SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 17


 


سلام دوستای عزیزم....


بفرماید ادامه ....


 

گل هفدهم


(( روز 12 بازگشت به خانه))


شیوون داخل اب وان نشسته بود دستانش به لبه وان و چشمانش را بسته، گویی فکر میکرد. در حالی که بخاطر تنفر از دنیای که برایش تیره و تار بود چشمانش را بسته و آب گرم وان به تنش ارامش میداد ،گرفتگی عضلاتش را خوب میکرد ولی هنوز پاهایش حس نداشت ماساژهای کانگین را حس نمیکرد.

کانگین کنار وان نشسته بود دستانش داخل اب داشت پاهای بیحس  شیوون را ماساژ میداد  نیم نگاهی به صورت شیوون که چشمانش را بسته بود کرد گفت: شنیدی امروز دکتر پارک چی گفته ؟...گفت از هفته دیگه به جلسات فیزیوترابیت اب درمانی هم اضافه میشه...اخم ملایمی کرد گفت: آب درمانی مگه چی هست...همین ماساژهای که من به پات میدم... فقط من تو وان اینکارو میکنم...اون مثلا میخواد تو استخر اینکارو بکنه...که چی... مثلا کلاس داره...من که زیاد ازش خوشم نمیاد...با چشمای بابا قوریش فقط اینور و انور میپات ...دکتری بلد نیست که ...دکتر "ایم" گفته این بهترین دکتر فیزیوترابیه ...یعنی یه متخصص بینظیر...ولی من میگم اون فقط با چشای بی حیاش داره صورت  عشق منو میخوره.... همین... نگاهش به شیوون شد منتظر عکس العمل شیوون شد، ولی شیوون هیچ عکس العملی نشان نداد حتی چشمانش را باز نکرد همانطور چشمانش را بسته سربه لبه وان تکیه داده بود .

دیده بود کانگین دارد پاهایش را ماساژ میدهد از حس نداشتن پاهایش مثل  همیشه عصبی بود، حرفهای کانگین برایش نه خنده دار بود نه مهم، گویی روی اعصابش بود. برای خالی کردن عصبانیتش دوباره دنبال بهانه ای بود با مکث پلکهایش را باز کرد نگاه خمار و اخم الودش به کانگین که با جواب ندادن شیوون رو برگردانند مشغول ماساژ دادن پایش بود با صدای ارامی گفت: کانگین...کانگین با صدا زدن شیوون خوشحال سرراست کرد گفت: جانم.... شیوون هم با همان حالت گفت: بابا و مامانم بالاخره نیومد ( نیومدن)...هنوز اون بچه نمرد؟...یا اوضاع شرکت خوب نش ( نشد؟).... تو یه هفت ( هفته) ( که) اومدم خونه بابا زنگ نزد ...حالشون خوبه؟... همراه اخم چشمان خمارش ریز شد گفت: ببینم چرا تو این مدت مامان اصلا حرف نزد( نمیزنه) با هم؟... اتفاقی افتاد( افتاده)؟...دوباره سوال همیشگی که کانگین نمیدانست چه پاسخش را دهد با چشمانی کمی گشاد به شیوون نگاه میکرد دستانش نیز ثابت روی پاهای  شیوون مانده بود.

 مانده بود چه بگوید با جمله اخرش سریع گفت: نه...نه...چه اتفاقی...اونا حالشون خوبه... فقط...مکثی کرد ،دوباره چه میگفت ،هر دروغی میگفت دو روز بعد شیوون دوباره میپرسید چرا والدیشن نیامدن، پس فکر دیگری به ذهنش رسید با مکث یهو اخم کرد رو به درحمام کرد حرفش را عوض کرد گفت: این پسره کجا مونده؟...یعنی گیجتر از هیون هیچ خدمتکاری نیست... بهش گفتم شامپو تموم شده بره بیاره...رفته از کارخونه اش بگیره بیاره.... رو به شیوون که با اخم شدید غضب الود نگاهش میکرد کانگین هم میدانست چرا اینطور عصبانی نگاهش میکرد گفت: برم ببینم این پسره حواس پرت کجاست ...بلند شد به طرف در حمام میرفت گفت: الان میام ...یعنی من اخرش از دست این خدمتکارهای چلمنگ دق میکنم...یعنی باید شامپو تو حموم ارباب این خونه تموم بشه بهشون بگیم بیارن...با گرفتن دستگیره در رو برگردانند با لبخند گفت: الان میام عشقم...سریع ازدر بیرون رفت.

شیوون با اخم شدید به در بسته اتاق نگاه کرد دندان هاش را به روی هم ساید با صدای خفه ای گفت: همش دروغ...دروغ... یه اتفاقی افتاد ( افتاده)...ولی اینا نیخوان بهم بگن... رو برگرداند به اطراف نگاه میکرد گفت: اره...یه اتفاق بد افتاد ( افتاده).... اینا بهم نمیگن... که نگاهش به تیغ ریش تراشی که روی سکوی کنار وان بود افتاد. کانگین صورت شیوون را اصلاح کرده تیغ را آنجا گذاشته بود، شیوون نگاه خمارش به تیغ بود ذهنش به پایان فکر میکرد. این زندگی که سربار دیگران باشی ،زندگی که جز سیاهی و رنج چیزی در ان نیست، زندگی که امیدی به اینده دران وجود ندارد چه فایده ای دارد ادامه اش دهی ،باید پایان گیرد." اری باید همه چیز را تمام کنی تا هم دیگران راحت شوند هم خود".

