سلام دوستای گلم....
خوب باید بگم نویسنده بامن بمان بهم چند قسمت جدید داد بعدش دوباره مشکلی براش پیش اومد مشخص نیست کی بهم قسمت جدید میده و من یه امشب و فردا شب براتون میزارم و ذخیره ام تموم شده.... داستان دیگه ای هم ندارم فقط یکی از بچه ها زحمت کشیده یه داستان وونکیو بهم داده که یه روز در هفته براتون میزارم و اینکه خودم هم یه داستان شیچولی داشتم رو تغییر دادم به وونکیو و براتون چند شب تو هفته میزارم... خوبه؟؟... میشه گفت یکم برنامه هام بهم ریخته و عوض شده که این تقصیر من نیست... واقعا نمیخوا م اینجوری بشه...دلم میخواد هر شب براتون دوتا داستان اپ کنم ولی انگار نمیشه... شرمنده ...
بفرماید ادامه....
بوسه سی و ششم
(( چشماتو باز کن معجزه زندگی من))
کیو سربه بالش شیوون کنارش دراز کشیده بود دستی به بالای سرشیوون موهای ابریشمی مشکی بلندش را آرام نوازش میکرد دست دیگر روی صورت شیوون آرام چون نوازش بر گلبرگ گل رز روی باند زخم و زیر پلکهای بسته ش را نوازش میکرد ،نگاهش به پنجره و بارش برف که هر لحظه سنگینتر و نشان از سردتر شدن هوا داشت بود. بیرون کولاکی از برف و سرما به پا بود ،سوز سرما تا مغز استخولان را میسوزاند .ولی در کلبه گرمای زندگی چون بهار شیرین بود .کیو با قلبی ناآرام وپر درد برای حال معشوقش که با بودن در کنارش و لمس و نوازش تنش حس کردن عطر بوی تنش ارام میگرفت، با چشیدن از تنش بی حس از عشق میشد روزهای سخت وحشتناک گذشته را به یاد میاورد. روزهای که در دریای از دلتنگی و اضطراب از بی خبری ازحال شیوون به سر میبرد، نمیدانست چطور قلب عاشقش آن 6 روز را تاب اورده ،شاید چون امید دوباره دیدنش را داشت . حال از لحظه لحظه بودن در کنار شیوون لذت میبرد با خود عهد که نه قسم نامه عشق امضا کرد که تا اخرین دم وبازدم نفیسش از شیوونش جدا نشود. به موقع با بهتر شدن حال شیوون عشقش را اعتراف و قلب شیوون را به هرقیمتی شده بدست بیاورد .
حال هم با خوابیدن کنارش و نوازش کردنش به آرامش رسیده بود، نگاه اخم الودش به پنجره بود به برفهای بی حیا که حس حسادت او را دراورده بودن غرید : بیتربیتا ...به چی نگاه میکنید؟...کسی اجازه نداره به عشقم نگاه کنه...نگاه را با غضب از پنجره گرفت ناخواسته به گلدان کوچک گل یاسی که شکوفه های سفیدش باز شده بودن بوی عطرشان در اتاق پیچیده بود افتاد به یاد شیندونگ افتاد لبخند کمرنگی گوشه لبش نشست با صدای آرامی گفت: واقعا شیندونگ پسر مهربونیه...ولی...اخم ملایمی کرد گفت: یکم بیحیاست...نگاهش به صورت شیوون که چون گل یاس بیرنگ بود کبودی دور چشم و خراشهای زخمها بیرحمانه جاخوش کرده بودن شد گفت: صورت عشقمو بوسید... که با دهنکجی زخمها روی صورت عشقش چشمانش خیس از اشک شد دستش نوازش را بیشتر کرد از لمس زخمها قلبش اتش گرفت با صدای آرامی نجوا کرد : شیوونی... شیوونی من...همه وجودم...نفسم...جون دلم.... معجزه زندگی من...میدونی چی شده؟... خودت متوجه نشدی؟... دایی... دایی جونگسو که مامان دنبالش بود رو پیدا کردیم... یعنی تو پیداش کردی...اره دایی رو... ولی یه چیز جالب....لبخند کمرنگی گوشه لبش نشست نجوا کرد : دایی به تو میگه معجزه زندگی...مثل من ...هر چند ...لبخندش محو شد چشمانش بیشتر خیس اشک شد با بغض گفت: تو هیچوقت نشنیدی من بهت بگم معجزه زندگیم...چون من لعنتی همیشه تو قلبم بهت میگفتم ...هیچوقت به زبون نیاوردم... کاش انقدر بد نبودم... کاش انقدر ترسو نبودم...کاش... که با باز شدن در کشوی اتاق نجوایش قطع شد آرام سرچرخاند.
لیتوک بود که وارد اتاق شد با دیدن کیو که کنار شیوون دراز کشیده با دیدن او در حال بلند شدن است دستش را دراز کرد به آرامی گفت: نه بلند نشو... دراز بکش... دراز بکش... به طرفشان رفت گفت: اومدم یه چیزهای رو چک کنم برم... کنار تشک زانو زده نشست گفت: البته بازم میام سرمیزنم...یعنی تا صبح چند بار میایم دیدی که... کیو با اینکه لیتوک به او گفته بود بلند نشود ولی بلند شد نشست با تبسم گفت: اره میدونم...باید سربزنی دایی... شما دکترشی ها....اگه شما نیای من چه کنم... لیتوک لبخند کمرنگی زد گفت: نگران نباش دایی جان...من کنارتونم... نگاهش به شیوون بیهوش شد با مهربانی گفت: من مراقب معجزه زندگیم هستم...من تازه شماها رو پیدا کردم... نگاهش با مکث گرفت به سرم و وسایل پزشکی اطراف تشک شد گفت: خوب ببینم اوضاع خواهرزاده عزیزم چطوره...همه چیز را چک میکرد نیم نگاهی هم به کیو که سرکج کرده بود نگاه عاشق و تشنه اش فقط به صورت شیوون بود کرد، خواست بقیه معاینه اش را بکند که با نگاه کیو کامل برگشت نگاه معناداری به کیو کرد با مکث گفت: خیلی دوسش داری نه؟... کیو بدون گرفتن نگاهش از شیوون با صدای آرامی گفت: اره ...خیلی زیاد... لیتوک اخم ملایمی کرد متوجه شد کیو متوجه منظورش نشده گفت: منظورم برادرانه نیست...عاشقشی ...به جای اینکه عاشق یه دختر باشی عاشق شیوونی...شدید میخوایش نه؟... کیو با حرف لیتوک یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد شده گیج گفت: هااااااااااا؟....
لیتوک با همان حالت نگاه گفت: تو عاشق شیوونی...به چشم دونسنگت بهش نگاه نمیکنی...چون تو عاشقشی درسته؟... کیو گویی ار اینکه لو رفته وحشت زده شد چشمانش بیشتر گشاد شد دستانش را بالا اورد گفت: نه...نه...این حرفا چیه دایی؟... شیوونی دونسنگمه...اون...اون داداش کوچیکمه...عاشق چیه؟...امکان نداره.... لیتوک اخمش بیشتر شد گفت: چرا امکان نداره؟... انکار نکن کیوهیون...چرا میگی نه؟... خوب میبنی من خودم گیم...با یه مرد ازدواج کردم دارم زندگی میکنم... بعلاوه تو و شیوون که برادر واقعی نیستید....شماها دوتا پسرخالید.... میشه اتفاق بیفته.... کیو چهره اش وحشت زده تر شد دهان باز کرد تا حرف بزند که لیتوک امان نداد دستش را بالا اورد وادار به سکوتش کرد گفت: چشات ...چشات لوت میدن...نگونه... چشات با تمام وجودتشون فریاد میزنن که عاشقشی...من این نگاهو میشناسم...نا سلامتی خودم مثل تو عاشق یه مردما... بیست سال بیشتره که من دارم عاشقانه با یه مرد زندگی میکنم.... همجنس خودمو خوب میشناسم... این نگاه تو به شیوون فریاد میزنه که چقدر عاشقشی...نه برادرانه...بلکه ...کیو چهره ش درهم سرپایین کرد وسط حرفهای لیتوک گفت: لعنت به این چشما که همیشه رسوام میکنه.... دوباره به لیتوک با همان حالت گفت: اره من عاشقشم.... شاید باورت نشه... ولی من همون روز اولی که شیوونی نوزاد پاشو گذاشت تو خونه عاشقش شدم.... یعنی روز دومم تولدش...من عاشق شیوونی شدم... چهره اش غمگین شد در چشمانش عشق فریاد میزد نگاهش به شیوون شد با صدای ارامی گفت: ذره ذره اتم جسمم عاشقشه...اون معجزه زندگی منه... دلیل بودن من...دلیل زندگیم... دلیل نفس کشیدنم... یه عاشق حاضره جونشو بده ولی از عشقش جدا نشه... اره من ادای عاشقی میکنم...ولی خودم...مکثی کرد گونه های باد کرده اش را با پوفی خالی کرد بدون سرراست کردن با همان حالت عاشقانه به شیوون نگاه کرد گفت: ولی من عاشقشم...عاشق ...عاشق عشقی که از بوسه به لبای شیوونی 2 روزه شروع شد تا به امروز که 20 و چند سال گذشته... هر روز عاشقتر و تشنه ترش شدم....هر روز با بودنش نفس کشیدم... از دلتنگیش نفسم تنگ شده.... قلبم تیر کشید...دنیام سیاه شد... نفسم به نفسش بنده... بارها شده که خواستم فراموشش کنم... ولی به یک ثانیه هم نکشید که دلتنگش شدم... با روزگار جنگیدم که ازش دور بشم...چون این عشق داشت دیونه ام میکرد.... چون ترس اینو داشتم که با وابسطه شدن بهش از دستش بدم... ولی دست روزگار چفتم میکرد ...دوباره اسیرش مشیدم... نگاه چشمان عاشقش به شیوونش بود از غم خیس شد بدون چشم برداشتن از معشوقش گفت: ولی روزگار بی رحم بازی دردناکی باهم راه انداخته بود...روزگاری سعی کردم ازش فرار کنم... به زور منو برگردون پیشش... ولی زمانی که میخواستم مال خودم بکنمش...برای همیشه برای خودم نگهش دارم از صاحبش ( خدا) التماس کردم بهم بدش....یهو ازم گرفتش... مثل ...مثل هر چی که بهش وابسطه میشدم در جا ازم میگرفت...با بی انصافی شیوونمو ازم دورش کرد...من از درد دلتنگی دیونه که نه مردم... تمام شهر رو دنبالش گشتم.... ولی روزگار بیشتر از اونی که فکرشو میکردم بیرحم بود...نمیخواست شیوونمو بهم بده... منم... اخمی به چهره غمگینش داد گفت: دیگه مرگو به این زندگی .... زندگی بدون شیوون ترجیح دادم...قصد داشتم خلاص بشم... ولی روزگار دلش سوخت... شیوونو دوباره بهم پس داد...اونم... نگاهش به لیتوک شد با اخم چشمانی خیس نگاهش میکرد گفت: اینجا دوباره پیداش کردم... ولی دیگه اجازه نمیدم ازم بگیرنش...با تمام وجودم مراقبشم.... شیوون مال منه...به هیچکی نمیدمش... حتی نگاهش ... اجازه نمیدم شیوون به هیچکی نگاه کنه...با تمام وجودم میخوامش... مال خودم میکنمش... که صدای گفت: مال خودتم هست.... هیچکی جرات نزدیک شدن بهشم نداره....
لیتوک که غمگین به کیو نگاه میکرد رو برگردانند کیو هم با مکث رو برگردانند دیدند کانگین بود که وارد اتاق شده این حرفو زد.کانگین به طرف کیو میرفت با لبخند ملایمی و حالتی شوخی گفت: اوووووووووووووف... چقدر تو عاشقی پسر... یعنی اتیشت از من و عشقم تیکی هم بیشترها...کنار کیو نشست امان نداد با لبخند رو به شیوون بی هوش کرد گفت: وااااااااااو... پسر تو عجب هوادارهای داریا...یعنی من در حد لالیگا حسودیم شد...یه عاشق دلباخته...که الان با نگاه من به تو میخواد با انگشتاش تو چش من کنه.... یکی دیگه هم دایی خانت که مدام تو رو میگه معجزه زندگیم...اخمی به چهره خندانش داد گفت: خدایش یه بار هم به ما نگفت معجزه بماند عشقمم به زور بهمون میگه... یکی دیگه ام این شیندونگ شیطونه که تا بخوابه هی فک میزنه که تو کی بیدار میشی باهات دوست بشه...که لیتوک امان نداد با اخم وسط حرفش به حالتی عصبانی گفت: من بهت به زور میگم عشقم؟...واقعا که پرویی...خوبه من ازت خواستگاری کردم... اول من بهت گفتم عاشقتم...حالا من..
کانگین با حرفهای لیتوک قدری چشمانش گشاد شد وسط حرفش گفت: اوه...ببخشید عشقم...من شوخی کردم...حرفی نزدم که عصبانی شدی.... قدری کمر خم کرد اخم ملایمی کرد با چشم به کیو اشاره کرد ساختگی قدری اهسته حرف زد که کیونشوند ولی میخواست بشنود داشت شوخی میکرد کیو هم شنید که گفت: چی داری میگی عشقم؟... چرا قضایای عشق و عاشقیمونو جلوی این بچه میگی؟...همه چیزو رو که نباید جلوی هر کسی بگی که... چرا رسوام کردی که تو اول خواستگاری کردی؟... لیتوک با حرف کانگین به خود امد که چه گفته چشمانش گشاد شد لبانش را غنچه ای کرد ولی خنده کیو که از حرف کانگین خنده ش گرفت چهره اش تغییر کرد با لبخند به کیو نگاه کرد کانگین هم که از قصد برای خندان کیو ان حرفها را زده بود رو به کیو خنده آرامی کرد.
****************************************************
( سئول . بیمارستان )
هیوک نشسته به روی نیمکت راهرو نگاهش به در"آی سی یو" بود شدید گریه میکرد مین هو کنارش نشسته سعی در ارام کردنش را داشت ،ولی هیوک بی تابتر از ان بود که ارام گیرد. نمیدانست به کدام دردش داشت گریه میکرد. برادرزادهای که ناپدید شده بودن ،شیوون که برادرزاده واقعیش بود چند روز بود که دزدیده بودنش اثری از او نبود ،یا کیو که مثل برادرزاده اش دوسش داشت او هم گم شده بود نمیدانست جواب برادرش را چه بدهد، وقتی از پسرانش میپرسد .یا از حال عشقش که تصادف کرده یکی از پاهایش را از دست داده بود در کما بود، دکترها وضعیتش را خوب نمیدانستند. همه این دردها او را بیتاب کرده بود مین هو که آرام اشک میریخت با صدای لرزانی گفت: اروم باش عمو...حالت بد میشه ها.... ولی تلاشش بیفایده بود، تنها راه هم زدن آرام بخش بود. بلند شد خواست برود پرستار را بیاورد که همین زمان چانگمین به همراه مرد جوانی امد مینو ایستاد .
چانگمین با دیدن هیوک که شدید گریه میکرد چهره ش ناراحت شد چشمانش قدری خیس شد او هم بیتاب و نگران دوستش بود ولی باید به وظیفه اش میرسید تلاش میکرد تا کیو را پیدا کند ولی موفق نبود. حال هم برای انجام وظیفه ش امده بود با قورت دادن اب دهانش سعی کرد بغضش را فرو دهد با اخم ملایمی نگاه جدی به صورت خود داد گفت: آقای چویی بخشید...میدونم وضعیت مناسبی نیست....با رو کردن هیوک که گیج گریان نگاهش کرد مکثی کرد گفت: ولی ما باید کارمونو بکنیم... وظیفه ما حفظ جون شماست...هیوک اشفته و نگران عزیزانی که گم شده یا بدحال روی تخت افتاد بود حوصله چانگمین را نداشت مشید گفت با دیدن افراد پلیس عصبی و اشفته تر میشد با حرف چانگمین میان گریه اش با صدای لرزانی گفت: اره وظیفه ات محافظت از جون ماست....برای همینه شیوون و کیو گم شدن...چون تو مراقبشون بودی...
چانگمین متوجه حال بد هیوک بود از طعنه اش ناراحت شد فقط با سرش تعظیم کوتاهی کرد گفت: ببخشید...اره حرفتون درست ..ولی بذارید کارمو بکنم...به مرد جوانی که چهره جذاب و خوش فرمی اما خونسرد وبا اخم خیلی جدی بود در کت و شلوار خیلی رسمی بود اشاره کرد گفت: ایشون محافظ جانگ ایل ووهستند...سرپرست محافظ جدید....رو به مین هو کرد گفت: دانشمند لی ...شما و آقای چویی از این به بعد تحت حفاظت ایشون و افرادش هستید...تا فرمانده چو برگردنند...هیوک به مین هو که نگا ه چشمان خیس و غمگینش به محافظ جدید یعنی ایل وو بود خود ایل ووکه با سرتعظیمی کرد با احترام گفت: من جانگ ایل وو هستم...کرد مهلت نداد یهو بلند شد با چهره ای درهم و عصبانی گفت: فرمانده چو بگرده؟... فرمانده چو کجاست هااااا؟... کیو کجاست که بگرده؟...میدونید کجاست؟... شما نتونستید شیوونو نجات بدید... حالا منتظرید کیو خودش برگرده نه؟... چانگمین اخم کرد گفت: نه آقای چویی...ما منتظر نیستیم... ما در مورد پرفسور چویی به سرنخ های رسیدیم... یعنی تقریبا مقری که احتمالا پرفسور چویی رو انجا اسیر کردن پیدا کردیم... درمورد فرمانده چو هم توی دوربین های مدار بسته اتوبان جیوون شمالی ماشین کیوهیون مشاهده شد...این یعنی ...
هیوک گریه ش قطع شد چشمانش گشاد شد وسط حرفش گفت: جای شیوونو پیدا کردین؟... ردی هم از ماشین کیو؟... یعنی...یعنی میدونید کجان؟... چانگمین سری تکان داد گفت: بله...ما داریم اماده میشیم که به اون مقر برای نجات پرفسور چویی حمله کنیم...درمورد کیوهیون هم با ردی که پیدا کریدم مطینا از سئول خارج شده ...باید شهرهای اطراف رو بگردیم... ولی درمرود رانندتون اقای لی همسر مرحومتون هنوزنمیدونم همسر و پسر شما تو ماشین آقای لی چیکار میکردن....فقط فهمیدم که این تصادف از عمد بوده...انگار کسی میخواسته افراد داخل اون ماشین رو بکشه.... انگار راننده لی درحال فرار از دست کسایی بوده ...توی فیلمهای دروبین مدار بسته اتوبانی که ماشین آقای لی تصادف کرده بود ...ماشینی مشاهد شد که در تعقیبش بوده...باعث تصادف هم شده بود...با واژگن شدن ماشین آقای لی اون ماشین به سرعت از صحنه خارج شد...هیوک چشمانش بیشتر گشاد شد با وحشت گفت: چی؟... میخواستن بکشنش؟... که همین زمان درهای شیشه ای آی سی یو باز شد دکتر به همراه پرستاراز ان بیرون امدن چانگمین فرصت نکرد جواب دهد همه رو به دکتر برگشتند.
هیوک وحشت زده جلوی دکتر ایستاد با چشمانی گشاد به دکتر نگاه میکرد دهان باز کرد تا از حال دونگهه بپرسد که دکتر امان نداد با لبخندی که به لب داشت گفت: خبر خوبی براتون دارم آقای چویی...اقای لی به هوش اومدن...این خیلی عالیه... آقای لی از کما دراومدن... فقط یه رو در کما بودن... وضعیتشون سریع ثابت شد...به هوش اومدن...هیوک و مین هو چانگمین چشمانشان گشاد شد هیوک از هیجان نفس نفس میزد نالید : به هوش اومده؟... دونگهه به هوش اومده؟...وای خدای من...گریه اش از خوشحالی درامد . دکتر که با سرتکان دادن لبخندش پررنگتر شد دهان باز کرد جوابش را بدهد امان نداد گفت: آقای دکتر اجازه بدید ببینمش...دستانش را گرفت با التماس گفت : خواهش میکنم میخوام ببینمش... میشه؟...خواهش میکنم...دکتر همراه لبخند چشمانش گشاد شد گفت: میخواید ببینیدش؟...خیلی خوب...میتونید ببنیدش... ولی باید اروم باشید... بیمار وضعیتش هنوز کامل نرمال نشده...اجازه بدید ما درمامونو کامل کنیم شما میتونید ببیندیش....
**************************************************
(سئول. مقر شکنجه گاه)
گونهی با ضربه مشتی که لی سومان به میز کوبید با خشم فریاد زد: شما چه غلطی کردید؟... من دو روز نبودم ...به همه چیز گند زدید... چویی لعنتی کجاست؟... هیچل کدوم گوریه؟... یکه ای خورد با چشمانی گرد شده به سومان نگاه کرد از ترس به لکنت افتاده گفت: قر...قربان... او...او...اون...چویی...رو برده... هی...هیچل...چویی...رو برده... سومان چهره ش از خشم سرخ و تاریکتر شد غرید: چـــــــــی؟... یهو از روی صندلی بلند شد به طرف گونهی رفت غرید : اون پسره حرومزداده چیکار کرده؟... چویی رو برده؟.. به یقه گونهی چنگ زد به خود چسباند تو صورتش فریاد زد: یعنی چی؟...اون لعنتی چه غلطی کرده؟؟...گونهی با حرکت سومان چشمانش به شدت گرد شد از وحشت چهره ش مثل گچ سفید شد مثل عروسک چوبی بی حرکت به سومان چسبیده بود با لکنت بیشتری هول کرده نالید: او...اون...اون چویی رو برده...نمی...نمی...نمیدونم چی بهش تزریق ...کرده...چویی...چویی مرد...نه ...یعنی ما فکر کردیم...مرده...او...او...اونو...از اینجا برده...تو...توی...فیلم هست.... هیچل ...بهش یه چیز زد...بردتش...
سومان یقه گونهی را بیشتر به چنگ گرفت اخمش بیشتر شد فریاد زد:معلومه چی میگی؟...درست حرف بزن ببینم چی میگی... زد برد یعنی چی؟... لعنتی درست حرف بزن چه غلطی کردید...گونهی با همان حالت وحشت زده و مات دستش را با لرزش بالا اورد به دراتاق اشاره کرد با همان حالت لکنت گفت: تو...تو...توی...فیلم هست...باید فیلمو...ببنید... فیلمو ببنید...بهتون بگم....
...................
سومان با اخم شدید چشمان ریز شده به مانیتور نگاه میکرد فیلمی که از اتاق شکنجه، اتاقی که شیوون دران 6 روز تمام شکنجه دادن ،جوان بیگناه را به خون کشیدن نگاه میکرد. درفیلم هیچل با سینی که ظرف غذایی دران بود پتوی به دست وارد اتاق کنار تخت شکنجه که شیوون به ان بسته بود رفت کنارش رفت .چند دقیقه ای ایستاد به شیوون نگاه کرد خم شد گویی میخواست کاری بکند پشیمان شد ( میخواست ببوسدش پشیمان شد) پچ پچی کرد که مشخص نبود چه گفته با کمر راست کردن گوی چیزی را ار جیبش دراورد در حال انجام کاری بود که مشخص نود چه میکند .شیوون هم تکانی خورد هیچل هم سربه سینه شیوون گذاشت با کمر راست کردن دوان از اتاق بیرون رفت. سومان نگاه اخم الودش به مانیتور بود باصدای خفه ای گفت: اون چی بود تو دست هیچل؟... معلومه داشت چیکار میکرد؟... گونهی با هیجان دستانش را تکان میداد گفت: تو دستش سرنگ بود ...یه سرنگ که انگار چیزی به چویی تزریق کرد ...که چویی به نظر مرد...ما...ما فکردیم مرده...هیچل اونو از اینجا برد ...نمیدونم...نمیدونم کجا...انگار اب شده رفته زمین... چرا اینکارو کرده روهم نمیدونم...فقط میدونم بردتش... فیلمو که زوم کردیم کاملا اون سرنگ مشخصه...میخواید ببنید؟...
سومان با مکث نگاهش را از مانیتور گرفت با اخم شدید چشمانش ریز شد به گونهی نگاه کرد با صدای خفه ای گفت: نه...مکثی کرد گفت: هیچل بهش یه ماده تزریق کرده که به ظاهر مرده؟...یعنی ضربان قلبشو متوقف کرده...اون ماده رو از کجا اورده؟...باید از یه جای اون ماده رو اورده باشه... از اینجا بیرون رفت؟؟....گونهی با چشمانی گشاد نگاهش کرد گفتن: نه...نه...جایی نرفته...تمام 6 روز اینجا بود...اون ماده رو نمیدونم از کجا اورده... سومان اخمش بیشتر چشمانش هم ریزتر شد وسط حرفش گفت: جای نرفته؟... اون که دکتر یا دانشمند نیست که بگم خودش اونو ساخته...حتما کسی بهش داده... مکثی کرد همراه چشمانش را گشاد کرد گفت: هنری...اون هنری رو دیده؟... با هنری حرف زده؟...
گونهی هم چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: هنری؟... اره اون هنری رودیده.... حرف؟...خوب اره...مگه میشه باهاش ...سومان یهو از روی صندلی بلند شد وسط حرفش غرید : خودشه...کار هنریه.... همین حالا همه چیزو جمع کنید از اینجا میریم... سریع همه افراد رو جمع کن.... باید از اینجا بریم ...پلیس مطمینا تا حالا جامونو پیدا کردنند...قبلش هنری رو بیار پیش من...فریاد زد : همیــــــــــن حــــــــــالا....گونهی از فریاد سومان از جا پرید با گفتن: چشم... دوان به طرف در اتاق رفت .
.............................
سومان با چهره ای که از خشم سرخ و چشمانش ریزو ابروهای به شدت درهم چون هیولای بد چهره به هنری که دو مرد قوی هیکل بازویش را گرفته بودنند با صورتی به رنگ گچ سفید و چشمانی گشاد شده از ترس میلرزید نگاه میکرد با قدمهای شمرده به طرفش میرفت با صدای خفه ای غرید: مثل اینکه تو خانوادتو دوست نداری؟...یعنی جون اونا برات مهم نیست...جلوی هنری ایستاد سیگار برگی که به دست داشت را به لبانش چسباند پک عمیقی زد دودش را تو صورت هنری خالی کرد . هنری از دود سیگار به سرفه افتاد سومان امان نداد دست زیر چانه هنری گذاشت با انگشت چانه ش را بالا و سرش هم به عقب رفت سومان با ابروهای درهم و چشمان به شدت گرد شده با صدای خفه ای گفت: هر چند دیگه اونا زنده نیستند که جونشون برات مهم باشه...برای نجات یه دانشمند عوضی هم جون خانوادتو گرفتی هم جون خودتو...هنری از وحشت چشمانش بیشتر گشاد شد با فشار انگشتان سومان با زحمت نالید: نه...نه...خانوادهم...با خانوادم چیکار کردید؟...من هر کاری که شما خواستید کردم...چیکار به خانواده ام دارید؟... نه خواهش میکنم...
سومان دست زیر چانه هنری برداشت به موهای سرش چنگ زد به عقب کشید با خشم تو صورتش فریاد زد : هر کاری میخواستیم انجام دادی؟...لعنتی تو اون دانشمند عوضی رو فراری دادی...به کمک هیچل حرومزاده اون چویی عوضی رو فراری دادی...اینکاری بود که ما ازت خواستیم هااااا؟...هنری از کشیده شدن موهایش ناله زد با چهرهای درهم و چشمان گشاد شده نالید: من...من کاری نکردم...من اونو فراری ندادم.... من چیکار به اون دانشمند داشتم...هیچل...هیچل کیه؟... سومان از جوابش بیشتر عصبانی شده موهایش را بیشتر کشید با خشم فریاد زد: تو کاری نکردی عوضی...توی پدر سگ به اون هیچل دارو دادی که چویی رو بظاهر بکشه...بعدشم فراری دادی.... حالا نمیدونی هیچل کیه؟... هنری از درد ناله میزد با حرف سومان وحشت زده تر شد گفت: من...من...دارو دادم؟...
سومان هم به حالت خشمگین گفت: اره تو...توی فیلمی که توی اتاق بود همه چیز مشخصه....تو لعنتی به هیچل دارو دادی ...چشمانش به شدت گرد کرد با صدای خفه ای گفت: بگو...راستشو بگو ...تو اینکارو کردی نه؟... هیچل...هیچل کجارفت؟... بگو کجا رفت.... هنری نمیداسنت هیچل کجا رفته فقط در فراری دادن شیوون کمک کرده بود با سوال سومان وحشت زده شد نفهمید گفت: من...من نمیدونم هیچل کجاست...من فقط بهش دارو دادم...نمیدونم کجا بردتش...نمیدونم کجا رفت... سومان از جواب هنری چهره اش از خشم درهمتر و به نفس نفس افتاد موهای هنری را رها کرد یهو اسلحه اش را از جیبش دراورد به شقیقه هنری چسباند هنری از وحشت جمله اش را ناتمام ماند چون مجسمه ای بی جان با چشمانی گرد شده به سومان نگاه کرد.
سومان هم با چهره ای پر خشم و هیولایش به هنری نگاه میکرد نوک اسلحه اش را به شقیقه هنری فشار داد با صدای خفه ای غرید: تو اون دارو بهش دادی هااااا؟... الان حالیت میکنم سزای اون کسی که بهمون خیانت کنه چیه....ماشه را کشید صدای شلیک گلوله در اتاق پیچید افتادن جسم بیجان هنری امد . سومان نگاهش را با اکرا به گونهی که با چشمانی گشاد و تنی لرزان پشت سرش ایستاده بود کرد غرید: از اینجا میریم همین حالا...باید کارهای زیادی انجام بدیم...باید اون هیچل حرومزاده و اون چویی عوضی رو گیر بیاریم...فریاد زد : همین حـــــــــــــــــــالاااااااااااااااااااااااااااااااااا.......
*************************************************
((10 فوریه 2012 ))
( روز سوم آزادی)
شیوون سعی کرد چشمانش را باز کند ولی با وجود چشم بند جز سیاهی و مطلق چیزی نمیدید، سعی کرد تنش را تکان دهد ولی دستانش به بالا بسته شده بود حس کرد از جایی آویزان است تنش به شدت داغ بود احساس گرمای شدید کرد طوری که عرق کرده بود ولی حس کرد تنش چیزی نیست لخت کامل است حتی شورت هم به پا نداشت نفس کشیدن هم برایش سخت بود با هر دم و بازدم جزجز بدنش درد میگرفت احساس داغی و اویزان بودن که گوی بدنش تاب میخورد معذب بودن از لخت بودن بدنش را لرزان کرده بود هنوز در اسارت بود کسی نبود کمکش کند تنها و بیکس با تنی رنجور . آیا مرگ بهتر از این وضعیت نبود؟ از وضعیت خود گریه اش درامد که یهو صدای فریاد مردی امد : جواب بده...بگواون فرمول چیه...حس کرد دستانی به گردنش چنگ زده دستی روی سینه خوش فرمش کشیده میشد با ناخنهایش روی سینه اش را میخراشید و دستی دیگر روی رانها و آلتش را دست کشید وصدای مردی درگوشش زمزهه وار گفت: بهم بگو اون فرمول چیه...وای چه تن سکسی داری؟...میخوام باهات سکس کنم... میانش دوباره مردی فریاد زد: میگی اون فرمول چیه یا بگم بگاهت...یا دلت میخواد دونه دونه انداماتو ببرم...برای هیونگت بفرسیتم... شیوون از دردی که بی امان به جانش افتاده تک تک اعضای بدنش از درد در حال جدا شدن بود از لمس دستان ناپاک به روی بدنش میلرزید نفسش بند امده بود دستی که به گردنش چنگ زده بود فشار را بیشتر کرد شیوون راه گلویش بسته شد شش هایش دیگر اکسیژن دریافت نکرد با نفس عمیقی دیگرهیچ نفهمید.
لیتوک با نگاهی اخم الود که چشمانش خیسش را زیرش پنهان میکرد دستانی که لرزش خفیفی داشت باند را از روی زخم پهلوی راست شیوون که جای چاقو بود چند بخیه جاخوش کرده بود برداشت با دیدن قرمزی اطراف بخیه ها چهره اش درهم شد دستش را به روی شکم شیوون که آرام بالا و پایین میرفت گذاشت قدری پوست شکم را کشید زخم بخیه را بررسی کرد بدون سرراست کردن گفت: وضعیت بخیه ها خوبه...فقط بخاطر عفونتی که ریه هاش داشته و تب یکم طول میکشه جوش بخوره... پنبه اغشته به ضد عفونی کننده را از دست کانگین گرفت روی زخم کشید چهره ش بیشتر درهم شد قلبش احساس کرد که خواهرزادهش دارد درد میکشد فشرده پر درد شد گفت: هر چند تبش پایین اومده....ولی لعنتی قطع نشده...باید کاملا قعطش کنیم...برای زخمها خوب نیست... که این همه مدت تب داشته باشه.... کانگین با اخم به زخم نگاه کرد با سرتکان داد گفت: اره...بهتره زمان تب بر یه چند دقیقه ای کمتر کنی...که با حرف کیو روبرگردانند . کیو زانو زده نشسته کنار تن رنجور و تب دار معشقوق چشمان خیسش بی تاب اشک و دستش ارام نرم روی سینه شیوون را نوازش میکرد از لمس تن داغ معشوق قلبش از درد فشرده و بیتاب مینواخت نوک انگشتانش گردنبند صلیب و گردنبند سرخ را که روی سینه با نفس زدنش بالا و پایین میرفت نوازش میکرد با مکث روی جای سوختگی سیگار گذاشت چهره اش درهم شد نالید : جای سوختگی میمونه نه؟.... دستش را قدری پایینتر اورد روی رد شلاق که گویی چون لبه تیز شمشیر برنده سینه خوش فرم شیوون را به دو نیم کرده کشید با صدای لرزانی از بغض گفت: جای شلاق هم که حتما میمونه؟؟... شیوون روی اندامش خیلی حساسه... از اینکه تنش انطور پر از رد ناجور و زشت باشه مطمینا خوشش نمیاد....
کانگین با اخم نگاهی به کیو و رد شکنجه ها کرد گفت: اره جای سوختگی سیگار میمونه...نمیشه کاری کرد... مثل یه داغ میشه روی سینه چپش... ولی رد شلاق رو چرا میشه از بین برد... با رو کردن کیو که با چشمانی کمی گشاد با حالتی پرسگر نگاهش کرد ادامه داد: با اون پمادی که میبینی هر روز میزنم...دارم ردشو از بین میبریم... متوجه نشدی رد های شلاق روی سینه و شکم و رانش داره کم رنگ میشه؟...کیو گویی با حرف کانگین متوجه کمرنگتر شدن رد شلاقها شد با همان حالت چشمانی گشاد رو به سینه شیوون کرد گفت: آه...اره...از روزهای اول خیلی بهتر شده... روز... که با تکان خوردن خیلی ارام سر شیوون جمله اش ناتمام ماند یهو رو به صورت شیوون کرد.
پلکهای شیوون آرام لرزید و تکان خیلی کوچکی به سرش داد پلکهایش را قدری بهم فشرد ارام لای پلکهایش را نیمه باز کرد. کیو که نگاهش به صورت شیوون بود با تکان خوردن پلکهایش چشمانش گشاد شد از حالت شوک نتوانست حرفی بزند فقط دستش را لرزان بالا اورد نزدیک صورت شیوون درهوا ماند ،دهانش را باز کرد گویی میخواست حرفی بزند ولی صدای از گلویش در نیامد با نیمه باز شدن چشمان شیوون چشمانش بیشتر گشاد شد با صدای خیلی ضعیفی که به سختی شنیده شد گفت: شیوونا...با حرف کیو لیتوک که روی زخم پهلو باند گذاشته و چسب زخم میزد سرراست کرد کانگین هم نگاهی به کیو و شیوون کرد با دیدن چشمان خمار نیمه باز شیوون چشمانش قدری گشاد شد گفت: به هوش اومده؟... لیتوک هم با حرف کانگین نگاهی گیجی بهش کرد رو به شیوون کرد چشمانش گشاد شد روی شیوون خم شد دستی روی گونه شیوون گذاشت به آرامی گفت: شیوونی صدامو میشنوی؟... شیوونی...
شیوون خیلی ارام چشمانش را بست با مکث باز کرد نگاه بیحسش به کیو بود .شیوون به هوش امده بود ولی نه حسی داشت نه خاطره ای، نمیفهمید کجاست چه اتفاقی افتاده. زمان و مکان را درک نمیکرد ،هیچ کدام از اندامهایش را حس نمیکرد وبه سنگینی کوه بود، تنش نیز گویی زیر وزنه هزار تنی تحت فشار بود. فکر کرد مرده در دنیای دیگریست، با چشمانی که نگاه تاری داشت به سایه هبیت های مردانی که جلوی دیدگانش حرکت میکردنند نگاه میکرد. با پلک زدن قدری از تاریش کم شد هیبت یکی از مردان بدل به کیو شد چهره دو مرد غریبه نیز کنار سرکیو بود، فکر کرد توهم بعد از مرگ میبنید.
کیو از هیجان به نفس نفس افتاده بود چشمانش خیس اشک شده بود دستان لرزانش روی گونه های شیوون گذاشت با صدای لرزانی گفت: شیوونی...عشقم... شیوونی منو میبنیی؟... شیوون که همچنان درعالم بیحسی و توهم بود با شنیدن صدای کیو قلبش بیاختیارش ضربانش قدری بالا رفت حس عجیبی به جانش افتاد.گویی در تنگنا و بیکسی بوده دراین عالم توهم کیو برادرش تنها کسش را دیده که به کمکش امده، توان هیچ حرکت و نشان ندادن عکس العمل در جواب سوالش نداشت نه میتوانست دستش را تکان دهد نه حرفی بزند، اختیار هیچکدام از اندامهایش را نداشت فقط در مقابل حرف کیو که نوازش دستانش به صورتش را بیشتر کرد از عکس العمل نشان ندادن شیوون که فقط بیحس نگاهش کرد بی اختیار گریه ش درامده بود نالید: شیوونی...جون دلم...صدامو میشنوی؟...شیوون لبانش هم باز کرد تکانی داد ولی صدای از گلویش درنیامد فقط نفسش را به کمک کانتر بیبنی قدری صدادار بیرون داد ولی میخواست کیو را صدا بزند دوباره تمام سعش را کرد با صدای خیلی اهسته که به زور شنیده میشد گفت: هیو... میخواست بگوید " هیونگ" ولی انقدر ناتوان بود که کلمه را نتواسنت کامل بگوید تن بیحالش که اجازه بیشتر نداد پلکهای سنگینش ارام به روی هم رفت ارام گرفت.
کیو با پلک زدن شیوون کلمه ناقصی که فهمید او را صدازده چشمانش از شادی و اشک برق میزد ،اشک شوق ارام از چشمانش جاری شد با صدای لرزانی گفت: جانم...جون دلم...ولی با بسته شدن چشمانش شیوون وحشت کرد چشمانش گشاد شد گونه های شیوون را بیشتر به آغوش دستانش کشید وحشت زده نالید : چی شده؟... شیوونی...شیوونی... لیتوک و کانگین هم با باز شدن چشمانش شیوون و کلمه ناقصی که گفت خوشحال شدن لبخند کمرنگی زدن لیتوک با دیدن حالت وحشت زده کیو دست روی ساعدش گذاشت گفت: اروم باش کیوهیون... بذار برادرت استراحت کنه... با سرراست کردن کیو با چشمانی خیس نگاهش میکرد لبخندش پررنگتر شد گفت: شیوونی به هوش اومده...ولی بخاطر ارام بخشی که بهش زدم خوابیده... نگران نباش... بذار بخوابه...تا بدنش نیروی از دست داده رو به دست بیاره.... کیوبا حرف لیتوک خیالش راحت شد نگاه خیسش به معشقوقش شد بی صدا گریه میکرد خم شد دستانش را آرام دور تن لخت شیوون حلقه کرد بوسه ای آرام به پیشانی تب دار عشقش زد آرام اشک ریخت.
بغیر از کیو شخص دیگری هم در اتاق بود که از شوق اشک میریخت . هیچل که با فاصله نشسته بود با به هوش امدن شیوون او نیز به گریه افتاد .در دلش ارزو کرد کاش او حال کنار شیوون نشسته بود جای کیو او شیوون را به آغوش گرفته بود بوسه میزدش ولی نمیتوانست، گویی این ارزویی بود که هیچوقت به حقیقت نمیرسید.
مرسی عزیزم خیلی خوب و عالی بود
خواهش عزیزدلم
هنری حقش بود بمیره
با اون داروهاش معلوم نبود چند نفر رو عذاب داده

چقدر خوب که ماهیم بهوش اومد
این کانگین خجالت نمیکشه با اون هیکلش که لیتوک ازش خواستگاری کرده
مرسی عزیزم
هی چی بگم..بچه مو نابود کرد...
اره دونگهه به هوش اومد...
خخخ... نه دیگه خجالت نکشید که لیتوک ازش خواستگاری کرد
خواهش خوشگلم
سلام عزیزم.
. درسته که الان جاده اون روستا بسته اس و دست اونا به شیوون نمی رسه اما بعدا ممکنه باز بخوان به شیوون اسیب بزنن
. الان اگه پلیس اونا رو بگیره خیال همه راحت میشه . بیچاره هنری و خانوادش رو هم کشتن عوضی ها . گناه داشتن.




. در مورد داستان ها هم خودت رو اذیت نکن . همین یه داستان هر روز هم خوبه . ممنون که این همه زحمت میکشی
. حتی اگه دو تا داستان در هر روز هم نذاری عیبی نداره .
همین یه داستان هم کلی زحمت داریه و ما ازت ممنونیم.
این پلیس باید زودتر دست به کار بشه بره مقر اون عوضیا رو دستگیر کنه
لیتوک چون کیو مثل خودش بو خوب درکش کرد و فوری فهمید حس کیو به شیوون چیه به هر حال تجربه اش رو داشت.
باز خوبه دونگهه به هوش اومد حداقل هیوک نگران این نیست که دونگهه از کما بیرون نیاد . اما اگه بفهمه پاش رو از دست داده خیلی ناراحت میشه . معلوم نیست چه واکنشی نشون بده.
ممنون گلم خیلی عالی بود
سلام خوشگلم...
هی چی بگم... اره همینو بگم..اونا خیلی بدن...
اره هنری کشته شد...
اره دیگه تجربه داشت اقا
هی چی بگم زا دونگهه.. من خیلی بدم...
واقعا؟>..
ناراحت نمیشید یه داستان باشه...اوففف خیالمو راحت کردی...یه دنیا ممنون عزیزدلم..ممنون که هستی خوشگلم