SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 41


 


اینم از این قسمت این داستان ..

بفرماید ادامه

 

 

قسمت چهل و یکم

 

 

کیو باقدری کشیدن سر خود به جلو رو سینه شیوون نگاهش به دست خود که با کروات سرمی که روی سینه شیوون قرار داشت بازی میکرد پرسید:  اگه با کارت مخالفت کنن چی.. ؟ با این تغییری که میخواهی بدی ... حرفش با گفته شیوون که تو همون حال گفت:  من باید اینکار رو بکنم... باید بفهمونم که دیگه او کسی که فکرشو میکنن وجود نداره.. باید اولین قدمو بردارم .. نمی خوام فکر کنن آدم ضعیفی هستم.. باید.. باقی حرفش با ضربه که به در اتاق خورد نیمه ماند. با ضربه آروم که به در اتاق خورد که آمادگی برای حکم فرمانی ؛  سلطه بودن بر قصر خود حضور در جلسه رو میداد با گشودن پلک نگاهش به سقف آروم گفت : وقتشه..

 

 

  و قبل از اینکه در اتاق کامل باز شود کیو با باز کردن  دست شیوون از دورخود به حالت نشسته کنار او قرار گرفت نگاهش رو به روی چهره شیوون  که با ورود منشی پارک که با باز کردن در اتاق وارد شد با دیدن حالت شیوون که به روی مبل دراز کشیده بود از حالتش نگران با امدن به سمت او با نگرانی پرسید: قربان چیزی شده ... شما حالتون خوبه...؟ کیو به خود با بلند شدن از کنار شیوون مقابلش ایستاد .

شیوون با نشستن به روی مبل با نگاه کوتاهی که به کیو انداخت با بلند شدن از جای خود با گرفتن حالت جدی رو به منشی پارک کرد گفت : چیز مهمی نیست ... یکم احساس ضعف کردم داشتم استراحت میکردم.. منشی پارک با همان حالت  گفت :  اگه حالتون خوب نیست میخواهید این جلسه رو ...شیوون بدون تغییر حالت خود  همونجور که به سمت میز کارخود قدم برمیداشت کاغذی به داخل جیب کت خود گذاشت گفت: نه .. لازم نیست ..  وبا امدن  به کنار کیو حرکت کوتاهی که از دید منشی پارک مخفی ماند لمس آروم لبه های انگشت دست کیو  گفتن آرومش : بریم ...  برای حضور در جلسه که خود ترتیب داده بود همراه منشی وکیو از اتاق خارج شد..

******************

 ظهر .. خانه هیوک

بعداز چندروز بودن مهمان بیمارستان با مرخص شدنش همراه دونگهه به خانه بازگشته بود. توی اتاق روی تخت نشسته بود نگاهش به روی کف پوش اتاق ثابت کرده بود. صداهای هنری؛ سوک که با مرخص شدنش از بیمارستان به دیدنش امده بودن ومثل همیشه بر سر کوچکترین اختلافی باهم بحث میکردن رو میشنید اما اونقدر بی حوصله بود که بودن توی اتاق تنها بودن رو به مداخله بین آنها ترجیح میداد.

_هیوک کجای تو بیا به این دیونه چیزی بگو... من که هرچی میگم انگار نه انگار.. هنری در حالیکه از دست سوک کلافه شده بود از هیوک کمک میخواست و با باز کردن در اتاق هیوک همونجور که با سوک کنجار میرفت وارد اتاق شد بی توجه به حالت هیوک گفت: دیوونم کرد .. هیوک بیا تا خفم نکرده بهش توضیح بده.. من که هرچی میگم تو اون کله پوکش نمیره...

هیوک با گرفتن نگاه از کف اتاق سر بلند کردن پرسید: باز چتون شما.. ؟ چرا باهم نمیسازید..؟ با وارد شدن سوک به اتاق سوالش که  پرسید: هیوک  هنری چی میگه ... واقعا پدرت میخواد کلوب رو بفروشه...؟ ولی مگه اونجا به اسم تو نیست..؟

هیوک با بلند شدن از لبه تخت چرخیدن به سمت پنچره  اتاق  همونجور که به بیرون خیره شده بود گفت: نه .. من فقط ادارش میکردم..  آره میخواد بفروشه.. مکثی کرد به دروغ گفت :  به پولش احتیاج داره..  سوک دوباره پرسید : پس کارمون چی..؟ هیوک بابی حوصلگی گفت : به یکی از دوستام میسپارم تا وقتی که یه جای دیگه رو پیدا کنم  تو؛ هنری  برید توکلوبش دیگه کار کنید .. سوک دوباره پرسید : پس خودت چی..؟ تو این  مدت میخواهی چکار کنی..؟ هنری  با چرخیدن به سمتش گفت : باز بیست سوالیت راه افتاد.. تو به اینش چکار داری.. و با گرفتن بازوی سوک کشیدنش سمت دراتاق گفتش: بیا بریم .. راحتش  بذار.. خودش بهتر از تو میدونه که چکار کنه... قبل خروجش از اتاق رو به هیوک که همونجور مقابل پنجره ایستاده بود بیرون رو تماشا میکرد گفت: هیوک تو هم بیا...  و با گفتش همراه سوک ازاتاق  خارج شد.

دروغگویش در برابر دوستاش براش شده بود یه مسئله ساده ؛ بی معنی.. برای پنهان کردن حقیقت که چرا پدرش قصد فروش کلوب رو داشت و تنها دونگهه از ماجرایش باخبر بود حقیقت تلخ که هنوز نمیتوانست باورکند زمانی که توی بیمارستان بود  به او گفته بود. کلافه از حال خود دست انداخت پنجره رو برای تازه کردن هوای خود پا به حیاط کوچک که پشت ساختمانش قرار داشت گذاشت زیرایوانش ایستاد. نگاهش به  آسمان پوشیده از رنگ سفید به قطرههای بارونی که از شیارههایسوفالی سقف ایوان پنچره به پایین میچکید دوخته بود. زندگی که فکر میکرد با گذشت زمان بهتر خواهد شد ، دیگر هیچ مشکلی نخواهد داشت اما هر سال ؛ ماه ها که ازش میگذشت بیشتر سخت؛ مشکلتر میشد. از همان زمان تولد خود تا حالا روی خوش رو ندیده بود .. با آنکه پسری مایه دار بود همه ازش سوءاستفاده میکردن برای خوشگذرونیشون دور او جمع میشدن اما همیشه احساس تنهای میکرد .. تنها تر از هر تنهای بود.. رفتن مادر ؛ جدایی از او که تنها 9 سالش بود تنهایش گذاشت.. روزگار بد سفر انگلیسش وآشنایش باجان رایلی ؛از دست دادنش.. قرص خوردنش به قصد خودکشی به خاطر ازدست دادن عشق اول خود... و حالا هم بدتر از همه این مسائل گذشته او مجرم بودن پدر.. مشکلات گذشته برایش با آنکه دردهایش رو تحمل کرده بود به دست فراموشی سپرده بود اما این موضوع رو اگر هم میخواست فراموش کند نمیتوانست... لقب پسر قاتل برایش سنگینی زیادی بر روی شانه های می انداخت متنفر از این لقب بود. با حس دستای که به دور تن خود حس کرد آنقدر در افکار خود غرق بود که متوجه حضور دونگهه به اتاقش که چند دقیقه قبل وارد خانه وبعد وارد اتاقش شده بود نشد..

"عشق خودم در چه حاله... چرا با این حالت تو این هوای سرد بیرون وایستادی.. میخواهی دوباره مریض بشی..

هیوک با حلقه شدن دستای دونگهه به دور تن خود از افکار پیچیده خود بیرون با قدری سر چرخاند ؛ لبخند آرومی که به لب نشاند پرسید : خوبم.. تو کی امدی که متوجه نشدم...؟

دونگهه با محکم کردن حلقه دستاش به دور او گذاشتن بوسه آرومی به گونه اش گفت : چند دقیقه پیش.. اینقدر تو فکر رفته بودی که صداتم زدم متوجه نشدی.. سر کج کرد به نیم رخ هیوک نگاه پرسید : حالا به چی داشتی اینقدرعمیق فکر میکردی..؟ 

نکته مهم:

(دونگهه بعداز اینکه بارها از سوی عشق خود رد شد؛ به هیوک  اعتراف کرد وهمین طور با کمتر شدن علاقه اش نسبت به کیو و یه سری توضیحات الکی مربوط به بیماری هیوک و اینکه باید تحت مراقبت باشه در میان گذاشتن با عمه اش و قبولی عمه اش از همان روز با هیوک و دانستن تنهای هیوک تصمیمم به با اوبودن رو گرفت ؛ زندگیش رو با عشق جدید خود از سر گرفت..)

