سلام دوستای گلم....فقط بگم ببخشید ..یه دنیا شرمنده از داستانهای که مینویسم شما رو غمگین میکنم....
بفرماید ادامه ...
بوسه سی و چهارم
((شما دوتا دنیای مفید))
لیتوک با چشمانی گشاد شده و شوکه به کیو و گردنبندهای نگین سرخ دستش و گردنش نگاه کرد با مکث به شیوون بی هوش که صورت جذابش با باند زخم نیمه پنهان شده بود به کمک دستگاه اکسیژن آرام نفس میکشید نگاه کرد دوباره رو به کیو کرد با حالتی شوک نالید : تو کیوهی و اینم شیوونه ... شیوون کوچولوی خواهرم معجزه زندگی من... تو هم پسری عزیزه نونایی؟... این گردنبند رو جونگسو بهتون داده؟...کیو که گویی متوجه حرف لیتوک نشده بود اخمش بیشتر شد گردنبند دستش را پایین اورد گفت: شیوون کوچولوی خواهرت ؟... آره این گردنبند رو دایی جونگسو داده...یعنی خودش که مستقیم به ما نداده... وقتی که من وشیوون خیلی کوچک بودیم داده به مادرم ..اونم وقتی من و شیوون 15 سالمون شد ...تو تولدمون بهمون داد ...گفت یادگاری دایی مونه که هیچوقت ندیدمش ...نمیدونم اصلا این دایی کجا هست ... مامانم همیشه از دلتنگیش گریه میکنه ...دنبال برادرشه ... که با گریه لیتوک حرفش نیمه ماند.
لیتوک یهو چهره شوکه شده اش تغییر کرد هق هق گریه اش درامد نگاهش را به شیوون کرد نالید : این شیوونمه... شیوون کوچولوی عزیزم که به این روز افتاده...خم شد دستانش را ارام دور تن رنجور شیوون حلقه کرد بوسه ای به پیشانی شیوون زد گونه اش را به روی گونه باند زخم زده شیوون گذاشت هق هق گریه اش بلند شد با صدای لرزانی نالید : خدایا شکرت عزیزای دل من که اینجوری بهم رسوندیشون....خدای من...حالا من چه کنم؟... گریه اش اجازه نداد بیشتر ناله کند تنش از گریه میلرزید شیوون بی هوش را در آغوشش میفشرد .کانگین هم چشمانش خیس اشک بود چهره اش غمگین دست روی شانه لیتوک گذاشت با صدای لرزانی از بغض گفت: آروم باش جونگسو... شیوون حالش خوب نیست...خواهش میکنم... هیچل گنگ و منگ به همه نگاه کرد. کیو به دیوید میگفت شیوون ، عمویش گویی این دو جوان غریبه را میشناخت، گردنبندی که او به عنوان گنجینه ای از عشقش پنهان کرده بود حال رازهایی با خود داشت که باید افشا میشد، از رازهایی که یهو با هم داشت برایش فاش میشد شوکه بود با چشمانی گشاد و دهانی باز فقط نگاه میکرد. کیو هم حالتی بهتر از هیچل نداشت اوهم گیج و شوکه از رفتار لیتوک بود با اخم شدید به لیتوک نگاه میکرد دست روی شانه لیتوک گذاشت قدری کشید تا از روی شیوون بلندش کند گفت: شیوون تو؟... چی میگی آقا؟... نگاه گیجش به کانگین شد گفت: این آقا چشه؟... داره چیکار میکنه؟... شیوون من یعنی چی؟... داداشیمو داره خفه میکنه...چنگ دستش را به شانه لیتوک بیشتر کرد با حالت خشم و شوک به قصد بلند کردنش شانه اش را کشید گفت: بلند شو آقا...برادرمو کشتی... چته تو؟...
لیتوک با کشیده شدن شانه اش حلقه دستانش باز وبلند شد هق هق کنان به کیو نگاه کرد یهو دستان کیو را گرفت بلند شد با قدمی بلند از روی شیوون به کنار کیو رفت نشست با صدای لرزانی از گریه گفت: تو کیوهی خواهرزاده من درسته؟...من داییتم...دایی جونگسو... کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بیشتر گره خورد با گیجی گفت: چی؟...تو کی هستی؟...دایی جونگسو؟... لیتوک با قورت دادن آ ب دهانش سعی کرد گریه اش را قطع کند ولی چشمانش همچنان اشک را روان گونه هایش میکرد سرش را تکان داد با صدای لرزانی گفت: اره...من داییتم... جونگسو ...منم...من این گردنبندها رو دادم... کیو با همان حالت شوکه به سرتاپای لیتوک نگاه کرد دستش را از دستان لیتوک پس کشید گفت: جونگسو؟...یعنی چی؟...تو با دیدن گردنبندها جونگسو شدی...تو که اسمت پارک لیتوک بود...حالا چطوری شدی جونگسو ؟... اصلا چطور فهمیدی این گردنبندها رو تو دادی؟...اصلا ازکجا معلوم تو این گردنبندها ما همونی باشه که تو دادی؟... اصلا تو از کجا مادرمنو میشناسی؟...
کیو شوکه بود برایش باور پذیر نبود که دایی که هیچوقت ندیده بود اثری از او دراین دنیا نبود پدرش سالها بود که دنبالش بود گویی از روی زمین محو شده بود حال در روستایی درست درشهری کنار شهر سئول مردی ادا میکرد دایی اوست این غیر ممکن بود. اشک چشمان لیتوک را مدام تار میکرد ،لیتوک با پشت دست به روی چشمان خود میمالید ولی گریه اش آرام نمیگرفت میان سوالات گیج کیو دوباره دستش را گرفت گفت: اره...اینارو من به شما دادم... با تقلا مچ دست کیو را باز کرد گردنبند نگین سرخ را گرفت به گردنبند دور گردن کیو هم چنگ زد کیو از حرکتش قدری عقب کشید ،لیتوک دو نگین را بدون اینکه بهشان نگاه کند به جلوی صورت کیو گرفت گفت: نگاه ...پشت این نگین های سرخ چی نوشته شده ها؟... مال شیوون یه حرف انگلیسی " اس " حک شده... مال تو هم " کی" هست.... یعنی اول اسمتون ...زیرشم نوشته عشق جونگسودرسته؟... این نگین هم مال گردنبند مادرم بوده یعنی مادربزرگ شما...دادم بترشان به شکل قلب درش بیارن...از وسط نصفش کنن ...یعنی دوتا خواهرزاده من که توی قلبم جای دارن این قلب منه که پیش شمادوتا مونده درسته؟...این چیزهای که مادرتون بهتون گفته ...این رو من گفتم بهتون بگه...گفتم وقتی هر کدوم 15 سالتون شد تو تولدتون بهتون بده...بهتون بگه که توی این دنیا یه دایی دارید که شما دوتا دنیاشید...با تمام وجودم دوستتون دارم... درسته؟... اینا رو مادرتون گفته ...البته مادرشیوون ...تو و شیوون پسرخاله اید... شیوون پسر چویی کی کوهه...درسته؟... قدری چشمان خیسش گشاد شد با تردید گفت: نکنه تو نمیدونی که مادر شیوون خالته هاااا؟...
کیو نگاه مات و بی روحی با چشمانی گشاد شده به لیتوک میکرد دستش را بالا اورد گردنبند به گردنش و گردنبند شیوون را از دست لیتوک گرفت بیرون کشید انگشتانش را مشت کرد گردنبندها را درمشت خود فشرد با حالتی مات و گیج گفت: نه میدونم...مامانم خالمه... ولی مامانمه...بابا کی کو هم بابای منه....لیتوک همراه اشک ریختن از جواب کیو لبخند زد گفت: اره...اونا بابا و مامان تو هم هستند...چون بزرگت کردن..تو و شیوونی خواهرزاده های عزیزم هستید... دنیای منید... دستانش یهو دور تن کیو حلقه کرد او را به آغوش کشید از شادی هم گریه میکرد هم میخندید گفت: خدارو شکر من شمارو دوباره دیدم... من...که با حرکت کیو جمله اش ناتمام ماند.
کیو که کاملا شوکه بود درعالم گیجی شناور بود نمیدانست چه میکند چه میگوید، هضم اینکه لیتوک دایی اوست برایش سخت بود، باورش بسیار سخت. با دراغوش کشیدن توسط لیتوک گویی برق او را گرفت چشمانش به شدت گرد شد بازوهایش را از هم باز کرد حلقه دستانش لیتوک را باز کرد خود را عقب کشید دستش را بالا اورد با اخم شدید و چشمان گرد شده به لیتوک که از حرکت چشمان خیسش گشاد شده نگاه کرد گفت: بهم دست نزن...خواهش میکنم...بهم نزدیک نشو... من...من هنوز نمیفهمم ...خواهش میکنم... رو بگردانند زانو زده به تشک شیوون بیشتر نزدیک شد حوله پیشانی شیوون را گرفت در لگنچه اب خیساند زیر لب با گنگی گفت: شیوونی تبش خیلی بالاست ...باید پاشویه اش کنیم...باید حوله شو عوض کنم... حوله در دستش را چلاند روی پیشانی شیوون گذاشت نگاهش به شیوون بود به لیتوک و کانگین که با چشمانی خیس و غمگین نگاهش میکرد رو نکرد . هیچل هم که از همه گیجتر بود با چشمانی گشاد ودهانی باز به انها نگاه میکرد از انچه شنیده بود شوکه بود نمیدانست چه بکند چه بگوید فقط خیره به انها بود.
........................
(2ساعت بعد)
هیچل چمباتمه زده پشت در نشسته بود سرش را به در تکیه داده بود نگاهش خمار و غمگین به نقطه نامعلومی از اتاق بود ،گوشش به صدای ضربان قلبی که از مانیتورنگ از اتاق پشت سرش میامد بود. صدای قلب آرام وخسته عشقش ،ناجیش کسی که حال فهمید اسمش دیوید که نه شیوون است بود. تا لیتوک و کانگین در اتاق بودن اوهم میتوانست کنار شیوون دراتاق باشد ولی وقتی نبودن از ترس کیو نمیتوانست باشد. حال بابیرون امدن لیتوک وکانگین اوهم پشت درنشسته وجرات داخل رفتن را نداشت که با جدال لیتوک وکانگین به خود امد سرچرخاند .لیتوک به طرف دراتاق میرفت کانگین بازویش را گرفت با اخم گفت : کجا داری میری ؟...لیتوک ایستاد رو برگرداند با ناراحتی گفت: دارم میرم تو اتاق ...باید برم به مریضم سر بزنم...اون حالش خوب نیست ...کانگین با اخم نگاهش میکرد با حالتی جدی وسط حرفش گفت: نمیخوای بری به مریض سربزنی من همین تازه رفتم دیدمش... بهتم گفتم حالش چطوریه... می خوای بری ...اینبار لیتوک وسط حرفش با اخم ملایمی گفت: تو مگه دکتری؟... تو دارو سازی چه میدونی علاتمش چیه؟....
کانگین اخمش بیشتر شد گفت: آره من دکتر دارو سازم ...ولی خودت بهم گفتی علائمو چطور چک کنم ...منم بهت گفتم چیه...حالتش فعلا نرماله...نخیر تو برای این نمیری...میخوای بری با اون بچه حرف بزنی...لیتوک چهره اش درهم و اشفته شد گفت: اره...میخوام برم باهاش حرف بزنم...چشمانش از اشک نمناک شد نالید : خودت میدونی من چقدر منتظر این لحظه بودم...چقدر دلتنگشون بودم ...چقدر منتظر شدم تا این دوتا رو ببینم...بغلشون کنم...میدونی که چقدر دوسشون دارم...حالا که توی خونمن ...اومدم بیرون نمیتونم باهاشون حرف بزنم... کانگین بدون تغییر به چهره جدی و اخم الودش گفت: میدونم...همه چیز میدونم...ولی میخوای بری چی بگی عزیزم... دیدی که بچه چقدر شوکه شده...بذار یکم تنها باشه... به خودش بیاد... یکم... لیتوک چهرهش درهمتر شد وسط حرفش گفت: نه بسه دیگه... دو ساعت که با خودش تنهاس...میخوام باهاش حرف بزنم...باید همه چیزو بهش بگم...باید ...بازویش را از دست کانگین بیرون اورد به کانگین امان نداد با قدمهای سریع به طرف در رفت، هیچل هم با دیدن لیتوک بلند شد با ناراحتی نگاهش کرد.
لیتوک با باز کردن درکشویی وارد اتاق شد جلوی در ایستاد کانگین و هیچل هم پشت سرش ایستادن گویی از کیو اجازه ورود میخواستند همانجا ایستادنند نگاهش میکردنند.
کیو خم شده روی شیوون که با ماسک تنفس آرام نفس میکشید بود چشمان خیسش به دلبرش بود دستش روی باند گونه شیوون گذاشت با نوک انگشتانش باند و کبودی زیر چشم شیوون را لمس میکرد با صدای لرزانی نجوا کرد : شیوونم...عشقم....خیلی عذاب کشیدی نه؟.. خیلی اذیتت کردن... دستش را آرام پایین اورد روی سینه شیوون گذاشت روی سینه ش را لمس میکرد با لمس داغ سیگار روی سینه چپش چشمانش اشک را آرام روی گونه هایش جاری کرد نجوایش را دادمه داد : داغت کردن...شلاقت زدن ...من لعنتی کنارت نبودم... حتما خیلی صدام زدی نه؟... خیلی التماس و گریه کردی نه؟... هق هق آرام گریه اش درامد دستش را روی رد شلاق روی سینه اش که گاز استریل نازکی رویش پوشیده بود کشید سرجلو برد بوسه ای به پیشانی تب دار شیوون زد قدری سرپس کشید میان گریه اش نالید : وقتی عذابت میدادن صدام میزدی نه؟... ولی من لعنتی نبودم کمکت کنم ...من بهت قول دادم همیشه کنارت باشم...اما عوضش باتو قهر کردم...دادمت دست اون لعنتی ها ....از هق هق جمله اش ناتمام ماند که دد کشویی اتاق باز شد کیو هیچ تغیری به حالت نشستن نداد متوجه شد لیتوک با مکث وارد شده با قدمهای ارام به طرفش میاد گریه اش آرام شد با قورت دادن آب دهانش بغضش را فرو داد همانطور که به صورت بیهوش شیوون نگاه میکرد مخاطبش لیتوک بود با صدای لرزانی گفت: میتونم بغلش کنم؟...
لیتوک که با قدمهای آرام به کنار تشک امد با سوال کیو گیج با چشمانی گشاد گفت: هاااااا؟.... کیو هم بدون تغییر در حالتش و رو بگردانند گفت: میتونم بغلش کنم؟... اخه همیشه وقتی بچه بودیم مریض میشدیم همو بغل میکردیم تا اروم بشیم... الانم میخوام بغلش کنم ...ازم میخواد بغلش کنم تا دردش کم بشه...درد داره...داره عذاب میکشه... میخوام بغلش کنم تا یکم اروم بشه....لیتوک کنار کیو زانو زد نشست چهره اش غمگین شد با مهربانی گفت: چرا نمیتونی...بغلش کن ...فقط اروم که اذیت نشه....باید خیلی اروم بغلش کنی... با کمر راست کردن کیو سریع گفت: بذار کمکت کنم... او هم رو زانو بلند شد کیو هم زانو زده به بالای سرشیوون رفت به کمک لیتوک خیلی اروم چون بلند کردن پروانه ای بال شکسته تن رنجور و تب دار شیوون را نیم خیز بلند کردن، کیو دستانش دور سینه لخت پر زخم شیوون حلقه کرد پشت را به سینه خود چسباند دستانش به جلوی سینه شیوون بهم قفل شد سرشیوون شل به روی شانه کیو افتاد. لیتوک آرام سررا به روی شانه چرخاند پیشانی را به گردن کیو چسباند .
شیوون بیهوش با بلند شدن ضربانش قدری بالا رفت نفس زدنش نامنظم شد ولی با ارام گرفتن در آغوش کیو ضربانش آرام و نفس کشیدنش هم منظم شد . لیتوک پتو را آرام به روی شیوون بالا کشید سینه و شکمش را پوشاند. آغوش کیو از تن تبدار معشوقش داغ شد گر گرفت ضربان قلبش بالا رفت چشمانش از اشک داغ خیس شد از نفس کشیدن دلبرش زمزمه کرد : جانم... لبانش را به شقیقه شیوون چسباند آرام بوسید سرپس کشید گونه اش را به روی سرشیوون چسباند موهای کنفی و مشکی شیوون گونه اش را نوازش داد اشک را آرام از زیر پلکهای بسته ش روان کرد بوی عطر تن معشوقش مشامش را پر کرد قلبش را از درد آرام کرد .چقدر دلتنگ این تن بود، چقدر این جسم پر درد به او آرامش میداد .در این نقطه از زمین خاکی میان کوهای برفی در کلبه ای روستایی با درآغوش داشتن معشوقش زمان برایش متوقف شد آرامش وصف نشدنی تمام وجودش را گرفت گوشهایش از صدای ضربان و نفس های معشوقش پر میشد زیر دستانش سینه خواستی عشقش بالا و پایین میرفت گویی بهشتی آرامش بخش پرواز میکرد که با حرف لیتوک به خود امد ولی چشم باز نکرد همان حالت به حرفهای لیتوک گوش میداد.
لیتوک زانو زده جلوی کیو که شیوون را به آغوش داشت نشسته بود دیدن این دو چون تابلوی زیبای چشم را نوازش میداد آرامش عجیبی در چهره کیو بود آرامشی که از شب قبل تا حالا ندیده بود. شیوون بیهوش هم در اغوش کیو ارام گرفته بود نفس کشیدنش آرامتر و ضربان قلبش منظم شده بود گویی شیوون بیهوش فهمید دراغوش کیو است به ارامش رسیده بود. لیتوک به خواهرزادهایش که سالها انتظار دیدنشان را داشت نگاه کرد چشمانش آرام و بی صدا خیس اشک شد برای گفتن حرفهای به اتاق امد با دیدن چهره آرام کیو مناسب دید که حرفش را بزند، آب دهانش را قورت داد به آرامی شروع به صحبت کرد:
" من پسرته تغاری خونه بودم... دوتا نونام خیلی دوسم داشتن.... منم عاشقانه دوستشون داشتم...حتی یه لحظه هم نمیتونستم بدون اونا باشم.... البته پدر و مادرم که ازهیچ محبتی بهم دریغ نمیکردن...چون من تنها پسر خانواده بودم...قرار بود وارثدار خانواده بشم... خانواده پنج نفره ما خیلی خوشبخت بود ....من هیچوقت فکر نمیکردم این همه خوشبختی رو از دست بدم.... اتفاقات بد پشت سرهم افتاد ....همه خوشبختی رو ازم گرفت.. اول نونام با کی کو ازدواج کرد...بعد هم مادرتو ....جمع پنج نفره ما شد هفت نفر...ولی تو یه روز شوم مادرمون مرد.... بعدم به فاصله کمی پدرمون مرد....که شدید عاشق مامان بود مرد....بعدشم بچه دار نشدن نونا ...همون زمان هم کارخونه بابا ورشکست شد ...من چیزی بلد نبودم ..از تجارت سردرنمیاوردم...کی کو به دادم رسید ...بعد چند سال که نونا با کی کو ازدواج کرد بچه میخواستند ولی بچه دار نشدند...پدر و مادرتو زودتر بچه دار شدن.... چقدر به دنیا اومدن تو شیرین و خاطر انگیز بود ...لبخند کمرنگی تلخی زد گفت: بعد اون همه اتفاق بد تولد تو خیلی شیرین بود... ولی انگار روزگار نمیخواست دست برداره.... لبخندش محو شد گفت: تو تا یک سال نیم عزیزکرده دوتا مامانت بودی...دوباره لبخند نیمه ای زد گفت: اره مامانت...مامان خودت و مامان شیوون... من به عنوان دایی جرات نداشتم بهت نزدیک بشم سربه سرت بذارم جیغتو در بیارم... روزهای خوشی بود...ولی...لبخندش محو چهره اش درهم و غمگین شد گفت: اون روز شوم همه چیز رو دوباره بهم ریخت....نونا و بابات توی تصادف ساختگی کشته شدن....اره تصادف ساختگی... اخم کرد گفت: پلیس اعلام کرد که تصادف ساختگی نبود...مرگ دراثر تصادفی که پدرت بی احتیاطی کرده بود اتفاق افتاد... ولی کی کو هم مثل من میدونست که تصادف ساختگی بود...یه روز که ما خونه شما بودیم تلفنی به پدرت شد که تهدیدش کرده بودن... پدرت نگفت کی بودن چرا تهدیدش کردن... همش لاپوشونی میکرد...یه بار دیگه هم من اتفاقی گوشی رو برداشتم...فکر کردن پدرتوهستم ....حسابی تهدیدم کردن که زن و بچه تو میکشیم... ولی بازم پدرت نگفت قضیه چیه...بعد تصادف من به پلیس گفتم...ولی پلیس گفت مدرکی نیست... کی کو هم رو همه چیز لاپوشونی کرد ...گفت پدرت که شرکت داره طبییعه که رقیبا بخوان الکی تهدیدش کنن... ولی کسی کاری نمیکنه... کسی این وسط مقصر نیست...اون یه تصادف بوده... سرهمین موضوع من و کی کو درگیر شدیم...همزمان هم من تو دانشگاه پزشکی قبول شدم...البته چند ماه قبلم رابطه من با کانگین برملا شده بود...یعنی کی کو ونونا فهمیدن...من گی هستم.... یه مرد جوون رو میخوام...کی کو ونونا شدید مخالف بودن...یه روز حسابی سراین موضوع و قضیه تصادف والدینت با کی کو بحث و دعوام شد ... ولی نونا یعنی مامان شیوون فکر میکرد دعوای من و کی کو فقط سرقضیه کانگینه از اون تهدیدا و تصادف ساختگی نمیدونست... این وسط هم شیوون به دنیا اومد...سرنونا حسابی به بچه داری گرم شد...هر چند تولد شیوون خیلی لذت بخش بود... میتونست دوباره روزهای خوشی برامون بسازه.... ولی من نمیتونستم قضیه تصادف و چیزهای که بهش مربوط بود رو فراموش کنم... من و کی کو حسابی دعوامون بالا گرفت...من هم با اینکه عاشق نونام بودم... یعنی تنها کسی که توی این دنیا برام باقی مونده بود مادر شیوون و شما دوتا بودید ...ولی نمیتونستم سئول بمونم.... از کی کو بخاطر اینکه یه ادم ترسو و پول پرست که بخاطر به دست گرفتن اموال پدرم و پدرتو رو همه چیز لاپوشنی کرد ...و هم اینم وسط دعوا میکرد که او حالا دیگه قیم و سرپرست منه...اجازه نمیده من با کانگین باشم متنفر بودم...نمیتونستم ببینمش... همون زمان این گردنبندها رو به عنوان نشونه برای شما گذاشتم... از سئول رفتم به شهری که دانشگاه قبول شدم... هر چند کی کو اونجا هم ولم نمیکرد...چند باری اونجا اومد دیدنم ...میخواست باهام حرف بزنه...ولی من قبول نکردم...من با کانگین توی اون دانشگاه درس میخوندم..برای انکه شر کی کو از سرمون کم بشه.. جفتمون اسمامونو عوض کردیم انتقالی گرفتیم به دانشگاه پزشکی دیگه ...وقتی هم درسمون تموم شد برای چند ماه رفتیم چین ...یه دوره ای هم اونجا گذروندیم..بعدشم اومدیم اینجا توی این روستا زندگیمونو شروع کردیم... جایی که کی کو هیچوقت نتونست پیدامون کنه.... اینجا ما زندگی جدیدی رو شروع کردیم... هیچل و شیندونگ هم که پدر و مادرشونو از دست داده بودن ...سرپرستیشونو قبول کردیم بزرگشون کردیم... این دوتا بچه یجورای پسرامون شدن... به هر حال تغییر اسم کارش خودشو کرد...اون مرد طماع مارو گم کرد ...که حرفش با جمله کیو بریده شد: اون طماع نیست.....
کیو همانطور که گونه اش به سرشیوون بود چشمانش را بسته بود با اخم این جمله را گفت چشم باز کرد اخم الود به لیتوک نگاه کرد گفت: پدرم طماع نیست...خیلی هم مهربونه... دیگه این حرفو نزن ...بخصوص جلوی شیوون...جلوی شیوون از پدرش بد نگو... نمیدونی بدون من وقتی به سن قانونی یعنی 18 سالگی رسیدم تمامم اموالی که از پدرم مونده بود رو بهم پس داد...همه اموال پدرم ...تو همون بچگی به نامم زده بود...با اینکه من شغل پلیسی رو قبول کردم کاری به شرکت ندارم...ولی بابا همه رو قانونا به نام من زده...حتی من رو به عنوان پسر خودش تو شناسنامه اش داره ...من حتی از اموال شیوون هم سهم دارم... گونه اش را از سر شیوون جدا کرد با همان حالت اخم الود و جدی به لیتوک نگاه کرد گفت: تو میگی پدرم طماعه...معلومه که دامادتو اصلا نمیشناسی... میدونستی که اون زمان که پدرم تو تصادف کشته شد شرکت داشت ورشکست میشد... بابا با سهم شرکت خودش شرکت بابامو نجات داد ...به قول خود تاجرا ریسک خطرناکی کرد...شرکت باباموبدون هیچ چشم داشتی نجات داد... تا 18 سالگه بشم به خوبی شرکت رو نگه داشت ...حتی گسترشش داد به من داد که من قبول نکردم...البته شرکت به نام منه...ولی بابا داره کاراشو میکنه...تو اینا رو میدونستی؟... مطمینا نمیدونستی نه؟...
لیتوک از حرفهای کیو چشمانش قدری گشاد شد گفت: کی کو اینکارو کرده؟... من ...من نمیدونستم...من ...کیو امان نداد وسط حرفش با همان حلت جدی گفت: معلومه که نمیدونستی اینطور در موردش قضاوت میکنی... مطمینا در مورد تصادف پدر و مادرمم حتما یه چیزی هست که... که با تکان ارامی که شیوون به سرش داد جمله اش ناتمام ماند با چشمانی کمی گشاد گیج رو به صورت شیوون کرد. شیوون سرش را تکانی داد پلکهایش تکان خورد خیلی آرام لای پلکهایش باز شد نگاه خیلی خمار و بیحسی به لیتوک کرد، میشد گفت به هوش امد، ولی نه کامل .چیزی حس نمیکرد چیزی هم نمیدید فقط آغوش پر محبت کیو باعث شده بود دردهایش آرام گیرد تنش جان بگیرد چشمانش را برای چند ثانیه باز کند .
کیو با دیدن چشمان خمار شیوون چشمانش به شدت گشاد شد ازشادی ضربان قلبش به هزار رسید با بغض گفت: شیوونی...شیوونی...دست روی گونه شیوون گذاشت گونه اش را به آغوش کشید نالید : شیوونی...منو میبینی؟... لیتوک هم چشمانش قدری بازشد چهار دست و پا جلو رفت دست شیوون را گرفت آرام فشار داد گفت: شیوونی صدامو میشنوی؟... شیوون پلکهای سنگین و خسته ش بسته و دوباره به آرامی باز شد ولی عکس العملی نشان نداد نگاه تهی و بی هدفی کرد آرام دوباره بسته شد. کیو با بسته شدن چشمان شیوون چشمانش از وحشت گشادتر شد فریاد زد : شیوونی چشماتو باز کن...رو به لیتوک گفت: چی شده؟... چرا...لیتوک زانو زده نشست لبخند کمرنگی به لب داشت وسط حرف کیو گفت: هیشششششششششششش...آروم باش... داد نزن...داداشت به هوش اومده...ولی هنوز انرژی نداره که عکس العمل نشون بده...واقعا این معجزه ست... با این وضعیتی که داره به هوش اومدنش یه معجزه ست...بذار اروم بگیره...بخوابه...اوه به استراحت احتیاج داره...کیو با حرفهای لیتوک چشمانش خیس اشک شد دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد با احتیاط به آرامی به خود فشرد بوسه ای به پیشانی شیوون زد اشک بیاختیار گونه هایش را خیس میکرد زمزمه کرد: ممنون عشقم...ممنون به هوش اومدی...ممنون...
........................................................................
لیتوک زانو زده نشسته نگاه خمار و غمگینش به گوشه نامعلومی از اتاق بود دستانش در حال خورد کردن سبزیجات که داخل سینی روی میز کوچک سنتی جلویش بود ،ولی حواسش جای دیگری بود چون ذهنش در حال فکر کردن بود که یهو با سوزشی وحشتناکی که نوک انگشتش حس کرد به خود امد چهره اش درهم ناله ش بلند شد: آخخخخخ...نگاهش به دست خود شد دید نوک انگشتش را از بی حواسی بریده خون میاید دستش را بالا اورد با نوک انگشت به روی زخم فشار اورد تا خونش بند بیاید که صدای کانگین امد : چی شده؟... دستتو بریدی؟....زانو زده کنار لیتوک نشست دستش را گرفت با چهره ای درهم به زخم نوک انگشت که خون میامد نگاه کرد گفت: چیکار کردی؟... حواست کجاست؟... نوک انگشت را گرفت به دهان گذاشت مکید تا خونش بند بیاد.
لیتوک با ناراحتی نگاهش میکرد دستش را کشید از دهان کانگین بیرون اورد گفت: خوبه...چیزیش نیست... یه خراشه...کانگین اخم کرد نگاهی به دست و صورت لیتوک کرد قدری چشمانش را ریز کرد گفت: تو چته؟...با چشم به سبزی داخل سینی اشاره کرد گفت: نیم ساعته دارم نگاه میکنم...نگاهت به یه جای دیگه ست...چاقو رو نیم ساعته یه جا میزنی... اخرشم رو انگشت خودت زدی... یکم محکمتر زده بودی انگشتتو قطع میکردی.. فکر کنم انگشت زیادی داری نه؟... چته تو؟...به چی فکر میکنی؟... لیتوک با چشمانی که از غم بی فروغ شده بود نگاهش با کانگین یکی شد با صدای غمگینی بیمقدمه گفت: کانگین تو هم فکر میکنی من اشتباه کردم نه؟... یعنی من تمام عمرم اشتباه میکردم؟...
کانگین متوجه منظور لیتوک نشد اخمش بیشتر شد گفت: منظورت چیه؟... چی میگی؟... چی رو اشتباه کردی؟... درست حرف بزن ببینم چی میگی... لیتوک بدون تغییر به چهره و صدایش گفت: من همیشه فکر میکردم کی کو یه ادم پول پرست و ترسوه که حق خانوادمو خورده..اموال پدرمو باجناقشو بالا کشیده...منم چون اون زمان قدرتی نداشتم نتونستم جلوش بیاستم گذاشتنم اومدم...از طرفی خودمو همیشه دوستار خانواده و ادم فداکاری میدونستم که بخاطر از هم نپاشیدن زندگی نونام از کی کو گذشتم...کاری به کارش نداشتم... ولی حالا میبینم این بچه میگه من اشتباه کردم... کی کو شرکت کیومون ( پدر کیو) که در حال ورشکستگی بود نجات داد...حالا هم داده به کیو...بدون هیچ چشم داشتی...حتی از ارثیه خودشم بهش داده... کیو رو بزرگ کرده به ثمر رسونده...انقدر به این بچه محبت کرده که کیو اونو از پدرشم بیشتر دوسش داره...حتی در مورد مرگ پدرو مادرش و تصادف گفته...اخمی به صورت غمگینش زینت داد نگاهش را از کانگین گرفت به نقطه نامعلومی نگاه کرد گفت: یعنی من در مورد اون تصادف هم اشتباه کردم؟... واقعا اون تصادف ساختگی نبود؟... ولی اون تلفن های تهدید امیز چی ؟... یعنی واقعا کی کو ترسیده بود ؟... اگر هم ترسیده بود بخاطر خواهرم و بچه هاش بود... نگاه غمگینش دوباره به کانگین شد گفت: یعنی واقعا من اشتباه کردم؟... تمام این سالها ..چشمانش خیس اشک شد با بغض گفت: بودن در کنار خواهرم و بچه هاشو از دست دادم...اونم بخاطر یه اشتباه؟...ولی واقعا کی کو از او حادثه گذشته مرگ نونا و کیومون یه تصادف ساده نبود... یه عده ناحق کشته بودنشون...خودتم اون زمان باهام بودی... دیدی یه بار کی کو هم تایید کرد... اون تصادف ساده نبود...ولی بعدش زد زیرش..الان...الان من گیجم...نمیدونم چی درسته چی غلط... واقعا من اشتباه کردم درمورد کی کو؟...
کانگین با اخم نگاه جدی به لیتوک کرد با حالتی جدی گفت: نمیدونم...ولی از حرفهای این بچه اینطور به نظر میاد که تو اشتباه کردی...با دیدن حالت چهره لیتوک که به شدت درهم حالت گریه گرفته نفسش را صدادار بیرون داد گفت: ولی اون زمان تو هم اشتباه نکردی...یعنی بخاطر اینکه جوون بودی مطمینا مسایلی بود تو ازش خبر نداشتی...بخاطر جوونی نبود بخاطر شور عشقی که داشتی ...دیگه نتونستی اونجا بمونی...سئول رو ترک کردی... یادته که ما دوتا چقدر با خانوادههامون جنگیدیم تا بهم برسیم...بخصوص تو ... شوهر خواهرت تا دانشگاه هم اومد...میخواست باهات حرف بزنه ...اخمش بیشتر شد با مکث گفت: هر چند الان با حرفهای این بچه فکرشو که میکنم... نمیدونم در مورد من و تو میخواست حرف بزنه... یا درمورد ماجراهای که این بچه میگه شوهرخواهرت انجامش داد میخواسته حرف بزنه...به هر حال هرچی بود اون زمان ما جفتمون جوون بودیم...که با حرف لیتوک جمله ش ناتمام ماند.
لیتوک از فکرهای که میکرد دیگر تاب نیاورد بغضش ترکید ازاشک چشمانش صورتش خیس شد وسط حرفش نالید : کانگین من میترسم...میترسم توی این مدت اشتباه کرده باشم... من خانوادمو ...نونامو...بچه های که از جونم بیشتر دوسشون داشتم پشت سرم رها کردم...اونم بخاطر یه سری فکرهای اشتباه...یعنی من ...که با حلقه شدن دستان کانگین دور تنش که او را به آغوش کشید بقیه حرفش را نزد او هم دستانش را دور کمر کانگین حلقه کرد سربه شانه کانگین گذاشت هق هق گریه اش درامد. کانگین هم حلقه دستانش را تنگ کرد بوسه ای به گونه لیتوک زد ارام در گوشش نجوا کرد: اروم باش عشقم...تو اشتباه نکردی...نگران نباش....
.............
کیو دستاشن دور تن شیوون بیهوش حلقه بود تن تب دار معشقوق راخواستنی به اغوش داشت گونه ش را به شقیقه داغ تب شیوون چسبانده بود چشمان بسته به آهنگ زیبای که صدای ضربان قلب شیوون از مانیتورینگ و صدای نفس هایش که سمفونی دلنشینی زندگی به راه انداخته بود گوشش میداد از بوی عطر تن شیوون جان خود را تازه میکرد ،گاه به گاه هم سرمیچرخاند بوسه ی نرم و عاشقانه به شقیقه شیوون میزد خیلی آهسته نجوا میکرد: عاشقتم...
زمانی که به این حالت نشسته بود را نمیدانست فقط از حالت نسشتن که به جایی هم تکیه نداده بود کمرش درد گرفته بود باید استراحتی به خود میداد، پس چشمانش را باز نگاه تشنه و عاشقانه ای به چشمان بسته دلبرش که مژه های بلندش برای بالا بردن ضربان قلبش طنازی میکردند کرد ارام خیلی با احتیاط عقب رفت شیوون را خیلی نرم و ارام روی زمین خواباند لحاف را روی سینه اش بالا کشید مرتب کرد ،خم شد بوسه ی به پیشانی شیوون زد زمزمه کرد: دوستت دارم نفسم... کمر راست کرد از درد کمر چهره اش را درهم ونفسش را صدادار بیرون داد با بالا بردن دستانش کش و قوسی به بدنش داد دوباره حالتش عادی شد دست روی پیشانی شیوون گذاشت ،هنوز داغ تب بود چهره اش غمگین ودرهم شد نالید : چرا پاین نمیاد لعنتی... حوله داخل لگنچه کنار تشک را گرفت ابش را چلاند ارام روی پیشانی شیوون گذاشت رویش دست کشید که با امدن سرو صدای آرامی از بیرون نگاهش به دراتاق شد.
از روز قبل که به این خانه امده بود انقدر ابتدا شوکه حال بد شیوون و بعد هم نگران حالش بود که توجه ای به اطرافش نداشت .حال گوی با بهتر شدن حال شیوون توجه اش به اطراف جلب شد به نیت استراحتی به خود دادن در اصل بخاطر سرو صدا که بدل به گفتگویی شده بود فضولیش گل کرده بود میخواست به بیرون اتاق برود، پس بلند شد نگاهی به شیوون بیهوش دراز کشیده به روی تشک کرد به طرف در اتاق با کشیدن در بیرون وارد سالن شد.
خانه سنتی وقدیمی بود نگاهی به اطراف چرخید فضای خانه کاملا سنتی بود یه خانه سنتی قدیمی. حس کرد با ماشین زمان به گذشته برگشته در خانه ای سنتی 100 یا 200 سال قبل ظاهر شد. فضا وسایل خانه و چیدمانشان کاملا سنتی بودنند. سالن خانه با وسایلی که بود درهای چوبی کشویی پنجره پنجره دار ،اشپزخانه کنج سالن و بخاری وسط سالن که به نظر با زغال کار میکرد فضای خانه را کاملا گرم و مطبوع کرده بود ،همه سنتی و بوی زندگی پاک و عاشقانه ای میداد، نگاهش به دو مرد وسط سالن نشسته ثابت شد . لیتوک و کانگین که دراغوش هم بودن، لیتوک گویی ارام گریه میکرد . کیو کامل به طرفشان چرخید به صورت دایی اش نگاه کرد قدری اخم کرد نگاهش با دقت شد .چقدر دایی اش شبیه مادرش بود یعنی مادر شیوون . واقعا این مرد دایی او بود، دایی که مادرشان از کودکی همیشه درموردش میگفت ارزوی دیدن برادرش را یک بار دیگر داشت. چقدر ماردش با دیدن برادرش خوشحال میشد. وقتی خبر پیدا شدن دایی را به مادرش میداد چه حالی میشد ،مطمینا ازخوشحالی سکته میزد .غرق افکارش بود که با حرف کانگین که متوجه بیرون امدن او از اتاق شد به خود امد : خوب کردی امدی بیرون...بیا برات یه چیز خوشمزه درست کردنم بخور...
لیتوک با حرف کانگین گریه اش قطع شد از بغل کانگین بیرون امد نگاه گیجی به رد نگاه کانگین کرد کیو چند قدم به طرفشان رفت گفت: نه ممنون... اشتهای ندارم... اگه میل به غذا داشته باشم میخوام تو اتاق کنار شیوون بخورم... کانگین بلند شد به طرف کیو میرفت وسط حرفش گفت: مگه میشه اشتها نداشتی باشی...جوونی ...الان باید کلی غذا بخوری...باشه غذارو میارم پیش داداشت بخور...کیو با لبخند کمرنگی گفت: ممنون... رو به لیتوک که با چشمانی خیس نگاهش میکرد با صدای ارامی گفت: دایی میدونی اگه مامان تو رو ببینه چقدر خوشحال میشه... فکر کنم بیچاره درجا سکته کنه...همیشه خیلی خیلی دلتنگت بود...انگار ارزوش شده بود که ببیندت.... لیتوک با حرف کیو هق هق گریه ش دوباره درامد بلند شد با قدمهای لرزان و تند به طرف کیو میرفت با صدای لرزانی گفت: منم ارزوم دیدن شماها بوده...نمیدونی من چقدر برای دیدن شماها شب و روز دعا کردم از خدا خواستم... تا به کیو رسید دستانش را دور تن کیو حلقه کرد بغلش کرد او را به خود فشرد گریه اش بلند تر شد نالید : شما دوتا دنیای منید...کیو با به اغوش رفتن لیتوک ارامش عجیبی حس کرد، ارامشی که موقع بغل کردن شیوون یا پدر و مادرش حس میکرد، دایی برادر مادرش بود بوی مادرش را میداد . حال که شیوونش به این حال بود گوی او به تکیه گاهی احتیاج داشت تا قلب بیتابش را آرام کند، دایش تکیه گاهش شد، دستانش را دور کمر لیتوک حلقه کرد سربه شانه لیتوک گذاشت با صدای لرزانی از بغض گفت: منم دوستت دارم دایی...اشک ارام گونه هایش را خیس کرد خود را بیشتر دراغوش لیتوک فرو برد . کانگین هم با چشمانی خیس و لبخند ملایمی به لب به انها نگاه میکرد .
**************************************
سئول -بیمارستان
هیوک به همراه چند بادیگارد و مین هو و چانگیم دوان وارد اورژانس بیمارستان شدند همین زمان موبایل هیوک در جیبش میلرزید صدای زنگش بلند شد ،ولی هیوک توجه ای به ان نکرد چهره ش به شدت بیرنگ بود چشمانش خیس و لرزانش در سالن اورژانس میچرخید و اشفته نالید : کجاست؟... رو به مین هو گفت: گفتن کجاست؟... مین هو با گیجی شانه هایش را بالا انداخت گفت: نمیدونم...من چه میدونم کجاست؟... همین زمان چانگمین که جلوتر از ان دو میدوید نگاهش به تخت های دو طرف بود با دیدن پرستاری گفت: ببخشید خانم...لی دونگهه... تصادفی به این اسم اینجا نیاوردن؟... باهامون تماس گرفتن گفتن مردی به این اسم اوردن اینجا که تصادف کرده... پرستار اخمی کرد گفت: لی دونگهه؟...همین زمان پرستاری از پشت پرده ای بیرون امد گفت: آقا اینجاست... مریض شما اینجاست...با این حرف هیوک ومین هو چانگمین برگشتند پرستاری را کنار تختی که پرده جلویش کشده بود دیدند.
هیوک با چشمانی گشاد شده به طرفش رفت با آشفتگی گفت: اینجاست؟...با اشاره پرستار که پرده را کنار کشید چشمانش بیشتر گرد شد، دونگهه را افتاده به روی تخت سرو پاهایش زخمی و خونی دید، دکتر و پرستارها دروش حلقه شده بودنند از وحشت برای لحظه ای نفسش بند امد چشمانش سیاهی رفت. عشقش زخمی و بیهوش به روی تخت افتاده بود، بدنش شل شد داشت میافتاد که گرفته شدن زیر بلغش توسط مین هو سرپا نگه داشته شد خواست با قدمهای لرزان به طرف تخت برود که صدای مردی گفت: شما همراه آقای لی هستید؟... هیوک با چشمانی گشاد و دهانی باز و مین هوو چانگمین هم گیج رو برگردانند دو افسر پلیس که یکشان پسر نوزادی را به بغل داشت به طرفشان میامد. پسرک سونگ وون بود. چشمان هیوک و مین هو بیشتر گرد شد هیوک از وحشت با صدای خیلی ضعیفی نالید : سونگ وون؟... دو افسر پلیس جلوی انها ایستادنند یکشان گفت: شما این بچه رو میشناسید؟...میدونید کیه؟... چه نسبتی با آقای لی دونگه داره؟... توی ماشین آقای لی بود...به همراه زنی که متاسفانه اون زن مرده...اسم زن کیم نونا باید باشه... یعنی روی کارت شناسایی که همراهش بود این مشخصات رو داشت ...زن کشته شد ...آقای لی زخمی شدن...ولی این بچه به طور معجزه اسایی سالمه.... شما این بچه رو میشناسید؟... هیوک از وحشت یخ زد دستانش را برای بغل کردن سونگ وون دراز کرد گفت: این پسرمنه.... بچه منه... یونا و سونگ وون تو ماشین دونگهه چیکار میکردن؟... کودکش را بغل کرد با گیجی پرسید : بچه من پیش دونگهه بوده؟...چرا؟...
عالی بود مرسی عزیزم
خواهش ممنون عزیزدلم
Salam eshghaaaaaaaaam
Sharmande na javabe sms dadam na fico khundam
Ma asas keshi darim..vaaay mibini torokhodaaaa
Pedaram darumad
Isssshhhhhhhh
Hanaiy hyukiiiii bachashoooo....... Vay
Emshab mizari ghesmare dgasho??? Akh jooon
Mersiii nafas
Sharmande babate.in chand vaght ke kutahi kardam
Khodet miduni tu che sharayetiam
سلام عشقم..اشکال نداره عشقم ...درکت میکنم...
اخه العهی...به سلامتی دیدم عکسشو تو اینستا...
خواهش عزیزدلم..اشکال نداره....
اره عزیزم میدونم راحت باش... دوستت دارم
سلام...
این قسمتش خیلی احساسی بود خیلی قشنگ بود دستت درد نکنه
کیو بچه خوبه ی تکیه گاه پیدا کرد میتونه دیگ بهش تکیه کنه
این شیوونم دیگه بهش بیاد کیو غمی نداره
این هیوک چقد بدبختی میاد سرش این دونگهه چیزیش نشه هیوک بچه طاقت نداره
سلام عزیزدلم...
من خیلی بدم....
اره لیتوک شده تکیه گاه کیو...
اره شیوون که به هوش بیاد کیو تکیه گاه که ارامش میگره...
هی چی بگم زا دونگهه و هیوک...
سلام گلم.
خدا کنه حالش بهتر بشه و اون دارو خیلی روش عوارض بد نداشته باشه
. به اندازه کافی زجر کشیده دیگه درد و ناراحتی رو چقدر باید تحمل کنه؟

بچه هیوک رو رفت نجات بده این طوری شد؟ اخه اون پسره که دوست یونا بود میخواست یه بلایی سرش بیاره دونگهه هم فهمیده بود . رفت بچه رو بیاره این طوری شد؟




همون یه لحظه که شیوون به هوش اومد دل کیو یه ذره اروم گرفت .
لیتوک بالاخره کیو و شیوون رو دید بعد از سالها و کیو هم بعد اون شوک که از شنیدن این خبر بهش دست داد لیتوک رو به عنوان دایی پذیرفت . خوبه که توی این شرایط شیوون حداقل لیتوک به عنوان دایی کنارشون هست و بهشون دلداری میده.
دونگهه بیچاره چه بلایی سرش اومده؟
هیوک که حالا از همه طرف باید استرس داشته باشه . بیچاره.
ممنون گلم خیلی خوب و احساسی بود.
سلام عزیزدلم...
اره کیو حتی به یه نفس شیوون زنده ست...
حالش خوب میشه ..دیگه همه چیز تموم شده...
اره داشتن یکی مثل دای تو موقعیت بد خیلی خوبه...
اوه دختر تو خیلی باهوشی... یعنی از قبل یمفهمی چه میشه... حدس در مورد دونگهه درسته تقریبا... خخخ بیشتر بگم لو میره....
اره هیوک دیگه شده خدای استرس...
خواهش نفسم...ممنون از نظرت
خب بالاخره کیو از خرشیطون پایین اومد و لینوک رو دایی خطاب کرد

مگه نمیدونست سونگ وون پسر هیوک
ایشالله شیوونی هم هرچه زودتر خوب بشه
ای وای ماهیم دوباره چکار کرد
مرسی عزیزم
اره کیو یکم اروم شده...
هی چی بگم از دونگهه ..اینبار کار بد نکرده برعکس کار خوبی انجام داد...ولی...
خواهش خوشگلم
چقدر احساسی بود این قسمتش خوبه که لیتوک وپیدا کردن اینجوری شیوون زودترخوب میشه البته امیدوارم,مرسییی عزیزمممم
اره پیدا کردن لیتوک موحبت بزرگیه.... خواهش عزیزدلم