SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 38


اینم از این قسمت داستان...

بفرماید ادامه ...



 

 

این قسمت ....بامن بمان


 

اسکله .....نیمه شب

هیچل ضربه آرومی به شیشه عقب ماشین جای که ووبین نشسته بود زد. شیشه ماشین آروم به پایین کشیده شد هیچل درحالیکه یه دست به سقف ماشین تکیه داده بود سر خم کرد گفت : دارن میان...

ووبین باپایان دادن به تماس باشخص پشت خط با باز کردن درماشین خارج شدن باگذاشتن یه دست به جیب شلوار خودمرتب کردن قدری از یقه لباسش بدون اینکه به هیچل نگاهی بندازد پرسید :اوضاع اطراف درچه حاله..؟

هیچل همونجور که به ماشین تکیه زده بود گفت:همه سرجاشون قرار گرفتن...سه نفر اونطرف سمت کانتینرها... دونفر سمت اون قایقها...ووبین سری به سمتش چرخاند از غیبت برادرش ژرمی کمی اخمکرد پرسید : ژرمی کجاست..؟ هیچل با کمر گرفتن از ماشین قدریجلو خواست جواب دهدکه با صدای ژرمی که از پشت سرش نزدیک میشد گفت: من همین جام...ساکتش کرد به سمت ژرمی چرخید. ووبین نیم  چرخی به سمت او کرد دوباره به حالت اولیه خود برگشت باکمی اخم پرسید :کجا بودی..؟ ژرمی با قرار گرفتن به کنارش طبق عادت که داشت دست به دورگردن ووبین انداخت گفت:حوصله م سر رفت..رفتم اطرافو چک کنم...ووبین نگاهی به دست او انداخت گفت:برش دار... ژرمی نگاهی بهش انداخت پرسید: چی رو..؟ووبین نگاه کجی بهش انداخت که ژرمی متوجه منظورش شد با دلخری کنار زدن دستش گفت: خیلی خب بابا..حالا مگه چیه..تو برای بقیه رئیسی برای من برادر...و خوشم هم نمیادباهام مثل بقیه رفتارکنی.. کمی سرش روبه عقب خم کرد نگاهی به هیچل که سمت ماشین ایستاده بود انداخت دوباره رو به برادرش چرخید گفت: حتی رفتارت بااون بهتر از منه...ووبین کلافه ازحرفهاش به سمتش چرخیدخواست حرفی بزندکه دست هیچل به دورگردنش کشیده شدحرفش به روی ژرمی که شنید چی گفت شد گفت: تو منو باخودت مقایسه میکنی...با بوسیدن گونه ووبین برای اینکه مثل همیشه لج ژرمی رو در بیاره گفت:من عشقشم .. توبرادرش... گرفتی چی شد کوچولو....

 ژرمی ازحرفش کمی اخم کرد باکمی غر غر کردن خیز برداشت تا به حساب هیچل برسه با سوتی که یکی ازافراد برای نزدیک شدن سه ماشین به صدادرآورد بادست به سمت مسیر اشاره میکرد. ووبین باکلافه از حرکات های بچگانه آنها باکنار زدن دست هیچل از دورگردن خود قدری به جلو باگذاشتن دستاش به جیب با جدیت گفت: تمومش کنید...عوض این کارا حواستون جمع کنیدگند نزنید ...

هیچل؛ ژرمی نگاه کوتاهی به یکدیگر کردند با قرارگرفتن کنار او هیچل سری کج کرد به چهره جدی ووبین نگاه گفت: عشقم کی ما کند زدیم ..که این بار دومون باشه...ژرمی هم باچرخیدن به سمت برادرش دست به سینه باکمی اخم کردن تکان دادن سر به دو طرف گفت : بیا اینم از داداشمون..عوض اینکه ازمون ممنون هم باشه... که این همه سال عین خربراش کار میکنیم ... اونوقت به دو خبره میگه گند نزنید...انگشتانش روبه حرکت در آورد گفت: ای انگشتان نازنین شمادیگه از دست رفتین...هیچل از حرف او ریز میخندید ؛ ووبین هم با اینکه چهره اش جدی بوداما در دل از حرف برادش به خنده افتاده بود امابه حالت جدی خود تغییری نداد گفت: مسخره بازیتو بذار کنار..دارن میان.. حرفشو قطع کرد..