 

هیوک نگاهش به روبرو در حالیکه دست به روی دستای دونگهه گذاشته بود گفت: به پدرم... نمیدونم باید چکار کنم .. حسابی ذهنمو به خودش مشغول کرده.. دونگهه با باز کردن حلقه دستاش از دور او چرخوندنش سمت خودش به چهره درمانده هیوک نگاه میکرد.  هیوک با سرخم کردن دزدیدن چهره گرفته خود گفت: میخوام به پدرم کمک کنم.. می خوام ازحقیقت واقعی این ماجرا سردر بیارم..  دونگهه با گذاشتن دست خود به زیر چانه او بالا آوردن سرش نگاهش در نگاه غمگین هیوک یکی شد پرسید : چه جوری می  خواهی کمکش کنی..؟ پدرت دست به کاری زده که راه برگشتی نداره.. هیوک با کشیدن آهی سخت از درون خود با دور زدن دونگهه وارد شدن به اتاق گفت :میگی چه کار کنم.. ذهنم شده پر سوالهای که مدام ذهنمو مثل خوره داره میخوره..  مکثی  کرد  با حالتی که انگار جوابی پیدا کرده باشد با چرخیدن به سمت دونگهه گفت: شایدم به خاطرمادرم بوده .. آره حتما همین طوره..  برای اینکه آسیبی نبینه این کارو کرده.. و این یعنی میتونه از مجرم بودنش کم کنه .. و با خوشحالی سمت دونگهه رفت گفت : درسته .. مگه نه ..  دونگهه که دوست نداشت خوشحالی کوتاهش روبشکند با تکان دادن سر ؛ نشاندن خنده کوتاهی به چهره گفت :حتماهمینطوره که تومیگی.. در صورتیکه دردل اونجوریکه هیوک فکر میکرد نبود..

هیوک خوشحال از حرف خود سمت کمد لباس رفت با برداشتن کاپشن چرم خود قصد خارج شدن از اتاق رو داشت که با گرفته شدن بازوش توسط دونگهه سوالش که پرسید: کجا میخواهی بری..؟ میخواهی چکار کنی..؟

هیوک با چرخیدن به سمتش باهمان چهره خندان گفت : میخوام برم دیدن پدرم .. میخوام بهش بگم که نیاز نیست دیگه فرار کنه .. میتونه... حرفش با گفته دونگهه که گفت : یه لحظه صبر کن... مکثی کرد از چیزی که میخواست بگه و دوست نداشت نمک رو زخمش بذارد اما بر زبان آورد گفت : اگه اینجوری نباشه چی.. اگه پدر.. اگه پدرت عمدا این کارو کرده باشه چی..  هیوک لبخند  شادی که به چهره نشانده بود از گفته دونگهه محو فقط نگاهش میکرد. دونگهه با گرفتن شانه های هیوک چرخاندن سمت خود از این که باعث شد برنجورتش در دل به خود لعنتی فرستاد همونجور که به هیوک نگاه میکرد گفت : ببخش عزیزم ناراحت کردم.. نمیخواستم این حرف رو بزنم .. اما ..

"- اگه ازعمد اینکارو کرده باشه.. پس میشه یه قاتل واقعی...  این یعنی اعدام میشه .. همینو میخواستی بگی... با گفته اش کمر به دیوار  پاهاش سست به روی کف اتاق نشست ..

دونگهه هم با زانو زدن مقابلش گفت : نه منظورمن این نبود... شایدم اینجوری که گفتم نباشه... شاید.. هیوک با سر بلند کردن نگاه گریانش به روی چهره دونگهه میچرخاند پرسید : شاید چی..؟ دونگهه با گرفتن بازوش بلند کردنش از کف اتاق نشاندنش به روی تخت با گرفتن دست هیوک گفت : شاید پدرت تنها نبوده... شاید  پای یه نفر دیگه هم در میان باشه... خودت گفتی که پدرت ؛ رئیس چوی دوستای صمیمی هم بودن .. حتی  بیشتر از یه دوست بودن ..درست میگم یانه..؟ هیوک باتکان دادن سر گفت : درسته .. اما این موضوع چه ربطی به مشکل پدرم داره... دونگهه در جواب گفت : خب شرکت چویی یکی از قدرتمندترین شرکت توی این منطقه هست .. شهرتش زبان زده همه جا هست و زمانی هم که رئیس سابق  شرکت زنده بوده مطمئنن دشمنای زیادی هم داشته ...

_" که یکیشم پدر من بوده.. هیوک باناراحتی گفت..

دونگهه با محکم گرفتن شانه های هیوک گفت : به من نگاه کن.. هیوک گفتم بهم نگاه کن .. هیوک با سر بلند کردن نگاه کردن به چهره دونگهه بهش فرصت گفتن چیزی نداد با کنار زدن دستای دونگهه از روی شانه های خود با بلند شدن از روی تخت با گفتن: باید ببینمش... باید بفهمم  اصل قضیه چیه.. و با گفته اش  و بی توجه به گفته بلند دونگهه که گفت : نههه ..صبر کن ... هیوک وایستااا .. هیوک با باز کردن در اتاق بدون توجه به نگاه متعجب هنری ؛ سوک که مشغول چیدن میز ناهار که دونگهه از بیرون خریده  بود به روی حالت عصبی هیوک  کشیده بودن هیوک با عجله از خانه خارج شد نگاه های متعجب آن دو دوباره به روی دونگهه که تو چارچوب در ایستاده بود کشیده شد... 

********************** 

یک ساعت قبل شرکت...

 

افراد حضور درسالن و جلسه فوری که شیوون خواستار تشکیلش شده بوددر حالیکه گیج آنچه که چه موضوع مهمی پیشآمده که این جلسه فوری شکل گرفته از یکدیگر با سوالاتی که در پی جواب گرفتن از یکدیگر بودن با  گشوده شدن درب بزرگ سالن باز شدنش نشان از حضور رئیس شرکت رو به جمع اعضای سالن اعلام میکرد.

ابروهای کمانی شکل.. نگاه پر جذبه... چهره جدی.. قدمهای محکم ؛ استوار که تمام خصوصیات که مطلق  یه  یه  فرد قدرتمند یا  رئیس واقعی رونشان میداد حال در اوایجاد شده بود. حضورش در سالن جلسه همراهبا مشاور خود ؛ محافظ شخصی که تمام وقت همه جا در کنارش قرار داشت پچ پچهای که دقیقه ای قبل سالنرو در بر گرفته بود با حضورش تبدیل به سکوت شد.. حضورش باآنکه اورا یه بچه فرض میکردن اما در قبالش مانند شاگردان که در هنگام ورود معلم خودبه کلاس بر می خیزن آنها نیز به غیر از یه نفر که غرور ؛ تکبرش اجازه ایستادن درمقابل کودکی نمیداد باقی به اجبار با کنده شدن از صندلی خود با چهره های بوهت زده در مقابل او ایستادند..

هیچ تغییری به چهره خود نداد.نگاهش به تک تک اعضای که تویسالن حضور داشتن میچرخاند.نگاه کشیده خود لحظهای به روی شخصی که مقابلش با  ابوهت رئیسانه که به خود گرفته بود رودر نگاه حریصانه ؛ درنده جناب کیم ثابت کرد. اعضای حضور در سالنهمچنان منتظر توضیحی از سوی شیوون که  به چه مسئله مهمی ترتیب این جلسه روداده بود بودند تا اینکه بلاخره انتظار به پایان موضوع تشکیل جلسه از زبان شیوون خارخ شد..

سخن رسمی شیوون در جلسه..)

از تشکیل این شرکت سالها میگذرد  و این رو هم همه شما میدونید که شرکت خودرو سازی چوی مشهورترین ؛ پر قدرتمندترین شرکت تواین منطقه هست.. نگاه  جدی کشیده اش روبه روی تمام اعضای هئیت مدیره می چرخاند ادامه داد : ازاونجای که یه سری مشکلات در گذشته پیش آمده بود وقدری از شهرت شرکت رو کاسته بود .. اما هنوز هیچ شرکتی نتوانسته  در برابر این شرکت به رقابت بپردازه.. مکثی کرد نگاهش به روبه رو ثابت کرد در حالیکه از گفتنش و نام بردن شخص مقابل خود متنفر بود اما برای اینکه عادی به نظر برسد با گذاشتن لبخند ساختگی به چهره خود گفت : از جناب کیم  که دوست پدرم هم پای پدرم در زمانیکه زنده بود نسبت به شرکت اهمیت خاصی میدانند تشکر کنم و همینطور بابت حمایت های که نسبت به پایداری شرکت بعد از پدرم انجام دادن حتما یه روزی این محبتشون رو جبران خواهم کرد..  و با گرفتن نگاه از روی او با دست کردن به جیب خود بیرون آوردن کاغذی گرفتن سمت مشاور خود گفت : لطفا اون چیزی که توی این کاغذ نوشته شده روبرای اعضا بخون ...

مشاور با گرفتن کاغذ از دست شیوون با باز کردن قدری از آن خواندن متن اول آن نگاه سوالی به شیوون انداخت که با پرسش شیوون که با مکث مشاور مواجعه شد با نیم نگاهی که به او انداخت پرسید: خوندنش برات سخته .. چرا شروع نمیکنی... ؟ مشاور به خود با گفتن : بله قربان... با باز کردن کامل کاغذ توی دست خود شروع به آنچه که توی کاغذ نوشته شده بود کرد..



نظرات 2 + ارسال نظر
Sheyda جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 03:03

الهی پس ماهیم بیخیال کیو شد و چسبید به هیوک
مرسی عزیزم

اره دونگهه دیگه با هیوکه...
خواهش عزیزدلم

tarane جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 00:35

شب خوش عزیزم .
خیلی خوب و قشنگ بود . ممنون و خسته نباشی

شب شما هم خوش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد