سلامم دوستای گلم....
برای خوندن این قسمت لطفا برید ادامه....
گل نوزدهم
(( 29 روز بازگشت به خانه))
کانگین نشسته و خم شده به روی میز دفتر یادداشت را جلوی خود گذاشته مشغول نوشتن بود زیر لب گفت : نوبت جلسات فیزیوترابیت و روانشناسیت که این روزاست... اخم کرد با حرص گفت: نوبت دوم طب سوزنی هم فرداست ...دکتر پارک هم گفته آب درمانی هم بزودی شروع میکنه...برای ماساژ درمانی هم گفته کار من درسته ...خودم انجامش میدم... اخمش بیشتر شد گفت: خوبه وقت ازاد هم زیاد داریم...میتونم کاملا به گلفروشی برسیم... که با صدا زدن شیوون: کانگینی ... سرراست کرد رو برگردانند با لبخند مهربان گفت: جون دلم... شیوون نیم خیر دراز کشیده مثل همیشه اسیر تخت بود با چشمانی خمار به کانگین نگاه کرد با بیحالی گفت: هیونگ خونه ست نه؟... میشه بی زحمت بهش بگی بیاد کارش دارم...
کانگین قدری چشمان را گشاد کرد گفت:کیوهیون؟...اره خونه ست...کارش داری ؟...باشه ...الان بهش میگم ...بلند شد با قدمهای سریع به طرف در اتاق رفت از ان خارج شد به یک دقیقه هم نکشید که برگشت وکیو هم به دنبالش وارد اتاق شد به طرف تخت شیوون میرفت گفت: چی شده شیوونا؟... کارم داشتی؟...شیوون نگاه خمارش به برادرش بود با دست ارام به روی تشک کنار خود چند ضربه زد گفت: بیا اینجا بشین ...کیو به قدمهایش سرعت بخشید ولبه تخت جایی که شیوون اشاره کرد نشست دست شیوون را گرفت با نگرانی گفت: چی شده شیوونا؟... کیو از اینکه شیوون او را صدا زده با حالتی خمار و بیحال نگاهش میکرد شدید نگران شد دل تو دلش نبود ،کانگین هم بدتر از کیو نگران شده بود رنگ از صورتش پریده درهم و نگران به شیوون نگاه کرد دستانش را بهم میمالید با صدای لرزانی گفت: چی شده شیوونا؟... حالت خوب نیست؟... جایت درد میکنه؟...
شیوون نگاه خمارش به کانگین شد سرش را آرام به دو طرف تکان داد گفت: نه چیزیم نیست...نگاه بیحالش دوباره به کیو شد به آرامی و بیحالی گفت: میخوام یه چیزی بپرسم...یه چیزی که راستشو بهم بگید ...اخم ملایمی به چهره بیحالش داد گفت: این چند وقته هر چی ازتون میپرسم شما هی دست به سرم میکنید...جواب درستی بهم نمیدید...بهم دروغ میگید...میخوام بهم راستشو بگید...هر چی هست رو بهم بگید....اینجوری که ازم پنهونش میکند من بیشتر نگران میشم...خواهش میکنم راستشو بگید... کیو چهره اش از نگرانی درهمتر شد گیج حرف شیوون هم بود ،دست شیوون را میان دستانش فشرد با نگرانی پرسید : چی شده شیوونی؟...چی میخوای بپرسی؟... ما راجع به چی بهت دروغ گفتیم ؟...هر چی باشه راستشو میگم... من کی بهت دروغ گفتم داداشی ( دونسنگم)....
شیوون نگاه خمارش بین کانگین که از نگرانی در حد سکته کردن شده بود حدس زده بود شیوون میخواد درمورد چه بپرسد کیو چرخید با همان بیحالی گفت: بابا و مامان ...میخوام درمورد اونا بپرسم... با گشاد شدن چشمان کیو مکثی کرد با اخم ملایمی گفت: برای بابا و مامان چه اتفاقی افتاده؟... چرا برنمیگردن کره؟... چرا همش بابا زنگ میزنه من باهاش حرف میزنم؟... مامان کجاست؟... چی شده که شما ازم پنهونش میکنید؟...هر وقت ازتون میپرسم یه بهونه میارید ...دیگه بسه ...راستشو بهم بگید...میدونید با دروغ های که بهم گفتید منو بیشتر نگران کردیید... فکر میکنم برای مامان اتفاق بدی افتاده...چهره اش غمگین شد با حالتی التماس وار گفت: خواهش میکنم هیونگ ...بگو چی شده؟... کانگین و کیو با چشمانی گشاد و درمانده به شیوون نگاه کردنند نمیداسنتند چه جوابی دهند ،حتی کانگین نگاهش بی اختیار به کپسول اکسیژن کنار تخت افتاد. اگر شیوون میفهمید برای مادرش چه اتفاقی افتاده مطمنا حالش بد میشد دچار حمله تنفسی میشد، حتی ممکن بود سکته بزند ولی چه باید جواب میداد؟ کیو هم درمانده جواب دادن بود ولی باید چیزی میگفت اگر دوباره دروغ میگفت شیوون بیشتر اصرارمیکرد و اشفته میشد پس باید راستش را میگفت ولی نباید کامل همه چیز را میگفت، طوری باید جواب میداد که شیوون نگران نشده حالش بد نشود پس جملات را درذهنش حلاجی کرد با اخم چهره اش را قدری جدی کرد دست سرد شیوون را میان دستان خود فشرد گرمای خاصی را به برادرش تقدیم کرد با مهربانی گفت: چیزی نیست داداشی... یعنی یه چیزی هست که جای نگرانی نیست...راستش مامان یکم حالش خوب نیست... چشمان خمار شیوون با این جواب قدری گشاد شد با صدای ضعیفی گفت: مامان حالش بده؟... کانگین هم وحشت زده با چشمانی گشاد یهو رو به کیو کرد .
کیو هم بدون تغیر به حالت جدی صورتش امان نداد گفت: نگران نشو ...گفتم که چیزی نیست... مامان حالش یکمی بده.... شیوون قدری کمر راست کرد نشست چهره اش درهم و نگران بود به سختی اب دهانش را قورت داد با صدای لرزانی گفت: مامان حالش بده؟...چشه؟... مریضیش چیه؟... با حالتی اشفته ای به کیو و کانگین نگاه کرد گفت: میگم یه چیزی شده بهم نمیگید ...پس مامان مریض بود هاااا؟...از کی...از کی مامان حالش بد شده ... بهم نگفتید هاااا؟؟... چشه؟...کیو دو دست شیوون را گرفت از اشفتگی برادرش قلبش فشرده شد ولی سعی کرد در چهره ش چیزی نشان ندهد برادرش را ارام کند پس با فشردن دستان شیوون نگاه لرزان برادرش را با خود کرد با صدای که سعی کرد ارام باشد گفت: چیزی نیست شیوونا...مامان چیزیش نیست...راستش خود منم نمیدونستم ...وقتی اون اتفاق برات افتاد ...تو توی کما بودی بابا فهمید و برگشت کره برای دیدنت... گفت که مامان مریضه...پرواز براش خوب نبود نیاوردش...به مامان هم نگفته برای تو چه اتفاقی افتاده...چون خودت میدونی که مامان بفهمه برای تو چه اتفاقی افتاده دق میکنه....گفته مامان یکم حنجرش مشکل پیدا کرده ...نمیتونه حرف بزنه...برای همین نه میتونه زنگ بزنه حرف بزنه... نه اینکه میدونه برای تو چه اتفاقی افتاده...داره اونجا معالجه میشه...برای همین توی این مدت بابا نیاوردش با تو تلفنی حرف نزده...همین...نگران نباش عزیزم...
شیوون با چشمانی خمار که از اشک سرخ شده بود نگاه بیحالش به کیو بود هیچ نگفت گونه هایش ارام از اشک های داغ چشمان کشیده ش خیس میشد، مادرش مریض بود او نمیدانست، بخاطر افسردگیش این خبر برایش خیلی بد بود. با اینکه کیو سعی کرده بود طوری بگوید که اوضاع بد نیست ، ولی شیوون احساس میکرد اتفاق خیلی بدی برای مادرش افتاده، از بغض زبانش بند امده بود ارام اشک میریخت میلرزید. کیو هم با دیدن حال برادرش چهره اش درهم ونگران شد دستان شیوون را که میان دستانش بود فشرد ودهان باز کرد تا برادرش را ارام کند که کانگین که تمام مدت نگاه نگرانش به عشقش بود بادیدن اشکهای چشمان شیوون و تن لرزانش قلبش اتش گرفت امان نداد یهو روی تخت زانو زد نشست چشمانش که از اشک خیس بود به صورت معشوقش نگاه کرد دستانش را روی گونه های شیوون گذاشته صورتش را به اغوش کشید صورت شیوون را رو به خود کرد با صدای لرزانی از بغض گفت: شیوونی عشقم گریه نکن... جون دلم چیزی نیست...حال مامانت خوبه...اونجا دکترهاش خیلی خوبن...باباتم که باهاشه... مراقبشه...حال مامانت خیلی زود خوب میشه...برمیگرده...اگرم اونا نیامدن تو یکم حالت بهتر شد میریم پیششون باشه؟... با بسته شدن چشمان شیوون که اشکش بیشتر شد بود لب زیرنش از گریه بی صدا میلرزید گریه او هم درامد دستانش را از صورت شیوون گرفت دستانش دور تن شیوون حلقه و بغلش کرد بوسه ای به پیشانی شیوون زد با صدای لرزانی از گریه گفت: گریه نکن عزیزدلم ...طاقت دیدن اشکاتو ندارم...خواهش میکنم ...همه چیز درست میشه شیوونم...نگران نباش.... همه چیز درست میشه...ما کنارتم ...به زودی هم مامانت حالش خوب میشه برمیگرده...
شیوون که با به اغوش رفتن کانگین تیکه گاهی برای تن لرزان و قلب نگرانش یافته بود خود را بیشتر دراغوش کانگین فرو برد صورت در شانه کانگین فرو برد هق هق گریه اش ارام درامد، کانگین هم تحمل گریه اش شیوون را نداشت حلقه دستانش تنگتر و شیوون را بیشتر به خود فشرد با او همراه شد. کیو هم دیگر تاب نیاورده بود با آن دو همراه شد ارام اشک میریخت گریه میکرد.
