اینم از این قسمت داستان پری جونم...
بفرماید ادامه ...
42
زندگی رو از نوع خواهم ساخت....
آسمان آبی شهر دوباره پذیرای مهمان سر زده خود بود. ابرهای پنبه ای که هرزگاهی سایه ای از خود برشهر می انداختن با شادی رنگ فیروزه ای آسمان را به گرگان خود ؛ خورشید طلایی را محو پوشش نرم خود می ساخت به او نیز اجازه خود نمایی بر شهر شلوغ نمیدادند. ریزش قطره های کوچک بارون که بر سطح صاف آسفالت خیابان و شیشه مسطح که پشت آن چهره ای آشفته نمایان میشد آغاز یک بارون آروم زمستانی رو میداد.
مقابل پنجره کوچک اتاقی که که یک هفته او رو مهمان خود کرده بود ایستاده ؛ تماشای شهر بود.. ذهن آشفته اش با عث شده بود نسبت به بیماری که از قبل درخود داشته بی توجه باشد او رو دوباره مریض ؛ صاحب یکی از تخت های بیمارستان شود. چشم به بیرون به آسمان ابری دوخته بود اما انگار در نگاهش هیچ چیز نیست. ذهنش به دنبال چیزی دیگری بود.. چیزی که سالها ازش بی خبر بود باورکردنش ثانیه به ثانیه برایش سخت تر میشد.
رازی که پدرش سالها درون گنجینه خود مثل امانتی در سینه خود نهفته بود ؛هیچکس جز خودش خبر نداشت وحتی از تنها پسر خود که انجام این کار برای زنده ماندنش داده بود پنهان کرده بود بدون اینکه از پشت در اتاق خود با خبر باشد به یکباره بی توجه به حضور پسرش که از لای باریک در اتاق در حال تماشای اوبوده و درحالیکه مشغول صحبت با وکیل خود همه چیز بیرون تمام آنچه که هیوک نباید می فهمید از درنیمه بازبه درون ذهن او وارد شد.
داشتن این ثروت پدری روبرای خود توی اینهمه سال نشان از کسب ،کار پدر خود در گذشته میدانست .. کمانش در برابر پدرش فردی نمونه ساخته بود..فردی که سالها باعث شده بود بهش افتخار کند ؛ دیدش نسبت درمقابل او و مردای دیگر جور دیگری باشد.. همیشه دردل پدرش رو به یه فرد موفق میدانست ، ازهمان دوران کودکی خود یه پدر قدرتمند فرض میکرد.. اما انگار اونجوریکه فکر میکرد نبود. افکار پیچیده اش این روزا بهش اجازه نمیداد تاگذشته خود رو مرور کند تا شاید از بین اون همه خیالات یکیش برایش مفهوم داشته باشد. ذهنش با سوالاتی که عقب ؛ جلو میرفت حسابی او رو درگیر کرده بود . سوالاتی که برای هیچ کدامشان پاسخی دریافت نمیکرد ؛ بیشتر او رو گیج می ساخت.
گیج حرفهای پدرکه توی این مدت نتوانسته بود لحظهای آروم باشد ..گیج سوال های که خود می پرسید ؛ نمیتوانست پاسخی برایشان بسازد..
"این امکان نداره...پدر من هیچوقت اینکار رو نمیکرده ... اون هیچوقت به کسی خیانت نمیکرده... اون نمیتونه قاتل باشه.... اون هیچ وقت به دوستی که حاظر بود جونش روبه خطر بندازه.. اینکاررو بکنه... پدر من نمیتونه کسی باشه که رییس چوی روکشته باشه... اون نمیتونه درحق..."
با باز شدن در اتاق صدای هنری ؛ سوک که باهم سر موضوعی کلنجار می رفتن ؛قدری از دست یکدیگر گلایه داشتن با ورود آن دو باعث شد از جنگ افکار خود خارج سمت آنها بچرخد از دیدنشون به چهره گرفته خود خنده کوچکی نشاند...
_ "هی پسر خوب اتاق دو دستی محکم گرفتی ؛ قصد بیرون امدن روهم نداری...اگه اینقدر خوبه میشه ماهم بیایم... هنری با زدن یه پس گردنی به سوک گفت: بعد که بهت میگم عقل نداری .. بخاطر همینه ... سوک با مالیدن پشت سر خود با قدری اخم کردن گفت :خب مگه من چی گفتم... اصلا ببینم توبه چه حقی منو زدی...
هیوک درحالیکه لبخند نازکی به لب نشانده بود سمت تخت قدم برمیداشت با نشستن لبه آن گفت: شما کی میخوا هید دست از لجاجت هم بردارید... هنری با ایستادن سمت مخالف تخت گفت : بچه ای که عقل تو کله ش نباشه رو باید همین جوری تنبیه کرد ... سوک درحالیکه به سمت او می آمد با دلخوری گفت :خودت بچه ای... بعدشم مگه من چی گفتم .... هنری اخم ریزی تحویلش داد گفت :دیگه چی میخواستی بگی... اگه اینقدر از بیمارستان خوشت میاد خب برو تا دیر نشد برای خود وقت بگیر .... هیوک بین حرفش گفت: هنری بیخیال .. سوک منظوری نداشت... و برای جویای حال پدر خود پرسید : ازپدرم چه خبر ...؟ خبر تازه ای ازش نداری..؟
هنری باشکستن اخم خود رو به هیوک چرخید گفت: خبر تازه ای ندارم... هنوز مشغول کارهاشه... چند دفعه هم باهم تماس گرفت سراغت ازم میگرفت ... هیوک درحالیکه به پشتی تخت تکیه میداد پرسید : چیزی که بهش نگفتی...؟ هنری باگذاشتن دست به روی شانه هیوک پرسید: چرا نمی خواهی بفهمه تو اینجایی...؟ نمیخواهی بگی چی شده...؟ ازاون شبی که رفتی خونه پدرت یه جور دیگه شدی... بحثتون شده ...؟
هیوک لب بازکرد تا حرف بزن با باز شدن دوباره در اتاق گفته دونگهه که با یه دسته گل در نیمه های در ایستاده بود گفت : انگار بدموقع امدم ... مزاحم شدم... باگفته اش هر سه آنها به سمتش چرخیدن ؛ هیوک با دیدن دونگهه لبخندی زد گفت : مزاحم نیستی بیا تو ....
دونگهه بعد از اینکه از موضوع بیهوش شدن هیوک مطلع شد به بیمارستان رفت از همان رور به بعد دیگه او رو تنها نمیگذاشت با آنکه او نیز از وقتی هیوک رو دیده بود از سوی عشق خود رد شده بود اما سعی میکرد قلب شکسته خود رو درمان بازگشت کند اما نگاه هیوک او رو جور دیگری ساخت . با آنکه سعی میکرد او رو از خود دور کند اما نمیتوانست ... زمانه انگار برایش آنچه که پیش روی خود می دید برعکس ساخته بود... اونجوری که فکر میکرد برایش رقم زده نبود...در چند روز گذشته که به هوای آروم کردن قلب شکسته خود برای دیدن هیوک به کلوب رفته بود از آنجا بود که دوباره نوای شکسته قلب خود با احساسی که قبول کردنش هنوز برایش غیر قابل بود باعث شد قلب شکسته اش نگران ؛ قدم به سوی بردارد که زمانه برایش رقم زده بود...
(فلش بک)
دو هفته قبل بیمارستان...
نگرانی تمام وجودش روگرفته بود.لحظهای که شنیدهیوک بیهوش به بیمارستان برده بودن نفهمید چه جوری خودش روبه بیمارستان رساند بود. قلبش حال دیگه ای داشت.. آنقدر برایش سنگینی میکرد که نمیتوانست راحت نفس بکشد. تبش قلبش برایش جور دیگه ای بود... جوری تو سینه اش می تپید که توی این هشت سال دوری از کسی که همه ذهنش .. افکارش..روز؛شبش تنها بایاد او سپری میشد فرق داشت . نمیدانست چرا.. و این چه بازی؛ سرنوشتی که زمانه باقلبش میکرد..
احساش که همیشه توی قلب خود تنها برای یه نفر هک کرده بود ؛ حاظر نبود به هیچ عنوان جایگاهش روباکسی دیگه عوض کند اما حالا داشت تغییر پیدا میکرد..
به سرعت ماشین رو مقابل درب بیمارستان پارک کرد به داخل رفت. مقابل پذیرش ایستاد با نگرانی پرسید : اتاقش از کدوم طرفه...؟
پرستار بابلندکردن سرخود با تعجب پرسید : ببخشید...؟!
دونگهه باقدری آروم کردن خود دوباره گفت: دنبال یه نفر میگردم..بهم گفتن آوردنش اینجا .. پرستار دوباره درحالیکه مشغول به برسی برگهای مقابل خود بود پرسید : اسمش ..؟
_ هیوک... اینهیوک...
پرستارباکنار گذاشتن برگهای مقابل خود سمت مانیتور چرخیدبا زدن چند دکمه چک کردن اسمی که دونگهه نام برد در لیست بیمارهای که اخیرا به بیمارستان منتقل داده شده بودن شد. با ظاهر شدن اسم هیوک سمت دونگهه چرخید گفت : بیمار شما تو اتاق b320 بستری هستن.... میتونید از انتهای همین راهرو..دست چپ اتاقش رو پیداکنید.. دونگهه با گرفتن شماره اتاق بی معطلی به سمت شماره اتاق که هیوک بود رفت..
پشت در اتاق ایستاده بود .. باخودش..حتی با قلبش درگیر بود .. نمیدانست چرا اینقدر نگرانی دوباره توی وجودش احاطه کرده بود. چرا اینجا امده بود... چرا قلب لامصبش لحظه _ای آروم نمیگرفت ؛دقیقه به دقیقه ضربانش شدیدتر به اوج احساس خفگی میرسید.. این قلبش چرا باید اینگونه شود... چرا بهش اجازه نفس کشیدن نمیداد.. چرا وجودش هرلحظه تشنه دیدن ،آغوش گرفتن او رو داشت...
_ من الان برمیگردم...
از شنیدن صدای شخصی که توی اتاق ؛ قصد خروج روداشت به خود تلنگری داد قدری از پشت در بسته اتاق فاصله کنار آن ایستاد پشت به کسی که از اتاق بیرون آمد شد.. با خروج هنری از اتاق ؛ فاصله گرفتنش دوباره پشت در نیمه باز اتاق قرار گرفت با آروم باز کردن در اتاق وارد اتاق شد. هیوک با بسته بودن چشمهاش به خاطر مصرف دارو قدری گیج بود متوجه حضور کسی که وارد اتاق شد نشد. دیدن هیوک به روی تخت اونم با چهره بیحال؛کاملا رنگ پریده که بیشتر شبیه به یه آدم مرده بود تایه آدم زنده قلب جاندارش خفته شد لحظه ای بیحرکت ماند .اون چهره.. اون شخصی که روی تخت خوابیده بود به دستش سرم داروی وصل بود هیوک باشد...نمیتونه اون باشه.. لبهای بیجونش آرام تکان خورد صداش زد: ه..هیوک...
هیوک به خاطر دارو های مسکنی که برای درد معده اش مصرف میکرد قدری گیج؛ خواب آلود بود. باصدای که آروم اسمش روصدایش زدبه سمت صدا چرخید نگاه خمار از اثر داروهای روی شخصی که کنار در اتاق ایستاده بود چرخاند ...دونگهه آروم سمت تخت قدم برمیداشت هر قدمش سمت او دوباره کمکی بود برای جان گرفتن قلب خود ...آروم امانگران توی سینه اش میزد...
هیوک...تو. تو اینجاچکارمیکنی..چت شده پسر..توباخودت چکارکردی...؟
هیوک آروم پلک میزد. سعی میکرد درنگاه خمارخودشخصی که سمت تخت قدم برمیداشتن گران اوبود رو بهتر ببیند...چهره نگران هائه در برابر نگاه خمارش بهتر بادیدن او بابیحالی گفت: هائه تویی... تو چطور..چه جوری فهمیدی.....
دونگهه با ایستادن به کنار تخت گفت: آره منم... همین الا ن دارم از کلوب میام.. امده بود م ببینمت... از یکی همین کارمندات گفت که توی اتاق بیهوش پیدات کردن؛آوردنت اینجا...آدرس اینجا رو هم از یه نفربه اسم سوک گرفتم...نگرانت شدم خودمو رسوندم بیمارستان.... نگاهش به تمام هیکل هیوک چرخاند پرسید : چی شده هیوک..چه بلای سرخودت آوردی...؟ الان حالت خوبه..دکتر چی گفت...؟
هیوک به چهره بیحال خود لبخند ضعیفی نشاندگفت: هی .. آروم باش..چیزی نیست... هائه با نگرانی گفت:چیزیت نیست..پس چرا بیهوش شدی ..آوردنت بیمارستان...؟ هیوک بدون شکستن لبخندخود گفت: بخاطر زخم معده ام هست..یه مدت بهش بیتوجه بودم..باعث شد دوباره بیام اینجا...
دیدن هیوک تو اون حال برایش عذاب آورد بود..انگار سالها او رو میشناخته اما نسبت بهش بیتوجه بوده..این اوضاع؛ حالش خود رو مقصر دانست. لحظه ای یاد حرف هیوک که قبلا گفته بود افتاد.. از اینکه او دوباره دست به کارخطرناکی زده باشدلرزه به اندامش انداخت...نمیدونست چرا..اما از وقتی گذشته اش رو شنیده بود..از اینکه هیوک دوباره به قصد خود کشی معده اش رو بهونه قرار داده بود...اونم فقط به خاطر اینکه قبولش نکرده بود؛ به احساسش توجه این کرده بود. باگفتن "متاسفم" دستانش به دور شانه های هیوک حلقه شد به آغوش گرفت به خود فشورد دوباره گفت: متاسفم هیوک...منوببخش... منوببخش تو این همه مدت ازت بیخبر بودم...تنهات گذاشتم... هیچوقت اینکه اطرافم چه میگذاره یاچه میکنن نبودم.. لطفامنو ببخش هیوکی...و جمله ای که درون قلبش نهفته بود باهرتپش قلبش بهش اجازه خروج میداد رو بر زبان آورد گفت: قلبم دیگه طاقت دوری نداره.. دیگه توان عذاب کشیدن رو نداره... بافاصله دادن هیوک ازخود نگاهش درنگاه خمار هیوک یکی پرسید: هنوزم سرحرفت هستی...؟ هنوزم دوستم داری ..؟
نمیدونم چرا اما وقتی برای اولین بار پامو توی کلوب با انکه سعی میکردم نسبت بهت بی توجه باشم ..اماوقتی امدم بیرون..وقتی دعوتم کردی خونت...وقتی بهم از احساست گفتی..بهم اعتمادکردی ؛رازتو گفتی...با آنکه سعی داشتم کنارت بذارم..به احساستی که توی وجودم بود... به قلب شکسته خودم که باخوردن مشروب میخواستم کمک کنم ..اماوقتی دیدمت ...اون نگاهتو دیدم... نمیدونم چی باعث شدکه دوباره وجودم از دردخالی بشه... با آنکه نمیخواستم هیچکسی روجز اون توی قلبم باشه...... ولی...
هیوک در حالیکه به چهره دونگهه نگاه می کرد پرسید:ولی چی ..؟ بهت گفت دوست نداره...درسته...؟
دونگهه درحالیکه یه دست هیوک بین دست خود گرفت کنارش لبه تخت نشست نگاهش روبه کف اتاق گرفت گفت:اون هیچوقت دوستم نداشته.. عاشقم نبوده..این خودم بودم که باور میکردم دوستم داره..تنها قلبمو با امید پوچی که میدونستم دیگه برنمیگرده امیدوار میکردم..اما حالا که اون عشق خودشو..کی که عاشقانه دوستش داره..اونم دوستش داره پیدا کرده ...سر بلند کرد به هیوک که سکوت کرده بود مثل یه همدم به حر فهاش گوش میداد اما دردل کنجکاو بود از کسیکه هائه ش اینگونه عاشقانه می پرستیدتش؛ سالها انتظار دوریش روبه جان خریده بود کی میتونست باشد...که باحرف دونگهه چشمان خمارش قدری باز با تعجب به او نگاه پرسید : هائه تو... تو.. اینی کهگفتی درست شنیدم...؟
دونگهه نگاهش در نگاه متعجب هیوک چرخاند گفت: چیه.. فکر کردی عاشق یه دختر بودم...
هیوک باهمان حالت گفت: راستش.. دونگهه بین کلامش گفت: همان شب که امدم به کلوبت سعی کردم بامست کردن به خودم بقبولم که به غیر از اون به هیچکس دیگه فکر نخواهم کرد اما وقتی دیدمت توی نگاهت یه چیزی دیدم که باعث شداز حرفم منصرف بشم... نگاهت از همون اول به دلم نشست...نمیدونم ولی اون لحظه احساس کردم امید پوچم دوباره به امیدی تازه تبدیل شد .. یه امیدی که می گفت تو کسی هستی که میتونم کنارم داشته باشم... کسیکه میتونم باهاش یه زندگی جدید رو شروع کنم..
هیوک هنوزم باورش نمیشد ..انگار داشت خواب میدید در دل جشن با شکوهی راه انداخته بود. از اینکه هائه ش اونو دوست داشته اما وانمود نمیکرد بغض خوشحالی راه گلویش رو محکم میفشورد. لبخندآرومی به چهره بی حال خودنشاند گفت : دلم برات خیلی تنگ شده بود هائه ... همیشه منتظرت بودم ولی .. با آغوش گرفتنش توسط دونگهه گفتنش: میدونم ... میدونم عزیزم.. منو ببخش .. هیوک هم با گره کردن دستاش به دور کمر دونگهه سر به سینه او گذاشت بغضی که از قبل راه گلویش رو می فشورد شکسته شد گفت : خیلی تنهام عشقم ... دلم خیلی گرفته .. تنهام نذار خواهش میکنم .. دونگهه با محکم کردن آغوش خود بوسه آرومی به روی موهایش زد با نوازش کمرش گفت : دیگه ازت جدا نمیشم... پیشت می مونم تا هر وقت که بخواهی.. هیوک با فاصله گرفتن از آغوش دونگهه نگاه اشک آلودش درنگاه دونگهه می چرخاند پرسید: واقعاپیشم میمونی... یعنی میخواهی بگی؟
دونگهه باگرفتن صورت هیوک بین دستای خود لبخند ملایمی نشاند گفت: دیگه از این به بعد تو برام مهمی ایونی..و همیشه خواهی ماند. نگاهش سمت لبهای ترکیده لبهای هیوک با نزدیک کردن صورت خود بوسه کوتاهی به لبان هیوک نشاند با قدری ماندن تو اون حالت باپس کشیدن به چهره اشک آلود هیوک نگاه گفت : دوست دارم هیوکی ..
هیوک چشمانش دوباره از اشک خیس شد اما این بار اشک غم نبود . شاد بود از اینکه عشقش پیشش برگشته بود؛ خودشو , عشقشوقبول کرده بود. قلبی که چند دقیقه گذشته غم ساخته بود جایش رو به شادی دیگر اینکه کنار بایستد رو نداشت اونیزلبهایش رو وصف لبهای عشق خود ساخت....
(پایان فلش بک)
**********************************
ساعت10صبح..شرکت
حضورش دیگر مثل سابق نبود .چهره ای که همه از آن به عنوان یه فرد شاد ؛ در آن صمیمیت آشکار بود .. چهره ای که اگر کسی خطای مرتکب میشد تنها با یه لبخند موردببخش قرار میگرفت.... کم سنسال بودنش..کم تجربی اش باعث میشد او رو جور دیگر فرض کنند... از اینکه نتواند شرکت رو اداره کند ؛ مثل سابق به امورش بپردازد برای اکثر افرادشرکت مورد جای شک باقی نمیذاشت ؛ آنچه راکه در افکار پلید خود داشتن بکار ؛ از اینکه نتواند شرکت روبهدست یه آدم بی تجربه بسپارند اورو از سمتی که به عهده دارد ازل کرده وخود شرکت رو بدست بگیرند.... اما چهره ای که دیگر درونش نهمحبت میشناخت ..نه صمیمیتی ..نه اعتمادی.. تنها یه چیز برایش شناخت داشت ..( ایستادن در برابر نا حقی..).. اوبا تصمیمی که گرفته بود نسبت به عملش پایبند بود حاظر به عقب نشینی نبود... حتی حاظر بود در برابر خطرهایش بایستد ؛ با آنها مقابله کند. دیگراجازه نمیداد در حقش ..حقی که سالها قبل ازش گرفته شده بودگرفته شود... اینبار قدم به پس گرفتنش گذاشته تا زمانی که تیر زهر آلود رواز سینه خود بیرون نیندازد.. زهر تلخیش رو باچاشنی شیرینی خوش طعم نکند کنار نخواهد ایستاد... پیمان بسته بود. پیمان سفت؛سخت با وجودش ؛ روحش...باقلبش پیمان بسته بود.
( زندگی ام رو از نوع خواهم ساخت..)....
زندگی که توش نه غم خواهد بود. نه درد؛ رنجی.. ساختن زندگی که آرزویش رو داشت. زندگی که اگه این ثروت ؛ مقام رو نداشت میتوانست آروم زیر سقف آرامش زندگی کند ؛ از لحظه لحظه آرامشش لذت ببرد. اما حالا مجبور بود به جای دنبال آرامش به دنبال سختی ؛ تلاش برای بدست آوردن آنچه که درخود کاشته بود...
شیوون از همان لحظه که خود را آماده نبرد کرده بود تا دربرابر خطرهای که در کمینش خفته بود کم ؛ بیش از آنها مطلع بود میدانست پا به سخترین راه زندگی خود گذشته و با امیدی که ذرهای ته دلش موج میزد خود را به دست روزگار سپرد تا او برایش آنچه که میداند بسازد. حتی اگه مرگ رو هم در پیش روی خود میدید ؛برایش رقم خورده باشد اوحاظربه پذیرفتنش شده بود.
ورودش به شرکت ابوهتی که درچهره خود ساخته بود همچون رئیس واقعی پرغرور؛ متکبر به نظر میرسید.. نگاهش کشیده همرا با اخم تیز ؛ برنده بود. از همان لحظه ورود اولین قدمش رو دوباره با یه سری از پرونده های که در طول این مدت نیاز به برسی مجدد داشت وهمینطور گزارشاتی که درطول این یگ ماه یا ماه گذشته به ثبت رسیده بود را با دستور جدی که به مشاو ر پارک داد خواستار آوردن به اتاقش شد.
مشاور پارک باگرفتن دستور او دقیقه ای بعد همراه بادونفر که ازبایگانی همراه خود آورده بود باگذاشتن پوشه های رنگی که ب دستور شیوون آورده بود با خروج آن دو نفر با چرخیدن سمت شیوون گفت : همه اونچه که خواسته بودین همین هاهستن... و باکمی مکث کردن نکاهش سمت پرونده های که به روی میز بود کرد دوباره روبه شیوون پرسید: قربان مشکلی پیش امده که دوباره میخواهید.... شیوون در حالیکه پشت میز خود تکیه به صندلی زده بود با اخم کشیده ای که به چهره نشانده بود نگاهش به روی میز مقابل خود انداخته بود بین کلام منش پارک گفت: زمانش رسیده که یه تغییراساسی داده بشه و برای اینکار نیاز دارم دوباره نگاهی بهشون بندازم... باقدری به جلوخم شدن گرفتن نگاه ازمقابل روبه منشی پارک کرد ادامه داد: یه قرار داد با شرکت "یو" آماده کن...
منشی پارک در جواب گفت: ولی قربان این شرکت...شیوون اخمش کشیده تر؛ لحنش محکم گفت: برام مهم نیست که قبلا چه اتفاقی افتاده.. طبق دستوری که بهت میدم انجام بده... اینکه قبلا نشد باهاشون قرارداد ببندیم مهم نیست.. حالا این من هستم که میخوام باهاشون قرارداد ببندم... بابلندشدن از روی صندلی خود دور زدن میز سمت پرونده های که دستور آوردنشو داده بود قدم گذاشت با نشستن به روی مبل دست انداختن به یکی از پوشه ها باز نکرده نکاهش دوباره روبه منشی پارک شد گفت: و همینطور یه قرار ملاقات باشرکت "تویوتا"ترتیب بده... منشی پارک از تغییرناگاهنی شیوون قدری متعجب بود با قدری نزدیک شدن به شیوون پرسید : میشه توضیح بدین قربان که میخواهید چکارکنید..؟ چرا یدفعه میخواهید باهردو شرکت قرار داد ببندید..؟
شیوون با باز کردن پرونده توی دست خود بدون اینکه سربلند کند باهمان لحن محکم گفت: تو کارهای پدرم هم همین قدر کنجکاو بودی منشی پارک... منشی پارک بامن من کنان گفت: نه قربان..من....
شیوون باکمی سر بلند کردن گفت: پس فقط کاری که بهت گفتم انجام بده از اینکه میخوام چکارکنم بعدا میفهمی... حالا هم برو مشغول شو ... منشی پارک یه نگاه به شیوون , نگاهش سمت کیو که قدری با فاصله از آنها ایستاده بود نظاره گربود انداخت باگفته شیوون : چراوایستادی منشی پارک... منشی پارک به خود باگفتن : بله قربان همین الان انجام میشه... سمت در خروج خیز برداشت خارج شد. حالت شیوون اونو لحظه ای به یاد پدرش انداخت که درست مثل الان شیوون سخت در تلاش برای برقراری ارتباط با سایر شرکتها ؛ ایجاد یه هماهنگی بود. پشت دربسته اتاق ایستاد لبخند ریزی به لب نشاند گوشه چشمی به در بسته انداخت آروم گفت: موفق باشی شیوون شی...
با خروج منشی پارک از اتاق کیو سمت شیوون که مشغول برسی پرونده توی دست خود بود بانشستن به کنارش نگاهی بهش انداخت گفت:
شیوون... _مطمئنی..منظورم اینه.. نگاهش به پرونده هامقابل خود کشید ادامه داد: با این کاری که میخواهی بکنی مشکلی پیش نمیاد...
شیوون درحالیکه مشغول برسی تک تک پوشه ها بود بدون اینکه چشم از آنها برداردگفت: میدونم میخواهی چی بگی ...مکثی کرد سری سمتش چرخاند ادامه داد: چاره ای جز این کار ندارم . باید یه جوری شروع کنیم.. و اولین قدم هم جلب اعتماد این دو شرکت سمت خودم هست..
کیو با کمی شک پرسید: اگه نشدچی..؟خودت که میدونی طرف حساب این شرکتها کی هست..اونا...
شیوون با گذاشتن پرونده توی دست خود بلند شدن از روی مبل چرخیدن سمت پنجره که با پرده کرکره ای پوشیده شده بود ایستاد باسکوت کوتاهی که کرد گفت: لقمه کوچک شاید به نظر کوچک به نظر بیاد اما میتونه با اون موادی که لاش پیچیده شده قوی به نظر برسه... نگاه از بیرون گرفت سمت کیو چرخید گفت: من هم از همین انرژی استفاده میکنم و مطمئنم هدر نخواهد رفت.
کیوبا بلندشدن از روی مبل ایستادن در مقابل او نگاهش درنگاه او که میتوانست کاملا امید رو درآن ببیند وخوشحال از اینکه قدرت دوباره درون او احاطه کرده بود ومحکم ؛ استوار خواستار ایستادن بود می انداخت. تبسمی به چهره خود نشاند بادست گذاشت به روی شانه شیوون گفت: موفق باشی جناب رئیس...
شیوون درحالیکه ته دلش از گفته خود قدری دلهره داشت از اینکه آنچه که میخواست انجام دهد خوب پیش نرود اما وقتی با امیدی که از سوی او رو به رو میشد باعث میشد احساس قدرت کند. کیو با گفتن: خب جناب رئیس حالا از کجا بایدشروع کنیم به قصد کمک به او سمت میز که پرونده ها به روی آن قرارداشت چرخید اماقبل ازاینکه نزدیک میز شود باحلقه شدن دست شیوون که به دورشانه اش کشیده شد ایستاد.
_چه کارمیکنی.. این چکاری ممکنه همین الان منشیت برگرده... اگه... گفته اش باحرفی که شیوون که از پشت در آغوش خود گرفته بود به خود میفشورد گفت: فقط چنددقیقه ... بذار این دلهره که دارم رو آروم کنم...تنها با تو بودن میتونم این مشکل رو تحمل کنم.. توی تنها یارم... نیمه ماند همونجور که درآغوش شیوون بود به سمت او چرخید نگاهش کرد گفت: من همیشه باهات هستم ...هیچوقت تنهات نمیذارم...مطمن باش پیروز این میدان تو هستی.. تاهر جاکه توانم باشه حاظرم بهت کمک کنم.. این راه تنها برای تونیست..ازحالابه بعد برای من هم هست.. ماباهم خواهیم شکست این نیروی ضعیف رو.... دست بر روی سینه شیوون قسمت قلب او گذاشت همونجور که نگاهش میکرد گفت: فقط به اینجا امید داشته باش...این تنها مکان جای که میتونی از قدرتش استفاده کنی... نیروی که اینجا پنهان شده درقبال تمام نیروهای دیگه هیچ ؛ معنی نداره...اگه روزی احساس کردی ضعیف شدی بهش بفهمون که حاظر نیستی ازش جدا بشی...مکثی کرد چشمکی زدگفت: این یکی از رازهای خودمه...همیشه ازش استفاده میکنم...وحالا تومیتونی ازش استفاده کنی..
شیوون دست کیو که به روی سینه اش گذاشته بود رو توی دست خود فشورد گفت: حتما ازش استفاده میکنم.. نیروی پنهان من تنهاعلاقه ؛ عشقی که بهت دارم..وبهت قول میدم یه روز این همه خوبی روجبران کنم.. کیو باهمان حالت خندان خود با کمی نزدیکتر شدن به شیوون گفت: منتظرش می مونم...
صدای تق تق آرومی که به در اتاقش خورد باعث شکستن حالتشان شد باقدری فاصله گرفتن قرار گرفتن به کنار هم باجواب شیوون به اجازه ورود شخص پشت در اتاق ؛ ورود منشی پارک به همراه دو مرد که بارونی به تن داشتن پشت سرش او وارد اتاق شد شیوون نگاه پرسشگرانه ای به آنها انداخت رو به منشی پارک چرخاند پرسید: موضوع چیه...؟ این آقایون کی هستن..؟
منشی پارک چرخید تاتوضیح بده داما مامور اول با گذاشتن یه قدم به جلو بادست انداختن به داخل جیب کت خود بیرون آوردن کارت شناسای خود مقابل شیوون گرفت گفت: افسر(جانگ وو یونگ) سمت مامور دوم کرد اشاره به او گفت: و ایشون هم افسر ( لی جونهو) از اداره تحقیقات هستیم... شیوون بانگاه به کارت رسمی آن دو پرسید: چه موضوعی باعث شده به اینجا بیاید...؟
افسر جانگ با چرخیدن به دور اتاق و نگاه پلیسی خود رو به اطراف می چرخاند سمت میزی که پرونده به روی آن قرار داشت با دست انداخت به یکی از آنها انداختن نگاه سرسری به داخل پوشه گذاشتنش به سرجای خود با دست گذاشتن به جیب پالتو خود چرخیدن سمت شیوون گفت: منو؛همکارم بر روی یه سری از پروندههای جنایی که نیاز به برسی ؛تحقیق مجددداره کارمیکنیم. در طول انجام کار و برسیها رو اکثر پروندهها نسبت به یکی ازهمین پروندها که مربوط به رئیس سابق این شرکت هست وهمینطور پدر شماست با یه سری توضیحات که تو پرونده نقد شده است و مرگ ایشون رو یه تصادف ساده ثبت شده این مورد در نظرماقدری سوال برانگیزبودو طی برسی های دقیقی و انجام یه سری تحقیقات نسب به مورد پدر شماباعث شد مشکوکانه نگاه کنیم ...
منشی پارک پرسید : مشکوکانه نگاه کنید..چرا..؟
افسرجونهو درپاسخ به پرسش منشی پارک باقدم گذاشتن به جلوگفت: از اونجایی که مرگ رئیس سابق روخرابی ترمز ماشینشون ثبت شده این امر قدری مشکوک هست...بابرسی های که روی ماشین انجام دادیم ؛عکسهای که از صحنه وماشین گرفته شده متوجه شدیم که ترمز ماشین خودبه خود از کار نیفتاده...
منشی پارک از گفته افسر دوم جاخورد پرسید: شماچی دارید میگید.. اینحرفها یعنی چی... ؟
افسرجانگ باخروج عکسی از جیب خود دادن به دست شیوون در توضیح گفت: توی این عکس یه بریدگی درقسمت شلنگ ترمزماشین هست که نشان میده که اینکارعمدا صورت گرفته وباعث اون سانحه برای پدر شما شده...
شیوون نگاهش به عکس توی دست و بافشوردن مشت خودکه سعی داشت نسبت به این موضوع آرام به نظربرسداما حالتش درنظر کیو که کنارش ایستاده بود مخفی نمیماند بایک قدم گذاشتن به جلو کاری که میخواست انجام دهد از دید افراد توی اتاق پنهان باشد با ایستادن قدری جلوتر از شیوون باگذاشتن دست خود به روی دست مشت کرده شیوون فشوردنش او رو به آرامش دعوت کرد.
شیوون با اخمی که به چهره خود نشاند گفته اش به افسرجانگ گفت: شما اشتباه فکر میکنید...پدرمن هیچ دشمنی نداشته تنهابدشانس اون موقع خرابی ترمز ماشینش بوده که باعث..مکثی کرد از یادآوری روز تلخ زندگیش لحظهای پلک روهم گذاشت باخروج بازدمش ازبینی دوباره گفت: پدر من فقط براثریه تصادف ساده فوت کرده... کیو لحظه ای نگاهش به سمت او چرخاند از اینکه چطور شیوون سعی داشت مخفی کند درصورتیکه میتوانست همه چیز روبه آن دو افسربگوید امااز آنجایکه میدانست قصدش چیست وخود میخواهد تنها انتقامگیرباشد هیچ نگفت.
افسرجانگ باامدن به سمت شیوون باگرفتن کارت شماره تماس خود سمت او گفت: این کارت و آدرس محل کار ماست .. اگه احیانا چیزی به نظرتون رسید که توی تحقیقات بتونه به ماکمک کنه میتونی با این شماره تماس بگیرید. شیوون باگرفتن کارت نگاه که بهش انداخت باسربلندکردن گفت: مطمئئن باشید هیچ موضوعی پیش نخواهد امد که نیازبه کمک شما داشته باشیم.. همونجورکه قبلا گفتم پدرم کمی بدشانس بوده که اون اتفاق براش افتاد.
دروغ میگفت..هیچوقت در برابر درغگویی خوب نبوده اما اینبارچون نمی خواست پای پلیس به ماجرای که خود قصد اجرایش روداشت باز شود. نمیخواست کسی جز خودش انتقامگیرباشد در مقابل آن دوافسر تحقیقات جوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاق خاصی نیافتاده وبه جای گفتن حقیقت دروغ گفت.
افسر چانگ با نگاهی که به شیوون انداخت که قدری در نظرش عجیب میرسید حس پلیسی ش برروی او کشیده میشد به سمت درخروج خیز برداشت اماقبل از خروجش چرخیدگفت: بهتره شماهم مواظب خودتو نباشید..شاید..
شیوون درحالیکه سمت میز خود چرخد پشت آن قرار گرفت گفت: از این لحاظ مطمئن باشید .باوجود افرادی که دوربرم هستن هیچ خطری تهدیدم نمیکنه..وروبه منشی کرد گفت: منشی پارک آقایون رو راهنمایی کن...
افسر جانگ بادست انداخت به جیبهای پالتوی بارونی خود باتکان داد سرگفت: حتما همینطوره.. و باچرخیدن سمت هم کارخود اشاره سربه مفهوم رفتن سمت درخروج به همراهی منشی پارک از اتاق خارج شد. بارفتن آن دو مامور و منشی پارک کیو سمت میز چرخید خواست حرفی بزند که با اشاره دست شیوون به معنی سکوت بود کیو حرفش بیرون نیامده سکوت کرد......
چطوری خودمون رو دیوونه جلوه بدیم
گربه تون رو مدام از پشت بام به پایین پرت کنید تا پرواز کردن یاد بگیره.
سی دی قفل دار رو بشکنین تا قفلش باز بشه.
جوراب های کثیف رو به پره های پنکه ببندید و پنکه را روشن کنید.
با هندوانه یه قل دو قل بازی کنین !
به دوست دکترتون بگین : مرض جدید چی داری ؟ !
به عنوان آخرین نفر در صندوق رأی حضور پیدا کنید و یک کبریت افروخته داخلش بیندازید.
نصف شب زنگ بزنید به اورژانس و بگویید : من مرض دارم ، بیاین منو ببرید !
روز بازی پرسپولیس با استقلال ، وسط تماشاچی ها بنشینید و با صدای بلند ، ابومسلم را تشویق کنید !
هفت تیری بذارید رو شقیقه راننده مترو و بگید یالا برو دبی .
پیراهن را روی کت بپوشید.
دقت کنید وقتی در مهمونی براتون نوشیدنی آوردند همه را اندازه بگیرید و بزرگترین رو انتخاب کنید تا کلاه سرتون نره.
ماست را با چنگال بخورید.
با موتور گازی تک جفپا رو زین بزنید !
زنگ در خونه ها رو بزنین بعد وایسین ببینید چی میشه.
سر جلسه کنکور بهترین وقت برای تخمه شکستنه.
برای روز اول دانشگاه روپوش مدرسه بپوشید و کیف جومونگ به پشتتون آویزان کنید.
سرتون رو به جای شامپو با سنگ پا بشورین تا خوب تمیز بشه.
جزوه های کلاسیتون رو با دوات و قلم نی بنویسید.
شب سال نو موهایتان را بفروشید و برای نامزدتان بند ساعت بخرید.
ریشتان را آتش بزنید تا کوتاه شود.
داخل خیابان بلندگو دستی بگیرید و بگید “پژو بزن کنار وگرنه گازت می گیرم”
دم در ورودی دانشگاه چند قالب صابون بذارید.
جهت اعتراض به استادی که شما رو انداخته کتابشو آتیش بزنید.
چگونه دیوانه جلوه کنیم ، قسمت ۲
توی رستوران های کلاس ته بشقابتون رو لیس بزنید .
توی عروسی کراوات مهمونها رو با قیچی ببرید و در برید
۱۰۰ تا قرص ویتامین c بخورید و بگید خود کشی کردم
روی پیشونیتون خالکوبی کنید : جای مهر
وقتی رئیستون حرف با مزه ای زد بزنید پس کله اش و بلند بلند بخندید
دست بکنید توی دماغتون و بمالید به شیشه تلویزیون
به نوزادهای فامیل یه تیکه جوجه کباب تپل بدید
محض شوخی سیگار رو روی دست رفیقتون خاموش کنید
تو خیابون داد بزنید : هی خره ! بعد هر کی برگشت بهش بگید مگه به خودت شک داری
وقتی توی فضایی فقط دو نفر هستید خودتون رو راحت کنید و جهت رد گم کردن به اطراف نگاه کنید
دست کوری که می خواد از خیابون رد بشه رو بگیرید و ببرید وسط اتوبان ولش کنید
تو مترو محکم بزنید پس گردن بغلیتون و بعد که برگشت بلند بزنید زیر خنده
با دیدن یه خانم حامله بهش گیر بدید که یک دقیقه بچه اش رو دربیاره تا ببینیدش
با دیدن دخترهای خوشگل مدام عق بزنید
کمربندتون رو به عنوان دم پشتتون وصل کنید و برید تو جامعه بچرخید
از قصد تصادف کنید
تو یه برج بیست طبقه تو آسانسور بمونید و هی برید طبقه ۲۰ و برگردید پایین
اگه پلیس مدارک ماشین رو خواست تحویلش بدید و بپرید برید سوار ماشینش بشید و در برید
موقع قرار با دوست دخترتون پیاز بخورید و هی برید تو صورتش بگید : امروز چقدر ماه شدی
از پیف پاف به جای عطر استفاده کنید
تو آفتابه توالت عمومی جوهر نمک بریزید
با فرچه توالت خونه تون مسواک بزنید…=))
چگونه دیوانه جلوه کنیم قسمت ۳
عشقتان را با کش به خود ببندید تا هر وقت فرار کرد دوباره برگردد
وقتی با کسی مشغول صحبت هستید آدامستان را در آورده و به دماقش بچسبانید
روی زمین صاف مدام زمین بخورید
از نرده پله های محل کارتان سر بخورید
یک ماه مسواک نزنید تا دهانتان بوی سگ مرده بدهد
به جای جوراب دستکش پایتان کنید و صندل لا انگشتی بپوشید
روی زیر شلواری راه راه کمربند ببندید
به خودتان لاستیکی ببندید
شبها هنگام خواب پستانک مک بزنید
هر کسی که توی خیابان دولا شد روی پشتش بپرید و هی هی کنید
علف بخورید
چای را توی نعلبکی ریخته و دراز بکشید و آنرا هورت بکشید
توی گرمای تابستان پالتو بپوشید و از سرما بلرزید
از پشت شیشه ماشین برای همه بیخود و بی جهت شکلک در بیاورید
توی مراسم ختم بپرید وسط و برقصید
پوست موز را بخورید و تویش را دور بیاندازید
توی جلسات مهم آدامستان را باد کرده و بترکانید
در جشن تولدهای کودکان فامیل دوره بیافتید و هر چه بادکنک می بینید بترکانید
خلطتان را بالا کشیده و قورت دهید
نان بربری را لای نان باگت گذاشته و با لذت گاز بزنید
روی قرمه سبزی سس قرمز بریزید و پنیر رنده کنید
برای پرنده ها به جای دانه خرده سنگ بپاشید و به ریششان بخندید
توی تنگ ماهی الکل بریزید تا ماهی ها بیخیال گربه شوند
همممم؟.
دستت درد نکنه این قسمت هم عالی بود
خدا رو شک شیوون کیو رو داره بهش امید و جرات بده
اخز دونگهه بلخره عشقش به کیو رو ول کرد رفت سر زندگی خودش
خواهش عزیزدلم...
اره دونگهه رفت پی عشق خودش
به این کار شیوون میگن خریت


آخه وقتی تو هیچ قدرتی نداری تا حالا دوبار نزدیک بود بکشنت چرا به این پلیسها اعتماد نکردی
کسی تصمیم میگیره که خودش انتقام بگیره که قدرتی حداقل برابر با حریفش داشته باشه
مرسی عزیزم
اوه چه عصبانی اروم باش.... خخخخخ
خواهش گلم نازنم
سلام عزیزم.
. این طوری برای خودش بهتره حالا دیگه عذاب نمی کشه و میتونه پیش کسی باشه که دوسش داره از ته دل
. اینطوری دیگه نه خودش اسیب میبینه نه کیو و نه هیوک.
این کارش خیلی خطرناکه که تنهایی جلو بره . نباید بی گدار به اب بزنه . اونا میتونن همون طور که پلیسه گفت برای خودش هم خطرناک باشن
. نباید خطر کنه . درسته که میخواد انتقام بگیره و دلش خیلی شکسته اما با به خطر انداختن خودش اوضاع بدتر میشه.


دونگهه بالاخره قبول کرد اون عش/ق یه طرفه رو کنار بذاره و به سمت کسی بره که واقعا دوسش داره
شیوون چه قصدی داره بهتر بود به پلیس بگه تا اونا دنبال کار رو بگیرن .
ممنون عزیزم عااالی بود.
سلام عزیزدلم..خسته نباشی...
اره درسته... دیگه به کسی اسیب نمیزنه...
اره شیوون همیشه کارهای خطرناک میکنه....
شیوونه دیگه نمیشه بیشتر از این انتظار داشت ازش
خواهش خوشگلم