SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 40



اینم از این قسمت داستان....

بفرماید ادامه ...

  

 

حرکت اول .....  6 هفته بعد

 

هیچل؛ژرمی به عکسهای که ووبین مقابل آنها گذاشته بود که یکی مربوط به شیوون و عکس دوم مربوط به پدر هیوک بود نگاه میکردند.

هیچل با برداشتن عکس شیوون همونجور که به عکس خیره شده بود پرسید: قرار با شخص جدید معامله داشته باشیم..؟ هان با تکیه به پشتی مبل گفت: معامله نه.. کاری بهتر از این خواهیم داشت . نگاهش بین هیچل ؛ ژرمی چرخاند ادامه داد : شما دونفر از حالا به بعد یه مدت کارهای معامله گری  کنار میذارید این دونفر رو زیر نظر میگیرید.. مکثی کرد کمی به جلو خم شد همونجور که به آن دو نگاه میکرد  دوباره گفت: باید از همه لحاظ ورود ؛ خروجش رو هر کجا که خواست بره درست مثل یه جاسوس پشت سرش میرید از تمام کارهاش مطلع میشید. با برداشتن عکس دوم گرفتن بین انگشتان خود گفت: اول از همه باید  این شخص رو پیدا کنید با اطلاعاتی که از طریق جاسوسا دریافت کردم این شخص یه کلوب تو خیابان مانچو داره که به نام پسرش کرده و اداره کردن کلوب به عهده داره و شما با رفتن به اونجا میتونید نشونی دقیقشو پیدا کنید. این شخص هر کی هست قسط داره گذشته شرکت چوی رو به جیران بندازه که این برای یه نفر اصلا خوشایند نیست .

هیچل با تکان دادن عکس توی دست خود پرسید: و با این یکی باید چکار کرد..؟ هان با بلند شدن از جای خود  چرخیدن به سمت میز کار خود گفت: شما میتونید با زیر نظر گرفتن حرکاتش نفر دوم رو پیدا کنید. این دونفرحتما رابطه ای بهم دارند و با برخوردی که قبلا باهم داشتن مطمئن دوباره هم باهم رو در رو میشن..  ژرمی با برداشتن عکس مرد میانسال نگاه کردن بهش پرسید: اون شبی هم که زخمی از بیرون برگشتی دنبال این نفر بودی..؟ این کسی که بهت تیر زد..؟

هان با قرار گرفتن پشت میز خود گذاشتن آرنج خود به روی میز قفل کردن انگشتای خود بهم با تکان دادن سر گفت : درسته.. اون شب نزدیک بود گیرش بیارم اما با درگیری که بینمون شکل گرفت باعث شد از دستم فرار کنه.. هیچل با چرخاندن نگاه به سمتش پرسید: حالا تا کی باید این کارو بکنیم..؟  هان نگاهش به هردو گفت : تا وقتی که دستور میگیرید..

ژرمی باکمی اخم پرسید: دستور.. از کی..؟ مگه کسی دیگه هم تو این ماجرا هست..؟

هان باچرخاندن نگاه به سمتش لب باز کردتا پاسخگویی سوال برادر خود باشد با باز شدن در اتاق  حضور یکی از زیر دستاش گفت : قربان یه نفر وارد اینجا شده  میگه باشما کار داره...

هان با ریز کردن نگاه خود به رو زیر دستش و چرخاندن نگاه بین هیچل ؛ ژرمی  بلند شدن از جای خود دور زدن میز ایستادن مقابل پنجره اتاق خود از دیدن جناب کیم توی مقرش تعجب نکرد که هیچ با قدرتی که از او میبارید زودتر از این  مکان مخفی او رو پیدا میکرد.. هان همونجور که  محوطه بیرون اتاقش رو نگاه میکرد گفته اش رو به هیچل ؛ ژرمی گفت : اینم اون شخصی که قرار شما براش کار کنید .. هیچل ؛ ژرمی با بلند شدن از جای خود رفتن به سمت او قرار گرفتن به کنار او و پنجره نگاهشان به بیرون دوختن ژرمی گفت : نه بابا طرف از اون آدم حسابی ها  معلوم میشه .. پس اینه که قرار منو ، هیچل نوکریشو کنیم.. هان با فاصله گرفتن از پنجره رفتن به سمت در اتاق با گفتن : دنبالم بیاید... هیچل؛ ژرمی هم بافاصله گرفتن از مقابل پنچره نگاهی به یکدیگر به دنبال اواز اتاق خارج شدند..