شیوونی که معتقد شدید به خدا بود ،حال دریاس و ناامیدی دست پا میزد که ذهنش راه حل بدی به او نشان داد، شیوون هم قبول کرد. دست دراز کرد ولی دستش به تیغ نرسید با تقلا کردن بیشتر به لبه وان چسبید و توانست تیغ را بگیرد، تیغ را جلوی صورت خود گرفت مچ دست چپ را جلو  صورت خود گرفت زمزمه کرد: باید تمومش کنم...اره...اینجوری برای همه هم بهتره... تیغ را روی مچ دست چپ روی شاهرگ گذاشت تا ببرد، مطمنیا تا برگشت کانگین که به طبقه پایین رفته تا خدمتکار هیون را ببیند یا خودش شامپو را بیاورد خون زیادی از شیوون میرفت وان حمام میشد وان خون،  تا بخواهند به بیمارستان هم برسانند همه چیز تمام شده، با این فکر خواست تیغ را روی رگ مچ دست خود بکشد که همین زمان در حمام باز شد کانگین وارد شد شیوون یهو سرراست کرد با چشمانی کمی گشاد به کانگین نگاه کرد برای لحظه ای دستپاچه شد ولی سریع خود را جمع و جور کرد دوباره نگاهش به مچ دستش خواست رگ دستش را بزند که با فریاد و حرکت کانگین کامل نتوانست .

کانگین که در راهرو هیون را دیده بود شامپو را از او گرفت برای همین سریع برگشته بود غرغرکنان در را باز به محض ورود نگاهش به  وان شد دید شیوون تیغ را روی مچ دست خود گذاشت فهمید میخواهد چه بکند، چشمانش از وحشت گشاد شد شامپو از دستش افتاد فریاد زد : شیونااااااااا...با سرعت به طرف وان دوید تا به وان رسید دستش را دراز کرد دست شیوون را گرفت، با کشیدن کانگین نوک تیغ خراش کوچکی به مچ دستش داد ولی روی شاهرگ نبود، با همان خراش کوچک خون پوست مچ دست را خونی کرد قطرات خون ارام به روی اب وان چکیده  شد .کانگین وحشت زده به مچ دست شیوون نگاه کرد با دیدن خون وحشتش بیشتر شد به مچ دست چنگ زد با دست دیگر دستی که تیغ بود را گرفت با صدای لرزانی تقریبا فریاد زد : چیکار کردی تو؟...این...این چه کاریه...به تیغ دستش چنگ زد از دستش قاپید پرتش کرد که تیغ به دیوار خورد افتاد. کانگین به صورت شیوون که چشمان خمارش از درد زخم مچ دست قدری زیر شده بیحال بود وحشت زده نگاه کرد با همان حالت گفت: تو چیکار کردی هااااا؟... رگ دستتو داشتی میزدی اره؟... شیوونا تو چه کردی ؟... اخه چرا هاااااا؟....

شیوون نگاه چشمان خمار و دردکشش خیس اشک شد با صدای ارامی گفت: میخوام راحت بشم...کانگینی بذار تمومش کنم...اشک ارام و داغ گونه های خیس شیوون را بیشتر خیس کرد زمزمه کرد :خواهش میکنم بذار تمومش کنم....کانگین از وحشت میلرزید با حرفهای شیوون گریه اش درامد به مچ دست شیوون که خون چون چشمه ای جوشان از لای انگشتان کانگین بیرون میجهید و دست کانگین هم خونی کرده بود به روی اب وان میچکید فشار میاورد رو به در حمام کرد با صدای بلند گفت: هیونننننننننن...یونجووووووووووووووو... آجوماااااااااااااا...یکی بیادددددددددددددددددد....یکی کمک کنههههههههههههههههه...کمککککککککککککککککک...رو به شیوون کرد با همان حال گفت: نه عشقم...تو نباید اینکارو بکنی... شیوونا خواهش میکنم... اینکارو با دلم نکن...خواهش میکنم عشقم... همین زمان چند ضربه به در حمام زده شد صدایی گفت: ارباب حالتون خوبه؟...کانگین شی مارو صدا زدید؟... کانگین رو به در کرد هق هق گریه ش بلند شد با صدای لرزانی گفت: دکتر...دکتر خبر کنید...نه ماشینو امده کنید... اربابو میبریم بیمارستان... سریع رو به شیوون که با حرفش خواست مخالفت کند کرد امان نداد سریع دستی زیر گردن و دستی دیگر داخل اب زیر زانوهای شیوون حلقه کرد، شیوون را بلند کرد به آغوش کشید به طرف درحمام دوید.

............................................

شیوون دراز کشید ه به روی تخت صورتش رنگ پریده ارام و منظم نفس میکشید که یعنی در خواب بود.کیو کنار تختش ایستاده بود غمگین نگاهش میکرد، کانگین هم کنار تخت نشسته دست چپ شیوون که دور مچش باند پیچی بود را به میان دستانش داد ارام میفشرد با چشمانی خیس و سرخ نگاهش میکرد خم شد دست شیوون را قدری بالا اورد، ارام به روی باند دور مچ بوسه زد با مکث کمرراست کرد نگاه لرزان به شیوون بود با صدای آهسته ای برای بیدار نکردن شیوون گفت: شانس اوردیم رگ دستشو نبریده... ولی یه بریدگی خیلی کوچیک بود که چند تا بخیه خورد ...خیلی هم خون ازش رفت ...تمام لباسم خونی شده بود ...داشتم دیونه میشم...اگه یکم دیر رسیده بودم...بغض اجازه نداد ادامه دهد سرپایین کرد به مچ دست باندپیچی شیوون نگاه میکرد لب زیرنش از گریه بیصدا میلرزید.

کیو دست روی شانه کانگین گذاشت چشمانش از حال برادرش و گریه کانگین خیس اشک شد با صدای غمگین گفت: اره ...شانس اوردیم... به موقع رسیدی...ازتم یه دنیا ممنون...اگه تو به موقع نرسیده بودی ...شیوون اون بلا رو سرخودش میاورد...نگاه خیسش به صورت بیحال و رنگ پریده برادرش شد به همان اهستگی گفت: نمیدونم چرا هر کاری میکنم ...یعنی هر چی دکتر کیم میگه اجرا میکنیم ...ولی نتیجه معکوس داره...حال شیوونی هر روز بهتر نشده بدتر میشه... دیگه نمیدونم چیکار کنم...اخمی کرد گفت: باید فردا با دکتر کیم مفصل صحبت کنیم....شیوون داشت امروز خودکشی میکرد ...مثلا ما داریم میبریمش به جلسات روان پزشکی ...ولی هر روز حالش بدتر شده... حتی دست به خودکشی زده...این چه درمانیه...باید فردا تکلیفمونو با این دکتر کیم روشن کنیم...

..........................................................................................

کانگین و کیو روبروی دکتر کیم نشسته بودنند و کیو با اخم گفت: اینا چه فایده ای داره ...همه جور چیزی که گفتند که اجرا کردیم... یه خودکشی مونده بود که اونم داشت میکرد ...اگه هیونگ به موقع نرسیده بود...دکتر کیم با نگاه بی حسی و خونسرد به انها نگاه کرد وسط حرف کیو گفت: خوب من قبلا هم گفتم برادرتون ادم خیلی اکتیو و فعالی بود... با شغلی که داشت مطمینا خیلی فعال بوده... به عنوان معاون رئیس پلیس یه گروه زیر دستش بود مسئولیت زیادی داشته ...از طرفی هم گفتن که درمنزل هم اروم و قرار نداشته ...چند نوع ورزش رو دست داشته  او انجامش میداده...شنا ...بستکبال...تکواندو...که انرژی زیادی هم این ورزش ها میبرده...پس حالا با این وضعیتی که داره یه جا مجبوره ..بدون هیچ فعالیتی بشینه...خودشو یه ادم سربار و بیفایده میدونه...برای کوچکترین کاری به شما احتیاج داره...حتی کارهای شخصیش مثل حمام کردن ...غذا خوردن...حتی دستشویی رفتن ...پس بایدم هر روز حالش بدتر بشه...من با قرصهای که میدم سعی میکنم کمی بیحسش کنم تا  انرژیش کنترل بشه...نیاز به فعالیتش کم بشه...ولی  نمیتونم روی و روحیه و ذهنش بزارم... وقتی یه گوشه میشینه فکر میکنه...بخصوص وقتی به شما که درحال فعالیتین نگاه میکنه...خوب مطمین حالش بد میشه...فکرشو بکن حتی راه رفتن برادرزاد کوچیکشم بهمش میریزه...با نگاه به پاهای بیحسش سربار بودنش به رخش میکشه...حالشو بد میکنه... برای اینکه دیگه سربار کسی نباشه هم خودشو هم دیگران رو از دست خودش خلاص کنه دست به خودکشی میزنه...

کیو چهره اش درهمتر شد با ناراحتی وسط حرف کیو گفت: این یعنی چی؟... یعنی ما باید دست رو دست بذاریم تا برادرم خودشو بکشه...دکتر کیم با سرتکان دادن گفت: نه...اتفاقا باید شما کاری کنید که برادرتون از این حال در بیاد...باید کاری کنید که از لاک خودش بیاد بیرون...باید فعالیتهای داشته باشه...که از حالت سربار بودن بیاید بیرون...یه کاری ...یه چیزی که فکر کنه مفیده...کاری برای دیگران میکنه...هر چند مطمینا اون برای شما ارزش زیادی داره...حاضرید جونتونو بدید تا حالش خوب بشه...ولی آقای چویی بخاطر افسردگیش حس بی ارزش میکنه...پس باید کاری بکنه ...یه سرگرمی یه چیزی...

کانگین با حرفهای دکتر چهره اش اخم الود شد فکر میکرد نگاهش را از دکتر گرفت بیاختیار به اطراف نگاه کرد زیر لب اهسته گفت: کاری؟...یه کار...که یهو نگاهش به گلدان گل کنار پنجره اتاق افتاد فکری به ذهنش رسید و چشمانش قدری گشاد شد بی اختیار با صدای کمی بلند گفت: گل ...گل فروشی... دکتر کیم که درحال صحبت کردن با حرف کانگین حرفش نمیه ماند یهو رو به کانگین کرد. کیو هم گیج یهو رو برگردانند گفت: چی؟... گل فروشی؟... کانگین رو به کیو کرد گویی به کشف بزرگی دست یافته بود لبخند زد گفت: اره گل فروشی ...میتونیم برای شیوونی یه گل فروشی باز کنیم... کاری کنیم شیوونی بره مغازه... روزها چند ساعتی سرشو تو گل فروشی سرگرم کنیم ...کیو اخم کرد گفت: گل فروشی؟...شیوونی بره گل فروشی؟...هیونگ حالت خوبه؟... برادر من بره گل بفروشه؟... درسته شیوونی پلیس شده ...مثل من تو اداره پلیس کار میکرد ...ولی خوب میدونی با ثروتی که داریم احتیاجی به این کار نیست...ولی ما چون این شغلو دوست داریم ...داریم اینکارو میکنیم... ولی حالا شیوونی بره گل فروشی خیلی زیادیه....

کانگین لبخندش خشکید با ناراحتی گفت: درسته ...شاید گل فروشی برای شیوونی اوف داشته باشه...شغلی نباشه که مناسبش باشه... ولی خودت میدونی که خوب شیوونی بغیر از پلیس بودن عاشق گل و گل فروشی هم هست ...شاید به تو هم گفته باشه...یه بار که بهم گفت اگه پلیس نمیشد حتما گل فروشی باز میکرد...چون دلش میخواد گل  بفروشه...گل نشونه عشقه و دوست داره به مردم عشق بده... بعلاوه یه باغ رز داره که خیلی دوسش داره.... کیو اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: اره ...شیوونی بارها به من هم گفته که گل فروشی رو دوست داره...ولی درست نیست که بره گلفروشی بکنه...این... که دکتر کیم وسط حرفش گفت: چه اشکالی داره....

دکتر کیم که در سکوت به بحث ان دو گوش میداد با درست بودن حرف کانگین تاییدش کرد با رو کردن ان دو به طرفش اخم ملایمی کرد گفت:  اتفاقا آقای کیم حرف درستی میزنه.... این کاری که میگه خیلی هم خوبه...کاریه که آقای شیوون شی دوست داره...خیلی خوبه... وادارش کنید این کارو بکنه...بخصوص اینکه گل به قول خود شیوون شی نشنونه عشقه...خود گل  توی روحیه خیلی تاثیر خوبی میزاره.... شادابی و طراوت گل برای روحیه بیمارخوبی ...پس برای شیوون شی خیلی خوبه که اینکارو براش بکنید ..لازم نیست تمام روز توی گل فروشی کار کنه...چند ساعت در روز سرش اونجا گرم بشه...یا همون باغ گل وادارش کنید بره... بهش رسیدگی کنه...یا گل خونه ای که توی خونه دارید چند ساعت در روز بذارید اونجا وقتشو بگذرونه....به گلها برسه...مطمین باشید حالش خیلی بهترمیشه ...از این حالت بیرون میاد ....کانگین لبخند کمرنگی زد گفت: باشه آقای دکتر... حتما اینکار میکنم... کیو هم فقط با اخم نگاهی به دکتر و نگاهی به کانگین کرد حرفی نزد.

****************************************

20 روز بازگشت از بیمارستان

بعد ظهر زمستانی ارامی بود، خانواده چویی که شامل شیوون و کیو و نینا و کانگین هم عضوی از انها شده بود در اتاق شیوون نشسته بودنند . کیو ونینا با مرگ یونا توسط گروگان گیرها به خانه پدری برگشتن برای همیشه قرار شد انجا زندگی کنند کنار شیوون و کانگین.

شیوون مثل این دو هفته وخورده ای که از بیمارستان به خانه برگشته بود به روی تخت نشسته بود، نگاه خمارش به نینا که چند عروسک و اسباب بازی را روی تخت کنار عمویش پخش کرده در حال بازی بود .شیوون مثل این چند وقت توجه ای به اتفاقات و ادمهای اطرافش نداشت در فکر بود در دنیای سیاه و خود غرق بود ، فقط نگاه خمار و بیحالش به نینا بود که نینا هم فکرد میکرد عمویش به بازی کردنش توجه دارد برایش شیرین زبانی میکرد : مو قلمزه ( قرمزه) عمو دوس دایه ( دوست داره)... من عمو دوس دالم ( دوست دارم)...مو قلمز ( قرمز) ...سفیل بفی ( سفید برفی  ) خلسی ( خرسی )... عمو بوس تونه ( کنه)...نـه ...نـــــه.. نـــــــــــــــه... نینا عمو بوس تونه ( کنه)... شیوون به نینا و حرکاتش که عروسکها را جلویش بازی میداد و گهگاه روی زانو بلند میشد بوسه ای به گونه شیوون میزد با لبخند دوباره سر جایش مینشست نگاه میکرد که با صدای بلند کانگین به خود امد سرراست کرد.

کانگین و کیو روی مبل وسط اتاق نشسته بودنند، کیو در حال ورق زد کتابی بود کانگین هم به ظاهر داشت روزنامه میخواند ،ولی زیر چشمی به شیوون نگاه کرد با تا کردن روزنامه خودکاری از روی میز برداشت نگاهش به جدول روزنامه بود با صدای بلند که شیوون را متوجه خود کند گفت: چطوره جواب های سوالات این جدول یکیه؟... این دیگه چه جور جدولیه ؟... کیو با حرف کانگین رو از کتاب گرفت با گیجی به کانگین نگاه کرد گفت:چی؟... جدول ؟...چه جدولی ؟...  شیوون هم ارام سرراست کرد نیم نگاه به کانگین کرد .کانگین بدون رو گرفتن از روزنامه قدری روزنامه را بالا اورد جلوی کیو گفت : این روزنامه یه جدول داره...ولی... اخم ساختگی کرد گفت: سوالاتش مختلفه...ولی جواباش یکیه...کیو هم اخم ملایمی کرد گفت: سوالاتش مختلفه جوابا یکیه؟... مگه سوالتش چی هست؟...مگه میشه سوالت مختلف باشه جواب یه چیز باشه؟...

کانگین همچنان نگاهش به روزنامه بود سری تکان داد گفت: اره...نگاه یکیش اینه...اون چه چیزه که قلبتو اروم میکنه ...مهلت نداد سریع گفت: خوب معلومه "شیوون"...لبخندی زد نیم نگاهی به کیو کرد همانطور با صدای بلند که شیوون بشنوه گفت: اون چیه که روشنایی چشم رو زیاد میکنه؟... میشه "شیوون"...یا این...اون کیه که ادم مریض پیش اون میره حالش خوب میشه....میشه "شیوون"...مهربونترین شخص در زندگیتون؟... "شیوون"...دو شخصی که شما را بزرگ کردن پروشتون دادن چی؟... میشن "شیوون" شیوون"... اون چیه که جونتون بهش بستگی داره؟..." شیوون"...اون چیه که نفستون بهش بنده؟... "شیوون"...اون چیه که اگه وجود نداشته باشه  شما میمیرید؟... "شیوون"...اون کیه که وقتی اوضاع روحیتون بهم ریخته ست میرین پیشش ؟..."شیوون"...

کیو که لحظه اول باور کرده بود واقعا سوالات جدول وجوابهایش یکی است با اخم و چشمانی ریز شده به کانگین نگاه کرد با سوالات و جوابهایش که کانگین پشت سرهم میگفت فهمید کانگین دارد شوخی میکند خنده اش گرفت خندید .ولی شیوون با چشمانی خمار و تابی به ابروهایش نگاهش میکرد پوزخندی زد با صدای ارام و بیحالی وسط حرفهای کانگین که با لبخند پهن مزحکی رو به کیو میگفت گفت: یا اون طراح جدول مشکل داشت ( داشته) یا خواننده ( خوانندهش)... کانگین با حرف شیوون ساکت شد یهو رو به شیوون کرد به ظاهر تعجب کرده گفت: هااااا؟... شیوون همانطور تابی به ابروهایش با همان بی حالی گفت: یعنی الان من ( شدم) عینک و دکتر و والدین وغذا ( کلی) خرت و پرت دیگه؟... داری من( منو) مسخره میکن ( میکنی)؟...

کانگین قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: مسخره میکنم؟... نه به جان خودم... من غلط بکنم مسخره ات بکنم... لبخند پهنی زد گفت: برای من تو همه اینای...حتی بیشتر...از اکسیژن و نفس  ...اب و غذا...جوون ...هر چی که فکرشو بکنی ....شیوون اخم کرد با چشمانی ریز شده گفت: یعنی تو ( توی ) این جدول هم ( همه ) این سوال( سوالت ) هست؟... بیار ببین ( ببینم)...این  چه جدوله که سوال ( سوالتی )  داره که از کانگین میپرسه جواب ( جوابش) میشه شیوون...کانگین لبخندش پهنتر شد به مزحکی سرش را چند بار به عنوان تایید تکان داد گفت: همش همینه ...البته همش همین نیست...یعنی من این سوالاتو میبینم...یعنی کلا سوالت علمی وریاضی وهوش و هر چی که فکرشو بکنی ...تو این جدول وجود داشته باشه فقط جوابش میشه شیوون...به جان خودم... که درست هم هست... لبخندش محو شد به ظاهر جدی شد با همان حالت شوخی گفت: یعنی اگه من جوابارو بنویسم بفرستم آقا جدول نویسه بگه جواب غلطه ...من میگم غلط خودتی...اون عقلته ...چون برای من تمام جواب سوالات دنیا میشه شیوون...چون من فقط شیوونو میبینم...عشقمو...

شیوون از حرف کانگین خنده اش گرفت با پوزخند لبخندی زد سرش را ارام به دو طرف تکان داد کانگین لبخند شیوون که میشد گفت بعد از 2 ماه میدید قلبش از خوشحالی صد برابر ضرباتش بالا رفت دوباره لبخند پهنی زد روزنامه روی میز انداخت یهو بلند شد گفت: اصلا این جدول رو ولش ...شیوونی پاشو بیا بریم ...تا دیر نشده بریم....شیوون با چشمانی ریز شده به کانگین نگاه کرد گفت:  کجا بریم؟... کانگین به طرف تختش میرفت گفت: بریم به درمانت برسیم... دکتر کیم به جلسات درمانیت اضافه کرده...باید بریم...شیوون اخمش بیشتر شد با بیحوصلگی گفت: من نمیام...میخوام بخواب( بخوابم)...خسته ام...

کانگین جلوی تخت ایستاد با اخم ملایمی گفت: میخوای بخوابی؟... تو که تازه از خواب بیدار شدی؟... بهونه نیار که فایده نداره...باید به این جلسات درمانی بری... شیوون چهره اش درهمش عصبانی شد گفت: گفتم که نیام ( نمیام)...این جلسات درمانی... کانگین وسط حرفش سریع گفت: چه فایده ای داره هاااا؟... مثل همیشه میخوای همینو بگی هاااا...فایده داره...تو با من میای ... خوبشم میای...میدونی که نیای به زور میبرمت... رو برگردانند به کیو با اخم ملایمی به بحث شان نگاه میکرد گفت: نمیخوای برین بیرون...ناسلامتی میخوام لباس عشقمو عوض کنما....کیو بدون تغییر به حالت صورتش گفت: چرا میریم...بلند شد به طرف تخت رفت نگاهش به شیوون بود که اخم الود به کانگین نگاه میکرد عصبانی گفت: گفتم که من نیام ( نمیام).... کانگین هم رو به شیوون کرد با حالتی جدی گفت: تو میای...خوبشم میای...اصلا بیا این جلسه درمانی جدید رو امتحان کن... همممم؟... ببین ازش خوشت میاد یا نه...شاید اصلا خوشت اومد ....

شیوون هم با همان حالت عصبانی گفت: شاید خوشم اومد؟... از جلسه ( جلسات) درمان ( درمانی) ادم خوشش میاد...همش رو مخ ادم ( ادمه)... کانگین لبخند زد گفت: اره.شاید خوشت اومد... حالا تو بیا ببین چطوریه...این جلسش فرق میکنه...به طرف اتاق لباس رفت تا برای شیوون لباس بیاورد. کیو که دست نینا که روی تخت  نشسته بود را گرفت با دست دیگر عروسکها را از روی تخت  جمع کرد گفت: نینا بیا بریم بیرون...عمو میخواد بره بیرون... نینا که قصد برون رفتن  از اتاق عمویش را نداشت تقلا میکرد تا دستش را از دست پدرش بیرون بیاورد نمیخواست بلند شود با ناراحتی گفت: نه...عمو جونی باشم...نیام ( نمیام)...کیو بیتوجه به حرکت و حرف نینا او را بلند کرد کشان کشان به طرف در اتاق میبرد با اخم نگاه ملایمی به شیوون که اخم الود و عصبانی به دراتاق لباس نگاه میکرد نینا را با خود همراه کرد از اتاق خارج شد. میدانست کانگین شیوون را کجا میخواست ببرد چند روز بود که کانگین به دور از چشم شیوون امده کردن چیزی بود ،حال ان روز رسیده بود هر چند کیو هنوز هم راضی به ان کار نبود مخالفت خود را اعلام کرده بود.

فلش بک

کانگین گوشی تلفن را گذاشت رو به کیو که روی میل کنارش نشست کرد با لبخند خوشحالی گفت: بالاخره تموم شد فقط کارهای اخرش مونده...کیو نگاهی به تلفن وخود کانگین کرد با لبخند کمرنگی گفت: چی تموم شد؟... چی شده هیونگ؟... خوشحالی...کی بود؟...اتفاقی افتاده؟... کانگین با همان ذوق گفت: وکیل دانگ بود ...همه کارهای خرید انجام داده...به نام شیوون زده... فقط امضا یه سری کارهای فولمالیته اداری مونده که خودش انجامش میده... جاشم خیلی خوبه...دیدم خیلی قشنگه... کیو چهره اش درهم و اخم الود شد میدانست کانگین از چه حرف میزنه با حالتی جدی گفت: میدونی هیونگ من هنوزم ناراضیم...یعنی اصلا دلم نمیخواد شیوون این کارو  بکنه...ولی فقط بخاطر برادرم ...بخاطر اینکه از این حال و روز در بیاد حرفی نزدم...من حاضرم برای بهبودی برادرم هر کاری بکنم ...حتی جونم بدم...ولی خوب این کار برام یکم سنگینه...تو کتم نمیره... فقط بخاطر شیوون حرفی نمیزنم... برادرم هر روز داره حالش بدتر میشه...داغونتر میشه...امیدوارم این راه حل بتونه نجاتش بده...چون دیگه طاقت دیدن حال بد برادرمو ندارم...

کانگین با لبخند ملایمی به کیو نگاه کرد با صدای ارامی گفت: حتما حالش خوب میشه ...من بهت قول میدم کیوهیون..هر کاری که لازم باشه انجام میدم تا شیوونی از روی اون ویلچر بلند شه...بهت قول میدم اینکارو هم میکنم...

(( پایان فلش بک))

حال امروز روز اجرای نقشه ای که کانگین و دکتر کیم برای بهتر شدن حال شیوون کشیده بودن بود.

شیوون سر به پشتی صندلی جلو ماشین تیکه داده بود نگاه خمار و بیحالش به شیشه ماشین نگاه بی حسی به بیرون میکرد که کم کم نگاهش تغییر کرد قدری اخم کرد به فضای بیرون نگاه میکرد، راه خیابانی که میرفتند مثل همیشه نبود مسیر خیابان به بیمارستان یا مطلب دکتر روانشناسی که مثل همیشه میرفتند نبود ،سر از پشتی صندلی گرفت با اخم رو به کانگین کرد با صدای ارامی گفت: کجا داریم میریم؟... این خیابون مطلب دکتر نیست ( این خیابون که به مطب دکتر نمیره)...کجاست؟... کانگین که در حال رانندگی بود با لبخند  نیم نگاهی به شیوون کرد گفت: خوب یه جای خوب...اره این خیابون مطلب دکتر نیست...به طرف خیابان نگاه کرد با مکث گفت: الان میرسیم میبینی کجاست... شیوون با اخم به کانگین نگاه میکرد  از جواب درست حسابی که کانگین نداده بود غضب الود نگاهش کرد رو برگردانند دوباره به خیابان نگاه کرد که ماشین به کنار خیابان هدایت میکرد گفت: آها... بالاخره رسیدیم.... ماشین را جلوی مغازه گل فروشی  پارک کرد رو به شیوون با لبخند پهنی گفت: اینجاست عشقم.. شیوون با مکث نگاهش را از مغازه گرفت گیج به کانگین نگاه کرد یهو اخم کرد : اینجا مطب جدید دکتر کیم  یا یه دکتر جدیده؟... کانگین خنده ارامی کرد گفت: نه  عشقم... داری مسخره ام میکنی؟... خودت میبینی اینجا گل فروشیه... بیا بریم تو تا بهت بگم چرا اومدیم اینجا....

کانگین به شیوون کمک کرد او را از ماشین بیرون اورد روی  ویلچر نشاند به طرف مغازه گل فروشی برد و در گل فروشی را باز کرد رو به شیوون که با چشمان خمار و کمی اخم الود نگاهش میکرد بالبخند دستش را دراز کرد گفت: بفرما عشقم...ویلچر را هول داد شیوون را وارد مغازه کرد . شیوون با ورود به مغازه چشمان خمارش با دیدن یاران قدیمی خود که از کودکی از دیدنشان لذت میبرد اوقات خوشی را با انها میگذاراند قدری گشاد شد. مغازه پر بود از گلهای رنگارنگ و زیبا عطر دلنشین شان به محض ورود مشام را پر کرد جان را تازه کرد. کانگین ویلچر را هول داد وسط مغازه ایستاد ارام از پشت ویلچر به کنارش  ایستاد نگاهش به صورت معشوقش بود از دیدن حالش لبخند کمرنگی از سرشادی زد.

شیوون گوی در خلسه بود درنگاه خمارش عشق و خواستن مدح و ثنای خداوند در این همه زیبای که گلها دارند فریاد میزد، مطمینا برای لحظه ای همه چیز همه کس را فراموش کرده بود فقط گلها را میدید. نگاه عاشقانه ش به همه گلها بود در چهره اش ارامش خاصی که جذابت چهره اش را بیشتر کرده بود کانگین هم نگاهی به اطراف کرد رو به شیوون با لبخند گفت: چطوره عشقم؟... قشنگه نه؟...گفتم که حتما خوشت میاد.... شیوون نگاهش به گلها بود به ارامی سری تکان داد گفت: اره ...زیباست ... کانگین از موفقیتی که به دست اورده بود خنده ارامی کرد چند قدم جلو رفت نگاهش به اطراف بود گفت: خوب به نظرت دکور اینجا تغییر بدیم چطوره؟...با دستش به اطراف اشاره میکرد ادامه داد : مثلا دو تا سکوی اینجا رو برداریم... عوضش اون طرف دوتا سکو  طرح دار بزنیم....اخم ملایمی کرد گویی فکر میکرد گفت: همممم...خوب...دیگه چیکار کنیم تا دکورش عوض بشه؟... یه کاری بکنیم که خیلی قشنگ بشه...

شیوون که نگاهش به گلها بود با حرف کانگین رو به او کرد قدری اخم کرد گفت: قشنگ بشه؟... چشمانش را همراه اخم ریز کرد گفت: ببین ( ببینم) کار جدید پیدا کردی؟... دکور ساز شدی؟... نگاهی به اطراف کرد گفت: صاحب اینجا کجات؟...کانگین دست به کمر شد لبخند پهنی زد گفت: نخیر ...کار جدید پیدا نکردم...قرار نیست دکور ساز بشم... صاحب اینجا هم جلوم نشسته.... شیوون یهو رو به کانگین کرد گویی نفهمید کانگین چه گفته، کانگین هم امان نداد با همان حالت گفت: خوب ...بالاخره نگفتی طرحی برای تغییر اینجا داری یا همین جوری اینجا خوبه؟... هر چند به نظر من باید دکور اینجا رو عوض کنیم... شیوون اخمش بیشتر شد گیج به حرفهای کانگین بود جواب درستی هم برای سوالاتش نگرفته بود با حالتی عصبانی گفت: اینجا رو باید عوض کن( کنیم)؟....به ما چه دکور اینجا رو عوض کنی ( کنیم).... کانگین لبخندش پهن تر شد گفت: خوب عزیزدلم ...برای اینکه ما صاحب اینجام... یعنی تو صاحب اینجایی ...این مغازه مال توهه...

شیوون چهره اش درهم شد چشمانش گشاد اخمش بیشتر گفت: چی ؟... من صاحب اینجام ؟... کانگین به طرفش میرفت با لبخند سری تکان داد گفت: اهم...این مغازه مال توهه... من برات خریدم... شیوون با اخم چشمانش ریز شد گفت: تو چیکار کرد (کردی؟ )...مغازه گل فروش ( گل فروشی ) خریدی؟... کی گفت اینکارو بکنی؟... برای چی ؟... کانگین جلوی شیوون ایستاد لبخندش خشکیده و لبش را قدری پیچاند گفت: خودم گفتم و اینکارو کردم... میخوام من و تو اینجا گل بفروشیم...شیوون با همان حالت عصبانی گفت: گل بفروشیم؟... دیونه شدی؟... من اینکارو نمیکنم...اصلا ببین ( ببینم)...مگه تو نمیری اداره پلیس؟... چطور میخوای اینجا گل بفروش ( بفروشی)؟.... اصلا تو چرا نمیری سرکارت؟...

کانگین با همان حالت جواب داد: نه... من دیگه اداره پلیس نمیرم...از کارم استعفا دادم...میخوام گل بفروشم...میخوام اینجا با عشقم دوتایی گل بفروشیم.... شیوون چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...تو استعفا دادی؟...چرا؟... یهو اخم کرد گفت: تو بخاطر من اینکارو کردی نه؟... کانگین لب زیرنش را پیچاند سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نه...من برای خودم اینکارو کردم...گفتم که میخوام با عشقم اینجا گل بفروشم... اینکارو میکنم... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: بیخود ...تو بخواه ولی من نمیخوام...من این مغازه رو نمیخوام...برو...برو همین حالا پسش بده...من اینجا رو نمیخوام... کانگین چهره اش تغییر کرد با اخم  ملایمی گفت: نه...من اینکارو نمیکنم...طرفم پسش نمیگیره... وکیل دانگ کارهاشوو انجام داده...مغازه به نام توهه...اخمش بیشتر شد گفت: چیه ؟...نکنه گل فروشی برات اوف داره هااااا؟...

شیوون هم اخمش بیشتر شد با عصبانیت گفت: نخیر برام اوف ندار( نداره)...ولی من نمیخوام اینکارو بکنم... دست روی رانهای خود گذاشت با همان حالت گفت: من با این وضع چطور اینکارو بکنم؟... کانگین از حرفهایش قلبش هزار تکه میشد تنش از درد فریاد میزد حرفهایی که خود میخواست به شیوون بزند جانش را میسوزاند ولی مجبور بود باید عشقش وادار به این کار میکرد حتی با خشونت و بیرحمی با بیشتر کردن ابروهای گره کرده اش و ریز کردن چشمانش با صدای کمی بلند و عصبانی وسط حرفش گفت: وضع؟... کدوم وضع؟... هااااا؟... تو میخوای گل بفروشی به دستات احتیاج داری نه پاهات... چیکار به پاهات داری...یعنی پاهات توان حرکت نداره...باید از زندگی ببری...باید هیچ کاری نکنی...بگی چون پاهام ناقصه اره؟... بعلاوه تو مگه عاشق گل نبودی؟ ...مگه خودت نگفتی اگه پلیس نمیشدی گل فروشی میشدی؟...مگه نمیخواستی به مردم عشق بدی؟... دستانش را از هم باز کرد به گلهای اطرافش اشاره کرد گفت: بیا اینم گل و گل فروشی ...بیا به مردم عشق بدیم... چیه ؟...حالا  که نوبت عمل شد میگی نه؟...چرا؟.. هااا؟... بخاطر اینکه نمیتونی راه بری اره؟.. ولی عزیزدلم اون پاهات فعلا اینجوریه...دوباره میتونی راه بری... فقط زمان احتیاج داری... میفهمی؟...برات دایمی نیست... پس زندگی کردن رو متوقف نکن...بجاش بیا اینجا باهم گل بفروشیم...هااااا؟...

گویی حرفهای کانگین تیری به قلب شیوون فرو رفت ،چشمانش خیس اشک شد بغض دیواره نازک گلویش را فشرد ولی چهره اخم الودش تغییر نداد از خشم نفس نفس میزد با صدای لرزانی از بغض ارام گفت: من...من نمیخوام... کانگین که نگاهش با چشمان خیس شیوون یکی بود با دیدن اشک که نگین های مشکی چشمان کشیده ش را به آغوش گرفته قلبش فشرده شد تنش لرزید با شنیدن صدای لرزان شیوون گویی سطلی از اب سرد به رویش ریخته و تنش یخ زد چهره اش تغییر کرد و اخمش کمتر و حالت مهربان گرفت جلوی پای شیوون زانو زد نشست دستان یخ زده شیوون را گرفت  قدری فشرد نگاه عاشق و تشنه اش با نگاه اخم الود و خیس شیوون یکی شد با صدای ارامتر و مهربانی گفت: منو ببخش عزیزدلم...منو ببخش نفسم...عزیزدلم ...جون دلم ...عشقم ...همه وجودم...میدونم چه حالی داری...بهت حق میدم...ولی عزیزدلم بیا اینکارو با هم بکنیم... بیا باهم اینجا توی این بهشت کوچک ....باهم در کنار هم به مردم عشق بدیم...بیا با من... به عاشقت که هر روز دیوونه ترت میشه  کمک کن...بیا کنارم باش... با هم یه چیز جدید رو امتحان کنیم... بیا باهم گلفروشی کنیم ...بیا من میخوام کنارتو با تو یه چیز تازه و زیبا رو امتحان کنم... تو بیا اینکارو بکن ...اگه خوشت نیومد اگه نخواستی ...اگر خوشت نیومد... اگه برات قابل تحمل نبود دیگه ادامه اش نمیدیم باشه؟... باشه عشقم؟... بیا باهم اینکارو بکنیم...باشه نفسم؟... بخاطر من باشه؟...

شیوون تند و صدادار نفس ننفس میزد قفسه سینه اش با شدت بالا و پایین میرفت  نگاه اخم الودش به کانگین بود ،راضی به این کار نبود ولی با حرفهای که کانگین زد گویی دیگر نمیتوانست با کانگین مخالفت کند رضایت داده بود ولی حرف نزد سکوت کرد . کانگین هم با چشمانی که اشک در ان حلقه زده بود به صورت برافروخته شیوون نگاه میکرد از سکوتش و دیگر اعتراض نکردنش فهمید راضی شده لبخند زد گفت: پس قبوله هاااا؟...این سکوت یعنی بله؟... سریع قدری بلند شد سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد قدری سرپس کشید زمزمه کرد : ممنون عشقم...ممنون که قبول کردی ...دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد او را به اغوش کشید شیوون هم با به اغوش رفتن کانگین چشمانش را بست اخمش بیشتر شد خیلی اهسته گفت: قبوله....

  

 

 

 
 

نظرات 3 + ارسال نظر
tarane چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 23:36

سلام عزیزم.
واقعا این بهترین کار و پیشنهاد بود که کانگین داد . کیو نباید مخالفت کنه این شاید تنها راهی باشه که شیوون رو از این حال در بیاره و بهش دوباره امیدو انگیزه زندگی بده . شیوون باید یه کاری انجام بده تا حس نکنه گوشه نشین و بی مصرف شده . باید کارایی مثل همین گل فروشی رو انجام بده که به پاهاش نیاز چندانی نداره تا دوباره حس مفید بودن کنه و به زندگی برگرده . به امید روزی که پاهاش دوباره خوب بشه و مثل قبل فعالیت کنه . کانگین هم که همیشه کنارشه.
مررررسی گلم عاااالی بود.

سلام خوشگلم
اره پیشنهادش عالیه...
اره شیوون باید فعالیت کنه... باید بشه شیوون سابق
خواهش عزیزدلم... ممنون ازت

Sheyda چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 23:36

کم کم داریم به زمان حال نزدیک میشیم
مرسی عزیزم

زمان حال؟... نه بابا... یه سری ماجراها هنوز مونده...افاقات زیاید قراره بیافته تا زمان حال ....
خواشه خوشگلم

sogand چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 21:46

وای خوبه کانگ به موقع رسیدایول چه پیشنهاد خوبی امیدوارم گل فروشی تو روحیش تاثیر بذارهمرسی بیبی

اره کانگین به موقع رسید....
خواهش عشقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد