سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
بوسه سی و پنجم
((معجزه زندگی من))
( روز دوم آزادی)
( 9 فوریه 2012 ) (سوون روستای سوجو)
2روز بود که هیچل شیوون را از ان شکنجه گاه مخوف فراری داده بود به روستایش که کوهستانی در شهر دیگری بود برد. این روستا در زمستان بخاطر بارش سنگین برف از نظرها پنهان میشد ،جاده های این روستا به شهر بسته میشد، ارتباط تلفنی هم قطع میشد. چون همیشه سالیان سال بود که این اتفاق میافتاد مردم روستاهای این کوهستان امادگی داشتن با بسته بودن راها زندگیشان فلج نمیشد ،الا اگر اتفاق غیر منتظره ای میافتاد . حال هم این روستا مهمانهای داشت، دو مرد جوان که یکی زخمی و بیهوش دیگری عاشق و دلشکسته همراه جوان زخمی، مهمان دکتر معروف دهکده که حتی به فرشته معروف بود. حال صبح روز دوم آغاز شده بود. کیو شب قبل را دیگر از خستگی شدید به خواب رفته بود ،پرستاری از شیوون هم به عهده لیتوک و کانگین بود. کیو هم صبح با وحشت از خواب بیدار شد ،شب قبل ناخواسته به خواب رفته بود صبح که بیدار شد وحشت زده بود که شب خوابش برده حال شیوونش بد شده یا به هوش امده او متوجه نشده، ولی دید شیوونش هیچ تغییری نکرد همانطور بیهوش به روی تشک بود. کانگین هم به اجبار و تهدید صبحانه مفصلی را بخورد کیو که چند روز بود غذا نخورده بود داد.
حال لیتوک و کیو کنار بالین شیوون نشسته بودنند. لیتوک درحال معاینه شیوون بود کانگین هم با فاصله نشسته در حال پر کردن سرنگها از داروهایی که ساخته بود. لیتوک با چشمانی نمناک از اشک درد قلبش به صورت رنگ پریده خواهرزاده خواستنیش که زخمها و کبودی ها جا خوش کرده بودن نگاه میکردن، دستانش که دستکش سفید داشت به آرامی باند روی گونه اش را باز کرد، گویی حس کرد با برداشتن باند شیوون درد کشید گوشه لبش را گزید باند را برداشت .نگاهش به شیوون بود مخاطبش کیو که با چشمانی سرخ و خیس به معشوقش نگاه میکرد با برداشته شدن باند زخم و درد کشیدن شیوونش را حس کرد گویی ناله اش را شنیده بود چهره اش درهم و نفسش را صدادار چون ناله بیرون داد انگشتانش را بهم مشت کرده بود به آرامی گفت: به دنیا اومدنش یه معجزه بود ... نونا و کی کو شی چند سال بود که منتظر بچه بودن...ولی انگار هیچ امیدی نبود ...اونا بچه دار نمیشدن ...تو شدی عزیز اونا ...حتی یه روز نونا به مادرت گفت تو رو بدن بهش...خودشون دوباره بچه دار بشن... ولی خوب بعد از چند سال زمانی که نونا و کی کوشی ناامید از همه جا شدن خدا شیوونو بهشون داد...وقتی به دنیا اومد زندگیشون رنگ و بوی دیگه ای گرفت...برای منم تولد شیوونی یه معجزه بود که خدا به زندگیشون داد....گفتم که من عاشق نوناهام بودم...شادیشونو میخواستم...بعلاوه تو اوج درگیریم با کی کو شی با دنیا اومدن شیووون که انگار برای از بین بردن تنش ها بود یه چیز دیگه بود...فرشته کوچولوی که به دنیا اومدنش معجزه بود...همیشه تو دعاهام از خدا میخواستم معجزه زندگیمو برگردونه.... همیشه وقتی ناامید از همه جا میشدم...بودن کانگین ارومم میکرد...اروزی دوباره دیدن شماها بخصوص معجزه کوچولوم دوباره زنده ام میکرد... با مالیدن ضدعفونی کننده روی زخم گونه شیوون گاز استریل نازک را رویش گذاشت به ارامی چسب زد سراغ سینه شیوون رفت با کنار زدن لحاف به آرامی شروع به باز کردن باندهای زخم کرد گویی او درد میکشید چهره اش درهم میکرد گفت: نمیدونم تو تولد شیوونی یادته یا نه؟... لبخند کمرنگی زد گفت: یادت میاد که چه نوزاد تپلی و خوشگلی بود؟...وقتی شیر میخورد یا میخندید با اون لبای سرخ خوشگلش لپش چوله میافتاد.... به دایش رفته...مثل من که یکی از لپ ام چوله داره ...ولی ما شیوونی دوتا لپاش داره...اونم خیلی عمیق و خواستنی...وقتی هم با اون چشای درشت کشیده ش به ادم نگاه میکرد قند تو دل ادم اب میشد...من اون زمان خیلی به خونه نونام نمیومدم...ولی همون چند باری که اومدم تو اوج درگیری و دعوا با کی کو شی بود.... وقتی شیوونی رو با اون نگاه خواستنی و خنده خوشگلش میدم همه چیز رو فراموش میکردم...انگار اون چوله ها بهم میگفت دایی جون چته؟... چرا با بابایم دعوا میکنی؟... بخند ببین دنیا چقدر قشنگه... این معجزه کوچولو تو اوج دعوا ارومم میکرد.... نوزاد چند ماهه با نگاه و لبخند بینظیرش معجزه میکرد....
کیو نگاه چشمان خیسش به سینه شیوون که آرام به کمک دستگاه اکسیژن بالا و پایین میرفت توسط دستان لیتوک باندها باز و زخمها ضدعفونی ودوباره باندها سینه عسلی رنگ خوش فرم هوس انگیز را ازچشمان کیو پنهان میکرد بود وسط حرف لیتوک با بغض گفت: همه چیز یادمه...تک تک روزهای که شیوون بزرگ شد...لپ هاش هنوزم چوله داره...عمیق تر هم شده...انقدرم چوله هاش عمیق که بی انصاف ادمو دیونه میکنه....او فرشته کوچولو الانم معجزه میکنه... قلب شفا میده... روح رو زنده میکنه...لیتوک با حرف کیو بدون سرراست کردن نگاه معناداری از زیر ابروهایش به کیو کرد .در نگاه چشمان خیس کیو چیز خاصی را میدید ،نگاهی مثل نگاه عاشق خودش و کانگین ،حرفهایشم معنادار بود توصیف از ذره ذره وجود معشوقش . یعنی کیو عاشق شیوون بود؟ چند باری هم شنیده بود که کیو به شیون بیهوش میگوید "عشقم" هر چند کیو میتوانست عاشق شیوون باشد، انها که برادر واقعی نبودن آنها پسرخاله بودن. ولی واقعا کیو عاشق بود؟ یعنی شیوون هم عاشق کیو بود ؟ یعنی خواهرزادهایش گی بودن؟ مانند خودش این دو پسر جوان هم عاشق هم بودن؟ سوالات ذهن لیتوک را درگیر کرد بود که با حرف و حرکات کانگین به خودش امد.
کانگین زانو زده کنارش نشست سرنگ را به طرفش گرفت گفت: بیا...اینو بریز تو سرمش...اخرین مرحله پادزهره...یعنی سومین مرحله....بریزتو سرمش... ده دقیقه دیگه ام بقیه داروها شو تزریق میکنیم... لیتوک به خود امد رو به کانگین کرد با گرفتن سرنگ گفت: باشه ...ممنون..برگشت سرنگ رو در سرم فرو کرد آرام خالیش میکرد. کانگین نگاهی به هیچل که با قدمهای آرام وارد اتاق شد کرد رو به شیوون کرد نگاهش به دست آتل بسته اش شد اخم کرده گفت: استخوان دستش موم برداشته نه؟...لیتوک همانطور که سرنگ را خالی میکرد با سرتکان دادن گفت: اهوم... میبینی که آتل بستم... کیو چهره ش درهم و نگران پرسید : تا چند روز باید تو آتل بمونه؟... مطمنید موم برداشته؟...نکنه شکسته باشه؟.. کانگین نگاه اخم الودش فقط به دست شیوون بود چشمانش قدری ریز شد گفت: نشکسته...موبرداشته...باید 15 روز تو آتل بمونه...ولی کبودیش مشکوکه....مکثی کرد دست روی آتل گذاشت آرام بند چسبش را باز کرد اخمش بیشتر شد حرفش را عوض کرد به جای بقیه جواب کیو دادن رو به لیتوک که سرنگ را از سرم بیرون کشیده بود گفت: این که موم هم برنداشته....نگاه...کبودیش خیلی کم شده... دست روی دست شیوون گذاشت با نوازش کردن معاینه اش کرد گفت: نه شکسته نه موم برداشته...این کبودی در اثر ضربه ست...مطمینا موقع کتک زدن ضربه بدی به دستش زدن کبود شده...نمیخواد آتل ببندی...آتل را از زیر دست شیوون ارام بیرون کشید گفت: باید باند دور دستش ببنیدم...همین... آتل نمیخواد...بچه بیچاره با آتل اذیت میشه...
لیتوک با اخم ملایمی به ساعد دست شیوون نگاه کرد گفت: واقعا؟... من فکر میکردم مو برداشته...تو واقعا تو تشخیص شکستنی ها ماهری هااا...اشتباهی دکتر داروساز شدی.... باید دکتر ارتوپت میشدی... حیف شدی عشقم... کانگین با اخم شدید غضب الود به لیتوک نگاه کرد گفت: مسخره میکنی؟...لیتوک با چشمانی گشاد شده دستش بالا اورد گفت: نه بابا...مسخره چیه...مسخره برای چی؟...جرات دارم مسخره کنم... که کیو حرفش را برید با چشمانی کمی گشاد نگران گفت: موم برنداشته؟... آتل نمیخواد؟... کانگین رو به کیو کرد با لبخند کمرنگی مهربان گفت: نه عزیزم...نه شکسته نه موم برداشته...دایی جان شما از بس که نگران خواهرزادش بوده همه جای این بدبخت رو بسته...خوشبختانه نشکسته....
کیو از اینکه دست شیوون نشکسته خیالش راحت شد ولی نگران حال او بود تغییری به چهره درهمش نداد با ناراحتی نگاهی به شیوون بیهوش که همچنان اسیر وسایل پزشکی و باند زخمها بود کرد رو به کانگین گفت: پس نشکسته...ولی چرا به هوش نمیا؟د...یعنی دیروز یه لحظه به هوش اومد ولی چرا بیدار نمیشه؟...چرا چشماشو باز نمیکنه؟... انگارخواب به خوابه ...نمیخواد به هوش بیاد.... لیتوک جای کانگین با مهربانی جواب داد : من نمیزارم بیدار بشه...به هوش اومده...ولی من مدام بیهوشش میکنم...کیو چشمانش گشاد شد با اخم گفت: بیهوشش میکنی؟...چرا؟... لیتوک امان نداد با سرتکان دادن گفت: اره...بیهوشش که نه نمیزارم بیدار بشه...چون...دست روی شانه لخت شیوون گذاشت با ناراحتی گفت: میبینی که چقدر بدنش زخمیه...دو روزه که تب داره...این بدن انرژی نداره ...من مدام بهش آرام بخش میزنم تا بخوابه...استراحت کنه تا بدنش نیروی از دست رفته شو به دست بیاره... ریه هاش چرک ها رو از بین ببرند... زخماش ترمیم بشن... اگه با این حال به هوش بیاد بدنش خیلی ضعیفه...ممکنه از تب تشنج کنه...یا حالش بدتر بشه...وقتی کامل انرژیشو به دست اورد ...خودش به هوش میاد...انوقت خیال ما هم راحتره... نگران نباش عزیزم...به جای اینکه غصه بخوری که چرا به هوش نمیاد ...باهاش حرف بزن... کنارش که نشستی...با داداشت حرف بزن...این معجزه کوچولو رو نوازش کن...باهاش حرف بزن....درسته که بیهوشه ...ولی مطمنیا صداتو میشنوه...دیدی که دیروز وقتی بغلش کردی باهاش حرف زدی چشماشو باز کرد...با داداشت حرف بزن ..بهش محبت کن... تا همینطور که جسمی نیرو میگیره...روحی هم حالش بهتر بشه...
کیو نگاه بغض الود خیسش را از لیتوک گرفت به شیوون نگاه میکرد، با برادرش حرف بزند؟ تا اخر دنیا با عشقش حرف میزنه محبت که عاشقانه میپرستش تا حالش بهتر شود، لیتوک چه از درد قلب عاشقش میدانست .اره اینکارو را میکرد با برادرش از عشق میگفت از بیوفایش که تنهایش گذاتشه بود، از او طلب بخشش میخواست. اری با او حرف میزد تا عشقش بیدار شود، که با امدن مرد جوان چاقی از افکارش بیرون امد رو بگردانند . مرد جوان که روز اول لیتوک و او را شیندونگ صدا زد گلدان گلی کوچک به دست داشت وارد اتاق شد به طرف هیچل که گوشه اتاق کز کرده نشسته بود میرفت با حالتی بچه گانه وصدای بلند گفت: هیونگ...هیونگ... بیا ببین چی اوردم...برای آقاهه گل اوردم... گل بذارم حالش خوب بشه...هیچل با دیدن شیندونگ یهو بلند شد با چشمانی گشاد شده گفت: گل؟...گل چیه دونسنگم؟.... به طرفش رفت گفت: بیا...بیا بریم بیرون ...گل چیه اوردی؟؟... شیندونگ ایستاد با اخم به گلدان دست خود و هیچل نگاه کرد لبش را پیچاند با همان حالت بچه گانه گفت: گل...گل یاسه...برای آقاهه خوبه.... بابا لیتوک میگه گل برای مریض خوبه...رو بگردانند به کانگین نگاه کرد با همان حالت گفت: مگه نه مامان کانگین؟....
کانگین اخم کرد با عصبانیت گفت: مامان بابا لیتوکته... باز این به من گفت مامان...کجای من مامانه بچه؟... شیندونگ چرخید به طرف تشک شیوون و بقیه میرفت با لبخند پهنی گفت: مامانی هستی دیگه...غذا درست میکنی.... همه مامانا غذا...کانگین با جواب شنیدونگ چهرهش درهمتر و عصبانیتر شد دهان باز کرد اعتراض کند که هیچل امان نداد به شیندونگ هم اجازه نداد بقیه حرفش را بزند بازویش را گرفت به عقب میکشیدش گفت: بیا شیندونگی...کجا میری؟...بیا بریم بیرون... نگاه ناراحت و نگرانی به کیو که با اخم ملایم و گیجی به شیندونگ میکرد کرد ،میترسید شنیدونگ که مانند کودک 6 ساله ای بود به کنار شیوون برود کار اشتباهی بکند کیو را عصبانی کند .پس خواست از اتاق بیرونش کند که شنیدونگ با عقب کشیده شدن چهره اش درهم و شروع کرد به دست و پا زدن با صدای بلند حالت گریه که بچه گانه بود گفت: نکن...میخوام برم پیش آقاهه...چرا نمیزاری برم پیش آقاهه؟...آقاهه دوست دارم...هیونگ نکن...همین زمان لیتوک گفت: ولش کن چولا...چیکارش داری؟...دستش را دراز کرد تکانش داد گفت: بذار بیاد ...بیاد اینجا...ولش کن... اینجوری بیشتر سرو صدا میکنه... هیچل ایستاد بازوی شنیدونگ را نگه داشته بود با ناراحتی گفت: اخه...لیتوک امان نداد با دست اشاره کرد گفت: ولش کن گفتم...شیندونگی بیا اینجا.... ولی سرو صدا نکن...آقاهه حالش خوب نیست... هیچل به اجبار امر لیتوک بازوی شیندونگ را رها کرد. شیندونگ با خوشحالی با حالت دو به طرف لیتوک رفت با ذوق گفت: باشه...دوزانو کنار لیوک نشست با لبخند پهن مزحکی به کیو نگاه کرد دست جلوی بینی خود گذاشت با صدای آهسته ای گفت: هیسسسس...یواش حرف میزنم...اقاهه خوابیده...
لیتوک و کانگین نگاه مهربان و دلسوزانه ای به شیندونگ کردن لیتوک دست پشت شیندونگ گذاشت نوازشش میکرد رو به کیو کرد با لبخند کمرنگی گفت: این پسر شیطون رو دید نه؟...این شیندونگه...برادر کوچکتر هیچل ...پسر کوچولوی من وکانگین... که بعد از مرگ پدر و مادرشون شدن پسرهای ما...کیو نگاه ماتی به شنیدونگ میکرد، دراین دو روز فقط یکی دوبار شیندونگ را دیده بود انهم هر وقت وارد اتاق شد ،هیچل او را سریع از اتاق بیرون برد. گهگاه هم سرو صدایش را بیرون از اتاق مینشید. حس میکرد این مرد جوان طور عجیبی هست ،حال میدید او مرد جوانی بود که گویی در 6 سالگیش مانده بود، با معرفی لیتوک فقط سرش را به عنوان سلام برای شیندونگ تکان داد. شنیدونگ هم که گویی متوجه سلام او نشده ،اصلا برایش حرکت کیو فرقی نمیکرد معرفی لیتوک لبخندش به خنده آرامی بدل شد با همان صدای اهسته که بخاطر اینکه گفته بود بلند حرف نزند شیوون بیدار میشود اهسته گفت: اره من شیندونگم... شنیدونگ به گلدان دست خود نگاه کرد یهو جلوی صورت خود گرفت به کیو چرخید به لیتوک و کانگین نشان داد با ذوق به همان آهستگی گفت: گل اوردم برای آقاهه...گل اوردم خوب بشه...گلدان را پایین اورد جلوی لیتوک گرفت با انگشت به وسط برگهای گل که بوته کوچک سبزی بود اشاره کرد گفت: نگاه آبا( بابا) ...گله گل داده...نگاه کن...
لیتوک به جایی که شنیدونگ اشاره کرد نگاه کرد دید بوته گل که گل یاس بود یکی از غنچه های سفید کوچکش باز شد قدری چشمانش گشاد شد گفت: وااااااو...راست میگی...گل داده....نگاهش به شیندونگ شد گفت: واقعا عجیبه...گل یاس تو زمستون شکوفه داده...اینم بوته ای به این کوچکی...ببینم اینو برای آقاهه اوردی ؟... شیندونگ سرش را تکانی داد با لبخند پهنی به همان اهستگی گفت: اره...رو به شیوون کرد گفت: برای آقاهه که ...مکثی کرد چشمانش گشاد شد گفت: وااای...آقاهه چقدر خوشگله...ولی...ولی ..چهرهش درهم و حالت گریه گرفت لب زیرنش را پیچاند گفت: چی شده؟... آقاهه رو زدن؟...چرا اینقده اوف شده؟... کیو که همانطور مات و کنجکاو به شیندونگ نگاه میکرد زودتر را بقیه جنبید گره ای به ابروهایش داد نیم نگاهی به هیچل که با فاصله ایستاده بود بااخم و نگاه دلخوری به کیو میکرد ،گویی از نگاه کنجکاو کیو نسبت به برادرش دلخور است کرد رو به شیندونگ کرد گفت: اره...آقاهه رو زدن...یه ادم بد اونو زده... دونسنگمو کتک زدن...اونم یکی که خودش دونسنگ داره...یکی که خودش میدونه دونسنگ چقدر عزیزه... وقتی اتفاقی برای دونسنگ ادم میافته چه حالی میشه.... دونسنگ من...دست به روی سینه خود زد گفت: من هیونگم...ادم بد دونسنگو زده....حال دونسنگم بده...
شیندونگ چهره ش درهم و اخم الود شد با همان حالت بچگانه گفت: ادم بد؟... من ازش بدم میاد...خدا ادم بد نمیبخشه...آبا میگه خدا ادم بدو دوست نداره.... رو به شیوون کرد کمر خم کرد بوسه ای به گونه شیوون زد با دست ارام گونه اش را نوازش کرد با صدای آهسته ای گفت: آقا خوشگله خوب شو...با من دوست شو باشه؟... زود خوب شو...کیو با حرکت و حرف شیندونگ با انکه از بوسه اش به گونه عشقش قلبا عصبانی شد حسادت تا مغز استخوانش را سوزاند ،ولی از حرفایش خوشش امد با لبخند کمرنگی نگاهش کرد. ولی لیتوک و کانگین با ناراحتی نگاهی به کیو و هیچل که با طعنه های کیو چشمانش خیس اشک شد از اتاق بیرون رفت نگاه کردنند چیزی نگفتند.
..................................................................
( سئول . بیمارستان)
هیوک اشفته پشت در اتاق قدم میزد دستانش را بهم میمالید نگاه چشمان خیسش به دراتاق عمل بود ، تنش از استرس خیس عرق شده بود. ساعتها بود که دکترها دونگهه را به اتاق عمل برده هنوز خبری نبود. هیوک هنوز نمیدانست چه اتفاقاتی افتاده .دونگهه از صبح بیرون رفته بود برنگشته بود. بعد خبر دادن دونگهه تصادف کرده به بیمارستان امدن، تا خواست بفهمد چه شده پلیس پسر کوچکش را به بغلش داد گفت که همسر ثابقش به همراه پسرش در ماشین دونگهه بودن همسرش در تصادف فوت کرد . دونگهه هم به شدت معصدوم شده فقط پسر کوچکش هیچ زخمی برنداشته .اتفاقات بد چون بارش باران بر سرش میبارید، شیوون را دزدیدن، کیو ناپدید شده ،دونگهه تصادف کرده، همسر ثابقش مرده .روزگار با او چه داشت میکرد، تا کجا میخواست پیش برود؟ حال خود را نمیفهمید نمیدانست چه بکند .این وسط هیونگش پدر شیوون از آمریکا مدام تماس میگرفت، مطمینا میخواست از پسرانش بداند ،هیوک مجبور به رد تماس میداد. نمیدامست چقدر دیگر میتوانست این روزگار را تحمل کند، مطمینا قلبش دیگر تاب نمیاورد. اشفته و مضطرب پشت در اتاق عمل قدم میزد که با صدای مین هو به خود امد .
مین هو دوان به طرفش میامد با صدای کمی بلند گفت: عمو دادمش...هیوک ایستاد مین هو نفس زنان جلویش ایستاد گفت: سونگ وون رو دادم به آجوما...بردتش خونه...هیوک از اضطراب نفس نفس میزد به سختی اب دهانش را قورت داد گفت: باشه...باشه...همین لحظه صدای گفت: آقایی چویی... هیوک و مین هو رو برگردانند افسر پلیس که مسئول پرونده دونگهه بود به همراه چانگمین به طرفشان امدند. هیوک با چشمانی کمی گشاد صدای لرزانی گفت: چی شده؟... افسر پلیس نگاه اخم الود و جدی داشت گفت: آقای چویی نمیخواید بیاید جسد را شناسایی کنید؟... جسد خانم کیم یونا رو ...میدونم الان شرایط خوبی ندارید ...ولی باید کارهای اداری هم اجرا بشه...باید جسد خانم یونا توسط شما شناسایی بشه....
هیوک چهره ش درهم و آشفته شد گفت: باشه...میام...ولی...ولی میبنید که...بذارید عمل رانندمون تموم بشه میام...خودم میام...به پلیس مهلت نداد بی امان پرسید: فهمیدید همسر ثابقم و پسرم تو ماشین رانندمون چیکار میکردن؟... اخه رانندمون کاری با یونا نداشت... یونا و پسرم قرار بود به یه سفر برن...به شهر مادری یونا برن... اونم با دوست پسرش نه با دونگهه...تو ماشین دونگهه چیکار میکردن؟... رو به چانگمین پرسید : کیو چی شده؟...نفهمیدی کجاست؟... این بچه پیداش نشد؟...به تلفنش که جواب نمیده...نمیدونی کجاست؟... شیوونم کجاست؟... اونم هنوز پیداش نکردید؟...یهو عصبی فریاد زد: شماها دارید چیکار میکنید؟... فقط بلدید یکی یکی ادمها رو گم کنید...خبر مرگ برای ادم بیارید....مین هو با فریاد هیوک چشمانش کمی گشاد شد بازوی هیوک را گرفت با ناراحتی گفت: عمو اروم باش...افسر پلیس از فریاد هیوک تغییری به حالت اخم الود و جدی خود نداد مانند کوه سنگی میماند با صدای ارامی گفت: متاسفم اقای چویی.... میفهمم چی میگید...ولی این پرونده عجیبه...معمهای حل نشده ایه...ماهیچی درمورد اینکه همسرمرحوموو پسر کوچیک شما تو ماشین رانندهتون چیکار میکردن نداریم...چون نه هیچ سرنخی هست نه شاهدی...فقط خود رانندتون میتونه همه چیز رو توضیح بده...
چانگمین هم امان نداد سریع درادامه حرف افسرپلیس با ناراحتی گفت: متاسفانه فرمانده چو هم پیداش نکردیم... انگار اب شده رفته تو زمین... فقط دربون های خونتون میگن که عصر اون روزی که از بیمارستان مرخص شده با ماشین جلوی درخونه چند دقیقه ای پارک کرد...بعدشم سریع با ماشین رفت...دیگه کسی ازش خبری نداره...هیوک از خشم صورتش سرخ شده نفس نفس میزد دهان باز کرد حرف بزند که همین زمان درهای شیشه ای اتاق عمل از هم باز شدن دو دکتر از ان بیرون امدن، هیوک که به کمک مین هو که زیر بغلش را گرفته بود سریع به طرف دکترها رفت با نگرانی وصدای لرزانی گفت: چی شده اقای دکتر...عمل چطور بود؟... دکتر نگاه ناراحتی به چهار مردی که جلویش ایستاده بودنند کرد گفت: خوب عملش خوب بود ...ولی...مکثی کرد گفت: متااسفانه آقای لی یکی از پاهاشون رو از دست دادن....پاشون بدجور اسیب دیده بود ...نتونستیم نگهش داریم...متاسفانه پاشو قطع کردیم... ضربه ای هم که به سرشون حین تصادف خورده به کما رفتن...باید...مین هوبا چشمانی گشاد شده به دکتر نگاه کرد وسط حرفش وحشت زده گفت: پاشون قطع شده؟..کما رفتن؟...چی عمل خوب بوده؟... این که همش ...که با شل شدن هیوک که زیر بغلش را نگه داشته جمله اش ناتمام شد رو به هیوک کرد دید که هیوک چشمانش را بسته شل شد یعنی بیهوش شد، مین هو با وحشت فریاد زد: عمو هیوک...دکتر و چانگمین هم با دیدن حالت هیوک به طرفش خیز برداشتن.
************************************
(سوون- روستای سوجو)
هیچل کز کرده گوشه اتاق پاهایش را به روی سینه ش جمع کرد دستانش دور پاهایش حلقه کرد نگاه اخم الود و غمگینش به پنجره اتاق که اسمان تیره شب از لای پرده های ضخیمش کنار زده اش مشخص بود گلوله های بزرگ برف نصف پنجره را پوشانده بودنند کرده بود، با مکث نگاهش را گرفت به شیندونگ که با فاصله کمی از او روی تشک طاق باز خوابیده بود با این پهلو به آن پهلو شدن لحاف از رویش کنار رفت پا و دست چپش بیرون مانده، نصف شکم و سینه اش هم مشخص بود، بخاطر بالا رفتن پیلوارش شکمش لخت مشخص بود .شیندونگ خروپف میکرد میانش با صدای خفه تو دماغی گفت:هیونگ بیا بازی ...هیونگو دوست دارم... هیچل چشمانش با هذیان خواب شیندونگ خیس اشک شد لبخند کمرنگ تلخی زد، دلش برای برادر عقب مانده اش میسوخت، به مادرش موقع مرگش قول داده بود که برای همیشه مراقب برادر کوچک عقب مانده اش باشد. تنها کسی که بعد از مرگ پدرومادرش برایش مانده بود .اوجز شیندونگ هیچ کس را دراین دنیا نداشت، الا شیوون که عشقش بود حال عشقش نیمه جان دراتاق بغلی افتاده بود .هیچل ارزوی نوازش مراقبت از او را داشت ،ولی امشب هیچل از این غمگین نبود نگاه و حرف کیو بی تابش کرد بود .همیشه از اینکه نگاه تمسخرامیز یا بدی به برادرش بکنند او به شدت عصبانی میشد جوابش را میداد ولی نگاه کیو تمسخرامیز نبود برعکس گویی از برادرش خوشش امد، ولی طعنه ها کیو نابودش کرد " دونسنگو کتک زدن اونم یکی که خودش دونسنگت داره" " یکی که خودش میدونه دونسنگت چقدر عزیزه" اره هیچل میدانست دونسنگت چقدر عزیز بود، تحمل اینکه اتفاقی برای برادر کوچکتر بیفتد حتی رفتن یک خار به پایش را ندارد .
کیو با طعنه به او فهماند که " تو که خودت برادرکوچکتر داری چرا برادرمنو به این روز انداختی ؟ "تو که برادرت عقب مونده ست تحمل یه نگاه بد رو بهش نداری چطور تونستی برادرمنو به این روز بندازی ؟" تو بیرحم چرا با برادرم اینکار کردی؟" برادر که ادا میکنی عاشقتی "جملات کیو در ذهنی هیچل فریاد میزد چشمانش را بیشتر خیس میکرد اشک ارام راهی گونه هایش میشد .او با عشق خود چه کرد بود؟ برای چه ؟ او با هدف زندگی بهتر برای دونسنگ کوچک خود، بدست اوردن پول فراوان برای دونسنگ عقب مانده خود ،عشق خود را نابود کرده بود او چه کرده بود ؟ هر چه میگذشت او بیشتر میفهمید چه اشتباه بزرگی که راه جبرانی ندارد انجام داده، ارام اشک میریخت غرق افکار خود بود که با باز شدن ارام در کشویی به خود امد ،ارام سرچرخاند لیتوک وارد اتاق شد.
لیتوک با دیدن چهره خیس از اشک هیچل اخمی کرد رو برگردانند به طرف شیندونگ رفت کنارش زانو زد نشست گوشه لحاف را گرفت روی تن شیندونگ کشید دست روی لحاف روی سینه شیندونگ گذاشت نگاه اخم الود به صورت درخواب تپل شیندونگ که با دهانی باز ارام خرناس میکشید بود با صدای ارامی گفت: از حرفش ناراحت شدی نه ؟... میدونم... بهت حق میدم ناراحت بشی... حرفش درست نبود... ولی تو هم بهش حق بده...رو به هیچل کرد همچنان گره ای به ابروهایش داده بود به همان ارامی گفت: شماها واقعا کار وحشتناکی با بردارش کردید... من به عنوان دایی اونا این حرفو نمیزنم.... فکر نکن چون دایشم دارم طرفداریشو میکنم نه...من تو وبرادرتو مثل بچه های خودم دوست دارم ...خودت میدونی من بچه ای ندارم...شما بچه ها منید...من به عنوان یه انسان میگیم... تو خودت فکرشو بکن ...همیشه میگم خودت رو بذار جای اون... یکی بیاد شیندونگ رو چند روز بدزده ...بعدش با اون وضع بهت برگردونن تو چیکار میکنی ؟... یعنی کارهایی که شما کردید یه حیوون هم نمیکنه...اخه ادم بخاطر گرفتن چه نمیدونم فرمول با یه انسان اینکارو میکنه؟ ...اینطور شکنجه اش میکنه؟... وقتی داشتی تعریف میکردی که چیکار کردی باورم نمیشد ...یعنی هیچل پسر مهربون من که ازارش به یه مورچه هم نمیرسید ...اینطور یه انسان بیگناه رو شکنجه کنه...برای چی؟...برای..هیچل همانطور کز کرده نشسته بود سرش را به دیوار تکیه داد دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو دهد با صدای لرزانی از بغض وسط حرفش گفت: میدونم عمو...خودم میدونم...به کیوهیون حق میدم... منم برادر دارم...میفهمم اون چی میگه...من اشتباه بزرگی کردم... اشتباهی که هیچ راه جبرانی نیست.... من یه حیوون شدم....یه حیوون بیرحم که به عشق خودش رحم نکردم ...اونم بخاطر پول ...لرزش صدایش بیشتر شد گفت: من همه چیز از دست دارم...همه چیز... من با این اشتباه ...مثل همیشه هم چیز رو از دست دارم...بازم خدات همه چیزمو ازم گرفت... بغض اجازه نداد ادامه دهد گریه اش درامد : بازم خدات.... لیتوک با اخم به هیچل که ساکت شده لب زیرنش از گریه بی صدا میلرزید نگاه میکرد با مکث گفت: خیلی دوستش داری نه؟....دیوانه وار عاشقشی نه؟؟... عاشق شیوون...
هیچل چهره اش از گریه مچاله شد لب زیرن لرزاش را گزید سرش را تکان داد با صدای گرفته و لرزانی نالید: اره...خیلی ...حاضرم جونمو براش بدم... حاضرم هیچی نداشته باشم... ولی شیوون رو کنار خودم داشته باشم... لیتوک تغییری در نگاه اخم الودش نداد لبانش را بهم فشرد نفسش را صدادار بیرون داد به همان ارامی گفت: فکر نمیکردم تو هم مثل ما گی باشی؟...هیچوقت فکرشو نمیکردم...پسری که دارم بزرگش میکنم گی بشه...اونم مثل خودم عاشق یه مرد بشه...اونم مردی که ناجیش بوده تو کودکی ...عجب دنیایه...روزگار چه بازیهای سختی با ادم میکنه... کسی که تو کودکی ناجیت بشه جونتو نجات بده... تو عاشقش باشی...همیشه دنبالش باشی... سالها بعد زمانی که بزرگترین خطای زندگیتو انجام میدی...اونی که یه عمر دنبالشی رو میبینی...که مورد ازار خودت قرار گرفته...مطمینا ازت متنفره... واقعا عجیب و باور نکردنیه.... با حرف لیتوک هق هق گریه هیچل درامد با درماندگی گفت: عمومن حالا چیکار کنم...دارم دیونه میشم...میگی چیکار کنم...هیچ راهی نیست ...من...من شیوونو برای همیشه از دست دادم...لیتوک با ناراحتی به هیچل نگاه کرد نمیدانست چه جواب هیچل را دهد فقط برای آرام کردن هیچل به او نزدیک شد دستانش را دور تن هیچل حلقه کرد او را به سینه خود چسباند او را به آغوش کشید هیچل هم با به آغوش گرفتن لیتوک هق هق گریه اش بلندتر شد صورت به شانه لیتوک مخفی کرد خود را بیشتر در آغوش لیتوک فرو برد این درد دل و گریه بیچارگی نظارگری هم داشت که هیچل و لیتوک نمیدانستند .
کیو که از اتاق بیرون امد به دستشویی رفته بود در راه بازگشت به اتاق شیوون ناخواسته گفتگو لیتوک با هیچل را شنید. از حرفهای هیچل که درمورد عشق به شیوون میگفت عصبانی شد از حسادت اتش گرفت ،چهره اش به شدت درهم و عصبانی شد انگشتانش را بهم مشت کرد دلش میخواست وارد اتاق شود هیچل را تا حد مرگ بزند، شکنجه گری که عاشق اسیرش شده بود ولی نمیدانست چرا همینجا پشت در ایستاد فقط نظارگر بود .
هیچل یه دل سیر در بغل لیتوک گریه کرد، لیتوک هم درسکوت فقط پشتش را نوازش کرد با قدری آرام شدن گریه هیچل حلقه دستانش را از هم باز کرد شانه های هیچل را گرفت از خود جدا کرد با چشمانی خیس و غمگین به هیچل که صورتش به شدت خیس و چشمانش سرخ و پف کرده بود نگاه کرد با صدای که از بغض میلرزید ارام گفت: گریه نکن عزیزم...میدونم میفهمم چی میگی...ولی متاسفانه نمیدونم چی برای اروم کردنت بگم... چون واقعا خودمم نمیدونم چیکار میتونی بکنی...به قول خودت تو شیوونو از دست دادی.... وقتی اونطور شکنجه اش کردی ...انوجور عذابش دادی ...هر کی هم جای شیوون باشه ازت میترسه...چه برسه بخواد تو رو ببینه یا از عشق ...مکثی کرد با اخم ملایمی پرسید : ببینم زمانی که شکنجه اش میدادی چشمای شیوون باز بود؟... موقع شکنجه حرفم زدی؟... هیچل از گریه به فین فین افتاده بود با صدای بسیار لرزانی گفت: چشماش نه...تمام مدت با چشم بند چشماشو بسته بودیم... هیچکی رو ندید ...ولی صدام چرا ...دوبار باهاش حرف زدم... بخصوص وقتی... لیتوک اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: چشماشو بسته بودید؟...ولی حرف زدی؟...پس صداتو شنیده...با حالتی جدی گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم... وقتی شیوون به هوش اومد اشکال نداره جلوش باشی...چون ندیدتت...ولی جلوش حرف نزن...فهمیدی؟... یه کلمه هم حرف نزن... طوری وانمود کن اصلا لالی... فهمیدی؟... ما میگیم لالی ...یا حنجرت مشکل داره....که نمیتونی حرف بزنی... شیوون چهرهتو ندیده ...ولی مطمینا صداتو کاملا تشخیص میده... معمولا زمانی که ادمها یکی از حساشونو از دست میدن یه حس دیگه خود به خود قوی میشه... شما چشمای شیوونو بستین...ناخواسته مطمینا گوشاش دو برابر تیز بوده...صداتو شنیده ...تشخیص میده... بخصوص زمانی که درد میکشید...عذاب میدید...خیلی دقیق تو ذهنش حک شده...پس جلوش اصلا حرف نمیزنی...نمیزاری صداتو بشنوه...چون مطمینا وقتی صداتو بشنوه میفهمه تو کی هستی...حالش بد میشه...فهمیدی؟...
هیچل با حرفهای لیتوک چشمانش را قدری گشاد شد با سرتکان دادن به سختی گفت: آ...آره...باشه... کیو نگاه اخم الودی از لای در به ان دو که اصلا متوجه اش نشدن کرد با مکث رو بگردانند به طرف اتاق شیوون رفت.
....................................................................
کیو دراز کشیده کنار شیوون بیهوش که اسیر وسایل پزشکی باند های زخم که نصف بدنش را پوشاند بود گوش به نجواهای ضربان قلب شیوون که آرام خسته از دستگاه مانیتورینگ سمفونی خوش اهنگ صدای نفس هایش بود، دستی بالای سرشیوون روی بالش و دست دیگر روی صورت شیوون گذاشته با نوک انگشت پوست داغ گونه شیوون را نوازش و از لمس باند زخمی که روی زخم گونه شیوون بود قلبش فشرده میشد. نگاه چشمانش خمارش به پنجره اتاق بود به سیاهی شب که دانه های سفید برف چون ستارهای میدرخشید از لای پرده های ضخیم که به پنجره اویزان بود گویی به داخل اتاق سرک میکشیدند به معشوق بیهوش کیو نگاه میکردنند، با برخورد به پنجره چون اشک زلال چشم به پایین میرفتند گرمای اتاق را به کیو یاداور میشدند ،گرمای که با وجود عشقش شیوون بسیار دلنشین بود . روزهای دلتنگی وحشتناک گذشته را هم به یاد کیو میانداختند، گره ابروهای کیو را بیشتر کردنند، با بی اجازه سرک کشیدن عصبانیش کردنند .کیو حتی به دانه های برف هم حسادت میکرد که چرا معشوقش را دید میزدنند با دلخوری اهسته گفت: بیتربیتا ... به چی نگاه میکنید؟... نگاهش را از پنجره گرفت به صورت جذاب اما بیرنگ ومعصوم شیوونش شد که از بیحالی نفس های آهسته میکشید چشمانش را از حال معشوقش تر شد انگشتانش همانطور ارام نوازش میکرد با صدای آرامی نجوا کرد : شیوونی ...شیوونی من... معجزه زندگی من... همه وجود و جون دل من... میدونی چی شده؟... خودت متوجه شدی ؟...دایی...دایی جونگسو که مامان دنبالش بود رو پیداش کردیم...اره دایی رو...ولی یه چیز جالب... دایی به تو میگه معجزه زندگیش ...مثل من... که با باز شدن آرام در نجوایش قطع شد، ارام سرچرخاند. لیتوک بود که وارد اتاق شد با دیدن کیو که کنار شیوون دراز کشیده با دیدن او درحال بلند شدن است دستش را دراز کرد به آرامی گفت: نه بلند نشو...دراز بکش...دراز بکش... به طرفشان رفت گفت: فقط اومدم یه چیزهای رو چک کنم برم... کنار تشک زانو زده نشست گفت: البته بازم میام سرمیزنم...یعنی تا صبح چند باری میام ...دیدی که؟ ....
کیو با انکه لیتوک به او گفته بود بلند نشود بلند شد نشست با تبسم گفت: اره...میدونم... لیتوک نگاهش به سرم شیوون ووسایل پزشکی اطراف تشک شد گفت: خوب ببینم اوضاع چطوره... همه چیز را چک میکرد نیم نگاهی به کیو که سرکج کرده نگاه عاشق و تشنه اش فقط به صورت شیوون بود کرد، خواست به بقیه معاینه اش برسد که با نگاه کیو کامل رو به او کرد نگاه معنا داری به کیو کرد با مکث گفت: خیلی دوسش داری نه؟... کیو بدون گرفتن نگاهش از شیوون با صدای آرامی گفت: اره...خیلی زیاد...لیتوک اخم ملایمی کرد متوجه شد کیو متوجه منظورش نشد گفت: منظورم برادرنه نیست....عاشقشی ...به جای عاشق یه زن بودن عاشق شیوونی ...شدید میخوایش نه؟... کیو با حرف لیتوک یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد گیج گفت: هاااااااااا؟...
خیلی عال بود مرسی عزیزم
خواهش عزیزدلم
,
الهی بمیرم برای ماهیم

حالا نمی شد اینجوری ناقصش نکنی

عمو گی،دایی گی،این وونی هم باید گی بشه
مرسی عزیزم
خخخخ..اره دیگه کیو درستش میکنه....
خواهش خوشگلم
واااای دونگهه بچه چش شد پاشو قط کرد و رفته تو کما اونوقت دکتر میگه عمل خوب پیش رفت

این کیو چ حسادیه به ستارهام حسودی میکنه پس فردا حتمن میگه نفس نکش نمیخام هوا وارد بدنت بشه
اوه تو از کجا میدونی کیو همچین چیزی به شیوونا میگه..اوههه
دیگه کیو به شیندونگم حسسودی میکنه؟هیوک بیچاره چقدر زجرمیکشه پس شیوون کی بهوش میاد نصفه عمرمون کرد
خوب اره...کیو از بس که عاشقه به شیندونگ هم حسودی میکنه...
اخه الهی...شرمنده به هوش میاد... حالش خوب میشه
مرسی گلم ممنون
الهییی دونی..هیوک طفلی
مرسی
خواهش عزیزدلم
سلام عزیزم.
. از نظر روحی مطمئنا خیلی اسیب دیده درد جسمیش شاید خوب بشه ام روحش تا مدت ها زجر میکشه.
. شاید اصلا هیچ وقت نبخشدش.
. بد بود چی میشد.



مثل اینکه شیوون داره بهتر میشه هر چند خاطره ی بد اون روزا از ذهنش پاک نمی شه و همیشه اذیتش میکنه
کیو حق داره از دست هیچول ناراحت باشه . کم بلایی سر شیوون نیاوردن . کیو حالا حالاها نمی تونه هیچول رو ببخشه
بیچاره دونگهه . به قول یون هو رفته تو کما یه پاشم از دست داده دکتره میگه عمل خوب بود
هیوک خیلی دونگهه رو دوست داره از شنیدن مرگ یونا اینقدر ناراحت نشد که فهمیدن وضعیت دونگهه ناراحتش کرد.
ممنون عزیزم خیلی احساسی و قشنگ بود.
سلام خوشگلم...
درسته..معمولا درد روحی خیلی دیر پاک میشه و گاهی اوقات اصلا پاک نمیشه...
کیو هیچوقت هیچلو نمیبخشه..هر کی جاش باشه نمیبخشدش...
خوب مین هو هم برای همین عصبانی شد دذیگه...
اره هیوک عاشق دونگهه ست...
خواهش عزیزدلم...ممنون که میخونیش