سلام دوستای عزیزم....
بفرماید ادامه...
بو//سه سی و سوم
((شماها کی هستید؟))
( روز اول آزادی- سوون – روستا )
خورشید پشت ابروهای تیره پنهان شده بود ولی حکم روشنایی به زمین داده بود .صبح برفی زیبایی را به دهکده سفید پوش تقدیم کرده بود. مردم روستا طبق عادتشان صبح زود بیدار شده به کار روزانه شان میرسیدند، بارش سنگین برف هم مانع کارشان نمیشد. ولی روستا مهمانهایی هم داشت، مهمانایی که به اجبار و با حال نذار اورده شدند" کیو وشیوون".
کیو کنار بالین عشقش تا صبح نشست . شیوون بیهوش که رنگ به رخسار نداشت گونه هایش از تب سرخ بود ،گونه و دور چشم وچپش کبود و لب زیرنش ورم کرده و زخمی بود، روی گونه راستش هم باند چسب کاملا پوشانده بود ،دو طرف گوشه لبش هم چسب زخم زده بودنند و تمام سینه و شکمش هم باند پیچی بود، دست راستش در اتل بود ،مچ دستهایش هم باندپیچی بود، به کمک ماسک تنفس نفس های ناله وار ومنظم میزد و صدای ضربان آرام و بیجانش با دستگاه مانیتورینگ در فضای اتاق میچید.کیو تا صبح بیدار بود با حوله ی سفید کوچکی که دراب سرد لگنچه خیسش میکرد روی پیشانی عشقش را تر میکرد تا تبش را پایین بیاورد، ولی فقط نیم درجه پایین امد همچنان تبش بالا بود . قلب کیو از حال معشوقش پر درد و چشمانش اشک بود ،چشمان ورم کرده سرخ کیو که مدام پر اشک میشد به صورت نمیه جان معشقوش بود در ذهنش غوغایی به پا بود .
شیوونش چقدر درد کشیده بود هر کدام از این زخمها وداغها اثار درد و رنجهایی بود که شیوونش کشیده بود. 6 روز تمام زیر دست شکنجه گران بود ،چه به روزگار معشقوش در اوردن ،جنایت نابخشودنی در حق عشقش کردن .حتی بدتر اینکه معشقوش را عریان کردن، بدن عشقش 6 روز تمام زیر دست نامحرمان بود ،حتی مطمینا به جای ممنوعه ش هم دست کشیدن ،همه جای بدنش آثار جرم بود حتی آلتش . چقدر شیوونش عذاب کشیده بود . از اینکه لخت جلوی مردان حیوان صفت بود چقدر معذب بود عذاب کشید ،با این فکر هق هق گریه ش بلند شد سرجلو برد دستش را آرام دور شانه های باند پوشانده شده شیوون حلقه کرد بوسه ای آرام به رو باند گونه شیوون زد، بوسه ای هم خیلی نرم وآرام به لب زخمیش زد قدری سرپس کشید با چشمانی خیس و تارش به چشمان بسته و کشیده دلبرش نگاه میکرد به نفس های ناله وار شیوون گفت: جانم...با صدای لرزانی نجوا کرد : منو ببخش عشقم ...من کوتاهی کردم... دوباره زدم زیر قولم... دوباره تنهات گذاشتم....منو ببخش جون دلم...منو ببخش ...هق هق گریه ش اجازه نداد تا ادامه دهد سربه شانه شیوون گذاشت آرام و خفه گریه کرد.
لیتوک که در طرف دیگر تشک نشسته بود سرم خون که خالی شده بود را گرفت سرنگی که پادزهر در ان بود را در سرم دارو فرو کرد مایعش را خالی میکرد ،با حرکت کیو نگاهش به او چشمانش خیس اشک شد .نمیدانست این دومرد جوان کی هستند ؟چه رابطه ای باهم دارند ؟ از حرفهای کیو فقط فهمید با هم برادرند .نمیدانست هیچل چه ربطی به این دو دارد ؟ چرا مرد جوان اینطور شکنجه شده ؟ ماجرا چیست ؟ فقط قلبش بیاختیار از حال مرد جوان سخت فشرده و پر درد میشد چشمانش خیس شد .ضجه های مرد جوان پلیس بیتابش میکرد گریه اش در میامد ،نمیدانست چرا حس میکرد از ناله های مرد جوان بیمار بیشتر از همیشه زجر میکشید. همیشه وقتی بیماری به نزدش میامد او هم از حال مریض رنج میکشید ولی اینبار قلبش بیتاب فشرده میشد گویی مرد جوان بیمار پاره ای از وجودش است . میخواست هر کاری برای بهبودیش انجام دهد ،حال هم با گریه های مرد جوان پلیس چشمانش دوباره خیس اشک شد نیم نگاهی به هیچل که کنج اتاق مچاله شد دراز کشیده بود پتو دور خود پیچید خوابیده بود کرد رو به کیو با صدای لرزانی و آرامی گفت: اروم باش جوون...من هر کاری برای برادرت میکنم...تا حالش خوب بشه...ببین از دیشب تا حالا دوبار بهش پادزهر زدم...همینطور خون تزریق کردیم...حالش ...که با کمر راست کردن کیو که اخم الود با چشمانی سرخ و اشک الود نگاهش کرد مکثی کرد خواست ادامه حرفش را بزند که کانگین اجازه نداد.