**********

جدیت... غرور...خلاف.. جرم ها سنگین .. از چهره هر دو گروه به وضوع مشخص میشد. دوگروه که هرکدام جداگانه طبق روش خود دست به کارهای خلاف ؛غیرقانونی میزدند .نگاه های تیزبه روی یکدیگر کشیده میشد.

"جیسون استوارت"

فردی دورگه .. سی ساله یکی از خلافکارترین ؛ماهرترین فرد تو چین .. عضو گروه مافیا و سردسته گروه خودکه معروف به هیولای خیابانها باچهره که ازش تکبر ؛ خود خواهی میریخت مقابل چهره های که  غرور؛ تیزی مشخص میشد از بین  آنها یکی برایش با آنکه نیمی از صورتش روبا موهای بلند خود پوشانده بود  برایش شناخته شده بود ایستاده خنده تمسخرآمیزی برلب نشان گفت:

زمان چه زود میگذره ... خیلی وقته ندیدمت.... "هانی"

هیچل ؛ژرمی نگاهی به یکدیگر و بعد به ووبین که چطور اون شخص برای  آنها تازگی می آمد اسم اصلی که هیچ کس حق اینکه در معاملات به کار ببرد رو دانسته بر زبان آورد.  ووبین   بی توجه به نگاه های کشیده آن دو به روی خود باحالتی که خشم داشت از فردی که مقابلش بعداز چند سال دوباره رو درروی هم  ؛ درست باید با او معامله کند ؛ خاطرات تلخ روزهای گذشته از جلوی چشمانش  عبور میکرد که روزی عضوی از گروه مافیا بود بخاطر هوش ؛ ذکاوتی که به کار میبرد مورد توجه افراد خبره گروه قرار گرفته بود جایگاه که حال فرد مقابلش قرار بود سردسته گروه هیولاها شود به عهده بگیرد امابا دشمنی , مخالفت های فرد مقابل که هیچ ازش خوشش نمی آمد از همان اول مخالف  , خود را لایق این مقام میدانست اماگروه ووبین رو قبول داشتن خواستار داشتن این مقام رو بودند . اما با کاری که جیسون ظالمانه درحق او کرده بود  او را خائن قرار داده بود باعث شده بود مورد تنبیه گروه ؛ زخمی شدن صورتش که اثر بریدگی به روی صورتش شده بود از گروه رانده شد.. بعداز چند سال با راه اندازی گروه جدید خود که توسط هیچل ؛ برادرش ژرمی به راه انداخته بود شهرتش دست کمی از جیسون نداشت.

دیدن دوباره او زخم صورتش برایش تازگی پیدا کرد  صورتش سوزش سختی داشت. اما بی توجه به او با اینکه خشم داشت خونسرد رفتار کرد با بیرون آوردن دست خود از جیب به ساعت مچی خود انداخت گفت:

یک ساعت ؛ سی دقیقه زمان رو هدر دادی... هنوز هم مثل گذشته زمان برایت اهمیت نداره... اینبارکدوم خیابان قبل از اینکه بیای زیر ؛ رو کردی... نگاهش به اطراف او به روی اعضای پشت سرش که اسلحه به دست ایستاده بودن چرخاند دوباره روبه برگشت گفت: از آدمات مشخصه که حسابی به جیب زدی.. راه تو پیش می بری... هیولا....

هیچل ؛ژرمی هنوز گیج به آن دو نگاه میکردند. با آنکه اولین بار است با این فرد برخورد میکردن اما رفتار آن دو جوری بود که سالهاست همدیگر رو میشناسن ولی از یکدیگر بی خبر بودند.

جیسون یک قدم به جلوگذاشت نگاهی به هیچل ؛ ژرمی انداخت و همین طوربه اطراف که متوجه دونفر از افراد ووبین که با فاصله دورتر مواظب اوضاع بودن شد دوباره به سمت او چرخید نگاه خود خواهیش به رویش کشید گفت:

درست مثل همیشه.. دقیق .. تیز.. تو هم هیچ فرقی نکردی ... درست مثل سابق..

هیونگ قضیه چیه...؟ اون آدمو میشناسی....؟ ژرمی به آرومی ازش سوال کرد. ووبین با سرچرخاندن به سمت او پاسخی نداد دوباره نگاهش به روی جیسون شد گفت: برای تو ممکنه زمان اهمیت نداشته باشه.. اما برای من داره.. پس  بهتره تا دیر نشده نشون بدی که چی تو بساطت داری...

جیسون باخنده ی کوتاهی که گوشه لب خودنشاند بادست به پشت سر خود سمت علامت داد تا آنچه را که به قصد معامله آورده بودند به جلو بیاوردند...چهر نفراز افرداش با گرفتن دو طرف دو جعبه آهنی که داخل هرکدام اجناس مختلفی بود . یکی از نوع مخدر( هروئین).. دیگری سلاح گرم(اسلحه) از ون خارج مقابل او با قدری با فاصله به روی زمین گذاشته شد.

ووبین نگاه کجی به هیچل ؛ ژرمی انداخت برای چک کردن داخل آن دو جعبه بزرگ آهنی با سربه سمت جعبه ها اشاره کرد . آن دو با نگاه کوتاهی که به یکدیگر انداختن بهسمت جعبه های آهنی خیز برداشتند ؛ هیچل مقابل جعبه سمت راست ؛ ژرمی مقابل جعبه سمت چپ ایستاد. هر دو نگاهی کوتاهی دوباره به رو به رو ؛ یکدیگر انداختن با تائید سر مقابل جعبه های فلزی زانو زدند با باز کردن  هردو لحظه ای از دیدن محموله های داخل جعبه ها مکثی کردن  و بلااخره شروع به چک کردن آنها شدند.

ژرمی با بازکردن درب کیف مشکی  به کنار خود چاقوی کوچک ضامن دار خود را خارج با برداشتن یکی از بسته  های پودری سفید مخدر تیزی چاقوی خود رو به داخل بسته فرو ؛  ذره ای از مواد رو بیرون بابرگشتن به سمت کیف خود با به دست گرفت لوله باریک بلند که داخل آن محلول مایعی سفید بود با ریختن آن ذره مواد به چک کردن؛ خالص بودنش پرداخت...سمت راست آن هیچل بادیدن برق اسلحه ها در دل از دیدن اسلحه اونم از مارک معروف ذوقی به راه انداخت . با برداشتن یکی از اسلحه ها به میان دست خود لمس میکرد. بوی تازگی اسلحه ها او را آنچنان شیفته ساخته بود که سابقه نداشت. او عاشق سلاح ؛ تک تیراندازی بود . با خروج خشاب اسلحه قدری به داخل آن چند فشنگ گذاشت با بستن یه چشم خود هدف گیری به نقطه دور ضامن اسلحه رو فشار داد شروع به تیراندازی کرد که باعث شدافراد جیسون قدری به حالت دفاعی قرار بگیرن که با حرکت دست جیسون نشان از  خونسردی میداد سلاحهاشون پایین حالتشان به اولیه برگشت... هیچل از ذوق تیراندازی نگاهی به اسلحه توی دست خود کرد صدای شبیه به "واوو" از لبهایش بیرون پرید؛ ژرمی با سر چرخاندن به سمت او ازحرکتش سری به حالت تاسفم تکان داد. 

هردوی آنها بعداز چک کردن کامل با بستن درب جعبه ها نگاهی به یکدیگر برای تائید سری تکان دادن ازمقابل جعبه ها فاصله با رو کردن سمت ووبین هیچل برای تائید  گفت : همه چی مرتبه... ووبین هم برای پاسخ سری به علامت قبولی تکان داد.  

ژرمی با اشاره به دو نفر از افراد دستورانقال جعبه ها به ماشین داد ؛ خود به همراه هیچل دوباره سرجای خود در کنار ووبین قرار گرفتند. ووبین  هم با اشاره دست به یکی از افرادشکه پشت سرش ایستاده بود دستور انتقال کیف های نقره ای که حامل پولهای کلانی ؛ سهم معامله بود داد.

چرخش نور زرد کهنشان از هشدار پلیس آن منطقه بود توجه یکی از افراد که با فاصله از مکانی که ووبین و افرادش در حال معامله بودن به روی یکی از کانتینر ها آهنی ایستاده بود چشمانش مانند دوربین به اطراف می چرخید اطراف رو زیر نظر خود داشت با دیدن آن نور دست به جیب شد برای اعلام خطر تماس گرفت.

ژرمی با زنگ خوردن موبایلش پاسخگوی آن شد باگرفتن هشدار خطر ، قطع تماس روبه ووبین چرخاندگفت: وقت رفتنه ... پلیس این اطرافه... ووبین نگاه کوتاهی به او انداخت با گفتن : افراد؛جمع کنید...برمی گردیم .... به سمت ماشین چرخیدکه باگفته جیسون: امیدوارم دوباره همدیگر روببینیم... معامله خوبی بود ... دوست قدیمی.. ودر حالیکه او نیز به سمت ماشین خود میرفت تا از خطر دور شود   لحظه ای بیاد چیزی افتاد با رو برگردوندن گفت : بابت صورتت متاسفم... و با پایان گفته اش ؛ اشاره کردن به افرادش سوار ماشین از محوطه اسکله فاصله گرفت.

ووبین با فشوردن آروم مشت خود لحظه ای به پشت سرخود برگشت نگاهش به سه ماشین که دور میشدن سوزش عجیبی از زخم کهنه روی صورت خود احساس کرد .

هیچل از مکث کوتاه او حالتش که تمام خشمش رو توی مشتش جمع کرده بود با انداختن دست به روی شانه ش پرسید: چی شد چرا وایستادی.. باید بریم...  ووبین نگاهش سمت او چرخید به سمت ماشین خیز برداشت با بازکردن در عقب ماشین توسط هیچل ؛نشستن ووبین به روی صندلی عقب هیچل هم با سوار شدن به جلو گفتش به ژرمی گفت : راه بیفت... ژرمی با سرعت گرفتن ماشین به همراه افرادخود از اسکله خارج شدن....

***********************************

همان شب...دو ساعت قبل..

آروم به پشتی تخت تکیه داده بود. بعداز چندساعت خواب عمیقی که برای اولین بار ؛ بار دوم به سراغش آمده  بود ؛ باعث نگرانی همه شده بود بابیدار شدنش بهوش آمدنش چراغ نگرانی روخاموش ؛آرامش رو به محیط خانه داده بود.

اتفاقات ساعت قبل روبه یادآورد ؛ دردهایش بیشترباعث  میشد دوباره  بیماریش اجازه ایستادن ندهد . اما او کسی نبودکه به این سادگی دست بکشد  ؛ بیخیال  گرگ که با دندانهای تیز ؛  درنده اش...خوی وحشی اش بالای سراو ؛روی زندگیش خیمه زده بود  باشد. هر لحظه فکرکردن به این موضوع بیشتر حس انتقام رو در وجودش به جوشان در میآمد .. نگاهش سمت میزکارش کشیده شد با آنکه دارویش رو ساعتی قبل خورده بود اما هنوز درد ضعیفی  در سرخود احساس میکرد ؛ سستی بدنش  با  استراحت طولانیش  که اجازه خروج از تخت رو نداشت با  محبت های آجوماکه همیشه برایش دلسوز بود ؛ باسوپ های که عاشقش بود پذیرایی میشد برطرف شده بود .حوصله اش از بودن توی تخت سر رفته بود باچرخیدن نگاهش به سمت میزکارش لحاف رو از روی پاهای  خودکنار زد به آرومی پا به کف اتاق نهاد ایستاد. با ایستادنش قدری احساس گیجی کرد که باگرفتن لبه بلند تخت با قدری بستن پلکهای خود کاهش به آن داد  ؛ با باز کردن پلکهای خود دوباره قدم به سمت میز گذاشت باکمک گرفتن از لبه های میز به روی صندلی خود پشت میز قرارگرفت.

قدری مکث کرد و بعد با باز کردن لبتابش دکمه زدن (on) برای روشن شدن فشورد. صفحه نورانی لبتابش با کمی زمان با عکس زمینه ای که  مربوط به خودش؛ پدرش شانه به شانه کنار ساحل گرفته بودن مقابل  چشمانش ظاهر شد.. تبسم زیبای که بر لبان پدر نشسته بود نیروی عجیبی در بدنش ایجاد میشد که بهش   می فهماند که  تقاص  شکستن این تبسم زیبا رو تا زمانی که جان در بدن داشته باشد خواهد گرفت. . همانجور که به تبسم ؛ چهره پدرنگاه میکرد لبهایش زمزمه آرومی کرد گفت: تلخی روزگار رو با شیرینی  نابودی قاتل ؛ دشمنت شیرین میکنم پدر... به  کمکت احتیاج دارم... با نور قوی شجاعت جلوش می ایستم... نابودش میکنم... واین بار با تمام قوای که در خود ایجاد کرد گفت:

 من چوی شیوون در برابر  ظلم ؛بی عدالتی می ایستم... تسلیم نخواهم شد... بهت قول میدم پدر...

"..واقعا که همین که دو دقیقه تنهات میذارم... عین همین بچه ها شروع به جست ؛ خیز میکنی...به راه می افتی..."

از گفته  کیوکه ساعتی قبل بعداز اینکه دکتر برای معاینه شیوون آمده بود از اوضاع ؛احوالش مطمئن شود همراهش از اتاق خارج ؛ به دستور آجوما برایش تقویت کننده آورده بود توی دست با سینی که روش یک لیوان آب پرتغال و کنارش هم یه شاخه گل رزسفیدکه کارخودش بود ازداخل گلدان توی سالن هنگام آمدن به سمت اتاق یواشکی کش رفته بود با کمی اخم با فاصله مقابل میزکه شیوون پشت آن نشسته بود ایستاد با دیدن اوکه هنوزچند دقیقه از بهبودیش نگذشته بود دوباره مشغول به کار شده بود نگاه میکرد....

شیوون ازگفته او چشم از صفحه لبتاب گرفت با تبسمی کوتاهی که به چهره خود نشاندگفت: من خوبم ..حوصله م سر رفته بود امدم یه نگاه به امور شرکت بندازم...

*********************************

نظرات 3 + ارسال نظر
sogand دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 22:27

مرسی بیبی

خواهش عشقم

tarane دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 22:25

سلاااام
واقعا هم شیوون یه دقیقه اروم و قرار نداره . تا وقتی قاتل های پدرش رو به سزای کاراشون نرسونه هم اروم نمی گیره . با این که مریض شده بازم دنبال این کاره . خیلی توی این قضیه مصممه.
این هیچول و ژومی هم یعنی ربطی به داستان شیوون دارن؟امکان داره یکی شون همونی باشه که قسمت قبل حرف از انتقام میزد؟ به هر حال هنوز یه چیزایی معلوم نشده باید صبر کرد و دید.
ممنون عزیزم خیلی خوب بود.

سلام خوشگلم...
اره دیگه... باید قانلها رو گیر بیاره...
هاااا؟>.نه بعدا میفهمید...
خواهش عزیزدلم

Sheyda دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 21:21

مرسی عزیزم

خواهش عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد