اینم از این قسمت داستان...
بفرماید ادامه
قسمت سی و نهم
شیوون ازگفته او چشم از صفحه لبتاب گرفت با تبسمی کوتاهی که به چهره خود نشاندگفت: من خوبم ..حوصله م سر رفته بود امدم یه نگاه به امور شرکت بندازم...
کیو باچرخیدن به سمت میزکنار پنجره گذاشتن سینی توی دست خودبه روی آن با همان حالت اخم کرده به سمت میزکار شیوون قدم گذاشت با ایستادن به کنارمیز مثل یه محافظ که به نحوی بیشتر شبیه به پرستار بودگفت:کار بی کار... طبق دستور دکتر جنابعالی.. از این ساعت به بعد شماحق اینکه به خودت فشار بیاری نداری....دست به دو طرف کمرخود زد ادامه داد: حالاهم مثل یه بچه خوب از پشت میز بلند میشی...امشب شمابه جزء استراحت کاردیگه ای نداری...انگشت اشاره اش روبه سمت تخت گرفت باهمان حالت گفت : روی تخت یالا...تابه زور نبردمت...
شیوون از حالت او که مانند آجوما موقع کودگیش مریض میشد بهش اجازه انجام کاری رو نمیدادمدام مراقبش بود خندید باچرخیدن به سمت اوگفت : چقدر شلوغش میکنی.. گفتم من حالم خوبه.. به اندازه کافی استراحت کردم..الانم میخوام یکم به اوضاع شرکت برسم... باچرخیدن به حالت اولیه خود قرارگرفتن پشت میز به محض اینکه خواست فایلی از پرونده ای روباز کندکیو درب لبتابش روبست باگرفتن بازویش بلند کردنش از روی صندلی به سمت تخت بی توجه به گفته شیوون که توسط او کشیده میشد گفت :کیونا چکار میکنی... گفتم حالم خوبه.. توجه ای نکرد با نشاندنش به روی تخت گرفتن شانه هایش به اجبار وادار به دراز کشیدنش کرد ؛ باکشیدن لحاف سفید رو تختی به رویش باهمان حالت اخم ساختگی که کرده بود باانگشت اشاره ای که سمت شیوون گرفته بود مثل هشداربود گفت : از جات تکون نمیخوری.. کو چکترین حرکتی بکنی...بامن طرفی ... و باگفته اش تخت دور زد تا سمت میزکه نوشیدنی مقوی شیوون به روی آن گذاشته بود بیاورد متوجه حرکت او شد که قصد داشت از تخت جدا شود پایین آید باچرخیدن به سمتش گفت: پات به زمین بخوره.. نخورده هااا..گفته باشمم...
شیوون که میدونست به هیچ نحوی امشب نمیتواند کاری انجام دهداینبار سخت اسیر شده بود سر جای خودبرگشت با تکیه به پشتی تخت بی حرکت ماند به کیو که سمت تخت می آمد نگاه میکرد ....
کیو با آوردن شربت مقوی آب پرتغالش با نشستن به روی تخت ؛کنار شیوون لیوان شربت روبه سمت او گرفت گفت: این برای توی.. طبق دستور آجوما جنابعالی هر شب قبل از خواب باید بخوری..بگیر دیگه...
شیوون دست به سینه تکیه به پشتی تخت یه نگاه به دست او که لیوان شربت رو داشت؛ یه نگاه به گل رزی که روی سینی روی پاهای کیو بود انداخت باحالت لوسگرانه گفت: نمیخورم.. چرا اینقدر بزرگش میکنید ... مثل بچه ها که بایدلیوان شیر آخر شبشون بخورن.. منم باید اینکارو بکنم.. وغلت زد تا سمت دیگه تخت پایین رود که با گفته کیو که به حالت شوخی بود گفت: بچه نیستی ..اما عین بچه ها میمونی.. همش دلت میخواد یکی نازتو بکشه.. درضمن مکثی کرد لیوان قدری تکان داد گفت: این شیرنیست .. آب پرتقال...وتو هم باید میل بفرمایی..وگرنه...
شیوون ازگفته اش پایین نرفته دوباره به روی تخت نشست سمتش چرخید برای سر به سر گذاشتن او نگاهی به لیوان شربت که کیو به سمتش گرفته بود برای گرفتنش اشاره میکرد انداخت. نگاهش از فکری که زیرکانه به ذهن خود داده بود ریز کرد پرسید: وگرنه چی..؟ قدری به جلو خم شد دوباره گفت: اگه نخورم چکار می کنی ها.. چیکار...
کیو با پایین آوردن دست خود که سمت شیوون گرفته بود باگذاشتن لیوان شربت به روی سینی گذاشتنش به روی میز کوچک کنارتخت کمی به فکر رفت با پیداکردن موضوع گفت : میبندمت به تخت به زور به خوردت میدم...شیوون باخم بیشتر به جلو با انداختن یه ابرو به بالا پرسید: چه جوری..چجوری میخواهی منو ببندی.. نگاهش به اطراف اتاق چرخید دوباره رو به او شد گفت : خوشبختانه هیچ چیز هم ندارم که بخواهی باهاش منو ببندی... پس نمیتونی به خوردم بدی ...
کیو قدری سمت او ؛ به روی تخت خیز برداشت به چهره شیوون نگاه میکرد. او را خوب شناخته بود پشت این چهره حتماکلکی نهفته بود که خوب میدانست اما برای اینکه وانمود کند متوجه نشده از روی تخت بلند شد ایستاد به سمت در خروج چرخید که با پرسش شیوون که پرسید : کجا داری میری..؟ ایستاد به سمتش چرخید او هم با نقشه زیرکانه که در سر نهفته بود میدانست تسلیم خواهد شدگفت: دارم میرم دستبند تو بیارم.. شیوون گیج نگاهش کرد دوباره پرسید: دستبند...؟
کیو باتکان دادن سر گفت : آره دستبند.. اونم ازنوع قویش که حتی نمیتونی بازش کنی.. محکم به تخت بسته میشی.. و باپایان گفته اش دوباره سمت در خیز برداشت. شیوون که منظورش از دستبند رو نفهمید اما چیزی که به ذهنش خطورکرد فهمید تقریبا با صدای بلند به کیوکه سمت در خیز برداشت گفت: نهههه.. صبر کنن...
کیو که از برد خود خنده ش گرفته بود ریز می خندید اما به حالت قبل خود تغییری نداد سمت او چرخید پرسید :چرا ..مگه نگفتی نمی تونم ببندمت .. خب دارم میرم... جمله اش باگفته شیوون که گفت : خیلی خب بابا شوخی کردم.. باشه میخورمش...و با بر داشتن لیوان آب پرتقالش با یک نفس همشو سرکشید.
کیواز حالتش خنده اش گرفته بود با همان حالت درحالی که به تخت نزدیک میشد گفت : تو که اینقدر از آجوما حرف شنو داری ..خب مثل یه پسر خوب آبمیوتو بخور تا منم نرم بیارمش... وبانشستن به روی تخت کنار شیوون نگاهش به حالت قهر شیوون که میدانست نقطه ضعفش آجوماست ازش در برابر او استفاده کرده بود . سرش رو قدری به عقب به نیم رخ شیوون که دست به سینه تکیه به پشتی تخت زده بوده نگاهش به سمت پنجره کشیده ؛ مثلا ازش دلخر بود بهش کلک زده بود انداخت از حالتش خندی کرد پرسید: چیه.. قهر کردی...؟
شیوون نگاه ریزی بهش انداخت با دیدن حالت او خندی ریزی کرد نایستاد با انداختن رو تختی به روی کیو پیچوندنش به لای رو تختی خوابوندنش به روی تخت به روش خم شدگفت: که حالا منو دست میندازی ..هااا ...حالاحالشو ببر... و شروع کرد به قلقلک دادن کیو برای تلافی کردن کاری که باهاش کرد ...
آیییی..... نهههههه ... نکننن... من که نمیخواستم بکنم .. خودت مجبورم کردییی...وایییی بسه دیگههه... شیوون باکنار زدن قدری رو تختی از روش همنجور که به روش خوابیده بود گفت : تو عمدااین کارو کردی ..میدونی من از آ جوما حساب میبرم ..اینکارو کردی.. حالاهم باید تنبیه بشی.. ودوباره شروع کردبه قلقلک دادنش در حالیکه انگشتانش پهلو ؛کمر کیورو به بازی گرفته بود گفت : تا تو باشی دیگه از روش خودم ..بر علیه خودم استفاده نکنی....
کیو غرق خنده از کار شیوون به روی تخت قلت میزد ؛ برای آزادی خود از پنجه -های شیوون شانه های او رو عقب می کشید تا شاید راهی برای فرار از پنجه های او پیدا کند... اما شیوون سر سختر از اوبود با اسیر کردنش همچنان به کارش ادامه میداد. کیو اسیر شیوون ؛ پنجه ها او می خندید ؛ قلت میزد ناله های خنده اش فضای اتاق روگرفته بود؛ سینه اش از نفسهای تندی که از کار شیوون می کشید بالا ؛ پایین ؛ سرش به عقب کشیده میشد.... دستانش ضربه های آرومی به شانه، بازو های شیوون میزد همنجور که اسیر پنجه های شیوون گیر افتاده بود به روی تخت قلت میزد صداش میزد:
شیوونااااا... آییی خداااااااا.... بسه دیگههه... دیونه با هات شوخی کردم... شیووناااا... وای خدا منو از دست این دیونه نجات بده .... یکی بیاد کمکککک.... من از روش تو استفاده نکردممم.... شیوونااااا ... آیییی ... واییییی خداااا دلممممم.....
شیوون از کار خود ؛ خنده های او خود نیز به خنده افتاده بود ؛ پنجه های شیطونش لحظه ای دست از بازی با پهلو ؛ شکم کیو دست کشیدن ؛ اجازه نفس کشیدن بهش دادن کمی از شیطونیش کم کرد. شیوون با دست کشیدن از کار خود در حالیکه از روی کیو بلند میشد ؛ کنارش می نشست گفت : فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی .. انگشت به سمتش گرفت ادامه داد: از آجوما علیه من استفاده کردی.. نکردی گفته باشم .. وگرنه .. جمله اش با حرکت کیو در حالیکه از کار شیوون هنوز نفسش جا نیومده بود خودش رو به یکباره به روی شیوون انداخت با عث شد شیوون به پشت به روی تخت دراز بکشد..
دستانش ، دستان شیوون رو مانند دستبند به روی تخت قفل به دو طرف سر شیوون محکم گرفت ؛ پاهایش در دو طرف کمر شیوون به رویش خم شد. نگاه براق از خنده خود رو به روی نگاه جذاب شیوون می چر خاند پرسید : وگرنه چی..؟ باهام چکار میکنی..؟ صورتش رو بیشتر به سمتش خم کرد چشمانش مجذوبانه چهره شیوون رواز زیر نگاه خود میگذروند گفت: تاوقتی بچه بدی باشی.. به حرفم گوش ندی .. به فکر خودت نباشی ازش استفاده میکنم ... شیوون نگاهش به تمام نقاط صورت او می کشاند از حرفش به چهره خود تبسمی نشاند از این نزدیکی او قلبش شادی وصف ناپذیری به راه انداخته بود . لب زیرین خود رو به دندان گرفت نگاهش به روی لبه های کیو کشیده شد دوباره به چشمان او نگاه به حالت خنده گفت : دلت بازم تنبیه می خواد ... ولی گفته باشم... همونجور که دستانش قفل دستان کیو بود لبخند شیطنتی کرد با یک حرکت سریع کیو که درست بالا سرش قرار داشت اسیرش گرفته بود دوباره اسیر خود گرفت با حرکت سریع به کنار خود انداخت رویش خزید.
اینبار او دستان کیو رو اسیر پنجه های خود به دو طرف سرش قفل کرد ؛ پاهایش مانند زنجیر به دو طرف کمر او احاطه به رویش خم شد . کیو از این حرکت شیوون خنده ریز میکرد ؛ نگاهش چهره مجذوب عشقش که دوست داشت همیشه اینگونه خوشحال ؛ سرحال باشد رواز زیر نگاه مشتاق خودمی گذروند . شیوون انگشتانش رو بیشتر در بین انگشتان او به روی بالشت میفشورد ؛ با خم کردن سر خود گفت: که میخواهی بازم انجام بدی.. هاا... میخواهی از آجوما علیه من قیام کنی.. هوم... کیو به چشمان شیوون درحالیکه ریز می خندید باتکان دادن سر گفت: آره.. فقط ...جمله اش با حرکت بعدی شیوون ؛ اسیرکردن لبهایش توسط لبهای شیوون نیمه ماند.... شیوون با مهمان گرفتن لبهای کیو بین لبه ای خود اجازه حرف دیگه ای به او نداد ؛ آروم لبهایش رو به بازی لبهای دوست داشتنی؛ خواستنی معشوقه خود با شادی قلبش شروع به گرفتن جشن شیرین بوسه شد.
کیوعاشق این لبها ؛بوسه های او بود. قلبش همانند قلب شیوون لذت شادی ؛ شیرینی رو مشتاقانه ؛ آزادانه در تمام نقاط قلب ؛ وجود خود به رقص در آورده بود.. بوسه های شیوون برایش همیشه حس عجیبی در وجودش احاطه میکرد ؛ قلبش عاشقانه ؛دیوانه وار برای بودن با او... برای ماندن درکنارش .. توی سینه اش عاشقانه تر ؛خواستنی تر می تپید ؛ بهش اجازه مخالفت نمیداد...
بوسه های عاشقانه شیوون برایش مانندقرص خواب ؛ با هر بوسه او همه وجودش به خواب میرفت ؛ مشتاقانه پذیرای این تنبیه شیرین شیوون شد با بستن پلکهای خود جواب گویی بوسه شیرین او شد ؛ لبهایش تسلیم لبهای پادشاه قلب خود شد..
حرارت عشق..خواستن ...موسیقی تند قلبهای عاشق؛ شیرینی بوسه با تشویق تیک تاک ساعت دیواری که باهر دقیقه ؛ ثانیه اش این لحظات شیرین باهم بودن رو در تاریکی شب به رخ ماه ؛ ستاره می کشاند ساز آروم قلبهای عاشق بود....بوسه های گرم ؛نفس های پرحرارت ؛ تند هر دو رو برای خواستن ؛ برای دوباره باهم شدن دعوت میکرد . لبهایشان برای گرفتن نفس تازه لحظه ای از هم فاصله گرفت ؛ سینه ها از حرارت بوسه ... موسیقی تند قلب آروم بالا ؛ پایین می رفت . نگاه خمار هردو به روی هم کشیده میشد ، نگاه خواستنی شیوون در نگاه خمار کیو یکی شد لبهایش آروم زمزمه کرد خواند :
همه وجود من... بود ؛ نبود من...
نمیره یادتو هیچوقت زیاد من ....
تویادگارمی .. گل بهارمی..
برای دیدن ساحل چشمات.. همه دار ؛ ندارم میدم...
واسه شادی قلبت عزیزم .. همه احساس تو قلبم میدم...
با من بمان... بمان از نور عشقت بهم نیرو بده... بهم نیرو بده تا پیروز این میدان باشم... می خوامت عشقم...
نگاه خمار کیو در نگاه شیوون که مانند ستاره های شب در تاریکی می درخشید او رو برای با او بودن .. برای یکی شدن .. برای آغاز یه رویایی شیرین .. برای دیوانگی دعوت میکرد. دستانش از قفل دستان شیوون آزاد آروم به زیر پیراهن موجودی که بالای سرش ؛ نگاهش در نگاهش آمیخته بود کشیده شد. گرمای حرارت تن شیوون به زیر دست خود.. نوازش آروم کمر خوش فرمش... لمس پوست نرم به زیر انگشتان خود نشان ازپاسخگوی به آنچه که شیوون می خواست شد لبخند آرومی برلب نشاندخواند :
شبامستم ز بوی تو ...خیالم پر ز روی تو ..
گناه من توی جادو ...نگاه من توی هر سو ..
تازه عادت کرده بودم که تو تنهای بمانم ..
تازه عادت کرده بودم که باشم تنهای .. تنها...
تا که دیدمت دلم گفت... توی اون عشق تو رویاها....
انگشتانش به بالا به روی سینه خوش فرم شیوون شد در آخر یک جمله "دوست دارم شیووناا .." و با این کلمه شیوون دیگر نایستاد برای پیوستن به تن زیبای موجودی که به زیر خود قرار گرفته بود او نیز هم تنها با گفتن جمله " عاشقتم کیونا.." لبهایش دوباره مهمان لبهای معشوقش شد ؛ برای دوباره صاحب شدنش به رویایترین شب زندگیش مشغول شد...
***********************
به روی تخت نشسته؛ قاب عکس پدر رو میان انگشتان خود گرفته نگاه میکرد . بلااخره روزی که منتظرش بودفرا رسید . زمان برخواستن ؛ ایستادن در برابر ظلم؛بی عدالتی که در حقش ایجاد شده بود . آغاز گرفتن آنچه راکه درگذشته از دست داده؛ آرامش رو از زندگی ساخته بود. سخت یا آسان آماده بود برای آنچه روزگاربرایش رقم خواهدزد.. قاب عکس رو سرجای خود به روی میز کوچک گذاشت ؛ نگاه کوتاهی دوباره دوباره به آن تبسم ملایمی به صورت نشاند ؛ از لبه تخت بلندشد . بابرداشتن کت مشکی خود مقابل آینه قدی ایستاد نگاهی به خود در آینه انداخت.. پشت آن چهره صاف ، صادق چیزی نهفته بود که اگر اینبار هم دست روزگار باهاش در بیفته مبارز میدان نخواهد بود.... دیگر فردی که شبیه به خود توی قاب شیشه ای ظاهر بود نخواهد شد..... دیگر شیوونی نخواهد بود که بتوانن او را کوچک خطاب کنن ازش سوء استفاده کنن.....
دولبه کت خود رو به میان انگشتان صاف؛محکم بر روی شانه های خود کشید . احساس عجیبی شبیه به ترس در وجودش رخنه کرده بود . نمیدانست چرا اما این رو خوب میدانست پا به راهی که خواهد گذاشت برایش باخت یا برد داشت.. باحس دستی برشانه خود به پشت سربرگشت. کیو از لحظه ورود به اتاق به او که مقابل آیئنه ایستاده بود نگاه میکرد. فهمیدن آنچه که درذهن، افکارش میگذشت سخت نبود. پا به راهی می خواهد بذارد که شاید زنگدیش را به خطر افتد. ایستادن در برابرفردی که خود اندکی شناخت ازش داشت اما برای شیوون کامل شناخته شده بود و این امر باعث میشد قلبش بیشتر از قبل نگرانش باشد. با دست گذاشتن بر شانه شیوون؛ چرخیدن اوبه سمتش با آن که ترس قلبش نگرانش کرده بود اما با نشاندن لبخند کوتاهی که به لب نشاند نگاهش درنگاه شیوون که قدری ناامیدی نقش بسته بود می چرخاند گفت: تومیتونی ... توشکستش میدی...ما باهم..درکنارهم نابودش میکنیم.. مطمئن باش عشقم... نگاهش به دورگردن شیوون به روی کرواتش که قدری شل بسته بود کشیده شد با همان طبع شوخش دست انداخت به کرواتش گفت: رئیس یه شرکت بزرگ باید همیشه مرتب باشه...با محکم کردن گره کروات دستش قدری به روی سینه او ماند چشمانش دوباره به چهره شیوون؛ نگاهش کشیده شد گفت: بهت قول میدم که نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیفته... شیوون با دست انداختن به دورکمراو چسبوندنش به خود لبخند ملیحی به چهره خود نشاند ؛ لبهایش بوسه کوتاهی به لبان کیو نشاند با پس کشید نگفت: از اینکه هستی ...باهام میمونی ...ازت ممنونم.. فقط بهم قول بده.. قول بده تا زمانی که کنارم هستی..مواظب خودت باشی ..بودنت برام ازهرچیزی با ارزشتر...نبودنت برام مثل دریایی میمونه که محتاج آبش هست...قول بده حالا که قراربا خطر بجنگیم مواظب خودت باشی ..بهم قول میدی..قول میدی عشقم..
کیو برای قبولی با بوسه کوتاهی که به لبهایش نشاند با کنار کشیدن گفت: قول میدم.. قول میدم هم مواظب عشقم ؛خودم باشم...
با ضربه آرومی که به دراتاق زده شد محافظ چانگ آمادگی اعلام برای رفتن به شرکت رو داد کیو با فاصله گرفتن ازآغوش شیوون کنارش ایستاد با همان طبع شوخ خود گفت: وقت رفتنه قربان... دیر برسید اخراج میشیدها.... شیوون ازگفته اش خنده کوتاهی کرد با چرخیدن به سمت آینه انداختن نگاه کوتاهی به خود به چهره صاف ؛ صادق توی قاب شیشه ای جدیت رو نشاند دردل گفت: تا آخرش .. تا زمانی که نفس خواهم کشید میایستم.. تسلیم نخواهم شد ... و با روگرفتن از آینه سمت تخت با برداشتن پالتوی خود با گفتن: بریم... هر دو با نشاندن امید در قلبهای خود با قدم های محکمی که در راهی که هزاران خطر درکمین شان خفته بود... برای رو در روی با سختی ها ؛ مشکلات به سمت آنچه روزگار برایش در دفتر سفید خود خوب یا بد رقم زده است.. برای مقابله با سرسخت ترین آدم ؛ نابودی آن راهی جنگ خود شد.............
آجوما اینقدر به شیوون محبت کرده که شیوون از روی احترام ازش حساب میبره
کاری که مادر شیوون در حق پسر خودش نکرد

چقدر خوبه توی این حال و اوضاع اینطوری روحیه خودشون رو حفظ میکنن
مرسی عزیزم
اره درسته... محبت اجوما بیشتر بوده...
خواهش عزیزدلم
شب خوش عزیزم.
. خیلی بهش ارامش میده همین شوخی ها و کل کل های ساده براشون کلی انرژی بخشه
. خوبه که توی این زمان با کیو اشنا شد . حداقل یکی رو داره باهاش مشکلاتش رو در میون بذاره و درد دل کنه.

توی این شرایط سخت که شیوون همش تحت فشاره وجود کیو براش مثل یه تسکینه
ممنون عزیزم خیلی خوب بود.
سلام عزیزدلم
اره کیو همیشه براش تسکینه...
اره درسته...
خواهش عزیزم