کانگین با سینی که کاسه ای داخلش بود وارد اتاق شد به طرف کیو میرفت گفت: آقای پلیس جوون بهتره چیزی بخوری... کنار کیو نشست سینی را جلویش گذاشت با ناراحتی به چهره رنگ پریده و چشمان پف کرده و خیسش نگاه میکرد گفت: تمام دیشب که بیدار بودی چشم روهم نذاشتی تا استراحت کنی...رنگ به روت نیست...کاملا مشخصه حالت خوب نیست...باید استراحت کنی... ولی مطمنیا اینکارو نمیکنی...حداقل یه چیزی بخور تا جون داشته باشی غش نکنی... سینی را قدری به جلو هول داد با لبخند کمرنگی گفت: سوپی که من درست میکنم حرف نداره...یکم بخور ببین چقدر خوشمز ست... حالتو جا میاره.... کیو نگاه اخم الود و خیره ش را با مکث از کانگین گرفت به کاسه سوپ نگاهی کرد رو برگردانند به شیوون بیهوش نگاه کرد. اشتهایی به غذا نداشت یه لقمه هم از گلویش پایین نمیرفت بغض هم اجازه نمیداد جواب کانگین را بدهد ،پس سکوت کرد حرفی نزد نگاهش را از او گرفت.
کانگین لبخندش محو شد دهان باز کرد تا حرفی بزند که همین زمان صدای مثل زنگ نیمه موبایلی از جای امد ،کانگین فرصت نکرد حرفی بزند کیو که نگاه خیسش به شیوون بود با لرزش موبایل درجیبش وامدن صدا متوجه شد موبایل اوست که صدایش درامده گوشی را از جیب شلوارش دراورد جلوی خود گرفت با دیدن علامت تمام شدن باطری روی صحفه موبایل اخمش بیشتر شد بیاختیار با صدای گرفته ای گفت: آه....لعنتی ...شارژش تموم شد...که یهو یادش امد که از شب قبل که با شیوون به اینجای دور افتاده امده هیوک را بیخبر گذاشته .
درسته نمیخواست کسی از جایش باخبر باشد حتی به پلیس هم خبر نمیداد، ولی عمویش مطمینا دل نگران او میشد ،شیوون کم بود که اگر او هم ناپدید میشد چه برسر هیوک میامد. با این فکر خواست انگشت روی گوشی بکشد شماره هیوک را بگیرد تا خاموش نشدن کامل گوشی با او حرف بزند که با حرف کانگین انگشتش روی صحفه ثابت ماند : میخوای زنگ بزنی؟...تو این هوا انتن نمیده ...کیو رو برگردانند با اخم شدید به کانگین نگاه کرد با صدای گرفته ای گفت: آنتن نمیده؟...کانگین سرتکان داد گفت: اره ...اینجا کوهستانه ها....معمولا سخت انتن میده...چه برسه حالا که اینجور برف اومده...راها بسته شده...با چشم به گوشی اشاره کرد گفت: خودت ببین گوشیت انتن نداره... تقریبا تا وقتی که هوا اینجوری طوفانی باشه راها بسته ست اینجا موبایل به کل تعطیله...شاید بتونی با تلفن ثابت زنگ بزنی ...یه دو کلمه با خانوادت حرف بزنی...ولی اینجوری فکر کنم با قطع شدن تماس بیشتر نگرانت بشن...باید یه چند باری پشت سرهم هی زنگ بزنی ...باهاشون حرف بزنی...تا بهشون بفهمونی کجایید ..هر چند با این بسته بودن راه کسی نمیتونه بیاد اینجا ...
کیو نگاه اخم الودش دوباره به گوشیش شد دید کانگین راست میگوید، گوشیش هیچی انتن ندارد زیر لب گفت: فکر کنم اومدم به یه سیاره دیگه...اینجا دیگه کجاست؟ ... کانگین با لبخند کمرنگی به شوخی گفت: سیاره سوجو...کیو اخم تاب داری یهو رو به کانگین کرد کانگین هم لبخندش پررنگتر شد گفت: نه یعنی روستای سوجو...اسم این روستا سوجوست... شما اومدی روستای سوجو که تو شهر سوون.... منم کیم کانگین دکتر این دهکده ام...البته دکتر داروساز...به لیتوک اشاره کرد گفت: اینم دکتر پارک لیتوک بهترین دکتر اینجاست.... کیو بدون تغییر به نگاهش اخم الودش حرفی نزد از شوخی کانگین هم خوشش نیامد برایش هم معرفی کانگین که خود و لیتوک را معرفی کرد مهم نبود با غضب نگاهش را گرفت گوشیش را کنار تشک روی زمین انداخت.
کانگین همانطور لبخند میزد سینی را دوباره قدری بیشتر جلوی پای کیو هول داد گفت: خوب حالا که مارو شناختی فهمیدی کجایی بیا سوپتو بخور آقای...مکثی کرد گفت: آقای چی هستی شما؟... اسمتو به ما نمیگی؟... کیو دوباره با اخم رو به کانگین کرد حرفی نزد.کانگین هم با همان حالت دوستانه لبخند میزد گفت: خوب اینطور که به نظر میاد شما و دوستت یه چند وقتی مهمون مایید... میخوام بدونم اسمت چیه تا حداقل اسم یا فامیلتو صدا بزنم... بهتر از آقای جوون صدا زدن نیست؟... کیو تغییری در نگاه غضب الود و اخم الود خود نداد همانطور خیره نگاهش کرد گفت: مهمون؟... ما به خواست خودمون مهمون شما نشدیم...با دست به هیچل خوابیده اشاره کرد گفت: یه عده به اجبار ما رو اوردن اینجا.... کانگین لبخندش محو شد گفت: خوب حالا هر چی...حداقل بگو چی صدات کنم...لیتوک که با ناراحتی نگاهشان میکرد وسط حرف کانگین گفت : ولش کن کانگین...اذیتش نکن...نمیخواد بگه...کانگین رو به لیتوک با ناراحتی گفت: من که کاریش ندارم... حداقل میگم بگه چی صداش بکنم...نمیشه که همش بگم آقای جوون...که با حرف کیو ساکت شد.
کیو با اخم نگاهشان میکرد گفت: من افسر چو هستم...این به قول شما این جوون هم ...به شیوون اشاره کرد گفت: دانشمند چویی ...برادر منه...که یه عده حیوون به این روز انداختنش...کیو نمیخواست خودش و شیوون رو کامل معرفی کند. هنوز به این افراد اعتماد نداشت.هیچل به نظر از افراد ان باند بود برادرزاده این دو مرد بود ؛ کیو نمیخواست به آنها اعتماد کند از اصرار کانگین عصبانی شد با حالتی عصبی و صدای بلند گفت: من رئیس پلیس هستم ...برادر من یه دانشمند که برادرزاده شما با عده ای حیوون صفت گرفتنش...6 روز پیش دزدیدنش ...ازش میخواستن یه چیز خاص و مهمی رو گیر بیارن...میبنید که به این روز انداختنش...چهره اش به شدت عصبانی و اخم الود ولی چشمانش از درد قلبش خیس اشک شد با همان حالت گفت: ما همه جا رو کشتیم...یعنی تمام پلیس پایتخت دنبالش بودن...برادرم فرد مهمیه...ولی اثری از این جنایتکارها نبود...مخشص نبود تو کدوم سوراخ موش قائم شده بودن...داشتن برادرمو شکنجه میدادن... اونم دانشمند که اهمیت ملی داره... تا اینکه روز اخر یعنی دیروز یکی بهم زنگ زد که یکی داره برادرمو میبره سربه نیستش کنه...بهم ادرس داد...منم به ماشین برادرزادتون رسیدم تعقیبش کردم... اومدم به اینجا...برادرمو تو ماشین برادرزاده شما دیدم...اونم با این وضع...خوبه؟... توضحات کامله ؟...یا میخواید زندگی نامه من و برادرمو هم بدونید؟.... خانواده یا از دوستامون هم بگم کین هااااا؟...حالا میدونید چی صدام کنید اره؟....
کانگین و لیتوک با چشمانی گشاد و دهانی باز به کیو که با چهره ای به شدت عصبانی از حرف زدن و خشم نفس نفس میزد نگاه میکردنند گیج بودنند . گویی متوجه حرفهای اون نشدن ، یعنی هیچل شکنجه گرد برادر پلیس بود؟ هیچل که برای کار به شهر رفته بود شده بود ادم ربا ؟ انهم ادم ربای یک دانشمند جوان که مهم بود؟ هیچل پسر مهربانی بود که با ظلم صاحبکارش بی گناه به زندان افتاده بود حال شده بود جنایتکار ؟ لیتوک و کانگین باور نمیکردن با گیجی نگاهشان را از کیو عصبانی گرفته به هیچل که با صدای بلند کیو بیدار شده با چشمانی گشاد شده وحشت زده به کیو خیره بود کردنند، برای فهمیدن انچه که کیو گفته باید از هیچل میپرسید باید هیچل حقیقت رو میگفت. لیتوک یهو اخم کرد گفت: هیچل بیا بیرون کارت دارم....بلند شد با حالتی عصبانی گفت : باید باهات حرف بزنم...بیا بیرون...همین حالا...برگشت به طرف در اتاق رفت، کانگین هم اخم الود نگاهی به هیچل کرد بلند شد دنبال لیتوک بیرون رفت. هیچل هم که با چشمانی گشاد شده به کیو نگاه میکرد با حرف لیتوک یکه ای خورد چشمانش بیشتر گشاد شد به بیرون رفتن لیتوک نگاه کرد بلند شد به طرف در اتاق رفت . کیو هم با اخم شدید به بیرون رفتن هیچل نگاه کرد.
..............
هیچل زانو زده جلوی لیتوک و کانگین نشست نگاهش را از آن دو گرفت سرپایین کرد لیتوک با اخم شدید و چشمان ریز شده به هیچل نگاه میکرد گفت: هیچل تو توی شهر چیکار میکردی هااااا؟؟؟؟... از زندان اومدی بیرون گفتی میخوای بری راننده یه ادم ثروتمند بشی...انوقت دیشب با یه مرد جوون زخمی و پلیس همراش میای اینجا...میگی این جوونو نجات دادی اوردی من خوبش کنم...این بود راننده یه مرد ثروتمند بودن؟...این همون مرد ثروتمنده که به این روز افتاده تو راننده ش بودی؟... تو اون به این روز انداختی؟...از دیشب که اوردیشون میخوام این سوالاتو بپرسم...ولی حال بد اون جوون اجازه نمیداد...حالا میپرسم...کارتوهه؟... هیچل با حرفهای لیتوک یهو سرراست کرد با چشمانی گشاده شده گفت: نه...نه... نه...من اینکارو باهاش نکردم...
کانگین هم که مثل لیتوک با اخم و چشمانی ریز شده نگاهش میکرد اخمش بیشتر شد گفت: تو اینکارو باهاش نکردی؟...پس این پلیس جوون چی میگه؟... میگه تو با اون افراد که نمیدونم کین نبودی؟...خوب حتما راست میگه...اخه تو این جوون رو از کجا پیدا کردی؟...این مرد که پلیسه میگه دانشمنده تو ماشین تو چیکار میکنه؟... تو کجا و چطوری نجاتش دادی؟... نکنه این همون ثروتمندهس که تو قرار بود راننده ش باشی اره؟... اربابتو گرفتن تو نجاتش دادی اره؟... اینجوریه؟... اگه اینجوریه که این پلیسه باید ممنون دارت باشه...چرا میگه تو طبهکاری؟... هیچل درمانده جواب بود ، کاش حرف کانگین درست بود او راننده دیوید ( شیوون ) بود نجاتش داده بود، ولی او یکی از شکنجه گران بود چشمانش از شرمندگی خیس اشک وچهره اش درهم وگریان شد گوشه لبش را گزید نمیدانست چه جواب دهد ،سرش را پایین کرد جوابی نداد.
لیتوک و کانگین کلافه تر شدن، لیتوک زودتر از کانگین با عصبانیت تقریبا فریاد زد : حرف بزن ببینم...هیچل تو چه کردی؟...این بلای که سراین جوون اوردن یه حیوونم باهم نوعش نمیکنه...یعنی واقعا تو با اون وحشی ها بودی؟...این پلیسه راست میگه؟....چقدر شما میتونید حیوون باشید که همچن بلای سریه انسان در بیارید...حرف بزن هیچل.... هیچل با فریاد لیتوک سرش را بالا اورد اشک درماندگی گونه هایش را خیس کرد با بغض گفت: من...من راننده دیوید نبودم... کاش رانندهش بودم...ولی نبودم... اره من با اون جنایتکارها بودم...پلیسه که میگه برادرشه راست میگه...دیوید یه دانشمنده ...دانشمند هسته ای که ما دزدیدیمش...ازش ...ازش یه فرمول میخواستیم...با جواب هیچل چشمان لیتوک و کانگین گشاد و اخمشان شدید شد ،کانگین با گیجی گفت: چی میگی هیچل؟...تو...تو این مردو شکنجه دادی؟... هیچل هق هق آرام گریه ش درامد لبانش را بهم فشرد تا گریه اش را قورت دهد سرش را چند بار تکان داد با صدای لرزانی گفت: اره...منم شکنجه ش دادم...
لیتوک چهره ش درهم و آشفته با بیچارگی گفت: چرا؟...هیچل توچرا اینکارو کردی؟...هیچل تو چه کردی؟...برای چی؟...هیچل با قورت دادن آب دهانش گریه ش را قورت داد اخمی به چهره ش داد گفت: بخاطر اینکه وحشی شده بودم...من تو اون زندان لعنتی وحشی شده بودم...من تو اون زندان با وحشی ها آشنا شدم... منو حیوون کردن... با گونهی که پای منو به این ماجرا باز کرد اشنا شدم... شروع کرد به تعریف کردن تمام ماجرا که چطور با گونهی آشنا شد ،در سئول چکار کرد چطور دیوید ( شیوون) را گرفت و چه بلای های سر دیوید ( شیوون) اورد. تک تک شکنجه ها را تعریف کرد چطور تغیر عقیده داد و دیوید (شیوون) ناجی دوران کودکیش و حتی از عشق به دیوید ( شیوون) گفت، از هنری و چه نقشه ای کشیدن چطور او را فراری داد ،همه چیز را گفت. در اخر با گفتن جمله: اره...من عاشق دیویدم ...کسی که ناجی من بود شکنجه اش کردم... هق هق گریه ش که به زحمت تا حالا جلویش را گرفته بود بالاخره درامد بقیه حرفش را نتوانست بزند سرپایین کرد رگیه میکرد.
لیتوک و کانگین با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده مات به هیچل نگاه میکردن باور حرفهای هیچل برایشان غیرممکن بود، گویی کابوسی بود که داشتند می دیدند. هیچل پسر ارام و مهربانی که بزرگ کرده بودن در زندان تبدیل به گرگی شده بود که انسان بیگناهی را دریده بود، نیمه جان به انها سپرده بود تا سالمش کنن.انقدر شوکه بودن که نمیتوانستن حرفی بزند عکس العملی نشان دهند فقط مات نگاهش میکردنند که با حرکت و فریاد کیو به خود امدن .
با بیرون رفتن این سه نفر کیو هم بلند شد ،نمیتوانست لحظه ای شیوون را تنها بگذارد ولی رفتن این سه مردی که بهشان اعتماد نداشت برایش مشکوک بود، پس بلند شد دنبالشان رفت پشت در اتاقی که این سه نفر دران بودن ایستاد ،بدون انکه انها متوجه شوند تمام حرفهای هیچل را شنید .هر آنچه را که گفته بود شکنجه های و کارهای که کرده بود ،تنش از چیزهای که شنیده به شدت میلرزید خشمش دیوانه اش کرده بود، دنیا دور سرش میچرخید قلبش از شنیدن شکنجه ها که بر سرعشقش دراورده بودن برای لحظه ای ایستاد. هر که جای او بود هم همین عکس العمل را نشان میداد . صورتش از خشم سرخ به شدت درهم و تاریک بود از پشت در کشویی بیرون امد از خشم به شدت نفس نفس میزد انگشتانش را بهم مشت کرده بود غرید : تو وحشی سگ صفت عاشق کی هستی هاااا؟...توی حیوون برادرم که ناجی ات بود رو تا حد مرگ شکنجه دادی ....یعنی حیوون هم اینکارو نمیکنه...سگ ازت باوفاتره...تو حتی یک سگ هم نیستی...قدمی داخل اتاق گذاشت میخواست به هیچل که به شدت ترسیده چشمانش به شدت گرد نیم خیز شده به عقب دستانش را به پشت روی زمین ستون کرده نشسته بود یورش ببرد بزندش ولی از خشم میلرزید، نفس کشیدن در اتاقی که هیچل در ان بود برایش خفقان اور بود. حس میکرد قلبش در حال ایستادن است نمیتواند در ان اتاق بماند با خشم تنفر به هیچل و بقیه نگاه میکرد فریاد زد : دیدید برادرزادتون میخواست برادرمو بکشه... قاتل جونشه...انوقت شماها بهم میگید مهمونتونم ....ما بره هایی هستیم که مهمون گرگهایم... گرگ های که میخوان مارو بکشن...از شماها متنفـــــــــــرم... متنفــــــــــــــــــــــــــر...از خشم دادی کشید میان چشمان گشاد لیتوک وکانگین وهیچل از اتاق بیرون رفت تا پیش شیوونش برود.
*************************************
(( عمارت چویی))
چانگمین از ماشین پیاده شد به افرادش که همزمان با او پیاده شدن گفت: شماها همینجا واستید ...الان میام...با قدمهای بلند و سریع به طرف در ورودی خانه چویی رفت با راهنمایی دو خدمتکار دم در وارد سالن شد ،نگاهش در سالن چرخید تا حالا خانه ای به این بزرگی و مجللی ندیده بود، اولین بار بود خانه کیو را میدید. از شگفتی برای لحظه ای همه چیز را فراموش کرد با شگفتی به همه جای خانه نگاه میکرد که با صدای زنی کامل برگشت : بفرماید آقا.... چانگمین رو به آجوما که به طرفش میامد کرد گفت: ببخشید خانم...اقای چویی کجان؟... آقای چویی هیوک باید باشن... کجان؟...خونه نیستن؟... اجوما دهان باز کرد حرف بزند که صدای گفت: بله بفرماید ...منم... چویی هیوک...چانگمین چرخید هیوک را درحال پایین امدن از پله ها دید به طرفش رفت گفت: سلام آقای چویی...من سروان شیم چانگمین هستم... به هیوک که آخرین پله را پایین امد مهلت نداد گفت: کیوهیون...فرمانده چو کجاست؟... خونه نیست؟...
هیوک به طرف چانگمین میرفت با اخم گفت: کیوهیون؟... نه خونه نیست...مگه ...چانگمین دوباره مهلت نداد با ناراحتی گفت: خونه نیست؟... این بشرکجاست پس؟... از دیروز تا حالا بهش زنگ میزنم جواب نمیده...یعنی کجاست این؟...حالش خوبه؟... هیوک جلوی چانگمین ایستاد با اخم گفت: کیوهیون جواب نمیده؟...یعنی چی؟...این بچه چند روزه خونه خونه نیومده...یعنی دو روز بود که بیمارستان بود ...از دیروز هم که مرخص شده نیامده خونه...دیشب هم نیامده...ما فکر کردیم تو اداره پلیسه... چانگمین چهره ش درهمتر شد گفت: اداره پلیس؟...نه...اون چند روزه اداره پلیس هم نیومده... پریروز تو بیمارستان دیدمش... ولی از دیروز بعد ظهر تا حالا باهاش هر چی تماس میگیرم جوابمو نمیده...از امروز صبح هم که گوشیش خاموشه.... در مورد پرونده پرفسور چویی به یه سرنخ هایی رسیدیم ...میخواستم در جریانش بذارم... ولی پیداش نمیکنم... انگار...انگار اونم ناپدید شده... هیج جا نمیشه پیداش کرد...گم شده... هیوک چشمانش گشاد شد با وحشت گفت: کیوهیون گم شده؟...یعنی چی؟...چی میگی تو...مگه میشه این بچه هم گم شده باشه...حتما یه جایی هست....
چانگمین با درماندگی گفت: نمیدونم...ما همه جارو گشتیم...از دیشب تا حالا هیجا نمیشه فرمانده چویی رو پیدا کرد...که با جیغ آجوما حرفش نمیه ماند. آجوما چشمانش به شدت گشاد شد دست به روی صورت خود سیلی وار زد گفت: وااااااااااییییییییی خدای من ...این بچه ام چی شده دیگه... کیوهیونم کجاست؟... هیوک هم با دست به سر خود کوبید گفت: خدای من بدبخت شدم... همین زمان خدمتکار مردی دوان وارد سالن شد موبایلی را به دست داشت جلو اورد با صدای بلند وحشت زده گفت: ارباب...ارباب.... دونگهه شی... دونگهه شی تصادف کرده...بیمارستانه... ارباب ...هیوک گیج و نفهمیده یهو رو به خدمتکار کرد چشمانش بیشتر گرد شد با صدای ضعیفی از وحشت نالید : چی شده؟... دونگهه تصادف کرده؟...
***********************************
( سوون روستای سوجو)
عصر
کیو چشمان خیسش به صورت رنگ پریده و پر زخم شیوونش که روی پیشانیش حوله سفید بود شد ،دست آتل بسته اش را قدری بالا اورد بوسه ای به پشت دست زد نگاهی به سینه خوش فرم و باند پیچی شده شیوون که سیم مانتیورینگ رویش جا خوش کرده بود آرام و بالا و پایین میرفت کرد دوباره به صورت معشوق نگاه کرد، دست شیوون در میان دستانش قدری فشرد قلبش بیتاب و نگران مینواخت با صدای لرزانی نجوا کرد :عشقم نمیخوای بیدار شی ؟...چشماتو باز کن دیگه...دلم برات تنگ شده...نفسم چرا بیدار نمیشی...من هیونگتم...دیگه من بیوفا کنارتم...نمیخوای بیدارشی؟ ...قدری کمر راست کرد به کانگین که بلند شد نشست در حال پایین اوردن استینش بود لیتوک که کیسه خونی که از کانگین گرفته بود را درحال اویزان کردن بود کرد با ناراحتی گفت: پس چرا به هوش نمیاد؟... چرا حالش اینجوریه؟...چرا تبش نمیاد پایین؟... چرا هیچ تغییری نمیکنه؟... شماها دارید چیکار میکنید؟..چرا برادرم به هوش نمیاد؟؟...
کانگین رو به لیتوک که درحال وصل کردن سرم خون به سرسرنگ مچ شیوون بود کرد گفت: پادزهرم بریز تو سرمش...تب برو انتی بیوتک هم نیم ساعت بعد بریز توش...سریع رو به کیو کرد گفت: برادرت به هوش میاد...ولی زمان نیاز داره...با این حالی که برادرت داره طبیعه که الان به هوش نیاد...اجازه بده بدنش نیرو بگیره...لیتوک هم با برداشتن سرنگ پادزهر رو به کیو کرد درادامه حرف کانگین گفت: اوضاع جسمی برادرت خوب نبود...خودت که دیدی سرما ریه ش رو کامل داغون کرده بود ...ما چرکو با ساکش بیرون کشیدیم...چرک داشت خفه اش میکرد...میبینی که هنوز داره با دستگاه اکسیژن نفس میکشه...قلبشم ضعیف شده بود که داریم با داور ضربانشو تنظیم میکنیم... برادرت سرمای شدید خورده بود... تبدیل به آنفولانزا و ناراسایی حاد ریوی شد...بخاطر چرک هم تب شدید کرد که تا این چرک ها کامل از بین نره تب داره...البته با زخمهای که میبینی بخصوص زخم پهلوش تب بالا داره... زخمها بدن برادرتو ضعیف کرده...باید بدنش نیرو بگیره... بهبودی نسبی که به دست بیاره به هوش میاد...میبینی که ما تمام تلاشمونو داریم میکنیم...به کانگین اشاره کرد گفت: دکتر کیم بهترین داروسازه ...هر داروی که برادرت لازم داره رو میسازه... مطمین باش امکانات پزشکی ما با یه بیمارستان مجهز یکیه... برادرتم به زودی به هوش میاد...بهت قول میدم...
کیو نگاه اخم الود متنفری به ان دو میکرد با مکث نگاهش را گرفت دوباره به شیوونش نگاه کرد دوباره خم شد دست روی سینه شیوون گذاشت با حالت طعنه امیزی که منظورش به هیچل که با فاصله گز کرده گوشه اتاق نشسته بود گفت: دونسنگم ...شنیدی که اینا چی میگن...میگین تو احتیاج به زمان داری که به هوش بیای...اره...با این حالی که تو داری بایدم طول بکشه به هوش بیای... حیوونها شکنجه ات کردن...یه جای سالم تو بدنت نذاشتن... انگشتانش گودی گردن شیوون را نوازش میکرد چشمانش خیس اشک شد ولی همچنان اخم داشت گفت: لعنتی ها حتی گردنبندتم گرفتن... حیون ها رحم نکردن صلیبتو گرفتن... آخه چیکار به صلیب تو داشتن؟...هر چند اونا خویی از انسانیت نبردن... چه میفهمن نشون خانوادگی طرف رو گرفتن یعنی چی....که با حرف هیچل جمله اش ناتمام ماند.
هیچل که گز کرده گوشه اتاق نشسته بود جرات نداشت به شیوون نزدیک شود. صبحی با حرفهای که کیو در اتاق بعد از اعترافاتی که هیچل کرده بود شنیده بود با او دعوا کرده بود تا عصر جرات نداشت وارد اتاق شود، ولی قلب عاشقش دیوانه وار نگران و دلتنگ شیوون بود به خود جرات داد وارد اتاق شد میان نگاه خشمگین پر نفرت کیو گوشه اتاق نشست . حال که با کیو درمورد گردنبند گفته یهو یاد گردنبند دیوید افتاد که زمانی که داشت لختش میکرد برداشته در جیبش گذاشته بود . حال باید به صاحبش میداد دست در جیب شلوار خود گذاشت گردنبند را بیرون اورد نگاهش کرد . گنجینه ای از عشقش بود که میان دستش بود میتوانست به عنوان یادگاری داشته باشد ولی با حرف کیو فهمید این نشان خانوادگیست گویی باید پسش دهد . نشسته روی زمین با خزیدن لگنش روی زمین قدری به کیو نزدیک شد گردبند صلیب و گردنبند نیمه قلب را به طرف کیو اویزان گرفت با صدای لرزان و ارامی گفت: اینجاست ...اونا نتونستن بگیرنش...من براش گرفتم... نگهش داشتم... کیو با حرف هیچل رو برگردانند با اخم شدید به هیچل و دستش نگاه کرد اخمش بیشتر شد گفت: این...این دست تو چیکار میکنه؟... تو برداشتیش...با خشم گردنبند را از دست هیچل قاپید با خشم گفت: تو برداشتیش؟...میخوای باهاش چیکار کنی هاااااا؟... گردنبند برادر من دست تو چیکار میکنه؟... که با حرف لیتوک رو بگردانند فرصت نکرد حرف دیگری به هیچل که از خشم کیو حرفهایش چهره غمگین درهم و چشمانش خیس اشک شد بزند.
لیتوک که سرنگ پادزهر را داخل سرم دارو فرو کرد مایعش را خالی کرده بود با حرف هیچل رو بگردانند با دیدن گردنبند دست کیو چشمانش گشاد شد با گیجی گفت: این...این گردنبند ...این گردنبند دست تو چیکار میکنه؟؟... کیو با اخم رو به لیتوک کرد گفت: این گردنبند ؟... خوب مال برادرمنه...چیه؟...با تمسخر گفت: میخوایش؟... لیتوک با همان چشمان گشاد شده نگاهی به شیوون بیهوش دوباره به گردنبند کرد دستش را قدری درازکرد گویی میخواست گردنبند را بگیرد ولی پشیمان شد دستش در نیمه راه ماند گفت: مال برادرته؟...این گردنبند مال برادرته؟... کیو اخمش بیشتر شد گردنبند را در مشتش پنهان کرد گفت: اره...گردنبند مال شیوونه...این صلیب و گردنبند شیوونه... لیتوک نگاهش به کیو شد با گیجی گفت: شیوون... چشمانش بیشتر گرد شد گفت: برادرت شیوونه؟...چویی شیوون؟... تو...تو...با انگشت به کیو اشاره کرد گفت: تو اسمت چیه؟؟... تو چویی چی هستی؟....
هیچل با شنیدن اسم " شیوون" چشمانش گشاد شد با گیجی به کیو و شیوون بیهوش نگاه میکرد با صدای کمی بلند و گیج گفت: شیوون؟؟؟؟؟؟..... مگه برادرت اسمش دیوید نیست ؟... شیوون کیه؟؟... کانگین که از همه گیج تر از بقیه بود، هیچل اسم جوان شکنجه شده را دیوید برد ،کیو اسمش را شیوون، لیتوک هم شوکه بود از چیزهای که کانگین هم داستانش را میدانست ،خود کانگین هم گیج بود یعنی واقعا این همان گردنبند بود که داستانش را کانگین میدانست؟ پرسش هیچل پاسخ نداشت، کیو لیتوک هیج جوابی به هیچل ندادن چون گیج حرفهای هم بودن.
کیو برای لحظه ای چشمانش از حرفی که زده بود گشاد شد اسم شیوون را برده بود در حالی که نمیخواست انها اسم واقعی شیوون را بداند ولی با پرسش بیشتر لیتوک دوباره اخم کرد چشمانش را هم ریز کرد به لیتوک جواب داد : اسم من؟... من که گفتم افسر چو هستم نه چویی... برادرم چویه...با هر جواب کیو چشمان لیتوک بیشتر گرد و شوکه تر میشد گفت: تو چو هستی؟... یعنی اسمت ...اسمت چو کیوهیونه؟... درسته؟...تو هم باید یه گردنبند ...به مشت کیو اشاره کرد گفت:عین همین گردنبند داشته باشی درسته؟....از اون گردنبند سرخ که نصف یه قلبه داری درسته؟...کیو از حرف لیتوک اخمش بیشتر و چشمانش گشاد شد گفت: تو اسم منو از کجا میدونی؟... تو کی هستی؟... پارک لیتوک؟... تو از کجا منو میشناسی؟... در مورد گردنبند برادرم چی میدونی؟.... لیتوک از آشفتگی به نفس نفس افتاده بود چهره اش درهم شد با صدای کمی بلند گفت: محض رضای خدا حرف بزن... بهم بگو تو هم از این گردنبند داری یا نه؟.... تو چو کیوهیونی؟...اسم برادرت چویی شیوونه؟... هر دو یه گردنبند دارید که یه قلبه که دو نیم تقسیم شده...درسته؟... کی این گردنبندها رو بهتون داده؟... از کجا اوردینش؟... دستش را دراز کرد تا شاید گردنبند را بتواند از دست کیو بیگرد ولی نتوانست .
کیو متوجه حرکت لیتوک شد دستش را به عقب کشید اخمش بیشتر شد نگاه مشکوکی به لیتوک کرد با صدای آرام و خفه ای گفت : اره ...من چو کیوهیونم...این برادرم چویی شیوونه..منم از این گردنبند دارم...یعنی نصفش به گردن من اویزونه...به داخل یقه پلیور خود چنگ زد گردنبندش را دراورد جلوی خود گرفت گفت: این گردنبند ها رو مادرمون تو تولد 15 سالگیمون بهمون داده... گفته دایی جونگسوم که هیچوقت ندیدمش این رو به یادگار برامون گذاشته... لیتوک و کانگین چشمانشان بیشتر گشاد شد نگاهی به شیوون بیهوش دوباره به کیو نگاه کردنند باهم با صدای بلند گفتن: جونگســــــــــــــــــــــــــــــــو؟.....
عالی بود مرسی
خواهش عزیزدلم
سلام...
هیوک طوریش نشه: سکته نکنه گریه:
وااای این قسمت خیلی خوب بود عالی بود مثل همیشه مخصوصن اخرش که لیتوک فهمید
اخی دونی اون دیگ چرا تصادف کرد
منتظر ادامه داستانم
خسته نباشی
سلام عزیزدلم
اره لیتوک فهمید....
هی چی بگم... بیچاره دونگهه...نه هیوک سکته نیکنه...
چشم میزارم..
ممنون عزیزدلم
سلام گلم خوبی چه با حال بود هیچل چوب اشتباه خودش رو خورد
لیتوک فهمید شیوون و کیو خواهرزاده هاشن
خسته نباشی
یهمدت نیستم دعا کن یه عمل دارم ان شاءالله بخیر بگذره
سلام خوشگلم...ای وای من ..چی شده/...؟؟؟؟؟؟؟؟ ..عمل برای چی؟>.. خدا بدندهههههههههه








انشالله همه چیز خوب پیش میره سالم و سلامت برمیگردی عزیزدلم... بیخبرم نذار نگرانت میشم.. باشه عزیزدلم ؟
اوه مای گاد خیلی باحال شده
وای بیچاره هیچول حالا که کیو فهمید عاشقشه عمرا بذاره نزدیکش بشه
ای وای دونی چی شد
وای فهمیدن کیو و شیوون خواهرزاده تیکی ان
مرسی بیبی
خوب اره فکر مکینی کیو یمزاره....
هی چی بگم از دونگه....
اهم فهمیدن این دوتا جیقیل لیتوکن....
خواهش عشقم
سلام گلم.

فقط یه کار درست این مدت کرده باشه اونم اینه که شیوون رو فراری داده .
. چه جایی هم رفتن از همه دنیا جداست انگار. ولی خوبه اون ادم رباهانمی تونن پیداشون کنن.
الان نگرانی هیوک میشه سه تا . به هر حال اون دونگهه رو دوست داره براش خیلی ناراحت میشه.



کیو حق داره اینقدر عصبانی و مشکوک باشه . وقتی حال شیوون و بلاهایی که سرش اوردن رو میبینه دیگه به کسی اعتماد نمی کنه فکر میکنه دست همه شون توی یه کاسه اس .
حق داره با هیچول هم اینقدر عصبی برخورد میکنه . به هر حال اون هم توی بلایی که سر شیوون اوردن نقش داشته .
الان هیوک و پلیس فکر میکنن کیو هم مفقود شده . یه تماس درست حسابی هم نمی تونه بگیره
دونگهه چرا تصادف کرد؟
پس بالاخره گردنبند و دید لیتوک و شیوون و کیو رو شناخت . باید دید کیو قبول میکنه لیتوک دائیشونه و بهش اعتماد میکنه یا نه.
مررررسی عزیزم خیلی جالب بود.
سلام عزیزدلم
اره خوب اولا پلیسه دوما همش توی این مدت بدی دیه خوب معلومه مشکوکه
من اگه جای کیو بودم هیچلو زنده نمیزاشتم..
اره همه فکر میکنن کیو هم ناپدید شده..اره دیگه وقتی هیچکی نمیتونه اونا هم نمیتونن دیگه...
اره بیچاره هیوک... هی چی بگم زا دونگهه....
خوب اره داییشونه... خوب... تو قسمت بعد مشخص میشه...
خواهش عشقم..ممنون که یمخونیش
خوبه دیگه داریم میرسیم به جاهای خوب بی صبرانه منتظرکیوونشم یا وونکیوش
اره داریم میرسیم جاهای خوبش... نه این رو میکنم وونکیو... تصمیم عوض شد ...:
بیصبرانه منتظر قسمت بعد هستم
مرسی عزیزم
چشم میزارم...
خواهش عزیزم
ای جانم داییی فرشتههههه دایییی جیگررررو دایی نفسسسس
وای وای وای یعنی قسمت بعد میشهههه؟؟؟
خیلی خوبه .. فک کنم داریم به جاهای خوب میرسیم؟؟
ها؟؟؟ واییییی یه چیزی بگو.
مرسی مرسی عشقمممممم مرسی
اوه اوه عشقم نفس بگیرو...اره لیتوک دایه..اره به جاهیا خوب داریم میرسیم.. قسمت بعد؟..خوب بیمزه میشم بگم..فقط بدون خوب میشه...
خواهش نفسم..