جناب کیم در حالیکه نگاه اخم آلود؛چهره مغرورش رو به اطراف وروی افراد که توی محوطه مقر مخفیانه هان میچرخاند کارهای آنها رو از زیر نگاه مشکوک خود میگذروند با پرسش ووبین که به همراه هیچول ؛ ژرمی نزدیکش میشد پرسید : چه موضوعی پیش امده جناب کیم که افتخار دیدن تون نصیب ما شده..؟

گانک با پرسش او چرخیدن به سمتش گفت : افراد زیادی دور بر خودت جمع کردی.. با افتادن یکی از جعبه های چوبی که هنگام حمل آن به داخل ماشین از سوی دو نفر از افراد ووبین  به روی زمین توجه جناب کیم به آن سمت جلب شد آنچه که توی آن جعبه ها بود ظاهر شد . هیچل از کار آنها  که به شدت عصبانی همونجور سمت آن دونفرمیرفت  بر سرشان داد میزد می گفت : احمقای دیونه ... صد دفعه بهتون گفتم موقع حملشون مواظب باشید ... به چی ذل زدین.. چرا بربر دارید منو نگاه میکنید .. زود باشید  این گند کاریتون جمع کنید .. اون دونفر با گفتن : بله قربان همین الان...  کانگ  با  گرفتن نگاه از روی آنها به سمت ووبین چرخید پرسید :  کارمعامله اسلحه خوب پیش میره..؟  هان با گرفتن نگاه از روی اون دونفر سمت کانگ چرخید گفت : به لطف شما همچنان خوب پیش میره... و پرسید : نگفتین چی باعث شده به اینجا بیاین..؟ چرا با خودم تماس نگرفتین...؟

کانگ نگاهش رو به روی ژرمی که پشت سر ووبین ایستاده بود کشید با نگاه کجی که تحویل  ووبین داد گفت : سوالاتو بذار کنار ..بنال ببینم چی گیر آوردی.. تونستی ردی از اون آدم پیدا کنی..؟

هان بانگاهی که به پشت سر خود انداخت با سر به ژرمی اشاره کردتا سمت هیچل برود آرومش کند دوباره سمت کانگ چرخید گفت : جاسوسا تنها فعلا تونستن یه رد کوچکی ازش پیدا کنن .. اونجور که معلومه  صاحب یکی از همین کلوپ های توی شهر هست ..   کانگ بین کلامش گفت : آدرسش..

ووبین با قدری مکث کردن گفت : فعلا آدرسی در کارنیست.. 

کانگ با لحن محکمی  که قدری صدایش توی محوطه پیچید قدم گذاشتن سمت ووبین نگاه اخم آلودش رو به چهره او میکشاند گفت : نفهمیدم چی گفتی .. پس توی این مدت چه غلتی میکردی..  با یه نشونی الکی فکرمیکنی چکارمیشه کرد...  انگشت به سمت او نشانه گرفت هیچ تغییری در لحنش ایجاد نکرد گفت : خوب میدونی که من چه جور آدمی هستم..اگه بفهمم کلکی توکارت باشه .. میدونی که چه به حال این دم؛ دستگاهت میارم... اینو خوب توی مخت بنداز ...

هیچل ؛ ژرمی با صدای محکم کانگ وحالتی که به سمت ووبین گرفته بود با قدمهای تندی که برمیداشتن  به سمتش  ووبین درحالیکه دست به اسلحه خود برده بودن همراه با دونفر دیگه سمت آنها میرفتن که با حرکت ضعیف سر ووبین که نشان از کنار ایستادن بود ازشون خواست حرکت بیجای نکنن با گرفتن نگاه از آن دو روبه کانگ کرد گفت: چرا باید به شما کلک بزنم.. همونجورکه گفتم ما هنوز نتونستیم ردی ازش پیدا کنیم .. مطمئن باشین هر خبری به دستم برسه بهتون اطلاع میدم..

 کانگ در حالیکه نگاه تیز به روی ووبین میکشاند با چرخیدن به دور او پشت به او شد دستگش های چرمی رو به دست میکرد گفت : دو هفته فرصت داری  پیداش کنی.. وگرنه همه اونچه که بهت تعلق گرفته رو خواهی باخت... میدونی که منظورم چی هست.. و با گوشه چشمی که به او انداخت با اشاره به محافظهای خود از اون مکان و مقر ووبین خارج شد...

