اینم از این قسمت داستان...
بفرماید ادامه ....
43
این قسمت:
حس انتقام..
نگاهش به نیم رخ جسیکا که همچنان بیرون رو از نگاه سرد خود میگذروند نگاه میکرد..
کیبوم شی... جس با صدا زدن او سری چرخاند اما قبل از اینکه لب باز کند آمدن گارسون ساکتش کرد ؛ گارسون با نزدیک شدن گذاشت فنجان قهوه سفارش شده کیبوم فاصله گرفت. با رفتن گارسون جس نگاهش به فنجان خود پرسید: از زمانی که برام کار میکنی.. یه جورهمکار حساب میشیم.. مگه نه..؟ کیبوم با خوردن قدری از قهوه خودبا تکان دادن سر گفت : درسته .. همینطوره..
جس دوباره گفت : و توی این مدت همکاری همیشه کنارمن بودی .. و همینطور میدونم شما نسبت بهم چه حسی دارین... و همیشه هم یه جوری قصد داشتین باهام درمیان بذارید .. ولی..حرفش با گذاشتن دست کیبوم بی آنکه از عکس العمل اوبداند سوالش که پرسید: من هنوزم عاشقتم .. ودیدن این حالت برام سخته.. چی شده.. مشکلی پیش امده ..؟ بازم تو گالری مشکلی داری..؟ نیمه ماند بدون اینکه دست پس بکشد گفت: به کمکت نیاز دارم کیبوم شی.. میخوام بازم همکارم باشی... کیبوم لبخندی به چهره نشاند گفت : البته .. چرا که نه... قرار کاری جدید گرفتی..؟ جس با تکان دادن سر به دو طرف گفت : نه .. یه موضوع شخصی .. وبه کمک یه نفرنیاز دارم.. و اینکه تو تنها کسی هستین که شناختی ازش دارم .. فکرکردم میتونم رو کمکت حساب کنم... اما اگه شما تمایل به همکاری ندارین اصرار نمیکنم... میتونم برم دنبال یه نفر دیگه...
"باعث خوشحالیم که میتونم کمکی بکنم.. اما میتونم بپرسم چه موضوعی پیش امده ...؟
جس لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: میخوام از یه نفر انتقام بگیرم...
کیبوم از گفته اش قدری جا خورد کمی طول کشید تا گفته اوروهضم کند نگاهش گیج به روی او بود . چهره جس جور دیگه ای بود .. سر د؛ بیروح .. انگار اون دختر که همیشه شاد ؛ سر حال بود دیگه وجود نداشت ؛ بجاش شده بود یه فرد ساده ؛ تنها.. شنیده بود که عاشق شیوون پسر خاله اش است و از وقتی او برگشته بود همیشه شاد بود ؛ میخندید . اما در طول دو هفته او به کل تغییر کرده بود .. نه میخندید .. نه لوس بود .. نه مثل همیشه ولخرجی میکرد.. حتی رفتارش به کل تغییر کرده بود .. با خشونت برخورد میکرد .. هر کی تو کالری مرتکب خطای میشد بدون پرسیدن اخراج میکرد.. در کل زندگی یه دختر شاد تبدیل شده بود به غم ؛ اندوه.. دست دیگرش به آنکه بدونه چی میکند به نوازش گونه جس شد پرسید : چی شده جس.. بهم بگو.. این چهره نشون میده از ه چیزی ناراحتی.. چی باعث شده به همچین چیزی فکر کنی.. اونم انتقام ..؟ چرا.. و برای چی..؟
تکرار روزهای تلخ سنگینی زیادی به قلبش میاورد؛ حتی فکر کردنش باعث میشد تنفرش بیشتر نسبت به اتفاقات شود؛ از طرفی هم اگه بگوید قصدش چیست ممکن بود کیبوم از کمک کردن به او صرف نظر کند. یه نگاه تازه.. یه حس تازه.. برای اولین دلش میخواست کسی برایش دلسوزی کند.. بهش محبت کند.. حرفش رو بفهمد.. غم ؛ اندوهش رو درک کند .. بهش بگه همه چی درست میشه... و برای اولین بار با آنکه بارها از او دوری میکرد اما دوست داشت کنارش باشد اما برای اینکه اورو نیز از دست ندهد پس ترجیح داد سکوت کند تا اینکه اورو هم از دست بدهد. بدون اینکه چیزی بگوید به سمت کیف سفید کنار دست خود چرخید با دست کردن به داخل آن بیرون آوردن عکسی به روی میز سمت او کشید..
کیبوم نگاهش به عکس روی میز کشیده شد . چهره توی عکس براش ناشناس بود نگاه سوالی به جس انداخت پرسید : این کیه..؟ جس نگاه اخم آلودی به عکس رو میز انداخت گفت : میخوام از تمام زندگیش بدونم.. از خانواده اش..ازهرکی دوربرش هستن.. وخیلی چیزهای دیگه.. کیم بوم نگاهش دوباره سمت عکس کشیده شد پرسید: چرا ازش میخواهی بدونی ..؟ مگه این.. حرفش با گفته جس که همچنان به عکس ذل زده بود درد قلبش ..نفرتش تمام وجودش رو گرفته بود گفت : این کی که باعث این حال؛روزم شده.. کسی که همه چیزمو ازم گرفت.. کسیکه که امدنش باعث شده انتظار هشت سالم رو ویران کنه.. عشقم رو بدوزده..
"جس.. صداش زد. جس بدون اینکه سر بلندکند با نگاه بیحال که تاری از اشک توی چشمام جمع شده بود به عکس خیره بود گفت: تمام آرزوهام رو نابودکرد.. میخوام همونجور که باعث شده قلبم شکسته بشه .. مکثی کرد نگاهش روبه نگاه کیبوم کشید ادامه داد: میخوام ازش انتقام بگیرم.. میخوام کاری بکنم که قلب اون کسی که دوستش داره ازش سرد بشه.. همونجور که منو نادیده گرفت.. کنار زده بشه..و خنده تلخی کرد.
کیبوم نگاهش به چهره جسیکا که با چهره یه دختر خودخواه ؛ خودبین فرق داشت میچرخاند. اواینبار واقعا جس رو نمی شناخت ؛ بکل عوض شده بود. دیگه توی وجودش یه دختر لوس ؛ خندان نبود. همه وجودش شده بود خشم ؛ نفرت.. خشمی که شاید از شخصی توی عکس داشت یا شایدم از کسی که دوستش داشت و میخواست به خاطر شکستن قلبش.. رد احساساتش که مصبب این حال ؛ روزش بود و با دونستن احساسش که نسبت به شیوون پسر خاله اش داشته و اینکه چه موضوعی بینشان پیش آمده که بخواد از او انتقام بگیرد و این عکس مقابلش چه ربطی به این قضیه داشته باشد. تنها یه چیز برایش از بین حرفهای جس پیدا بود و شک داشت درست باشد یانه.. که این شخص توی عکس با شیوون رابطی داشته باشد که اینجور او روبهم ریخته و حس تنفر ؛ انتقام قلبشو احاطه کرده..
"هنوزم بهم علاقه داری کیبوم شی..؟
از پرسش جس از افکار پیچیده خود خارج چشم از عکس گرفت لبخند به چهره نشاند گفت : من همیشه دوست داشتم ؛ دارم.. و همیشه هم خواهم داشت. و با گفته اش از جای خود بلند شد به کنار جس نگاهش در نگاه بیحال او یکی شد با گرفتن دست جسیکا که روی میز گذاشته بود سمت خود کشید پرسید: تو چی.. توهم دوستم داری.. ؟ جس کمی سکوت کرد اما بعد با تکان دادن سر خود به علامت مثبت با آنکه هنوز ته دلش هنوز شیوون رو دوست داشت اما برای اینکه بتواند دردی که خود توی این مدت کوتاه کشیده و به نحوی تقاص شکستن قلبشو از شیوون بگیرد نیاز به کسی داشت تا تو این راه با او همراه شود و اینکه اوتنها به جز همکار خود ؛به غیر از او هیچکس دیگه رو نمیشناخت ؛ با قبول کردنش میتوانست دردی که توی سینه اش بود رو آروم کند. برای اثبات گفته اش با نزدیک کردن صورت خود به دور از افراد توی کافه که نگاهشان به سمت آنها بود بر لبان کیبوم بوسه زد قدری تو همان حالت ماند با پس کشیدن صورت خود لبخند به چهره نشاند که حالتش در برابر نگاه کیبوم و قلب خواستنش بیتاب طاقت نیاورد با گرفتن صورت ج به میان دستای خود بوه طولانی بر لبانش نشاند ؛ جس هم برای اینکه باورش کند اجازه داد تا لبانش رو ببوسد..
حالا تصمیمت جدی... واقعا میخواهی اینکارو بکنی..؟ جس در حالیکه سرش بر روی شانه کیم بوم گذاشته بود نگاهش به دست اوکه آروم دستش رونوازش میکرد بود گفت : اهوم.. باید بهش بفهمونم که شکستن یعنی چی.. سر از شانه او برداشت نگاهش کرد برای مطمئن شدن پرسید : باهام هستی.. بهم کمک میکنی..؟ کیبوم لحظه ای سکوت کرد واینبار شکش به یقین تبدیل شدکه درست حدس زده بود و همون چیزی که فکرشو میکرد بود. تبسمی به چهره خود نشاند و برای اینکه دوست نداشت عشق خود رو توی این حال ببیند با تکان دادن سر؛ نوازش گونه جس گفت : همیشه کنارتم .. خواهم بود و پرسید: از کجا باید شروع کنم..؟ جس لحظه ای به فکر رفت و بعد گفت : از خانواده اش برام اطلاعات بیار.. مطمئنم یه نقطعه ضعفی داره و با فهمیدنش میتونم نقشه م رواجرا کنم...
" اگه این کارت باعث بشه خودتت تودردسر بیفتی.. منظور اینه باعث بشه خودت بیشتر آسیب ببینی..اونوقت چی..؟ به اینجاش هم فکرکردی..؟
جس لبخند تلخی به لب نشاند نگاهش به نقطه نامعلومی ثابت کرد گفت: یه کاری میکنم که هیچ ک فکرشو نکرده باشه.. کاری میکنم که هیچ وقت نتونه به یاد بیارتش..تبدیلش میکنم به یه روانی عاشق تا یه مجنون عاشق.. ودردل گفت: اینو مطمئن باش شیوون خان...
*********************
همان زمان... خانه هیوک
دستمال به داخل ظرف آب کنار دست خود فرو کرد با گرفتن آب اضافیش به روی پیشانی داغ هیوک گذاشت . هیوک دو روز بعد از اینکه از خانه پدری خود با حال رنگ پریده ؛ شوک زده از حرفهای پدر که تماما همه جریان گذشته خود را برایش بیان کرده بود و از اینکه چرا تو این همه سال ازش مخفی کرده بود به روی تخت با تب بالا خوابیده بود.
دونگهه در کنار او نگاه نگرانش به چهره بی حال هیوک ؛ لبهای که به خاطر تبش خشک؛ پوست انداخت بود .. نفسهای که از بیحالی میکشید میچرخاند. از روزی که هیوک برای فهمیدن حقیقت با حال آشفته از خانه خارج شد با آنکه دونگهه به دنبالش به قسط مانع رفتنش شد اما نتوانست به او برسد ؛ هیوک زودتر از او با سوار شدن به ماشین خود به سرعت به سمت خانه پدری راند؛ دونگهه هم با برگشتن به داخل خونه ؛ گرفتن آدرس خونه پدر هیوک از هنری که هنوز گیج رفتار آن دو بودبه دنبال هیوک ازخانه خارج شد.
از اون ساعت به بعدهیوک حال چندان خوبی نداشت ؛ هیچ میل به غذا نداشت ,مدام توی اتاق بیرون هم نمیومد. دونگهه هم با آنکه سعی داشت بفهمد اما هیوک همچنان سکوت کرده بود دوباره بی توجه به بیماریش ؛ کم خوراک بودنش مریضی رو به وجود خودراه داده بود. صدای زنگ در خونه دونگهه به خود با کشیدنقدری لحاف به روی هیوک بلند شدن از لبه تخت به سمت در اتاق خیز برادشت. با باز کردن در دیدن دو مرد پشت در پرسید: بفرمائید..باکسی کار دارید..؟ " بوم سو" نگاه سوالی به سرتا پای دونگهه انداخت بیتوجه به سوال دونگهه با کنار زدنش به داخل رفت ؛ نگاهش رو به اطراف به دنبال پر خود می چرخاند. سری چرخاند اشاره به نوچه خود که اطراف رو بگردد به سمت دونگهه چرخید نگاه معنی داری بهش انداخت با اخم ریزی که به چهره نشاند بود دست به جیب پرسید: نفر چندمی..؟ دونگهه هم اخم ریزی کرد گفت : یعنی چی.. وپرسید : شما کی هستین .. چی میخواهید..؟
"سو" لبخند کجی زد به حالت تمسخر لب باز کرد تا حرفی بزند که از گفته نوچه خود که تو چارچوب در اتاق هیوکایستاده بود اشاره به داخل اتاق میکرد گفت: رئیس.. پسرتون اینجاست .. دونگهه از گفته فرد لاغر اندام تازه متوجه شد که شخصی که مقابلش ایستاده کی نیست جزء پدر هیوک...
"سو" با گفته نوچه اش بانگاه کوتاهی که به دونگهه انداخت به سمت اتاقهیوک خیز برداشت با ورودش به اتاق دیدن پسرخود که به روی تخت خوابیده بود ؛چهره اش رنگ طبیعی نداشت با ایتادن به کنار تخت نگاهش به سمت دونگهه که پشت سراو وارد اتاق شد کشیده شد پرسید: چش شده ..؟ دونگهه هم با ایستادن به سمت دیگه تخت برداشتن دستمال نم دار از روی پیشانی هیوک چک کردن تب او با کمر راست کردن گفت: دلیلشو شما باید بهتر بدونید.. شما باید بگین که چی بهش گفتین که باعث شد دوباره بد حال بشه.. قدری از تخت فاصله گرفت به سمت او قدم گذاشت گفت: پسرتون تا حدودی از زندگی گذشته خودشو؛ شما برام گفته.. و.. مکثی کرد نگاهش رو به سمت هیوک چرخاند ؛ دوباره رو به شد گفت : زندگی پسرتون با آنکه دشواره.. باکاری که شما انجام دادین اون از این به بعد نمیتونه لحظه ای اینکه چه به حال شما میاد آروم باشه.. شما بامخفی کاریتون زندگیش رو نابودکردین جناب لی... شما... حرفش با لحنمحکم مرد لاغر اندام که گفت : بهتره مواظب باشی که داری چی میگی ؛ با چه کی اینجوری حرف میزنی.. تو حق نداری... حرکت دست "بوم سو" که به نشانه سکوت او بود مرد لاغر اندام سکوت کرد با قدری عقب نشینی نگاه " سو" به روی دونگهه در یک قدمی او ایستاد لب باز کرد تا جوابگوی دونگهه شود که با صدای ضعیفی هیوک که بیشتر شبیه به ناله بود خواب میدید آروم زمزمه میکرد : این امکان نداره... تو بیگناهی.. تو هیچ کاری نکردی.. پدر تو نباید بمیری.. نگاهشان به سمت هیوک کشیده شد ؛ دونگهه با ناله هیوک به کنار تخت با نشست به کنار او گرفتن دستش ؛ تکان دادن آروم شانه اش برای بیرون آوردن از کابوسی که هیوک میدید صداش زد: هیوک.. هیوکی.. چیزی نیست ... داری خواب میبینی.. بیدارشو.. هیوکچشماتو باز کن .. بیدار شو.. هیوک با صدا زدنش توسط دونگهه آروم چشم باز کرد و از لای نگاه بیحالش تنها چهری که دید عشق خود بود ؛ لبهای بیحالش زمزمه کرد گفت: تشنمه.. دونگهه با خم شدن به سمت میز کوچک کنارتخت ریختن قدری آب به داخل لیوان با دست انداختن به زیر سر هیوک بهش در خوردن آب کمک کرد ؛ با برگشت هیوک به حالت اولیه خود همونجور لحظه ای پلک روی هم گذاشت که با گفته دونگهه که گفت : پدرت اینجاست.. با قدری چرخیدن نگاه بیحال هیوک به سمت پدرش چرخید اما با بستن دوباره پلکهای خود چرخوندن سر به سمت مخالف گفته اش به دونگهه آروم گفت : بهش بگو بره.. نمیخوام... صدای پدرش که گفت : پسره بی ادب .. این چه رفتاری.. حرفش نیمه از گفته پدر خود دوباره به سمت او سری چرخاند با اخم ریزی که به چهره نشانده بود نگاهش کرد. "سو" با چرخیدن به سمت نوچه خود در حالیکه با سر به هیوک اشاره میکرد گفت: بهش کمک کن تا بلند بشه... مرد لاغر اندام با تائید سر قدمی خواست بردارد که با حرف هیوک که همچنان اخم ریز به چهره خود داشت گفت: من هیچ جا باهات نمیام.. به کمکت هم نیاز ندارم.. ایستاد و با چرخیدن به روی تخت پشت به پدر خود کرد.
"هیوک... دونگهه با گذاشتن دست به روی بازوی او صداش زد.
هائه خواهش میکنم...الان حوصله شو ندارم.. و برای مخفی کردن بغض خود ؛ پنهان کردن صدایگریه اش لحاف رو توی مشت خود میفشورد. دونگهه با نوازش بازوی او سمت پدر هیوک چرخید با ایستادن مقابلش گفت: حالشو که می بینید .. نمیخواد باهاتونحرف بزنه.. لطفا اگه میشه از اینجا برید... بذارید... حرفش با لحن محکم پدر هیوک که گفت : برید بیرون.. ماروتنها بذارید.. نیمه ماند. دونگهه با گفتن : ولی آقای لی.. شما.. اما با نگاه تیز "سو" مواجعه شد؛ با کمی مکث کردن انداختن نگاه کوتاه به هیوک برای خروج از اتاق همراه مرد لاغر اندام به سمت در خیز برداشت بیرون رفت.
آروم به سمت مخالف تخت قدم برداشت نگاهش به قاب عکس که روی میز کوچیک زیر چراغ خواب قرار داشت ؛ عکس خانوادگی بود کشیده شد با دست انداختن به او برداشتنش با کمر راست کردن بدون اینکه چشم از قاب عکس بگیرد لبه تخت نشست.
"" همیشه هر موقع احساس ناراحتی میکردی.. یا اگه با مادرت بحثت میشد ... می امدی پیشم از دستش شکایت میکردی.. یا وقتی که شبا دیر میومدی خونه باهات دعوا میکرد.. میرفتی توی اتاقت .. تاشب بیرون نمی امدی.. مادرت هم همیشه باهام بحث میکرد .. که چرا چیزی بهت نمی گفتم ؛ همیشه در برابرت سکوت میکردم.. سری سمت هیوک که پشت به اوخوابیده بود چرخاند گفت: متاسفم پسرم .. متاسفم که نتونستم هم برای تو پدر خوب باشم.. مکثی کرد نگاهش دوباره به قاب عکس شد گفت: هم برای مادرت همسر خوبی نبودم .. زندگی تو ؛مادرت برای من مهمتر از هر چیزی دیگه ای تو این دنیا بود . با هر گفته پدر خود بغضش بیشتر به دیواره گلوش فشارمیاورد بی صدا اشک میریخت..
" چرا همون موقع نرفتی پیش پلیس..؟ نیم چرخی به سر داد با صدای لرزانش از پدرش سوال کرد.. پدرش هم با چرخیدن به سمت او گفت : چون اگه میرفتم تو؛ مادرت رو میکشتن .. هیوک اینبار کامل به سمت پدر خود چرخید گفت : کاش همون موقع میمردم .. الان اینجوری با مجرم بودنت عذاب نمیکشیدم.. چرا پدر.. چرا ازم پنهان کردی.. چرا گذاشتی باور کنم که یه پدر نمونه دارم.. چراوقتی همیشه بهم یاد داده بودی ..که حتی برای کوچکترین چیزی دروغ نگم.. حالا خودت.. سولفه کوتاهش باعث شد حرفش نیمه ؛ پدرش با دیدن حالت اوبیشتر به سمتش چرخید با گذاشتن دست به روی بازوی او پرسید : چی شد.. حالت خوبه ..؟ هیوک با کمتر شدن سولفه ش نگاهش به چهره پدر خود کشید دوباره بغض کرد ؛هاله ای از اشک توی چشماش جمع شد ؛ بی توجه به گفته پدر خود که در حالی که دست به روی پیشانی اوگذاشته بود از داغی پیشانیش با چهره نگران نگاهش میکرد گفت : تو داری توی تب میسوزی .. بلند شو .. بلندشو پسر باید بریم دکتر.. اما هیوک با گرفتن دست پدر خود با بالا کشیدن خود گفت : نمی خوام از دستت بدم.. نمی خوام دوباره تنها بمونم.. خواهش میکنم پدر.. بیا بریم پیش پلیس همه ماجرا رو .. همه اونچه که به من گفتی بهشون بگو .. بهشون بگو که مجبورت کردن.. بهشون بگو.. گفته اش با حرف پدرش که با بلندشدن از روی تخت به سمت پنجره اتاق چرخید گفت : نمیشه پسرم .. نمیتونم اینکار رو بکنم . ..
هیوک با چند سولفه دیگه که از سوزش خشکی گلوش چهره اش قدری در هم شد با نشستن به روی تخت نگاهش رو به سمت پدر خود چرخاند پرسید : چرا نمیشه.. اونا اگه .. دوباره حرفش با حرف پدرخود که همونجور مقابل پنجره ایستاده بود به تماشای منظره بیرون بود یه دست به جیب داشت گفت : برای اینکه اگه پای پلیس بیاد وسط همه چی خراب میشه .. هیوک نگاه سوالی دیگه به پدرخود انداخت پرسید: خراب میشه ..؟ چی خراب میشه..؟ پدرش با گرفتن چشم از بیرون سمت او چرخید گفت: نقشه پسر چوی.. میدونی کی رو میگم.. ؟ هیوک با تکان دادن سر گفت : آره میدونم .. اسمش شیوون.. چوی شیوون.. پدرش هم با تائید سر تکان داد با نشستن به کنار او گفت : درسته.. اسمش همینه.. اون می خواد تقاص خون پدرشو بگیره .. و اگه من به گفته تو برم پیش پلیس؛همه ماجرای این چند سال رو تعریف کنم ..نتنها بهش کمک نکردم.. باعث میشه نتونه انتقامشو بگیره..
هیوک از حرف پدرش گیج شده بود اما باحالتی که انگار چیز مهمی رو بیاد بیارد پرسید: پدر نمیخواهید بگید ..یعنی اون.. منظورم اینه شیوون هم از شما میدونه .. یعنی میدونه که شما اون بلا رو سر پدرش آوردین.. و تا حالا هیچ کاری باهاتون نکرده .. نه این امکان نداره .. نگاهش رو به اطراف می چرخوند میگفت : این غیر ممکنه.. من اشتباه میکنم .. نگاهش سمت پدرش چرخاند گفت : این اشتباه مگه نه پدر .. اون هیچی از شما نمیدونه .. بگین که دارم اشتباه میکنم... پدرش با دست گذاشت به روی شانه او برای آروم کردنش گفت : هیوکجه آروم باش.. چاره ای نداشتم .. باید بهش میگفتم .. باید میفهمید که با چه آدمی طرفه ؛ چه نقشه ها براش داره.. هیوک از شدت خشکی گلوش دوباره به سولفه افتاد اینبار به شدت سولفه میکرد که پدرش بیشترازاینکه نگران اوضاع جدید باشد نگران حال او بود با نگرانی فشوردن شانه اش گفت: پسر تو چرا اینقدر لجبازی .. توحالت خوب نیست .. تبت بالاست ...و دست به زیر بازو او انداخت تا بلند ش کند که با اشاره دست هیوک به مفهوم خوب بودن ؛ کم شدن سولفه هاش پرسید : اسمش.. اسم اون کسی که باعث شده دست به این کار بزنی چیه پدر.. بهم بگو .. بذار .. با باز شدن در اتاق حضور فرد لاغر اندام باعث شد حرفش قطع شود ؛ سکوت کند.
با ورود مرد لاغر اندام به اتاق نگاه آن دو به سمت او کشیده شد با پرسش پدر هیوک که پرسید : چی شده..؟ مرد لاغراندام با کامل وارد شدن به اتاق اشاره به موبایل خود گفت : رئیس لی.. همین الان یکی از جاسوسا تماس گرفت .. " بوم سو" با بلند شدن از روی تخت با حالت رمزی پرسید : کدوم منطقه..؟ مرد لاغر اندام پاسخ داد : محل قایق های بزرگ..
" بوم سو" با تائید سری تکان داد به سمت او خیز برداشت که با گفته هیوک لحظه ای ایستاد به سمتش چرخید لبخند پدرانه ای به او انداخت گفت : امیدوارم اینبار تو انتخابت اشتباه نکرده باشی .. هیوک که متوجه منظور پدرش شد اونیز هم با لبحند نازکی به چهره نشاند گفت : نکردم.. پدرش هم با لبخند رضایتی که به چهره نشاند با گفتن : مواظب خودت باش پسرم... به سمت در چرخید با خروجش از اتاق با رو به رو شدن با دونگهه بدون اینکه حالتش رو تغییر بدهد به سمت اورفت با گذاشت دست به روی شانه او گفت : پسرم تنها کسی که برام .. حتی از زندگی خودم با ارزشتره.. پس خوب مواظبش باش ؛ نذار پگیر این قضیه بشه.. وبا فشوردن قدری شانه دونگهه پرسید : میتونم روت حساب کنم ...؟ دونگهه هم باتکان دادن سر خود گفت : مطمئن باشید.. مواظبش هستم... "بوم سو " هم با تکان دادن سر تائید حرفش با اشاره کردن به فرد کنار دست خود از آنجا برای انجام کاری از خانه خارج شد.
********************
بیچاره کیبوم

اینقدر غصه خورد گوشتی دیگه تو تنش نموند
جسیکا واقعا عوضی که داره از از کی سواستفاده میکنه
الهی میمون بیچارم
مرسی عزیزم
اره جسیکا خیلی عوضیه...
اره بیچاره هیوک..
خواهش عزیزدلم
این جس بیخیال نمیشه چ ادم بیشعوریه همش رو اعصابه
این کیبوم گولش رو نخوره این دختره میخاد فقط ازش استفاده کنه
اخی بابای هیوک ،دونگه رو تایید کرد دیگ تبریک به این دو زوج
کیبموم اتفاقا گولشو میخوره..هی چی بگم...
اهم بهشون تبریک
سلام عزیزم.
. کیبوم رو هم داره وارد ماجرا میکنه از همه داره سوء استفاده میکنه
. از علاقه کیبوم هم میخواد برای پیش بردن کارای خودش استفاده کنه . یعنی کیبوم نفهمید داره از علاقه اش به نفع خودش استفاده میکنه؟ کاراش خیلی پست و بی منطقه.
باور و پذیرشش خیلی مشکله براش. خوبه باز دونگهه قبولش کرد و کنارشه.

این جسیکا عجب کنه ایه خیلی هم عقده ای تشریف داره
بیچاره هیوک براش خیلی سخت بود که فهمید پدرش در گذشته مجبور به چه کاری شده .
ممنون گلم خیلی قشنگ بود.
سلام عزیزم
اره من از جسیکا متنفرم....
اره کیبوم هم خر شده دیگه از عشق...
اره هیوک هم که همش داره عذاب میکشه...
خواهش عزیزدلم