*******************************************************************
((30 روز بازگشت به خانه))
شیوون نشسته به روی تخت چشمانش را بسته بود دانه های درست اشک ارام از گوشه چشمانش گونه هایش را خیس میکرد ،دستانش را بهم قفل کرده چسبیده به لبان خود گذاشته بود گویی در حال دعا و نجوا با خداوند بود ،ولی هیچ نمیگفت. میخواست با خداوندش حرف بزند ولی نمیتوانست، گله و شکایت زیاد داشت ،حرفهای زیادی داشت .وضعیت پاهای خودش، اوضاع زندگی برادرش ،بیماری مادرش که از همه بیشتر نگرانش کرده بود. نمیدانست وضعیت مادرش چطور است، بهش گفتن که مادرش مریض است درحال معالجه، با پدرش هم که حرف زد او هم همین حرفها را زد وعده داد که با بهتر شدن حال مادرش برمیگردنند. ولی شیوون اشفته و نگران بود ،توی مدت 1 ماهی که از بیمارستان به خانه برگشته بود هر روز یک چیز درمورد مادرش به او گفتند ،باور حرف اخرشان برای شیوون سخت بود. حس میکرد بیماری مادرش خطرناک است ،برای همین از او پنهان میکردنند .حال هم به ظاهر در حال دعا کردن بود وقتی ذهنش درگیر افکار مختلف بود حتی متوجه امدن افراد به اتاق هم نشد.
کانگین به همراه کیو وارد اتاق شدن ،کانگین نگاه تشنه و عاشقش به تابلوی زیبای که جلوی قاب پنجره بود شد. فرشته مهربان زندگیش روی تختش نشسته دستانش را جلوی صورتش گذاشته در حال دعا کردن بود. زیباترین صحنه ای که همیشه ضربان قلب کانگین را بیتاب بالا میبرد و تمام وجودش را برای آغوش کشیدن عشقش تشنه میکرد. با قدمهای ارام به طرف معشوقش میرفت چشمانش از لذت معصومیت و پاکی وجود عشقش خیس اشک بود قلبش فشرد. میدانست عشقش چه حالی دارد، از روز قبل که درمورد مادرش فهمید بهم ریخته بود ،سرو صدای نمیکرد فقط ارام اشک میریخت خیره به گوشه اتاق میشد .کانگین هم بیتاب نگران حال معشقوش بود به در ودیوار میکوبید تا راهی برای بهتر شدن حال شیوونش بکند .حال دعا خواندن شیوون را میدید لذت میبرد ،ولی نمیخواست عشقش درخود فرو رود، درست بود که با خدایش بود ولی اگر بیشتر با خود تنها بود دوباره حالش بدتر میشد . کانگین فکری برای تغییر حال شیوون داشت ،به کنار تخت رسید ارام لبه تخت نشست نگاه مهربانش به نیم رخ شیوون که همانطور نشسته چشمانش بسته دستانش جلوی صورتش گذاشته متوجه حضور انها نشده بود نگاه کرد با صدای ارامی گفت: عشقم ...پرنس من داره چه میکنه؟...
شیوون با حرف کانگین به خود امد چشم باز کرد یهو رو بگردانند نگاه خمار و خیسی به کانگین و کیو که او از حال برادرش چشمانش خیس اشک و غمگین ایستاد نگاهش میکرد شد ،کانگین هم امان نداد تا شیوون رو بگردانند دست روی شانه های شیوون گذاشت بوسه ای سریع به لبانش زد قدری چهره اش درهم و کرد با لبخند به شوخی گفت:اِاِاِاِاِاِاِ...چه بوسه شوری بودا...ولی حسابی مزه داشت...دوباره بوسه ای سریع به لبان شیوون زد گفت: اهممم...هر چی ببوسم سیر نمیشم...ولی حیف که باید بریم بیرون کار داریم...
شیوون حال و حوصله هیچکی و هیجا رو نداشت حتی رفتن به مطب دکترها و بیمارستان را، با شوخی کانگین هم تغییر به حالت صورتش نداد فقط بی حال با چشمانی خمار و خیس نگاهش کرد .کیو هم که حال برادرش را میدید قلبش اتش میگرفت میفهمید کانگین با شوخی میخواهد قدری حال شیوون را عوض کند پس هم پایه او شروع به شوخی کرد با اخم ساختگی گفت: یااااااا...هیونگ...جلوی من یه کوچولو رعایت کنی بد نیستا.... جلوی چشمای معصوم من هی نبوس شیوونا رو.... اااااههههه... کانگین رو به کیو گره ای به ابروهایش داد گفت: جلوی چشمای معصوم تو نبوسم؟...خوب جنابعالی چشای معصومتو ببند...یا نه اصلا ببینم شما تو اتاق دو مرغ عاشق که قراره برن بیرون چرا اومدی؟...مگه نمیدونی بنده الان میخوام لباسهای عشقمو عوض کنم...شما نباید اینجا باشی...برو بیرون...
کیو لب زیرنش را پیچاند با اخم گفت: نمیخوام ...دلم میخواد تو اتاق باشم... شیوون دادشمه...اینجا اتاق داداش منم هست...میخوام باشم... اخمش بیشتر شد گفت: اصلا ببینم کجا میخواید برید؟... که یادش امد امروز چه روزی هست یهو چهره اش تغییر کرد از حالت شوخی بیرون امد با ناراحتی به کانگین امان نداد گفت: اه...میخواید برید برای طب سوزنی ...نیم نگاهی به صورت خمار شیوون که از حرفهای ان دو از شوخی بود تبسم خیلی کمرنگ و بیحالی زده بود کرد گفت: هیونگ نمیشه امروز این جلسه رو نرید...فکر نکنم امروز مناسب ...بقیه حرفش را خورد گوشه لبش را با ناراحتی گزید. کانگین هم امان نداد با لبخند و چشمان عاشق با چشمان خمار شیوون هم نگاه بود گفت: نخیر ما امروز نمیریم برای طب سوزنی...اره امروز وقت ویزیتشه...ولی من امروز کلا اعصاب درگیر شدن با دکتر خب رو ندارم...بهش زنگ زدم نوبتو انداختم برای چند روز دیگه ...میخوام بریم یه جای خوب... لبخندش پهنتر شد گفت: امروز من وشیوونا میخوام بریم سرقرار ...لبخندش کمرنگ شد گفت: از وقتی که ما احساسمونو بهم گفتیم باهم نرفتیم سرقرار ...یعنی نشد بریم...ولی امروز میخوام ببرم سرقرار من و شیوونی باهم...
کیو از حرف کانگین خوشحال شد لبخند پهنی زد گفت: تو و شیوونی میخواین برین سرقرار؟... اوه ...این عالیه هیونگ...اره...اره برید ...برید سرقرار ...این عالیه... که شیوون حرفش را برید.شیوون خمار و بیحال نگاهشان میکرد اخم ملایمی کرد وسط حرفش گفت: من نمیام...با رو کردن کیو اخم ملایمی که کانگین به ابروهایش داد مکثی کرد با همان بیحالی گفت: کانگینی ببخشید ...این قرارو بهم میزنم...درسته ما تا حالا باهم نرفتیم سرقرار ...ولی من امروز اصلا حوصله ندارم ...یعنی حالم خوش نیست...نمیتونم بیام سرقرار ...کانگین اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت : نمیای ؟...چرا ؟... چته شما؟... امان جواب دادن به شیوون نداد بوسه ای سریع به لبانش زد گفت: شما هیچیت نیست...دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد دوباره بوسه زد با لبخند گفت: شما با من میای سرقرار تمام...بوسه دوم را بی امان زد گفت: من و تو امروز باهم میریم سرقرار ...چون من میخوام ....
شیوون هم اخمش بیشتر شد با حالتی عصبانی گفت: ولی من میخوام ...کانگین حلقه دستانش را دور تن شیوون تنگتر کرد او را بیشتر به خود فشرد لبانش با فشار روی لبان شیوون بوسه محکمی زد با همان لبخند گفت: شما میای خوب هم میای ...دوباره بوسه ای محکمتر شد زد گفت: من وتو امروز میریم سرقرار ... شیوون از بوسه هایش چهره اش درهمتر شد لبانش درد گرفته بود با حالتی عصبانی گفت: یاااااااااا...کانگین چیکار میکنی؟...دردم اومد... کانگین خنده ارامی کرد دوباره بوسه زد گفت: میبوسمت ...میبوسمت ...دردت میارم... حققته...دوباره بوسه زد با خنده گفت: تا نگی میام ...دوباره بوسید گفت: همنجوری میبوسمت... دوباره بوسه ای که حالت گزیدن از لب زیرین شیوون را داشت زد
شیوون از درد پلکهایش را بست بهم فشرد ناله خفه ای در گلو زد دستانش را روی سینه مردانه و محکم کانگین گذاشت با قدری فشار دادن با جدا شدن لبان کانگین از درد چهره اش درهم بود با صدای کمی بلند گفت: یااااااااا...یااااااااااا...بسه...بسه...کشتی منو... باشه...باشه...نبوس...میام...کانگین خنده بلندی کرد گفت : افرین عشقم...این شد...که با حرف کیو جمله اش ناتمام ماند . کیو با تابی به اروهایش لبخند کجی روی لبش نگاهشان میکرد گفت:اِاِاِاِاِاِاِاِ ...یکی مونده بودااااا.... شیوون در اغوش کانگین باهم رو بگردانند کانگین با گیجی گفت: چی؟... کیو با همان حالت صورت گفت: یکی مونده بود ...دستانش را بالا اورد انگشتانش راتکان داد گفت: 9 تا بوسیدی ...یکی دیگه هم میبوسیدی میشد 10تا...البته به غیر اون دوتای اولی که حساب نکنیم... کانگین چشمانش به شدت گشاد شد گفت: چـــــــــی؟... تو داشتی بوسه هامو میشمردی؟... شیوون لبخند کمرنگی زد سرش را به عنوان تاسف به دو طرف تکان داد گفت: واقعا که... هیونگ مارو باش....بوسه میشمره... کیو لبخند پهنی زد گفت: خب چیکار کنم ...از بس که هیونگ جلوی چشام تو رو بوسیده منم پرو شدم... میشمردم چقدر دیگه قراره جلوی من این عمل زیبا انجام بشه.... شیوون خنده ارامی کرد کانگین اخم الود به کیو نگاه کرد با حرص گفت: پروووو... واقعا که بی حیایی...کیو قهقه زد.
*****************************************
کانگین نگاهش را از روبرو گرفت به شیوون که سر به پشتی صندلی گذاشته نگاه خمارش به بیرون پنجره خیابان بود کرد با لبخند گفت: برای قرار میریم دو جا ...اول میریم یه چیز میخریم... بعدش میریم یه جای باصفا... که تو هم خیلی دوسش داری... مطمینم بهت خیلی خوش میگذره... شیوون ارام سرچرخاند نگاه خمارش به کانگین که دوباره به روبرو نگاه کرد شد با صدای ارامی گفت: کجا میخوایم بریم؟...این دوجا کجاست که قراره بهم خوش بگذره؟... کانگین با چشمانی گشاد و دهانی باز به خیابان نگاه کرد با گیجی گفت: هاااااا؟... یه جاسسسسسسسسسسسسسسسس...با مکثی گفت: اها رسیدیم...ماشینی را به کنار خیابان هدایت میکرد با لبخند پهنی نیم نگاهی به شیوون کرد گفت: اول میریم اینجا یه چیز خوشمزه میخوریم ..بعدش میریم سرقراردومون...ماشین را پارک کرد با انگشت به روبرو اشاره کرد با لبخند رو به شیوون که با اخم به جای که کانگین اشاره میکرد گفت: اونجا...اون کافه رو که میشناسی؟... مال دوستاته...میریم اونجا یه کیک قهوه ای یا نسکافه ای چیزی که دوست داری میخوریم... حسابی خوش میگذرونیم...
شیوون تابی به ابروهایش داد نگاهش به کافه بود گفت: کافه هیوک رو میگی؟... ولی به نظرم بسته باشه... کانگین با حرف شیوون لبخندش خشکید یهو با چشمانی کمی گشاد رو به کافه کرد گفت: چی؟... بسته ست؟... نه بابا همیشه این موقع باز بود دیگه ...مگه نه؟؟... اخم کرد با دقت نگاه کرد گفت: به نظر بسته میاد ...ولی انگار دوستاتت داخلشن؟ ...نگاه...مگه اون دوتا کرد که تو کافه ایستادن دوستات هیوک و دونگه نیستن؟... ولی انگار مشتری ندارن...لبخند پهنی زد روبه شیوون گفت: بهتر... انگار فعلا مشتری ندارن...قرار ماهم عاشقانه دو نفره میشه...این عالیه ...بریم عشقم...
کانگین شیوون را به اغوش گرفته از صندلی جلوی ماشین بیرون اورد روی ویلچر نشوند پتو کوچکی را روی پاهای شیوون گذاشت مرتب کرد با لبخند نگاهش کرد با مهربانی گفت: بریم عشقم...در ماشین را بست ویلچر را به سمت کافه هل میداد ،شیوون را طرف کافه میبرد. شیوون نگاه خمار و اخم الودش به سنگ فرش خیابان بود ،همشیه این سنگ فرشها را با پاهای خود میگذراند به کافه دوستانش میرفت ،حال به جای پاهایش چرخهای ویلچر و پاهای کانگین او را به کافه میبرد، بغض دیواره نازک گلویش را به چنگ گرفته بود ولی اخم چهره اش را بیحس و خمار کرده بود چشمان خیسش را زیر ابروهای درهمش پنهان کرده بود.
کانگین ویلچر رابه جلوی در کافه رساند با دیدن تابلوی کوچک (( بسته)) اویزان به شیشه ورودی کافه گره ای به ابروهایش داد قدری سرخم کرد نگاهی به داخل کافه کرد با دیدن هیوک نشسته به روی صندلی جلوی پیشخوان دونگهه که درکافه اینطرف و ان طرف میدوید گفت: این دوتا اون تو دارن چیکار میکنن؟... تابلو زدن بسته ...ولی خودشون اون تو بیکارن چرا؟... به شیوون که نگاه خیس و خمارش با حرفهایش با مکث به در کافه کرد امان نداد به دستگیره درچنگ زد چرخاند از شانسشان در قفل نبود کانگین در را باز کرد. صدای زنگوله های اویزان به در از باز شدن در امد کانگین ویلچررا به داخل برد، چشمان شیوون و کانگین با دیدن فضای داخل کافه گشاد شد .با اینکه کانگین برای اولین بار وارد کافه هیوک میشد ولی اوضاع داخل کافه انقدر اشفته بود که کانگین از تعجب چشمانش گرد شد که با صدای هیوک با مکث رو بگردانند .
هیوک که نشسته به روی صندلی جلوی پیشخوان بود دستش را روی گونه و ارنجش را به پیشخوان ستون کرده با اخم به دونگهه که دستی مگس کش و به دست دیگر تور کوچکی داشت در کافه این طرف و ان طرف میدوید تمام میز و صندلی های بهم ریخته بود روی زمین پخش و پلا بود نگاه کرد با به صدا درامدن زنگوله های اویزان جلوی در یهو رو بگردانند دهان بار کرد تا به مشتری وارد شده با تشر بگوید " نمیبینین تابلو زده بسته است " که با دیدن شیوون نشسته به روی ویلچر و کانگین دهانش نمیه باز چشمانش گشاد شد، یهو از جا پرید تقریبا دوان به طرفشان میرفت گفت: شیوونااااااااااااااا....کانگین شـــــــــــی .... شیوون با مکث نگاه چشمان گشاد و گیجش را از دونگهه دوان به این سو وان سو گرفت رو به هیوک که به استقبالشان امد گرفت گفت: اینجا چه خبره؟... جنگ زده؟...
کانگین هم مهلت نداد نگاه بهت زده ش را به هیوک کرد پرسید : اینجا را اینجوریه؟...اسباب کشی دارید؟؟... هیوک کنارشان ایستاد از شادی لبخند پهنی که لثه هایش مشخص بود زد با چشمانی که از شادی برق میزد به شیوون نگاه کرد با هیجان بیتوجه به سوال ان دو گفت: سلام...خوش اومدید.... وااااای ...شیوونا چطوری؟...پسر اینجا چیکار میکنی؟... شیوون هم بیتوجه به احوال پرسی هیوک دستش را قدری بالا اورد با انگشت به دونگهه اشاره کرد با همان چهره بهت زده پرسید : این چرا اینجوری میکنه؟... هائه چشه؟... با خودش مسابقه میده؟... هیوک از حرف شیوون خندید همراه لبخند اخم کرد گفت: نه...اینجا میدون جنگ بین هائه با مگسه...اینجا جنگی سخت وجدی بین هائه و مگس بخت برگشته ست....رو بگردانند به دونگهه که مگس کشی را به دستی و تور کوچکی به دست دیگر هر دو را بلند کرد میدوید فریاد میزد : وایستاااااااا...الان گیرت میارم...میپرید بالای میز و که وسط راهش بود به جای پریدن روی زمین روی صندلی قدم برمیداشت با خیز برداشتن که میخواست مگس را بگیرد میپرید ولی نمیتوانست مگس را بگیرد به این طرف و ان طرف با داد وفریاد میرفت نگاه میکرد لبخندش محو شد اخمش بیشتر گفت: یه ساعته یه مگس اومده تو مغازه ...آقا داره میگیرتش...البته قصد کشتنش رو داره...ولی موفق نشده هنوز ...
شیوون با حرف هیوک خندید و صدای خنده اش قدری بلند شد میانش گفت: چی؟... نگاهش به دونگهه بود میان خنده ش که قدری ارامتر شده بود گفت: تمام این خرابکاری بخاطر یه مگسه؟... واقعا جنگ بین هائه و مگسه... کانگین هم با جواب هیوک چشمانش از تعجب بیشتر گشاد شد با صدای خنده شیوون یهو رو به شیوون کرد از خنده اش لبخند زد گفت: اره جنگش تلفات هم داده...میز و صندلی های بیچاره.... شیوون سرراست کرد به کانگین نگاه کرد از حرفش دوباره خندید گفت :اره راست میگی... میزو صندلی های بیچاره...رو به هیوک کرد میان خنده ش بریده بریده گفت: ولی...یه چیزی... هیوکجه...تو چطور اروم ایستادی...داری نگاه میکنی؟... دونگهه داره کافه تو نابود میکنه...الان از میزو صندلیات ...هیچی نمیزاره...تو راحت ایستادی ...نگاهش میکنی؟..
هیوک هم که با دیدن خنده شیوون لبخند زده بود خیلی وقت بود که صدای خنده شیوون را نشنیده بود حسابی دلش تنگ شده بود با لبخند گفت: خوب میگی چیکار کنم...نگاه کن چطور میدوه...هر چی جلوش باشه رو لت و پار میکنه...خوب منم هر چی فریاد بزنم یا بخوام جلوشو بگیرم ...که یهو با صدای فریاد دونگهه و برخورد چیزی جمله اش ناتمام یهو رو بگردانند چشمانش به شدت گشاد شد .دونگه که اینبار پریده بود روی میز گرد بزرگ کنار دیوار که رویش چند جعبه چیده شده بود با بالا و پایین پریدن روی میز که مگس را با تور بگیرد نتوانست یکی از پایه میز که تحمل وزن دونگهه را نداشت شکست میز کج شد دونگهه با فریاد بلند : آآآآآآآآیییییییییییییییییی.. افتاد و جعبه ها هم با سرو صدا در اطرافش روی زمین افتادن ، دونگهه پخش زمین شد با حالت طاق باز دمر که دستانش به دو طرف باز و پاهایش از هم باز بود دمر روی زمین پخش شده بود.
شیوون و کانگین و هیوک با چشمانی گشاد شده به دونگهه پخش شده نگاه کردن هیوک با نگرانی فریاد زد : هائهههههه....هائه حالت خوبه؟... تقریبا به طرفش دوید، کانگین هم ویلچر شیوون هول داد چند قدم رفت تا به کمک دونگهه برود که با حرکت دونگهه صدای قهقه خنده شیوون بلند شد. دونگهه بیتوجه به فریاد نگران هیوک یهو از جا بلند شد گویی از افتادن هیچ جایش درد نگرفته بود با حالت گارد گرفتن ایستاد سرراست کرد با اخم شدید به سقف نگاه کرد فریاد زد : یاااااااااااااااا....مگسسسسس لعنتی منو میندازی؟... خودت خواستی...دیگه خونم به جوش اومدههههههههه...یااااااااااا...یهو شروع به دویدن کرد هیوک که دوان به کنارش رسید را جا گذاشت دوان رفت.
شیوون هم با افتادن دونگهه وحشت کرده بود با حالت یهو بلند شدن دویدنش که سینه ش را به جلو سرش را عقب زانوهایش با شدت دویدن تا سینه اش بالا میامد قهقه زد خندید .کانگین و هیوک هم با چشمانی گشاد و بهت زده به دویدن دونگهه قهقهه شیوون نگاه کردنند هیوک هم یهو چهره اش درهم شد فریاد زد: یااااااااااااااااا...هائــــــــــــــــــــــــــــــــه...بســــــــــــــــــــــــــه...هائــــــــــــــــــــــــــه...
...................................
کانگین با اخم به میز و صندلی های افتاده به روی زمین نگاه میکرد گفت: من ادرس اینجا رو از کیوهیون گرفتم...بهم گفت اینجا بهترین جاست...ما مثلا اومدم اینجا یه چیزی بخوریم ...اولین قرامون اینجا بذاریم...یه جای اروم قرار عاشقونه بذاریم... ولی با این اوضاعی که اینجا داره زهرمارمون شد....هیوک چشمانش را گشاد کرد وسط حرف کانگین گفت: اولین قرارتون؟؟؟؟؟؟؟... اوه...امروز اولین قرارتون بود؟...چهره اش درهم و ناراحت شد گفت: ااااههه...چرابهم نگفتید؟...خوب قبلش بهم زنگ میزدید ...میگفتید من همه چیزو اماده میکردم... کانگین با اخم به دونگهه که با حرفش یهو سرراست کرد با چشمان گشاد شده به شیوون و کانگین شد نگاه میکرد وسط حرف هیوک با حرص گفت: چی رو اماده میکردی؟... به مگسه میگفتی نیاد تو کافه بسته ست تا جنگ نشه؟... یا به دونگهه شی میگفتی فعلا مگسو بیخیال شو نبرد تن به تنتو با مگس به بعد موکول کنه تا ما قرارمونو بذاریم؟...
هیوک چهره اش درهمتر شد با ناراحتی گفت: نه بابا ...کانگین شی... این مگسو ولش کن...من اگه میدنستم شما قرار دارین بهترین چیزها رو اماده میکردم... کافه رو هم بخاطر شما اصلا باز نمیکردم... رو به دونگهه با خشم گفت: اصلا این آقا رو نمیزاشتم امروز پاشو بذاره اینجا.... اینطور عابروریزی بکنه.... با ناراحتی گفت: واقعا ببخشید قرارتون خراب شد.... شیوون با چشمانی خمار و لبخند به انها نگاه میکرد رو به کانگین گفت: کانگینی اذیتشون نکن...رو به هیوک کرد گفت: اشکال نداره هیوکجه....اتفاقی نیافتاده که ...اتفاقا ...پوزخندی زد رو به دونگهه گفت: عوض چیزی خوردن خندیدم... کانگین با چشمانی تشنه نگاه عاشقانه ای به شیوون میکرد لبخند چاله گونه های شیوون را نمایان کرده بود چوله های که قلب کانگین از شادی قنج میرفت ،چند وقت بود که کانگین در تلاش بود تا این لبخند را به روی لبان شیوون بنشاند. ولی هر روز حال شیوون بدتر و غمگینتر مشید حتی با دانستن بیماری مادرش بهم ریخته بود. کانگین هم شیوون را به سرقرار برد تا شادش کند البته به نیت خوردن چیزی در کافه امده بودنند ولی با کار غیر ارادی که دونگهه کرده بود شیوون دوباره خندید و کانگین با نگاهش قربان صدقه شیوون میرفت دردلش گفت : جانم...بخند عشقم... صدای خنده ات دنیای منه...میخوام برای همیشه این خنده روی لبات باشه...با صداش جون بگیرم...نفسم تازه میشه...بخند عشقم...بخند زنده نگه ام دار...که با حرف هیوک به خود امد.
هیوک چهره اش غمگین و شرمنده بود رو به شیوون گفت: نه شیوونی ...خیلی هم اشکال داره... این اولین قرارتون بود...کاش میدونستم این اتفاق نمیافتاد... اخم کرد رو به دونگهه که سرپایین کرده بود نگاه شرمنده اش به انگشتان دست خود بود کرد با حرص گفت: جلوی تو و کانگین شی شرمنده شدم...اونم تقصیر یه ماهی خنگه... که منو شرمنده کرد... کانگین نگاهش به شیوون بود با نگاه اخم الود شیوون که با خشم اشاره کرد تشر رفت فهمید منظور شیوون چیست با اخم ملایمی رو به هیوک کرد گفت: حالا اشکال نداره ...نصف قرامون بهم خورده...میرم نصف دیگه قرارمون.... هیوک قردری چشمانش گشاد شد گفت: نصف دیگه قرامون؟... کانگین سرش را تکانی داد گفت: اوهم...قراره بریم یه جای خوب... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: کجا؟؟... از موقعی که راه افتادیم گفتی یه جای خیلی خوب که من دوست دارم میخوایم بریم...کجا میخوایم بریم؟... به کانگین که دهان باز کرد تا جواب بدهد مهلت نداد با حالت تهدید امیز گفت: اگه نگی کجا میخوای بریم من نمیام... گفته باشم...
کانگین لبخند زد گفت: خب عشقم...عصبانی نشو...میگم... میخوام بریم باغ رزت...اونجا...شیوون اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد خواست اعتراض کند که دونگهه امان نداد با چشمانی گشاد شده با ذوق دستانش را بهم زد صدای بلند گفت: اخجــــــــــــــــون...باغ رز...من میام... رو به شیوون گفت: شیوونی میدونی چند وقته نیومدم باغ رزت؟... امان نداد رو به هیوک گفت: هیوکی بیا ماهم همراهشون بریم ...هیوک با چشمانی گشاد شد ه به دونگهه نگاه کرد ،کانگین هم امان نداد با اخم به دونگهه نگاه کرد با صدای بلند گفت: چـــــــــــــــــــــــــــی؟... شما هم میاد؟... کجا؟... میگم منو عشقم داریم میریم سرقرار ...اونوقت تو کجا میخوای بیای؟... دونگهه با حرف کانگین چشمانش گشاد شد ذوقش خشکید گفت: خوب ما هم میام باغ...منم دلم میخواد بیام باغ...خب ما به قرارتون چیکار داریم...شما هر کاری دوست دارید تو اون باغ بکنید...من و هیوکجه هم میام... توی اون باغ به این بزرگی ...شما دوتا یه گوشه خلوت برید هر کاری دوست دارید باهم بکنید...ما هم ...کانگین اخمش بیشتر شد با عصبانیت وسط حرفش گفت: هر کاری دوست داریم بکنیم؟... ما میخوام چیکار کنیم... میگم قرار داریم ...میخوایم توی اون باغ تنها باشیم... باغ بزرگ هم باشه جای شما نیست..
چهره دونگهه غمگین شد لب زیرنش را پیچاند خواست حرف بزند که شیوون امان نداد با اخم رو به کانگین کرد گفت: خوب راست میگه هائه...اینا با ما کاری ندارن...بذار بیان ...که صدای زنگ موبایل کانگین جمله اش را ناتمام گذاشت. کانگین خواست جواب تلفن را ندهد با حرف شیوون ابروهایش بالا رفت خواست جواب شیوون را بدهد که شیوون امان نداد گفت: نمیخوای به موبایلت جواب بدی؟... جواب بده دیگه خودشو کشت... کانگین با تشر رفتن شیوون چهره اش درهم شد لبانش را جمع کرد بهم فشرد موبایلش را از جیبش دراورد نگاهش به گوشی بود زیر لب غرلند کرد: نمیزاره دو کلمه حرف بزنم... با دین اسم کیو روی صحفه موبایلش اخمی کرد گفت: کیوهیون؟... این دیگه چی میگه این وسط؟...سریع دکمه اتصال را زد گوشی را به گوشش چسباند ونگاهش به شیوون که با بردن اسم کیو اخم کرد نگاهش کرد شد گفت: الو...کیوهیون؟...چی شده؟... کیو گفت: الو هیونگ...کجاید؟... تو کافه اید ؟...خوش میگذره؟؟... کانگین اخم کرد به دونگهه و هیوک نگاه کرد گفت: اره...تو کافه ایم... خوش که بله...نمیدونی چه خوشی به ما گذشته...فقط شانس اوردیم از یه نبرد سخت زنده موندیم...
با حرف کانگین شیوون لبخند زد کانگین هم دوباره رو به شیوون کرده بود او هم لبخند زد ادامه حرفش به کیو گفت: چی شده؟... کیو که از صدایش مشخص بود از حرفهای کانگین تعجب کرده گیج گفت: چی؟...نبرد؟...چه نبردی؟... چی میگی هیونگ...شما مگه تو کافه نیستید ؟؟...چی شده هیونگ؟...شیوون حالش خوبه؟...کانگین بدون گرفتن نگاهش از شیوون با اخم گفت: هیچی ...اره تو کافه ایم...شیوونم حالش خوبه....میگم چی شده؟...کار داری زنگ زدی؟... کیو جواب داد: اه...اره...یعنی میخواستم بگم نینا دلش برای عموش تنگ شده...میخواستم بپرسم شما هنوز تو کافه اید که ما بیام پیشتون یا میخواید برید باغ رز؟... کانگین اخمش بیشتر شد با حالتی عصبی گفت: چی؟... باغ رز ؟...تو ازکجا میدونی ما میخوایم بریم باغ رز؟... ببینم نینا دلش تنگ شده یا هیونگ جان شیوونی فضولیش گل کرده میخواد جایی که نباید بیاد....
کیو خندید گفت: یاااااا...هیونگ فضول کیه؟...خودتی هااااا...خودت وقتی ادرس کافه رو میگرفتی گفتی بعدش میرید باغ رز...بعلاوه اینم بگم من با شما کاری ندارم...آقای هان از باغ رز زنگ زده یه سری وسایل خواسته ...منم بیکار بودم گفتم خودم براش میبرم... گفتم حالا شما که میخواید برید اونجا همراه شما بیام...نینا هم بیارم...چون بهونه عموش رو گرفته ...همین...حالا هم منو نینا وسایلو که جمع کردیم میریم اونجا...کاری هم به قرار شما نداریم... کانگین چشمانش گشاد شد لپ هایش را باد کرده با پوفی خالی کرد با حرص وسط حرف کیو با صدای بلند گفت: اووووووووففففففففففففف... بابا شما چرا اینجوری میکنید...چرا کسی حالیش نیست ما قرار داریم...قرارررررر... انگارنه انگار ما قرار داریم... فکر میکنم داریم میریم اردو...گویی کیو میدید با دست به دونگهه اشاره کرد گفت: یه بچه کمه یه بچه دیگه هم همرامون میخواد بیاد...من از دست شماها چیکار کنم...با صدای خیلی بلند گفت: بابا من میخوام با عشقم تنها باشم ...تنهــــــــــــــــــــــــــا... کسی صدامو میشنوه؟...حرفامو میفهمه؟ ...اره؟؟؟؟...
کیو با صدای بلند خندید گفت: باشه هیونگ...من میفهمت...ولی با نینا دارم میرم باغ رز... توم با شیوون بیا اونجا... باشه؟...کانگین از جواب کیو چشمانش گشادتر با عصبانیت فریاد زد : کیوهیوننننننننننننننننننننننن.... دونگهه هم که با اشاره و حرفهای کانگین چشمانش گشاد لبش را بیشتر پیچاند با انگشت به خود اشاره کرد که یعنی " به من میگه بچه؟" هیوک هم با فریاد کانگین یکه ای خورد چشمانش به شدت گشاد شد .فقط شیوون بود که با حرفهای کانگین دیدن چهره بهت زده دونگهه و هیوک دوباره قهقهه زد.
یاااااا این کانگین دلش کتک میخواد
چرا اینقدر ماهیم رو اذیت میکنه


بد ماهیم خنده رو لبای شیوون آورد
خوشم اومد کیو حسابی حال این راکون رو گرفت
مرسی عزیزم
اوه اوه...خخخخخ... اروم باش... کانگینه دیگه... به دل نگیر...
خخخ....اره حالشو گرفت...
خواهش عزیزدلم
اخییی شیوون عزیزم داره میخنده کانگین قربونه بچم بره دونگهه خنگ خیلی نازه
اره داره میخنده کانگین دیگه داره اوضاعشو درست میکنه...
اره دونگهه شیرینه
قشنگههههههههههه
ممنون