ژرمی ؛هیچل باامدن سمت   ووبین ایستادن مقابلش به مسیر خروج  کانگ نکاه میکردن ژرمی از رفتارش کمی عصبی بود گفت : این ..این دیگه چه جورشه.. فکرکرده کیه که اینجوری حرف میزد ... ظاهرش به آدما میخورد اما بیشتر شبیه به خوناشام بود ..  مردیگه عوضی..  حیف که قرار براش کار کنم... وگرنه شیطونه میگه برم یه گلوله توی اون مخش خالی کنم ..

هیچل_ مطمئنی که میتونی...؟ این شخصی که من دیدم بهت مهلت اینکه انگشتت تکون بدی رو بهت نمیده چه برسه که  میخواهی یه گلوله توی مخش خالی کنی ... واقعا نکه... و با چرخیدن سمت ووبین دست گذاشتن به روی شانه او از گفته کانگ قدری براش سوال برانگیز بود پرسید : منظورش چی بود.. چی رو تو از دست میدی..؟ ووبین بدون اینکه نگاهی به او بندازد راهش رو به سمت اتاقش کج کرد رفت.

***************

شرکت... حرکت اول

 

سکوت ؛ صدای تیک تاک ساعت رومیزی کارش تنها امواجی بود که توی اتاق می پیچید. شش هفته دوباره درپی انجام نقشه ای که توسرخود کاشته بود شب؛ روزش رو با برسی دقیق امور شرکت مشغول کرده بود. دوباره با بی خوابیهایش سردردهای ضیعفی روبه جان خود انداخته بود اما اونچه که در سر داشت نسبت به کوچکترین درد بی توجه ؛ اجازه نمیداد تا باعث دخالت تو کارش شود.

با چک کردن مشخصات هرکارمند که این مدت توی شرکت مشغول به کار بودن با هر ورق زدن با دقت به نحوه کارآنها نگاه میکرد ؛ گزارشات آنها رو از زیرنگاه دقیق خود میگذروند. او اینبار  با چک کردن نحوه کار آنها تا به حالا تصمیم در تغییر سیستم شکل گیری جا بجای سمت کارمندای خود توی شرکت گرفته بود و با برسی که توسط منشی خود انجام داده بود اولین اقدامش رو شروع کرد و از وقتی هم که آن دو مامور هرزگاهی به هر بهونه ای به شرکتش می آمدن با افراد توی شرکت به نحوی بازجویی میکردن سعی در جمع آوری اطلاعات بودن باعث شده بود افکارش رو پریشان ؛ سکوتش روتنها با چک کردن امور شرکت نشان دهد و قبل از اینکه آن دومامور قصدشونابود کنند خود با دست خود نابود کند .  سکوتش اینبار نشان از خشم میداد ... خشمی که سعی در پنهان کردن پشت پرده سکوت بود. سکوتی که اگر شکسته شود مانند سیلابی به روی جنگل آتش گرفته باشد میشد ... اما او فعلا نمی خواست سیلابش رو به این زودی راه بیندازد و با قدمهای آرومی که بر میداشت خواستار شروع مبارزه خود بود.

 

_ نمی خواهی یکم به خودت استراحت بدی.. مگه حرفهای دکتر رو فراموش کردی که  گفت نباید زیاد به خودت فشار بیاری ... می خواهی دوباره حالت بد بشه ....

 کیو از وقتی که شیوون تصمیمش رو قطعی کرده بود با آنکه هم قدم با او بود اما نگرانش بود. او تنها چند شب .. اون هم به اجبار توانسته بود شیوون  رو وادار به استراحت ؛ قدری از کار کردن دورش کند به رختخواب برود لحظه ای چشم روی هم بذارد . اما با گذشت زمان هرکاری میکرد که شاید شیوون قدری آرام گیرد حتی با بهانه های الکی که میاورد تا لااقل تا دیر وقت کار نکند اما نمیتوانست . با هر گفته اش شیوون مخالفت میکرد و تنها با خوردن دارویش که اجازه ورود بیماریش رو نمیداد همچنان مشغول به تصمیمش شده بود.  

شیوون با چک کردن ؛ بستن آخرین پوشه روی میز خود کنار گذاشتنش با دست انداختن به تلفن روی میز خود  با تبسمی که برای شکستن حالت نگران کیو زد نگاهی بهش انداخت گفت : من خوبم ... نگران نباش.. با نگه داشتن گوشی تلفن به کنار گوش خود فشوردن دکمه قرمز آن که متصل به دفتر کار منشی پارک بود  به او دستور فوری برای ایجاد یه جلسه با تمام اعضای هئیت مدیره شرکت رو داد و تاکید بر حضور همه آنها  کرد.  کیو با اخم ساختگی که به چهره نشانده بود نگاهش کردبا قطع تماس گفت :  خوبی ... کجا خوبی .. یه نگاه به خودت تو  آینه انداختی .. فکر میکنی تنها با خوردن داروت میتونی به خودت کمک کنی .. زیاد کار کردنات ؛ بی خوابیهات همه اینا برات خطرناکه.. اگه به خواهی اینجوری پیش بری مطمئن باش دو روز دیگه میشی مثل قبل... با دور زدن میز ایستادن به کنارش گرفتن دستش به قصد اینکه قدری استراحت کند میکشید. شیوون با حرکت او از جای خود بلند شد مقابلش ایستاد لبخند همیشگیش رو به چهره نشاند گفت : من هیچم نمیشه .. اینقدر نگران نباش.. کیو بی توجه به گفتش همنجورکه دست شیوون گرفته بود به سمت مبل میکشاند گفت : تو مگه میذاری.. بانشوندنش به روی مبل دوباره گفت: اینقدر درگیر این موضوع شدی که اصلا به خودت توجه ای نمیکنی .. زیر چشمات گود افتاده.. لرزش دستات زیاد شده .. تو قبلا اینجوری بودی .. نبودی .. تو کسی بودی که لحظه ای خنده از لبش کم نمیشد ..اما تو این مدت یه لحظه هم شاد نبودی .. مدام افکارت درگیر این موضوعه .. با نشستن به کنار او چرخیدن به سمتش ادامه داد: شیوون تو اینجوری بیشتر به خودت آسیب میزنی.. خب میدونم توی ذهنت چی میگذره ولی آسیب زدن به خودت این راهش نیست که توپیش گرفتی.. اگه یه موقع...مکثی کرد نگاه نگران خود رو به چهره شیوون می چرخاند گفت : دیگه نمیخوام دوباره به اون حال برگردی...  نمی خوام حالت بد بشه ... من شیوون خودمو میخوام .. نه .. حرفش با گفته شیوون که گفت : باشه عشقم هر چی تو بگی.. نیمه ماند . کیو با خنده کوچکی که به صورت خود نشاند پرسید : پس جلسه بی جلسه... ؟ شیوون با فشوردن دستش بین دست خود گفت : نه .. اما تاوقتی که  ... حرفش با  بلند شدن کیو از کنارش گفت : تو اصلا به حرفهام  گوش دادی.. به حالت قهر چرخید تا ازش فاصله بگیره اما گرفتن دستش توسط شیوون کشیدنش که باعث شد تعادلش بهم بخورد به روی مبل و  تو آغوش شیوون که  با حرکتش به پشت به روی مبل خوابید بیافتاد با قرار دادن یه دست خود به کنارشیوون پرسید : دیونه چکارمیکنی..؟ و خواست از روش بلند شود اما شیوون نذاشت با محکم کردن حلقه دستاش به دور کمرش گفت : می خوام استراحت کنم .. مگه نگفتی باید استراحت کنم ..خب منم میخوام انجام بدم.. کیو با نشاندن لبخند رضایتی که به چهره نشاند با بیشتر نزدیک کردن خود به شیوون خم کردن سر خود گفت : خودت بهتر از هر کسی میدونی که برام چقدر مهمی .. مریض بودنت قلبمو مریض  میکنه .. کوچکترین درد برام عذابه..  نگاهش آرام به چهره شیوون میچرخاند ادامه داد : همه چیزم توی عشقم .. بی توبودن برام سخته ..  با دستی که کنار سرشیوون گذاشته بود  آرام به نوازش موهای لخت او مانند شانه ای که به موهایش می کشاند به لای انگشتان خود به نوازش شد ؛ نگاهش به چشمای  شیوون که از شدت خستگی ؛ بی خوابی سفیدی چشمش قدری سرخ میزد میچرخاند  ادامه داد : زیبای چشمات رو دوست دارم .. دوست ندارم نگاهت  خسته باشه .. نگاهت برام .. حرفش با بوسه ای که شیوون به لباش گذاشت شکسته شد . شیوون آرام با گرفتن بوسه کوتاه از لبهای کیو با پس کشیدن به چهره او نگاه گفت: تو هم میدونی که زندگی بی تو برام مثل یه جهنم  داغه... حس بودن باتو برام زیباتراز رویای خوابمه... بی تو بودن کویری بیش نیستم .. دستش آرام به نوازش گونه کیو شد نگاه خسته اش با نگاه آرام کیو یکی شد ادامه داد: هیچ آرامشی رو با آرامش وجودت تقسیم نخواهم کرد... با تنگترکردن آغوش خود نزدیک کردن کیو به خود گفت : وجودم با وجودت آرامه.. تو رو با هیچ چیز عوض نخواهم کرد... و با لمس لبهای کیو به زیر انگشتهای خود نوازش آنها گفت :  خیلی دوست دارم عشقم... و همیشه خواهم داشت... کیو هم در حالیکه نگاهش در نگاه شیوون یکی بود لبخند پهنی به چهره نشاند اونیز با گفتن : دیونتم دیونه.. دوست دارم شیوونا .. همیشه وتا آخر عمر... وبا پایان گفته  محبت آمیزش با سر خم کردن کوتاهترین فاصله بین خود رو با بوسه طولانی که بر لبان عشق خود کاشت شکست...

آرام ؛ عاشقانه در آغوش هم روی  مبل  با احساسی که در قلبهای خود ساخته بودن آرام بدون کوچکترین حرکتی از وجود هم در بغل یکدیگر بهترین آرامش  راساخته بودند.. شیوون پلک رو هم نه برای خواب برای لحظه ای استراحت که کیو خواسته بود گذاشته بود. کیو سر بر روی شانه شیوون در حالیکه به ضربان قلبش گوش میداد او نیز پلک رو هم گذاشته بود از آغوش عشق خود لذت  میبرد با باز کردن چشمای خود نگاهش به بالا به پلکهای بسته شیوون که فکر کرد خوابیده اما با لبخند ریزی که از شیوون  دید فهمید که خواب نیست همونجور که به چهره آرام شیوون نگاه میکرد صداش زد : شیوون.. شیوون همنجور که پلک رو هم  یه دست به روی پیشانی خود گذاشته بود گفت : جانم..

کیو باقدری کشیدن سر خود به جلو رو سینه شیوون نگاهش به دست خود که با کروات سرمی که روی سینه شیوون قرار داشت بازی میکرد پرسید:  اگه با کارت مخالفت کنن چی.. ؟ با این تغییری که میخواهی بدی ... حرفش با گفته شیوون که تو همون حال گفت:  من باید اینکار رو بکنم... باید بفهمونم که دیگه او کسی که فکرشو میکنن وجود نداره.. باید اولین قدمو بردارم .. نمی خوام فکر کنن آدم ضعیفی هستم.. باید.. باقی حرفش با ضربه که به در اتاق خورد نیمه ماند. با ضربه آروم که به در اتاق خورد که آمادگی برای حکم فرمانی ؛  سلطه بودن بر قصر خود حضور در جلسه رو میداد با گشودن پلک نگاهش به سقف آروم گفت : وقتشه..

****************************************

نظرات 2 + ارسال نظر
Sheyda پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 00:19

شیوون و کیو اومدن کار کنند یا به هم دل و قلوه بدن
بازم شیوون خودش رو داره تو دردسر میندازه
مرسی عزیزم

خوب معلومه دوتا عاشق هر جا باشن بیشتر بهم دل و قلوه میدن تا کار کنن..
خواهش عزیزدلم

tarane چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 23:44

پس نقش هیچول و ژومی اینه .این کیم هم دست از سر شیوون بر نمی داره و همین طور دست از سر بابای هیوک که به شیوون اطلاعات داده . شیوون باید خیلی مراقب باشه مخصوصا با این همه اتفاقی که قبلا براش افتاده الان هم که میخواد یه تغییراتی بده حتما کانگین عصبانی میشه و دست به کارایی میزنه .
ممنون عزیزم خیلی خوب بود.

اره ..نقشون هیمنه ...
هی چی بگم از دست کانگین...
خواهش عزیزجونی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد