SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 47


 



خوب این هم از این قسمت...

بفرماید ادامه....

 

قسمت چهل و هفتم.....

هنری یه نگاه به آشپزخانه انداخت و بعد باکمی کشیدن  خود به سمت هیوک به آرومی که فقط خودشان بفهمن گفت:

_ راستش هرچی فکر کردم امدن پلیس به یکی از رفتارهای گذشته ت ربط بدم .. هیچ جور نشد .. فقط .. فقط به یک موضوع رسیدم اونم.. مکثی کرد دوباره گفت:

_ موضوع پدرت باشه.. شاید میخواستن...

** تا چند دقیقه دیگه آماده.. ** با نزدیک شدن دونگهه و گفته اش هنری سکوت کرد نگاهش سمت او چرخید به پشتی مبل تکیه زد.

دونگهه با نشستن به کنار هیوک متوجه حالت آشفته او که توی فکر رفته بود انگشتانش رو در هم میفشورد شد پرسید:

 

_ خوبی.. ؟

اما هیوک هیچ متوجه نشد همچنان توی فکر رفته بود . دونگهه به حالت سوالی چشم به سمت هنری چرخاند به هیوک اشاره میکرد که هنری هم هیچ نگفت . دونگهه  اینباربا فشوردن شانه هیوک  چرخیدن نگاه هیوک به چهره او سکوت کرده بود که دوباره دونگهه پرسید:

_ چیزی شد .. اتفاقی افتاده..؟

اما هیوک با او پاسخی نداد رو به هنری چرخاند پرسید:

_ مایکل چی بهشون گفت..؟

هنری با نگاه انداختن به دونگهه و از گفته هیوک * هائه همه چی رو میدونه* با کمر گرفتن از مبل خم شدن گفت:

_ اون چیزی درباره پدرت نگفته .. تنها چیزی که گفته از مدیریت کلوب توسط تو و پدرت.... وهمینطور فروش کلوب... و همینطور... مکثی کرد  نگاهش به روی دونگهه ؛هیوک چرخاند گفت:

_ آدرس محل زندگی پدرت رو... مایکل هم چون دقیق بلد نبوده  چیزی نگفته... ولی ممکنه بزودی دوباره پیداشون بشه...

هیوک باحالت آشفتگی از روی مبل بلند شد به سمت مخالفی چرخید شروع به قدم زدن به دورخود کرد. دونگهه هم با حالت او بلند شد با گرفتن بازوی او نگه داشتن مقابل خود جهت آروم کردنش گفت:

_ هی.. پسر... اینقدر نگران نباش.. هنوز که چیزی نشده..

هنری هم با بلند شدن از جای خود رو به هیوک گفت:

_ دونگهه شی درسته میگه... نگران نباش... مطمئنم برای پدرت مشکلی پیش نمیاد...

هیوک چشم بین آنها میچرخاند با حالت نگرانی گفت:

_ چجوری میتونم آروم باشم... من نمیتونم همین جوری راحت بشینم .. هیچ کاری نکنم... مکثی کرد رو به دونگهه کرد گفت:

_ از کجا معلوم اونا پلیس نباشن .. و دوباره روبه هنری چرخاند پرسید:

_ کارتشون دیدی.. آرم پلیس داشت..؟

هنری از گفته او سکوت کرد و بعد گفت:

_ راستش  اون لحظه حواسم به  این موضوع نبود... و به خود در دل فحشی داد.

هیوک  از گفته هنری بیشتر نگرانیش شدید تنها نگاهی به دونگهه انداخت به سمت اتاق خود چرخید و به دنبال او نیز دونگهه به راه  افتاد.

_ ای احمق .. کله پوک ..چطور حواست نبود کارتشون چک کنی ... حقت هر چی گین سوک  بهت میگه ...  هنری با ضربه زدن به سر خود یه جورای داشت خودش رو باز خواست میکرد..

 

دونگهه:

_ میخوای چکار کنی...کجا میخوای بری... از کجا معلوم اونطوری که فکرمیکنی نباشه... هنوز که چیزی معلوم نیست.. هیوک گوش میدی چی میگم..

 

هیوک با پوشیدن لباس  برداشتن پالتوی خود با بستن در کمد لحظه ای به سمت دونگهه چرخید با همان حالت آشفتگی گفت:

_  باید برم پیش پدرم... نمیتونم صبر کنم ... باید بهش بگم که خطر توکمینشه... و با گفته اش به سمت در چرخید که با گرفتن بازوش نگه داشتنش توسط دونگهه با ایستادن به مقابلش در حالیکه چشم به چهره مضطرب هیوک میچرخاند گفت:

_  میدونم الان چه حالی داری ... اما میخوای چکار کنی .. بری میخوای به پدرت  چی بگی ... فکر میکنی با رفتنت .. گفته های هنری کمکی بهش میکنه ..منو ببخش

 این حرف میزنم . اما رفتنت هیچ چیز درست نمیکنه... از کجا معلوم اونا باشن.. شاید پلیس بوده...  پدرت یه معامله گر بوده ..شاید بخاطر بدهی که داشته ..ازش شکایت کرده باشن ... و به همین خاطر برای یه سری سوالها الکی امده بودن...

هیوک با حالت آشفته ؛ اخم کوتاهی که کرده بود گفت:

_ خودت که شنیدی... اونا پلیس نبودن.. اونا امده بوده بودن دنبال پدرم .. ولی چون اونجا نبود ..نتونستن کاری بکنن... اصلا پلیس هم بودن .. پرونده سالهاست که بسته شده .. دیگه هم باز نشده ...  و منم همین الان باید برم پیش پدرم .. تا الانشم نباید به حرفش گوش میداد... و با آزاد کردن بازوی خود از دست دونگهه به محض که خواست سویچ بردار که دونگهه سریعتر از اون جنبید از روی میز قاپید رو به هیوک گفت:

_ منو ببخش .. اما نمیتونم بذارم بری... درواقعه این درخواست پدرت که نذارم وارد موضوع بشی..

_ چی..؟ یعنی چی.. اون سوئیچ بده من.. من باید برم.. هائه گفتم سوئیچ بده...

_ متاسفم.. اما نمیشه..

هیوک با مکث کوتاه درحالیکه اخم کرده بود نگاهش به روی دونگهه به سمت در خیز برداشت که بیرون رود که با گرفتن بازوش توسط  دونگهه کشیدنش سمت تخت بدون توجه به تقلای هیوک برای رهای به روی تخت نشاندش و خود درست به مقابل او نشست با گرفتن دستای او به بیان دستان خود خیره به چهره نگران هیوک گفت:

_ میدونم نباید  این کار بکنم .. جلوت بگیرم...اما اگه وارد این مسئله بشی .. هم برای خودت خطرناکه... هم برای پدرت... پدرت الان داره تاوان کار گذشته ش رو میده .. و از طرفی هم داره یه جورای انتقام  زندگی گذشته اش میگیره.. پدرت داره سعی میکنه جبران کنه... جبران تمام کارهای که در حق دوستش.. پسرش انجام داده... پدرت میخواد با اینکه خودشو مقصر میدونه .. برای آخرین بار اونجوری که درگذشته نتونسته انجام بده .. و  در عوض جون تو رو؛ مادرت نجات داده ...اینبار میخواد انتقام همه این مشکلات رو هماز خودش ..وهم از اون کسی که این بلا رو سرش آورده ...  و بخاطر همینه  نمیخواد تو از کارهاش سر دربیاری... چون با فهمیدن ممکنه برات خطرناک باشه .. و اینو پدرت نمیخواد... نمیخواد دوباره کوچکترین خطری تو رو تهدید کنه... برای همین از من قول گرفت نذارم تو هیچ شرایطی وارد کارهاش بشی .. منم قبول کردم .. قول دادم لحظه ای نذارم تو خطر بیفتی.. ومطمئن باش سر قولم تا زمانیکه کنارت هستم ...خواهم بود.. پایبندم و نمیذارم وارد خطر بشی.. با پایان گفته هاش به روی تخت به کنار هیوک  نشست .

هیوک با چهره غم زده ، درحالیکه از دست دونگهه دلخور بود نگاهش به رو او چشمانش هاله ای از اشک رو در خود جای داده بود با سر به زیر گرفتن چکیدن قطره ی اشک به پایین با صدای بغض گفت:

 

_من نمیخوام همینجوری بشینم .. کاری نکنم ... تو نمیدونی بعد مرگ مادرم .. تنها امیدم پدرم هست.. با اینکه از کارهاش ؛ رفتاراش دلخور میشم .. اما بازم دوستش دارم ... نمیتونم نگاه کنم که به دور دستاش دستبند میخوره .. نمیخوام ببینم قرار از دستش بدم... نمیخوام حس کنم دوباره نابود میشم... تنها میشم.. بارها دارم به خودم .. توی ذهنم میقبولم که پدرم بیگناه ... اما هر دفعه یاد شیوون میفتم بیشتر عذاب میکشم... من نمیتونم آروم بشینم نظارگر همه اینا باشم... نمیخوام شاهد...........

از باقی حرفش امتنا کرد با سر بلند کردن نگاه گریان به روی دونگهه کشید پرسید:

_ تو جای من بودی چکار میکردی... چجوری به خودت ثابت میکردی... راضی میشدی که به پدرت کمک نکنی... چطور میتونی وایستی نگاه کنی که پدرت مجرم وباید بمیره... چطور ... هااااا... بهم بگوووو... ؟

دونگهه به تمام حرفهاش حق میداد.. به نگرانیش حق میداد.. اگه قول نداده بود مطمئنن نمیتونست جلوش بایسته.. اما نمیتونست.. نمیتونست زیر قولش بزنه... بذاره بره ... نمیتونست حالا که بدستش آورده .. از دستش بده.. اگه پدرتش قاتل نبود.. حتی یه مجرم ساده هم بود خطر تهدیدش میکرد ..بازم راضی نمیشد او رو .. عشقش رو به خطر بندازد...

اشکهای که از چشمان هیوک ... از اون زیبا نگاه جاری میشد .. گونه های سفیدش را خیس میکرد قلبش رو به درد می آورد.. قصه عجیب زندگی عشق خود باعث میشد بیشتراز آنچه که فکرش رو بکند .. عاشق .. وابسته شود... نمیتوانست اجازه دهد اشک به چشمان ؛ صورت او آسیب زند برای همین  با کنار زدن اشک برای آرامش دادن به او در آغوش گرفتنش آروم گفت:

_ گریه نکن عزیزم.. منو بخشش.. بهت حق میدم و هیچوقت نمیتونم درکت کنم.. آروم باش عشقم.. بهت قول میدم پدرت هیچیش نمیشه... اینو مطمئن باش...

هیوک با گذاشتن سر خود بر روی شانه هیوک لحظه ای  پلک بر روی هم گذاشت در حالیکه آروم اشک میریخت گفت:

_ دیگه نمیدونم چکار کنم.. خسته م هائه.. خیلی خستم..  کمکم کن ... خواهش میکنم... تو تنها کسی هستی که از زندگیم .. از پدرم میدونی .. لطفا .. لطفا بهم کمک کن ... ازت خواهش میکنم .. و با درامدن از آغوش دونگهه باهمان حالت پریشان در نگاه دونگهه خیره هیچ نگفت..

****************

 

نظرات 3 + ارسال نظر
Sheyda چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 23:52

آخه چقدر باید برای این پسرا غصه بخوریم
هیوکی باید افکاراش خودش رو نابود میکنه
مرسی عزیزم

هی چی بگم....
اره همینطوره...
خواهش عزیزدلم

tarane چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 23:19

سلام عزیزم.
ممنون خیلی عالی بود امشب سرعت نتم کمه به سختی نظر رو ثبت میکنه ببخشید نظرم کوتاهه .
برای تنها گل زندگیم هم ممنون . اونجا نظرم ثبت نشد همین جا گفتم اونم عااالی بود

سلام عزیزدلم..
ای جانم عزیزم همیشه میگم به خودت عذاب نده ..عزیزدلم ...شما عزیزدلمی میدونم وقتی مشکلی هست نمیشه که خودت رو تو زحمت بذاری عزیزم که....
خواهش عزیزم...ممنون که میخونیش

sunny چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 19:38 http://dokhtaroon.blogsky.com

سلام ادرس وب جدیدمه

همممم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد