادیده گرفتن همدیگه بود واگه صحبتی بینشون اتفاق می افتاد جروبحث و .فریادهای اقای چوبود که سرهرمسئله ی کوچیک ومسخره ای با کیودعوامیکردواین موضوع کیوروسردترمیکرد.

*********************************************************************************************************

با گفتن خسته نباشیداستاد نفس راحتی کشید دستش وروی شونه دوست خواب الودش که تمام مدت چرت میزد گذاشت:خرس مهربون کلاس تموم شده اگه میخوای بلندشو

سرش واز روی میزبرداشت وخمیازه ای کشید: اخیش بلاخره رفت قبول کن که استاد خسته کننده ایه

-ولی به جاش خیلی خوب نمره میده همین کافیه حالا بلندشو من خیلی گرسنه ام

باهم به طرف غذاخوری دانشگاه رفتن وجای همیشگیشون نشستن خیلی اهل دوستی با کسی نبودن اونجا دانشگاه معتبری بود که بیشتردانشجوها ازخانواده های پولداروسرشناسی بودن واون دونفرتنها بخاطراستعداد ذاتی وبی نظیرشون تونستن وارد اونجا بشن وطبیعی بود که کسی نخواد با اونا دوست بشه واونا هم نخوان به پولدارایی که تو نازونعمت بزرگ شدن نزدیک بشن

-واقعا تو نصفه شبی یه یارویی که تاحالا یه بارم ندیدیش بردی خونه ات؟

کلافه ازتوضیح دادن صدباره ی موضوع نالید:اره این کاروکردم پشیمونم نیستم

با بهت به شیوون نگاه کرد اون پسرسربه هوایی نبود درعوض خیلی هم محتاط بودوهمچین کاری ازاون بعیدبود فکراینکه اون ادم میتونست یه شیادباشه تنش ومیلرزوند:خواهشا دیگه ازاین کارا نکن فقط مونده تو یه بلایی سرت بیاد تا بدبختیامون تکمیل بشه پیش ماهم نمیای زندگی کنی تاخیالم راحت باشه

لبخندی به نگرانی های برادرانه ی دوستش زد لیتوک با اینکه هم سن اوبود ولی ازوقتی به یاد داشت همیشه ازاومراقبت میکردورفتارش پخته ترازشیوون بود: دیگه تکرارنمیشه قربان

چشماشوریزکرد:بهتره همینطورباشه حالا زودترغذاتو بخوربایدبریم سرکلاس

اشاید کارش حماقت محض بوده باشه ولی نمیتونست از کناراون موجود زیبا با اون همه خستگی وغم بی تفاوت بگذره قلبش این اجازه روبه اون نمیداد .....

******************************************************************************************************

روزطولانی داشت کلاس های پیاپی وکارکردن توباروسروکله زدن با ادمای مست وپولداربا یه لبخندمسخره ومصنوعی که باعث میشدفکش دردبگیره خسته اش کرده بودوحالا هم این بارون شدیدروزش وتکمیل میکردهیچ تاکسی هم اون اطراف نبود میدونست موش اب کشیده به خونه میرسه با نزدیک شدن به خونه اش قدم هاش وتندترکردکه با دبدن ماشین مدل بالای مشکی جلوی خونه اش ایستاداین مدل ماشین چیزی نبود که بتونی تو اون منطقه ببینی"شاید با یکی از همسایه ها کارداره"که با پیاده شدن سرنشین ماشین فرضیه اش باطل شدباورش نمیشد اون ادم بعدازسه هفته زیباترومتفاوت ترازدفعه قبل اونجاایستاده باشه حتی چنداحظه به اینکه اون واقعا خودش باشه شک کرد

-نمیخوای دعوتم کنی خیس شدم توهم که انگارازاب بیرون کشیدنت

با صدای اون به خودش اومد سریع به سمت درخونه رفت:معذرت میخوام بیاداخل گرمای خونه به صورتش خوردوازاون یخ زدگی درش اورد:من برم قهوه درست کنم تواین هوا میچسبه تا خواست به سمت اشپزخونه بره کیودستش وگرفت:بهتره اول لباستودربیاری خیلی خیس شدی

چوله های گونه اش رابالبخندنشان داد:حق با توئه پس بشین تا من بیام

کیومبهوت لبخندبی نظیرشیوون روی نزدیک ترین کاناپه نشست هفته ی وحشتناکی داشت پدربزرگش برای پروژه جدیدشرکت خیلی بهش فشارمیاوردازطرفی اصرارهای عموش برای ازدواج اون با دخترش,گندکاری جدیدکیبوم که انگاربرادرش بود ولی چیزی جزدردسربرای اون درست نمیکرد وباید جمع میکردهمه باعث شده بود بخواد ازاون خانواده دوربشه این اولین بارش نبود که با همچین چیزیایی روبه رو میشد ولی این روزا زود کم میاورد نمیدونست چرا اومده اینجا ولی با دیدن اون نگاه جادویی دلیل اونجابودنش وفهمید فقط میخواست یه باردیگه اون چشمای خاص وببینه تا باورش بشه هنورم زندگی وامیدوجودداره

-الان یه چیزگرم میارم بخوریم وبه اشپزخونه رفت

مغزش ازکارافتادشیوون با اون تیشرت کرم رنگ وموهای مرطوب که روی پیشونیش ریخته بود بی اندازه دوست داشتنی شده یود پیش خودش اعتراف کرد جذاب ترین پسری که تا حالا دیده بعدازچند دقیقه با دوتا لیوان برگشت وکنارکیو نشست:

-قهوه نداشتم نسکافه درست کردم 

نسکافه اش ومزه مزه کرد:همین خوبه درسکوت نسکافه شونوخوردن شیوون اولین کسی بودکه سکوت بینشونوشکست:فکرنمیکردم دوباره ببینمت

میدونست رفتنش بدون تشکربی ادبی بود:باید زودترمیومدم تا بخاطراون شب تشکرکنم

سرش وپایین انداخت وبه لیوانش نگاه کرد:نیاری نبود بخاطراین موضوع بیای

کیوبدون اینکه نگاهش وازنیم رخ شیوون بردازه اروم جواب داد:بخاطراین موضوع نیومدم

لبخندکمرنگی روی لباش ظاهرشد:خوشحالم میبینمت نمیدونست چرابایدازدیدن کسی که دوبارباهاش ملاقات داشته خوشحال بشه ولی این حس واقعی اون بود باصدای غرغرشکمش ازفکردراومدخجالت زده سرش وپایین انداخت:هی تو گرسنه نیستی؟

سرش وتکون داد:منم شام نخوردم پس حالا که نسکافه با توشدشام با من

شیوون کاملا ازاین تصمیم راضی بودچیزبدردبخوری تو یخچالش نداشتوبخاطریارون نتونست خریدکنه:ممنون منونجات دادی

-پس بهتره بری اماده شی

نیم ساعت بعدهردوتورستوران شیک ومجلل نشسته بودن شیوون به خاطرجواونجا معذب بودتجمل ازسروروی مشری ها میریخت واون انگارازمریخ اومده بودکیوبه شیوون که باغذاش بازی میکردنگاه کردفکرمیکردخیلی بایدگرسنه اش باشه:چی شده غذاش ودوست نداری؟

-نه خیلی خوشمزه اس

به ظرف تقریبا پرش اشاره کرد:ولی توهیچی نخوردی؟

-اخه یکم معذبمم

-من دلیلی برای معذب بودنت نمیبینم

-احساس میکنم همه بهم زل زدن

-شایدبه خاطراینه که جذابی.حقیقت وگفته بودولی بااون قیافه ولحن جدی بیشترشبیه متلک انداختن بود

شیوون با این طرزفکراخم ظریفی کرد:هی توحق نداری مسخره م کنی به نظرخودم قیافه خوبی دارم

کیوابروهاش وبالا انداخت:بهت نمیخوره انقدرمغرورباشی

-من اعتمادبه نفس دارم

-خوبه پس غذاتوبخور

شیوون لبخندبزرگی زدبا این مکالمه هرچندکوتاه اشتهاش برگشته بودکیو دست ازغذاخوردن کشیدوپسرجذاب روبه روش که برخلاف چنددقیقه پیش با اشتها غذامیخوردخیره شد دوست داشت بیشترراجب اون بدونه این ادم یه جورایی براش خاص بود

توماشین هردوسکوت کرده وغرق افکارخودشون بودندشیوون به ظاهروماشین کیوکه بهش میخوردفردثروتمندی باشه فکرمیکرد اگه یک روزی اونواینجوری میدید نمیتونست فکرکنه این ادم میتونه انقدردرمانده وغمگین باشه بایدکمترازروی ضاهرادمت قضاوت میکردنفهمیدکی به خونه رسیدنن:ممنون شام خوشمزه ای بود

-دفعه ی دیگه باتو

این یعنی بازم همدیگرومیبینن:پس به امیددفعه ی دیگه

لبخندمحوی روی لبهاش نشست:به امیددفعه ی دیگه

با رفتن شیوون ماشینش وروشن کردودوباره به همون زندگی خاکستری خودش برگشت

دومردمتفاوت یکی مثل تابستون سرسبزوگرم ودیگری مثل زمستون یخ زده وسرد با گذشته های متفاوت بدون هیچ نقطه اشتراکی تویه شب پاییزی بهم برخوردکردن بدون اینکه ازخواب هایی که سرنوشت برای اونها دیده بود خبرداشته باشن هیچ کس نمیدونست اینده بهترخواهدبود یاقراربود سخترازهمیشه باشه؟

 

*********************************************************************************************************

 

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
گلسا یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 20:18

در هرصورت جالب بود فایتینگ

داستانش خیلی خوشگله

maryam یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 19:45

گلسا جان هنوز تصمیم نگرفتم ولی به احتمال زیاد کیوونه سناشونم خوب تو فیک من این مدلیه دیگه

گلسا یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 16:03

سلام.یه سوال این فیکه کیوونه یا وونکیو؟؟
چرا کیو بیست وشش سالشه و شیوون بیست ویک سال؟

maryam یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 14:38

ازهرکی که فیکم ومیخونه ممنونم از اونایی که لطف میکنن نظراشون ومیگن بیشتراز حنانه جونمم تشکرمیکنم

سلام مریم جون...
خواهش میکنم خوشگلم...من ازت ممنونم که داستانتو دادی به من تا اپش کنم

ریحانه یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 11:33

سلام دستت درد نکنه این داستانم مقدمش که عالی بود تا بقیش
دستت مریم جون نویسندشم درد نکنه
وای عکس کیو در پوستر فیک عالیه

سلام خوشگلم
ممنون عزیزم
اره داستانشم خیلی خوشگله
از مریم جونم که خیلی خیلی ممنونم
اره کیوش خوشگله

Sheyda شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 23:46

خوشمان ومد
بیصبرانه منتظر ادامش هستم
مرسی عزیزم

باشه عزیزم...
حتما

Kaity شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 23:00

من اومدم
میبینم داستان جدید اوردی
این خیلی خوبه متفاوته به نظر
بدو بقیه اش و اپ کن زود ♡♡♡

اوه سلامممممممممم عشقم...
بله اپ کردم..چی رو زود تند سریع؟>.. بابا طرف یه قسمت یه قسمت اونم هفته ای یه دونه میخواد بدم من اپ کنم...چشم میزارم...

tarane شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 20:31

سلام گلم.
به نظر که داستان خیلی قشنگیه . من که از مقدمه اش خیلی خوشم اومد . باید جالب باشه . به شدت منتظرش هستم.
توی همه داستان ها یه اویزون وجود داره اینجا هم احتمالا تیفانیه که به اصرار پدرش که همون عموی کیو باشه قراره مدت ها نقش کنه رو ایفا کنه .
دلم برای کیو سوخت با این خانواده ی مثلا اشرافی . زندگی شیوون شاید تجملی و پر پول نباشه اما ساده و صمیمیه و همین کیو رو به خودش جذب کرده.
ممنون عزیزم که داستان رو برامون میذاری و تشکر از نویسنده اش مریم جون.

سلام خوشگلم...
اره داستان قشنگیه...حتما خوشتون میاد..دستش درد نکنه داستان جالبی نوشته...
هی چی بگم ..همیشه یه اویزونی هست...
اره واقعا زندگی ارام بهتر از داششتن زندگی ثروتمندیه...
خواهش عزیزدلم...
دست مریم جون درد نکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد