SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

غیرمنتظره 1 ( دو شاتی )


 


سلام دوستای گلم...


خوب یه چیز میگم تو رو خدا به دل نگیرید ..هر چند میبینم انگار چیزی که اول پستم گفته میشه رو نمیخونید ...  انگار من نباید نظر شخصیمو بگم... یعنی اینطور فهمیدم که نبایدتو نوشته ها نظرات شخصیمو بگم و نظر گفتن ازاد نیست.. برای همین من طبق معمول فقط سکوت میکنم دیگه در پستی حرفی نمیزنم... ببخشید که ناراحتتون کردم...  

این یه دوشاتیه که یکی از دوستای گلم میترا جون برام فرستاده من براتون میزارم... امشب قسمت اول و قسمت بعد که سرموقعش....راستی نرسیدم براش کاور درست کنم اینم که از عکسای واقعی این دوتاست....

بفرماید ادامه....

 

                                                        ( غیر منتظره )                                           

بعد از کلی شب زنده داری و فعالیت های دیوونه وار اعضای گروه بالاخره یه مرخصی سه روزه از طرف کمپانی بهشون داده شد...و اعضا تصمیم گرفتن بهترین استفاده رو از این تعطیلات کوتاهشون بکنن ‍یعنی بشینن تو خونه و تا جایی که می تونن بخورن و بخوابن !!!

-دونگهه: شیندونگ هیونگ فکر کنم تو روز اول نزدیک 5 کیلویی اضافه کردیاااا.   و بعد حرفش با صدای بلند شروع کرد به خندیدن . شیندونگ در حالی که دورشو خوراکیای جورواجور گرفته بود هیچ واکنشی جز تکون دادن سرش برای حرف دونگنسنگش نداشت!

از اونور هیوک کل آشپزخونه رو ریخته بود به هم تا بتونه پودینگ و کیکای توت فرنگیشو پیدا کنه !  کانگین چند تا ضربه رو شونه ی هیوک زد تا بتونه توجهشو جلب کنه ! 

-هیوک : بله هیونگ ؟ الان شرایطم خیلی اضطراریه اگه کارت مهمه زودتر بگو .

-کانگین : انقدر زحمت نکش نمی تونی پیداشون کنی مگر اینکه...

-هیوک : مگر اینکه چییییی؟!؟

کانگین در حالی که داشت تمام زورشو می زد تا نخنده و با جدیت ادامه ی حرفشو به هیوک بگه گفت : مگر اینکه بتونی دست کنی تو شکم شیندونگ .

هیوک در حالی که داشت حرف هیونگشو تجزیه و تحلیل می کرد با دهن باز به کانگین خیره شده بود. بالاخره وقتی به نتیجه رسید با سرعت هر چه تمام تر از آشپزخونه بیرون رفت تا شیندونگو پیدا کنه و قهقهه های کانگینو نادیده گرفت!

کیوهیون طبقه ی بالا توی تراس وایساده بود . دستاشو به میله های تراس تکیه داده بود و هیچ کاری نمی کرد جز پلک زدن.

-شیوون : کیوهیون ؟

کیو که چهره ش نشون می داد یواش یواش رشته ی افکارش پاره شده سرشو به عقب برگردوند و کسیو دید که دلش نمی خواست فعلا ببینتش !

-کیو : اممم سلام هیونگ

شیوون لبخندی به کیوهیون زد . جلو رفت و پالتویی که تو دستش بود و خیلی آروم دور شونه های کیوهیونی انداخت که داشت با تعجب نگاهش می کرد.

-شیوون : سلام ... واقعا فکر نمی کنی فقط با یه سوییشرت توی این هوای سرد سرما می خوری ؟

-کیوهیون : راستش نه .        و روشو از شیوون برگردوند و دوباره به پوزیشن قبلیش برگشت.

شیوون درک نمی کرد چرا کیوهیون یه مدت بود که داشت تمام سعیشو می کرد تا کمترین برخوردو باهاش داشته باشه ... این رفتار کیوهیون واقعا اذیتش می کرد. اون نباید باهاش اینطوری می کرد . نه حالا که بیشتر از هر موقعی بهش احتیاج داشت !

شیوون با ملایمت دستاشو دور کمر کیوهیون انداخت و اونو به خودش نزدیک کرد.  کیوهیون در حالی که واقعا جا خورده بود سعی کرد خودشو از حفاظ دستای مردی که هر لحظه قلبشو بیشتر به تپش می نداخت آزاد کنه ... اما این حرکتش باعث شد شیوون اونو محکمتر تو آغوشش نگه داره.

-شیوون تو گوش کیوهیون زمزمه کرد : چو کیوهیون فقط وقتی رهات می کنم که دلیل این دوری کردنات و بهم بگی.

-کیوهیون : شیوون هیونگ متوجه حرفات نمی شم!!!

-شیوون : اتفاقا خیلی خوب متوجه میشی فقط نمی خوای به من بگیشون چرا کیو ؟؟؟ چرا یهو انقدر واست غریبه شدم ؟!

کیوهیون یه نفس عمیق کشید و سعی کرد خونسرد باشه و اصلا به گرما و عطر آغوش شیوون فکر نکنه.

-کیوهیون : ببین هیونگ من خوبم و همه چیم همون طوریه که باید باشه ... شاید یه مدت ما دو تا زیادی از حد خودمون جلوتر رفتیم!

صدای شخص سومی نذاشت تا شیوون جواب کیوهیونو بده .

-ریووک : هی کیو ؟؟؟  شیوون هیونگ اونجایین ؟!؟

شیوون جواب داد : آره ووکی اینجاییم ...   و دستاشو با نا امیدی از دور کیو باز کرد.

-ریووک : بیاین پایین  بچه ها می خوان  بطری بازی کنن...زود بیاین .

کیوهیون سریعتر از شیوون عمل کرد و همونطور که قدم بر می داشت تا بره پایین به ریووک گفت : اومدیم ووکی هیونگ.

بالاخره وقتی همه جمع شدن طبقه ی پایین لیتوک بطری رو از سونگمین گرفت و رو به پسراش گفت : همه تون که قواعد بازی رو می دونین ؟ هیجول پاشو برو برقا رو خاموش کن .

بعد از اینکه هیچول برقا رو خاموش کرد و دو تا شمع آورد تا دید داشته باشن بین حلقه ی دایره ایی که اعضا تشکیل داده بودنش نشست . لیتوک بطری رو چرخوند .... و به ریووک افتاد .

لیتوک : ووکی جرات یا حقیقت ؟

ریووک : حقیقت هیونگ.

لیتوک : بین تو و یسونگ چیزی هست ؟ یعنی احساسی بینتونه ؟!؟

همه با هم گفتن : اووووووووووووووووو

ریووک در حالی که یکم خجالت کشیده بود و واقعا نمی دونست چی باید بگه کمی سکوت کرد و بالاخره با من و من گفت :

-خب راستش ... قرار شد وقتی یسونگ از سربازی برگشت با هم جدی راجع بهش حرف بزنیم ولی خب در کل... یه جورایی آره !!!

همه دست زدن و لیتوک که واقعا فکرشم نمی کرد با تعجب به ریووک خیره شد ولی بعدش سریع خودشو جمع و جور کرد .

دونگهه که کنار ریووک نشسته بود بغلش کرد ... بعد از اینکه ابراز احساسات پسرا تموم شد ریووک بطری رو چرخوند و ... نفر بعدی شیون بود !



نظرات 6 + ارسال نظر
ریحانه یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 00:57

نه عزیزم ما باید ازت ممنون باشیم که ب قولت عمل میکنی هر روز اپ میکنی

خواهش عزیزم ...بهم لطف داری

Sheyda یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 00:38

چقدر کمتکشانی رو مگه نصفحه میذارن
خوشم اومدبیصبرانه منتظر قسمت بعد هستم
هرکس آزاد که نظر خودش رو بگه
مرسی عزیزم

خوب من چیکا رکنم این دو شاتیه....
چشم میزارم..
اهم میدونم ممنون از حمایتت عزیزدلم..
خواهش عزیزدلم

گلسا شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 22:41

قشنگ بوووود..
لطفا بیشتر تک شاتی بزارید ممنون.
من همه فیکام نصفه مونده وگرنه میفرستادم.
بازم ممنون

سلام عزیزم...
ممنون...تک شاتی باید داشته باشم بذارم..چشم ...
ای بابا خوب بککشیو تموم کن بده من بذارم....
خواهش عزیزدلم

tarane شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 21:14

سلام گلم.
کار هیوک چقدر ضروری بود واقعا :| پودینگ توت فرنگی نباشه اصلا زندگی معنا نداره.
کیو حرف دلت رو بزن به شیوون توی دلت نریز.
باید دید شیوون چی رو انتخاب میکنه و چی میشه.
ممنون عیز دلم . دست میترا جون هم درد نکنه
من که خوندن نظراتت رو دوست دارم . نظراتت رو بگو خوشحال میشیم.

سلام نازنینم...
اره...خخخخ...
قسمت بعد همه چیز مشخص میشه....
خواهش خوشگلم....
ممنون عزیزدلم از حمایتت چشم..یه دنیا ممنون

ریحانه شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 20:22

سلام
درباره نظراتت من کلن میخونم همش رو ، چرا خودت رو ناراحت میکنی عزیزم نظراتت رو بنویس
بعدشم بابت این فیکای جدید که میزاری تشکر میکنم همشون عالین
دست نویسندهاشونم درد نکنه

سلام...
چشم عزیزدلمک..یه دنیا ممنون ازت....
ممنون گلم... خیلی ممنون که میخونیش

maryam شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 19:36

خسته نباشید مرسی قشنگ بود واینکه من واقعا خوش حال میشم نظرات تورو میخونم اخه شبیه نظرای خودمه

اخه الهی..واقعا؟>.. خیلی خوشحالم که یکی حرفمو میفهمه..شماها بهترین دوستای منید... دوستتون دارم....
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد